جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تقاطع زندگی] اثر «پونه رشیدی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط poneh._.nh با نام [تقاطع زندگی] اثر «پونه رشیدی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,363 بازدید, 64 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقاطع زندگی] اثر «پونه رشیدی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع poneh._.nh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
نگاهی به فردی که انداخته بودمش انداختم که دیدم افتاده بود روی زمین دستاش و روی زمین گذاشته بود و تره بلندی از موهاش روی صورتش بود
به چهرش دید نداشتم برای همین نگران دولا شدم سمتش
شروع کردم به صدا زدن بهش
با لحن نگرانی گفتم:خانوم صدام و میشنوین.....ببخشید توروخدا...یهویی شد ندیدمتون...حالتون خوبه؟
دستاشو از روی زمین برداشتو بهم کوبید تا تمیز بشه...
اخ کوتاهی گفت و موهاشو زد کنار تازه تونستم صورتشو ببینم تا دیدمش تعجبم بیشتر شد...
اینکه سحر بود...همون دختری که موقع اومدنم برای استخدام دیدمش...
سرشو اورد بالا و با توپ پر خواست چیزی بگه که منو دید اونم مثله من تعجب کرد...
با لحنی متعجب گفت:عه تو بودی...؟
اول گنگ بودم ولی بعد به خودم اومدم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
با لبخند و نگرانی گفتم:اره خودمم زیاد مهم نیست هر چی میخوای بگو...ولی واقعا ببخشید حواسم نبود اصلا...خوبی الان درد نداری که جاییت زخم نشده
از سوالات پی در پی من کلافه شد و با خنده گفت:اروم بابا...خوبم چیزیم نشد...حواست پی چی بود که اصلا جلوتو ندیدی...؟
لبخندی زدم سری به علامت {نه}و دستمو روی پیشونیم زدم دست به کمر بهش خیره شدم که سریع گفت:بابا بیا کمکم بلند شم لنگ میزنم
سریع مغزم فرمان داد و دویدم سمتش و گفتم:ببخشید یادم رفت دستتو بده من...
نیمچه لبخندی زد دست زخمیشو سمتم گرفت
با کمکم بلند شد و لباسشو که خاکی شده بود با دستاش تکوند
بعد مرتب کردن لباسش مقنعشو درست کرد دستی به سر و صورتش کشید کیفشو سمتش گرفتم که با لبخند تشکری کرد ازم گرفت
داشتم به کار احمقانم فکر میکردم که یکهو...چیزی یادم اومد...وای دیرم شد...
یهو با استرس برگشتم که قیافه متعجبشو دیدم
سریع کیفمو برداشتم برگشتم سمتش و گفتم:بازم معذرت میخوام نمیخواستم اینطوری بشه....واییی دیرم شد
نگاهی به ساعت مچیم انداختم وای گذشته بود
نگاهی به سحر کردم عادی بود ولی با تعجب نگاهم میکرد
مگه اونم تو اون شرکت کار نمیکنه پس چرا اون عین خیالش نیست
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
سریع با لحنی سرسری گفتم:تو مگه با من یک جا کار نمیکنی...دیرمون شدا...
تا جملم تموم شد آهاننن کش داری گفت
سری تکون داد و گفت:نه بابا دیرم نمیشه..درسته تو فرم گفته سانس کاری از این موقع شروع میشه ولی نه کسی این چیزارو رعایت نمیکنه از وقتی رئیس ماه به ماه سر میزنه بهمون دیگه زیاد توجه نمیکنن...
خداروشکر من اینجا از استرس رو به موت بودم دریق از یه سوال پرسیدن...
سری تکون دادم منتظر موندم تا همراهم بیاد
بعد چند ثانیه پشت سرم را افتاد که با قدمای بلند خودشو بهم رسوند...
برگشت طرفم و نگاهم کرد:از اونروز ببعد خواستم بهت پیام بدم ولی واقعا انقدر مشغله کاریم زیاد شده که نمیتونستم...از یک طرفم مشکلات زندگیم
احساس کردن بغض تو صداش بود...
معلوم از چیزی ناراحت
نگاهش کردم و گفتم:مشکلی نیست منم یادم رفت اصلا...چیزی شده...یعنی از من کمکی برمیاد...
غمگین نگاهم کرد و سری تکوت داد به علامت{نه}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
اما بازم گفتم:خب تو بگو شاید یه راهی پیدا بشه

_پیدا نمیشه یعنی نمیشه...به هر دری خودم و بزنم همینه میشه در موردش الان صحبت نکنیم...یکم گذشت خودم میگم...

میونستم سختش پس حتما موضوع مهمی داره...سری تکون دادم و ببخشیدی گفتم
لبخندی زدو چیزی نگفت...
رو به روی اسانسور ایستادم بلافاصله که در باز رفتیم داخل...
نمای داخل ساختمون کلش طلایی بود جوری که نیاز بود عینک بزنی تا نورش کورت نکنه اسانسور ولی بر عکس نمای داخلی بود
تماما سیاه خیلی دلگیر خفناک بود
انگار سحر نگاهمو دید که گفت:
اذیت شدی...؟چیزی شده...؟
سری تکون دادم:نه چیزی نشده ولی خب اینجا یه جوریه...چرا انقدر خفس...
خندید رو دستشو گذاشت روی شونم:

اره یکم تو ساخت و سازش شیش و هفت زدن...نه به بیرون که کور میکنه نه به اینجا که تاریکی ظلماته...
لبخندی زدم و سرمو پایین انداختم...
با ایستادن اسانسور سریع پیاده شدیم
حالا باید چیکارش میکردم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
اصلا کارمو از کجا باید شروع کنم...
باید چی بگم
بزار از سحر بپرسم حتما اون چیزی میدونه...
برگشتم طرفش و پرسیدم:
سحر...!
برگشت طرفم و سوالی نگاهم کرد
_جانم
_راستش من الان باید چیکار کنم...
_یعنی چی…
_یعنی اینکه از کجا باید کارمو شروع کنم هیچی نمیدونم
سری تکون داد و گفت:اها فهمیدم...ببین اول از همه باید بری پیش دستیار رئیس یا همون منشیش بهش میگی پرونده هایی که امروز باید ثبت بشه رو بده بهت...
سری تکون دادم کیفم روی میزی که سحر گفته بود برای منه گذاشتم...
اتاقشو میشناختم همون سری رفته بودم...
دستی به مانتوم کشیدم و راه افتادم سمت اتاق...
اخر راهرو بود...رسیدم بلافاصله در زدم که بعد چند ثانیه بلافاصله صداشو شنیدم...
_بفرمایید
قدمی برداشتمو در و به ارومی باز کردم...
تعییر کرده بود دو تا کاناپه مشکی چرم به اتاق اضافه شده بود
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
وارد اتاق که شدم تازه دیدمش پشت میزش نشسته بود و انقدر سرش شلوغ بود که حتی سر بلند نکرد ببینتم...
قدمی سمتش برداشتم درست رو به روی میزش ایستادم...
سرفه کردم که سرشو بالا گرفت و نگاهم کرد
دقیقا شبیه همون روز بود ولی الان با ارایش بیشتر غلیظ تر...
و موهایی که یه وری از مقنعه بیرون انداخته بود...
کلا نصفه موهام مشخص بود نمیدونستم مقنعه کجای موهاش و گرفته بود...
رو کردن سمتش که دیدم سوالی نکاهم میکنه که بلاخره زبون باز کرد
_چیزی شده...؟
بدون تعییر حالتم گفتم:سلام...فکر کنم منو بشناسین صاحل کیهانی ...میخواستم ببینم من امروز باید چه کارایی رو انجام بدم پرونده هایی که لازم هستش رو منظورمه...
عینکشو از روی چشماش برداشت موشکافانه نکاهم کرد
_سلام...اره میشناسمت...امروز روز خوبته بله اینکه زیاد کار نداری...
پنج تا پرونده هست که باید وارد سیستم کنی...
بعد حرفش بلند شد و از روی قفسه چند تا پرونده در اورد هین در اوردن گفت:گفتی اسمت چی بود؟...
خیلی اروم گفتمی:صاحل
چند ثانیه موند و بعدش گفت:خیلی خب بیا ببرشون...
فقط بعد اینکه تموم شد کارت بدون اینکه بیای پیش من برو...من امروز کار زیاد سرم ریخته نیازی به احترام نیست...
چقدر خودشو میگیره...جوری میگه کار سرش ریخته انگار این رئیس شرکت به این بزرگیه...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
سری تکون دادم و پرونده هارو از دستش گرفتم با خدافظی کوتاهی از اتاق خارج شدم...
جو داخل خیلی سنگین بود...مخصوصا با اداهای خانوم بدتر هم شده بود...
کلافه پوفی کشیدم به پرونده های رنگی درون دستم نگاهی انداختم...
زیاد نبودن تقریبا دو یا سه ساعت دیگه تموم میشد...
نزدیک میزم که شدم سحر و دیدم که پا رو پا انداخته بودو یه کتابم دستش بود...
رفتم سمتش و لگدی به پاهاش زدم که سریع صاف نشست
_چی میخونی...
نگاهی به کتابش کردو گفت:هیچی رمان...من به رمان علاقه دارم
دقیقا مثله من
_دقیقه مثله منی منم رمان دوست دارم
لبخندی زدو ادامه کتاب باز کرد که یهو چیزی یادش افتاده باشه برگشت سمتم:راستی کار امروزت چیه؟
پرونده های توی دستم و نشونش دادم که خنده خبیثی کرد
معلومه خب خودش کاری نداشت چشماش رو من زومه....
نشستم پشت میز و کامپیوتر روی میز و روشن کردم...
***
کش و قوسی به بدنم دادم...
اخیش بلاخره تموم شد
اونم بعد ۳ ساعت...متاسفانه طبق انتظارم پیش نرفت...
حتی نتونستم ناهار بخورم از بس سرگرم کار بودم
حتی سحر هم نرفت...گفته بود بعدا میره...
کامپیتور رو خاموش کردم پرونده هارو مرتب طبق طراحیشون گذاشتم روی میز
منشی این رئیس گفته بود کاری نداشته باشم پس خوبه
 
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
با بلند شدن من سحر هم بلند شد
امروز سارا شیفت شب بود نازی ام نمیومد خونه پیش خانوادش بود...
رو کردم سمت سحر همینجوری که وسایلمو داخل کیفم میزاشتم گفتم:تو ام با من میای؟
شکلاتی که تو دهنش بودو قورت داد و نگاهم کرد و سر تکون داد:اره دیگ کاری ندارم...ولی خب حوصله تنها موندنم ندارم
تنها؟...
بدون فکر کردن به جملم گفتم:چرا تنها؟..
باز سرشو انداخت پایین
چی گفتم مگه؟
نکنه چیزی گفتم که ناراحت بشه....اخ خاک تو سرت سوگل گند زدی...
سرشو بالا اورد به صورتم منگم زل زد با صدایی گرفته گفت:مادر و پدرم چند سال پیش تو تصادف جونشونو از دست دادن...بابا تا یک ماه تو کما بود ولی بعد دکترا میخواستن دستگاه رو جدا کنن...میگفتم قانون بیمارستان منم پولی نداشتم که دستگاه هارو بخرم...خلاصه هیچی...یک روز قبل جدا کردن دستگاه خودش سکته قلبی....
منم تک فرزند بودم دیگه...فقط خانواده مادر و پدرم هستن که اوناام شهرستانن....
واییی چقدر بد...نباید اینکارو میکردم...
 
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
اخه چرا بدون فکر کردن حرف میزنم...
رفتم طرفشو بقلش کردم
_من واقعا متاسفام فکر نکرده صحبت کردم خدا بیامرزه...پس سرنوشت مارو شبیه خودمون کردن...
با بغض گفت:اشکال نداره...چیزی بود که نمیشد ازش فرار کرد
ازش جدا شدم و به سمت کیفم رفتم...
به ساعت نگاهی انداختم...
با صدای سحر چشم از ساعت گرفتم و نگاهش کردم
_بریم؟
سری تکون دادم و همراهش راه افتادم
انقدر خسته بودم با اینکه کارم امروز کمتر بود ولی خستگی روز اول بیشتر بود
از یه طرفمم گشنم بود...
ولی چون به غذاهای بیرون عادتی ندارم نمیخورم
***
_میری خونه؟
برگشت طرفم و سری به علامت نه تکون داد
_من تنهام امروز میخوای بیای پیش من...اینجوری هم زودتر اشنا میشیم و همدیگرو میشناسیم هم از تنهایی در میای...بیا دیگه...
 
موضوع نویسنده

poneh._.nh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
73
269
مدال‌ها
1
دودل بودم برم یا نه...
خونه کاری نداشتم...این هفته ام کلاسام صبح بود...الان سریع قبول کنم مزاحمش نشم...
تردیدمو که دید گفت:بیا دیگه بخدا تنهام...باید بشینم ترک دیوار و نگاه کنم...هم اینکه بعد چندسال قدم یه مهمون به خونم باز میشه...
لبخندی از حرفش زدم و شرمنده گفتم:مزاحم نباشم؟...
با دستش زد روی شونمو گفت:دیوونه اگه مزاحم بودی نمیگفتم بیای...همون اول بسم الله میگفتم که مزاحمی...بعدشم من سالی یه بار برام مهمون میاد...
با لبخند سری تکون دادم و اونم متقابلا لبخندی زد و گفت:افرین این شد یه حرف حساب...
از سر خیابون ماشین میگیریم خونم زیاد دور نیست...
سری تکون دادم و اهسته باهاش هم قدم شدم...
سر خیابون تاکسی سوار شدیم...سحر ادرسو و داد...خواستم کرایه رو حساب کنم که نذاشت...
حدود نیم ساعت بعد رسیدیم تاکسی به گفته سحر رو به روی دری سفید رنگ ایستاد که برگ های بلند گل یاس دورش پیچیده بود
از تاکسی پیاده شدم که نسیمی دلنشین از بوی خوب گل یاس در بینیم پیچید...
سحر به سمت در رفت و کلید انداخت قفل باز کرد...
از جلوی در کنار رفت و به من گفت که اول برم...
قدمی برداشتمو داخل شدم...
با بهت به همه جای خونه نگاهی انداختم...
به باغچه ای شبیه به نقاشی رنگارنگ کشیده بود نگاهی انداختم...کل باغچه پر شده بود از گلای رز رنگ رنگی...
درختای بزرگ و پرپشتی که میوه داده بود...
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین