- Dec
- 941
- 4,905
- مدالها
- 5
به دلیل از کار افتادن سیستم ساختمان و آتشسوزی، به حالتی امنیتی قفل شده است. روی زانوهایم میافتم؛ کارم تمام است.
در حالی که میتوانم از شدت ناامیدی گریه کنم، ناگهان نگاهم به روزنهای کنار لولای کشویی درب میافتد... راه نجات!
سراسیمه چاقوی جیبیام را بیرون میکشم و در روزنه فرو میکنم و میچرخانم. دو ثانیه... تنها دو ثانیه! با بغض تمنا میکنم:
- نمیخوام بمیرم!
درب اتوماتیک، با صدای دینگ باز میشود. با شادی و خنده بیرون میپرم. اینجا کسی نیست، زیرا ازدحام جمعیت تنها میخواستند از ساختمان دور شوند و کسی به دور محیط بیرونی ساختمان کرویشکل نچرخیده است تا مرا در آنسوی درب اصلی ببیند. همه در آن لحظه تنها به فکر جان عزیز خود بودند، این طبیعت رذالتبار و خودخواه انسان است که فقط در زمانی که کمک نیاز داری خودش را نشان میدهد و نجات را در حادترین شرایط، از تو دریغ میکند.
دقیقا در ثانیهی صفر، خودم را در یکی از کوچههای بنبست میاندازم. نفسنفس میزنم و از شادی بیتابم. نگاهی به محمولهی دزدی میاندازم! جدیدترین و گرانترین ورژن تراشههای پرچمدار شرکت فیلینگز، به همراه یک کِیس کوچک برای تمامی قطعههای یک هوش مصنوعی. فوقالعاده است! سیستم بسیلر قوی و خارقالعادهای مانند دستیار شخصی من، استحقاق چنین قدرتی دارد. به نظرم میرسد که قدرتهای بسیاری به او خواهند داد.
از خوششانسی، بالگرد مشکی و خوشساخت ماموران امنیتی، با 4 ثانیه تاخیر بر فراز آسمان پیدا میشود و من فرصت پیدا میکنم که خود را در موقعیتی مخفی و امن قرار دهم. میخندم؛ هنوز هم روزهای من در کنار اِریک به تمام نرسیده است. برای اطمینان، کلت مشکیرنگم را آماده میکنم و منتظر میمانم تا فرصت مناسب سر برسد. لب میزنم:
- من دارم میام پسر، فقط تحمل کن دلقک.
***
با ذوق کودکانهای، دستانم را برای بازسازی موقعیت در هوا حرکت میدهم:
- و بعد، حدس بزن چی شد! یه معجزه رخ داد، یه میلهی پلاستیکی کنار پام بود!
در حالی که با پنلهای رنگارنگ و سرشار از اطلاعات خود مشغول است؛ با بیتوجهی نمایشی، دست هولوگرامیاش را به نشانهی «برو بابا!» تکان میدهد و صدای پسرانهاش را برای تمسخر نازک میکند:
- بعدش هم اون میله رو آتیش زدی و گذاشتی وسط مغازه.
جا میخورم و مردد میپرسم:
- تو از کجا میدونی؟ تو که اون لحظه نیمهخاموش بودی!
در حالی که میتوانم از شدت ناامیدی گریه کنم، ناگهان نگاهم به روزنهای کنار لولای کشویی درب میافتد... راه نجات!
سراسیمه چاقوی جیبیام را بیرون میکشم و در روزنه فرو میکنم و میچرخانم. دو ثانیه... تنها دو ثانیه! با بغض تمنا میکنم:
- نمیخوام بمیرم!
درب اتوماتیک، با صدای دینگ باز میشود. با شادی و خنده بیرون میپرم. اینجا کسی نیست، زیرا ازدحام جمعیت تنها میخواستند از ساختمان دور شوند و کسی به دور محیط بیرونی ساختمان کرویشکل نچرخیده است تا مرا در آنسوی درب اصلی ببیند. همه در آن لحظه تنها به فکر جان عزیز خود بودند، این طبیعت رذالتبار و خودخواه انسان است که فقط در زمانی که کمک نیاز داری خودش را نشان میدهد و نجات را در حادترین شرایط، از تو دریغ میکند.
دقیقا در ثانیهی صفر، خودم را در یکی از کوچههای بنبست میاندازم. نفسنفس میزنم و از شادی بیتابم. نگاهی به محمولهی دزدی میاندازم! جدیدترین و گرانترین ورژن تراشههای پرچمدار شرکت فیلینگز، به همراه یک کِیس کوچک برای تمامی قطعههای یک هوش مصنوعی. فوقالعاده است! سیستم بسیلر قوی و خارقالعادهای مانند دستیار شخصی من، استحقاق چنین قدرتی دارد. به نظرم میرسد که قدرتهای بسیاری به او خواهند داد.
از خوششانسی، بالگرد مشکی و خوشساخت ماموران امنیتی، با 4 ثانیه تاخیر بر فراز آسمان پیدا میشود و من فرصت پیدا میکنم که خود را در موقعیتی مخفی و امن قرار دهم. میخندم؛ هنوز هم روزهای من در کنار اِریک به تمام نرسیده است. برای اطمینان، کلت مشکیرنگم را آماده میکنم و منتظر میمانم تا فرصت مناسب سر برسد. لب میزنم:
- من دارم میام پسر، فقط تحمل کن دلقک.
***
با ذوق کودکانهای، دستانم را برای بازسازی موقعیت در هوا حرکت میدهم:
- و بعد، حدس بزن چی شد! یه معجزه رخ داد، یه میلهی پلاستیکی کنار پام بود!
در حالی که با پنلهای رنگارنگ و سرشار از اطلاعات خود مشغول است؛ با بیتوجهی نمایشی، دست هولوگرامیاش را به نشانهی «برو بابا!» تکان میدهد و صدای پسرانهاش را برای تمسخر نازک میکند:
- بعدش هم اون میله رو آتیش زدی و گذاشتی وسط مغازه.
جا میخورم و مردد میپرسم:
- تو از کجا میدونی؟ تو که اون لحظه نیمهخاموش بودی!
آخرین ویرایش: