جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تراژدی ، درام توسط Ciel با نام [تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,022 بازدید, 136 پاسخ و 51 بار واکنش داشته است
نام دسته تراژدی ، درام
نام موضوع [تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Ciel
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Ciel
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
520
9,364
مدال‌ها
3
تا جسم ظریف مهرو را روی صندلیِ عقب ماشین قرار دادم، از دینا خواستم کنارش بنشیند و سر مهرو را روی پاهایش بگذارد. بعد از بستن درب عقب ماشین، خودم نیز کنار بردیا روی صندلی شاگرد نشستم.
بانشستن من داخل ماشین، صدای معترضانه‌ی بردیا برخاست:
- تو کجا؟ پس پروانه چی؟
باکف دست چپم، ضربه‌ای آرام به داشبورد ماشین مدل بالای بردیا کوباندم و عصبی از درنگ کردنش، توپیدم:
- دِ برو، فقط برو.
دینا هم پشت بندِ من، بردیا را هدف قرار داد:
- آقا بردیا فعلاً وقت این حرفا نیست، میشه لطفاً اون بخاریم بزنید؟ بدنش سرده سرده.
همان‌طور که به‌عقب می‌نگریستم، ماشین بردیا نیز به‌حرکت درآمد. دستان دینا روی گیسوانِ آشفته و بلند مهرو نشسته بود و مدام، آن فِرهای پیچ‌درپیچ و سیه‌رنگش را نوازش میکرد.
جسم نحیف مهرو بی‌حرکت و بی‌جان، روی صندلی رها شده بود و همین بی‌حرکت ماندنش، این پلک‌های چِفت مانده‌اش، عصبی‌ام میکرد.
از خودم خشمگین بودم که ذرّه‌ای انسانیت در وجودم باقی نمانده بود. از خودم عصبی بودم که وقتی گریان، درسرما دیدمش تلنگری به‌او نزدم که لااقل گریه‌هایش را به‌خانه و گرما ببرد.
- من هنوز دقیق نفهمیدم این دختر کیه؟
بردیا همان‌گونه که رانندگی میکرد، منتظر پاسخی از جانب ما بود. از دینا ممنون بودم که به‌حرف آمد و جواب بردیا را داد زیرا من، دیگر کشش حرف زدن و باز کردن لب‌هایم را نداشتم.
- فکر کنم دختر یکی از دوستای آقابزرگه خودمونم هنوز نفهمیدم دختر کدوم دوستشه! برای دانشگاهش اومده تهران.
بردیا سرش را به‌علامت فهمیدن تکان داد و به‌نیم‌رخ من نگریست. به‌راحتی می‌توانستم تُن زیرکانه‌ی صدایش را تشخیص بدهم.
- ولی تو خیلی نگرانیا، عجیبه واقعاً عجیبه.
نگاه خسته‌ام را از جاده‌ی شلوغ مقابلم گرفتم و نیم‌نگاهی به‌بردیا انداختم.
- میشه جز رانندگی کار دیگه‌ای انجام ندی؟
بردیا همان‌طور که فرمان ماشین را می‌چرخاند، از آینه‌ی ماشین نگاهی به‌عقب انداخت و این‌بار دینا را مخاطب خود قرار داد. انگار نه انگار یک مصدوم در ماشین داشتیم.
- دینا خانم دیگه چه خبرا؟
دینا تنها به کلمه‌ی«سلامتی» بسنده کرد و دیگر سخنی نگفت.
به‌خاطر حضور پروانه، به‌خاطر حالِ خراب مهرو و توطئه‌های بابا، حال من و دینا هیچ خوب نبود. امروز برای ما روز خسته‌کننده و دردناکی به‌حساب می‌آمد.
هوهوی باد که به‌شیشه‌ی مستحکم پنجره‌ی ماشین می‌کوبید و دانه‌های ریز باران، تنها صدا و تصویری بود که من می‌شنیدم و می‌دیدم. آخرهفته بود و خیابان‌های تهران هم طبق معمول، شلوغ و پرتردّد دیده میشد.
هرچه که می‌رفتیم گویی بیشتر از بیمارستان دور میشدم، چرا این مسیر لعنتی تا این اندازه دور و محال به‌نظر می‌رسید!
- بدنش خیلی سرده، اگه... اگه جدی باشه... چی؟
با شنیدن صدای دینا، درجه‌ی بخاری را تا آخرین حدّ ممکن بالا بردم و سرم را به‌عقب چرخاندم.
- نفس‌هاش نرماله؟
دینا گوشِ راستش را کنار بینیِ استخوانیِ مهرو برد و دست آزادش را روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌‌اش قرار داد، بعد از اندکی صبر و گوش دادن به صدای تنفس مهرو، پاسخم را داد:
- نفس‌هاش یکم سنگینه.
بردیا همانند قاشق نشسته، خودش را وسط سخنان ما انداخت و نظر کارشناسی‌اش را داد:
- شاید فشارش افتاده!
نگاهی به‌جاده‌ی مقابلم انداختم و بی‌توجه به نظر بردیا، گفتم:
- بپیچ تو اون خیابون.
بردیا با مهارت رانندگی‌اش، ماشین‌های سپید و سیاه رنگ را دور زد و وارد خیابانی شد که میانبری برای رسیدن به بیمارستان بود.
همیشه وقتی بردیا حالِ اسفناک مرا می‌دید سعی میکرد حتی برای یک لحظه، برای یک ثانیه هم که شده، افکارم را از درد و غم پاک کند و من همیشه شرمنده‌ی او بودم که نتوانستم خوب شوم و خوب بمانم.
اصلاً معنی حال خوب یعنی چه!
- امروز صبح وقتی با خانواده‌اش تلفنی حرف میزد، خیلی گریه کرد... ازش دلیل گریه‌هاشو پرسیدم گفت حال باباش مساعد نیست، از اولین روزی که دیدمش خیلی تو خودشه، خنده‌هاش همش زورکیه... راستش... نمی‌دونم چرا اما دلم خیلی براش می‌سوزه... خیلی ساده و معصومه.
بعد از شنیدن سخنانِ پرشفقّت دینا درباره‌ی دختری که هیچ شناختی ازش نداشتم، خاموش ماندم و هیچ نگفتم. این دختر برایم از عجیب هم عجیب‌تر بود. درک کردن مهرو برایم دشوار و سخت به‌نظر می‌آمد زیرا من حتی، نمی‌توانستم برایش دلسوزی کنم.
- شاید اتفاقی برای باباش افتاده که از حال رفته؟
این سؤالِ به‌جا و به‌موقع را بردیا پرسید، از این‌که هنوز اندکی عقل درسرش داشت، برای ادامه‌ی زندگی امیدوار شدم.
- فکر نکنم دیگه از صبح به‌بعد با خانواده‌اش حرف زده باشه!
این‌بار من پرسیدم:
- چه‌طور؟
دینا بعد از اندکی دست‌دست کردن، جواب پرسش مرا داد:
- گوشی نداره یعنی، هر وقت می‌خواست با خانواده‌اش حرف بزنه گوشی منو می‌گرفت... بعد از امروز صبح، دیگه از من گوشی نخواست.
مهرو حالا از قبل برایم عجیب و غریب‌تر شده بود، علاوه بر این تعجب‌ها من به او مشکوک نیز شده بودم.
یک دختر دور از خانواده‌اش بدون گوشی، با احساسات ضد و نقیض و رفتارهای عجیبش، آدم را مجبور به ابراز این شکاکّیت‌ها میکرد. حتی معلوم نبود مهرو واقعاً به‌خاطر دانشگاه به‌تهران آمده است یا خیر!
تا رسیدن به‌بیمارستان، دیگر کلامی میان ما رد و بدل نشد. به‌محض متوقف شدن ماشین درون پارکینگ بیمارستان، به‌سرعت از ماشین پیاده شدم و درب عقب را باز کردم.
- میرم بگم برانکارد بیارن.
بی‌توجه به‌دینا و حرفی که زده بود، خم شدم و جسم نحیف مهرو را درآغوش کشیدم.
باز آن عطر دل‌انگیز بابونه زیر مشامم جهید. چرا این شمیم شیرین آرامم میکرد؟ چرا این عطرِ عجیب هم برایم لبریز از آرامش بود هم پُر از تنفر؟ چرا دوست داشتم این رایحه‌ی دل‌انگیز را دوست نداشته باشم؟
جسم مهرو همانند یک پر روی دستانم و من باسرعت، به‌سمت درب ورودی بیمارستان می‌دویدم. نگاهم لحظه‌ای روی رخساره‌ی معصوم مهرو ثابت ماند و اگر بلایی سرش می‌آمد، ما باید چه جوابی به‌آقابزرگ می‌دادیم؟ اگر بلایی سرش می‌آمد چه‌گونه آقابزرگ جواب خانواده‌ی این دختر را می‌داد؟
برای یک لحظه، متوجه چشمان نیمه‌بازش شدم و همین موضوع اندکی قلبم را از تنگنا بیرون کشاند، همش می‌ترسیدم نتوانم پاسخ آقابزرگ را بدهم.
به‌محض ورود به سالن گرم بیمارستان، دو پرستار مرد با برانکارد آمدن و من، به‌آرامی جسم تحلیل رفته‌ی مهرو را روی پارچه‌ی سفید رنگ برانکارد قرار دادم. بردیا و دینا کنارم ایستاده و همانند من به رفتن مهرو به‌قسمتِ اورژانس، می‌نگریستند.

