جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,400 بازدید, 299 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,535
مدال‌ها
4
سرش که به‌سمت موبایل دل‌آرا چرخید شوکه قدمی عقب رفت. خندیدم و به‌سمت میز چرخیدم تا دیده نشم. فربد گوشه لبش رو گاز گرفت و نگاهم کرد، چشمک ریزی زد و نامحسوس با حرکات ابروش به موبایل اشاره کرد و رو به دخترها گفت:
- خسته نباشین.
عقب‌تر ایستادم تا تصویر موبایل رو ببینم اما خودم دیده نشم. دل‌آرا که غش‌غش می‌خندید اما دختر در حالی که هول شده و ترسیده به نظر میرسید تندتند گفت:
- سلام، خوب هستین؟ منو ببخشین.
یک تای ابروم بالا رفت و به فربد نگاه کردم. با اون ایما و اشاره‌ منظورش به صدای زیبای دختر بود یا چهره‌اش؟ فربد در جوابش با لبخند گفت:
- خواهش می‌کنم، موفق باشین.
دوست دل‌آرا هم تشکر کرد و از کادر محو شد. دل‌آرا هم همون‌طور که راه می‌رفت صحبت می‌کرد که دوباره با مشکل قطع و وصلی تصویر و صدا مواجه شدیم. در نهایت خداحافظی کردیم و تماس قطع شد.
فربد موبایلم رو به دستم داد و خنده کنان به‌سمت در اتاق رفت. پشت سرش راه افتادم و از شرکت خارج شدیم.
- چیشد که نیشت باز موند؟
- دختره خوش‌صدا نبود؟
دزدگیر رو زدم و در ماشین رو باز کردم. لبخند دندون‌نمایی تحویلش دادم و با لحن کشیده‌ای گفتم:
- بله... عالی بود.
هر دو نشستیم و ماشین رو راه انداختم.
- این همون دختره بود که گفتی اون شب اومده خونه؟
- آره خودش بود.
نیم نگاهی بهش انداختم.
- تیکه‌ی خوبی بود! بگو دل‌آرا دست به کار شه.
خندید و در حالی که دکمه ضبط ماشین رو پشت سر هم فشار می‌داد تا به آهنگ مورد نظرش برسه گفت:
- همین رو کم دارم!
و با رسیدن به آهنگ مورد علاقه‌اش صدای ضبط رو بالا برد. چیز عجیبی نبود. درسته ما هیچ‌وقت حال و حوصله‌ی شیطنت نداشتیم اما عجیب نبود که فربد از کسی خوشش بیاد.
- خلاصه داداشم، تو هر وقت بگی ما برات آستین بالا می‌زنیم... درسته از همه پسرهای جاوید کوچک‌تری ولی اشکالی نداره.
دستش رو به داشبورد کوبید و با خنده گفت:
- فکر کن هنوز فرهود آستین بالا نزده من بیفتم جلو! خیلی خنده‌ داره!
- اصلاً روحِ عمو ناراحت میشه!
و بلند خندیدیم.
صدای بلند آهنگ، چرت‌ و پرت گفتن با فربد، سرعت بالای ماشین در این خیابون خلوت و راننده‌ای که نفهمیدم از کجا جلوم پیچید؛ در یک لحظه، باعث داد بلند فربد و گذاشتن محکم پام روی ترمز شد... .

***
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,535
مدال‌ها
4
(دل‌آرا)

دستم رو روی آیکون قرمز رنگ فشردم و تماس قطع شد. این اواخر که تصویر قطع و وصل میشد و درست و حسابی داداش‌هام رو ندیدم! شاکی از وضعیت اینترنت، جسم سفت و سخت موبایل رو در مشتم فشردم و نهایتاً که دیدم در برابر زور و فشار من تسلیم نمی‌شه، موبایل رو داخل جیبم قرار دادم. نگاهم به صحرا افتاد که با قیافه‌ی درهمش، دست به سی*ن*ه به من خیره بود.
- مگه پلاستیکیه که می‌خوای لهش کنی؟ واقعاً من هم دوست دارم همون‌جوری تو مُشتم بگیرمت و لهت کنم‌ دل‌آرا!
دست به کمر، چپ‌چپ نگاهش کردم.
- چیه؟ مگه من گفتم بپر وسط تماسم‌؟
ابروهاش بیشتر درهم گره خورد.
- فکر کردم داری با سوزان حرف می‌زنی!
چشم‌هام درشت شد و متعجب پرسیدم:
- صدای فربد کجاش شبیه سوزانه‌؟
کلافه دستش رو در هوا تکون داد.
- ای بابا دل‌آرا، اصلاً همش تقصیر خودته! الان وقت تلفن زدن بود؟ بیا بریم ببینم.
و جلوتر از من راه افتاد. سری به نشونه تأسف تکون دادم و با چند قدم فاصله، دنبالش رفتم. با دیدن تیپش ناراحتیم رو یادم رفت و برای بار هزارم ذوق کردم. آخه ببین چقدر این لباس سرمه‌ای و خفن به صحرای قد بلند و کمر باریکم میاد! ذوق نکنم؟ وای خدایا ازت ممنونم که به آرزومون رسیدیم. دستم رو به کلاهم گرفتم و داشتم در رؤیاهای خودم قدم می‌زدم که محکم به صحرا برخورد کردم و کلاهم افتاد. چپ‌چپ نگاهش کردم، خم شدم و کلاه نازنینم رو برداشتم. آروم دست کشیدم و خاکش رو تمیز کردم و محض احتیاط یه فوت محکم هم کردم تا غباری روش نمونه.
- برای چی یک‌دفعه‌ای می‌زنی رو ترمز؟ نمی‌تونی درست راه بری نه؟
سرم رو بلند کردم و غرغر کنان ادامه دادم:
- صحرا خواهشاً تو هواپیما از این حرکت‌ها نزنی، به هم‌دیگه بخوریم، پرت بشیم روي زمین تا همه بهمون بخندن ها!
چشم درشت کرد و چونه‌ام رو به دست گرفت.
- او... دختره‌ی پر چونه! تا کجاها رفتی؟ نخیر خانوم! شما از رؤیا تشریف بیار بیرون، ما به هم برخورد نمی‌کنیم.
چونه‌ام رو از دستش بیرون کشیدم و کلاهم رو روی سرم گذاشتم. این‌دفعه با خنده، به‌سمت هواپیمای غول‌پیکر قدم برداشتیم. پله‌ها رو بالا رفتیم که با مهمان‌دار سوم روبه‌رو شدیم‌. مقابل کابین بسته‌ی خلبان ایستادیم. صحرا لبخندی روی صورتش نشست و دستش رو پشت دختر زد و گفت:
- دل‌آرا، الهه جون رو دیدی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,535
مدال‌ها
4
من هم لبخندی روی صورتم نشست و دستم رو به‌سمت الهه دراز کردم. الهه و صحرا در پرواز قبلی با هم آشنا شده بودند و امروز سه‌تایی مهمان‌دار‌های این پرواز بودیم. در جلسه‌ای که قبل پرواز برگزار شد با واسطه‌گری صحرا، من و الهه تا حدودی با هم آشنا شدیم. دستم رو فشرد، مهربونی از صورتش می‌‌بارید. چهره لاغر اما دلنشینی داشت. آرایش محوی روی اجزای صورتش به دقت نقش بسته بود و زیباترش کرده بود.
- این لباس خوشگلمون به الهه هم خیلی میاد!
صحرا با خنده نگاهم کرد و خطاب به الهه گفت:
- دخترمون یه جور عجیبی عاشق کارشه، حتی ابزار کارش، حتی فرم کارش!
الهه هم خندید و گفت:
- حق‌ داری عزیزم، من هم هنوز که هنوزه عاشق کارمم.
صدای قدم‌های محکمی از پشت سرم اومد، انگار کسی با عجله پله‌ها رو بالا می‌اومد. نگاه الهه و صحرا به پشت سرم چرخید؛ اما من که تو فاز آسمون و کارم بودم با حسرت رو به صحرا گفتم:
- الهه دو سال بیشتر از من و تو روی ابرها عشق کرده! خوش به حال... .
و حرفم با تنه‌ی محکمی که به شونه‌ام خورد ناتموم موند. یک لحظه طول کشید تا به خودم بیام و در همین فاصله از پشت سرم وارد کابین خلبان شد و فقط «ببخشید، ببخشید» گفتنش رو شنیدم. تا سرم رو به‌سمت کابین چرخوندم، در کابین محکم بسته شد، جوری که تکون محکمی خوردم.
با دست صحرا که روی بازوم قرار گرفت به خودم اومدم و با صدای آروم اما عصبی گفتم:
- شونه‌ام ترکید!
صورتش جمع شد و دستش رو نوازش‌وار روی بازوم کشید.
- عزیزم، اذیت شدی؟
دهنم رو باز کردم که بگم «خیلی!»؛ اما با شنیدن صدای قدم‌های دیگه‌‌ای، این‌بار سریع خودم رو عقب کشیدم که باعث خنده‌ی دخترها شد. شهاب علی‌زاده، مهمان‌دار آقا بود. پایین کتش رو مرتب کرد و رو به ما، با تعجب گفت:
- چی‌شده؟ من خنده‌دارم‌؟
و نگاهی به سر و وضع خودش انداخت که این‌بار همگی، بلندتر خندیدیم. پسر قد بلند و چهارشونه‌ای که اون هم کت و شلوار کارش حسابی به تنش نشسته بود. با دیدن نگاه و لبخندش که روی من مونده بود، به خودم اومدم و نگاهم رو ازش گرفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,535
مدال‌ها
4
- این کمک خلبان ما حواسش کجاست شهاب؟
دوباره توجه‌ام به شهاب جلب شد، خنده‌ای کرد و دستش رو داخل جیبش فرو برد و در جواب الهه گفت:
- کمک خلبان عزیز، باز دیر رسید و نفهمید چطور خودش رو رسوند.
و آینه‌ای از جیب کتش بیرون آورد و مقابل خودش گرفت. با اخم ریز روی پیشونی که ناشی از نگاهِ دقیقش بود، موهای مشکی ژل زده‌ به‌سمت بالاش رو بررسی می‌کرد. یعنی کمک خلبان اون شکلی به من تنه زد؟ این دیگه از کجا اومده بود؟ نتونستم ساکت بمونم و گفتم:
- این دیگه چه کمک خلبانیه؟ بعد این همه مدت کار کردن دیر می‌رسه؟
شهاب آینه‌اش رو داخل جیب برگردوند و به‌طرف من برگشت. ابروهای پهنش رو بالا انداخت و گفت:
- با اینکه نمی‌دونم چی‌شده اما از طرف داداشمون ازتون معذرت می‌خوام.
الهه با خنده سری به نشونه‌ی تأسف تکون داد.
- از بس سابقه‌اش خرابه!
شهاب جلوتر اومد و با صدای آهسته‌تری ازم پرسید:
- تعریف کن ببینم، چیکارت کرد‌؟
صحرا خندید و قدمی به من نزدیک‌تر شد و رو به شهاب که جدی به من نگاه می‌کرد و منتظر جوابم بود، گفت:
- رفع شد آقا شهاب، مهم نیست.
و یک تای ابروش رو برای من بالا انداخت که یعنی بی‌خیال شو. پشت چشمی برای صحرا نازک کردم و با تذکر الهه که دقایق باقی مونده تا پرواز رو اعلام می‌کرد، برای انجام کارهای نهایی پراکنده شدیم... .
- خانم‌ها و آقایان جهت حفظ ایمنی شما، مهمان‌داران نحوه استفاده از تجهیزات ایمنی این هواپیما را به شما نشان خواهند داد خواهشمندیم با دقت توجه فرمایید.
مقابل جمعیت، جلوتر از صحرا و عقب‌تر از شهاب، وسط راهرو ایستاده بودم و با جدیت و نگاه مستقیم، کمربند ایمنی رو بالا گرفتم. صدای نازک و مسلط الهه پخش شد:
- این کمربند ایمنی شماست، برای بستن، حلقه فلزی را وارد قلاب کمربند نمایید با کشیدن بند متصل به قلاب کمربند را محکم کنید جهت باز کردن، درپوش فلزی را بالا کشیده.
کمربند رو کنار گذاشتم و ماسک اکسیژن رو مقابل صورتم گرفتم.
- چنان‌چه فشار داخل کابین به‌طور ناگهانی کاهش یابد، یک ماسک اکسیژن از محفظه بالای سر شما پایین خواهد افتاد، فوراً ماسک را به‌طرف پایین کشیده، آن را روی دهان و بینی خود قرار دهید، بند آن را به پشت سر خود بیندازید و به‌طور طبیعی تنفس نمایید؛ ابتدا ماسک خود را استفاده کنید و سپس به همراه خود کمک کنید.
ماسک رو کنار گذاشتم و دست‌هام رو بالا آوردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,535
مدال‌ها
4
- این هواپیما مجهز به شش راه خروجی اضطراری می‌باشد که عبارت‌اند از دو در، در قسمت جلو، دو پنجره خروج که به‌سمت بال‌های هواپیما باز می‌شود و دو در، در انتهای هواپیما قرار دارد.
دست‌هام رو پایین انداختم و به نوار‌های کف کابین اشاره کردم.
- نوارهای رنگی کف کابین شما را به‌سمت نزدیک‌ترین راه خروج هدایت می‌کند؛ برای اطلاعات بیشتر درباره اصول ایمنی هواپیما، کارت مخصوصی در جیب جلوی صندلی شما قرار دارد لطفاً آن را مطالعه فرمایید، متشکرم و پرواز خوبی را برای شما آرزومندیم.
تمام نكات توسط الهه به زبان انگليسي هم بيان شد و ما مجدد اجرا كرديم. انانس خوش‌آمدگویی که به اتمام رسید، نگاهم به‌طرف نوزادی چرخید که روی پای مادرش قرار داشت و از زمان ورودشون توجه من رو به خودشون جلب کرده بودند. با سه قدم خودم رو بهش رسوندم و با خوش‌رویی گفتم:
- عزیزم خیلی خوش اومدین، ترجیحاً برای حفظ ایمنی فرزندتون بهتره که جاتون رو با نفر کناریتون عوض کنین، صندلی کنار راهرو، ممکنه خدایی نکرده منجر به برخورد یا آسیب به فرزندتون بشه.
دختر جوان، نوزادش رو محکم‌تر به آغوش کشید و رو به دختر کم سن و سال‌تری که کنارش نشسته بود گفت:
- شنیدی مریم؟ تو گفتی وسط بشینم خطرناکه ولی ایشون میگن اینجا بدتره.
مریم ،که به دلیل شباهتشون حدس مي‌زدم خواهر این دختر باشه، سری تکون داد. مادر با بچه‌ي بغلش، ایستاد تا جاش رو با مریم عوض کنه و در همین حین مریم خانوم کیفش رو به دستم داد که داخل محفظه بالا قرار بدم.
بعد از جابه‌جایی مادر و فرزندش که لباس صورتی تنش نشون از دختر بودن این نوزاد بی‌مو رو می‌داد، خم شدم تا کمربند مخصوص نوزاد رو ببندم.
- ممنون خانوم لطف کردین.
لبخند اطمینان‌بخشی به روی نگرانش زدم.
- عزیزم اصلاً لازم نیست نگران باشین، بچه رو محکم بغل خودتون نگه‌دارین و هر زمان که کمکی لازم داشتین، من در خدمتم.
نگرانی از نگاهش پر کشید و در جوابم «چشم» گفت. به جایگاه خودم برگشتم، روبه‌روی دخترها نشستم، کمربندها رو بستیم. چشمکی به صحرا زدم و با لبخند نگاهم رو از پنجره به بیرون دوختم. پیش به‌سوی یک روز هیجان‌ انگیز دیگه با چند سفر، در یک روز و یک پرواز... .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,535
مدال‌ها
4
(فربد)

دستم رو به داشبورد گرفتم. فشار کمربند باعث سوزش قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام شد. چشم‌هام رو باز کردم و نگاهم رو به رو‌به‌رو دوختم، آهم بلند شد و زیر لب گفتم:
- از دست تو بردیا، خب مگه کور بودی؟
- یعنی می‌خوای بگی صددرصد تقصیر منه؟
دستم رو از داشبورد جدا کردم، کمربند رو باز کردم و در حالی که رد کمربند، روی قفسه سی*ن*ه‌ام رو ماساژ می‌دادم، نگاه عصبیم رو بهش دوختم.
- دمت گرم که فکر می‌کنی مقصر نیستی! حداقل بعد این همه تصادف اعتماد به نفست رو حفظ کردی و این با ارزشه!
ابروهاش درهم رفت و نگاهش رو ازم گرفت. یک‌دفعه‌ای رنگ نگاهش تغییر کرد و آروم گفت:
- طرف خانومه! بد از بد.
به بیرون نگاه کردم، به دختری که جلوی سپر ماشینش ایستاده بود و با دقت اون رو وارسی می‌کرد. نچ‌نچ کردم و به دختره اشاره کردم.
- پاشو برو پایین ببین چه غلطی کردی.
نگاه دختر به‌طرف ما چرخید، دود از سرش بلند میشد! بردیا نگران نگاهم کرد و با التماس گفت:
- فربد؟ جون من این‌دفعه رو تو برو ببین این چی میگه.
انگشت اشاره‌ام رو طرف خودم گرفتم و با حرص گفتم:
- این‌دفعه؟ همیشه من رو می‌ندازی جلو!
و چون می‌دونستم کل‌کل با این پسر هیچ نتیجه‌ای جز تسلیم شدن نداره، دستم به‌سمت دستگیره در رفت و از ماشین پیاده شدم. مونده بودم در مقابل نگاه‌های ترسناک این دختر چی بگم و از کجا شروع کنم.
- سلام.
دست‌هاش رو به کمرش زد و نگاهی به سر تا پام انداخت.
- علیک سلام! کور تشریف داشتین؟
شوکه شده، لحظه‌ای بدون پلک زدن بهش خیره موندم. نگاهم از صورت برافروخته‌اش به‌سمت ماشین سفیدش چرخید. فقط چراغ جلوش شکسته بود و با یک صافکاری کوچیک سپرش هم اوکی میشد.
- من نمی‌فهمم واقعاً این چه طرز رانندگی کردنه؟ تو این خیابون خلوت شما چطور من رو ندیدی؟
دستم رو به پشت گردنم کشیدم و باز نگاهش کردم. چی می‌گفتم؟ بگم حق با شماست این داداش ما رانندگیش خوب نیست؟
در دو قدمیم ایستاد و چشم غره‌ای بهم رفت و قبل از اینکه واکنشی نشون بدم، با صدای بلندش گفت:
- چیه نگاه داره؟ به چی نگاه می‌کنی؟
کف دست‌هام رو مقابلش گرفتم و با آرامش گفتم:
- یک لحظه آروم باشین، حق با شماست و اگه اجازه بدین نگاه کنم ببینم دقیقاً چه اتفاقی افتاده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,535
مدال‌ها
4
چشم‌هاش رو باریک کرد و با حرص گفت:
- لازم نکرده! زنگ می‌زنیم پلیس بیاد.
- پلیس لازم نیست، چیزی نشده که.
نگاهم از روی دختر به بالای سرش چرخید. از همین فاصله برای بردیا که مقابل ماشینش ایستاده بود، چشم غره رفتم تا حرف اضافه‌ای نزنه؛ ولی انگار همون جمله کافی بود تا این دختر به خدمتش برسه. چرخید و به‌طرف بردیا رفت.
- شما اگه حالیت بود تو روز روشن من رو می‌دیدی!
بردیا دست‌هاش رو داخل جیب شلوارش فرو برده بود، سرش رو بالا نگه داشته بود و با اعتماد به نفس به دختره که حالا مقابلش ایستاده بود و قدش شاید تا سی*ن*ه بردیا می‌رسید، نگاه می‌کرد.
- دیدمت، اگه ندیده بودم که الان خودت هم ناقص می‌شدی!
ابروهام بالا رفت و دست به سی*ن*ه به تماشای برادر پررو و عزیزم ایستادم.
- هه! بفرما... من با کی طرفم؟ با یه قاتل‌؟ جنازه می‌خواستی؟
گره بین ابروهای بردیا افتاد و دستش رو بالا گرفت.
- ببین خانوم سر و صدا راه ننداز، یه چراغ شکسته یه سپر فرو رفته که الان با هم می‌ریم تعمیرگاه و دو سوته حلش می‌کنیم... اوکی؟
لب‌هام رو روی هم فشردم و نگاهم رو به خیابون خلوت دوختم که هر از گاهی ماشینی از کنارمون رد میشد و نگاه کنجکاو سرنشینانش به ما دوخته میشد. بردیا همیشه خدای اعتماد به نفس در صحنه بود. ممکن بود قبلش استرسی بشه اما خوب می‌تونست روحیه خودش رو حفظ کنه، خیلی خوب! صدای جیغ مانند دختر باعث شد صورتم درهم جمع بشه.
- به من خسارت زدی حالا دو قورت و نیمت هم باقیه؟ مرتیکه‌ی خلافکار زنگ می‌زنم به پلیس بیاد تو رو جمع کنه ببره.
ای خدا! این چه اوضاعی بود؟ واقعاً سرم رو به کجا بکوبم‌؟ بردیا سرش رو به‌طرف دختر خم کرد و با آرامش گفت:
- زنگ بزن به پلیس، از کجا معلوم تو مقصر نباشی؟
به محل تصادف نگاه کردم، بین خیابون اصلی و فرعی.
- من تو خیابون اصلی بودم و حق تقدم با من بود! تو از فرعی پیچیدی و باید چشم‌های کورت رو باز می‌کردی!
و بله. دقیقاً درست گفت. به بردیا نگاه کردم و سرم رو به چپ و راست تکون دادم بلکه زبون به دهن بگیره.
- هر چی، ماشینت آسیب زیادی ندیده و می‌تونیم همین‌جا حلش کنیم.
دستش رو بلند کرد، به خیابون اشاره کرد و ادامه داد:
- با ما میای تعمیرگاه یا پولش رو بدم؟
گند زدی بردیا! با سه قدم خودم رو بهشون رسوندم و بینشون قرار گرفتم که با صدای بلند دختر از جا پریدیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,535
مدال‌ها
4
- تو خیلی بی‌شعوری! من باید به پلیس زنگ بزنم.
جلوی بردیا رو گرفتم. نگاه عصبیش که بهم افتاد، با اخم به عقب اشاره کردم که حرف گوش کرد، قدمی عقب رفت و من به‌سمت دختر برگشتم که موبایلش رو تازه از جیبش خارج کرده بود.
- خانوم، من واقعاً بابت اتفاقی که افتاد متأسفم.
نفس‌نفس میزد، موبایلش بین انگشت‌هاش می‌لرزید.
- برای خودتون متأسف باش، قشر پولدار و مغرور جامعه که میگن شمایین.
یک قدم جلو رفتم و باز هم آروم گفتم:
- خیلی عذر می‌خوام ناراحتتون کردیم، اشکالی نداره اگه به پلیس زنگ بزنین اما می‌دونین که چقدر دیر میان و هم شما علاف یک‌سری کار اداری می‌شین هم ما... اگه اجازه بدین... .
- اجازه نمی‌دم! چی میگی حالا؟
مردمک چشم‌هاش می‌لرزید، در واقع کل بدنش از عصبانیت می‌لرزید.
- تماس بگیرین؛ اما می‌تونیم با هم برای درست کردن ماشینتون تا تعمیرگاه بریم، هر چقدر هم خسارت وارد شده باشه من پرداخت می‌کنم... با هم حلش می‌کنیم و معطل پلیس هم نمی‌شیم.
تا الان با نگاه مشکوکش نگاهم می‌کرد، وقتی حرف‌هام تموم شد چشم‌هاش رو باریک کرد و گفت:
- از کجا بدونم راست میگین؟
باز صدای معترضانه بردیا از عقب، بالا رفت:
- بذار زنگ بزنه به پلیس فربد! بیخودی نمی‌خواد خانوم رو راضی کنی.
بی‌توجه به حرف بردیا که باعث درشت شدن چشم‌های دختر شده بود، گفتم:
- چرا باید دروغ بگم؟ خودم با شما میام.
نفس پر حرصی کشید و سرش رو بالا انداخت.
- نخیر! شما نه... اون آقا باید بیاد، من نمی‌خوام اون فرار کنه، باید بیاد خسارت کارش رو بده!
- فرقی نمی‌کنه من یا برادرم... .
پرید وسط صحبتم و عصبی گفت:
- باید خودش بیاد! حق نداره قسر در بره.
صدای قدم‌‌های بردیا رو شنیدم و بعد حضورش رو پشت سرم حس کردم، هر چند که صداش جلوتر از خودش رسید:
- کی خواست فرار کنه؟ مگه چیکار کردم‌؟ گفتم خسارتت رو میدم چرا بزرگش می‌کنی خانوم محترم؟
دستم رو مقابل بردیا گرفتم تا جلوتر نیاد و باز با اخم نگاهش کردم. دختر انگشتش رو طرف بردیا گرفت و گفت:
- یا با من میای، یا زنگ می‌زنم به پلیس!
- زنگ بزن به... .
پریدم وسط صحبت بردیا و گفتم:
- چشم، باهاتون میاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,535
مدال‌ها
4
مشت بردیا رو روی کمرم حس کردم اما بی‌توجه بهش به ماشین دختر اشاره کردم و گفتم:
- بفرمایین.
دختر به بردیا اشاره کرد و با صدای بلند، جوری که انگار داشت بردیا رو دعوا می‌کرد، گفت:
- گواهینامه‌ت رو میدی به من تا ماشینم درست بشه.
و به‌سمت ماشینش رفت، درش رو باز کرد اما ننشست و منتظر نگاهمون کرد. بردیا خیره به دختر، با دم و بازدم عمیق نفس می‌کشید. باز هم خودم باید دست به کار می‌شدم. از سمت راننده وارد ماشین خودمون شدم. در داشبورد رو باز کردم و کیف چرم قهوه‌ای که مختص به مدارک بردیا بود رو از کنار کیف مدارک مشکی رنگ خودم، برداشتم. از ماشین پیاده شدم. مدارک رو به دست بردیا دادم که با چشم‌های گرفته‌‌ای نگاهم می‌کرد. زیر لب گفتم:
- برو، جونِ فربد زبونت رو بکن تو دهنت و هیچی نگو... می‌تونی؟
کیف رو از دستم کشید و به‌سمت ماشین دختر رفت که آروم و نگران صداش زدم. به‌سمتم برگشت و آروم پلک زد، در سمت شاگرد ماشین دختر رو باز کرد اما قبل از اینکه بنشینه نگاهش کرد و گفت:
- اجازه هست؟
دختر گره روسری زرشکی رنگش رو محکم کرد، پشت چشمی نازک کرد.
- بفرما!
بردیا با اخم غلیظی که روی صورتش بود، نشست و در ماشین رو محکم به هم کوبید که باز اعتراض دختر رو بلند کرد و در نهایت رو به من گفت:
- شما جلوتر برو، من دنبالتون میام.
سری تکون دادم و قبل از اینکه سوار بشم نگاهی به ماشین خودمون انداختم، تقریباً هیچ خط و خشی روش نیفتاده بود. دمت گرم بردیا حداقل می‌دونی چطوری تصادف کنی!
پشت فرمون نشستم و به‌سمت تعمیرگاهی که خانوادگی همیشه به اونجا می‌رفتیم و بیست دقیقه‌ای با اینجا فاصله داشت، روندم. از آینه نگاهم به عقب و ماشین دختر بود. حتی از این فاصله هم دعوای لفظی اون و بردیا کاملاً واضح بود. نمی‌تونستم نخندم. خدایا دوتا آدم زبون دراز رو انداختی به هم‌دیگه که چی بشه؟ مطمئنم تا روی هم‌ رو کم نکنند بی‌خیال نمی‌شن. دوست داشتم بدونم برنده‌ی این کل‌کل‌ها کیه؟ قطعاً هیچ‌کَس کوتاه نمی‌اومد و عجب صحنه‌ی خنده‌داری ازشون ساخته بود.
