هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایلهایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کردهاند حذف کنند.
بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود.
https://t.me/iromanbook
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
برترین[تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک»
ناخودآگاه، کُنج ذهنم رودخانهای از خون شد. انگشتان دستم مُشت و اسید معدهام تا حدّامکان بالا آمد.
مهرو برایم مسئلهی اصلی نبود و حتی این دختر، ذرّهای برایم ارزشمند نبود اما خب، نگاه هرز یزدان بد مرا میسوزاند. امروز و اینلحظه برای چشمچرانیهای یزدان موقعیت مناسبی نبود، انگار یزدان این مکان را با جای دیگری اشتباه گرفته بود که مدام، سرتاپای مهرو را مینگریست!
با قدمهایی که آرام اما بلند بودند، بهسمت دینا و مهرو رهسپار شدم. سمت دینا، روی دستهی مبل نشستم و غریدم:
- ببرش اتاق.
مهرو انگار صوتِ آرام صدایم را شنیده بود که اینگونه چپچپ مرا مینگریست!
نگاهش نکردم و بازهم به دینا تشر زدم:
- پاشید برید آشپزخونه.
سرم را بالا گرفتم و مجدداً به یزدان چشم سپردم، سرش را بهلبهی مبل تکیه داده بود و با چشمان مخمور یشمی رنگش، به مهرو خیره مانده بود.
این اندازه از نگاه کردنش به مهرو، غیرطبیعی نبود!
صدای دینا، نگاه مرا از صورت غرق شدهی یزدان ربود.
- نشستیم دیگه، حالا نوبت پاچهی ما شده که بگیری؟
بیخیالِ سخنان اراجیف دینا شدم و گوشه چشمی به مهرو انداختم.
تارهای فرفریاش سرکشانه از زیر شال سیه رنگش متواری و گونههایش سرختر از همیشه دیده میشدند. او چرا قیافهاش عوض و اینگونه مرتب شده بود؟
مهرو یا زیر نگاه سنگین من معذب مانده بود، یا از نگاه تیز یزدان درمانده شده بود! شایدهم از این وضعیت و نگاه هرز یزدان خوشش میآمد که تا این اندازه رخسارهاش سرخ دیده میشد و از روی مبل، برنمیخواست!
صدای آقابزرگ مرا از تضاد و تناقض چرخشِ چشمهایم گرفت و لحظهای حواسم را از این موضوع پرت کرد.
- مهمونا تا یهساعت دیگه میرسن امیدوارم تو خونهی من آبروریزی نکنی پسر.
آشفتهحال لبخندی زدم و همانطور که حریصانه یزدان را مینگریستم، زمزمه کردم:
- نگران نباش آقابزرگ، خودم میدونم کِی و کجا، چیکار کنم.
آقابزرگ همانطور که به کمک عصایش از روی مبل برمیخاست، گفت:
- امیدوارم.
بهمحض رفتن آقابزرگ به اتاق زیر پلهها، از لبهی مبل پایین آمدم و سعی کردم اندکی از این جوّ سنگین فاصله بگیرم و جواب چشمچرانیهای یزدان را به بعد موکول کنم اما، با صدای عمو به ناچاری سرجایم متوقف شدم.
- هیچوقت فکر نمیکردم تا این اندازه یاغی باشی.
صدای معترضانهی زنعمو فروغ بهجای من برخاست.
- مسعود، تو روخدا اینجوری نگو.
تمام حواسم به یزدانی که نگاهش میان من و مهرو رد و بدل میشد، معطوف بود و زبانم، بیآگاهی پاسخ عمو را داد:
- باز خوبه یاغی شدم... اینکه هنوز، یه آدمِ عوضی و دورو نشدم جای شکر داره.
عمو از روی مبل برخاست و سری از روی تأسف برایم تکان داد، چشمهای تیرهاش از پشت شیشهی عینک مستطیلی شکلش، پر از خشم دیده میشد، کاش کمی از ریشهای جوگندمی و موهای سپید شدهاش خجالت میکشید و امروز، مرا اینگونه نمیسنجید.
- مرگ دانیال دست خدا بوده، فقط تو نیستی که عزیزت رو از دست دادی داوین... عقلت کجا رفته؟ منطق و احترامت کجا رفته؟
او هم مثل تمام خانواده، مرگ دانیال را یک سانحهی دلخراش رانندگی تصوّر میکرد و کسی باورش نمیشد که قبل از مرگ دانیال، من چه حرفهایی از او شنیده بودم و چه دردهایی از او دیده بودم اما، بازهم مانع رفتنش نشده بودم. لعنتی... لعنت به افکار گذشته و عذاب وجدان همیشگیام.
جواب عمو را بعد از ثانیهای کلنجار رفتن باخود، دادم:
- عقل و منطقم همراه دانیال رفته زیرخاک، خرج کردن احترامم به آدمِ مقابلم بستگی داره.
چشمهایم همچنان یزدان را میکاوید اما، تمام حواسم روی عمو معطوف مانده بود.
تا لبخند اندک یزدان را دیدم، بیتوجه به عمو که برایم از موضوع همیشگی و مرگ دانیال سخن میگفت، بهسرعت بهسمت مهرو برگشتم و بیهوا آستین توریِ کتش را میان انگشتان دستم فشردم، مهرو بیمخالفت ایستاد و حیرت زده به جولان دادنهای من نگاه کرد.
- برو آشپزخونه.
چشمهای درشت و کشیدهاش را درشتتر کرد و پرسید:
- چرا؟
سرم را کج کردم و تُن صدایم را اندکی بالاتر بردم. عصبی بودم و نمیدانستم که چه بهانهی برای رفتن او بیاورم!
- چایی میخوام.
دینا برخاست و کلافه، بهسمت مهرو چرخید:
- مهرو متأسفانه انگار سیمپیچیهای مغز داوین دوباره اتصالی کرده، تو بشین من میرم چایی بیارم.
دینا این را گفت و بیتوجه به چشم و اَبرو آمدن من، بهسمت آشپزخانه رهسپار شد، او واقعاً مغزش معیوب شده بود یا خودش را به کودنی میزد!
آستین لباس مهرو را رها کردم و زیر لب زمزمه کرد:
- تو برو قندون رو بیار... دینا گفت.
مهرو سرش را کج کرد و به آشپزخانه نگریست.
- دینا که هنوز نرفته داخل آشپزخونه، کی گفت من نشنیدم؟
خنگ خدا... خنگ خدا... .
وقتی از رفتنِ مهرو ناامید شدم، مسیرم را بهسمت آشپزخانه کج کردم و آستین لباس مهرو را بین انگشتان دستم، چلاندم و او را بهدنبال خود کشاندم.
امروز برای دل و قلوه دادن بدترین روز بود. برای من امروز، روزِ مقدّسی بود و این نگاههای هرز، زیادی کثیف و چرکین بهنظرم میآمد.
تا به آشپزخانه رسیدیم، آستین لباسِ سیه رنگ مهرو را رها کردم و بهسمتش چرخیدم، گیتیخانم و دینا که در آشپزخانه حضور داشتند، با حضور ناگهانی ما یکّه خوردند و بهسمت ما چرخیدند.
دو قدم کوتاه بهسمتش برداشتم و مهرو، دو قدم بهعقب گام برداشت. جنگل آشفتهی نگاهش مدام میان چشمهایم میچرخید و لبهایش از فرط ترس، حسابی میلغزید.
گیسوان فِرش دوطرف صورتش را احاطه کرده و شالش اندکی عقبتر از همیشه قرار داشت.
تا اندام ظریف مهرو به درب طوسیرنگ یخچال چسبید، درست با فاصلهای کوتاه مقابلش ایستادم و سرم را اندکی کج کردم.
بوی بابونهی وجودش، آنقدری قوی بود که من نمیتوانستم از زیر بارِ بوئیدن این عطر شانه خالی کنم.
صدای مهرو لرزانتر از همیشه، برخاست:
- تو چه... مرگت... شده!
زهرخندی روی لبهایم نشاندم و با ترشرویی جوابش را دادم:
- خیلی خوشت میاد یکی دیدت بزنه؟
مهرو با اضطراب، موهای آشفتهاش را از گردیِ صورتش کنار زد و مرتعشانه زارید:
- چیمیگی تو؟ مریضی؟
گیتی خانم تا آمد پادرمیانی کند و این قائله را به اتمام برساند، من با بلند کردنِ دست راستم او را به سکوت دعوت کردم.
بازهم خروشیدم:
- من مریضم یا تو؟ اون مرتیکه داره بهسرتاپات خیره خیره نگاه...
مکثی کردم و با انگشتان دست، کلافه موی مرتبم را برهم ریختم. جریتر از قبل ادامه دادم:
- اگه ازش خوشت اومده برم بهش بگم تا بیاد و بیشتر باهم آشنا بشید!
صدای عصبیِ دینا بهجای مهرو برخاست:
- داوین تمومش کن، چته تو؟
بیتوجه به دینا با کف دست، ضربهای محکم به بدنهی یخچال کوبیدم و با این حرکت، مهرو ترسید و بهناگه باران چشمهایش روی گونههایش سرازیر شدند.
- امروز مراسمه دانیاله نمیخوام کسی تو این خونه دل بده و قلوه بگیره. خراب بازیهات رو ببر جای دیگه... درضمن، بهحساب اون مرتیکه هم میرسم.
او اشک میریخت و من، خیره به چشمان بارانیاش هنوز سرجایم ایستاده بودم.
از زبان تند و تیزم پشیمان شده و ای کاش میتوانستم حرفهایم را پس بگیرم و ای کاش، واقعاً میتوانستم.
من چه مرگم شده بود چرا امروز انقدر شوریدهحال و مالامال جنون بودم؟
یعنی واقعاً من همان آدم عوضیای که میگفتم نبودم، شده بودم!
مهرو با دستان ظریفش، گونههای نمناکش را لمس کرد و با بغض نهفتهی صدایش، زیر لب نجوا کرد:
- کاش هیچوقت نمیدیدمت، کاش دیگه نبینمت.
پر از بغض این را گفت، خودش را خم کرد و از زیر دستانم فرار کرد. تا او رفت دینا که مبهوت و سینی بهدست وسط آشپزخانه ایستاده بود، به دنبال مهرو دوید و میانهی راه، برعلیهی من توپید:
- خیلی احمقی داوین.
این را گفت و از آشپزخانه بیرون رفت، انگشتان دستم را مُشت و سپس داخل جیبهایم مخفی کردم.
به نقطهی جوش رسیده بودم و مغزم پر از دردهای بهبود نیافته بود.
بازهم زیادهروی کرده و دل شکانده بودم، بازهم صبوری نکرده و اشک چشمانی را جاری کرده بودم، بازهم کار درست را به غلط انجام داده و بدترین مرد این روزها، من شده بودم.
- گناه داره پسرم، خدا قهرش میگیره.
سرم را بلند کردم و به گیتی خانم چشم سپردم، کاش آن زمانی که او ازم خواست سکوت کنم، سکوت میکردم.
- امروز اصلاً حالِ درستی ندارم گیتی خانم.
گیتی خانم از کنار سماور جُم خورد و بهسمت من گام برداشت. بازوی دست راستم را گرفت و مرا روی صندلی میز ناهارخوری نشاند.
- پسرم امروز برای دل شکستن اصلاً روز خوبی نیست، باید آروم باشی... اون دختر معصومتر و پاکتر از این حرفهاست.
چشمان گیتی خانم نیز لبالب از اشک بود و انگار، دل او هم پُرِ پُر بود. چارقد مشکی رنگش را لمس کرد و سپس، به چشمان پشیمانم خیره ماند.
- اگه میخوای روح دانیال شاد باشه برو از دل مهرو دربیار، انقدر دل این دختر رو نرنجون اون الان تو این شهر غریب و تنهاست.
کف دو دستم را روی پیشانیام گذاشتم و فشار دادم، آنقدر فشار دادم که پیشانیام از هجوم قدرتمندِ دستهایم درد گرفته بود.
بیاختیار، پچ زدم:
- گردنشو میشکونم.
تا از روی صندلی برخاستم، گیتی خانم دست راستم را گرفت و ملتمسانه نالید:
- چی میگی پسر؟ با اون دختر بدبخت میخوای چیکار کنی؟
او اشتباه فهمیده بود.
یعنی آنقدر پلید و پست شده بودم که گیتی خانم، فکر میکرد من دست روی یک دختر بلند میکنم؟ نه... نه... من هنوز آنقدر حقیر و نالایق نشده بودم.
دست راستم را از اِسارت انگشتان ضعیف و نحیف گیتی خانم نجات دادم و بهلحن پرالتماس و ترس نگاهش هیچ توجهای نکردم.
خونی دیگر به مغزم نمیرسد و تنها مقدارِ زیادی زهر، داخل سلولبهسلول سرم میچرخید.
از آشپزخانه بیرون رفتم و همانطور که بهسمت حیاط پا تند میکردم، یزدان را صدا زدم.
- یزدان، کارت دارم.
بابا به جمع آنها اضافه شده بود و تا مرا دید، بازهم اَبروانش را درهم کشید و انگار من، حسابی برجکهایش را آوار کرده بودم!
وارد حیاط شدم و روی اولین پلهی مرمر نشستم، آسمان خاکستری رنگ ظهر دیوانه شده بود و حالا رگبارهای باران و طوفان، درهم آمیخته شده بودند.
زیر این پناهگاه و این چند پلهی مرمر، تنها مکانی بود که میشد از طغیان آسمان دراَمان ماند.
زیاد منتظر نماندم و عطر زنندهی یزدان، زودتر از خودش برایم خودنمایی کرد.
شاید این عطری که روی خودش خالی کرده بود از نظرش معرکه بود اما خُب، این رایحهی تند و تیزش حسابی برای مشامم آزاردهنده بهحساب میآمد.
کنارم روی سومین پلهی مرمر ایستاد و منتظر نگاهم کرد. انگار میدانست من از چه موضوعی خشمگینم! انگار میدانست من، از چه و از که میخواهم برایش بگویم!
دستدست نکردم و یکراست سراصل مطلب رفتم.
- هنوزم مثل قبلی.
بهنیمرُخ غضبناکم نگاهی انداخت و تکگوشوارهای که بهگوش چپش آویخته بود را لمس کرد. بیپروا لب زد:
- پس هنوزم مثل قبل آدم حسابیام.
از نشستن خسته شدم و کنارش ایستادم. قدش چندسانتی از من کوتاهتر بود و روی گردنش، چندین تتوی عجیب و غریب هم بهچشم میآمد.
با لبخندِ طعنهآمیزی که بیاختیار روی لبانم نقش بسته بود، گفتم:
- هنوزم مثل قبل وقتی یه دختر میبینی آب از لب و لوچهت آویزون میشه.
یزدان با صدای بلندی خندید و با این خندیدنش، گویی مرا به سخره گرفته بود! انگار لحن پرشماتت صدایم برایش یک جوک محسوب میشد!
- خوبه یادم انداختی، میخواستم ازت بپرسم این دختره کیه؟ عجب لوندی بود ناموساً...
یزدان مکثی کرد، دستی روی موهای آشفتهاش که انگار مُد روز محسوب میشد، کشید و ادامه داد:
- از اون موهای فِرش خیلی...
تا فکش را میان حصار انگشتان دستم گرفتم، یکّه خورد و از ادامه دادن به اراجیفش، دست برداشت.
سرم را جلو بردم و کنار گوشش، با خنده خروشیدم:
- موهای فِرش چی؟ داشتی میگفتی.
فشار انگشتانِ دستم را بیشتر کردم و هرلحظه امکان داشت استخوان فکش، میان دستانم خُرد شود اما من، عین خیالمم نبود.
برایم مهم نبود که من باعث فاجعه یا مسبب کدورتی شوم.
یزدان همیشه در لیست سیاه من قرار داشت و شکستن فک یا حتی چلاندن قلبش، برایم حتی ذرّهای مهم نبود.
بهچشمان سرخ و صورت سرخترش خیره ماندم و ادامه دادم:
- روز خوبی رو برای این کارا انتخاب نکردی. اصلاً تو چرا اومدی ایران؟ میموندی کنار اون لوندای ترکیهایت!
از شدّت درد، دو دستش را بالا آورد و سعی کرد فکش را از اِسارت انگشتان دستم آزاد کند. بعد از اندکی تقّلا زدن بالأخره موفق شد.
باکف دست، ضربهای محکم بهقفسهی سی*ن*هام کوبید و با صدایی آرام اما خشمگین، غرید:
- فقط یهبار دیگه دستت هرز بره، جفت دستاتو قطع میکنم...
مکثی کرد و با حرکت چشم و اَبروانش، به درب بستهی عمارت اشاره کرد. انگار سعی داشت مرا جریتر از قبل کند!
- به احترام داداش عزیزت، امروز رو بیخیال میشم اما فردا... شاید برم سراغش.
بیاختیار یقهی بافت سورمهای رنگش را سفت و سخت چسبیدم و با صدایی کنترل شده، گفتم:
- میدونی حکم افتادن دنبالِ دختری که صاحب داره، چیه؟
منتظرش نماندم و خود، جواب پرسشِ خودم را دادم:
- مرگ.
یقهاش را رها و بافت برهم ریختهاش را با پشت دستانم مرتب کردم.
یزدان عصبی خندید و طبق عادت، بازهم حلقهی کوچک گوشوارهی نقرهای رنگش را لمس کرد. آنقدر عصبی دیده میشد که گویی تنها میتوانست خودش را با خنده خالی کند! هردوی ما عصبی بودیم اما خب، نمیتوانستیم فریاد بکشیم یا داد و بیداد بهراه بیاندازیم.
من خیلی مراعات آبرویم را کرده بودم که دوباره مقابل آقابزرگ، بیآبرو نشوم. راستی... من الان به یزدان چه گفتم! چرا لحظهبهلحظه چرت و پرت درهم میبافتم؟
چرا امروز انقدر برایم منحوس و کند میگذشت! اصلاً چرا امروز من، مغز و منطقی در سرم احساس نمیکردم؟
چرا تا این اندازه، از خود بیخود شده بودم؟
با صدای یزدان، از دنیای آشفتهی افکارم خارج شدم و خیره، نگاهش کردم.
- صاحبش کیه! نکنه تویی؟
چندینبار پلکهایم را برهم کوبیدم و تفکرات مبّهمم را در سطل زبالهی مغزم خالی کردم. تو چه گفتی داوین اصلاً به توچه!
حالا بیا و این آب زمین ریخته را جمع کن. همانطور که کلاه هودیام را روی سر میگذاشتم، از کنارش رد شدم و بهناچار، با کمی درنگ لب زدم:
- نه... باباشه.
جوری برایش گارد گرفته بودم که بیشک یزدان تصوّر میکرد قرار است استخوانهای انگشتان دستم را در دهانش خُرد کنم و به او بگویم :«ماله منه، صاحبش منم حالا اگه جرئت داری دوباره زر بزن» اما، نه من اینچنین بودم و نه یزدان، درست فکر کرده بود.
دیگر تا آمدن میهمانها با هیچک.س همکلام نشده و روی مبل کرمی رنگِ انتهای سالن، بهتنهایی لَم داده بودم.
دیگر نگاه مملو از کدورت بابا، چشمان پر از خشم یزدان ذرّهای برایم مهم نبودند.
حتی ناهار هم نخورده بودم و این موضوع اصلاً برایم مهم نبود. من امروز به اندازهی کافی حقارت و درد خورده بودم. من امروز سیرِ سیر بودم و بغض، میان گلویم لانهای مستحکم ساخته بود.
آنقدر داخل گالری گوشی، عکسهای دانیال را مرور کرده بودم که دیگر، خودم را میان کابوسهای شبانهام میدیدم.
احساس میکردم هرآن امکان دارد صدای دانیال در این خانه بپیچد.
احساس میکردم بازهم مقابلم نشسته و لبخند به روی لب دارد.
دانیال چه میشد بهجای اِسارت درخاک، کنارم میماندی؟ من میان این جماعت رنگارنگ، هیچ همدمی ندارم. من میان این مردمان، از تنها هم تنهاترم.
بیمعرفت چه در ذهنت میگذشت که از زندگی بُریدی؟ چه در قلبت میگذشت که خودت را اینگونه از بام بلند زندگی، به آغوش مرگ انداختی؟
بهناگه، آتشی میان قلبم زبانه کشید و شعلههایش تا گلویم را سوزاند، دلم میخواست از این خانه بیرون بروم و ساعتها... روزها... بیهدف در خیابانها پرسه بزنم و با خود، تنهای تنهای باشم. اما چاره چه بود؟ من باید میماندم و این روزهای جانگداز را تحمل و رَد میکردم.
***
کله گندههای تهران، دوستان و همکارانِ قدیم آقابزرگ و تمام دوستان و آشنایان، در این خانه جمع شده بودند و سورهی مبارکهی انعام نیز، با تُن آرامی درحال تلاوت بود. آنقدر به «خدابیامرزهی» دیگران واکنش نشان داده بودم که دیگر، هیچ توان و رمقی درجانم نمانده بود.
با دستی که روی شانهام نشست، سر بلند کردم و با چشمان خرمایی رنگ بردیا روبهرو شدم.
تماماً مشکی پوشیده بود و در همان حالتی که کت سیه رنگش را از تنش جدا میکرد، کنارم روی مبل نشست.
- حالت خوبه؟
بازهم مثل همیشه مثل یک مادر، مثل یک پدر هوای حالم را داشت. بیشک تنها کسی که برای دل شکستهام مرهم میشد، بردیا بود.
- خوبم.
دروغ بود، من خوب نبودم اصلاً احوالات اکنونِ من، نرمال نبودند. از طرفی میان جمعیت بهدنبال مهرو میگشتم و از طرفی میان قلبم، دنبال ردی از دانیال... سرگردان بودم.
- رنگ رخساره خبر میدهد از سّر درون، معلومه چقدر خوبی!
صافتر نشستم و گردنم را چندینبار، مداوم و مداوم لمس کردم و انگار من، تیک عصبی گرفته بودم!
- آره خوب نیستم ولی خُب، خوب میشم.
بردیا سرش را اندکی خم و مشکوکانه به نیمرخم نگریست.
- یه بوهای بدی داره از مغزت میاد، اتفاقی افتاده؟
لبهایم بهناگه بهطرفین کِش آمد و چشمهایم به چشمان پر از شک بردیا، پیوند خورد.
- نه ولی قراره اتفاق بیفته.
بردیا یک دست مُشت شدهاش را به کفِ دست دیگرش کوبید، همیشه از کارهای عجولانهی من حرصش میگرفت، او همیشه میترسید من بیگدار به آب بزنم و حالا من روی یک تکّه چوبِ شکسته، میان تلاطمِ اقیانوسی طوفانی، معلق مانده بودم.
- مرتیکه مگه من نگفتم کاری نکن، تو بهجای مغزت داری از کجات استفاده میکنی؟ بگو منم بدونم.
چرا کاری نمیکردم؟ چرا مسکوت میماندم و این سکوت، بیشتر از قبل آزردهخاطرم میکرد؟ مراعات آبرویم را میکردم یا مراعات بابا را؟ مگر کسی در این دوسال به حرفهای من گوش سپرد؟ مگر کسی حواسش به قلب شکستهی من بود؟
با لحن آرامم، حرفای دلم را روی دایره ریختم.
- پروانه داره راحت زندگیش رو میکنه، بابامم که اصلاً زیر بارِ گندکاریهاش نمیره اونوقت دانیال الان زیر خاک...
دو دستم را روی پوست داغ صورتم گذاشتم و ادامه دادم:
- چرا باید کاری نکنم؟
چهرهی بردیا را نمیدیدم اما لحن غمناک صدایش، او را مغموم و دلگیر نشان میداد.
- میدونم داوین، میدونم چهقدر برات سخته اما لازم نیست یهکم دیگه صبر کنی؟ لازم نیست یهکم دیگه دندون روی جیگر بذاری؟
صورتم را از حصار انگشتان دستم رها و بازهم بهاطراف نگاهی انداختم.
- جیگر من دیگه جای سالم نداره که دوباره بهدندون بگیرمش بردیا، باید به آقابزرگ بفهمونم که پسرش بهخاطر پول، بچهش رو فدای خاک کرد.
بردیا انگشتان دستش را میان زلفِ کوتاه شدهاش کشید و اَبروان پُرش را درهم تنید. گویی میخواست حرفی بزند اما برای گفتنش دودل بود!
- داوین... فقط یهدرصد فکر کن... یهکوچولو فکر کن... اگه تو اشتباه کرده باشی چی؟ اگه واقعاً دانیال...
از روی مبل برخاستم و به نطقهای بیمنطق بردیا پایان دادم.
- انگار باید به بقیه حق بدم.
بردیا هم ایستاد، اینبار مقابلم قرار گرفت و گفت:
- یعنی چی؟... داوین ببین من...
بازهم اجازه ندادم و نگذاشتم بردیا از خودش دفاع کند. ادامه دادم:
- وقتی بهترین رفیقم حرفم رو باور نمیکنه خب معلومه بقیه حرفامو باور نمیکنن.
بردیا دودستش را داخل شلوار جذبِ سیه رنگش، قایم کرد و چپچپ مرا نگریست. گویی بازهم سعی داشت دیوار مستحکم این جوّ سنگین را بشکند!
- خب میگی الان چیکار کنم، نازتو بخرم؟
با دیدن مهرو که از پلهها پایین میآمد، تمام حواسم از روی بردیا برداشته و روی مهرو متمرکز شد. همانطور که پایین آمدن مهرو را از پلهها مینگریستم، پاسخ بردیا را دادم:
- تو نمیخواد نازم رو بخری، همین که پشتم باشی کافیه.
بردیا رَد نگاهم را دنبال کرد و به مهرو رسید. با لبخندی مرموز و چشمانی از کاسه درآمده، زمزمه کرد:
- این خانم کی باشن؟ بهبه... بهبه... چشمم روشن... .
توجهای به نطقهای بردیا نکردم و بازهم نگاهم را به مهرو سپردم.
مهرو چشم چرخاند و بعد از پیدا کردن دینا، لبخندی با طمأنینه روی لبهایش نشاند و بهسمت دینا، رهسپار شد.
دینا قسمتی از سالن ایستاده بود و با عطرین سخن میگفت. هیچ حواسم به عطرین نبود... لعنتی! اگر بلوف بزند یا با مهرو بیخودی چپ بیُفتد چه؟ عطرین به اندازهی کافی به این دختر حساس شده بود و اگر این حساسیت را، به سخنان جانسوز تبدیل کند چه؟ لعنتی... .
چشمان مهرو حسابی سرخ سرخ بودند و انگاری که مهرو گریه کرده بود! پُف پلکهایش نیز از این فاصله بهوضوح قابل دیدن بود.
صدای بردیا مرا از افکارم جدا کرد و ناخودآگاه نگاهم، از کنکاش کردن مهرو دست برداشت.
- با توأم، میگم این خانم کی باشن؟
چپچپ به بردیا نگریستم و کلافه پاسخش را دادم:
- یه مزاحم.
بردیا زیرکانه خندید و کتش را میان دستانش جابهجا کرد.
- آدم به یه مزاحم اینجوری زُل میزنه؟
بازهم روی همان مبل کرمی رنگ، نشستم و جرعهای از چای سرد شدهام را نوشیدم. بردیا از امروز و زبان تند و تیزم هیچ نمیدانست، او نمیدانست که من دل این مزاحم را شکانده بودم.
بیمقدمه چینی، گفتم:
- عصبی بودم، حرفای خوبی بهش نزدم.
بردیا متأسف سری برایم تکان داد و یقهی نامرتب پیراهنِ مشکی رنگ مردانهاش را مرتب کرد.
- نگو عصبی بودم بگو مغزی تو سرم نداشتم که ازش استفاده کنم، حالا بگو ببینم باز چه گندی زدی؟
با ویبرهی موبایلم، رفت و آمدِ نگاهم میان بردیا و مهرو متوقف شد و من، همانطور که گوشیام را از جیب هودیام خارج میکردم، پاسخ بردیا را دادم.
- باز خوبه من مثل تو داخل سرم لنگه دمپایی ندارم بردیا درضمن، اون دختر هم مثل بقیهست... تا یه نیمچه لبخند بهش بزنم همهچی از یادش میره.
تا صفحهی گوشی را روشن کردم، آن شمارهی ناشناسِ آشنا برای چشمان قلدری کرد. خودش بود.
پیامک را باز کرده و کلمه به کلمهاش را بادقّت خواندم.
«قول میدی دیگه بعد از امشب، سراغم نیای؟»
صدای بردیا مرا از عالمِ تلخم بیرون کشاند.
- این کیه؟ امشب دقیقاً چهخبره؟
بردیا همانند زرافه خودش را دراز کرده و با شکّاکیت به صفحهی روشن گوشیام خیره مانده بود.
- یهدفعه بیا گوشی رو ازم بگیر خودت جوابش رو بده.
بردیا پشت گوشش را خاراند و اَبروان مردانهاش را بالا انداخت.
- والا اگه بدونم کیه حتماً جوابش رو میدم...
مکثی کرد و بادقّت بیشتری آن شمارهی ناشناس را رصد کرد.
- حالا بگو ببینم کیه؟
بیتوجه به بردیا، برخاستم و بهسمت پلهها قدم برداشتم. حوصلهی پیامک بازی را نداشتم و باید جوری خودم را تخلیه میکردم.
همانطور که تماس را برقرار میکردم، پلهها را دوتایکی بالا رفته و وارد اتاقی که متعلق به دینا بود، شدم.
صدای منحوسش با اندکی درنگ، داخل گوشهایم پیچید.
- الو...
همانند آتشفشانی فعّال، گدازههایم را بهسمتش روانه کردم.
- ببین...خوب گوشاتو باز کن، برای من حدّ و مرز تعیین نکن. تو باید تا آخر عمرت تو آتیشی که من کبریتشو کشیدم، بسوزی...
روی تختِ مرتب دینا، جای گرفتم و ادامه دادم:
- باید اِنقدر بسوزی که جز یه مشت خاکستر ازت چیزی باقی نمونه.
صدای گرفته و نازکش، پر از غیض شده و انگار از همکلام شدن با من، زیادی پشیمان شده بود!
- من راهیِ تهران شدم چون میخواستم این مسئله، همین امشب بسته بشه... میخواستم همینجا تموم بشه، اگه قراره بیشتر از این کِش پیدا کنه من نیستم... برمیگردم.
ملحفهی یشمی رنگ تخت را میان انگشتان دستم فشردم و تقریباً نعره زدم:
- باشه برگرد اما بدون من سایه به سایه دنبالتم، اگه امشب اینجا نباشی من فردا صبح تو محلهتونم و صددرصد آبرویی برات نمیذارم.
صدای خندیدنش تکّهتکّه و عصبی شنیده میشد و انگار، از حرفهای تلخم حسابی بُهتزده شده بود!
- از اولم اشتباه کردم که باهات روراست بودم، اشتباه کردم که همه چیرو بهت گفتم میدونی تو اصلاً آدم درستی نیستی تو... تو پستتر از چیزی هستی که تصوّرش رو میکردم.
فضای نیمه تاریک اتاق دور سرم میچرخید و دیوارهای سپید رنگ اطرافم، گویی درحال تخریب شدن، بودند. احساس سنگینی میکردم، انگار هزاران وزنهی صدکیلویی روی تن و بدنم قرار داشتند. همهچیز درست همانند یک حملهی وحشیانهی عصبی بود. تپشهای قلبم آنقدر تند و پرقدرت بود که هرآن امکان داشت قفسهی سی*ن*هام را شکافته و بیرون بزند... لعنتی.
دستان لغزانم را روی پیشانی عرق کردهام گذاشتم و از میان دندانهای چفت شدهام، خروشیدم:
- پروانه... انقدر خودت رو برای من پاک و معصوم نشون نده. یه قاتل و دزد هیچوقت قرار نیست زندگیِ راحتی داشته باشه. یا امشب اینجایی یا فردا من میام کنارت... خوددانی.
تماس را قطع کرده و مهلتی به پروانه برای دفاع از خودش ندادم.
او باید میدانست من در این دادگاه، خود قاضی و خود شاکی بودم. خودم باید رأی آخر را صادر میکردم و خود باید، زجر کشیدنِ آدمیانی که پشت این پردهی منفور کمین کرده بودند را میدیدم.
شاید من اینگونه اندکی آرام میشدم! شاید من اینگونه، به روح و روانِ آشفتهام اندکی التیام میبخشیدم.
تمام کسانی که به مرگ دانیال مربوط بودند، خودشان را تبرئه و بیعذابِ وجدان زندگی میکردند، کسانی که خنجر بهدست گرفته و باعث مرگ دانیال شدند حالا، راحت نفس میکشیدند و من این را نمیخواستم.
دودستم را میان زلفهای آشفتهام برده و آنها را بیش از پیش برهم ریختم.
نمیدانستم واکنش بابا وقتی پروانه را میبیند چیست! نمیدانستم وقتی آقابزرگ حرفهای پروانه را بشنود چه واکنشی نشان خواهد داد؟ یا همان عمویی که برایم ادّعای کراهت میکرد، با دیدن حقایق و شنیدن واقعیتها، اصلاً چه خواهد کرد؟ چه خواهد گفت!
منتظر بودم... من بیصبرانه منتظر بودم تا خودکشی دانیال را علنی کرده و برچسب نادانی را از روی پیشانیام بردارم.
از روی تخت برخاستم و گوشیام را داخل جیب هودیام پنهان کردم، از پشتِ پردهی حریر سپید رنگِ پنجرهی اتاق، میتوانستم ماه نقرهای رنگ آسمان را ببینم. میان هجوم آن ابرهای خاکستری رنگ، او تک و تنها درآسمان مانده بود و هرازگاهی هم، میان غبار وهمآلود اَبرها پنهان میشد.
میدانستم پروانه را امشب اینجا خواهم دید، میدانستم از ترسِ آبرویی که ازش دَم میزند، خیلی وقت است راهی تهران شده و من تا ساعاتی دیگر، قیافهی رقّتانگیزش را میبینم. آنقدر در سرم سناریو چیده بودم که احساس میکردم هرآن امکان دارد مغزم، منهدم و منفجر شود.
تقریباً تمام میهمانها رفته و فقط فامیلهای درجهی یک باقی مانده بودند، آنقدر کف کفشهایم را روی زمین کوبانده بودم که دیگر تکان دادن پاهایم، از کنترلم خارج شده بود.
چشمهایم به درب چوبی سالن خیره مانده بود و میدانستم به همین زودیها پروانه از همین درب، وارد این خانه میشود.
- انگار خیلی مضطربی، چیزی شده؟
صدای عطرین بود و انگار من، میان این خشمهای کنترل نشده تنها او را کم داشتم. دیگر نمیخواستم دل کسی را بیجهت و بیهوده شکانده و مقصر اصلی تمام ماجراها من بشوم.
بدون آنکه نگاهش کنم، کلافه نجوا کردم:
- نه.
برای یافتن مهرو، چشمهایم را از درب سالن گرفته و بادقت بیشتری به اطراف نگریستم، هیچ خبری ازش نبود و انگار، حوصلهی ماندن در این جمعیت را نداشت!
- معلومه امروز خیلی برات سخت میگذره؟ خیلی ناراحتم که تو رو انقدر آشفته میبینم.
نگاهم را به چشمهای مشتاق عطرین دوخته و نگاهش کردم، آرایش روی صورتش برای امروز زیادی زننده و غلیظ بود و دلم را میزد.
بیربط به سخنانش، پرسیدم:
- دینا کجاست؟
عطرین موی بیرون آمده از شال خاکستری رنگش را با ناز، مرتب کرد و همچنان نگاهش را به نگاه منتظرم دوخت. گویی بیاعتناییهای من او را رنجور کرده بود اما خب، من زیادی برای پاسخ دادن به سؤالات او مناسب نبودم.
او نیز پاسخ سؤالم را نداد و کنارم روی مبل نشست.
- ببین داوین تو هروقت بخوای من کنارتم، هرکاری میکنم تا حالت خوب بشه اما نمیدونم تو چرا انقدر ازم دوری میکنی!
بیتوجه به عطرین، چشم چرخانده و بهدنبال یزدان گشتم، او نیز نبود.
نمیدانستم چرا اما احساس بدی به یزدان داشتم، ایمان داشتم بحث میانمان او را جریتر از قبل کرده بود.
برخاستم و بازهم بیتوجه به عطرین، بهسمت آشپزخانه رهسپار شدم.
آخرین باری که دینا را دیده بودم، بهسمت آشپزخانه میرفت.
این بیتوجهیهایم از قصد نبود و من امروز، هیچ کنترلی روی رفتار و زبانم نداشتم و کاش دیگران، این حالم را اندکی درک میکردند.
وارد آشپزخانه شدم و دینا را دیدم، کنار خاله سوسن ایستاده و مشغول خوردن چای و خرما بود.
خاله سوسن تا مرا دید، لبخندی روی لبهای باریکش نشاند و گفت:
- فکر میکردم امروز تو هیچ فرقی با ربات نداری، چای میخوری برات بریزم پسرم؟
گیسوان خاله سوسن گویی زودتر از موعد سپید شده بودند اما چهرهی او، جوانتر از سنش دیده میشد.
همیشه مرا پسرم و دینا را دخترم صدا میکرد. با اینکه دیربهدیر خاله را میدیدم اما خب، صدایش همیشه همراهم بود. تا میتوانست زنگ میزد و حالم را میپرسید.
- نه خاله، ممنون.
باچشم و اَبرو به دینا اِشاره کردم و درهمان حین، گفتم:
- کارت دارم.
اندکی لبخند روی لبهایم نشاندم و از زیر نگاه کاوشگر خاله سوسن رها شده و از آشپزخونه بیرون رفتم.
دینا همانطور که چایاش را مینوشید، پشتسر من بهراه افتاد و درهمان حین گفت:
- نمیدونی چهقدر از مهرو خجالت کشیدم، نمیتونستم تو چشمهاش نگاه کنم، خیلی گاوی.
بهسمتش چرخیدم و بیدرنگ، پرسیدم:
- انقدر خنگی دینا؟ حواست به نگاهِ هرز یزدان نشد؟
دینا جرعهای از چای داغش را نوشید و متعجب گفت:
- به مهرو نگاه میکرد؟!
چپچپ به چشمان درشت دینا نگاه کردم و طعنهوار گفتم:
- نه به گیتی خانم نگاه میکرد.
بحث را عوض کردم و ادامه دادم:
- کجاست؟
دینا مشکوکانه مرا نگریست، گوشهی هودیام را میان دستانش گرفت و تنم را بهسمت خودش کشاند.
- منظورت کیه؟ خیلی مشکوک میزنیا!
با حسِ کلافگی که حتی در صدایم رخنه کرده بود، گفتم:
- ولش کن، تو تا بفهمی چی به چیه... کی به کیه خیلی طول میکشه.
بهسمت سالن چرخیدم که صدای دینا به قدمهایم، اندکی صبر بخشید.
- گرمش شده بود بهم گفت میرم حیاط هوا بخورم، نذاشت همراهش برم.
مشکوک بود، همهچیز برایم مشکوک بود.
نه خبری از مهرو بود و نه از یزدان... این دونفر حتماً با یکدیگر بودند.
مسیرم را بهسمت حیاط چرخاندم و در همان حین، حضور بردیا را کنارم احساس کردم.
- خبری ازش نشد؟
به بردیا از حضور پروانه گفته بودم و انگار او بیشتر از من عجله داشت! بردیا مخالف حضور پروانه بود، فکر میکرد من اوضاع را پیچیده و سخت کرده بودم اما نه... اینگونه نبود.
- نه، ولی میاد.
پاکتِ سیگارم را از جیب شلوار سیه رنگم بیرون کشاندم و ادامه دادم:
- میرم سیگار بکشم.
درب سالن را باز کردم و وارد حیاط شدم، با بستنِ فوری درب سالن به بردیا اجازهی همراهی ندادم.
از چندپلهی مرمر پایین رفته و همانطور که سیگار میان انگشتان دستم را روشن میکردم، بهاطراف خیره ماندم.
هوا آنقدر سرد بود که ریشهی آدمی را درجا خشک میکرد، تازیانهی دردناک سرما بندبند وجودم را زجر میداد و همانند ظهر دیگر، باران نمیبارید و تنها سرما حکمفرمای این زمین شده بود.
مسیر سنگفرش شدهی حیاط را طی کردم و پُک عمیقی به سیگار میان انگشتانِ دستم زدم.
بهلطف چراغهای پایهبلندِ ایستاده، سرتاسر حیاط روشن شده بود و همین موضوع، دید مرا واضحتر از قبل میکرد.
خبری از مهرو نبود و انگار او با یزدان... .
افکارم را بهیک باره بریدم و پُک عمیق دیگری به سیگار میان لبانم زدم.
مسیر آمده را برگشتم اما، باصدای نامفهمومی که از میان درختان خشکیده به گوشهایم میرسید، سرجایم متوقف شدم و بهسمت صدا متمایل شدم.
باقدمهای بلند خودم را به درختان رساندم و بادقتی بسیار اطراف را از نظر گذراندم.
بالأخره دیدمش... پیدایش شد.
روی زمین سرد، کنار درختی کهنسال چمباتمه زده بود و گریه میکرد!
مهرو هنوز متوجهی حضور من نشده و سرش را روی زانوانش قرار داده بود، بهآرامی زیرلب زمزمه میکرد و میگریست.
تا آمدم قدم دیگری بهسمتش بردارم، ویبرهی گوشیام مرا از قدم برداشتن بهسمتش بازداشت.
تا بهصفحهی روشن گوشی نگریستم، پیام پروانه برای چشمهایم قلدری کرد.
- رسیدم، جلوی درم.
همانطور که از مهرو فاصله میگرفتم، پاسخِ پروانه را تایپ کردم:
- بیا داخل.
بعد از گذشت چندثانیه با باز شدن درب حیاط، تمام هوش و حواسم از گریستن مهرو برداشته و روی درب نیمهباز سیهرنگ حیاط معطوف ماند.
با دیدن رخسارهی پروانه که از میانهی درب نیمهبازِ حیاط بهداخل سرَک میکشید، سیگار نیمهسوختهام را روی زمین انداخته و با تنفری که از چشمهایم میتابید، به آن شغالِ مکار خیره ماندم.
پروانه تا سکوت حیاط را دید، داخل آمد و درب حیاط را پشتِسرش بهآرامی بست.
از قبل میدانستم امشب میآید و انگار، تهدیدهایم حسابی نتیجهبخش بود. گرچه اگر نمیآمد، نتیجهاش برایم دلنشینتر بود. میرفتم و آبرویی که ازش دَم میزد را برباد فنا میدادم.
دستانم را داخل جیب هودیام برده و با طمأنینه، آرام و پیوسته بهسمتش گام برداشتم.
پالتوی چرم مشکی رنگِ بلندی برتن داشت، شلوار جین طوسی رنگش را با شال روی سرش، سِت کرده بود و مثل همیشه، رنگ و لعابِ ابراز آرایشی روی صورتش بهراحتی هویدا بود.
دانیال روزی عاشق این آدم بود.
هنوز عشق و علاقهی دانیال به این زن، بهراحتی در ذهنم مرور میشد.
آن لبخندهای نشأت گرفته از اعماق جانِ دانیال، آنهمه ذوق برای دیدن پروانه، نگرانیهای گاه و بیگاهش، علاقهی بسیارش به این آدم، همه و همه همانند یک داستان تراژدی، برایم خوانده شد. راوی این داستان، دیگر در این دنیا نبود و این، دردناکترین قسمت این قصهی تلخ بود.
تا مرا دید، بند کوتاهِ کیف بزرگِ سیهرنگش را از روی شانهاش برداشت و آن را میان انگشتان دستش گرفت.
با صدای طعنهوار و طلبکارش، غرید:
- به آرزوت رسیدی؟ الان خوشحالی که من اینجام!
خندیدم و درست مقابلش ایستادم. برعکس دقایق قبل، اعصاب تحلیلرفتهام اندکی آرام شده بود اما بازهم رگههای خشم، درون صدایم حضوری بارز داشت.
- از چی خوشحال باشم؟ از اینکه با دیدنت گند زده شد به امشبم!
چتریِ بلند شدهی گیسوان خرمایی رنگش را زیرشال بُرد و با آن نگاه خاکستری رنگِ خشمآلودش، غضبناک مرا نگریست.
- من اینجام چون میخواستم بهت ثابت کنم من بیگناهم، منم اندازهی تو از مرگ دانیال ناراحتم داوین، روزی هزار دفعه به مسبب این ماجرا لعنت میفرستم، من زندگیم داغونه داوین تو زندگی منو ویرانتر از این نکن.
خندیدم و بازهم خندیدم. گویی بامزهترین جوک سال را برایم تعریف کرده بودند که اینگونه، هیستریکوار میخندیدم.
او بازهم سعی داشت با آن مظلومنمایی نمادینش مرا رام کند. سعی میکرد مثل همیشه، مثل قدیم خودش را صاف و معصوم جلوه دهد و من را شبیهبه حیوانی بهنام خر فرض کند اما، کور خوانده بود.
نه دیگر من آن داوین گذشته بودم و نه حالا، موقعیت مناسبی برای این بازیها بود.
خودش یکی از دلایل اصلی مرگ دانیال بود و چه مضحکانه خودش را لعن و نفرین میکرد. آن شبی که لباس سپیدرنگ عروس را برتن کرده بود، اصلاً بهفکر دلشکستهی دانیال بود؟ اصلاً میفهمید برقلب شکستهی دانیال چهها گذشت؟
حالا فقط حرف میزد، فقط زبان میچرخاند و از خودش دفاع میکرد. فقط خودش را تبرئه میکرد و با معصومیت، خودش را بیگناه جلوه میداد.
رگهای متورم پیشانیام هرآن امکان داشت تا متلاشی شوند. سرم سنگین و بازهم تپشهای تندِ قلبم، از حدّ و مرزش خارج شده بودند.
جایی میان سی*ن*هام درد میکرد، قلبم دیوانه شده بود.
جلوتر رفتم و پروانه اندکی عقبتر رفت. نوک بینی عملکردهاش، از سرما سرخ شده بود و چتریِ لجباز موهایش دوباره، روی پیشانیاش رها شده بودند.
سرم را کج کردم و با خندهای که نمیدانستم چرا از روی لبهایم کنار نمیرفت، بحث را عوض کرده و نجوا کردم:
- منو باش، یادم رفت بهت تبریک بگم.
کیفش را در آغوش کشید و ترسیده بهچشمان سوزناکِ من خیره ماند. میدانستم مردمک چشمهایم حالا میان مردابی از خون، غوطهور مانده بودند.
مقطعانه، پچ زد:
- تبریک... تبریکِ... چی؟
درست چندسانتی ازش فاصله داشتم و پروانه مدام عقبتر میرفت، ترسیده بود و نمیدانست باید چه کند و چه بگوید!
یعنی هنوز نمیدانست من برای چی به او تبریک میگویم یا خودش را به خنگی میزد؟
یا این آدم خیلی احمق بود یا خیلی زرنگ.
- حواسم نبود امروز سالگرد ازدواجته، تبریک میگم. راستی... شوهرت کجاست؟ ندیدمش خیلی دوست دارم باهاش آشنا بشم.
با حرف من بهیکباره پروانه به گریه افتاد و دانههای درشت اشک، پشت یکدیگر روی گونههای برجسته و سرخ شده از سرمایش، جاری شدند.
- بس... کن... تمومش... کن.
دیگر از این اوضاع و دیدن چهرهی پروانه حالم برهم میخورد، همانطور که بهعقب گام برمیداشتم، بحث را عوض کرده و گفتم:
- بیا داخل.
باقدمهای بلند خودم را بهسالن رساندم، گرمای خانه اندکی از سرمای رخنه کرده در جانم را کم میکرد، گیتی خانم به همراه چند زن که از ابتدای مجلس مشغول پذیرایی بودند، میز بزرگِ غذاخوری را که دیروز از انبار بیرون آورده و کنار دیوار سپیدرنگ آشپزخانه قرار داده بودند را، برای شام آماده میکردند.
مستقیم بهسمت بابا که کنار پدر عطرین نشسته بود، رفتم و درست مقابلش روی مبل سدری رنگ جای گرفتم.
بیمقدمهچینی، گفتم:
- یه مهمون ویژه دارم بابا.
بابا لبخند نمادینی روی لبهایش نشاند و سعی کرد کمی از کینهی نگاهش را کم کند.
- قدمش روی چشمه پسرم.
بیتوجه به پدر عطرین، خودم را جلو کشیدم و به چشمان کبرآگین بابا خیره ماندم.
- اگه بگم مهمون ویژهم پروانهاست، بازم ازش استقبال میکنی؟
چشمهای بابا از حیرت گِرد و بهیکباره، از روی مبل برخاست. جلو آمد و درست مقابل منی که خودم را به بیخیالی زده بودم ایستاد. صورتش از فرط خشم و تعجب، برافروخته شده بود و عصبی مرا مینگریست.
صدای پدر عطرین، بابا را مخاطب خودش قرار داد:
- چیزی شده مازیار؟
بابا به سمت پدر عطرین چرخید و حفظِ ظاهر کرد.
- نه چیزی نیست.
تا بابا بهسمتم برگشت، اندکی خودم را جلوتر بردم و با تمسخر، بالحنی آرام پچ زدم:
- چرا چیزی نیست؟ چرا به بندهی خدا دروغ میگی؟ بهش بگو امشب کلی برنامهی دیدنی داریم.
صدای بابا را نمیشنیدم اما لبزدنش حسابی برایم خوانا و واضح بود.
- اگه کاری کنی میکشمت.
بهسمت درب سالن گام برداشت اما درب چوبیِ سالن زودتر از او توسط پروانه گشوده شد و قامت توپر پروانه، مقابل دیدگان همه نمایان شد.
همه او را میشناختند، همه از عشق افسانهای دانیال و پروانه باخبر بودند و همین موضوع، همه را حیرت زده کرده بود.
آقابزرگ بهکمک عصایش ایستاد و باخشم غرید:
- اینجا چهخبره؟
همانطور که با آستین هودیام بازی میکردم، با تلخندی نمایان گفتم:
- بهت میگم آقابزرگ.
اَبروان آقابزرگ جوری با دیدن پروانه درهم گره خورده بود که بیشک، باز کردن این گرهی پیچدرپیچ بههیچوجه، کار آسانی نبود.
میدانستم قرار است خشم آقابزرگ را بهجان بخرم اما شاید، بعد از شنیدن سخنان پروانه و گناهکار شدن بابا، تمام خشم آقابزرگ از روی من برداشته و برای مسبب این ماجرا بشود!
نگاهِ خیرهی آقابزرگ، روی قامت پروانه مانده بود و صدایش، مرا میخواند.
- دنبالم بیا پسر.
بهکمک عصای حکاکیشدهاش، باگامهای تضعیف شدهاش بهسمت کتابخانهی زیر پلهها رفت.
دلم میخواست در همین لحظه، میان این جمع از پروانه بخواهم تا حرف بزند، تا حقایقها را افشا کند اما از طرفی، نمیشد به خواستهی آقابزرگ دست رَد بزنم.
با اِشارهی چشم و اَبرو، از پروانه خواستم تا دنبالم بیاید. اگر او را تنها میگذاشتم، از نیش و کنایههای بابا و صدالبته از تهدیدهای وهمناکش در اَمان نمیماند. حتی یک دقیقه هم کافی بود تا پروانه توسط نیرنگهای بابا، شستشوی مغزی شود.
پروانه از میان شلّاقهای نگاه اطرافیان، از عمو مسعود گرفته تا خاله سوسن، از عطرین گرفته تا دینا و زنعمو فروغ، بهناچار عبور کرد.
کاش پروانه زیر تازیانهی سهمگینِ نگاه دیگران، تاب نیاورد و بدنش زیر بارِ این شکنجه، از بین برود.
او باید الان شرمندهترین آدمِ این جهان هستی باشد.
چند تقّهی آرام به درب اتاقِ محبوب آقابزرگ کوباندم و بعد از فشردن دستگیرهی سرد درب، وارد اتاق شدم.
آقابزرگ روبهروی پنجرهی اتاقش ایستاده بود و به تاریکیِ مطلق حیاط پشتی مینگریست.
صدای دلخور و عصبیاش، مغمومانه برخاست:
- بهم گفتی مراسم دانیال رو اینجا بگیر، گفتم باشه. هرچی خواستی، هرچی گفتی گفتم باشه...
مکثی کرد و بهآرامی بهسمتم چرخید:
- فکر بد نکنی پسر، بحث منّت نیست... بحث اشتباهه، اشتباه کردم که نذاشتم مراسم نوهم خونهی پدرش برگذار بشه و حالا ببین، اینجوری تو خونهی خودم داره آبروم میره...
میان حرفهای آقابزرگ وقفه انداختم تا برداشتهای غلط و اشتباهش را بیشتر از این، کِش ندهد.
- نه شما اشتباهی نکردید آقابزرگ، تو این خانواده همیشه منم که اشتباه میکنم... همیشه منم که مسبب هر اتفاقیم اما الان، ازت میخوام بهحرفای پروانه گوش بدی، شاید بتونی این وزنههای سنگینی که روی شونههامه رو برای یه لحظه، فقط برای یه دقیقه بهدوش بکشی تا ببینی و بفهمی که من چی میکشم.
آقابزرگ عصایش را بلند کرد و باشدّت، انتهای آن را روی زمین کوبید. از خشم میلغزید و گویی لرزشِ دستانش از کنترلش خارج شده بود!
- دانیال دیگه مُرده، چرا میخوای گذشته رو نبشقبر کنی پسر؟
جلوتر رفتم و پروانههم پشتِسرم، داخل اتاق شد. مقابل آقابزرگ ایستادم و پاسخش را دادم.
- دانیال دیگه برنمیگرده میدونم، اما پسرت چی؟ اگه بفهمی اون تو مرگ دانیال مقصر بوده چه حرفی برای گفتن داری آقابزرگ؟
آقابزرگ مات و مبهوت به من و بعد به پروانه خیره ماند، گویی ایستادن برایش سخت بود که باقدمهای آهسته و بههمراه عصایش، رفت و روی صندلیِ پشت میزش نشست.
آقابزرگ هیچ حرفی نمیزد و انگار سخنان من، حسابی برایش سنگین و سخت بهنظر میآمد. حق داشت باور نکند، حق داشت همهچیز را مضحک و مسخره بداند، حق داشت تعجب کند و چیزی نگوید، من هم آن زمانی که حقایق را از پروانه شنیدم، همینگونه بودم؛ درست مثل آقابزرگ... .
تا سکوت آقابزرگ داخل اتاق، همانند پرندهای زخمی بهپرواز درآمد، بازهم بیمحابا ادامه دادم:
- یادت میاد آقابزرگ، یادت میاد اون روزای آخر دانیال چهقدر شکسته شده بود؟ متوجه نشدی مرگ دانیال و غیب شدن پروانه، چهقدر مشکوک و عجیب بود؟
چند ضربهی محکم بهقفسهی سی*ن*هام کوبیدم و ادامه دادم:
- من شدم، من به همهچی مشکوک شدم آقابزرگ، دربهدر دنبال پروانه گشتم، شهر بهشهر رفتم تا پیداش کنم. بعد از کلی رفت و آمد بالأخره پیداش کردم اما، حرفای خوبی ازش نشنیدم.
آقابزرگ سرش را بلند کرد و عاجزانه مرا نگریست، دانههای ریز عرق روی پیشانی بلندش نشسته و نگاهش، نمناک و برّاقتر از همیشه دیده میشد. یعنی او هم مانند من، تمّنای گریستن داشت و چون مرد بود، نمیتوانست؟
دستان پرحرارت آقابزرگ را میان دستانم گرفتم و پشیمان از تندرویهایم، نگران ادامه دادم:
- آقابزرگ خوبی؟
آقابزرگ سرش را به پایین تکان داد و زیر لب زمزمه کرد:
- خوبم...
بهپروانه که سه متری دورتر از ما ایستاده بود، دست تکان داد و او را به حرف زدن ترغیب کرد و این یعنی، تیرم به پرامتیازترین هدف خورده بود. من اکنون تنها همین را میخواستم.
- تعریف کن، میخوام بشنوم.
پروانه همانطور که با انگشتان دستش بازی میکرد، چندقدم کوتاه بهسمت آقابزرگ برداشت و سربهزیر انداخت.
صدایش همراه با بغض بود و حسابی میلغزید، تمامش هنر بازیگری او بود، تمامش معصومیت و مظلومنماییهایِ نمادین او بود.
- اون روزا، شرایط خانوادهام خیلی بد بود... بابام زندان بود و داداشم بهخاطر بدهی فراری...
بغضش ترکید و اشکهایش، بیوقفه از چشمهایش پایین چکیدند.
با دیدن اشکِ تمساحش، حسابی عصبی و کلافه شدم و پنداشتم او در این کار مهارت و هنرِ بسیاری دارد.
با صدای مرتعش و بغضآلودش، ادامه داد:
- بابای دانیال... یه روز یکی رو فرستاد دنبالم... من تعجب کردم آخه نمیدونستم... نمیدونستم چی ازم میخواد نمیدونستم...باهام چیکار داره اما... اما رفتم و ایکاش هیچوقت نمیرفتم... ایکاش نمیرفتم...
انگشتان دستش را دور بندِ کیفش محکمتر کرد و بعد از اندکی دستدست کردن، بهناچار ادامه داد:
- یه برگِ چک با یه رقم زیاد بهم پیشنهاد داد... پولش دقیقاً همون اندازهای بود که میتونستم بدهی داداشم رو باهاش پرداخت کنم... میتونستم پول اون قاچاقچی عوضی رو بهش... بهش برگردونم.
با دستانِ لغزانش حصاری برای صورتِ گریانش ساخت و با حنجرهای مسدود، خودش را بیگناه جلوه داد:
- بهخدا نمیخواستم اینجوری شه، بین دوراهی گیر افتاده بودم... بین عشقم و جونِ داداشم عاجز مونده بودم... توروخدا حرفامو...
با صدای بابا، پروانه از نالیدن دست برداشت و با دیدن رُخ غضبناکش، باقدمهای بلند خودش را به میز آقابزرگ رساند، بعد از این پروانه از بابا که هیچ، از سایهی خودش نیز میترسید.
- دروغ هم حدّ و اندازهای داره.
وای از این بازیگری، وای از این شاهکار تکرار نشدنی، او دیگر چه درهم میبافت؟ این مرد با پول، عشق پسرش را خرید و حالا همه چیز را کتمان میکرد! کاش کمی انصاف داشت.
بابا هم داخل آمد و درب را پشتسرش بست.
- آقابزرگ این دخترهی هرجایی داره چرت و...
با بالا آمدن دستِ لرزان آقابزرگ، بابا لبهایش را برهم دوخت و از ادامه دادن به حرفهای دروغینش، دست برداشت.
آقابزرگ نگاه تأسفبارش را از بابا گرفت و به پروانهی ترسان چشم سپرد.
- ادامه بده دختر.
پروانه آنقدر دستهی کیفش را میان انگشتان دستش میچلاند که هرآن امکان داشت، انگشتان دستش آسیب دیده یا بند کیفش از این دوئل، جانِ سالم به در نبرد.
این زن واقعاً ترسیده بود و این موضوع، بهوضوح قابل دیدن بود.
- داداشم تو بد مخمصهای گیر افتاده بو و جز من... جز من هیچک.س نمیتونست نجاتش بده... منم مقصرم، خبط کردم... خطا کردم... وسوسه شدم نه برای اینکه از دانیال دست بکشم نه... وسوسه شدم چون فکر میکردم با این کار جون داداشمو نجات میدم و دادم اما...
بهناگه، با جوشش چشمهی مذاب درونم نعره زدم:
- اما جون داداش منو گرفتی.
پروانه برای نجات جانِ برادرش، جان باارزشِ برادر مرا گرفت. بیشک او همان آدم بیرحم این زندگانی بود. پروانه برای التیام درد برادرش، بهقلب بیرمق برادرِ بیگناه من خنجر زد. او همان آدم رذل افسانهها بود.
مسبب پایان غمانگیز دانیال، دلیل دیوانگیهای من، این دختر و طمعِهای بیشمارش بود.
اصلاً پروانه از دلِ سوزناک من چه میدانست؟ او از حال زار و نزار من چه میدانست؟ بیشک او در دنیای کثیف خودش غرق بود و از من، از این درد بزرگم چیزی نمیدانست.
پروانه از خشم من، از نیرنگهای بابا و این محیط خفقانآور ترسیده بود، شاید تنها آدمی که میتوانست لحظهای، ثانیهای به او تکیه دهد، آقابزرگ بود. آقابزرگی که میان منجلاب شکّاکیت دست و پا میزد و نمیدانست باید حکم گناهکار بودن را بر پیشانی کدامین آدمِ حاضر در این اتاق، مُهر کند!
صدای بیرمق بابا که از خشم، به این حال و روز افتاده بود برخاست. مثل همیشه هدف گلولههای آتشین کلامش من بودم.
- برای خراب کردن من دیگه چی تو چنته داری پسر؟ آقابزرگ بچه نیست که گول تورو بخوره.
خندیدم و موی پریشانم را با انگشتانِ دستم مرتب کردم. او از خرابهها و ویرانهها میگفت اما، نمیدانست من از این مخروبهها، از این آوارهها هزاران برج میسازم و بهنقطهی اوج این سازهها صعود میکنم.
من برای برملا کردن حقیقت حتی، حاضر بودم حرمتها را بشکنم زیرا اگر حرمتی باقی مانده بود، پدری پسرش را به فروش نمیگذاشت و معشوقی عاشقش را نمیفروخت.
جواب بابا را با آرامشی توأم با تنفر، دادم:
- من چیزی رو خراب نکردم، من دارم گندکارهات رو جمع میکنم بابا.
آقابزرگ گویی از لحن من ناراحت شد و با خشم، مجدد با کوبش عصایش روی زمین این غضب را ابراز کرد.
- کافیه...
مکثی کرد و چند نفس عمیق کشید انگار، حال و احوالش اصلاً خوب نبود!
با همان نفسهای سنگین شدهاش ادامه داد:
- تو... ادامه بده دختر.
کنار آقابزرگ، اندکی خم شدم و بیتوجه به خواستهی آقابزرگ از پروانه، نگران گفتم:
- آقابزرگ قرصت رو خوردی؟ اگه حالت بده بریم بیمارستان!
آقابزرگ تلخندی روی لبهای لرزانش نشاند و شماتتبار مرا نگریست.
- اگه بهفکر حال و احوال من بودی این بلا رو سرم نمیآوردی.
قلبم شکست، بدجوری هم شکست که خردههایش، جگرم را فجیعانه سوزاند. من در پی حقیقت و دیگران فراری از واقعیتها، من در آتشِ عذاب و بقیه بهدنبال لانهای برای مخفی شدن. من فقط میخواستم رُخ پلید پدری را افشا کنم که سیرت و طینت درستی نداشت اما انگار، نه گوش بقیه بدهکار بود و نه چشم آدمیان برای دیدن حقایق، بینا... .
سکوت کردم و میان این سکوت، به صدای منزجر کنندهی پروانه و به رخسارهی رنگ پریدهی بابا که حسابی دستپاچه شده بود، نگریستم.
طبق خواستهی آقابزرگ، پروانه بهحرفهایش ادامه داد:
- من واقعاً... واقعاً دانیال رو دوست داشتم، اگه میدونستم دانیال قراره این بلا رو سر خودش بیاره... خودم زندگیِ خودم رو تموم میکردم، بهخدا ندونستم... نفهمیدم... نَفهم بودم.
هقهقهایش میان کلماتش وقفه انداخت و سپس پروانه، با چشمان هراسان اما لبالب تنفر به پدرم نگریست. کسی که گویی به خون پروانه تشنه بود!
ادامه داد:
- پول همش بهونه بود، من... من تهدید شدم که اگه از زندگی دانیال بیرون نرم ممکنه... ممکنه بلایی سرِ خانوادهام بیاد. پسرعموم... خیلی وقت بود که خاطرمو میخواست، بابای دانیال، منو مجبور نه... تهدید به ازدواج با پسرعموم کرد.
صدای فریاد بابا، پروانه را هدف قرار داد:
- انقدر دروغ نگو، کی به تو این حرفها رو یاد داده؟
پروانه هرچه جسارت درچنته داشت، از حنجرهی دردمندش بیرون ریخت.
- همهش واقعیته، مسبب بدبختیای من خودِ شمایید.
تا بابا بهسمت پروانه یورش برد، جرئت پروانه در نطفه خفه و اندامش از ترس بهلرزه افتاد.
باحرکت بابا بهسمت پروانه بهناگه، منهم بهحرکت افتادم و زودتر از بابا، مقابل جسم مرتعش پروانه ایستادم.
عربده کشیدم:
- دستت بهش نمیخوره.
بااینکه دلِ خوشی از پروانه نداشتم اما، نباید اجازه میدادم کلماتِ دردناک، اکنون به ضربات دردناک تبدیل شوند. اگر الان اجازهی پیشروی به بابا را میدادم بیشک فردا، یا چند روز آینده باید منتظر جنازهی پروانه میماندم.
انگشت اِشارهی بابا، روی قفسهی سی*ن*هام نشست.
- همهی این آتیشا از گور تو بلند میشه.
عصبی خندیدم و انگشتِ اشارهی بابا را از قفسهی سی*ن*هام جدا کرده و طعنهوار، زمزمه کردم:
- فکر امروز رو نمیکردی نه؟
صدای نعرهی آقابزرگ به جدال ما پایان داد و ما را بهاجبار، بهسکوت دعوت کرد. به آقابزرگ خیره ماندم، دیگر مثل قبل روی صندلیِ چوبیاش نبود و اینبار، بهکمک عصایش ایستاده بود.
- بسه، تمومش کنید.
بهکمک عصایش، بهسمت ما رهسپار شد و درست مقابل بابا ایستاد.
از نگاه بابا خشم میتابید و از نگاه آقابزرگ تنها تأسف تراوش میشد، صدای هقهقهای پروانه در فضای بزرگِ اتاق پراکنده شده بود و زیرزیرکی نگاه کردنهای دینا هم از میانهی درب اتاق، لحظهای تمام حواسم را پرت کرد.
بهناگه با صدای سیلیای که با شیونهای پروانه درهم آمیخته شد، بهدست بیتحرّک آقابزرگ که مقابل چهرهی برافروختهی بابا ثابت مانده بود، خیره ماندم.
صدای آقابزرگ حالا جدیتر از همیشه شنیده میشد.
- اینو زدم چون خیلی وقته ضربِ سنگین دستم، روی تن و بدنت نَشسته، برای حرفهای این دختر نه، برای دستت که قرار بود روش بلند بشه، زدمت بیغیرت...
با دست آزادش یقهی پیراهن تیرهی بابا را میان انگشتان دستش فشرد و متأسف ادامه داد:
- قضاوت کار خداست اما معلومه این وسط، یهچیزی هست که من ازش بیخبرم... یهچیزی هست که این دختر شبیه اسپندِ روی آتیش شده و توهم مثل یه میرغضبِ ترسو!
بابا با دست چپش، گونهی سرخ شدهی سمتِ راستش را نوازش کرد و اینبار با عمق غضبهای پیدرپی به چشمان آقابزرگ نگریست. صدایش گویی از اعماق چاه شنیده میشد.
- انقدر بدبخت شدم که بابای من، بهجای اینکه بهحرف من گوش بده دنبالهروی یه دختر عوضی شده... اونم بدون هیچ مدرکی... .
آقابزرگ دیگر بهستوه آمده بود و گویی دیگر، حوصلهی کِشش این ماجرا را نداشت. با اِشارهی چشمان برافروخته و ابروان گرهزدهاش، از بابا خواست تا از اتاق و از این محفلِ منزجرکننده، دور شود.
واقعاً حضور بابا و مداخلههای گاهوبیگاهش لحظهای، مهلت تفکر و اندیشیدن را به هیچک.س نمیداد و انگار، علت بیرون کردن بابا توسط آقابزرگ هم، همین موضوع بود!
- برو بیرون.
بابا بعد از اندکی مکث، نگاه سنگین و سرسختی بهپروانه انداخت و همانطور که عقبگرد میکرد، گفت:
- من میرم اما تو راحت باش، بهدروغات ادامه بده.
بابا از درب نیمهبازِ اتاق خارج و از مقابل دیدگان ما محو شد.
بعد از رفتنش گویی خروارخروار آرامش و سکوت در این اتاق پراکنده شد، البته اگر صدای هقهق و فینفینهای پروانه را فاکتور میگرفتم.
آقابزرگ عینکش را از روی چشمهای رنجورش برداشت و انگشتان دستش را برای لحظهای، روی چشمهای پر از التهابش کشید.
هضم همهچیز سخت بود، برای آقابزرگ درک تمامِ این موضوعاتِ سهمناک، دشوار بود زیرا او نمیخواست و نمیتوانست پا در مسیر اشتباهی بگذارد.
یک طرف عقاید پسرش بود و درطرفِ دیگر، مرگ نوهی جوان و ناکامش حسابی او را درمانده کرده بود. گویی آقابزرگ، نمیدانست گردانهی قضاوتش را بهکدامین جهت هُل بدهد! این آشفتگی، بهراحتی از رُخسارهی بیتاب و ملول گشتهاش آشکار بود.
- پیر شدم و تو این زندگی یه روز خوش ندیدم، مرگ زنم... مرگ دخترم... مرگ نوهام انگار برام کافی نبوده که حالا باید شاهد و شنوای اینهمه درد باشم!
آقابزرگ بعد از بروز دردهای جانسوزش، انگشتهای دستش را از روی پلکهای بستهی چشمهایش برداشت و به پروانه نگریست.
- برفرض حرفهات درست دختر، تو چرا انقدر بیوفا بودی که دانیال رو اونجوری ول کردی؟ چرا بههیچک.س هیچی نگفتی؟ چرا نیومدی و از من، همون پول رو نخواستی؟
پروانه برای گفتن حرفهایش مردد مانده بود و انگار دیگر دلش نبشِقبر گذشته را نمیخواست.
- من... من از هیچک.س تقاضای پول نکرده بودم آقا، بابای دانیال انگار از کلِ زندگی من باخبر بود که خودش اومد و اونجوری... منو تهدید به جدایی از دانیال کرد، حتی با پسرعمومم برای ازدواج بامن حرف زده بود.
پروانه از روی پارچهی ضخیم شالش، گردنش را نوازش کرد و هراسانتر از قبل ادامه داد:
- الانم مطمئنم... مطمئنم قراره یهبلایی سرم بیاره... مطمئنم تهدیدهاش رو عملی میکنه من... من میترسم آقا.
آقابزرگ بیتوجه به ترس پروانه، جهت سخنانش را عوض کرد و پرسید:
- میتونی بهم ثابت کنی حرفهات خلافِ واقعیت نبوده؟
پروانه اشکهای بیشماری که جایجای صورتش را نمناک کرده بود، باپشت دستانش پس زد و زیپ کیف بزرگش را کشید.
سیاهیِ ریمل زیر چشمهایش، رَد تیرهای روی صورتش برجای گذاشته بود و لبهای رنگین قبلش، حال بیرنگ و خشکیده دیده میشد.
میان وسایلِ انباشته شدهی داخیل کیفش، موبایلش را پیدا و آنرا میان انگشتان لرزیدهی دستش فشرد.
بعد از اندکی درنگ و بازی با صفحهی روشن موبایلش، آن را مقابل چهرهی منتظر آقابزرگ گرفت.
زارید:
- بابای دانیال، با همین چندتا خط منو تهدید کرد و منو تو بدبختی و فلاکت غرق کرد. میدونم عکس تاره... میدونم نوشتهها واضح نیستن اما من اون روزا، همین عکسم یواشکی و بهزور گرفتم، اگه میدونستم... اگه میدونستم قراره این عکس، سند بیگناهیم باشه... دقت بیشتری میکردم.
آقابزرگ عینکی که ثانیههای پیش از چشمهایش جدا کرده بود را مجدداً بهچشمهایش، متصل کرد و گوشی را از دستانِ لغزان پروانه گرفت.
من از آن عکس باخبر بودم و دلم میخواست چهرهی آقابزرگ را ببینم، ببینم و بنگرم که این مرد، پسرش را یک آدم پلید میپندارد یا خیر!
پروانه همانطور که زیپ کیفش را میبست، برای تکمیل این ماجرا ادامه داد:
- اون روزا دقیق نمیدونستم موضوع از چه قراره اما انگار بابای دانیال، از وصلت یه دختر فقیر با پسر مهندس و موفقش ناراضی بود! به گفتهی اون، من برای خانوادهی سرشناس توکّلی یه ننگ بزرگ بودم.
بندِ کیفش را میان انگشتان دستش چلاند و گویی او به تیک عصبی مبتلا شده بود!
غمزده، ادامه داد:
- شایدم یه دختر دیگهای رو برای پسرش درنظر داشت، شایدم چون من خانوادهی درستی نداشتم مناسب عشق نبودم! هنوزم... هنوزم... نمیفهمم، نمیدونم گناه من اون وسط چی بود؟
سوزش قلبم، از چه دردی نشأت میگرفت؟ چرا با شنیدن حرفهای پروانه، بهناگه دلم برای عشق آتشین این زن و برادرم تنگ شد؟ چرا احساسات زیبای دانیال همانند یک فیلم تراژدی از مقابل دیدگانم رد شد؟ آقابزرگ هم متأثر از حرفهای پروانه، نگاهش همچنان محو صفحهی گوشی بود اما سکوتش، پر از حرفهای ناگفته بود.
اینبار پروانه، بحث را تغییر داد:
- اون چِکی که پدر دانیال بهمن داده بود برای خودش نبود، بهاسم یکی دیگه بود.
آقابزرگ آه جانگدازی کشید، زیر لب «اللهاکبری» زمزمه کرد و مرا مخاطب خود قرار داد:
- من چشمام درست نمیبینه پسر، بیا بخون ببین چی نوشته اینجا!
بدون آنکه قدمی بردارم یا زحمتی به خود بدهم، پاسخ آقابزرگ را دادم:
- قبل از شما من این عکسو دیدم، جز امضای بابا زیر برگه هیچ کلمهای قابل خوندن نیست.
پروانه دست آزادش را لبهی میز قرار داد و سربهزیر انداخت.
- نیازی به خوندن اون نوشتههای تار نیست. خودم بهتون میگم. اگه من از زیر خواستههاش، قسر در میرفتم باید مبلغی که برای بدهی برادرم داده بود رو دوبرابر میکردم و برمیگردوندم، اینا همش پیشکش... جون داداشم درخطر بود.
آقابزرگ چندین بار دستش را روی صورت عرقکردهاش کشید و درهمان حالتی که نگاهش را بهمن میدوخت، نجوا کرد:
- میخوام چنددقیقه با این دختر تنها حرف بزنم.
مخالفتی نکردم و درواقع، برای این دونفر این تنهایی بهجا و مناسب بود. منم در حسرت یک نخ سیگار، همانطور که به پروانه مینگریستم، بهسمت درب نیمهباز اتاق قدم برداشتم.
انگار حضور من در این اتاق، پروانه را ترسانده بود که آقابزرگ از من خواست بیرون بروم تا پروانه، راحتتر سخن بگوید!
درواقع هرحرفی که پروانه برای گفتن داشت را من شنیده بودم پس، دلیلی برای ماندن در این اتاق نداشتم.
همانطور که از فضای سنگین اتاق خارج میشدم زیرلب، نجوا کردم:
- آقابزرگ لطفاً الکی دلرحم نشو، اینا جفتشون دستشون تو یه کاسهاست.
درب اتاق را کامل بستم اما صدای آقابزرگ برای گوشهایم حسابی واضح و مبرهن بود.
- لاالهالالله.
بهمحض خروج از اتاق، دینا شتابان بهسمتم آمد و با نگاه دلواپسش مرا نگریست. میدانستم مثل همیشه قرار است خروارِ سؤالاتش را نثارم کند.
- چیشده داوین اینجا چهخبره؟ این دخترهی عوضی یهو از کدوم قبرستونی پیداش شده؟ اونهمه صدای داد و بیداد برای چی بود؟
همانطور که نمنمک، مقابل نگاه خیرهی دیگران بهسمت حیاط گام برمیداشتم، پاسخِ سوالات طومارِ دینا را دادم:
- از بابا میپرسیدی، اون بهتر میتونست جوابت رو بده.
دینا مقابلم ایستاد و با نگاه تیرهی حیرانش مرا نگریست، شال حریر نازک مشکی رنگش اندکی عقب رفته بود و گیسوان آشفتهی عسلی رنگش، دور گردی صورتش را محاصره کرده بودند، معلوم بود از این اوضاع اسفناک حسابی ترسیده بود!
- بابا با خانوادهی عطرین رفتن، درضمن من دلم میخواد اصلِ ماجرا رو از زبون تو بشنوم نه بابا.
ردیف دندانهای سپیدم را بهنمایش گذاشتم و بهوضوح خندیدم، این خندیدنم از حیرت بود.
- رفت؟ خب میموند برای همه تعریف میکرد که چه اتفاقی افتاده.
دینا از مقابلم کنار نرفت که هیچ، جلوتر آمد و درست بافاصلهی چندسانتی متری از من ایستاد.
- میزنم همینجا پخش زمین بشیا، مثل آدم دوتا سؤال ازت پرسیدم، ببینم میتونی مثل آدم جوابمو بدی یا نه؟
- یه لحظه از فوضولی نمیر بعداً برات تعریف میکنم.
تا آمدم از دینا فاصله بگیرم و بهحیاط رهسپار شوم، صدای خاله سوسن مرا سرجایم متوقف کرد.
- همهچی روبهراهه پسرم؟
سری بهنشانهی مثبت تکان دادم و پاسخ خاله سوسن را با طمأنینه دادم، او را نمیتوانستم همچون دینا بپیچانم.
- روبهراهه خاله.
در نگاه همه نگرانی و اضطراب دیده میشد، از گیتیخانم گرفته تا بردیا و زنعمو فروغ... .
تنها یزدان و عمو بودند که مرا باتنفر مینگریستند، گویی عمو خیلی سعی میکرد جلوی زبانش را بگیرد و چیزی بارِ من نکند!
تا نگاهم روی یزدانی که کنار پدرش روی مبل نشسته بود افتاد، تازه یاد مهرو افتادم.
مجدداً نگاهم را بهدینا دوختم و بهآرامی پرسیدم.
- مهرو رو دیدی؟
دینا پوست لب بیرنگش را میان دندان گرفت و نگاه اجمالیاش را به سرتاسر سالن دوخت.
- نه... نمیدونم یعنی اصلاً حواسم نبود.
بدون آنکه حرف دیگری بزنم، سؤال دیگری بپرسم یا مکث اضافیای بکنم، بهناگه باسرعت از سالن بیرون زدم و بهصدای دینایی که پشتِسرم میآمد، توجهای نکردم.
- چیشده؟ کجا؟
از چندپلهی مرمر پایین رفتم و از میان درختان خشکیده، بهسمت آن درخت کهنسالِ فرتوت قدم برداشتم.
اینبار علاوه بر صدای دینا، صدای نگران بردیا هم میهمان گوشهایم شد.
- داوین، چیشده؟
سوز سرما آنقدر زیاد شده بود که تازیانهاش مدام برتن و بدنم کوبانده میشد. کاش آنچه که در فکرم میگذشت، واقعی نبود.
تا به آن درخت کهنسال رسیدم، دیدمش. روی برگهای نارنجی رنگ پاییزیِ باغچه، روی زمین افتاده بود و پلکهایش بستهی بسته بودند. پوست صورتش سپید و باریکههای نور چراغهای حیاط، روی صورتش نشسته بودند.
ناباور قدم کوتاه دیگری بهسمتش
برداشتم و صدایش کردم.
- هی مزاحم...
کنار جانِ بیجانش زانو زدم و گیسوان فِرش را باتردید، از روی صورت سردش کنار زدم.
- هی... با توأم...
با صدای جیغ دینا، تازه عقل رفتهام سرجایش برگشت.
- یاخدا... مهرو... .
بدون درنگ، جسم سرما زدهی مهرو را در آغوش کشیدم و او را از روی زمین بلند کردم. همانطور که از لابهلای درختان، همراه با جسم سرد مهرو میگریختم، به بردیایی که متعجب ایستاده بود و مارا مینگریست، نگاه گذرایی انداختم و تقریباً فریاد کشیدم:
- ماشینت رو روشن کن، بجنب.
بردیا همانطور که سوئیچ ماشینش را از جیب شلوارش بیرون میکشاند، بهسمت درب سیه رنگ حیاط دوید.
دینا هم کنار ما، باقدمهای تندش حرکت میکرد و مدام اسم مهرو را صدا میزد و اما من، قلبم آنچنان به تپش افتاده بود که نمیدانستم این قلبِ یاغی، قرار است از قفسهی سی*ن*هام بیرون بزند یا خیر!
جسمش سردِ سرد بود و من حتی نمیخواستم به حرکت قفسهی سی*ن*ه و رفت و آمد نفسهایش، نگاهی بیاندازم. میترسیدم... .
اگر اتفاقی برای او میافتاد چه؟ من مقصر بودم که با آمدن پروانه، او را میان سرما رها کردم. خبط و خطای من بود. تقصیر من بود.
بهچهرهی معصوم بهخواب رفتهاش نگریستم، مژههای فِر و بلندش زیر چشمهای درشتش، سایه انداخته بودند و نگاهِ سرگشتهی من مدام میان لبهای خشکیده و اَبروان دست نخوردهی دخترانهاش می چرخید.
صدایش زدم:
- هی... هی... هی... بیدارشو...
میان سوزِ سرما، میان حصار اتفاقات چند لحظهی پیش، میان دلآشوبههایم تنها عطر بابونهی او بود که بهقدمهایم شدت میبخشید.
آنقدر تند و باعجله بهسمت درب باز حیاط میدویدم که گیسوانِ فر و بلندِ مهرو از زیر شالِ سیهرنگش بیرون آمده و حال بهدست زمخت سرما، در هوا پیچ و تاب میخورد.
تا از درب سیه رنگ حیاط عبور کردم، با ماشین روشن بردیا روبهرو شدم.
به دینایی که کنار من، با اضطراب گام برمیداشت دستور دادم:
- در رو باز کن دینا، بجنب.