***
«مهرو»

صداهای نامفهوم زیر گوشم و درد، در بندبند وجودم می‌چرخید. بوی نامطبوعِ الکل زیر بینی‌ام و سرما، به رج‌به‌رج درونم می‌چربید.
گویی از خوابی سنگین برخاسته بودم که تن و بدنم این‌گونه، تا این اندازه کرخت و تکیده شده بود و حتی، نمی‌توانستم پلک‌های سنگینم را باز کرده و به‌اطراف نگاهی بی‌اندازم؛ هنوزهم نمی‌دانستم کجام و با این‌همه درد، من چه می‌کنم!
زیر لب، با گلوی خشکیده‌ام نجوا کردم:
- م... مامان...
با صدای کششِ کفش‌هایی روی زمین، دستانم را بالا برده و بازهم، بابغض زمزمه کردم:
- مامان...
با متوقف شدن حرکت کفش‌ها روی زمین و نشستن شخصی کنارم، دستان دردمندم را بالاتر بردم و حالا، صورتی میان دستانم بود.
نمی‌دیدم، پلک‌های سنگینم قصد باز شدن نداشت و در ذهنم تنها، چهره‌ی زیبای مامان نقش بسته بود.
زیرلب، بابغض زمزمه کردم:
- مامان... من... من... میترسم...
به‌محض کشیدن دست‌های ناتوانم روی صورتش، یک‌خرمن ریش زیر دستانم آمد و نالیدم:
- مامان... تو کِی انقدر ریش درآوردی؟
همان‌طور که حرکت دستانم را بالاتر بردم و به‌گیسوان کوتاه شده‌اش رسیدم، لای پلک‌هایم را نم‌نمک باز کردم و زاریدم:
- پس اون... اون... موهای بلندت کو؟
نور پرقدرت لامپ اتاق، چشم‌هایم را می‌رنجاند و حتی دیدن اجزای سیمای آدم مقابلم را برایم سخت می‌کرد.
با دست آزادم چشم‌های سوزناکم را نوازش کردم و با آن سردرد لعنتی و چشم‌هایی که تار می‌دید، به آدم مقابلم خیره ماندم.
با واضح‌تر شدن چهره‌ی داوین، پلک‌هایم تا حدامکان باز شد و من با آن سرگیجه‌ی زیادم، به‌سرعتِ برق و باد روی تخت نشستم.
از ترس این‌که انگار جن دیده باشم، چاره‌ای جز توسل به خدا را نداشتم.
- بسم الله.
داوین خودش را عقب کشید و به‌ پشتیِ صندلی فلزی‌ای که درست کنار تختِ من وجود داشت، تکیه داد و بی‌حوصله گفت:
- انگار داروها بیشتر روی مغزت اثر گذاشته که داری هذیون میگی!
دو دستم را روی پوستِ سرد صورتم کشیدم و سپس خودم را زیر پتوی سبز رنگی که روی پاهایم وجود داشت پنهان کردم و تنها، چشم‌های سوزنده‌ام را قابل دیدرس داوین قرار دادم.
- چه بلایی سرم... سرم آوردی؟
داوین چندین بار، چنگی به زلف‌های آشفته‌اش زد و کلافه پاسخ مرا داد:
- از تلف شدن، نجاتت دادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
520
9,364
مدال‌ها
3
چهره‌ی داوین با آن نگاه مشکوکش، مرا به کاویدنِ اطرافم مجبور می‌کرد. من و او، میان دو پرده‌ی آبی رنگِ کدر محبوس مانده بودیم و سُرم خالی‌ای نیز کنارِ تختم، روی پایه‌ی سُرم قرار داشت. سرامیک‌های یک‌دست سپید اطراف هم، برای دیدگانِ سوزناکم قلدری می‌کرد.
من در بیمارستان بودم یا هنوزهم در خیالاتم پرسه میزدم؟ چرا چیزی از ساعات قبل یادم نیست! نمی‌دانم چرا تا این اندازه، گیج و مَنگ شده بودم البته، درد شدید سرم و خشک شدن استخوان‌های بدنم، مرا بیشتر از قبل به واقعیت نزدیک‌تر میکرد.
- تشکرت رو نشنیدم.
باصدای طلبکار داوین، نگاه کاوشگرم را از محیط اطراف گرفته و به‌چهره‌ی خسته‌اش خیره ماندم. هنوزهم نمی‌دانستم علت حضور او درکنارم چیست و چرا از من، ابراز تشکر می‌خواهد!
لبالب تعجب پچ زدم:
- تشکر... تشکر برای چی؟
پا روی پا انداخت و این‌بار زیرچشمی مرا نگریست.
- معلوم نیست؟ برای این‌که جونت رو نجات دادم.
زانوانِ خشکیده‌ام را روی تخت، بالا کشیدم و آن‌ها را میان حلقه‌ی دستانم، محبوس نگه داشتم. همه‌چیز برایم گنگ و درک کردن اکنون، برایم یک مشکل بزرگ به‌حساب می‌آمد.
به‌ناچار، بدون آن‌که بدانم چه می‌گویم زمزمه کردم:
- خب حالا، تشکر... برو ذوق کن.
داوین چپ‌چپ مرا نگریست، گویی طعنه‌ی من هیچ به مزاجش خوش نیامده بود که چهره‌اش را این‌گونه، درهم مچاله کرده بود!
- باید از دکترت بپرسم ببینم چی توی اون سُرم ریخته که منو، مامانت دیدی و زبونتم که الا ماشالله... درازتر شده!
داوین خودش را تاحدامکان جلو کشاند و با مردمکِ نافذ سیاه رنگ چشم‌هایش، به‌چشم‌های درشت شده‌ی من خیره ماند و ادامه‌ی سخنانش را از سر گرفت:
- چه حسی داری؟
بازهم پتو را میان دستانم چلانده و آن‌را تا حدّ ممکن بالا کشیدم، نمی‌دانم چرا اما حضور او مرا حسابی معذب می‌کرد. این‌که با او تنها بودم را هیچ دوست نداشتم.
خودش ده‌تُن هندوانه زیر بغلش گذاشت و سؤالش را بازتر از قبل کرد.
- این‌که یه قهرمان، نجاتت داده چه حسی داره؟
کمی روی تخت سپید رنگ جابه‌جا شدم و نگاه چپ شده‌ام را از کُنج پتو به او دوختم، رُخ بتمن گرفته بود و نمی‌دانست در دلِ من چه غوغای پرپاست! اگر می‌دانست که حس‌های ناهنجار مرا قلقلک نمی‌داد.
با فشاری که مرا محاصره کرده بود، بی‌عقل و بی‌فکر تنها برای خلاصی از وضعیت سخت کنونی، خجل زمزمه کردم:
- حسی جز... جز رفتن به دستشویی ندارم.
گویی تیرش به‌سنگ خورده بود که نتوانست حس مرا نسبت به عمل خیرخواهانه‌اش بشنود! با این‌حال بازهم، عُنق شد و از روی صندلیِ کنار تختم برخاست. جوری اَبروانش را درهم کشانده بود که گویی من ارث پدرش را با یک لیوان آب، قورت داده بودم!
- به پرستار میگم بیاد.
پتو را از روی صورتم کنار زده و با لُپ‌هایی باد کرده و چشمانی شرمزده، به چشمان سیه‌رنگش نگاه کردم.
نمی‌دانم چرا اما سیاهچاله‌ی چشم‌هایش، پر از طمع و دسیسه بود. آن مژه‌گان بلند تیره‌اش، با آن مردمک درشت شب‌رنگ چشم‌هایش عجیب و درعین حال، گویی پر از تکّبر بودند. به‌خاطر همین موضوع، نمی‌توانستم بیشتر از چندثانیه به چشم‌هایش خیره بمانم.
مسیر نگاه داوین لحظه‌ای از چشم‌هایم برداشته و نگاهش، روی لُپ‌های بادکرده‌ام ثابت ماند. این حرکت دست خودم نبود و نمی‌دانم چرا اما گویی، باد کردن لُپ‌هایم داشت برایم یک عادت میشد.
به‌سرعت به‌حالت عادی برگشتم و کمی روی تخت جابه‌جا شدم؛ با چهره‌ای دَرهم، او را به رفتن اجبار کردم.
- میشه بگی پرستار بیاد.
همان‌طور که پاکت سیگارش را از داخل جیب شلوارش بیرون می‌کشاند، سری به‌علامت مثبت تکان داد و از مابین آن دو پرده‌ی آبی رنگ، گذر کرد و از مقابل چشم‌هایم محو شد.
بعد از چندثانیه، یک پرستارِ خانم از همان‌ قسمتی که داوین رفته بود، داخل شد و به‌محض ورودش پرسید:
- بهتری؟
پوست خشکیده‌ی لبانم را به‌دندان کشیدم و به‌علامت تأیید، پلک‌هایم را بستم و مجدداً باز کردم.
- بهترم فقط... فقط هنوز نمیدونم به‌خاطر چی این‌جام!
پرستار، گیسوان رنگ شده‌ی زیتونی رنگش را زیر مقنعه‌ی مشکی رنگش، برد و نگاهی به چارت میان دستانش کرد.
- فشار به‌شدت پایین، اُفت شدیدِ قند، تب، ضعف...
