جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 22,607 بازدید, 434 پاسخ و 54 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
844
14,787
مدال‌ها
4
(فربد)

برديا ماشين رو پشت ماشين آقاجون پارك كرد. ظاهراً هنوز بقيه برنگشته‌بودند كه ماشينشون توي حياط پارك نبود. دل‌آرا خميازه‌‌كشان، از ماشين پياده شد و ازمون خواهش كرد كه وسيله‌هاش رو بالا ببريم. قبل از اينكه برديا هم پياده بشه، دستم رو روي بازوش گذاشتم و وادارش كردم كه سرجاش بنشينه. با نگاهم، رفتن دل‌آرا رو دنبال كردم و وقتي پله‌هاي ورودي رو بالا رفت و كامل از چارچوب نگاهم خارج شد، سرم رو به طرف بردياي متعجب چرخوندم كه با نگاهش، سؤال مي‌پرسيد و منتظر جواب بود. روي صندلي جابه‌جا شدم و مقابلش نشستم. سعي كردم نخندم و جدي به نظر برسم.
- من امروز يه تصميمي گرفتم.
ابروهاش به سمت موهاي مجعد و پريشون روي پيشونيش، بالا رفتند. با خونسردي در جوابم گفت:
- چيه؟ باز پروژه‌ي جديد قبول كردي؟! اشكالي نداره، مخالفت نمي‌كنم چون فكر مي‌كنم پتانسيل اينو داريم كه چندتا كارو با هم مديريت كنيم.
لب‌هام به دو طرف كشيده شد؛ انگار به ذهنش هم خطور نمي‌كرد كه چي قراره بهش بگم. تك‌خنده‌اي كردم و دستم رو به پاش كوبيدم.
- نه ديوونه! اونكه سرجاش و توي جلسه‌ي شنبه روال كار و قراردادها رو معلوم مي‌كنيم و من بدون مشورت با تو همچين كاري نمي‌كنم... الان يه چيز ديگه مي‌خوام بگم.
دستش رو روي گردنش گذاشت و با چشم‌هاي ريز شده‌ش، نگاهش رو به صورتم دوخت كه پرسيدم:
- مگه باز گردن‌دردي؟!
چيني به بينيش داد.
- نمي‌دونم، فكر مي‌كنم يه بخشي از دردم عصبيه... بايد اينجا حرف بزنيم؟ چرا نميريم بالا؟
مكث كردم. نگاهم رو به اطراف چرخوندم و وقتي همچنان حياط رو خالي ديدم، با صداي آرومي گفتم:
- من تصميم گرفتم صحرا رو ببينم، باهاش قرار گذاشتم.
برق از سرش پريد. آنچنان محكم گردنش رو بالا داد كه صداي آخش دراومد. با خنده دستم رو روي شونه‌ش گذاشتم.
- آروم باش داداش.
تكوني به بدنش داد كه ديگه نيازي به حركت گردنش نباشه. چيزي نمونده‌بود، چشم‌هاي سياهش از حدقه دربياد.
- الان چي‌شد همچين تصميمي گرفتي؟! دو هفته‌ست دارم خودمو مي‌كشم يه پيام بهش نميدي! امروز چي به مغزت خورده؟ خواب ديدي؟ يا بازم صحرا با شيريني باقلوا اومد سراغت؟
گردنم به عقب خم شد و بلند خنديدم. حق با برديا بود. از بعد مراسم فرهود و سوگند، برديا اصرار زيادي داشت كه استارت ارتباط با صحرا رو بزنم اما نمي‌تونستم؛ تا امروز! با مشت محكمي كه به شكمم خورد، دست از خنده‌هاي از ته دلم برداشتم. با نوك انگشتم، خيسي گوشه‌ي چشمم رو گرفتم. به در تكيه دادم و در مقابل نگاه كنجكاوي كه با گره بين ابروهاي پهنش، كمي ترسناك هم به نظر مي‌رسيد، گفتم:
- راستش جوگير شدم! اين‌قدر امروز بعد از تحويل دادن پروژه، حالم خوب بود كه ناگهاني تصميم گرفتم بهش پيام بدم و يه قرار ملاقات بذارم.
نچ‌نچ كرد و نگاه چپي حواله‌م كرد.
- ديوونه شدي! اين‌قدر غرق كار شدي كه شكست و موفقيتات روي تصميماي شخصي زندگيت مؤثر شده.
از اونجايي كه خودش، نمونه‌ي بارزي براي جمله‌اي كه گفت، بود، كف دستم رو روي قفسه‌ي سينه‌م گذاشتم و كمي سرم رو خم كردم.
- درس پس ميديم استاد!
متوجه كنايه‌ي كلامم شد، گوشه‌ي لبش اسير دندون نيشش شد تا مانع ديده شدن لبخند بشه.
- خب؟ بعدش چي‌شد؟
تكوني به موبايلم كه توي دستم بود، دادم و صادقانه گفتم:
- پروژه رو كه تحويل دادم، نشستم توي ماشين و بهش پيام دادم، بيست دقيقه بعدش هم جوابم رو داد و درخواستم رو قبول كرد.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
844
14,787
مدال‌ها
4
تكون‌ريزي به گردنش داد و با چشم‌هايي كه به خاطر درد جمع شده‌بود، همچنان منتظر نگاهم مي‌كرد كه ادامه دادم:
- دو ساعت ديگه ميرم سر قرار.
همين جمله‌ي سوپرايزكننده كافي بود تا به سمتم هجوم بياره! دستم رو به پشتم رسوندم و دستگيره‌ي در ماشين رو كشيدم و اينجوري از دست ضربه‌هاي برديا، فرار كردم.
- فربد، واقعاً باورم نميشه! نه به اون قرار نذاشتنت، نه به اينكه براي دو ساعت ديگه قرار گذاشتي... چيكار مي‌كني برادر؟
چمدون كوچيك دل‌آرا رو بلند كردم و در حالي كه به طرف خونه مي‌رفتيم، با خنده گفتم:
- من كه اعتراف كردم جوگير شدم، چون الان نمي‌دونم بايد بهش چي بگم!
در نيمه باز خونه رو با دستش به عقب هل داد و من جلوتر از برديا وارد شدم.
- نياز به فكر نيست، يه بار فكر نكن و حرف دلتو بزن.
نگاهم سرتاسر خونه چرخيد؛ طبقه‌ي پايين مثل هميشه آروم و بي‌صدا بود. اين وقت از ظهر، طبيعتاً وقت خواب عزيزجون و آقاجون بود.
- خودت باشي اين كارو انجام ميدي؟
قدم به روي پله گذاشتيم. متفكرانه به رو‌به‌رو خيره بود و من منتظر جوابش بودم. رفتار و كارهاي برديا، هميشه تأثير زيادي روي من مي‌ذاشت. خيلي وقت‌ها پا به مسيري مي‌ذاشتم كه رد پاي برديا اونجا باشه؛ اينطوري، خيالم راحت‌تر بود!
- احتمالاً اگه عاشق بشم، اين كارو بكنم... ميگم فربد؟
نفسي از سر آسودگي كشيدم و نگاهم رو به سمت چشم‌هاي سياه و خندونش چرخوندم.
- اگه خدايي نكرده، يه زماني كارمون توي شركت خوب پيش نرفت، نزني تو ذوق دختره و رابطه رو كات كني؟!
خنديدم و چشم راستم رو ريز كردم.
- فكر نكنم تا اون اندازه ديوونه باشم!
خنده‌كنان به سمت اتاقش رفت و من هم به طرف راهروي اتاق دخترها رفتم و چمدون دل‌آرا رو جلوي در بسته‌ي اتاقش گذاشتم. اون‌قدر خسته و خواب‌آلود بود كه فكر كنم نرسيده به تخت، بيهوش شده! پس سعي كردم صدايي ايجاد نكنم و آهسته به طرف اتاق خودم برگشتم.
سرسري ناهار خوردم و با عجله دوش گرفتم. تمام مدت هم برديا سعي داشت نصيحتم كنه تا از اين فرصت به نحو احسنت استفاده كنم. حرف‌هاش درست بود و سعي داشتم تمامش رو به ذهن بسپارم.

به نظر مي‌رسيد انتهاي كوچه جاي پارك ماشين نباشه، پس همون ابتدا، ماشين رو پارك كردم و پياده شدم. به سمت شيشه‌ي ماشين خم شدم تا مرتب بودن يقه‌ي كت چرم مشكيم رو چك كنم. همين كه سرم رو بالا گرفتم، صحرا رو ديدم كه از گوشه‌ي پياده‌رو، با قدم‌هاي آهسته به طرف كافي‌شاپي كه انتهاي اين كوچه‌ي خلوت قرار داشت، مي‌رفت. يك قدم به جلو برداشتم و به كاپوت ماشين تكيه دادم. پالتوي بلندي به تن داشت كه قد بلندش رو بلندتر و كشيده‌تر از قبل، به رخ مي‌كشيد. از نظر من، اين پالتو به رنگ قهوه‌اي‌روشن بود اما فكر كنم اگه دخترها اينجا بودند، اسم اين رنگ رو نسكافه‌اي مي‌ذاشتند! بوت‌هاي شكلاتي‌رنگي به پا كرده‌بود كه بلنديش برام قابل رؤيت نبود. شالش هم همرنگ كفشش بود و من از اين زاويه هم موهاي لختش رو مي‌ديدم كه توسط باد، به بازي گرفته شده‌بود و توي هوا مي‌چرخيد. عجيب بود كه امروز، خبري از طرح خال‌خالي نبود! تك‌سرفه‌اي كردم و سعي كردم صدام رو صاف كنم. دوباره دستي به يقه‌ي كت چرمم كشيدم و قدم به جلو برداشتم. پشت سرش قرار گرفتم و رد بوي عطر ياس رو استشمام كردم. لطيف و ناز بود؛ درست مثل خودش! تپش‌هاي بي‌امان قلبم، لبخند شيطنت‌آميزي رو به روي لب‌هام نشوند. با دو قدم بلند، خودم رو بهش رسوندم و با صداي بلند سلام كردم. صداي پاشنه‌هاي پهن بوتش، متوقف شد و به سمتم برگشت. بي‌پرواتر از هميشه، نگاهم رو به صورتش دوختم. اثري از رنگ‌بندي استايلش، توي صورتش هم نمايان بود. رنگ قهوه‌اي چشم‌هاش با خط چشم كشيده‌ي قهوه‌اي‌رنگي كه پشت پلكش خودنمايي مي‌كرد، زيبايي نگاهش رو دو چندان كرده‌بود و اجازه نمي‌داد به چيز ديگه‌اي نگاه كنم.
- سلام آقافربد! با هم رسيديم؟
اولين ويژگي كه از صحرا براي من، بعد از ديدار اول، برجسته شده‌بود و هميشه توي ذهنم موج مي‌زد، صداي نازش بود! لحن آروم و تن صداي دلبرش، تركيب برنده‌اي بود كه همه‌ي حس شنواييم رو به خودش جلب مي‌كرد.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
844
14,787
مدال‌ها
4
- بله، پس جفتمون آن‌تايميم! بفرمايين صحراخانم!
با دراز كردن دستم، به مسير مقابلمون اشاره كردم. با قدم‌هاي كوتاه و آهسته، كنار هم قدم برمي‌داشتيم. اون‌قدر آروم، كه انگار دوست نداشتيم به انتهاي‌ كوچه برسيم.
- حالت خوبه؟ دوست داشتم زودتر از اينا ببينمت، اما فرصت نمي‌شد.
دستش رو به دسته‌ي موهاي آزادش كشيد و اون‌ها رو به زير شالش هدايت كرد. در عين حال كه پابه‌پام مي‌اومد، هنوز هم خجالت رو ميون رفتارش مي‌ديدم.
- مرسي... چرا مي‌خواستين منو ببينين؟
يك تاي ابروم رو بالا دادم و به اين بهانه، مشتاقانه نگاهم رو به سمت صورتش چرخوندم.
- مگه نگفته‌بودم باهات حرف دارم؟ توي عروسي سوگند، گفته‌بودم كه بقيه حرفامو مي‌ذارم براي بعد!
