جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,678 بازدید, 299 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
(فربد)

پام رو جایی بین آجر‌های شکسته، روی زمینِ پر از گچ و خرده سنگ و آجر گذاشتم و با احتیاط خودم رو به آشپزخونه رسوندم، اما باز هم صدای ریزی که از زیر کفش‌هام به گوشم رسید نشون از این بود که اینجا زیادی ترکیده‌ست و تقريباً جايي براي پا گذاشتن نيست! کابینت‌ها‌ي کثیف و پر خط و خش که بعضی‌هاش از جا دراومده بود باعث درهم رفتن ابروهام شد، با این اوضاع نمی‌دونستم طبق قولی که دادم واقعاً در طی دو ماه میشه خوب بازسازیش کرد؟
- فربدجان به‌نظرم باید روی سه ماه برنامه بچینیم چون از همه لحاظ افتضاحه.
از اینکه هیراد هم‌ مثل من فکر می‌کرد لبخند محوی روی صورتم نشست و چشم از کابینتی که لولایی نداشت و در فلزیش به پایین خم شده بود، گرفتم.
- حتماً! باید تیم بازسازی رو بیاریم اینجا... فاجعه‌ست!
و با حس نشستن گرد و خاک روی پیراهن مشکیم، دستم رو روی لباسم کشیدم و در همون حالت خواستم قدمی به جلو بردارم و به‌سمت هیرادی که درگیر تصویربرداری از جزئیات خونه بود برم که صدای موبایلم فضای خالی خونه رو پر کرد. یک پام جلو بود و یک پام بین آجرهای شکسته عقب گیر کرده بود و در این پوزیشن سعی داشتم دستم رو به جیب پشتی شلوارم برسونم تا موبایلم رو بردارم. صفحه موبایل رو مقابل صورتم گرفتم، با دیدن اسم دل‌آرا، یک تای ابروم بالا رفت؛ انگشتم رو روی آيكون سبز رنگ کشیدم و موبایل رو کنار گوشم گرفتم.
- جانم دلی؟
صدای پر انرژیش توی گوشم پیچید:
- سلام برادر حالت خوبه؟ خسته نباشی! بد موقع که زنگ نزدم؟
دستم رو به دیوار ترک خورده گرفتم و با دو قدم بلند خودم رو از این آشپزخونه‌ی خراب شده بیرون انداختم؛ بدموقع؟!
- مرسی خواهر تو خوبی؟ نه فقط سر بازدیدم.
هیراد با خنده به نقاشی‌های روی دیوار سفید رنگ که انگار توسط یک بچه کشیده شده بود اشاره کرد و من با تأسف سرم رو تکون دادم كه دوباره دل‌آرا به حرف اومد و حواسم پرت صحبت‌هاي اون شد.
- آخ، آخ پس وقتت رو نمی‌گیرم، تندتند میگم... داداشی دیشب که ما با ماشین شما رفتیم رستوران، صحرا کیف پولش رو احتمالاً توی ماشین انداخته، حالا من دارم میرم فرودگاه، دیگه آنتن ندارم که زنگ بزنم گفتم الان بهت بگم و شماره صحرا رو برات بفرستم که باهاش هماهنگ کنی تا بیاد کیفشو ازت بگیره، باشه؟ ببخشید فربد نمی‌خوام مزاحم کارت بشم، هر وقت کارت تموم شد به صحرا زنگ بزن و باهاش هماهنگ کن باشه؟ خودتو اذیت نکنی، شرمنده‌ داداش من برم پرواز دیر برمی‌گردم اونم میگه مدارکم تو کیفمه و لازم دارم... ببخشید!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
کنار ستون سفید وسط خونه که حتی به اون هم رحم نشده بود و گچ‌های روش سوراخ شده بود ایستاده بودم و به دل‌آرایی که یک لحظه بین حرف‌هاش نفس نمی‌کشید گوش می‌دادم. لحظه‌ای که حرفش رو قطع کرد از فرصت استفاده کردم و گفتم:
- باشه دل‌آرا چرا انقدر تندتند حرف زدی؟ یه نفس بگیر!
صدای خنده‌ش که توی گوشم پیچید، لب‌های من هم کش اومد.
- می‌خواستم وقتتو نگیرم.
دستم رو داخل جیب شلوارم فرو بردم و به تارهای عنکبوت گوشه‌ی دیوار چشم دوختم، وای که دوست داشتم این ساختمون رو با خاک یکسان کنم! نفسم رو عمیق بیرون فرستادم.
- نه عزیزم، بردیا صبح یه کیف کوچیک از کف ماشین پیدا کرد، ما فکر کردیم مال توئه گذاشتیم توی داشبورد... به هرحال نگران نباش برو راحت به کارت برس من هروقت کارم تموم بشه به دست دوستت می‌رسونم.
با مهربونی در جوابم گفت:
- عاشقتم داداشی مرسی! پس من شماره‌ی صحرا رو برات پیامک می‌کنم، کاری نداری؟
- نه عزیزدلم مراقب خودت باش.
و با هم خداحافظی کردیم و تماس قطع شد. موبایلم رو به داخل جیبم برگردوندم و خودم رو به هیراد، کارمند تازه‌کار اما نمونه‌مون رسوندم، خیلی کار داشتیم، خیلی... !
***
تقه‌ای به در اتاق بردیا زدم و سرم رو داخل بردم، حسابی گرم کار بود، اونقدر که نه صدای ضربه‌ای که به در زدم رو شنید و نه حضورم رو حس کرد. تک سرفه‌ای کردم که باز هم انگار نه انگار! لبم رو به دندون گرفتم و با شیطنت و به آرومی خودم رو داخل کشیدم. لبه‌ی میز نشسته بود و روی کاغذ مقابلش خم شده بود، قلم به دست داشت و احتمالاً نقشه‌برداری می‌کرد. دست به سی*ن*ه ایستادم و ناگهانی و با صدای نسبتاً بلندی گفتم:
- چه راحت میشه به حریم خصوصی تو تجا*وز کرد!
قبل از اینکه حرفم رو بفهمه، با شنیدن صدام به خودش اومد و با سرعت از روی میز به‌سمت صندلی می‌رفت که با دیدن قیافه‌ی من روی هوا خشکش زد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
خندیدم، به قیافه برزخی و عصبیش! مدادش رو محکم روی میز پرت کرد و حرصی گفت:
- بمیری فربد، سکته کردم! الهی بترکی پسره‌ی مزاحم بی‌شعور.
غش‌غش خندیدم و دست‌هام رو به هم کوبیدم، قدم به‌سمتش برداشتم و درحالی که همچنان به برادر عصبی و شاکی مقابلم می‌خندیدم گفتم:
- جون! تو عصبانیتتم جذابه!
صداي كوبوندن مشتش روي سطح چوبي ميز توي اتاق پخش شد.
- یعنی تو بگو یه میکرون! اصلاً اعصاب ندارم پس چرت و پرت نگو!
دستم رو مقابل دهنم گرفتم و سعی کردم خنده‌م رو قورت بدم. با کنجکاوی نگاهم رو بین چشم‌های خسته‌ش چرخوندم و مقابل میزش ایستادم. سري تكون دادم و پرسيدم:
- چیه؟ من رفتم سر یه پروژه‌اي که نگاه کردن بهش هم خسته کننده بود، تو چرا کلافه‌ای؟
شونه‌ای بالا انداخت و به صندلیش جوری تکیه زد که صدای قیژقیژش بلند شد.
- اینجا هم از صبح خیلی شلوغ بود، جلسه داشتیم با مهندس طوسی، بعدش هم داشتیم با موسوی کارهای جذب منشی و آزمونی که قراره ازشون بگیریم رو انجام‌ می‌دادیم، الانم داشتم نقشه‌ها رو می‌کشیدم، فعلاً هیچ‌کدوم از این کارها تو مسیر درستی حرکت نمی‌کنه و همش لق می‌زنه و من نگرانم!
- پس بگو چرا صدای در زدن و سرفه‌م رو نشنیدی و حضورمم حس نکردی!
دو دستم رو به لبه‌ی میز تکیه دادم و بدنم رو جلو کشیدم و خيره به سياهي چشم‌هايي كه حتي موقع استرس هم جسارت رو فرياد ميزد، با اطمینان ادامه دادم:
- جلسه با طوسی که مطمئنم عالی پیش رفته چون تو زبون اونو خوب می‌فهمی، کارهای جذب منشیت هم به زودی به نتیجه می‌رسه، تو نقشه‌کشی هم که استادی، دیدی مشکلی نیست برادر؟
نفس عمیقی کشید و با دو دست سعی در مرتب کردن موهای پرپشت و آشفته‌ش شد. مصرانه پرسيدم:
- اوکی بردیا؟
از روی صندلی بلند شد و مقابلم ایستاد. آروم پلك‌هاش رو باز و بست كرد و آرامش نگاهش، نفس راحت من رو از ريه‌هام بيرون كشيد. نگاهم رو به چروک‌های پیراهن سرمه‌ای رنگش دادم و در همون حالت حرف‌هایی که دل‌آرا بهم زده بود رو براش بازگو کردم و آخرش درحالی که نقشه‌های تمام شده‌ی روی میزش رو لول می‌کردم گفتم:
- اول تو رو برسونم بعد برم پیش دوستش یا خودت میری خونه؟
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
سرش رو به چپ و راست تکون داد و دوباره روي صندلي نشست. نگاهش به‌طرف مانيتور چرخيد و همون‌طور که انگشت‌هاش تندتند روی کیبورد مقابلش حرکت می‌کردند، نیم‌نگاهی بهم انداخت و گفت:
- من شرکت هستم یکم باید با موسوی روی اون آزمون منشي کار کنیم، برو کیف دختره رو بده بعدش تونستی بیا دنبالم، نیومدی هم مهم نیست یه ماشین می‌گیرم میام.
و ضربه‌ی محکمی روی دکمه‌ی اینتر زد، با شتاب به صندلي تكيه داد و باز صداي جيغش رو بلند كرد! يك تاي ابروش رو بالا انداخت و دست‌هاش رو مقابل سينه‌ش گره زد و ادامه داد:
- این هم از ایمیلی که باید می‌فرستادم، فكر كنم مهندس طوسی از این نقشه‌ها خوشش بیاد.
چشم‌هاي برديا كه رنگ موفقيت مي‌گرفت، بي‌ برو برگرد لبخند رو روي لب‌هام به جا مي‌ذاشت. مشتم رو مقابلش گرفتم و با اطمينان لب زدم:
- خوشش میاد! خب؟
بالاخره دو طرف لب‌هاش به بالا کش اومد و لبخند محوی مهمون صورتش شد، مشتش رو به مشتم کوبید و چشمکی زد‌.
- چشم مهندس.
و نگاه مرموزش رو به سر تا پام انداخت.
- مواظب باش این دختره تورت نکنه، حس می‌کنم از قصد کیف پولشو توی ماشین انداخته!
دست‌هام رو توي جيب شلوارم فرو بردم و خندیدم، امان از افکار مزخرف و منحرف بردیا!
- نه دیوونه دختره اصلاً اونجوری نیست!
خندید و دستی به چونه‌ش کشید.
- بالاخره ریخت و قیافه‌ت همچی بد نیست، مشكي هم كه خيلي بهت مياد، در نتيجه ممکنه دل ببري! گفتم از الان هشدار بدم.
یک تای ابروم بالا پريد و مثل خودشیفته‌ها سرم رو بالا گرفتم.
- صبح مادرجون منو با این پیراهن و شلوار مشکی دید، میگه مادر این چه تیپیه زدی مگه داری میری سر عزا؟ میگم مادرجان دیگه مشکی رنگ غم نیست!
صدای خنده‌ی بردیا بالا رفت و گفت:
- آخ‌آخ! می‌خواستی بگی مادرجون مشکی رنگ عشقه!
دستم رو با وسواس بین موهام کشیدم و با خنده سری تکون دادم و گفتم:
- خلاصه اینجوریا... من میرم دیگه، کاری نداری؟
و با دقت بیشتری نگاهش کردم. خوشحال شدم از اینکه خستگی و ناراحتی کمتر توی صورتش دیده میشد و حالا خنده‌رو بود.
آروم پلک زد و گفت:
- نه داداش، برو به سلامت.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
دستی براش تکون دادم و از اتاقش بیرون رفتم. خسته نباشیدی به بچه‌های شرکت که کم‌کم مشغول جمع‌وجور کردن و رفتن بودند، گفتم و از شرکت خارج شدم. داخل ماشین نشستم و درحالي كه با دست چپم سعي داشتم كمربند رو ببندم، با دست راست موبايلم رو به دست گرفتم و پيام دوست دل‌آرا، صحرا، رو دوباره خوندم. با نگاهي كه همچنان به متن پيام بلندبالاي دختر بود ماشين رو روشن كردم. از ديدن كلمه «معذرت مي‌خوام» كه نزديك به ده بار در پيام استفاده شده بود به خنده افتادم. موبايل رو روي صندلي كنارم انداختم و فرمون رو زير دستم چرخوندم. برخلاف خواسته‌ي اون، چندتا خيابون پايين‌تر باهاش قرار گذاشتم چون اگه مي‌خواست تا شركت بياد زيادي از خونه‌شون دور ميشد؛ البته اينجوري مسير من هم دور نمي‌شد!
درخت بزرگي در حاشيه‌ي پياده‌رو چشمم رو گرفت، فرمون رو به‌سمت راست كج كردم و ماشين رو زير سايه‌ي عظيم درخت پارك كردم. عینکم رو روی موهام فرستادم و از بين پلك‌هاي باريك شده‌م با دقت به اطراف خیابون چشم دوختم تا ببینم صحرا رو می‌بینم یا نه. در پنج دقيقه‌اي كه گذشت نگاهم فقط ماشين‌هايي رو مي‌ديد كه با سرعت از كنارم عبور مي‌كردند، آدميزادي وجود نداشت! سرم رو به پشتي صندلي تكيه دادم، با خستگي نفسم رو بيرون فرستادم و به حال كسايي كه اين وقت عصر توي تخت گرم و نرمشون مشغول خواب عصرگاهي بودند حسرت خوردم! با ديدن دختری که سر به زیر و با قدم‌های تند از روبه‌رو به‌سمتم می‌اومد، از حالت لش بودن خارج شدم و گردنم رو بالا گرفتم. با حدس اینکه خودش باشه، کیف پول مستطیلی مشکی رنگش که روش خال‌خال‌های زرد رنگ داشت رو به دست گرفتم؛ وای که چقدر صبح با بردیا به طرح زنبوری این کیف پول خندیدیم. از اونجايي كه فکر می‌کردیم مال دل‌آراست، قرار بود شب حسابي مسخره‌ش کنیم!
سری تکون دادم تا افکار خنده‌دارم از ذهنم بپره. در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم. چند قدم به جلو برداشتم، حدسم درست بود، خودش بود. مانتوی کوتاه مشکی رنگ با شلوار جین بگ ذغالی به تن داشت، شال قرمز رنگی که روش خال‌خال‌های مشکی داشت هم به روی سرش بود و من با فکر اینکه این دختر چقدر به طرح خال‌خالی علاقه‌منده دوباره داشت خنده‌م می‌گرفت که از داخل لپم رو گاز گرفتم! داشتم بهش نزدیک می‌شدم پس قدم‌هام رو آهسته کردم و به اون که همچنان گام‌های بلند برمی‌داشت خیره شدم. سرش رو به عقب چرخوند و دوباره ریتم قدم‌هاش رو تندتر کرد. آروم پلک زدم، ابروهام به هم نزدیک شد و با کنجکاوی به حرکات صحرا که حالا مشکوک و مضطرب به نظر می‌رسید نگاه می‌کردم؛ چرا هی به عقب برمی‌گشت؟! دو قدم به جلو برداشتم و خطاب به اون که حالا کمتر از دو متر با من فاصله داشت گفتم:
- سلام صحرا خانم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
کاش حداقل فامیلش رو بلد بودم! صدای هینی که کشید من رو از افکارم بیرون آورد و اونقدر متعجبم کرد که جفت ابروهام به فرق سرم رسید! نگاه پر ترسش به‌سمت من چرخید؛ من هم مثل درختی که کنارم قرار داشت ثابت و بی‌حرکت مونده بودم و فقط نگاهم به اون چشم‌هایی بود که هر لحظه از ترس و وحشت درونش کم و کمتر می‌شد تا زمانی که به یک قدمی من رسید. دستش رو بند شالی کرد که مرتب روی سرش بود. مردمک چشم‌هاش اجزای صورتم رو دور زد و در نهایت لبخند لرزون و پر تردیدی روی لب‌هاش نشوند.
- س... سلام، خوب هستین؟ با... باعث زحمت.
و با همون لبخند، باز نیم نگاهی به پشت سرش انداخت و دوباره به‌طرفم چرخید. همه‌چیز برام مثل یک علامت سوال بود اما من اومده بودم کیفش رو بهش برگردونم و برم! پس مانع اخم روی پیشونیم شدم و بی‌خیال موارد مشکوکی که از جلوی چشمم کنار نمی‌رفت گفتم:
- سلام، ممنونم حال شما خوبه؟ زحمتی نبود.
نگاه پر خجالتش رو پایین انداخت و با همون صدایی که قشنگی و نازش رو هنوز گوشه‌ی ذهنم به‌خاطر داشتم گفت:
- ببخشید، انقدر دیشب با دل‌آرا غرق صحبت بودیم که حواسم به زیپ باز کیفم نبوده... نگو این وسطا کیف پولم افتاده کف ماشین و من نفهمیدم! خیلی شرمنده شدم، دل‌آرا امروز پرواز داره و من فردا، احتمالاً همو نبینیم برای همین... مجبور شدم... مزاحمتون بشم.
و نگاه قهوه‌ای رنگش رو بالا آورد. لبخندم پررنگ‌تر شد و دست‌ راستم رو توی جیب شلوارم فرو بردم. بادی که می‌وزید، موهاش رو از زیر شال روی سرش بیرون می‌کشید. نگاه حواس پرتم رو روی چشم‌هاش متمرکز کردم و با خنده گفتم:
- اینم عواقب پرحرفی خانوما... شما خانوما کی حرفاتون تموم میشه؟
صحرا خندید و سرش رو آروم به چپ و راست تکون داد، چشم‌هاش رو باریک کرد.
- آخ‌آخ نگین! انگار تمومی نداره!
تعجب قاطی خنده‌هام شد.
- چه زود قبول کردین!
شونه‌ای بالا انداخت و موهای پریشونش رو دوباره به زیر شال خال‌خالی هدایت کرد.
- فعلاً انقدر شرمنده شما هستم که هرچی بگین گردن می‌گیرم.
خندید و از خنده‌ش بلندتر خندیدم و در همین حین کیف پول رو به‌سمتش گرفتم که با صدای بوق بلند ماشینی در حاشیه‌ی خیابون، صدای خنده‌ی صحرا قطع شد و در لحظه اون ترس اولیه جایگزینش شد و با وحشت به عقب برگشت. از بالای سر صحرا به عقب نگاه کردم، فکر نمی‌کنم صدای بوق ماشین تو این خیابون شلوغ و پر ترافیک زیاد جای ترس و تعجب داشته باشه! چرا این دختر انقدر عکس‌العمل نشون می‌داد؟!
دستش رو روی سی*ن*ه‌ش گذاشت و چشم بسته، نفس راحتی کشید. دوباره به‌طرفم چرخید، کیف پولش رو توی کیف دستی قرمز رنگش انداخت و درحالی که تندتند کفشش رو به آسفالت زمین می‌کوبید گفت:
- ای‌بابا، چه سروصداییه... ببخشید اذیت شدین، من برم دیگه با اجازه‌تون.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
صحرا هول‌هولكي كلمات توي ذهنش رو به زبون آورد و به‌سرعت برق و باد از کنارم عبور کرد و من، با حس‌ بوی عطر گرم و وانیلی که خط بوش از‌ هوای اطرافم کنار نمی‌رفت، خیره بودم به پراید سفیدرنگی که راننده‌ش کلافه از گیر‌ کردن ماشینش در مسیر پر ترافیک، گردن بالا می‌کشید و مشت‌های‌ پیا‌پیش رو به فرمون می‌کوبید. عطر وانیلی حالا به‌جای مشامم، توی مغزم مثل یک زنگ خطر پررنگ شد. سر به عقب چرخوندم و توجهم به همون شال قرمزرنگ‌ و خال‌خالی جلب شد كه صاحبش همچنان با سرعت، در حاشيه خيابون و از كنار جدول، در حال دور شدن از من بود و حالا ديدم كه لحظه‌اي سكندري خورد اما خودش رو حفظ كرد.