نگاه شکلاتی رنگش را بالا کشید و لب‌های سرخِ آرایش شده‌اش را به لبخند مزّین کرد.
- همسرت خیلی نگران بود.
بسم‌الله، من کی ازدواج کرده بودم که خودم از این وصلت باخبر نبودم! نکند بازهم کابوس می‌دیدم!

افکارم را متعجب و سراسیمه، به‌زبانم جاری کردم.
- همسرم، کدوم همسر؟
پرستار چارت را میان دودستش جابه‌جا کرد و با آن نگاه درشت شکلاتی رنگش، پرتردید مرا نگریست.
- همون آقایی که چند ساعت پیش شما رو تو بغلش آورد بیمارستان، الانم اومد منو صدا زد.
بازهم بسم‌الله، این پرستار چی می‌گفت؟ چرا چیزی می‌گفت که هضم کردنش برای من محال به‌نظر می‌رسید! داوین برای من نگران بود؟ او اگر بلایی سرم می‌آورد برای من، منطقی‌تر و قابل درک‌تر بود. شاید هم این پرستار اشتباه متوجه شده است؟
پرستار جلوتر آمد و دستی روی گونه‌ و پیشانی‌ام کشید، برای این‌که جهت سخانش را تغییر دهد، بی‌توجه به آشفتگی من زمزمه کرد:
- تبتم اومده پایین، دیگه مرخصی البته به‌شرطِ این‌که خوب مواظب خودت باشی.
در جواب پرستار، جز لبخندی مصنوعی چیز دیگری در چنته نداشتم. نمی‌دانستم دیگر چه‌گونه می‌توانم با داوین چشم در چشم شوم و اصلاً او چه‌گونه جرئت کرده بود بدون اجازه‌ی من، به من دست بزند!
شال افتاده‌ی سیه رنگم را روی سرم مرتب کردم و به‌کمک پرستار از تخت پایین آمدم. تا سرویس بهداشتیِ سالن بزرگ بیمارستان، پرستار مرا همراهی کرد و من نیز هنوز، اندکی سرگیجه و ضعف داشتم گویی، استخوان‌های بدنم دیگر رمق سابق را نداشتند!
به آینه‌ی لَک‌دار سرویس بهداشتی نگاه کردم، مهروی سابق را نمی‌دیدم. آن‌قدر ضعیف و شکسته شده بودم که دیگر این چهره‌ی جدید، این صورت شکسته برایم ناآشنا به‌نظر می‌آمد.
آن مهروی شاد و بشّاش کجا بود؟ من دلم برایش تنگ شده است.
آن دخترِ زیبا و کیفور در کدامین صفحه‌ی کتاب زندگی‌ام باقی مانده‌ بود؟ من می‌خواهم به آن صفحه برگردم.
آن دختر عاری از غم، آن دختر محبوب و محجوب کجاست؟ می‌خواهم او را بیابم.
من اسیر شدن میان این شهر، میان این آدم‌های ناآشنا را نمی‌خواهم، من از داوین می‌ترسم... از این مرد عجیب که گویی نیمه‌ی دیگر پاشا بود، می‌ترسیدم.
بعد از پیچاندن شیرِ آب، چند مُشت آب خنک روی پوست پرحرارت صورتم ریختم و مجدد به آینه نگاه کرده و با گوشه‌ی شالم، پوست نمناکم را خشک کردم.
سبزِ تیره‌ی نگاهم آن‌قدر بی‌فروغ بود که دیگر دلم نمی‌خواست چهره‌ی خودم را درون آینه بنگرم. پوست رنگ پریده و لبان خشکیده، رخساره‌ی لاغر شده‌ام که دیگر بماند... .
بعد از منظم کردن آن کتی که همراه دینا، برای خود گرفته بودم و تنظیم گیسوانِ گره‌ خورده‌ام زیر شال، همانند خلافکارها از درب سرویس بهداشتی بیرون زدم و من، دیگر دلم نمی‌خواست آن مرد عجیب و بی‌عقل را ببینم. راستش... خجالت می‌کشیدم و درعین حال، از ضعفِ و دست‌وپاچلفتی بودنم خشمگین بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
520
9,364
مدال‌ها
3
از میان آدم‌هایی که روی صندلی‌های فلزیِ بیمارستان نشسته بودند، گذر کردم و وارد محوطه‌ی سوزناک حیاط شدم.
آسمان سردِ بامداد، گرگ و میش شده بود و انگار خورشید، درحال ظهور و طلوع بود!
با مه سنگین و بادِ اندکی که می‌وزید، شاخه‌های چند درخت خشکیده‌ی حیاطِ بیمارستان، به‌آرامی تکان می‌خوردند.
از حجم سنگین سرما، دودستم را برهم مالیدم و سعی کردم با تنفس‌های پرحرارتم، از سرمای استخوان‌سوز انگشتان دستم اندکی کم کنم اما، چندان دراین کار موفق نبودم.
از مسیرِ کناری پله‌ها، همانی که شیب تندی با آسفالت‌های نمناک حیاطِ بیمارستان داشت، باسرعت پایین آمدم و محض اطمینان، نگاه مشکوکم را به‌اطراف دوختم. دوست داشتم تا خانه را پیاده راه بروم اما دیگر با آن مردک چشم‌چران روبه‌رو نشوم.
زیر لب، پچ زدم:
- اصلاً اگه می‌مُردمم باید، بیدارم می‌کردی و ازم اجازه می‌گرفتی؛ سریع منو گرفتی تو بغلت آوردی بیمارستان! نچ‌نچ... .
گیسوانِ رقصنده‌ و وز شده‌ام را زیر شال برده و همانند خلافکارها، از پشت آمبولانسِ مقابلم کنار رفتم و درست پشتِ آمبولانس دیگری پنهان شدم.
تا آمدم قدم دیگری به دربِ حیاط پیشروی کنم، گویی پاهایم بامیخ روی زمین متصل شدند.
از پشت پرده‌ی اشکی که به‌خاطر سرما روی چشم‌های تارم هاله انداخته بود، به مردی نگریستم که فاصله‌ی بسیاری بامن داشت اما... اما انگار آن چهره برایم آشنا بود.
تپش‌های تندِ قلبِ دیوانه‌ام، افکارِ مجنون شده‌ام و جسم لرزانِ موحشم همگی، دست به دست یک‌دیگر داده بودند که جان اندکی که درونم، باقی مانده بود را خُرد و خاکشیر کنند.
پلک‌هایم را ریز کرده و بادقت بیشتری به آن مرد نگریستم.
قامت بلندش درست شبیه به پاشا بود، هیکلش را از همین دور می‌توانستم خوب بنگرم، درست همانند پاشا بود. از همین فاصله هم میشد برق برّنده‌ی کفش‌هایش را دید.
نه... نه... امکان ندارد. برایم حضور پاشا در این‌جا و در این ساعت غیرقابل‌باور بود زیرا او هنوز... او باید... الان در کما باشد.
دیوانه‌وار خندیدم و زمزمه کردم:
- مهرو دیوونه شدیا، مگه میشه اصلاً؟
نیم‌رخ آن مرد که گویی با موبایلش سخن می‌گفت، آن‌قدر همانند پاشا بود که مرا لحظه‌ای به اشتباه اجبار کرد، آره من اشتباه تصوّر کرده بودم.
لرزش دستانم از کنترل خارج شده بود، هرچه سعی می‌کردم خودم را گول زده و دیوانه بپندارم، نمی‌شد. همه‌ی وجودم از ترس، می‌لغزید. دنیایم به‌یک‌باره سیاه و کدر شده بود. پوست‌های برآمده‌ی لبم مدام زیر دندان‌هایم می‌آمد و من حتی گرمای خونِ نشسته روی لب‌هایم را به‌راحتی احساس می‌کردم.
انگشتانِ دستم را روی قفسه‌ی ملتهب سی*ن*ه‌ام، درست همان‌جایی که قلب سوزناکم می‌تپید؛ کشیدم و باجسارتی که نمی‌دانم از کجا پیدایش شده بود، یک‌قدم به جلو برداشتم تا واضح‌تر بنگرم، تا مُهر اثبات را زیر دیوانگی‌هایم درج کنم. من اشتباه کرده بودم می‌دانم، می‌دانم تمامش تاثیر داروهایی بود که داخل رگ‌های بدنم می‌چرخید.
آن مرد اورکُت کِرمی رنگی به‌تن داشت، شلوار جین تیره‌اش به‌راحتی قابل دیدن بود. تا سخنانش با موبایلش به‌اتمام رسید، گوشی را داخلِ جیب کت کِرمی رنگش قرار داد و سرش را به‌این سمت‌وسو چرخاند اما، با حضور بی‌موقعِ داوین مقابلم، از دیدن چهره‌ی آن مرد بی‌نصیب ماندم.
- به‌سلامتی کجا؟
به‌سرعت روی نوک کتانی‌هایم ایستاده و سرم را به‌سمت آن مرد غریبه‌ی ترسناک خم کردم. نبود... دیگر ندیدمش.
لبخندی خون‌آلود روی لب‌هایم نشست، لب‌هایی که از ترس به این حال و روز افتاده بود. لبخندی که از شادمانی نبود. از درد و ناباوری بود.
می‌دانستم همه‌اش توهم بود، با این ترس‌های هولناک زندگی‌ام، حق داشتم توهم بزنم. من حق داشتم شوریده‌حال و دیوانه شوم. آره تمامش یک کابوسِ واقعی در بیداری بود، تمامش خیالات شومِ در سرم بود. پاشا با آن حال خراب، با آن‌همه خونی که از دست داده بود امکان نداشت به‌همین زودیا سرپا بشود... آره، امکان نداشت.
- میگم به‌سلامتی کجا؟
هیچ حواسم به داوینی که همانند ماست مرا می‌نگریست نبودم، بزاق جمع شده‌ی میان گلویم را قورت دادم و گیج پرسیدم:
- ها؟
داوین دو دستش را پشتِ کمرش، درهم حلقه کرد و صورتش را تاحدّ امکان به‌سمت یخبندان صورتم، جلو کشاند.
- انگار دوا درمونِ دکترا جواب نداده، باید به‌درگاه خدا دخیل ببندی.
لب‌های پوسته‌پوسته شده‌ام را به‌سمت پایین کشاندم و هرهرکنان، او را مضحکه‌ی خود قرار داد:
- نمک.
جدی شد و نگاهش را از چشم‌هایم گرفت؛ این‌بار به‌لب‌هایم نگریست و این قلبم مجدداً دیوانه شده بود.
- لبت خون میاد.
با انگشت اشاره چندین بار لب‌هایم را نوازش و خون نشسته روی لب‌هایم را پاک کردم و او همچنان، محو این کارم مانده بود. مردک هیز... .
داوین هیچ‌گاه تعادل روانی نداشت؛ از آن زمانی که او را شناخته بودم، گاه عبوس بود و گاه مثل همین حالا دریاچه‌ای از نمک البته، این موجود نادر را من هیچ‌گاه شاد ندیده بودم. بیشتر اوقات عصبی بود و باهمه سرجنگ داشت. البته منظورم از همه، من بودم.
از مقابلش کنار رفتم و بی‌توجه به او، به‌سمت درب بزرگ بیمارستان قدم برداشتم.
- ماشین این‌وره.
اهمیّتی ندادم و به‌شدّتِ قدم‌هایم افزودم، هیچ دلم نمی‌خواست با این آدم دغل‌باز، همراه شوم.
ادامه داد:
- هی... منم عاشق چشم و ابروت نیستم، آقابزرگ بفهمه بازم وسط راه ولت کردم، ازم دلخور میشه.
شدت‌ گام‌هایم اندکی کم شد اما هنوزهم در مسیر مقابلم گام برمی‌داشتم، چه بهتر! بگذار آقابزرگ از دستت ناراحت شود، این موضوع به من ربطی ندارد.
اصلاً من در کارِ این دنیا مانده‌ام، آقابزرگ چه‌گونه همچین نوه‌ای را تحمل می‌کرد؟
بی‌حوصله‌تر از قبل، ادامه داد:
- دینا تا همین نیم‌ساعت پیش کنارت بود، خسته شد برگشت تو ماشین استراحت کنه.
با شنیدن اسم دینا، حرکت قدم‌هایم را متوقف و به‌سمت داوین چرخیدم:
- ببینم نکنه داری منو اغفال می‌کنی؟
ناباور و عصبی خندید و کلاه هودی‌اش را روی سرش تنظیم کرد.
- آره می‌خوام ببرمت یه‌جایی که کارهات رو تلافی کنم.
دست به‌کمر شدم و سرکشانه به چشم‌های شب‌رنگش خیره ماندم، آن‌قدر نگاهش خسته بود که چشم‌هایش از این خستگی جمع و اَبروانش درهم تنیده شده بودند.
بی‌فکر، پاسخ تهدیدش را دادم:
- اون خطرخرگرفتگی کار من نبود، چیو میخوای تلافی کنی؟
این‌بار دودستش را بالا آورد و آن‌ها را برای تشویق، برهم کوبید و چهره‌اش، درهم و متعجب‌تر از قبل شد.
- آفرین... آفرین، خوب خودتو لو دادی.
این‌جوری که پیداست همه‌ی تقصیرها سرمن آوار شد و مقصرش تنها خودم و این زبان بی‌بندوبارم بود. آی مهرو... اَمان از این زبان مارگزیده‌ات... .
تا آمدم حرفی بزنم، صدای دینا برایم مسیری برای رهایی از این مخمصه ساخت. او همیشه برایم یک ناجیِ عزیز بود.
- تو این سرما چرا این‌جا وایستادید؟
باچند قدم کوتاه به‌سمت من حرکت کرد و دستانِ مرتعشم را میان دستان گرمش فشرد.
- بهتری؟
با اِشاره‌ی سر، حرفش را تأیید کردم و زیرچشمی، به داوین نگریستم.
- بهترم البته اگه بعضیا بذارن.
هردو متوجه‌ی منظورم شدند. داوین که به روی خود نیاورد و بازهم عبوس شد، به‌سمت مخالف ما چرخید و به‌سمت ماشینی سیه رنگ رهسپار شد! دینا خندید و یکی از دستانش را دور کمرم حلقه کرده و مرا به‌حرکت وا داشت.
- اونو ولش کن، بریم صبحونه بخوریم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
520
9,364
مدال‌ها
3
به‌محض رسیدن به ماشینِ مدل بالای سیاه رنگی، دینا مرا با مردی آشنا کرد که مشغول گفت‌وگویی صمیمانه با داوین بود. چهره‌اش آشنا و انگار من او را در خانه‌ی آقابزرگ، درمراسم دیده بودم!
- این آقا بردیاست، دوستِ صمیمی داوین.
بردیا با شنیدن صدای دینا، ادامه‌ی سخنانش را به بعد موکول کرد و لبخندی روی لب‌های مردانه‌اش نشاند.
- حالا اون‌قدرها هم صمیمی نیستیم.
همگی لبخند روی لب داشتیم اما داوین چنان عبوس شده بود که انگار، دلش می‌خواست گلوی بردیا را تکّه‌تکّه کند. کلمه‌ی غیرمتعادل به‌شدّت برازنده‌ی خودِ داوین بود.
تا سکوتِ میانمان سنگین شد، به‌شدّتِ لبخند روی لب‌هایم افزودم و به چهره‌ی پخته و مردانه‌ی بردیا، نگاه گذرایی انداختم.
- شرمنده اذیتتون کردم، تا الان تو این سرما به‌خاطر من...
با صدای بلندِ پوزخند داوین، سخنانم را قطع کرده و به‌چهره‌ی عصبی‌اش نگریستم، انگار خیلی دلش می‌خواست تشکر مرا بشنود اما خُب، او لایق تشکر من نبود. هنوزهم یادم نرفته مرا در آغوشش گرفته و تا این‌جا آورده بود! از نظر من او یک منحرفِ هیز بود.
بردیا پاسخ مرا، بامحبت و برادرانه داد:
- وظیفه بود، همین که بهترین شُکر.
پاسخِ عطوفت و مهربانی بردیا را بالبخندی خجل دادم، شرمگین از این ماجرا سربه‌زیر انداختم و دینا را مخاطب خود قرار دادم:
- میشه بریم خونه.
بردیا انگار حرف مرا شنید که به‌جای دینا، پاسخِ مرا داد:
- من تا صبحونه نخورم اونم به‌حساب داوین، خونه نمیرم.
دینا هم حرفِ بردیا را تأیید کرده و باخنده گفت:
- آره دیگه، داوین می‌خواد هممون رو کلّه‌پاچه مهمون کنه.
داوین همان‌طور که روی صندلی شاگردِ ماشین می‌نشست، با نارضایتی گفت:
- داوین غلط کرد.
نیم‌ساعتِ بعد همه روی یک تخت بزرگ چوبی، روی فرش قرمز رنگِ پرنقش و نگار قدیمی نشسته بودیم و منتظر رسیدن سفارش‌هایمان بودیم.
خورشید بالا آمده بود و سعی میکرد از لابه‌لای اَبرهای خاکستری رنگ، گرمایش را به زمین برساند اما، آسمان اواخر پاییز بسیار سوز داشت و زور خورشید، به این سرما نمی‌چربید.
فضای سنّتی این مکان، تخت‌های چیده شده‌ی کنارهم، نایلون‌های ضخیمی که برای حفاظت از سرما دور تخت‌ها کشانده بودند، اندکی از ما در برابر سوز سرما محافظت میکرد.
چمن مصنوعی و آن حوض بی‌آبی که وسط آن فضای سرباز وجود داشت، تنها هدف نگاه من شده بود.
جوّ سنگینی بود و هر از چندگاهی بردیا این جوّ سنگین را مختل میکرد.
- اصلاً باورم نمیشه.
داوین همان‌طور که از فلاسک سبز رنگ، داخل استکانِ کمرباریکش چای می‌ریخت، پاسخ بردیا را داد:
- مهم نیست.
بردیا یک دستش را روی لبه‌ی پشتی قرار داد و با دست آزادش، چای خوشِ‌رایحه‌ی داوین را کش رفت.
- کی فکرش رو میکرد داوین با این قد و هیکل، با این هیبت بزرگش از کلّه‌پاچه بدش بیاد؟ پیف‌پیف کنه!
داوین گویی آمپرش به‌سقف چسبیده بود که چشم‌های کلافه‌اش، سرخ و عصبی دیده می‌شدند! این خشم نیز روی صدایش تأثیر گذاشته بود.
- بعد از این‌همه سال رفاقت، تو هنوز نمی‌دونی من از کلّه‌پاچه خوشم نمیاد؟
بردیا جرعه‌ای از چای داغش را نوشید و پلیدانه به داوین نگاه کرد.
- گفتم که زیاد صمیمی نیستیم.
این را گفت و داوین را جری‌تر از قبل کرد، من و دینا هم به شیطنت‌های آشکار بردیا می‌خندیدم.
واقعاً بهترین آدمی که می‌توانست بینیِ داوین را به‌خاک بمالد، بردیا بود. روحیه‌ی شاد بردیا با روحیه‌ی پلید و دیکتاتور، منحرف و پر از نیرنگِ داوین زمین تا آسمان فرق می‌کرد.
روحیه‌ی بشّاش بردیا مرا یاد مهراد می‌انداخت، یاد زبان تند و تیز و شیطنت‌های تمام نشدنی‌اش... .
سفارش‌هایمان را آورده و روی تخت، مقابلمان قرار دادند. همگی کلّه‌پاچه سفارش داده بودیم و تنها داوین بود که حلیم سفارش داده بود.
با این‌که چندان با کلّه‌پاچه میانه‌ی خوبی نداشتم اما به‌خاطر هم‌رنگ شدن با دینا و بردیا، داوطلب شدم.
بردیا آستین پیراهن مشکی رنگش را بالا زد و با ولع به کلّه‌پاچه‌های مقابلش خیره ماند.
- بسم‌الله، حمله.
نصف سنگک را داخل کاسه‌ی لبالب از آبِ کلّه‌پاچه‌اش، خُرد کرد و مقابل قیافه‌ی درهم داوین، محتویاتِ قاشق‌ها را یکی پس از دیگری، پشت یک‌دیگر بلعید.
تُن صدای داوین به‌خاطرِ هورت کشیدن‌های پی‌درپی بردیا عصبی شنیده میشد.
- گشنه بودیا!
بردیا خودش را بیشتر از قبل، به داوین نزدیک کرد و یک قاشق پر از خرده‌های نمناکِ سنگک را به‌سمت دهان داوین، هدایت کرد.
- بگو عا عمو ببینه.
دینا باخنده‌ای غلیظ، بردیا را از این کار منع کرد:
- آقا بردیا نکن، الان سیم‌پیچی‌هاش بهم می‌ریزه.
بردیا جهت قاشقش را عوض کرد و آن‌را به دهان خودش برگرداند.
- ببین حتی حلیمم نمی‌خوره، بوی کلّه‌پاچه اذیتش میکنه.
بردیا این‌را گفت و همانند شیطان‌های پلید خندید، من و دینا هم به‌تبعیت از بردیا خندیدم و هرلحظه امکان داشت داوین، کلّه‌ی بردیا را به‌جای کلّه‌ی گوسفند، روی سینی بگذارد.
داوین بی‌توجه به خشمی که درونش غوطه‌ور بود، زبان به‌دندان گرفت و سکوت کرد. بی‌توجه به ما محتویات حلیمش را هَم زد تا کنجد و دارچینش را به‌خوبی، با حلیم مخلوط کند.
نمی‌دانم چرا اما افکارم همانند بردیا، پر از نیرنگ و شیطنت شده بود. دلم می‌خواست اکنون از داوین تشکر کنم اما به‌نحو دیگر، به‌شکل دیگر... .
اندکی سنگک برداشتم و تکّه‌ای از مغز را داخل نان، پیچاندم و آن را به‌سمت داوین گرفتم.
- بفرمائید.
داوین ابتدا به‌چشم‌هایم و سپس به لقمه‌ی میان انگشتان دستم نگاه کرد، آن‌قدر چشم‌هایش سرخ و پر از خونابه‌ شده بود که هرلحظه امکان داشت، یا ما را بُکشد یا خودکشی کند. حسابی شبیه‌به قاتل‌ها شده بود.
نترس‌تر از قبل ادامه دادم:
- بابت تشکر...
لقمه را مقابل چشم‌هایش باز کردم و اندکی نمک روی مغز ریختم.
- اگه مغز دوست نداری، زبون یا چشم بذارم!
بردیا همان‌طور که محتویات دهانش را قورت می‌داد، ظرف آبلیمو را به‌سمتم گرفت و با خنده گفت:
- یکمم آبلیمو بریز رو مغز، خوشمزه‌تر میشه.
بردیا جوری کلمه‌ی مغز را غلیظ گفت که عکسِ مغز سالم گوسفند، از بایگانی ذهنم بالا آمده و مقابل چشم‌هایم قرار گرفت.
داوین نمکدان شیشه‌ای را از روی سینی مِس مقابلش، برداشت و آن را داخل کاسه‌ی آبی‌رنگ سفالیِ حلیمش خالی کرد.
سرش را بالا گرفت و همان‌طور که قاشقی از حلیم را داخل دهانش می‌گذاشت، نگاهم کرد و گفت:
- تشکرت رو جور دیگه‌ای ابراز کن.
دستِ دراز شده‌ام را عقب برده و لقمه را روی سینی مقابلم قرار دادم، چرا نگاهش و طرز بیانِ کلماتش تا این اندازه جدی شده بود؟
تا آمدم سؤالی ازش بپرسم، خودش ادامه داد:
- به آقابزرگ بگو کار پیدا کردی، نمی‌خوام تو شرکتم کار کنی.
مقابل همه این را گفت و جّو شادمان قبل را برایم تلخ‌تر از زهر کرد. مرا شکانده و خرد کرد. آن‌قدر از من بیزار شده بود که دلش می‌خواست من در شرکتش کار نکنم؟ دلش می‌خواست مرا نبیند؟ گرچه حس‌های ما مثل هم بود اما میان بردیا، میان دینا چرا؟ چرا تنفرش را مقابل جمع ابراز می‌کرد؟
گرمای دست دینا تا روی دستم نشست، از افکارم بیرون آمده و به‌چشم‌های تیره و درشتِ دینا نگریستم؛ او با دیدن چشم‌های مغمومم، زیر لب زمزمه کرد:
- به‌دل نگیر، اعصابش خورده.
چرا همیشه همه، غرور داوین را با بهانه‌هایی مضحک و حرف‌هایشان کتمان می‌کردند؟ گاه می‌گفتند به‌خاطر مرگ برادرش این‌گونه شده و گاه می‌گفتند اعصاب ندارد، غرور خُرد شده‌ی من چه؟ من چه‌گونه باید مقابل این مرد، حالِ خرابم را کتمان می‌کردم؟
لقمه‌ای کوچک برای خود گرفته و سعی کردم آن لقمه را با بغض گلویم، ببلعم. دیگر کار من این شده بود، دیگر بلد شده بودم؛ بلعیدن بغض‌هایم را دیگر از بَر بودم.
برای این‌که منم ذرّه‌ای غرورش را خدشه‌دار کنم، با تُن آوای تحلیل رفته‌ام گفتم:
- آقابزرگ می‌گفت داوین عقلش کمه، زیاد به حرف‌هاش توجه نکن، الان می‌فهمم واقعاً درست می‌گفته البته شرمنده‌ها...
باخنده‌ی خفه‌ی بردیا، لحظه‌ای مکث کردم و بی‌میل حرفی را زدم که هیچ دلم نمی‌خواست آن را به زبان بیاورم.
- فردا ساعت هشت باید شرکت باشم؟
داوین چندقاشق دیگر از حلیمش را خورد و همان‌طور که از تخت پایین می‌رفت؛ بدون آن‌که نگاهم کند باهمان لحن خشک و جدی‌اش، گلولهِ آتشین سخنانش را به‌سمتم شلیک کرد.
- اگه دووم آوردی، بمون... کار کن.
خم شد و کتانی‌های سیه‌رنگش را به‌پا کرد، این‌بار بردیا از لاکِ سکوت خودش خارج شده و پرسید:
- کجا انشالله؟ تیمارستان!
داوین کمر راست کرد و همان‌طور که کلاه هودی‌اش را روی سرش می‌گذاشت، پاسخ بردیا را با جدّیت کلامش داد:
- میرم شرکت.
داوین باقدم‌های بلند از ما دور شد، بردیا سرش را از میان نایلون‌های ضخیمی که دورتادور تخت کشانده بودند، بیرون برده و گفت:
- امروز که جمعه‌ست، چه شرکتی؟
بردیا خودش را بیشتر از قبل، بیرون برده و با تُن بلند صدایش، ادامه داد:
- راستی، یادت نره حساب کنیا.
دینا دست مرا بیشتر از قبل میان انگشتان ظریف دستش فشرد و با لبخندی غمناک، گفت:
- شرمنده مهرو، داوین جدیداً... انگار نمی‌تونه خودش رو کنترل کنه.
بازهم بهانه‌ای دیگر، بازهم دروغی دیگر برای پاک کردن بوم سیاه رنگ زندگانی داوین.
آن مرد مستکبر و مغرور بود چرا کسی این را نمی‌گفت؟ آن مرد فریبکار و بی‌عقل بود، چرا کسی این را نمی‌گفت؟ چرا همیشه او را معصوم و زخم‌خورده می‌پنداشتند؟ چرا همیشه او را با زخم‌های قدیم می‌سنجیدند؟ پس چرا من این‌گونه نشدم؟ چرا کسی نمی‌گفت مهرو اعصابش خراب بود که پاشا را درخون غلتاند؟ چرا کسی نمی‌گفت مهرو عصبی بود که آن مرد را آن‌گونه زخمی کرد؟ چرا کسی از من دفاع نمی‌کرد؟
- مهرو خانم ناراحت نباشیا، مثل من به اخلاق گندش عادت میکنی.
لبخندی به سخنان بردیا زدم و برای این دل‌جویی، تنها به کلمه‌ی«ممنون» بسنده کردم.
دینا قاشقش را داخل کاسه‌ی نیمه‌خالی‌اش چرخاند و خشمگین از داوین، گفت:
- اشتهامونم که کور کرد.
لقمه‌ای بزرگ برای خود گرفته و شادمان از نبود داوین، گفتم:
- من که تازه اشتهام باز شده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
520
9,364
مدال‌ها
3
***

باصدای پرندگانِ خوش‌آواز، با خورشیدی که قدرتمندتر از همیشه از لابه‌لای پرده‌ی حریر پنجره‌ی اتاق، مستقیماً روی صورتم می‌تابید؛ پلک‌های خواب‌آلودم را ازهم گشودم و از آن خواب عمیق، دل کندم.
دیشب، از تمام شب‌هایی که دراین خانه مانده بودم، راحت‌تر و بی‌استرس‌تر خوابیده بودم زیرا، با آن‌همه قرصی که دکتر برایم تجویز کرده بود، اگرهم می‌خواستم نمی‌توانستم مثل همیشه، شب را تا صبح بیدار بمانم.
امروز شنبه بود و برخلاف خواسته‌ی قلبم، باید به‌شرکت داوین می‌رفتم. باید به او می‌فهماندم همیشه، هرچه که او بخواهد نمی‌شود. باید به او می‌فهماندم حرف‌هایش حتی پشیزی برایم ارزش ندارد. باید بداند من تنها، به خواسته‌ی آقابزرگ جامه‌ی عمل می‌پوشانم.
کش و قوسی جانانه، نثارِ تک‌تک استخوان‌های بدنم کردم و خواب‌آلود روی تخت نشستم. پیراهن گل‌گلی‌ام درشلخته‌ترین حالت ممکن، روی بدنِ ظریفم نشسته بود و پاچه‌های شلوار گل‌گلی‌ام نیز، یکی بالا رفته و یکی پایین مانده بود.
موهایم که دیگر بماند، بی‌شک اگر انگشتانم را لابه‌لای گیسوانم می‌کشیدم، آن‌ها را میان خرمن ژولیده‌ی موهایم گم می‌کردم.
با این اوصاف، نه حوصله‌ی حمام رفتن داشتم و نه دلم می‌خواست برای اولین روزم در شرکت، شلخته و ژولیده دیده شوم.
از تخت پایین آمده و همان‌طور که حوله‌ی سفید رنگی را از داخل کِشو بیرون می‌کشاندم؛ سلانه‌سلانه، به‌سمت حمام شتافتم.
هیچ دلم نمی‌خواست بازهم چهره‌ی داوین را ببینم، آن خرسِ پلید هیچ منفعتی جز دردسر برایم نداشت، وقتی کنار او بودم یا سردرد می‌گرفتم یا همیشه، قلبم شکسته میشد.
اما خُب برای ایستادگی دربرابر حرف‌هایم باید می‌رفتم. باید می‌رفتم و از میانِ غبار این ترس‌ها، این لرزها و این بدبختی‌ها، نجات می‌یافتم. تا کِی بی‌هدف داخل کوچه‌ و پس‌کوچه‌های تهران، در این سرمای استخوان‌سوز می‌چرخیدم؟
تا کی دنبال یک کار ساده، تمام خیابان‌های تهران را متر می‌کردم؟ حالا که آقابزرگ حواسش به‌من بود بگذار یک‌بارم من، بی‌گدار به آب بزنم. بگذار یک‌بار هم من، سرکش و یاغی بشوم البته اگر این بلندپروازی‌ها، کار دستم ندهد.
تنها خدا می‌دانست درقلب من چه غوغایی برپا بود.
 دقیقه به دقیقه، ثانیه به ثانیه مدام نظرم عوض میشد، گاه می‌گفتم بیخیال غرورم و اصلاً مرا چه به این کارها؟ گاه نیز می‌گفتم باید درآن شرکت کار کنم و غرور آن مردک را جوری، زیر قدم‌هایم لگدمال کنم درواقع، این حمایت آقابزرگ بود که مرا تا این اندازه شجاع و حریص نشان می‌داد.
لباس‌های کثیفم را از تنم جدا کرده و زیر قطرات داغی که از از دوش نقره‌ای رنگ روی سرم می‌ریخت، ایستادم.
گرمای آب چنان خوابم را تشدید کرده بود که دلم می‌خواست خودم را میهمان چُرتی پنج دقیقه‌ای کنم اما، اگر درحمام ماندنم را طول می‌دادم بی‌شک به‌شرکت دیر می‌رسیدم و این‌گونه داوین، نرفته بیرونم میکرد.
بعد از بیرون آمدن از حمام، تاجایی که می‌توانستم با قسمتی از حوله نَم موهایم را گرفته و سپس، مشغول به‌تن کردن لباس‌هایم شدم.
شلوار نیم‌بگ خاکستری رنگم را با همان کُتی که آن‌روز، با دینا خریده بودمش را برتن کردم.
از میان تمام لباس‌های بی‌ارزشی که برای خودم آورده بودم شاید، برای رفتن به‌شرکت این لباس مناسب‌تر از مابقی لباس‌هایم بود!
موهای نمناکم را شانه کشیده و آن‌‌ها را با وسواس بافتم، شال سیه رنگی روی گیسوانِ بافته شده‌ام انداختم و به‌آینه‌ی مقابلم خیره ماندم.
لب‌های خشکیده‌‌ام پوسته‌پوسته دیده میشد و زیر چشم‌هایم، کبود و سیه‌رنگ شده بودند. آن‌قدر اوضاع چهره‌ام اسفناک دیده میشد که انگار صد شبانه‌روز، بی‌وقفه مرا فجیعانه کتک زده بودند!
آه عمیقی از اعماق سی*ن*ه‌ام بیرون دادم و بعد از جاساز کردنِ اندکی پول داخل جیب‌های شلوارم، از اتاق بیرون رفتم. به‌محض خروجم از اتاق، دینا را دیدم که به‌سمت اتاقش می‌رود.
- سلام، صبح‌بخیر.
تا مرا دید غنچه‌ی نشکفته‌ی لبخند، روی لب‌های سرخش شکفت.
لباس‌های بیرون برتن داشت و مقنعه‌ی کِرمی رنگی نیز، روی گیسوان عسلی رنگش جای خوش کرده بود.
آرایش محوی روی صورتش داشت البته اگر لب‌های سرخش را فاکتور می‌گرفتم.
پاسخ مرا با محبت‌ِ همیشگی‌اش داد:
- سلام مهی، داری میری دانشگاه؟
هیچ حواسم به آن دانشگاه جعلی نبود، اصلاً من باید قضیه‌ی دانشگاه را چه‌گونه لاپوشونی می‌کردم؟ از قدیم راست می‌گفتند، دروغگو کم‌حافظه می‌شود و آن مثالِ قدیم، حال من بودم.
با تته‌پته، نجوا کردم:
- نه... چیزه دارم میرم... شرکتِ داداشت.
نگاه بشّاش لحظاتِ قبل دینا حالا، رنگ غم به‌خود گرفت گویی می‌دانست با رفتنم به‌آن شرکت، برادر خودخواهش دوباره قلب مرا می‌شکند اما، دیگر این مسئله برایم مهم نبود؛ مگر شکسته‌های قلبم بیشتر از این شکسته‌تر می‌شوند؟
من برای هرزخمی آماده‌ بودم، این مهرو دیگر مثل گذشته‌ها احمق نبود.
برخلاف تصورم، دینا سخنان این‌چنینی را درقلبش محفوظ نگه داشت و با رأفت و عطوفت درونش گفت:
- چه خوب! به داداش گوریل منم سلام برسون.
همان‌طور که درب اتاقش را باز می‌کرد، ادامه داد:
- بیا دنبالم.
با این‌که داشت دیرم میشد اما خواسته‌ی دینا را رد نکرده و دنبالش رهسپار شدم، به‌محض ورودم به اتاق دینا، بوی خوش گل‌هایی که داخل گلدان‌های سفّالی، لبه‌ی پنجره‌ی اتاقش قرار داشتند، هوش از سرم پراند.
بیشتر مواقع دینا به اتاق من می‌آمد و من، دفعات معدودی این اتاق را دیده بودم. چینش این اتاق درست همانند اتاق من بود یعنی، از فرش قرمز رنگ گرفته تا تابلوهای شعر، همه قدمت‌دار و زیبا بودند. تخت و کمدش سپید رنگ و روتختی و پرده‌ی حریر اتاقش، هردو یاسی رنگ بودند. فضای اتاق دینا برای من حسابی شاد و روح‌نواز بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
520
9,364
مدال‌ها
3
دینا همان‌گونه که پوشه‌ی سبز رنگی را درونِ کیف بزرگ دستیِ مشکی رنگش جای می‌داد، باخنده گفت:
- به‌خاطر همین چندتا برگه، کلی راه رو برگشتم.
بند بلند کیفش را روی شانه‌ی ظریفش تنظیم کرد و دستی روی بارانی خاکستری رنگش کشید، بازهم همانند همیشه خوش‌پوش و شیک دیده میشد. دینا از آن دسته آدم‌هایی بود که اگر گونی هم می‌پوشید، به‌او می‌آمد.
دینا از میان لوازم آرایش‌هایی که روی میز سپید رنگ کنار تختش، وجود داشتند و حسابی هم گران قیمت به‌نظر می‌رسیدند، چند رقم برداشت و به‌سمتم برگشت.
- لبات خشک شده.
پوست لبم را به‌دندان گرفته و شرمگین نگاهش کردم، هیچ حرفی برای گفتن نداشتم یعنی، نمی‌دانستم چه بگویم و چه‌گونه مسببِ انهدام رخساره‌ام را برایش بازگو کنم.
- بیا یه‌کم از این بالم لب بزن، بهتر میکنه.
همان‌طور که بالم لب را مقابل صورتم تکان می‌داد، با دست دیگرش ریمل و خط‌چشمی بالا آورد و ادامه داد:
- آماده‌ی یه کوچولو تغییر هستی؟
چه می‌گفتم؟ می‌گفتم یعنی چهره‌ام انقدر متلاشی شده که محبورم این تباهی‌ها را زیر آرایش پنهان کنم؟ چه می‌گفتم؟ اصلاً می‌توانستم در برابر لطف‌های پی‌درپی دینا حرفی بزنم؟ می‌توانستم مخالفتی کنم؟ خیر زیرا، می‌دانستم او تمامِ این کارها را بی‌قصد و غرض انجام می‌دهد پس من، نمی‌توانستم دلخوری‌های کهنه‌ام را سر او آوار کنم.
با یک لبخندِ مصنوعی، خواسته‌ی دینا را قبول کردم.
خودش دست به‌کار شد و مشغول آرایش چشم‌هایم شد.
- مهی، یه چیزی بگم؟
بدون آن‌که مهلت حرف زدن به‌من بدهد، با حفظ ظاهر شادش زمزمه کرد:
- می‌خوام بهت بگم حرفای تلخ داوین رو به‌دل نگیر اما انگار، این حرفم دیگه خیلی برات تکراری شده! می‌دونم...
همان‌طور که امتداد خط‌چشمم را تا کوچه‌ی علی‌چپ می‌کشاند، به‌شوخی ادامه داد:
- این‌دفعه اگه داوین چیزی گفت... حرفی زد... جفت‌پا برو تو صورتش من این اجازه رو بهت میدم.
خودش به‌حرف خودش خندید و من نیز، به‌اجبار لبخندی روی لب‌هایم نشاندم.
دینا هم می‌دانست قرار است برادرش مثل همیشه دلِ مرا برنجاند، می‌دانست قرار است داوین زهر کلامش را در رگ‌هایم تزریق کند که این‌گونه، باخنده و شوخی سعی میکرد مرا برای حرفای زننده و تلخ‌تر از زهر داوین آماده کند.
بعد از اینکه اندکی ریمل و بالم‌لب برایم زد، خیره‌خیره نگاهم کرد و باخنده گفت:
- حالا حسابی برای نبرد آماده‌ای.
خندیدم و در آینه‌ی دایره‌ای شکلی که روی دیوار سپید رنگ، آویخته شده بود نگاهی به خود انداختم.
تغییر چندانی نکرده بودم اما، اندکی از آن اوضاع اسفناک قبلی رهایی یافته بودم. از همین فاصله هم می‌توانستم خط‌چشم مفّصل و مژگان بلندتر شده‌ام را ببینم.
با همان لبخندِ روی لب‌هایم، صمیمانه از دینا تشکر کردم:
- مرسی دینو، واقعاً نجاتم دادی.
هم من و هم دینا، دیرمان شده بود. او برای رفتن به‌دانشگاهش عجله داشت، من نیز برای رفتن به‌شرکت حسابی دیر کرده بودم. می‌دانستم قرار است همین روز اول آن مرد مستبد مرا توبیخ کند!
همراه با دینا از اتاقش خارج و از راهرو عبور کردیم، از پله‌ها پایین رفتیم و وارد سالن شدیم.
سالن درسکوت مطلق به‌سر می‌برد و هیچ خبری از آقابزرگ و گیتی خانم نیز نبود.
تا از سالن بیرون رفتیم، قامت خمیده‌ی آقابزرگ برای چشمان آشکار و آشکارتر شد.
روی صندلیِ فلزی سپید رنگِ ایوان نشسته بود و مشغول خواندن کتابی قطور بود، به‌خاطر آفتاب و گرمای اندکی که حکمران زمین شده بود، آقابزرگ برای خواندن کتابش بهترین مکان را انتخاب کرده بود.
- سلام.
آقابزرگ با شنیدن صدای من، عینکش را از روی چشم‌هایش برداشته و نگاهش را به‌سمت ما چرخاند.
دینا از چند پله‌ی مرمر پایین رفت و آقابزرگ را مخاطب قرار داد:
- سلام، خداحافظ.
این را گفت و باعجله به‌سمت درب سیه رنگ حیاط شتافت، حسابی دیر کرده بود و به‌راحتی میشد اضطراب را از شدت قدم‌های تندش دید و فهمید.
آقابزرگ خندید و بعد از اندکی وقفه، پاسخ سلام مرا داد:
- سلام دخترجان...
کتابش را روی میز فلزی سپید رنگ مقابلش، گذاشت و ادامه داد:
- میری شرکت؟
سرم را به‌نشانه‌ی تأیید تکان دادم و گفتم:
- بله با لطف شما.
عینکش را روی جلد یشمی رنگ کتابِ روی میز، قرار داد و با نگرانی‌های پدرانه‌اش گفت:
- امروز رو استراحت می‌کردی، لازم نبود با کسالتی که داری بری سرکار دخترجان.
خندیدم و دستانم را داخل جیب کوچک و نمادین کتم قرار دادم، از این‌که آقابزرگ به‌فکر من بود شادمان بودم، او تنها کسی بود که وقتی می‌دیدمش احساس امنیت می‌کردم.
- خوب شدم آقابزرگ، نگران نباشید.
آقابزرگ «خداروشکری» گفت و آقا ناصر را صدا زد، آقا ناصر که مردی میانسال و گیس سپید کرده‌ای بود، به‌گفته‌ی دینا سال‌های بسیاری میشد که راننده‌ی این خانه بود.
آقا ناصر از گوشه‌ی حیاط به‌سمت آقا بزرگ آمد و در همان حین گفت:
- جان آقا؟
آقا بزرگ همان‌طور که جرعه‌ای از چای‌اش را می‌نوشید، نگاهی به آقا ناصر انداخت و نجوا کرد:
- بی‌زحمت این دختر رو ببر شرکت داوین.
آقا ناصر دودستش را روی سی*ن*ه‌اش گذاشت و خالصانه، خواسته‌ی آقابزرگ را پذیرفت.
- چشم آقا، به‌روی چشم.
آقا ناصر اندکی لهجه‌ی گیلکی داشت و چه‌قدر زیبا به آقابزرگ احترام می‌گذاشت، قد کوتاهی داشت و موهای جوگندمی‌اش همیشه مرتب و شانه کشیده بودند، هرزمانی که او را دیده بودم، یک کاپشن سبز روشن برتن داشت.
دو دستم را بالا برده و شرمنده گفتم:
- نه آقابزرگ، خودم میرم.
آقابزرگ لبخندی زد و بی‌توجه به‌خواسته‌ی من، جهت سخنانش را تغییر داد:
- اگه داوین بدقلقی کرد بیا به‌خودم بگو هرچند، جرئت این‌کار رو نداره.
خندیدم و از این‌که او پدرانه هوای مرا داشت؛ مسرور و جسورتر از قبل شدم. حالا دیگر برای رفتن به آن شرکت تردید نداشتم؛ تا آقابزرگ حواسش به‌من بود، اگرهم می‌خواستم نمی‌توانستم نگران باشم و دلواپس بمانم.
طولی نکشید که من سوار ماشینِ مدل‌بالای سیاه رنگی شدم و آقا ناصر مرا به‌سمت آن شرکت برد.
روی صندلی شاگرد، کنار آقا ناصر نشسته بودم و همین موضوع مرا معذب‌تر از قبل میکرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
520
9,364
مدال‌ها
3
صوتِ دلهره‌‌آور تالاپ تلوپ قلبم گویی زیر گوش‌هایم بود؛ انگار روی تک‌تک ارگان‌های بدنم حجم زیادی گدازه‌ی داغ ریخته بودند!
تا ماشین آقا ناصر مقابل ساختمانی لوکس و مدرن ایستاد؛ قلبم ازحرکت باز ایستاد و دیگر من، تپش‌های دیوانه‌وار قلبم را احساس نمی‌کردم شاید، استرسی که داشتم مرا از شنیدنِ صدای تپش‌های قلبم، معاف می‌کرد!
- رسیدیم خانم.
شالم را جلو کشیده و با تُن صدای تحلیل رفته‌ام از آقا ناصر تشکر کردم:
- خیلی ممنونم، لطف کردید.
تا از ماشین پیاده شدم، آقا ناصر صدای موزیکِ قدیمی‌ای که از ابتدا تا انتها، داخل فضای ماشین می‌چرخید را اندکی کم کرد و گفت:
- خدا به‌همراهت.