با رسیدن به تعمیرگاه گوشه‌ای پارک کردم. آرنجم رو به لبه شیشه پایین داده شده، تکیه دادم و بهشون نگاه کردم. بردیا از ماشین دختر پیاده شد و دوباره درش رو با شدت کوبید که این‌بار بلند خندیدم. با اخم و جذبه‌ی همیشگی خودش به‌سمت شاپور، تعمیرکار مخصوصمون رفت... .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,535
مدال‌ها
4
(سوزان)

با اخطار قرمز رنگی که روی صفحه موبایلم ظاهر شد، «اَه» بلندی گفتم. از روی تخت بلند شدم و کشوی میزم رو عقب کشیدم؛ اما شارژرم نبود. پوفی کشیدم و از اتاق بیرون رفتم. یادم اومد که آخرین بار شارژرم رو به سه‌راهی کنار تلویزیون زده بودم. پس سریع خودم رو به میز چوبی تلویزیون رسوندم و شارژر عزیزم رو یافتم. موبایل رو لمس کردم و در صفحه چتمون نوشتم:
- گوشیم داره خاموش میشه، بزنم به شارژ بعداً بهت پیام میدم عزیزم.
و موبایل رو روی میز گذاشتم. از اونجایی که فکر می‌کردم استفاده از موبایل در هنگام شارژ مساوی با ترکیدنشه، پس بی‌خیال پیام دادن شدم و با لب و لوچه آویزون از موبایلم دور شدم. سوگند داخل آشپزخونه ایستاده بود. کاسه استیل بزرگی مقابلش قرار داشت. همزن دستی، به دستش بود و با سرعت بین مواد حرکتش می‌داد. اخم ریزی روی پیشونیش بود و به نقطه نامعلومی خیره بود. صداش زدم که نشنید. ابروهام بالا رفت و یک قدم بهش نزدیک شدم اما انگار هنوز هم متوجه حضورم نشد. پشت سرش قرار گرفتم، دست‌هام رو جلو بردم و نوک انگشت‌هام رو به پهلوهاش زدم که سوگندِ قلقلکی، جیغ بلندی زد و من خنده‌کنان عقب رفتم. با عصبانیت به‌طرفم چرخید‌. خندیدم و دست‌هام رو به نشونه تسلیم بالا گرفتم.
- تسلیم! با اون چشم‌های خوشگلت به من چشم غره نرو که قلبم ایست می‌کنه.
- سوزان! مرض داری؟
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم. کنارش ایستادم و دست دور گردنش انداختم. به ظرف مقابلش اشاره کردم.
- می‌خوای کیک بپزی؟
صدای پر حرصش، باز باعث خنده‌م شد.
- نه دارم مُچ دستم رو با این همزن ورزش میدم!
نگاهش کردم و چند لاخ از موهای بورش رو پشت گوش زدم تا صورت نازش رو بهتر ببینم.
- از توئه فیزیوتراپ برمیاد که از هر چیزی برای نرمش و ورزش استفاده کنی.
لبخند کم رنگی زد و شونه‌هاش رو از زیر دستم بیرون کشید. باز با لحن محکمِ مخصوص به خودش گفت:
- برو عقب ببینم!‌ بار آخرت باشه منو دست می‌ندازی.
- خشمت رو قربون!
و دستم رو به لبه کانتر گرفتم و خودم رو بالا کشیدم تا بتونم بنشینم. چپ‌چپ نگاهم کرد اما چیزی نگفت‌. کاسه آرد رو برداشت و یواش‌یواش به مواد تخم‌مرغی اضافه می‌کرد و من نگاه دقیقم به چهره‌ی سوگند بود. اصولاً زمانی که یک لحظه سرجاش نمی‌شینه و مدام کار می‌کنه یعنی فکرش درگیره و می‌خواد خودش رو سرگرم کنه.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین