جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [تعریف‌نشده] اثر «سپیدخون؛ کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی توسط سپیدخون؛ با نام [تعریف‌نشده] اثر «سپیدخون؛ کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,310 بازدید, 41 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی
نام موضوع [تعریف‌نشده] اثر «سپیدخون؛ کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع سپیدخون؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سپیدخون؛
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
به دلیل از کار افتادن سیستم ساختمان و آتش‌سوزی، به حالتی امنیتی قفل شده است. روی زانوهایم می‌افتم؛ کارم تمام است.
در حالی که می‌توانم از شدت ناامیدی گریه کنم، ناگهان نگاهم به روزنه‌ای کنار لولای کشویی درب می‌افتد... راه نجات!
سراسیمه چاقوی جیبی‌ام را بیرون می‌کشم و در روزنه فرو می‌کنم و می‌چرخانم. دو ثانیه... تنها دو ثانیه! با بغض تمنا می‌کنم:
- نمی‌خوام بمیرم!
درب اتوماتیک، با صدای دینگ باز می‌شود. با شادی و خنده بیرون می‌پرم. اینجا کسی نیست، زیرا ازدحام جمعیت تنها می‌خواستند از ساختمان دور شوند و کسی به دور محیط بیرونی ساختمان کروی‌شکل نچرخیده است تا مرا در آن‌سوی درب اصلی ببیند. همه در آن لحظه تنها به فکر جان عزیز خود بودند، این طبیعت رذالت‌بار و خودخواه انسان است که فقط در زمانی که کمک نیاز داری خودش را نشان می‌دهد و نجات را در حادترین شرایط، از تو دریغ می‌کند.
دقیقا در ثانیه‌ی صفر، خودم را در یکی از کوچه‌های بن‌بست می‌اندازم. نفس‌نفس می‌زنم و از شادی بی‌تابم. نگاهی به محموله‌ی دزدی می‌اندازم! جدیدترین و گران‌ترین ورژن تراشه‌های پرچم‌دار شرکت فیلینگز، به همراه یک کِیس کوچک برای تمامی قطعه‌های یک هوش مصنوعی. فوق‌العاده است! سیستم بسیلر قوی و خارق‌العاده‌ای مانند دستیار شخصی من، استحقاق چنین قدرتی دارد. به نظرم می‌رسد که قدرت‌های بسیاری به او خواهند داد.
از خوش‌شانسی، بالگرد مشکی و خوش‌ساخت ماموران امنیتی، با 4 ثانیه تاخیر بر فراز آسمان پیدا می‌شود و من فرصت پیدا می‌کنم که خود را در موقعیتی مخفی و امن قرار دهم. می‌خندم؛ هنوز هم روزهای من در کنار اِریک به تمام نرسیده است. برای اطمینان، کلت مشکی‌رنگم را آماده می‌کنم و منتظر می‌مانم تا فرصت مناسب سر برسد. لب می‌زنم:
- من دارم میام پسر، فقط تحمل کن دلقک.
***
با ذوق کودکانه‌ای، دستانم را برای بازسازی موقعیت در هوا حرکت می‌دهم:
- و بعد، حدس بزن چی شد! یه معجزه رخ داد، یه میله‌ی پلاستیکی کنار پام بود!
در حالی‌ که با پنل‌های رنگارنگ و سرشار از اطلاعات خود مشغول است؛ با بی‌توجهی نمایشی، دست هولوگرامی‌اش را به نشانه‌ی «برو بابا!» تکان می‌دهد و صدای پسرانه‌اش را برای تمسخر نازک می‌کند:
- بعدش هم اون میله رو آتیش زدی و گذاشتی وسط مغازه.
جا می‌خورم و مردد می‌پرسم:
- تو از کجا می‌دونی؟ تو که اون لحظه نیمه‌خاموش بودی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
در حالی‌که به ستاره‌های مصنوعی و درخشنده نگاه می‌کند؛ شانه بالا می‌اندازد:
- تراشه‌ی جدیدم خیلی قویه، بهم قدرت و تسلط بیشتری میده. چندتا ویژگی ارتقا یافته به دست اوردم! یکیش بازیابی اطلاعات و شواهد گذشته‌س.