ابروهام درهم گره خورد و باز گردنم به‌‌سمت راننده پراید چرخید و این‌بار با چشم‌های ریز شده نگاهش کردم؛ حالا از ماشین پیاده شده‌بود و کلافه به نقطه‌ی دوری خیره شده‌بود؛ در واقع شايد همون نقطه‌ي مدنظر من!
درست نبود، يک‌جای کار درست نبود! بدون اینکه بيشتر فکر کنم، به دنبال اجراي دستورات مغزم با قدم‌های تند به‌سمت ماشینم رفتم و در رو با شدت بستم. فاصله بین روشن کردن ماشین و فشردن پام روی گاز، یک صدم ثانیه شد. با چرخش فرمون ماشين رو وارد لاین سمت راستم کردم و از توی آینه‌ی جلو به عقب و اون ماشین مرموز نگاه کردم. لعنتي! هنوز هم مي‌تونستم ببينم كه هدفش فقط و فقط صحراست!
چیزی نگذشت که این‌بار پام رو روی ترمز گذاشتم. شیشه رو‌ پایین دادم و خطاب به صحرای پریشون حال که صدای ترمز و کشیده شدن لاستیک‌ها روی آسفالت به وحشتش اضافه کرده‌بود، گفتم:
- سوار شو!
پارچه‌ی شال، روی سی*ن*ه‌ش میون انگشت‌های به هم‌ چفت شده‌ش در حال له شدن بود و چشم‌هاش از ترس دودو‌ می‌زد. به‌سختی خودم رو به‌طرف در سمت شاگرد کشیدم، انگشتم رو میون دستگیره در حلقه کردم و در رو به عقب هل دادم. ناخودآگاه با اضطرابی که گریبان‌گیرم شده‌بود، با صدای نسبتاً بلندی بهش تشر زدم:
- زود باش گفتم!
صدای بلند من بود یا صدای بوق سرسام‌آور ماشین‌های پشت سرم که باعث شد صحرا تکون محکمی بخوره و هراسون خودش رو روی صندلی ماشین بندازه! ماشین رو به حرکت درآوردم و از اولین کوچه برای فرار از این ترافیک تموم‌نشدنی استفاده کردم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
چشم‌هام علاوه بر مسیر روبه‌رو، از آینه به پشت سر هم بود. کافی بود از سه کوچه‌ای که ربط آنچنانی بهم نداشت، ماهرانه بگذرم تا پراید سفید از پشتمون محو بشه و انقباضات جسم صحرا، که از اون لحظه فرقی با يك مجسمه‌ی یخ زده نداشت هم باز بشه.
صدای نفس راحتی که کشید باعث شد لحظه‌ای چشم‌هام رو روی هم بذارم و من هم به تپش‌های بی‌تاب قلبم فرصت اکسیژن‌رسانی بدم. راهنمای ماشین رو بالا زدم و توي کوچه بی‌سروصدا و خلوتی، بین ماشین‌های پارک شده، ماشین رو‌ پارک کردم. دستی به پیشونیم کشیدم و موهای پرپشت اما نسبتاً كوتاهم رو با كلافگي عقب زدم.
متنفر بودم از وقت‌هايي كه اختيار رفتارم رو از دست مي‌دادم و بدون فكر عمل مي كردم؛ اون هم در همچين موقعيتي! صداي اعتراضات مغزم داشت به زبونم مي‌رسيد اما دندون‌هام به هم چفت شد. آرنجم رو به لبه‌ی شیشه‌ی پایین اومده‌ی ماشین تکیه دادم و انگشتم رو روی لب‌هام گذاشتم. ترجیح دادم سکوت کنم؛ حداقل برای ده دقیقه فقط به صدای کلاغ‌ها و ماشین‌های‌ محدودی که از کوچه رفت‌و‌آمد می‌کردند گوش سپردم و به این فکر کردم که چی بپرسم؟ اون کی‌ می‌تونست باشه و علت کارش چی بود؟ جواب همه‌ی این سوال‌ها دست فردی بود که با فاصله‌ی نیم متر کنارم نشسته بود اما نمی‌خواستم بپرسم. نمی‌تونستم بپرسم، از نظرم کار درستی نبود اما سکوت تا کی؟
- آقافربد؟
خوب بود! حداقل برای شکستن سکوت شاید بهترین راه بود. اما من تا نمي‌فهميدم چرا همبازي اين فرار مسخره شدم آروم مي‌گرفتم؟ وای خدای من! صدای ضربه‌ای که به صورتش زد، باعث شد در همون حالت نگاهم رو به‌طرفش بچرخونم. صورتش رو بین دست‌هاش گرفته بود و آشفته‌حال به من خیره بود.
- می‌شناختیش؟!
ابروهاش به پایین خم شد و آروم پلک روی هم گذاشت. لب‌هام کج شد و پوزخندی روی صورتم نقش بست. دستم رو به پشت گردنم گرفتم و زیر لب زمزمه کردم:
- منو بگو گفتم نجاتت بدم!
- نجاتم دادین! شما واقعاً منو نجات دادین! و من ممنونم.
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و آینه‌ی جلو و عقب رو چک کردم و در همون حال استارت ماشین رو زدم.
- فکر نمی‌کنم این‌ طرفا باشه، میری خونه دیگه؟
صدای آرومی که از بین لب‌های به هم دوخته شده‌ش بیرون اومد کافی بود تا من به سرعت راه بیفتم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
سکوت بینمون طولانی شد ولی همچنان حضورش برام پررنگ بود چون صدای استرسی نفس‌هاش، بدجوری توی مغزم زنگ می‌خورد اما حقیقتاً جرأت سوال کردن هم نداشتم. دفعه قبل با دل‌آرا، زمانی که رفته بودم فرودگاه دنبالشون، صحرا رو رسوندیم؛ پس آدرسشون رو‌ گوشه‌ی ذهنم داشتم.
به خیابون اطراف خونه‌شون که رسیدیم، نیم نگاهی بهش انداختم. توی خودش جمع شده‌بود، دست‌هاش در هم گره خورده‌بود، شال‌ خال‌خالی حالا عقب‌تر رفته‌بود و کمی بالای موهای شکلاتی‌رنگش‌ پریشون شده‌بود. از نیم‌رخ هم گونه‌های سرخش مشخص بود و پلک‌هاش به نظر خیس می‌اومد؛ هر پنج ثانیه یکبار هم صدای فین‌فینش بلند می‌شد.
دست‌های عرق‌زده‌م، دور روکش چرمی فرمون حلقه شد، تک سرفه‌ای کردم تا صدام صاف بشه و پرسیدم:
- بری خونه که برات مشکلی پیش نمیاد؟
دستمال کاغذی رو به زیر بینیش کشید و سرش رو پایین انداخت. حالا صدای نازش گرفته و پر غم به گوش می‌رسید.
- آدرسمونم بلده اما بعید می‌دونم جرأت کنه این ‌طرفا بیاد... چون بابام هست.
دیگه چیزی نپرسیدم و حالا با خیالی راحت ماشین رو به‌طرف کوچه‌ی چهارم هدایت کردم و مقابل آپارتمانی چهار طبقه با نمای آجری توقف کردم.
- با اجازه‌تون.
زمزمه‌کنان گفتم:
- به‌سلامت.
دستش برای کشیدن دستگیره و باز‌کردن در تردید داشت. نگاهش مدام بین من و کوچه چرخ می‌خورد. لب‌هاش باز و بسته می‌شد و انگار تلاش می‌کرد تا کلمه‌ای رو به زبون بیاره.
- به دل‌آرا چیزی نمیگم، نگران نباش.
پرده اشکی که قهوه‌ای چشم‌هاش رو‌ پوشونده‌بود باعث براقی نگاهی شده‌بود که توی صورتم دودو می‌زد. برای اینکه این حاله‌ی اشک از گوشه‌ی چشم‌هاش بیرون نیاد، باز هم به حرف اومدم:
- کیف‌ پولتو بهت دادم دیگه؟!
تندتند پلک زد و سرش رو پایین انداخت. پشت دستش رو به چشم‌هاش کشید. این‌بار صبر نکرد، باز هم تشکر کرد و خداحافظی‌کنان، از ماشین بیرون رفت. با قدم‌های تند به‌سمت خونه دوید، کلید انداخت و سریع وارد خونه‌شون شد. نفسم رو با فوت بیرون فرستادم، مشتم رو به فرمون کوبیدم و این‌بار مسیر خونه‌ی خودمون رو پیش گرفتم؛ از خیر دنبال بردیا رفتن هم‌ گذشتم چون قطعاً تا الان خونه بود!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
دیدن دوباره‌ی‌ دختر‌ی که از ملاقات اولمون فقط ناز صداش توی ذهنم برجسته بود، باعث شده‌بود هزارجور فکر و خیال و حواشی هم دنباله‌‌‌‌ش برام پررنگ بشه. صحرای‌ ترسیده، صحرای فراری، صحرای مضطرب و... و صحرای مشکوک! یک صفحه چرا و اما و اگر‌ برای خودم مطرح می‌کردم که همشون هم بی‌جواب بود. یک خط قرمز بدبینی هم مدام دور افکار منفی ذهنم که کم هم نبود خط می‌کشید.
نفس پر از حسرتم برای بار چندم تکرار شد و خسته‌تر از قبل، در حین رانندگی، سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و به پراید سفیدی که مقابل ماشینم قرار داشت و چراغ‌های ترمزش توی نگاهم خودنمایی می‌کرد، خیره شدم. راننده اون پراید سفید کی بود که صحرا رو زیر نظر داشت؟
حالا کمی عصبی،‌ شیشه رو‌ پایین دادم تا هوای آزاد به سر و صورتم بخوره؛ بلکه تکسین‌دهنده حالم باشه. بدتر از همه این بود که قصد نداشتم چیزی از ماجراهای امروز برای کسی تعریف کنم وگرنه صحبت کردن با بردیا، طبق عادت‌های همیشگیم، حداقل می‌تونست ذهنم رو از آشفتگی‌ نجات بده اما بهتر بود چیزی نگم،‌ به‌خاطر قولی که به صحرا دادم! صحرا... صحرایی که جدا از مشکوک بودنش، عجیب مظلوم و آروم بود و گوشه‌ای از مغزم هم دلم برای دختری که ترسیده و بی‌پناه به‌‌نظر می‌رسید، عجیب می‌سوخت.
گردن گرفته‌م‌ رو به چپ و راست حرکت دادم و ریموت در حیاط خونه رو فشردم. درب مشکی بلند و بزرگ از دو طرف به عقب کشیده شد و من با اندکی فشار پدال گاز، جلو رفتم. ماشین همه‌ی پسرها توی خونه بود و فقط جای ماشین‌ من خالی بود که حالا سرجای خودش، کنار دیوار سنگی سفید، پارک کردم. نفس عمیقی کشیدم و از ماشین پیاده شدم و آهسته و قدم‌به‌قدم از پارکینگ‌ گذشتم و به‌طرف پله‌ها رفتم. مقابل درب بزرگ و سفیدرنگ ایستادم و دست راستم رو دور دسته‌ی طلایی در حلقه کردم. قبل از اینکه کلید بندازم برای لحظه‌ای پلک روی هم گذاشتم و سرم رو‌ پایین انداختم. بهترین راه این نبود که قیافه‌ی مظلوم این دختر رو از پشت پلک‌های بسته‌م پاک کنم؟ صداش رو هم از قسمت شنوایی مغزم بیرون کنم و کلاً داستان فرار امروز رو به فراموشی بسپارم. فکر خوبی بود، حتی با وجود اینکه فراموش کردن اون نگاه قهوه‌ای اشکی سخت به‌نظر می‌رسید اما فکر خوبی بود چون نه صحرا به من ربطی داشت و نه قصه‌ی زندگیش! من فقط امروز قصد رسوندن امانتی جامونده‌ی توی ماشینم رو داشتم و‌ دیگه بقیه حواشیش به من مربوط نیست.
- به من مربوط نیست... .
زمزمه کردم تا گوش‌هام بشنوه. چشم‌هام رو باز کردم، سرم رو بالا گرفتم، کلید رو توی در انداختم و به دسته‌ی فلزی طلایی‌رنگ‌ که به‌خاطر خنکی هوا حسابی سرد شده‌بود و این سرماش، دستم رو هم قرمز و سرمازده کرده‌بود، فشاری آوردم و‌ وارد خونه‌ی گرممون شدم؛ همون مکان امنی که قطع به یقین تسکین‌دهنده جسم و روحم بود... .
 
بالا پایین