جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,586 بازدید, 299 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,588
مدال‌ها
4
(فرهود)

صدای تق‌تق ممتدی در اتاق پیچیده‌بود. هزار جور راه‌حل مختلف به ذهنم می‌رسید که هیچ‌کدوم قابل اجرا نبود! نمی‌فهمیدم؛ چرا درست زمانی که انتظارش رو ندارم، مهراب برای خواستگاری از سوگند پا پیش می‌ذاره و خیلی سریع همه‌چیز رو پیش می‌بره؟! حس ضعف می‌کردم! خودم و مهراب رو رقیب‌های یک مسابقه‌ی دو می‌دونستم که حالا پاهای من قدرت کافی برای رسیدن به مهرابی که هر لحظه ازم دورتر می‌شد رو نداشت اما مگه این دلیل موجهی بود؟ مگه می‌تونستم عقب بمونم؟ من باید تمام قدرتم رو جمع می‌کردم تا به مهراب برسم و بعد ازش جلو بزنم چون حتی یک لحظه هم نمی‌تونستم به از دست دادن سوگند فکر کنم.
خسته، خودکاری که تا الان به کاغذ زیر دستم کوبیده می‌شد رو رها کردم؛ کاغذ سفیدرنگ حالا پر از نقطه‌های آبی بود. دستم رو به میز گرفتم و صندلی رو به‌طرف پنجره چرخوندم. پرده‌ی آبی‌رنگ تا نیمه‌ی پنجره کنار رفته‌بود و می‌تونستم بخشی از حیاط رو ببینم. حیاطی که در این ساعت از روز با مهمون‌های سالمندش، برای لذت بردن از این هوای خوش، پر شده‌بود. هیاهوی این فضا تموم نشدنی بود؛ هیاهو!
علاوه بر بازنده بودن، یک حس تلخ دیگه هم داشتم. انگار تمامی بینندگان این مسابقه طرفدار مهراب بودند و من، شرکت‌کننده‌ی بی‌طرفداری که هیاهوی اطرافش مانع رسیدن ذهنش به آرامش روانی می‌شد. واقعاً چرا همه موافق مهراب بودند؟ مهراب اصلاً به اون اندازه خوب نبود!
- فرهود؟
تکون محسوسی خوردم و لحظه‌ای پلک‌هام رو روی هم گذاشتم؛ این «فرهود» گفتن‌ها در این برهه‌ی آشوب فکری اصلاً به کمکم نمی‌اومد! پایه‌های چرخ‌دار صندلی رو به عقب چرخوندم. زیاد سرحال به نظر نمی‌رسید اما مانتوی آبی رنگش عجیب بهش می‌اومد. انصاف نبود، بود؟ که همه‌ی رنگ‌ها اون رو جور خاصی زیبا نشون می‌داد. دستم رو جلوی دهنم گرفتم و تک‌سرفه‌ای کردم. سوالی نگاهش کردم. دسته‌ی موی رها شده‌ی جلوی صورتش عجیب روی مغزم بود! انگشت‌هاش رو به هم گره زد و گفت:
- فرهود اول در زدم اما متوجه نشدی... خواستم بگم من دارم میرم، کاری داشتی بهم زنگ بزن خودمو می‌رسونم.
نه می‌تونستم بگم کجا میری‌؟ و نه می‌تونستم بپرسم با کی میری؟ چون جوابش رو می‌دونستم و شنیدن دوباره‌ش فقط عکس‌العمل‌های من رو بدتر نشون می‌داد!
- باشه، برو به سلامت.
نفس عمیقی کشید و لحظه‌ای نگاهش رو به نگاهم دوخت و من بی‌اراده محو تیله‌های سبزرنگی شدم که حالا عجیب کدر به نظر می‌رسید. مگه قرار نبود ازدواج کنه‌؟ چرا خوشحال نبود؟!
- پس... خداحافظ.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,588
مدال‌ها
4
چرخ زد و قدمی به‌سمت در برداشت که صداش زدم. از روی صندلی بلند شدم و مقابل سوگندی که دوباره به‌طرفم چرخیده‌بود ایستادم. سرش رو بالا گرفت و من به دنبال فهمیدنِ دلیلِ دلگیر بودن این چشم‌ها، غرق خوشرنگ‌ترین سبز دنیا بودم. سرش رو تکون داد.
- هوم؟
چه حرفی برای زدن داری آقافرهود؟ اصلاً چی می‌تونی بگی شرکت‌کننده‌ی بازنده؟! آب دهنم رو قورت دادم و دستم رو داخل جیب شلوارم فرو بردم تا بی‌هوا به‌سمت موهای شلاقی سمت راست صورتش نره!
- هیچی، تو هم اگه کاری داشتی... می‌تونی بهم زنگ بزنی.
یک طرف لبش بالا رفت.
- اوکی مرسی.
و دستش رو بالا آورد و موهای کنار صورتش رو به زیر شال فرستاد و من چه واضح نفسم رو راحت بیرون فرستادم. با صدای بسته شدن در به خودم اومدم، سریع به عقب برگشتم و درحالی که به‌سمت کتم که روی جالباسی آویزون بود، می‌رفتم، با سعید یکی از پزشکان اینجا تماس گرفتم و موبایلم رو کنار گوشم قرار دادم.
- جانم فرهود؟
- سعیدجان حواست به خونه‌ی سالمندان هست من یک ساعتی برم؟
سوئیچ رو از جیب کتم بیرون کشیدم. دستم رو به پرده گرفتم و با یک حرکت کشیدمش.
- آره داداش مشکلی نیست، کاری از دست من برمیاد؟
با انگشت اشاره‌م کلید‌های برق رو به بالا فشردم و از چهارچوب در بیرون رفتم. کلید رو بعد از یکبار چرخوندن در قفل در، به داخل جیبم انداختم.
- نه سعیدجان، زود میام.
راهروی طولانی رو با قدم‌های تندم طی کردم. از حیاط گذشتم و برای کسانی که سلام می‌کردند، سر تکون می‌دادم؛ به اضافه‌ی لبخندی که نصفه و نیمه روی لب‌هام بود. از مرکز بیرون رفتم و نگاهی به انتهای کوچه انداختم. خبری از سوگند نبود. رفته‌بود! به‌طرف ماشین رفتم. فاصله بین نشستن توی ماشین و راه افتادنم شاید یک ثانیه شد و بدون هدر دادن ذره‌ای از زمان که حالا ارزشش رو خوب می‌فهمیدم، به‌سمت پارکی که دیشب اسمش رو از زبون سوزان شنیده‌بودم، روندم. می‌ترسیدم، بیشتر از همه از خودم!
موبایلم رو به دست گرفتم، اسم باراد رو لمس کردم و تماس رو روی اسپیکر گذاشتم. صدای بوق در فضای ماشین پیچید تا زمانی که باراد جواب داد:
- سلام عرض شد خان‌داداش.
- کجایی؟
و فرمون رو زیر دستم چرخوندم.
- خونه‌م... مشغول کار، تو خیابونی؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,588
مدال‌ها
4
دستم رو بین موهام فرو بردم و با دیدن ماشینی که بدون راهنما زدن جلوم پیچید، بوق ماشین رو فشردم.
- عوضی!
- فرهود؟ کجایی؟ چی‌شده؟
عصبی نفسم رو بیرون فرستادم و در جواب باراد گفتم:
- باراد لوکیشن بدم می‌تونی خودتو برسونی؟
مضطرب شده‌بود و این از لحن صداش کاملاً مشخص بود.
- آره، آره! کلاسم ظهر شروع میشه تا اون‌ موقع بیکارم، میام.
موبایل رو به دستم گرفتم و بعد از گفتن «می‌بینمت» تماس رو قطع کردم. در حاشیه‌ی خیابون و کنار فضای سبزی که زیاد هم تا خونه‌ی سالمندان فاصله نداشت، ماشین رو پارک کردم. گردن کشیدم و با چشم به دنبال سوگند و مهراب گشتم. خیلی دور نبودند، از همین‌جا می‌دیدمشون؛ روی نیمکت آهنی، با فاصله کنار هم نشسته‌بودند. فرمون رو زیر دستم فشردم و سرم رو روش گذاشتم. داشتم‌ چیکار می‌کردم؟ برای چی اومدم اینجا؟ چرا به باراد زنگ زدم؟ این کارها رو می‌کردم که تهش چی بشه؟ وای فرهود!
چونه‌م رو روی فرمون گذاشتم و نگاهم رو از بین شاخ و برگ درخت‌های مقابلم به اون دو نفری دوختم که انگار گرم صحبت بودند. سوزان می‌گفت اومدن به این پارک پیشنهاد سوگند بوده، می‌خواسته نزدیک محل کارش باشه تا بتونه زودتر برگرده و اون‌ نمی‌دونست که من چقدر ازش ممنون بودم. نگاهم میخ لبخند‌های مهراب بود. فامیل بودیم،‌ پسرعموم بود، اما اون‌قدر کنار هم نبودیم که صمیمی باشیم. همه‌چیز در حد یک رابطه‌ی فامیلی دور بود؛ ولی انگار مهراب زیادی اصرار داشت تا به خانواده‌ی ما نزدیک بشه که کور خونده‌بود!
با باز شدن در ماشین، سرم به‌سمت راست چرخید؛ باراد بود. چه زود رسید! با نگاه جدی و کنجکاوش به صورتم زل زده‌بود؛ انگار با نگاهش سعی داشت بفهمه من چه مرگمه! که موفق نشد.
-‌ چیه فرهود؟ تصادف کردی؟ ماشین رو دور زدم، نگاه کردم، سالم بود.
دستش رو روی شونه‌م‌ گذاشت و تکونم داد.
- فرهود؟ کلاً یه مدتیه میزون نیستی ها! چته؟ حرف بزن دیگه دیوونه‌م کردی!
بی‌توجه به غرغرهای بارادی که‌ ندونستن زیاد، عصبیش کرده‌بود، دوباره نگاهم رو به سوژه‌های روبه‌روم دوختم و چیزی نگفتم. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم چیدن کلمات و بیرون اومدن اون‌ها از دهنم تا این اندازه سخت باشه!
- الان اومدیم وسط خیابون چیکار‌؟ به چی زل زدی که حرف نمی‌زنی؟ داری به گربه‌های... .
سکوتش یعنی تیر نگاه باراد هم به سوژه‌های من خورده‌بود.
- فرهود!
اگه باز هم سکوت می‌کردم، از ماشین پرتم می‌کرد بیرون. کمرم رو صاف کردم و گردنم رو به چپ و راست حرکت دادم. نگاهم رو به‌طرف باراد چرخوندم. حالا گره ابروهاش باز شده‌بود و بی‌حرف اما با نگاهی پر از سوال به من چشم دوخته‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,588
مدال‌ها
4
- زنگ زدم بیای تا جلومو بگیری... وگرنه هر لحظه ممکنه از ماشین پیاده شم و بپرم وسط حرفشون!
به در تکیه داد و دست‌هاش رو مقابل سی*ن*ه‌ش گره زد. ابروهام درهم رفت و با حرص گفتم:
- بخوای نگام کنی و هیچی نگی میرم تو پارک و دهن مهرابو سرویس می‌کنم!
دست‌‌هاش رو مقابلم گرفت و من رو به آرامش دعوت کرد. نیم‌ نگاهی به مهراب و سوگند انداخت و دوباره چشم‌های درشت و سیاهش به‌طرف من چرخید. واضح بود به چی فکر می‌کنه! بعد چند لحظه سکوت فکرش رو به زبون آورد.
- تو سوگندو دوست داری؟!
با اخم نگاهم رو ازش گرفتم.
- آره فرهود؟ مرگ من؟!
کف دو دستم رو به صورتم کشیدم. وقت رسوایی دلی بود که سال‌هاست شش تا قفل به درش زدم.
- آره باراد، من عاشق سوگندم!‌ نه تو این مدتی که همخونه بودیم، از خیلی سال پیش، از وقتی بچه بودیم و تو حیاط قدیمی خونه‌ی آقاجون بازی می‌کردیم، از وقتی که نوجوون بودم و سوگند آخ می‌گفت و من دلم می‌لرزید... از وقتی مشکلات و بدبختی‌های زندگیم زیاد شد و مامانم رفت و سوگند کنارم موند تا آرومم کنه... از زمانی که چالش‌های زندگیمون زیاد شد و من هر لحظه به این فکر می‌کردم یعنی سوگند الان داره چیکار می‌کنه؟ تنها می‌تونه از پس مشکلاتش بربیاد؟
نگاهم رو به چهره‌ی بهت‌زده‌ی باراد دوختم.
- من عاشقش بودم! ولی تو که بهتر می‌دونی چقدر گرفتار شدیم! چهار سال از مرگ بابام گذشت که خواستم برم با بابات صحبت کنم تا بره واسطه شه و با عمومحمدرضا، بابای سوگند، حرف بزنه... درسته سنم کم بود و ۲۵ سال بیشتر نداشتم اما می‌تونستم گلیم خودمو از آب بیرون بکشم... به عمو که گفتم، می‌دونی چقدر خوشحال شد و تشویقم کرد؟ هم عمو هم زن‌عمو دل‌افروز!
لحظه‌ای مکث کردم و بغض سنگینی که در گلوم بود رو قورت دادم.
- باراد مامان و بابات گفتن من بهترین انتخابو کردم و ما خیلی بهم میایم... گفتن عمومحمد با وجود سن کمِ من باز هم مخالفتی نمی‌کنه و پا پیش بذاریم؛ اما قرارمون برای بعد سفر و اون مأموریت نفرین شده‌شون بود! که دیگه برنگشتن... .
دستم رو میون موهام فرو بردم. باراد که کاملاً تحت تأثیر حرف‌های من قرار گرفته‌بود، در سکوت، با اخم‌ پررنگی که روی پیشونیش بود به من نگاه می‌کرد. چیزی نگفتم، یادآوری اون روزها اصلاً آسون نبود! من هنوز چهره‌ی عموعلیرضا جلوی نگاهم بود که چقدر از شنیدن خبر علاقه‌ی من به سوگند خوشحال شد و سریع با زن‌عمو دل‌افروز درمیون گذاشت؛ زن‌عمو مادرانه بغلم کرد و گفت همه کار برام انجام میده اما، اما نشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,588
مدال‌ها
4
با انگشت شست و اشاره‌م پشت پلک‌هام رو ماساژ دادم. صدای گرفته‌ی باراد به گوشم خورد.
- برنگشتن و ما مجبور به تحمل دوباره‌ی یک غم بزرگ شدیم! بعدش آقاجون طبقه‌ی دوم خونه رو برای ما آماده کرد و همخونه شدیم و تو نخواستی که تو عالم همخونه بودن حرفی از علاقه‌ت پیش بکشی تا سوءتفاهم ایجاد نشه... درسته؟
نیشخندی زدم و سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم. سوگند و مهراب همچنان مشغول حرف زدن بودند. کاش کمی نزدیک‌تر بودم و بهتر چهره‌شون رو می‌دیدم.
- تا کی می‌خواستی صبر کنی فرهود؟
دست‌هام با دیدن مهراب که سرش رو عقب داده‌بود و احتمالاً از ته دل می‌خندید، مشت شد.
- نمی‌دونم باراد،‌ ولی می‌دونم دیگه صبرم به آخر رسیده! خصوصاً الان که مهراب جلوی چشمام نشسته و داره تلاش می‌کنه مخ سوگندو بزنه!
دستش رو روی بازوم‌ گذاشت و فشاری بهش وارد کرد.
- الان چرا نمیگی؟
گردنم به‌طرفش چرخید. تلخ‌ترین سوال ممکن بود. با غم زمزمه کردم:
- چی بگم؟‌ بگم دوستت دارم؟ که برگرده بگه منم تو رو مثل برادرم دوست دارم! باراد! سوگند منو برادرش خودش می‌دونه! به روح بابا قسم تو این شش سال همخونه بودن من فاصله‌مو با سوگند حفظ کردم، من رفتار برادرانه‌ای از خودم نسبت به سوگند نشون ندادم! ولی اون... اون قطعاً منو جای برادرش می‌دونه، در واقع محکوم شد که من رو مثل برادرش دوست داشته‌باشه!
کلافه ضربه محکمی به فرمون زدم و با صدای پر حرصی و غیر قابل کنترلی، بلند گفتم:
- حالا هم دلم می‌خواد برم گردن اون مهرابو خورد کنم! پسره‌ی عوضی فاز عاشق شدن برداشته! اونم این‌قدر یهویی... ببین! بیین چجوری تلاش می‌کنه خودشو به سوگند نزدیک کنه.
بازوم رو محکم‌تر به دست گرفت و درحالی که انگشت اشاره‌ی من رو دنبال می‌کرد، گفت:
- باشه! آروم باش، خب مهراب از کجا بدونه تو دوستش داری؟!
زیر لب غریدم:
- بدونه یا ندونه حق نداره به سوگند چشم داشته‌باشه! چهل دقیقه‌ست نشسته جلوش لبخند ژکوند تحویل میده! من دیگه نمی‌تونم آروم بگیرم... باز داره می‌خنده مرتیکه!
دستم به‌سمت دستگیره‌ی در رفت، داشتم منفجر می‌شدم! من این همه سال عشق سوگند رو به پررنگی روز اول حفظ نکرده‌بودم که حالا مهراب بخواد نابودش کنه! لعنت به مهراب! لعنت به زندگی نفرین شده‌ی ما هشت تا... !

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,588
مدال‌ها
4
(سوگند)

همزمان با بستن در اتاق فرهود، نفس حبس شده‌م رو بیرون فرستادم. نگاهم رو به انتهای سالن و در خروجی دوختم. پشت اون در چه اتفاقاتی منتظرم بود؟ چی قرار بود بشه‌؟ معلوم نبود، باید خودم در رو باز می‌کردم تا بفهمم چی در انتظارمه! بند کیفم رو روی شونه‌م جابه‌جا کردم و قدم به جلو برداشتم. چاره‌ی دیگه‌ای نبود، این راه باید طی میشد، حتی اگه برخلاف تمام خط فکری ذهنم باشه، حتی اگه برخلاف قواعدی باشه که برای خودم چیدم، حتی اگه مهراب رو نمی‌خواستم باز هم باید قدم‌هام رو به طرف مسیر مهراب کج می‌کردم.
تاکسی جلوی در خونه‌ی سالمندان منتظرم بود، سوار شدم و آدرس پارکی که خیلی هم با اینجا فاصله نداشت رو دادم. سرم رو به شیشه تکیه دادم و برای چند لحظه پلک‌هام رو روی هم گذاشتم. از صبح قصد داشتم به سوالاتی که قراره از مهراب بپرسم فکر کنم اما انگار ذهنم قفل شده بود و ذره‌ای نمی‌تونستم از قدرت فکرم استفاده کنم! حتی برام مهم نبود که چه حرف‌هایی قراره زده بشه! این حجم از بی‌تفاوتی نمی‌دونم از کجا منشاء می‌گرفت که به کلِ وجودم سلطه پیدا کرده بود و اختیارم رو از دست داده بودم. شاید هم تمامی این حس‌های منفی در نخواستن من خلاصه میشد!
با توقف ماشین، تشکر کردم و پیاده شدم. پارکی در حاشیه‌ی خیابون، با حجم زیادی از سروصداهای تولید شده از طرف ماشین‌ها و آدم‌هایی که این اطراف پرسه می‌زدند. راستش می‌خواستم در عمومی‌ترین جای ممکن با مهراب قرار بذارم مدام دنبال راهی برای آروم کردن خودم بودم و این هم یکی از اون راه‌های نه چندان کارساز بود.
هوای آلوده‌ی شهر رو با دم عمیقی به ریه‌های خسته‌م فرستادم. دستم رو در جیب مانتوی آبی رنگی که انتخاب سوزان بود، فرو بردم و موهای شلاقی و لطیفی که تن به اسارتِ کش مو نداده بودند رو از کنار صورتم به پشت گوشم فرستادم. چند قدم جلو رفتم و روی نیمکتی‌ که خالی بود، نشستم. کیفم رو بغل گرفتم و خیره به برگ‌های پاییزی که زمین رو فرش کرده بودند، به صدای بچه‌هایی که کمی جلوتر مشغول بازی بودند، گوش سپردم. نگرانی رو در تک‌تک سلول‌هام حس می‌کردم، از سرنوشتی که اختیارش از دستم خارج شده بود می‌ترسیدم، قرار بود به کجا برسم؟!
- سلام سوگند جان.
سعی کردم به لب‌هام حالت خنده بدم. سرم رو به طرفش چرخوندم؛ شیک و مرتب، با شاخه گلی که به دست داشت ایستاده بود و قبل از اینکه من حرفی بزنم روی نیمکت، با فاصله از من نشست. سلام کردم که شاخه گل رو به سمتم گرفت. رز قرمز!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,588
مدال‌ها
4
- ممنون آقا مهراب.
و شاخه گل رو روی پام گذاشتم. دستم رو به ربان قرمز دور شاخه بند کردم و منتظر موندم تا صحبت رو شروع کنه.
- خوبی؟ خسته نباشی، چرا اینجا قرار گذاشتی؟ من یه کافه‌ی خوب می‌شناسم که خلوت و دنجه می‌تونیم بریم اونجا.
سرم رو بلند کردم و آروم گفتم:
- اینجا هم خوبه.
دستش رو پشت گردنش کشید و با خنده گفت:
- فقط زیادی شلوغه!
شونه‌ای بالا انداختم.
- عوضش اینجا زندگی جریان داره... باید برگردم خانه‌ی سالمندان، کار دارم و این پارک به اونجا نزدیکه.
فقط سر تکون داد و چیزی نگفت. کمی شالم رو جلو کشیدم و احوال عمو و زن‌عمو رو پرسیدم که مهراب هم‌ متقابلاً احوال افراد خانواده رو پرسید و بعد لحظه‌ای مکث، شروع به صحبت‌هایی کرد که انگار برای گفتنشون خیلی مشتاق بود.
- خب سوگند جان،‌ از کجا برات شروع کنم؟ از موقعیت کاری و شرایط‌‌ مالی و خانوادگیم که آگاهی، از خودم بگم؟ از دلم؟
بند کیفم رو میون انگشت‌های سردم که انگار بی‌روح بود فشردم،‌ مهراب ادامه داد:
- حقیقتش پیشنهاد مامان بودی،‌ معتقد بود برای من مناسبی و وقتی به حرف‌های مامان فکر کردم و دوباره دیدمت، فهمیدم حق با مامانه،‌ ما می‌تونیم زوج مناسبی باشیم.
انقدر منطقی؟!‌ نگاهم رو به سمت چشم‌هاش چرخوندم، شاید تیزی نگاهم رو حس کرد که به خنده افتاد.
- البته که این وسط دلمم درگیر شد... تو بی‌نظیری سوگند و من از خدامه که شریک زندگیم باشی.
کافی بود؟‌ چون بی‌نظیرم باید شریک زندگیش باشم؟
- از بچگی جور دیگه‌ای برام بودی، اونقدر که توجهم به حضور و رفتار تو جلب میشد، نسبت به بقیه‌های دخترهای خانواده این حس رو نداشتم.
لبم کج شد،‌ شاید چون دخترهای دیگه بچه بودند! مهراب اختلاف سنی زیادی با ما داشت و خودش متوجه نمی‌شد؟!
- سوگند جان؟
- بله‌‌؟
مکث کرد و انگشت‌هاش رو درهم‌ گره زد. به نظر سکوت طولانی من‌ مضطربش کرده بود.
- هر چی می‌خوای ازم بپرس... من می‌دونم که می‌تونم برات یه زندگی خوب بسازم و خوشبختت کنم، من دوستت دارم و همه‌ی تلاشم رو برای لبخندت می‌کنم... پس هر کاری که لازمه بگو تا برای شروع این رابطه انجام بدم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,588
مدال‌ها
4
موهام رو پشت گوش زدم، نفسم رو بیرون فرستادم و خیره به رفت و آمد آدم‌های مقابلم گفتم:
- به خواست خانم‌جون و آقاجون اومدم اینجا، می‌دونم که اونا صلاحم رو می‌خوان پس نظر و تصمیمشون خیلی برام قابل احترامه... الان هم... شاید... بهتره از خودت بگی و هر سوالی برات پیش میاد ازم بپرسی تا ببینیم چی میشه.
کلمه‌ها سرد و بی‌حس از دهنم خارج می‌شدند، اونقدر که خودم هم از این بی‌توجهی ترسیدم و سعی کردم در نهایت، سردی حرف‌هام رو با گرمی لبخندم خنثی کنم. چشم‌های مهراب میخ صورت من بود، چند لحظه از سکوت من که گذشت به خودش اومد و باز با خوش‌رویی و لبخند «چشم» گفت و شروع به صحبت کرد.
دقیقه‌ها کند گذشت، خیلی کند. با اینکه تمام وجودم گوش شده بود تا حرف‌های مهراب رو خوب به ذهنم بسپرم و تجزیه و تحلیل کنم اما انگار قلبم رو داشتم زیر پاهام له می‌کردم!
خورشید در نیمه روز پر تابش‌تر از همیشه بود حتی در این روز پاییزی. برای همین بعد از یک ساعت، بهونه‌ی گرمای هوا و خونه‌ی سالمندان رو آوردم و ازش خواستم بقیه صحبت‌هامون رو برای یک روز دیگه بذاریم. مهراب که انگار صبورترین فرد کره‌ی زمین شده بود، فقط با نظرات من موافقت می‌کرد و چیزی نمی‌گفت. مقابل هم ایستادیم. بند کیفم رو روی شونه‌م جابه‌جا کردم، همچنان دوست نداشتم به چشم‌‌هاش مستقیم نگاه کنم، پس همون‌طور که نگاهم اطراف می‌چرخید گفتم:
- ممنون آقا مهراب، به همه سلام برسون.
- قربونت سوگند جان، بیا، من می‌رسونمت.
- باش... .
هنوز موافقتم کامل از دهنم بیرون نیومده که نگاهم به حاشیه خیابون کشیده شد. درست می‌دیدم؟! اون فرهود بود که ایستاده بود؟ من فرهود رو صبح با همین پیراهن سرمه‌ای دیده بودم، پس خودش بود؛ چرا اینجا بود؟ نمی‌فهمیدم با کی صحبت می‌کنه چون درخت جلوی نگاهم رو گرفته بود.
- سوگند؟
به خودم اومدم و سعی کردم طبیعی باشم.
- مرسی مهراب من خودم برمی‌گردم، سر راه هم باید برم جایی... دستت درد نکنه.
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- نمیشه که، هر جا کار داری می‌برمت، باهام بیا.
سرم رو محکم به چپ و راست تکون دادم.
- نه ممنون، شما برو من کار دارم... مرسی، بابت این شاخه گل زیبا هم ممنونم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,588
مدال‌ها
4
مهراب امروز قصد داشت به ساز من برقصه و اعتراضی نکنه چون وقتی مقاومت من رو دید، دیگه چیزی نگفت و فقط سرش رو تکون داد، خداحافظی کرد و با قدم‌های بلند ازم دور شد. همین که مهراب از نگاهم خارج شد، سریع وارد چمن‌های پارک شدم، از میون درخت‌ها گذشتم و خودم رو به حاشیه‌ی خیابون رسوندم. درست دیده بودم! فرهود بود که به کاپوت ماشینش تکیه زده بود و سرگرم موبایلش بود. از پیاده‌رو رد شدم و مقابلش ایستادم، اما سرش رو بلند نکرد. سر خم کردم و با تعجب صداش زدم.
- فرهود؟ تو اینجا چیکار می‌کنی؟!
با شنیدن صدام سرش رو بلند کرد؛ لبخند کج و کوله‌ای روی لب‌هاش نشست.
- اِه! سلام سوگند خوبی؟
چشم‌هام هر لحظه درشت‌تر میشد، چرا انقدر مصنوعی بود‌؟!
- خوبم! میگم اینجا چیکار‌ می‌کنی؟
دستش رو به گردنش گرفت، اخم ریزی که ناشی از برخورد آفتاب به صورتش بود، روی پیشونیش چین انداخته بود. نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- این طرفا کار داشتم، این پارکو دیدم یادم اومد سوزان گفت اینجا قرار داری،‌ گفتم بهت زنگ بزنم که اگه کارت تموم شده با هم برگردیم... الان داشتم بهت پیام می‌دادم که اومدی.
نگاهش روی اجزای صورتم چرخید و ادامه داد:
- کارت تمومه؟
اگه درست شنیده باشم و اشتباه نکنم، لرز خفیفی رو در صداش حس می‌کردم اما سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم و چیزی نگفتم. به ماشین اشاره کرد و هر دو سوار شدیم. خسته و با حس گرمازده شدگی، شاخه گل رو بالای داشبورد گذاشتم و دستمال‌کاغذی رو از جعبه‌ی مکعب مربعی شکل بیرون کشیدم تا عرق روی صورتم رو پاک کنم.
- این چیه دیگه؟!
از زیر دستمال نگاهش کردم. با اخم غلیظی به شاخه گل نگاه می‌کرد. نگاهم بین گل و فرهود چرخید.
- گل رز تا حالا ندیدی؟!
اونقدر ترسناک نگاهم کرد که دست‌هام پایین افتاد.
- از اونجا برش دار!
- چرا؟!
دستش مشت شد، یک تای ابروم بالا رفت و توجهم به رگ برجسته‌ی روی پیشونیش جلب شد.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,588
مدال‌ها
4
- سوگند همین الان اون شاخه گلو از تو ماشین من بنداز بیرون!
خسته بودم، جسمی و از اون بیشتر فکری! متوجه بهونه‌گیری‌های فرهود که خیلی هم ازش بعید بود نمی‌شدم، ناخواسته تُن صدام بالا رفت.
- چرا؟ این شاخه گل به تو چیکار داره؟ سنگینی می‌کنه تو ماشینت؟!
- ماشینمو کثیف می‌کنه! گلبرگاش می‌ریزه!
از صدای بلندش، تکون خفیفی خوردم و بهت‌زده نگاهش کردم. دست‌هام رو سمت گل گرفتم.
- این‌ گل تازه‌ست! خشک نیست که گلبرگاش بریزه!
از بین دندون‌های به هم چفت شده‌ش، با حرص اسمم رو صدا زد. دردش چی بود که حالا این اداها رو درمی‌آورد؟! دست به سی*ن*ه، ابروهام رو درهم کشیدم و نگاهم رو به شاخه گل بیچاره دادم که توجهم به ماشینی که اون سمت خیابون بود جلب شد. خودم رو جلو کشیدم و چشم‌هام رو باریک کردم تا میدون دید قوی‌تری داشته باشم. انگشت اشاره‌م رو به سمت ماشین گرفتم و گفتم:
- اون ماشین باراد نیست؟!
و انگار این جمله لازم بود تا استارت ماشین زده بشه. فرهود با سرعت ماشین رو از جا کند و سر من به عقب چرخید و نگاهم به دنبال اون ماشین بود.
- آفتاب خورده پس سرت توهمی شدی... باراد کجا بود؟
نگاه چپی بهش انداختم و به صندلی تکیه دادم اما چیزی نگفتم، راست می‌گفت، جدی‌جدی حالم خوب نبود. از گوشه‌ی چشم به فرهود نگاه کردم، انگار اصلاً حوصله‌ی صحبت کردن نداشت. دستش رو که به سمت داشبورد دراز کرد، با تصور اینکه بخواد شاخه گل رو به بیرون پرت کنه، با لجبازی و صدای بلند گفتم:
- بهش دست نزنی ها!
نگاه پر غیظش رو به صورتم دوخت و با حرص گفت:
- نترس! می‌خوام عینکمو از تو داشبورد بردارم!
و در داشبورد رو باز کرد و جعبه مشکی رنگ رو بیرون کشید. درحالی که عینکش رو به صورتش میزد، زیر لب و با حرص گفت:
- جونش بنده شاخه گلش شده!
لب پایینم رو به داخل دهنم فرو بردم. نگاهم رو از شیشه به خیابون پر ترافیک دوختم. ناراحت بودم و ناراحت‌تر شدم، اعصابم داغون بود و حالا داغون‌تر شد ولی حتی حال نداشتم به حال مزخرف فرهود فکر کنم! باید سکوت می‌کردم؛ سکوت برای جفتمون لازم بود، حتی اگه طولانی بشه... .

***
 
بالا پایین