هیجان‌زده و متحیر می‌پرسم:
- همون آپدیت‌های جدید شرکت فیلینگز رو الان داری؟! این فوق‌العاده‌ست.
اِریک: درسته. بهم افتخار کن، دختر جون. زانو زدن و به پام افتادن هم مراحل بعدیه!
- دارم از این‌که به زندگی برت گردوندم ناامید میشم. هنوزم فقط یه مکافاتی!
و سپس بی‌توجه به شوخی پسرک، با شوق فریاد شادی می‌کشم:
- وای پسر! یعنی اون قابلیت رو که تصاویر سه بعدی، از کاربر و محیط اطرافش میده، داری؟
یک تای ابرویش بالا می‌پرد و صدایش از شدت هیجان کمی بم‌تر می‌شود:
- باید تو لیست آپدیتام چک کنم...! آره، به توانایی‌هام اضافه شده.
بی‌صبرانه به او نزدیک می‌شوم و ملتمسانه درخواست می‌کنم:
- میشه با قابلیت بازیابی گذشته ترکیبش کنی؟ می‌خوام ببینم تو اون عملیات چجوری بودم! یه داده‌ی تحلیلی عالی از داخل ترکیبش درمیاد.
چشمکی می‌زند و شیطنت‌آمیز می‌خندد:
- البته خانم. هزینه با احترام هزار و سیصد والور!
می‌خندم و به تلاشش برای کار با ویژگی‌های جدیدش خیره می‌شوم. لبخند زیبایی دارد!
ناگهان صدای هراسان و لرزانش آرامشم را می‌شکند و مرا به خود می‌آورد. شوکه به صفحه‌ی اطلاعاتش خیره شده است و تمام اندامش می‌لرزد:
- ری... ریتا، تو مسیر رفت و برگشت احساس نکردی... کسی نگاهت کنه؟!
از کلمات منقطعش لبخندم می‌ماسد؛ ترس خیلی سریع در وجودم رخنه می‌کند:
- اتفاقاً چ... چرا؛ خیلی حس می‌کردم یکی بهم خیره شده. چطور مگه؟
پاسخی نمی‌دهد و با مردمک‌هایی بی‌حرکت، فقط می‌لرزد. وحشت‌زده و سراسیمه خودم را به صفحه‌ی اطلاعاتیش نگاه می‌کنم.
در بازیابی اطلاعاتش، تصاویری از عملیات من دارد. در تصاویر، جسمی نسبتا محو می‌بینم که با حالتی نامرئی و چابک و اهریمن‌وار، با لبخند بزرگی تمام مدت مرا دنبال می‌کرده است.

- پایان فصل اول -
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
- فصل دوم: تقاص عنکبوت -
*سه‌شنبه؛ 29 ژوئن:
- ساعت دقیقا 00:01 نیمه‌شب است و به طور رسمی وارد سه‌شنبه شده‎‌ایم. سه‌شنبه‌ی خوبی داشته باشید!
صدای زنانه‌ی تقویم ساعت هوشمند، در گوشم زنگ می‌زند. واژگانش، در جمجمه‌ی خالی و هراسان من اکو می‌شود و می‌چرخند و می‌چرخند؛ تا جایی که بی‌معنا می‌شوند.
من و پسر کنارم، در سکوت نشسته‌ایم و بدون هیچ تفکری، فقط به سایه‌ی رقصان و محو آتش می‌نگریم که گریبان‌گیر تن خشک هیزم شده‌اند.
اِریک چیزی نجوا می‌کند؛ نگاهش نمی‌کنم. صدای لرزانش یک‌نواخت شده است. غم‌زده و ناامید است و گویا استیصالش، هیجان صدایش را خفه کرده است:
- ما قراره بمیریم؟ ما تموم می‌شیم، ریتا؟
پاسخی تلخ و واقع‌گرایانه، از دل ناخودآگاهم بیرون می‌پرد:
- متاسفم، واقعاً متاسفم.
تابه‌حال، این‌قدر احساس پوچی نداشته‌ام؛ اما اکنون تنها دو چشم ناهشیارم که به نقطه‌ای تصادفی دوخته شده‌اند و مجسمه‌وار، پلک هم نمی‌زنند. تا کنون، این حد از «مبهم بودن» را درک نکرده بودم، اما گویا دیگر آینده‌ای برای جنگیدن ندارم. من همین‌جا، در گوشه‌ای از بن‌بستی لبریز زباله، در میان این پیکسل‌ها برای همیشه فراموش می‌شوم... دلم برای این ماه مصنوعی، برای خنده‌های آزاد شبانه کنار آتش، برای جنجال‌های طنزمان، برای هیجان ترسناک عملیات‌ها و... دلم برای همه‌ی این دروغ طولانی‌مدت تنگ خواهد شد. بیشتر از همه، دلتنگ لبخندهای پسری غیرحقیقی خواهم شد که بهترین دوست من در تمام این سال‌ها بوده است.
بعد از تمام این گریه‌ها و خنده‌ها، در انتها من باختم... . پوزخندی روی لبم می‌نشیند؛ انتظار دیگری داشتم؟ من یک ساختارشکنم و فرجامی جز حذف شدن برای امثال من نیست.
غم به چشمانم هجوم می‌آورد و به شکل قطره‌های غم، نگاهم را تر می‌کند. واژگانم بی‌رحمانه، پیشگوهای خوبی هستند و زخمی عمیق بر دلم می‌زنند:
- خیلی شرمنده‌ام، اِریک. لیاقت پیشگامی مثل تو خیلی بیشتر از اینا بود.
از گوشه‌ی چشم می‌بینم که چانه‌اش می‌لرزد:
- راجع به خودمون با فعل گذشته حرف نزن. هنوز امید هست؛ حداقلش من به نجاتمون امیدوارم.
ندایی خوش‌آوا و زنانه، ترسناک و کش‌دار، مرگ را کنار گوشمان زمزمه می‌کند:
- راست میگه؛ نباید زود ناامید شی، تعریف‌نشده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
جیغی از ترس می‌زنم و قلبم هراسیده تپشی را رد می‌کند. بی‌اختیار می‌چرخم و عقب‌عقب به سمت طرف دیگر تلوتلو می‌خورم؛ هر طور شده باید از این موجود دور شوم!
اِریک به صورت زن خیره است و از ترس بی‌حرکت است. نگاهم لحظه‌ای به سمت چهره‌ی کریه و وحشتناک اهریمن کشیده می‌شود.
صلبیه‌ی خاموش چشمانش، کاملا سیاه و ژرف است. امواج فرفری و بنفش گیسوانش، چهره‌ی کشیده‌اش را قاب گرفته‌ است.
گوشه‌های دهانش تا بناگوش پاره شده؛ به گونه‌ای که گویا تا ابد در حال زدن لبخندی بزرگ و پهن است. بی‌نهایت می‌ترسم و جیغ خفه‌ای می‌کشم. او با پوست رنگ‌پریده و مرده‌وارش، خود شیطان است.
گردنش به طرز نفرت‌انگیزی بلند است. سر می‌کشد و با دو نقطه‌ی روشن در عمق چشمان تیره‌اش، به من خیره می‌شود. تن صدای مهربان و مادرانه‌اش، تضادی خوف‌انگیز با پوزخند تهدیدآمیزش دارد:
- از من می‌ترسی؟ دختر کوچولو، من ترسناکم؟
دندان‌های مرتبی دارد که از پارگی لب‌هایش، برق رعب آور و سپید رنگ تمام‌شان را می‌شود دید. مایعی سرخ میان دو دندان نیشش به چشمم می‌خورد؛ خون است.
فریاد می‌کشم و ملتمسانه کلماتی نامفهوم را جیغ می‌زنم! تاکنون مرگ تا این حد به من نزدیک نبوده است؛ و اگر بوده، این چنین وحشت‌انگیز، هرگز. از شدت شوکه بودن، می‌لرزم و حیران، سر و صدایی بی‌معنا از گلویم خارج می‌شود.
