- Dec
- 844
- 14,787
- مدالها
- 4
(فربد)
برديا ماشين رو پشت ماشين آقاجون پارك كرد. ظاهراً هنوز بقيه برنگشتهبودند كه ماشينشون توي حياط پارك نبود. دلآرا خميازهكشان، از ماشين پياده شد و ازمون خواهش كرد كه وسيلههاش رو بالا ببريم. قبل از اينكه برديا هم پياده بشه، دستم رو روي بازوش گذاشتم و وادارش كردم كه سرجاش بنشينه. با نگاهم، رفتن دلآرا رو دنبال كردم و وقتي پلههاي ورودي رو بالا رفت و كامل از چارچوب نگاهم خارج شد، سرم رو به طرف بردياي متعجب چرخوندم كه با نگاهش، سؤال ميپرسيد و منتظر جواب بود. روي صندلي جابهجا شدم و مقابلش نشستم. سعي كردم نخندم و جدي به نظر برسم.
- من امروز يه تصميمي گرفتم.
ابروهاش به سمت موهاي مجعد و پريشون روي پيشونيش، بالا رفتند. با خونسردي در جوابم گفت:
- چيه؟ باز پروژهي جديد قبول كردي؟! اشكالي نداره، مخالفت نميكنم چون فكر ميكنم پتانسيل اينو داريم كه چندتا كارو با هم مديريت كنيم.
لبهام به دو طرف كشيده شد؛ انگار به ذهنش هم خطور نميكرد كه چي قراره بهش بگم. تكخندهاي كردم و دستم رو به پاش كوبيدم.
- نه ديوونه! اونكه سرجاش و توي جلسهي شنبه روال كار و قراردادها رو معلوم ميكنيم و من بدون مشورت با تو همچين كاري نميكنم... الان يه چيز ديگه ميخوام بگم.
دستش رو روي گردنش گذاشت و با چشمهاي ريز شدهش، نگاهش رو به صورتم دوخت كه پرسيدم:
- مگه باز گردندردي؟!
چيني به بينيش داد.
- نميدونم، فكر ميكنم يه بخشي از دردم عصبيه... بايد اينجا حرف بزنيم؟ چرا نميريم بالا؟
مكث كردم. نگاهم رو به اطراف چرخوندم و وقتي همچنان حياط رو خالي ديدم، با صداي آرومي گفتم:
- من تصميم گرفتم صحرا رو ببينم، باهاش قرار گذاشتم.
برق از سرش پريد. آنچنان محكم گردنش رو بالا داد كه صداي آخش دراومد. با خنده دستم رو روي شونهش گذاشتم.
- آروم باش داداش.
تكوني به بدنش داد كه ديگه نيازي به حركت گردنش نباشه. چيزي نموندهبود، چشمهاي سياهش از حدقه دربياد.
- الان چيشد همچين تصميمي گرفتي؟! دو هفتهست دارم خودمو ميكشم يه پيام بهش نميدي! امروز چي به مغزت خورده؟ خواب ديدي؟ يا بازم صحرا با شيريني باقلوا اومد سراغت؟
گردنم به عقب خم شد و بلند خنديدم. حق با برديا بود. از بعد مراسم فرهود و سوگند، برديا اصرار زيادي داشت كه استارت ارتباط با صحرا رو بزنم اما نميتونستم؛ تا امروز! با مشت محكمي كه به شكمم خورد، دست از خندههاي از ته دلم برداشتم. با نوك انگشتم، خيسي گوشهي چشمم رو گرفتم. به در تكيه دادم و در مقابل نگاه كنجكاوي كه با گره بين ابروهاي پهنش، كمي ترسناك هم به نظر ميرسيد، گفتم:
- راستش جوگير شدم! اينقدر امروز بعد از تحويل دادن پروژه، حالم خوب بود كه ناگهاني تصميم گرفتم بهش پيام بدم و يه قرار ملاقات بذارم.
نچنچ كرد و نگاه چپي حوالهم كرد.
- ديوونه شدي! اينقدر غرق كار شدي كه شكست و موفقيتات روي تصميماي شخصي زندگيت مؤثر شده.
از اونجايي كه خودش، نمونهي بارزي براي جملهاي كه گفت، بود، كف دستم رو روي قفسهي سينهم گذاشتم و كمي سرم رو خم كردم.
- درس پس ميديم استاد!
متوجه كنايهي كلامم شد، گوشهي لبش اسير دندون نيشش شد تا مانع ديده شدن لبخند بشه.
- خب؟ بعدش چيشد؟
تكوني به موبايلم كه توي دستم بود، دادم و صادقانه گفتم:
- پروژه رو كه تحويل دادم، نشستم توي ماشين و بهش پيام دادم، بيست دقيقه بعدش هم جوابم رو داد و درخواستم رو قبول كرد.
برديا ماشين رو پشت ماشين آقاجون پارك كرد. ظاهراً هنوز بقيه برنگشتهبودند كه ماشينشون توي حياط پارك نبود. دلآرا خميازهكشان، از ماشين پياده شد و ازمون خواهش كرد كه وسيلههاش رو بالا ببريم. قبل از اينكه برديا هم پياده بشه، دستم رو روي بازوش گذاشتم و وادارش كردم كه سرجاش بنشينه. با نگاهم، رفتن دلآرا رو دنبال كردم و وقتي پلههاي ورودي رو بالا رفت و كامل از چارچوب نگاهم خارج شد، سرم رو به طرف بردياي متعجب چرخوندم كه با نگاهش، سؤال ميپرسيد و منتظر جواب بود. روي صندلي جابهجا شدم و مقابلش نشستم. سعي كردم نخندم و جدي به نظر برسم.
- من امروز يه تصميمي گرفتم.
ابروهاش به سمت موهاي مجعد و پريشون روي پيشونيش، بالا رفتند. با خونسردي در جوابم گفت:
- چيه؟ باز پروژهي جديد قبول كردي؟! اشكالي نداره، مخالفت نميكنم چون فكر ميكنم پتانسيل اينو داريم كه چندتا كارو با هم مديريت كنيم.
لبهام به دو طرف كشيده شد؛ انگار به ذهنش هم خطور نميكرد كه چي قراره بهش بگم. تكخندهاي كردم و دستم رو به پاش كوبيدم.
- نه ديوونه! اونكه سرجاش و توي جلسهي شنبه روال كار و قراردادها رو معلوم ميكنيم و من بدون مشورت با تو همچين كاري نميكنم... الان يه چيز ديگه ميخوام بگم.
دستش رو روي گردنش گذاشت و با چشمهاي ريز شدهش، نگاهش رو به صورتم دوخت كه پرسيدم:
- مگه باز گردندردي؟!
چيني به بينيش داد.
- نميدونم، فكر ميكنم يه بخشي از دردم عصبيه... بايد اينجا حرف بزنيم؟ چرا نميريم بالا؟
مكث كردم. نگاهم رو به اطراف چرخوندم و وقتي همچنان حياط رو خالي ديدم، با صداي آرومي گفتم:
- من تصميم گرفتم صحرا رو ببينم، باهاش قرار گذاشتم.
برق از سرش پريد. آنچنان محكم گردنش رو بالا داد كه صداي آخش دراومد. با خنده دستم رو روي شونهش گذاشتم.
- آروم باش داداش.
تكوني به بدنش داد كه ديگه نيازي به حركت گردنش نباشه. چيزي نموندهبود، چشمهاي سياهش از حدقه دربياد.
- الان چيشد همچين تصميمي گرفتي؟! دو هفتهست دارم خودمو ميكشم يه پيام بهش نميدي! امروز چي به مغزت خورده؟ خواب ديدي؟ يا بازم صحرا با شيريني باقلوا اومد سراغت؟
گردنم به عقب خم شد و بلند خنديدم. حق با برديا بود. از بعد مراسم فرهود و سوگند، برديا اصرار زيادي داشت كه استارت ارتباط با صحرا رو بزنم اما نميتونستم؛ تا امروز! با مشت محكمي كه به شكمم خورد، دست از خندههاي از ته دلم برداشتم. با نوك انگشتم، خيسي گوشهي چشمم رو گرفتم. به در تكيه دادم و در مقابل نگاه كنجكاوي كه با گره بين ابروهاي پهنش، كمي ترسناك هم به نظر ميرسيد، گفتم:
- راستش جوگير شدم! اينقدر امروز بعد از تحويل دادن پروژه، حالم خوب بود كه ناگهاني تصميم گرفتم بهش پيام بدم و يه قرار ملاقات بذارم.
نچنچ كرد و نگاه چپي حوالهم كرد.
- ديوونه شدي! اينقدر غرق كار شدي كه شكست و موفقيتات روي تصميماي شخصي زندگيت مؤثر شده.
از اونجايي كه خودش، نمونهي بارزي براي جملهاي كه گفت، بود، كف دستم رو روي قفسهي سينهم گذاشتم و كمي سرم رو خم كردم.
- درس پس ميديم استاد!
متوجه كنايهي كلامم شد، گوشهي لبش اسير دندون نيشش شد تا مانع ديده شدن لبخند بشه.
- خب؟ بعدش چيشد؟
تكوني به موبايلم كه توي دستم بود، دادم و صادقانه گفتم:
- پروژه رو كه تحويل دادم، نشستم توي ماشين و بهش پيام دادم، بيست دقيقه بعدش هم جوابم رو داد و درخواستم رو قبول كرد.