سرش رو پايين انداخت و من گونه‌هاي برجسته شده در اثر لبخندش رو با عشق تماشا كردم.
- درسته، يادمه!
- يادت نمي‌موند، ناراحت مي‌شدم!
با خنده سرش رو بلند كرد كه به روش خنديدم و به قول برديا، دلي و صادقانه در جوابش گفتم:
- من دوست دارم براي خودم و خودت زمان بذارم، يه زمان نامحدود كه باعث بشه ما بيشتر به هم نزديك بشيم.
ريتم نفس‌هاش بلند و كشيده شد، دست لرزونش كه دور بند قهوه‌اي كيفش حلقه شد هم از چشمم دور نموند. درسته، اين لحظه خيلي هيجان‌انگيز بود!
- تو غلط مي‌كني مي‌خواي زمان بذاري!
اون‌قدر محكم ايستادم كه صداي كشيده‌شدن كف كفشم روي آسفالت كهنه، كاملاً به گوش رسيد. ابروهام با شنيدن اين صداي بلند مردانه در هم رفت و همين كه سرم رو به عقب برگردوندم، مشتي به سمت صورتم اومدم و محكم روي گونه‌ي راستم نشست! صداي جيغ صحرا بالا رفت. دو قدم عقب رفتم اما تعادلم رو حفظ كردم تا زمين نخورم. شوكه از ديدن پسر ناشناس روبه‌روم كه با خشم و نفرت نگاهم مي‌كرد، دستم رو روي صورتم گذاشتم. هيچ حدسي نمي‌تونستم بزنم جز اينكه اين پسر، همون ياسين باشه كه عاشق صحراست و مدتي تعقيبش مي كرد!
- مي‌زنم دندوناتو تو دهنت خورد مي‌كنم بچه سوسول، خيلي بيجا مي‌كني كه حرفاي مزخرفت رو دم گوش صحرا پچ‌پچ مي‌كني.
دستش رو مشت كرد و با قدم‌هاي تند به سمتم اومد؛ مشتش رو به طرف صورتم آورد. صحرا جيغ بلندي كشيد و صورتش رو پشت دست‌هاش مخفي كرد. قبل از اينكه مشتش روي صورتم بنشينه، با يك حركت، گردنم رو به جهت مخالف چرخوندم و زانوم رو به شكمش كوبيدم. انتظار نداشت از خودم دفاع كنم و زمين خورد؛ اما بلافاصله، دستش رو به زمين گرفت و ايستاد. دست به كمر و شاكي، بهش توپيدم:
- معلوم هست چه خبره؟! چي مي‌خواي ديوونه؟!
پشت دستش رو روي دهنش كشيد. مشخص بود سن زيادي نداره و قد و قامتش كوتاه‌تر از من بود. اما عصبانيت، به وضوح، از همه‌ي وجودش شعله‌ور بود.
- چرا دست از سر صحرا برنمي‌داري؟ حتماً بايد بزنمت تا آدم شي؟!
يك تاي ابروم بالا رفت. درسته سمت راست صورتم در اثر مشتش مي‌سوخت اما گنده‌تر از دهنش حرف نمي‌زد؟
- بس كن ياسين! مگه قول ندادي ديگه دنبالم نياي؟! اين كارا چيه مي‌كني؟
حدسم درست بود؛ خودش بود! ياسين به طرف صحرا چرخيد و توي صورتش غريد:
- هيچ‌وقت قول نداده‌بودم! تو به چه حقي با اين پسره مياي بيرون و فاز عاشقانه برمي‌داري؟ برم آمارتو به مامان و بابات بدم و بيچاره‌ت كنم؟
ديدن اشك‌هاي صحرا كه تندتند روي صورت وحشت‌زده‌ش مي‌نشست، باعث شد حرصي نفسم رو بيرون بدم و جلو برم. شونه‌ي ياسين رو به طرف خودم كشيدم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
844
14,787
مدال‌ها
4
- بكش عقب و مواظب حرف زدنت باش.
فريادكنان به سمتم برگشت:
- تو چي ميگي!
و به جونم افتاد. درسته حريف اكثر ضربه‌هاش شدم، اما وقتي به زانوم ضربه زد، كنترلم رو از دست دادم و زمين خوردم. مثل يك حيوون وحشي، روي شكمم نشست و به اين‌بار خواست صورتم رو هدف بگيره كه مچ دو دستش رو با دست‌هام گرفتم و فرياد زدم:
- تو يه رواني به تمام عياري! فكر كردي اين ديوونه‌بازيات رو ببينه، حاضره باهات هم‌كلام بشه؟!
در حال تلاش بود تا دست‌هاش رو از حصاري كه براش ساخته‌بودم، رها كنه.
- آره! اگه تو بري آره! مي‌بينم مدتيه دوروبرش مي‌پلكي لعنتي، چرا دست از سرش برنمي‌داري؟
صداي صحرا مي‌اومد كه ياسين رو صدا مي‌زد. خسته از تقلاهاي زيادش، دست‌هاش رو رها كردم و اين‌بار ساق دستم رو جلوي صورتم گرفتم و سرم رو به راست و چپ مي‌چرخوندم، بي‌خيال نمي‌شد؛ با اينكه انرژي دست‌هاش كمتر شده‌بود اما حرص درونش بيشتر از اين حرف‌ها بود.
- به تو هيچ ربطي نداره! تو كي هستي كه واسه من خط و نشون مي‌كشي؟!
لحن محكم من، باعث شد پره‌هاي بينيش باز و بسته بشه، به خودش اشاره كرد و با صداي بلند گفت:
- من عاشقشم! مي‌فهمي؟ من عاشق صحرام و دلم نمي‌خواد كسي نزديكش باشه.
چشم‌هاش پر از اشك بود، شايد عصبي بود اما با تمنا كلماتش رو به زبون مي‌آورد. ياسين واقعاً عاشق صحرا بود و به عنوان يك مرد عاشق، شايد حق داشت كه من رو اينجوري بزنه! تحت تأثير دردي كه مي‌كشيد، ازش غافل شدم و حالا بينيم مورد لطف ضربه‌ش قرار گرفت. حقيقتاً نتونستم تحمل كنم و صدام دراومد. دستم رو روي بينيم گذاشتم و از شدت درد، چشم‌هام رو بستم.
- بس كن ياسين، بس كن!
صداي صحرا، ميون هق‌هقي كه از ابتدا از سر گرفته‌بود، به گوش مي‌رسيد.
- نكن اينكارارو... آخرش تو منو... دق ميدي... نمي‌ذاري يه آب... خوش از گلوم... پايين بره.
درد بدي رو توي عضلات گردنم حس مي‌كردم؛ سرم رو روي آسفالت گذاشتم و دستم رو روي بينيم نگه‌داشتم. نفس‌نفس مي‌زدم و از اين مشاجره خسته شده‌بودم.
- همش به خاطر توئه! چرا نمي‌فهمي دوستت دارم صحرا؟
بالاخره سنگيني وزنش رو از روي بدنم برداشت. آرنج دست چپم رو به آسفالت تكيه دادم و سعي كردم بنشينم.
- دوست داشتن تو، به هيچ دردم نمي‌خوره! من تو رو نمي‌خوام ياسين، نمي‌خوام! با چه زبوني بهت بگم آخه؟!
انگشتم رو زير بينيم كه خون‌ريزي مي‌كرد نگه داشتم. ياسين مقابل صحرا ايستاد و دستش رو به طرف من گرفت.
- لابد اين پسره بهت قول و قرار عاشقانه داده، آره؟ لابد دلتو به عشق اين خوش كردي!
صحرا دست‌هاش رو توي هوا تكون داد و با عصبانيت و البته چشم‌هاي گريون، در جوابش گفت:
- نه، نه! من قبل از آشنا شدن با فربد هم بهت گفته‌بودم كه نمي‌خوامت! من از اولش اينو گفته‌بودم اما اين تو بودي كه باور نمي كردي و دست از سرم برنمي‌داشتي!
فربد! شنيدن اسمم از زبون صحرا اون هم در اين شرايط حساس و منفي، حس خوبي رو در وجودم ايجاد كرد.
- نه صحرا! من دوستت دارم! باور كن من از اين پسره بيشتر دوستت دارم! تو با من خوشبخت ميشي چون من همه‌جوره دوستت دارم!
كلافه، دستم رو توي جيبم فرو بردم. خوشبختانه، دستمال‌كاغذي داشتم. اون رو زير بينيم گذاشتم و با دو انگشتم استخوان بالاي بينيم رو فشردم، بلكه خونش بند بياد. صحرا قدمي عقب رفت، اشك‌هاش رو با پشت دست، پس زد.
- نظر من مهم نيست؟ حرف دل من مهم نيست؟ اگه تو عاشقي، منم عاشقم! منم اين حسو دارم ولي نه نسبت به تو، نسبت به فربد و توام بايد منو درك كني!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
844
14,787
مدال‌ها
4
ياسين حيرت‌زده نگاهش كرد. صحرا دو دستش رو روي صورتش گذاشت و هق‌هقش رو ادامه داد و من... راستش همون‌طور كه دستم روي بينيم بود، خشكم زده‌بود!
- حرف آخرته صحرا؟ واقعاً دوستش داري؟
بدون اينكه دستش رو كنار بزنه، در جواب ياسين گفت:
- حرف... اول و... آخرم... ه... يا... سين... برو... لطفاً!
از نيم‌رخ، چونه‌ي لرزون ياسين، كاملاً مشخص بود. نگاه غمناكش به دختر موردعلاقه‌ش بود كه از درد وجود فردي كه عاشقش بود، مي‌لرزيد و گريه مي‌كرد. بدون اينكه نگاهي به من بندازه، بعد از زمزمه‌ي كوتاه، اما عميق «باشه، من ميرم» با قدم‌هاي بلند ازمون دور شد. هيچ دركي از اطرافم نداشتم، فقط نگاهم مات صحرا بود. من در اين شرايط، به شنيدن فربد، بدون پسوند و پيشوند هم راضي بودم، چه برسه به شنيدن اين جملات از زبون صحرا! صداي گريه‌هاش واقعاً برام ناراحت‌كننده بود و حس مي‌كردم عمق قلبم از شنيدن اين نواي دردآور، رنج مي‌كشه. نبايد مي‌ذاشتم بيشتر از اين اشك بريزه! سعي كردم به خودم مسلط بشم، با احتياط دستمال‌كاغذي رو از بينيم دور كردم؛ خداروشكر خون‌ريزيش بند اومده‌بود. ايستادم؛ پاي چپم كمي درد مي‌كرد و بدنم كوفته شده‌بود ولي سرسري دستي به لباس و شلوار پر از خاكم كشيدم، جلو رفتم و مقابل صحرا ايستادم. نفس عميقي كشيدم و كف دست‌هام رو به هم كوبيدم تا ميزان كثيفيش كمتر بشه. نگاهش كردم؛ دخترك گريون و دلبر!
- ياسين رفت ها! آروم باش.
سرش رو به چپ و راست تكون داد. لبخند روي لب‌هام نشست. با پشت انگشتم، تقه‌اي به حصار دست‌هاش كه پوشاننده‌ي صورتش بود، زدم.
- صحرا خانم؟ بيا بيرون ديگه!
- نمي... تونم!
آه كشيدم و ناخواسته، دستم رو به سمت موهام بالا بردم كه بين راه، عقب كشيدم. هيچ دوست نداشتم موهام بيشتر از اين كثيف بشه پس دستم رو كنار بدنم رها كردم.
- الان چرا گريه مي‌كني؟ به خواسته‌ت رسيدي! حرفات مؤثر بود و ظاهراً ياسين براي هميشه گورشو گم كرد! آروم باش لطفاً.
صداي هق‌هقش كم شد و بالاخره دست‌هاش رو به آرومي پايين آورد. احتمالاً بيننده‌ي چهره‌ي درب و داغوني از منِ كتك‌خورده بود كه لب‌هاش رو به هم فشرد و اشك‌هاش با شدت بيشتري روي صورتش فرود اومد. چرخشي به گردنم دادم و بادي به غبغب انداختم.
- من ورزشكارم ها! اونجوري نگام نكن! فقط... .