زن قد بلند و نحس، گویا عمیق‌تر از چیزی که هست می‌خندد و قدمی به سوی اِریک برمی‌دارد... فراموشش کرده بودم!
- اِریک! نذار نزدیکت شه!
لحظه‌ای لبخندش می‌ماسد. گردن دراز و کلفتش را می‌چرخاند و نگاه پرسانش در وحشتم خیره می‌شود. با لحن وحشتناکی می‌پرسد:
- چی گفتی؟... می‌دونی برای کی تعیین تکلیف کردی؟
می‌دانم که پایان رعب‌انگیز من دقیقا همین‌جا، در این زباله‌دانی، به دست ناخن‌های بلند این زن خواهد بود. می‌دانم؛ پس از چه چیزی بترسم؟ من باید اِریک را نجات دهم، اکنون وقت جسارت است. وحشیانه و تهدیدوار می‌غرم:
- نه، نمی‌دونم کدوم جونوری هستی؛ ولی اگه دستت به هوش مصنوعی من بخوره...
بی‌فکرانه، قدمی نزدیک می‌شوم و در صورت بیش از حد سفید و زشتش، با دندان‌های کلید شده عربده می‌کشم:
_ قسم می‌خورم بکشمت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
قدمی به اِریک نزدیک می‌شوم و دستانم را می‌گشایم تا سپر کالبد حیران و هولوگرامیکش باشند.
ابروان نازک و نامتقارن زن خیلی بالا می‌پرند و ظلمات چشمانش می‌درخشند. دستش را روی گوشش می‌گذارد؛ بی‌تعلل می‌فهمم من مخاطبش نیستم:
- تیم حذف مصادیق، صدای من رو دارید؟ فکر می‌کنم باید حتما همین‌جا کارش رو ساخت. دختره خیلی خاصه. این درباره‌ی رده‌بندیش هم صادقه...؛ در رتبه‌ی دوم قرار می‌گیره.
متعجب، جا می‌خورم؛ راجع به من سخن می‌گوید؟! مکثی می‌کند و با صدایی خشمگین، به فرد آن‌سوی هدفونش پرخاش می‌کند:
- شمّ من اشتباه نمی‌کنه. می‌تونم نشونت بدم مردک! من لاسیلی‌ام*!
لحظه‌ای جلو می‌آید و در حالی‌که با عصبانیت به هدست مشکی‌رنگ روی چشمانم خیره شده است، بی‌احتیاط انگشتان کشیده و لرزانش را جلو می‌آورد.
ثانیه‌ای می‌هراسم؛ من لمس‌ناپذیرم و کسی نمی‌تواند به من دست بزند، زیرا من پیکسلی‌ام و هویت فیزیکی ندارم. چیزی که اصلاً معقول و معمول نیست، من دختر سایه‌ها هستم. اگر کسی تلاش کند مرا لمس کند، دچار شوک الکتریکی بسیار شدید و رعدآسایی می‌شود.
اما این تجربه‌ی تا کنون من با کاربران عادی بوده است، این زن ابداً عادی نیست.
انگشتان رقصانش، مانند مار کبرا خیز برمی‌دارند، پرتاب می‌شوند و تکان می‌خورند. وحشتناک است. بلندای استخوانی دستانش از سوی هدست تغییر مسیر می‌دهند و به گونه‌هایم نزدیک می‌شوند. به سختی سعی در مهار کردن خود دارم و دیوانه‌وار در دل تکرار می‌کنم:
- شجاع باش. از اِریک محافظت کن. شجاع باش. فقط یه لمس ساده!
احساس می‌کنم از شدت ترس و اضطراب، عرق سردی بر پیشانی‌ام جا خوش کرده است. زور می‌زنم و تلاش می‌کنم که چانه‌ام نلرزد و لبم را به یک‌دیگر نفشارم؛ ولی گویا موفق نیستم. صدای نفس‌های آرام و پر عطش او، همراه با کوبش سریع تپش قلبم، در گوشم اکو می‌شود. از پسش برنمی‌آیم... .
سوز زمستانی ناخن‌های سرخ و بلندش لحظه‌ای گونه‌ام را می‌خراشد، و بعد با جیغی بنفش و کر کننده به آن‌سوی آشیانه پرتاب می‌شود.
بدنش از شدت حجم الکتریسیته، تشنج‌وار می‌لرزد و گویا قصد توقف هم ندارد.
در حیرتی عظیم فرو رفته‌ام و ختی نمی‌توانم تکان بخورم. صحنه‌های دلخراش خاطراتی پدیدار می‌گردد. قبلاً تجربه‌اش کرده‌ام... این لرزش او را می‌کشد! به خدا قسم، خواهد مُرد! اگر به دادش نرسم، می‌میرد!

- Lacily: لاسیلی، نام زن ترسناک
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
نفسم حبس می‌شود؛ او قطعاً موجود دوست‌داشتنی، مظلوم و خوبی نیست، اما مرگش تنها دستان سرخ مرا به خون دیگری آلوده می‌کند.
وحشت‌زده برمی‌گردم و ملتمسانه به اِریک نگاه می‌کنم. لال شده است و با مردمک‌هایی که دودو می‌زنند، به زن می‌نگرد. کالبد دراز زن، دهان پاره، لبخند کریه و امواج گرداب‌مانند گیسوانش، همگی به رعشه افتاده بودند و زلزله‌وار می‌لرزیدند.
به تمنا کردن می‌افتم:
- من نمی‌تونم! من بلدم چی‌کار کنم اما توانش رو ندارم... نجاتش بده اِریک.
صدایش بر خلاف وجود من، که سراپا اضطراب و هراس و تردید است، نه می‌لرزد و نه احساسی در آن شنیده می‌شود:
- لزومی نداره! اون می‌دونست که نباید لمست کنه اما انجامش داد، حالا هم داره سزای دست زدن به ریتای عزیزم رو می‌بینه.
می‌خواهم پاسخش را بدهم و قانعش کنم که به این متجاوز نازیبا کمک کند؛ ولی قبل از این‌که کلامی از دهانم خارج شود، این تشنج مرگ‌آسا تمام می‌شود... نقطه‌های روشن دو چشمش به خاموشی می‌گرایند و کالبدش برای همیشه بی‌حرکت می‌شوند.
روی زانوهایم می‌افتم و می‌گریم. مقتولان بی‌گناه بسیاری داشته‌ام و این یکی دست کم به حق کشته شد، اما باز هم در این‌که «چه کسی او را به قتل رسانده است»، تاثیری ندارد. من قاتل شدم، باز هم قاتل شدم؛ اما این‌بار نه در یکشنبه.
اِریک جلو می‌آید و مصرانه، پیشنهاد می‌دهد:
- زن رو بررسی کن.
عصبی برمی‌خیزم و بر سر لبخند کج و چشمان درخشانش داد می‌کشم:
- می‌دونستی برای نجاتش وقت داشتیم دیگه؛ نه؟ نیازی به یادآوری هست؟
صدای شیطنت‌آمیز و مطمئنش، دلم را مردد می‌‌کند:
- نظرت چیه اول زن رو بازرسی بدنی کنی و یه نگاه به کدش بندازی؟
لب می‌گزم و در حالی می‌کوشم به لبخندش که به معنای واقعی واژه تا بناگوش کشیده شده بود، نگاه نکنم، به سمت بدن دراز و وحشتناکش می‌روم.
شاهرگ بیرون‌زده و برجسته‌ی گردنش، مدار است. حیرت‌زده نجوا می‌کنم:
- این زن کاربر نیست.
فریاد می‌کشم:
- هی؛ یه لحظه! این شوکر* کنار گردنش چیه دیگه؟

- shocker : القا کننده‌ی جریان الکتریکی
 
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
اِریک، با خنده شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و با شیطنت روی پاشنه‌ی پا می‌چرخد:
- احساسات قوه‌ی تحلیل رو مختل می‌کنن. تشخیصش بی‌نهایت ساده بود، ولی تو شوکه شده بودی.
ابرویم بالا می‌پرد:
- درسته، خیلی واضح بود. سیستم کار جالبیه؛ یه ظاهر ترسناک برای ربات تدارک دیدن تا با روان بازی کنن و تعقل رو از هدف بگیرن! این‌طوری نیاز نیست خیلی روی قدرت فنی کار کنن.
با لحنی سرزنش‌گر، تایید می‌کند:
- شما آدما، همیشه برده‌ی احساساتتون می‌شید، و این ذکاوت طراحه که می‌دونسته باید روی چی دست بزاره.
بی‌خیال، به کلامش پرغرورش طعنه می‌زنم:
- باشه بابا، تو خوبی برده‌ی منطق.
نگاهم، ریز و دقیق روی کالبد بی‌جان زن رباتی می‌چرخد. برمی‌گردم و به اِریک خندان می‌نگرم که در کنار دیوار آن‌سوی آشیانه، آوازی زمزمه می‌کند. صدایم رنگ تردید می‌گیرد:
- تو بازیابی اطلاعاتت، این زن حضور داشت؛ و نامرئی شده بود پسر.
سری تکان می‌دهد و جدی نگاهم می‌کند:
- اون شوکر عجیب به نظر می‌رسه. چک کن، ریتا. شوکر معمول و ساده‌ای به نظر نمیاد. با احتیاط!
متعجب و لرزان شوکر را برمی‌دارم و با یک نگاه، مشخصاتش را تخمین می‌زنم:
- فکر می‌کنم شوکر ایجاد کننده‌ی میدان الکترومغناطیس باشه. یه میدان منحرف‌کننده‌ی نور می‌سازه که باعث میشه نور به جسم برخورد نکنه، پس نور بازتابی برای رسیدن به چشم نخواهد داشت و قاعدتاً فرد رو نامرئی می‌کنه.
در حالی که با جدیت در پنل‌های هولوگرامی روبه‌رویش در حال جستجو و مطالعه است، تایید می‌کند:
- اوهوم. یه فناوری قدیمی‌، ولی کاربردی. سبب این میشه که نور جسم رو دور بزنه.
- دقیقاً، اِریک. به نظرم میاد جریانی که از طرف من بهش وارد شد، به اندازه‌ی کافی کشنده نبود.
مکثی کوتاه و لبریز از تنش می‌کند و سپس هیجان‌زده و پرسان نجوا می‌کند:
- اما برای شوکر مشکل ایجاد کرد و باعث یه اختلال پیش‌بینی شد که شوکی عظیم‌تر رو به زن وارد کرد، درسته؟!
از پاسخی که در ذهنم است، می‌لرزم. تبعات این جواب، سنگین‌تر از چیزی است که ما دو نفر بتوانیم بپردازیم:
- این یه دیدگاه خوش‌بینانه‌ست. می‌ترسم یه برنامه‌ی«خود تخریبی» بوده باشه؛ چون اون در مقابل ما شانسی نداشت. یا حتی بدتر...
اِریک افکار پشت نگاه هراسیده‌ام را می‌خواند و بی‌اختیار از ترس قدمی عقب می‌رود. لب می‌گزم و به شوکر سیاه‌رنگ و سوخته زل می‌زنم.
صدایی مردانه و مستبد از هدفون زن شنیده می‌شود:
- درست حدس زدی، اون فرمان من بود. باهوش‌تر از اونی هستی که اجازه بدم زنده بمونی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
از شدت ترس، از پشت روی زمین می‌افتم. نگاه هراسانم روی اسپیکر هدفون قفل شده‌ است. دستانم، روی سطح زبر و سرد آسفالت کشیده می‌شوند و بی‌اراده، مرا از هدفون و شخصی که در آن‌سوی این ارتباط می‌خندد، دورتر می‌کنند. با التماسی لرزان و صدایی کم‌رنگ می‌پرسم:
- کی هستی؟ چی می‌خوای؟
لحن کنجکاو و متعجبش، با تن زیبا اما خطرناک صدای مرد درمی‌آمیزد:
- ترسیدی؟! شجاع به نظر می‌رسیدی. ایرادی نداره، ترس تو از جنس جنونه. این جنون گاهی خطرناک‌ترین سلاح شما میشه.
اِریک لبخند کجی می‌زند. وحشتی در نگاهش نیست. جلو می‌آید و تهدیدوار می‌غرد:
- قبل از این‌که خودم بشکنم‌شون و تک‌تک مدارهاشون رو پاره کنم، به اون سوسک‌های کوچیک و احمقت بگو جاسوسی نکنن، عوضی. به خصوص اون دوتایی که پشت سطل آشغال سمت چپ مخفی شدن، روی اعصاب من دارن راه میرن.
جا می‌خورم! چه چیزی دیده است؟
سر می‌چرخانم و چشمم به حشرات مشکی‌رنگ کوچکی می‌خورد که سرخی چراغ دوربین‌هایشان، چشمم را می‌زند. واضح و ناشی‌اند، هر نابلدی می‌تواند آن‌ها را حس کند؛ پس چرا من باز هم اختیار محیطم را از دست داده‌ام؟ واژگان متذکر اِریک را زیر لب مزه‌مزه می‌کنم:
- احساسات قوه‌ی تحلیل رو مختل می‌کنن.
ترسیده‌ام، و آدرنالینم تمام ذهنم را تحت سلطه گرفته است. نفس عمیقی می‌کشم.
احساس عجیبی در تک‌تک تار و پود وجودم، عضلاتم را منقبض می‌کند. من محکوم به مرگی دردناکم، از کجا معلوم که قاتلان بعدی، مهربان‌تر از این مردک ناشناس باشند؟ من در خطر زاده شده‌ام، از جنس خطرم و خطر را تنفس می‌کنم، چگونه از خطر پرهیز کنم؟ از چه می‌گریختم؟ از خطر؟! تنها مخمصه‌ای که مرا نجات خواهد داد؟ خودم را برای کدامین حقیقت هویدا به نشنیدن می‌زدم؟ این حس متفاوت بودن... لعنتی، بی‌نظیر است!
صدای مرد دوباره خش‌خشی می‌کند و طنین‌انداز می‌شود:
- یه راه بهت خواهیم داد. یه ساعت دیگه، جلاد ما اون‌جا خواهد بود؛ به نفعته خودت رو تسلیم کنی و تقلا نکنی، موش کثیف! این سزای یه تعریف‌نشده و یه ساختارشکنه.
 
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
احساس می‌کنم نوع نگاهم و تلوتلو خوردنم تغییر کرده است. محکم تهدیدش می‌کنم:
- یا خفه شو، یا خودم صدات رو می‌بُرم.
مرد: چطوری مثلاً؟!
کج‌خندی می‌زنم. بی‌مهابا قدمی برمی‌دارم، می‌چرخم و به دوربین یکی از سوسک‌های کوچک جاسوس خیره می‌شوم. خشمگین و خسته، عمیق‌ترین نفرت‌هایم را در نگاهم می‌ریزم:
- هیچ‌وقت تو تقابل با حاکم، ورق حکم بازی نکن! داری من رو به نابودی و ریسک تهدید می‌کنی؟!
متعجب، یک تای ابرویم را به نشانه‌ی تمسخر بالا می‌اندازم و با پوزخندی، می‌غرم:
- شرمنده؛ ولی داخل زمین بازی کسی قدم گذاشتی، که تو حتی توان سر بلند کردن جلوش رو هم نداری، احمق!
وحشیانه، محکم‌ترین لگد عمرم را به هدفون می‌کوبم؛ صدها تکه می‌شود و صدای شکستنش، هر طوفان درون و بیرون را خاموش می‌کند.
چه لذتی داشت... مثل دیوانه‌ها لگدی دیگر به خرده‌های شیشه و فلز می‌زنم و صدای شکستن غرور مرد را، با تمام وجود تکرار می‌کنم. تهدیدوار به سوسک‌ها زل می‌زنم؛ گویا می‌ترسند و از موضع خود فرار می‌کنند.
صدا و لحن اِریک، رگه‌ی پررنگی از تحسین و افتخار دارد:
- این ریتای واقعیه. ایول بهت، عالی بود.