مكث كردم. نگاهم بين دو گوي قهوه‌اي كه اسير قرمزي و التهاب پلكش شده‌بود، چرخيد. زمزمه‌كنان ادامه دادم:
- حس كردم ياسين واقعاً عاشقته و همين باعث شد دست و پام شل بشه.
پشت دستش رو به گونه‌هاي خيسش كشيد و كلافه گفت:
- يعني مي‌خواي بگي نظر من مهم نيست؟!
انگشتم رو تخت سينه‌م گذاشتم، چشم‌هام رو درشت كردم و در جوابش گفتم:
- من اين حرفو زدم؟ گفتم حس ياسين واقعيه، اول به اين فكر كن و بعد تصميمت رو بگير.
دست‌هاش رو دو طرف بدنش رها كرد. صداي كوبيده‌شدن پاشنه‌ي كفشش به زمين، باعث شد تكون ريزي بخورم.
- حس ياسين واقعيه، حس من چي؟ حرفاي منو نشنيدي؟! لابد فكر كردي براي كم كردن شر ياسين اين قصه رو گفتم!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
844
14,787
مدال‌ها
4
كيفش كه روي زمين افتاده‌بود رو روي شونه‌ش فيكس كرد و من باورم نمي‌شد، اين شعله‌هاي خشمي كه از وجودش فوران مي‌كرد، برام نماد توجه و خوشحالي باشه!
- واقعاً باورم نميشه! فكر كنم زياد درست و غلط رو نمي‌توني تشخيص بدي!
اين رو گفت و با شتاب از مقابلم عبور كرد. متحير شده‌بودم و زبونم بند اومده‌بود؛ تمام اتفاقاتي كه امروز گذشت، تماماً خارج از تصوراتم بود؛ چه حمله‌ي ياسين و چه اعتراف صحراي دل‌نازكم! هيچ‌كدوم از گوشه‌ي ذهنم هم عبور نكرده‌بود. صحرا بي‌هدف مسير پياده‌رو رو پيش گرفته‌بود و داشت ازم دور مي‌شد. هيچ حرفي به زبونم نيومد، جز اينكه با صداي «آخ» بگم!
فكر خوبي بود، ايستاد! به سمتم برگشت كه بلافاصله دستم رو به پهلوم گرفتم و بدنم رو خم كردم. صداي قدم‌هاي تندش توي گوشم پيچيد.
- چي‌شده؟! خدا الهي لعنتت كنه ياسين! پهلوت درد مي‌كنه آقافربد؟
آقافربد؟! چرا اين‌بار از پيشوند استفاده كرد و اسمم رو به تنهايي صدا نزد؟!
- واي ببين چيكار كرده! نكنه چيزيت بشه؟ بريم دكتر آقا فربد؟
پره‌هاي بينيم باز شد و بازدمم رو محكم بيرون فرستادم. كلافه در جوابش گفتم:
- آقافربد چيه باز؟! تو كه تا الان مي‌گفتي فربد!
با چشم‌هاي درشت‌شده نگاهم كرد كه دستم رو از روي پهلوم برداشتم و كمرم رو صاف كردم. با يك قدم، مقابلش ايستادم.
- داري دروغ ميگي؟!
نچ گفتم و سرم رو بالا انداختم.
- واقعاً مشخص نيست چقدر كوفته شدم؟ همه‌جام درد مي‌كنه! ولي... .
يك قدم نزديك‌تر شدم و كمي گردنم رو به سمت صورتش خم كردم. نگاهش ميخ يقه‌ي كتم بود و انگار جرأت بالاتر اومدن رو نداشت.
- ولي هر وقت صدام زدي فربد، اون‌قدر حس و حال خوبي توي وجودم نشست كه درد و كوفتگي و همه رو فراموش كردم.
لبش رو به دندون گرفت و سرش رو پايين انداخت. كمي اين پا و اون پا كرد ولي چيزي نگفت. با انگشت كوچيكم، موهاي جلوي صورتش رو كمي عقب فرستادم و زيرلب گفتم:
- امروزو يادم نميره، حرفاي تو رو كه اصلاً! حالا اگه اجازه بدي، بريم براي پارت دو قرارمون! الان كه ياسين حذف شد، فكر كنم گره ذهنمون بازتر شد و بهتر مي‌تونيم با هم صحبت كنيم... .
به سر تا پام و لباس‌هايي كه دوست داشتم در اولين فرصت بندازمشون دور، اشاره كردم و ادامه دادم:
- البته با اين سر و وضع، ترجيحم ماشين سواري و دوردوره تا كافه رفتن... اگه افتخار بدي.
با ترديد و آروم‌آروم، سرش رو بالا گرفت. نگاهش توي صورتم چرخيد و كم‌كم لبخند نازي مهمون صورت رنگ و رورفته‌‌ش شد. شايد اسم اين حسي كه حالا همه‌ي وجودم رو فرا گرفته و براي به دست آوردن اين دختر، زبونم رو بي‌اختيار وادار به صحبت مي‌كنه و اجازه‌ي بستن پلك‌هام به روي صورت ماهش رو حتي براي لحظه‌اي نميده، همون عشق باشه!
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
844
14,787
مدال‌ها
4
(سوزان)

دسته‌ي جاروبرقي رو در جهت عقب و جلو، روي فرش حركت دادم. به مبل دو نفره كه رسيدم و پاهاي باراد رو ديدم، به آرومي با لبه‌ي جارو، ضربه‌اي بهش زدم تا پاهاش رو جمع كنه. با اون چشم‌هاي تأثيرگذارش، نگاه چپي بهم انداخت و روي مبل چهارزانو زد. جلوتر رفتم و درحالي كه تلاش مي‌كردم تا زير مبل و اطرافش رو جارو بزنم، صدام رو انداختم پس سرم و بلند گفتم:
- خب چيه داداش من؟ مي‌خواي توام جارو بشي؟
دسته‌ي جارو رو بالا گرفتم و همين كه خواستم به پاش نزديك كنم، صداي اعتراضش رو ميون صداي ممتد جاروبرقي شنيدم:
- نكن سوزان، تازه حموم بودم!
خنديدم و دسته‌ي جارو رو پايين آوردم. نگاهم رو از روي گره عميق بين ابروهاي پهن و كشيده‌ش، رد كردم و با شيطنت و مسخره‌بازي در جوابش گفتم:
- همش اعتراض، اعتراض! چي مي‌خوان اين جوونا؟ به كجا رسيده اين نسل؟ به كجا چنين شتابان؟
همچنان صداش عصبي بود اما من باز هم خنده‌م گرفت.
- دختره زده به سرش! اصلاً مي‌فهمي چي ميگي؟
لوله جاروبرقي رو از دسته‌ش جدا كردم. روي دو زانو نشستم، كمرم رو خم كردم و با دقت مشغول جارو كشيدن فضاي باريك بين مبلي شدم.
- مگه دروغ ميگم برادر من؟ اين چه اعصابيه شما دارين؟ به مو بنده! برو كنار.
خودش رو جمع و جور كرد و سمت چپ نشست. سمت راست مبل رو با نهايت وسواس، گوشه‌به‌گوشه‌ش رو تميز كردم.
- فكر نمي‌كني با اون دسته‌ي جاروت داري روي اعصابم راه ميري؟
پوفي كشيدم و دستم رو به كمرم گرفتم. به سمت راست اشاره كردم تا جابه‌جا بشه و من سمت چپ رو جارو بزنم. چشم‌هام رو توي حدقه چرخوندم اما باز هم در مقابل چشم‌هاي باراد، كم مي‌آوردم!
- دارم كارمو مي‌كنم باراد! چيكار كنم؟!
- يعني جاي ديگه‌اي نيست تو جارو بزني؟ گير دادي به همين مبل؟ اصلاً از كي تا حالا همه‌ي سوراخ‌سنبه‌ها رو تميز مي‌كني؟
لوله رو رها كردم و چند قدم عقب رفتم. پام رو دكمه‌ي قرمزرنگ پاور جاروبرقي فشردم و با اغراق در ابراز خستگي، به سمت باراد برگشتم و درحالي كه دستم رو توي هوا تكون مي‌دادم، گفتم:
- قبلاً سرسري جارو مي‌زدم، مي گفتين چه وضعشه! حالا كه شدم مثل سوگند و دارم همه‌جا رو دقيق تميز مي‌كنم، بازم ميگين چه وضعشه! من به كدوم سازتون برقصم؟
با صداي ملودي آروم موبايلش، از جا بلند شد. نگاه اخموش رو به صفحه‌ي موبايل انداخت و خطاب به من گفت:
- فعلاً كه مغز منو تيليت كردي خواهرجان... سلام!
موبايل رو كنار صورتش گرفت و به طرف اتاقش رفت. با خنده، شونه‌اي بالا انداختم و به سمت پريز برقي كه پشت ميز تلويزيون قرار داشت رفتم تا سيم جارو رو جدا كنم. باراد اون‌قدر حواسش پرت بود كه متوجه من نشده‌بود؛ كل خونه رو جارو زدم و فقط همين قسمتي كه باراد نشسته‌بود، باقي مونده‌بود. ظاهراً فكرش خيلي درگير بود و اين اتفاق نايابي بود! باراد هميشه شيش‌دونگ حواسش جمع بود و نمي‌دونم در حال حاضر، چي حواسش رو تا اين اندازه پرت كرده! با دو دست، جاروبرقي رو بلند كردم تا توي كمدديواري گوشه‌ي پذيرايي و جاي مخصوص به خودش، قرارش بدم.
- سلام.
صداي فربد بود. سلام كردم و همين كه در كمدديواري رو بستم و سرم رو به طرفش چرخوندم، به سرعت ميگ‌ميگ از جلوي نگاهم رد شد. صداي بسته شدن در اتاقش، باعث شد ناخواسته، از جا بپرم. خداوندا!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
844
14,787
مدال‌ها
4
نفس عميقي كشيدم و به سمت آشپزخونه رفتم. شيشه‌پاك‌كن رو از داخل كابينت، به همراه دستمال‌پارچه‌اي آبي‌رنگ، برداشتم و دوباره به پذيرايي برگشتم تا هر چيز شيشه‌اي كه توي خونه قرار داشت رو برق بندازم؛ از ميزهاي جلومبلي شروع كردم. رد دايره‌اي‌شكل ليوان‌هاي چايي كه در طول هفته روي سطح ميز قرار گرفته‌بود، حسابي خودنمايي مي‌كرد. واقعاً خجالت‌آوره!
- سوزان؟ لباسمو ديدي؟
در حين سابيدن ميز، سرم رو در جهت صداي سوگل، يعني به سمت چپ چرخوندم. سوگل لبخند به لب نگاهم مي‌كرد، لبه‌هاي كت چرمي كه تا به حال به تنش نديده‌بودم رو به دست گرفته‌بود، چرخي زد و با حركت اريب پاهاش، سعي در ژست گرفتن داشت. دست از تميز كردن ميز برداشتم و با تعجب نگاهش كردم. يك كت چرم شكلاتي‌رنگ بود كه فقط در سمت راست كت، متفاوت با بقيه‌ي قسمت‌هاش، از چرم كرم‌رنگ و روشن، با خطوط درهم‌برهم قهوه‌اي، استفاده شده‌بود. چقدر تم قهوه‌اي و كرم به رنگ پوست برنز سوگل و موهاي فندقيش مي‌اومد! دستمال‌پارچه‌اي رو روي ميز رها كردم و براش كف زدم.
- واي! عجب تيپ چشم‌نوازي زدي سوگل‌خانم!
قدمي عقب رفت، صاف ايستاد. نگاهي به خودش انداخت و با ترديد پرسيد:
- جداً خوبه؟
دست‌هام رو در هم گره زدم و مقابل دهنم نگه‌داشتم. با لذت نگاهش كردم و سرم رو تندتند به نشونه‌ي مثبت تكون دادم.
- عاليه سوگل! خيلي بهت مياد.
يك تاي ابروم رو بالا انداختم و با شيطنت ادامه دادم:
- از كي تا حالا ريسك مي‌كني؟ تو هميشه ساده‌پوش بودي! حالا چي‌شده همچين كت خفن و شنگولي رو انتخاب كردي؟
سرش رو بالا گرفت و با اعتماد به نفس، در جوابم گفت:
- مي‌خوام جسور و قوي به نظر برسم، اين كت حس جسارت بهم داد... گاهي وقتا تيپ جديد زدنم بد نيست.
- چرا فاز جنگجو بودن برداشتي؟
نگاه سنگيني كه بهم انداخت، باعث شد خنده‌م رو جمع كنم. لب‌هام رو غنچه كردم، انگشت‌هاي جمع شده‌م رو به لب‌هام چسبوندم و براش بوس فرستادم.
- اصلاً جذابيت از سر و روت مي‌باره! فقط اگه مي‌خواي تغيير استايل بدي به نظرم رنگاي جديد رو هم انتخاب كن.
دهنش رو كج كرد و با تمسخر در جوابم گفت:
- لابد صورتي!
چشمكي به روش زدم و دوتا انگشت شستم رو به نشونه‌ي لايك به سمتش گرفتم كه تندتند دستش رو توي هوا تكون داد و درحالي كه به طرف اتاقش مي‌رفت، گفت:
- نه‌نه‌نه! عمراً! همون يه بار كه توي عروسي سوگند، صورتي روي تور لباسم گلدوزي شد، براي هفت پشتم بس بود.
و با بسته شدن در اتاقش، صداي معترضش قطع شد. امروز چرا همه در اتاقشون رو مي‌بندند؟! من كه سر از كارشون درنمي‌آوردم! دوباره دستمال رو برداشتم و بعد از تميز كردن ميز تلويزيون، به سمت ميز ناهارخوري رفتم. پشت ميز ايستادم و شيشه پاك‌كن رو روي سطح شيشه‌اي ميز اسپري كردم.
با شنيدن صداي قدم‌هاي محكمي كه احتمالاً متعلق به مردهاي خونه بود، سرم رو بلند كردم. برديا بود. به آشپزخونه رفت و بلافاصله صداي تق و توق بلند شد. از اينكه هراسون به نظرم اومده‌بود، ترسيدم و با صداي بلند پرسيدم:
- دنبال چي مي‌گردي برديا؟!
- جعبه‌ي كمك‌هاي اوليه كو؟!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
844
14,787
مدال‌ها
4
متعجب از جمله‌‌اي كه گفت، دستمال رو توي دستم فشردم. با ترديد و نگران، قدمي به سمت آشپزخونه برداشتم.
- برديا؟ چي‌شده؟!
با باز كردن كابينت آخري كه زير آبگرمكن ديواري قرار داشت، جعبه رو پيدا كرد و همين كه جلو اومد، مقابلش ايستادم. با چشم‌هايي كه احتمالاً از شدت ترس، از حدقه بيرون زده‌بود، نگاهش كردم؛ وحشت داشتم از زخم و خون و مريضي!
- كجا ميبري؟ چي‌شده؟!
با ديدن چهره‌ي نگران من، لبخند زد. دستش رو روي شونه‌م گذاشت و بعد از لحظه‌اي مكث، با آرامش گفت:
- نترس، چيزي نشده، دست فربد بريده، ميرم پانسمان كنم.
خواست از كنارم رد بشه كه ساق دستش رو محكم گرفتم.
- از چي بريده؟
لبش رو به دندون گرفت و باز لبخند زد. با وجود مردمك لرزون چشم‌هاش، كم‌كم داشتم به واقعي‌بودن اين لبخندها مشكوك مي‌شدم!
- موقع سر زدن به يكي از پروژه‌ها... واقعاً نگران نشو سوزان... اگه دلت مياد، بيا زخمشو ببين.
با وحشت قدمي عقب رفتم و دستش رو رها كردم. سرم رو به چپ و راست تكون دادم. چشمم كه به جعبه‌ي كمك‌هاي اوليه مي‌خورد، همه‌جاي بدنم درد حس مي‌كردم!
- نه، دلم ريش ميشه.
انگشت اشاره‌ش رو جلوي دهنش گرفت و با تن صداي آرومي در جوابم گفت:
- پس آروم باش و فعلاً به كسي هم چيزي نگو... نذار غرور فربد خدشه‌دار شه.
و خنده‌كنان به سمت اتاق فربد رفت. آهسته به سمت ميزناهارخوري برگشتم و با چشم‌هاي باريك‌شده چشم به راهروي اتاق پسرها دوختم؛ مثل روز روشن بود كه برديا داره دروغ ميگه! نكنه فربد تصادف كرده؟ البته اگه تصادف كرده‌بود، نمي‌تونست اون‌قدر سريع قدم برداره كه در كسري از ثانيه از جلوي چشم‌هام محو بشه! شايد هم دروغ نگفت. با فكري كه مشغول تحليل اوضاع و شرايط بود، به سمت ميز خم شدم و دستمال‌پارچه‌اي رو به جونش انداختم. سطح ميز كه براق شد، به آشپزخونه رفتم و اين‌بار تي رو برداشتم تا سراميك‌ها رو هم تميز كنم. از آشپزخونه شروع كردم و بعد به سراغ پذيرايي و قسمت‌هايي كه خالي از فرش بود، رفتم.
با صداي باز شدن در اتاق، سرم رو بلند كردم. با كنجكاوي سرم بين راهروي اتاق دخترها و پسرها در گردش بود. خيلي دوست داشتم بدونم در اتاق كدومشون باز شده و حقيقتاً بيشتر مشتاق ديدن فربد بودم. با ديدن دل‌آراي تازه از خواب بيدار شده، روي حس كنجكاويم سرپوش گذاشتم و راه رفتن دل‌‌آرا رو دنبال كردم. همين كه به آشپزخونه نزديك شد، قلبم ريخت و با صداي بلند، صداش زدم. تكون ريزي خورد و با تعجب به طرفم چرخيد. كل موهاش رو بالاي سرش گوجه كرده‌بود و برخلاف اكثر اوقات، صورتش كامل و واضح ديده مي‌شد.
- چيه سوزان؟! مي‌خوام برم توي آشپزخونه!
اخم كردم و چپ‌چپ نگاهش كردم.
- خجالت بكش! يعني اين تي توي دست منو نمي‌بيني؟ بذار اون آشپزخونه دو دقيقه تميز بمونه، هنوز خشك نشده.
سرش رو به عقب كج كرد، نگاهي به كف آشپزخونه انداخت و از صحت حرفم كه مطمئن شد، به ميزناهارخوري تكيه داد و غرغركنان گفت:
- من قاشق مي‌خوام!
چشمم به سراميك‌هاي روشن كف بود تا از درخشش و برقش مطمئن بشم؛ هيچ لكي نبايد از چشمم دور مي‌موند! در جواب دل‌آرا گفتم:
- قاشق براي چي؟
- مي‌خوام شربت معده بخورم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
844
14,787
مدال‌ها
4
لحظه‌اي پلك‌هام رو بستم و زيرلب «بسم‌الله» گفتم. با ديدن قوطي قهوه‌ا‌ي‌رنگي كه با دو دستش اون رو توي بغلش نگه داشته‌بود، متعجب پرسيدم:
- تو ديگه چته؟!
- واسه تقويت موهام مي‌خوام شربت معده بخورم... خب لابد معده‌دردم ديگه!
و با غيظ نگاهش رو ازم گرفت. دستم رو به چونه‌م كشيدم و درحالي كه متفكرانه و دقيق روي صورتش زوم كرده‌بودم، گفتم:
- آخه اگه مريضي و خسته، پس چرا اين‌قدر ترگل‌ورگلي؟ چرا سرحال به نظر مي‌رسي؟
چشم‌هاش رو درشت كرد و به سمتم خيز برداشت؛ اون‌قدر ترسناك به نظر رسيد كه جيغ كشيدم و با گفتن«جلو نيا!» تي رو مثل يك سلاح دفاعي، مقابل خودم گرفتم.
- ببخشيد كه ترگل‌ورگلم!
دوباره چشم‌غر‌ه‌اي تقديمم كرد و به طرف اتاقش رفت. يك، دو، سه! و بله! در با صداي محكمي بسته شد.
- والا اگه توام درو اين شكلي نمي‌بستي، شك مي‌كردم.
در نهايت تي كشيدن هم با برق انداختن سراميك‌هاي قسمت ورودي پله‌ها به پايان رسيد. خوشحال و راضي از زحماتم و خونه‌اي كه با سه ساعت قبل زمين تا آسمون متفاوت شده‌بود، يك ليوان چاي براي خودم ريختم و روي مبل لم دادم.
- آخيش!
از ته دلم اومده‌بود و در عين خستگي، لذت‌بخش بود. با شنيدن صداي سوگند، خنده به لبم نشست و با شوق بغلش كردم. ازدواجش هيچ اثري روي روابطمون نگذاشته‌بود و همه‌چي مثل قبل بود، اما من باز هم خيلي دلتنگش مي‌شدم!
- چه‌خبر؟
روي مبل نشست و دستي به انتهاي موهاي صاف و مرتبش كشيد. ليوان چاي رو به دستش دادم و كنارش نشستم. اين لحظه رو مناسب غيبت كردن ديدم و بلافاصله در جوابش، شرح حالي از دو ساعت اخير دادم.
- خلاصه امروز خيلي روز عجيبي شده سوگند! از دست بچه‌ها دارم شاخ درميارم! نمي‌فهمم چشونه، همش يكي‌يكي ميرن توي اتاقاشون و درو محكم مي‌بندند! هيچ‌كدومم زبون باز نكردن تا من بفهمم دقيقاً چه مشكلي پيش اومده.
سوگندي كه از لحظه‌ي اول، با نگاهش مشغول وارسي جزءبه‌جزء خونه بود، بدون توجه به حرفم، به اطراف اشاره كرد و گفت:
- اين خونه رو كي برق انداخته؟!
با بدبختي نگاهش كردم و دستم رو به سمت خودم گرفتم.
- مگه معلوم نيست؟ سوزان كوزت!
يك تاي ابروش رو بالا انداخت و نگاهم كرد. جوري با دقت نگاهم مي‌كرد كه انگار حرفم رو باور نكرده‌بود! جرعه‌اي از چاي رو نوشيد و گفت:
- عجيب بودن از ويژگي بارز افراد اين خونه‌ست، نمونه‌ش خود جناب‌عالي! از کی تا حالا بشور و بساب می‌کنی؟ تو اتاقتو به زور مرتب مي‌كردي، حالا امروز چی به سرت خورده؟!
با پشت انگشتش ضربه‌ی آرومی به فرق سرم زد و خندید. چپ‌چپ نگاهش کردم كه با صداي آروم‌تري ادامه داد:
- باراد که از اول هفته یه‌جوری شده، سوگلم همین‌طور! يكيشون سرخوش شده و اون يكي ساكت! سر فرصت آمار این دوتا رو درمیارم... فعلاً برم سراغ دل‌آرا ببینم چرا معده‌درد شده.
از جا بلند شد و به طرف اتاق دل‌آرا رفت. زماني كه سوگند وارد اتاق دل‌آرا شد، نفس حبس شده‌م رو به بيرون فوت كردم. دستم رو روي گونه‌هاي ملتهبم گذاشتم، نگاهی به اطراف انداختم و وقتی کسی رو ندیدم، دستم رو جلوی دهنم گذاشتم تا صدای خنده‌م به گوش بچه‌هاي توي اتاق نرسه! بله، درسته! بنده امروز صبح یک ملاقات با عشقم داشتم و ازش یه گردنبند خیلی زیبا هدیه گرفتم! دستم رو به داخل یقه‌م فرو بردم و قلب صورتی درخشانی که دورش نگین‌های نقره داشت رو بالا گرفتم. لب‌هام رو روی هم فشردم و ذوقم رو پشت لب‌هام مخفی کردم. اون‌قدر دوستش داشتم و اون‌قدر زیبا بود که برای اولین‌بار پیش‌قدم شدم و محکم ایمان رو بغل کردم و از صبح تا الان به قدری تمام وجودم سرشار از هیجان بود که برای تخلیه‌‌ی‌ انرژی مضاعف درونم، احتیاج به فعالیت داشتم؛ مثل تمیز کردن خونه!
***
 
بالا پایین