با سر تشکر می‌کنم. کیف تجهیزاتم را مرتب می‌کنم، قدمی برمی‌دارم و درخواست می‌کنم:
- الان کِیس جدیدت کوچیک و قابل حمله، ممکنه باهام بیای؟
سرش، پرسان کج می‌شود. کلامش مردد و کنجکاو است:
- نه، ممنون، سکون رو ترجیح میدم. ولی... واقعاً کجا میری؟
می‌خندم و شیطنت‌آمیز می‌پرسم:
- معلوم نیست؟ داخل دهن شیر.
جا می‌خورد. شوکه لب می‌زند:
- دیوونه‌ای؟! الان یعنی اصلاً از تهدید وحشتناکش نترسیدی؟
رو به افق، هدفم را می‌یابم و به مکان حضورش اخمی جدی و سرشار از کینه می‌پاشم:
- تفاوت عظیمی بین من و اون مرد هست؛ اون تهدید می‌کنه و توانایی انجامش رو نداره. من هیچ تهدیدی نمی‌کنم، ولی صبح، پلیس قراره جنازه‌ش رو پیدا کنه.
 
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
با نگاهی سرشار از شهامت، کالبد نگران و رنگارنگش را برانداز می‌کنم. سر می‌چرخانم و از آشیانه، بی‌مهابا بیرون می‌زنم. هنوز خیلی دور نشده‌ام که صدای حیران و نگران اِریک خیلی زود در گوشم می‌پیچد:
- یعنی الان می‌دونی «ناشناس» کجاست؟
لبخند مشتاقی می‌زنم:
- می‌دونم که ذاتت اجازه نداده و کل صحبتمون رو ضبط کردی. کیفیت نویزها و صداهای مزاحم پس‌زمینه رو بالاتر ببر و پخشش کن.
مکثی می‌کند و چند لحظه‌ی بعد، خاطرات دلهره‌های چند لحظه‌ی پیش مرور می‌شود، اما با کیفیتی بسیار بهتر:
- یه راه بهت خواهیم داد. یه ساعت دیگه، جلاد ما اون‌جا خواهد بود؛ به نفعته خودت رو تسلیم کنی و تقلا نکنی، موش کثیف! این سزای یه تعریف‌نشده و یه ساختارشکنه.
کمی صبر می‌کنم، با شنیدن «هین» متعجب پسر، لبخندی می‌زنم. هوش مصنوعی، حیرت‌زده می‌پرسد:
- این صدای پس‌زمینه... چقدر شبیه یه چیز آشناست. مطمئنم شنیدمش!
و دوباره فایل صوتی را برای خود پخش می‌کند. باز هم متعجب، اظهار نظر می‌کند:
- این صدا رو تو اینترنت جستجو کردم، صدای پهپاده؟!
می‌خندم و قدرت حافظه‌ام را به رخ مغز الکترونیکی می‌کشم:
- نه؛ برای همینه که میگم هرگز نمی‌تونید به پای انسان برسید. این صدای موتور متروی هوایی مسافربری به نظر می‌رسه.
متروهایی وجود دارند که در هوا به صورت معلق جابه‌جا می‌شوند و تحت عنوان وسیله نقلیه عمومی، مسافران را سوار و پیاده می‌کنند. با تحسین و تحیر، هیجان‌زده تایید می‌کند:
- اوه، به یاد آوردم! درسته، ولی متروهای هوایی عملاً وسیله‌ی نقلیه شهری هستن و همه‌جا در آسمون حرکت می‌کنن. چطور می‌خوای جای فرد رو تشخیص بدی؟
مکثی می‌کنم و پوزخند سرشار از غرورم را می‌گزم:
- با توجه به سیستم عایق متروها، این صدای مشخص و عمیق قطعاً تنها از دو جا شنیده میشه. یا داخل خود مترو، که الان نیمه‌شبه و متروها دیگه بین ایستگاه‌ها جابه‌جا نمی‌شن. یا جایی که تعداد زیادی مترو در کنار هم باشن... .
صبر می‌کنم تا متوجه منظورم شود. با حیرت و صدایی منقطع نجوا می‌کند:
- یا داخل ساختمان اداری مرکز نگهداری متروها.
 
بالا پایین