بعد از بستن درب ماشین توسط من، آقا ناصر و ماشینی که تا دقایق قبل مرا به این جهنم آورده بودند از مقابل دیدگانم، دور و دورتر شدند.
اگر می‌گفتم پاهایم سنگین شده بود، اغراق نمی‌کردم. واقعاً قدم برداشتن به‌سمت درب بزرگ شیشه‌ی ساختمان برایم یک مشکل بزرگ به‌حساب می‌آمد.
بعد از چندثانیه تعلّل، بعد از چند ثانیه جمع‌وجور کردن افکارم، باقدم‌هایی که انگار هزاران وزنه‌ی سنگین را به‌دنبال خود می‌کشیدند، به‌سمت درب شیشه‌ای شرکت رهسپار شدم.
این ساختمان بلندبالا، روبه‌روی خیابانی شلوغ قدعلَم کرده بود و صدای بوق‌های پی‌درپی ماشین‌ها، تنها چیزی بود که من درحال حاضر می‌شنیدم.
تا وارد محیطِ گرم لابی شدم، انگشتان سرد دست‌هایم را دَرهم گره زده و همانند لاک‌پشت، به‌سمت میز بزرگی که درست مرکز لابی قرار داشت، حرکت کردم.
سرامیک‌های برّاق گردویی رنگ، سرتاسر لابی را دربرگرفته بودند و برق تمیزی، به‌راحتی چشم‌هایم را کور میکرد.
زنی جوان با لباس‌های فُرم طوسی رنگ پشت میز چوبیِ تیره‌ی مدرن، نشسته بود و خودش را با صفحه‌ی روشن گوشی‌اش مشغول نشان می‌داد.
رفت و آمد در این شرکت آن‌قدر زیاد بود که هرکسی نمی‌دانست، فکر می‌کرد این‌جا کاخ سفیدی، چیزی است!
تا مقابل آن میز ایستادم، استرس‌های لعنتی‌ام تا بیخ گلویم بالا آمده و من مثل همیشه زیر سایه‌ی این اضطراب‌ها، دل‌درد گرفته بودم.
- ببخشید... خانم.
نگاه فندقی رنگ آن زن با شنیدن صدای مرتعشم، بالا آمده و حالا او مرا می‌نگریست.
- بله!
انگشتان دستم را لبه‌ی میز قرار داده و بیشتر از قبل خودم را جلو کشیدم، بزاق گلویم را قورت دادم تا با این‌کار، لحن لغزان صدایم را اندکی التیام ببخشم.
- اومدم آقای توّکلی رو ببینم.
آن زن گیسوانِ دودی رنگش را که از زیر مقنعه‌ی طوسی رنگش بیرون آمده بود را نمادین، داخل فرستاد و نگاهش را از من گرفته و مجدداً، چشم‌هایش را به‌صفحه‌ی روشن موبایلش دوخت. درهمان حین پرسید:
- برای بستن قرارداد اومدید؟
نگاهم نمی‌کرد و اما من، در برابر سؤالش سرم را به‌نشانه‌ی نفی تکان داده و گفتم:
- برای کار اومدم.
صفحه‌ی موبایلش را خاموش کرده و هلال اَبروانش را درهم کشاند، همان‌گونه که لپ‌تاپش را باز می‌کرد بازهم پرسید:
- هماهنگ شده؟
پوست لبم را به‌دندان گرفته و دستان یخ‌بسته‌ام را به‌زور، داخل جیب‌های کوچک کتم پنهان کردم.
فضای بزرگ لابی درعین گرمای زیاد، گاهاً به‌خاطر باز و بسته شدن درب‌ها سرد میشد و من این موضوع را شبیه‌به وضعیت کنونی‌ام می‌پنداشتم، از دورن می‌سوختم اما پوست بدنم سردِ سرد احساس میشد.
- بله، آقای توّکلی ازم خواستن بیام.
آن زن، تلفن سپید رنگی که روی میز قرار داشت را به‌سمت خود کشاند و بافشردن یک دکمه، گوشیِ تلفن را زیر گوشش قرار داد.
آن زن همان‌طور که با گوشه‌ی گیسوان بیرون آمده از زیر مقنعه‌اش بازی میکرد؛ به‌سخن آمد اما این‌بار، من مخاطب سخنانش نبودم.
- خانم مروانی، یه‌نفر اومده برای کار؛ هماهنگ شده؟
آن زن اندکی سکوت کرد و به‌حرف آدمی که پشت‌خط حضور داشت، گوش سپرد.
بعد از گذر ثانیه‌ای کوتاه این‌بار آن زن مرا مخاطب خود قرار داد.
- نام شریفتون؟
بی‌درنگ، پاسخش را دادم:
- مهرو سبحانی.
آن زن اسم مرا برای خانم مروانی تکرار کرده و بعد از چندثانیه، تماس را به‌پایان رساند.
- تشریف ببرید طبقه‌ی هفتم.
با یک «ممنون» خشک و خالی از آن زن تشکر کرده و آهسته و پیوسته به‌سمت آسانسورهای گوشه‌ی لابی، رهسپار شدم.
دانه‌های درشت عرقِ سرد، روی مهره‌های کمرم جای خوش کرده بودند و من هرچه‌قدر که می‌خواستم خوب شوم، خوب بمانم، نمی‌شد؛ نمی‌توانستم.
همراه دو خانم و یک آقا، سوار آسانسور شدیم، آقای میانسالی که کنار دکمه‌های آسانسور ایستاده بود، پرسید:
- من میرم طبقه دوم، کسی نمی‌خواد زودتر پیاده بشه؟
تا آن مرد از پاسخ‌های ما مطلّع شد، دست دراز کرد تا دکمه‌ی گِرد عدد دو را لمس کند اما با حضور بی‌موقعِ یک مزاحم، آن مرد از این‌کار منصرف شد.
ابتدا عطر آشنا و سپس خودش همانند اجل معلّق در آسانسور ظاهر شد، با آمدن او تمام آدم‌هایی که همراه من وارد آسانسور شده بودند، سلام کرده و از این اتاقک کوچک خارج شدند.
درست کنارم، داخل آسانسور ایستاد و من، هیچ به او اهمیّت ندادم. حتی زبانم برای یک سلامِ خشک و خالی هم نچرخید. حتی یک نگاه کوچک یا حتی توجه‌ای اندک به او نکردم.
دو دستم را داخل سی*ن*ه‌ام جمع کرده و به‌سمت آینه‌ی تمیز و برّاق پشتِ‌سرم چرخیدم.
درظاهر خودم را در آینه می‌نگریستم اما زیرزیرکی حواسم به داوین بود. بافت گشادِ کِرمی رنگی به‌تن داشت و شلوار جین گشادش، یک‌درجه از بافتی که برتن کرده بود، تیره‌تر دیده میشد.
کتانی‌های سپیدش، حسابی گران‌قیمت و تمیز به‌نظر می‌رسیدند و اصلاً چرا او در شرکتِ خودش، این‌گونه آزادانه تیپ میزد؟ مگر مدیر شرکت نباید لباس رسمی برتن داشته باشد؟ این دیگه چه مدل لباس پوشیدنی بود؟
سرم را بالا برده و تا آمدم اوضاع رخساره‌اش را بنگرم، با برق برّنده‌ی سیاهچاله‌ی چشمانش روبه‌رو شدم.
به‌حرف آمد:
- اگه نگاه کردنت تموم شد، میشه بری بیرون؟
حس شرمندگی را به بعد موکول کرده و به‌سمتش چرخیدم، بوی عطرِ سرد لباسش آن‌قدر قوی بود که اتاقک کوچک آسانسور، پُر از رایحه‌ی قهوه‌ی آمیخته با سیگار شده بود.
- چرا برم بیرون؟
آن یک‌تار موی خرمایی رنگی که روی پیشانی‌اش افتاده بود را بالا زد و مغرورانه گفت:
- چون کسی جرئت نمی‌کنه با من داخل آسانسور باشه.
با قیافه‌ای که انگار از چیزی چندشم شده باشد به چهره‌ی جدی‌اش نگریستم. اعضای صورتم را بیشتر از قبل، دَرهم مچاله کرده و دست به‌کمر شدم. او دیگر زیادی خودش را دستِ بالا گرفته بود.
بی‌توجه به او، خودم را جلو کشیده و همان‌گونه که دکمه‌ی گِرد عدد هفت را لمس می‌کردم، گفتم:
- یعنی چی؟ مگه دربست گرفتی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
520
9,364
مدال‌ها
3
تا آسانسور به‌حرکت افتاد و صوت ملایمی داخل این اتاقکِ کوچک پیچید، داوین به‌سمتم چرخید و تا می‌توانست خودش را به‌سمتم کشاند و اما من، با ترس به‌دیوارهٔ‌ی سرد آسانسور چسبیده و به‌چشم‌های بی‌تفاوتش می‌نگریستم. سرش را اندکی پایین آورد تا درست هم‌قد و قواره‌ی من شود؛ تا این اندازه نزدیکی، داشت مرا از پای درمی‌آورد.
- مطمئنی می‌خوای این‌جا کار کنی؟
با این‌که از اعماق وجود ترسیده بودم اما نمی‌دانم چرا هنوزهم، جسارت داشتم؟ چرا هنوزهم جرئت یکی‌به‌دو کردن با داوین، در وجودم زبانه می‌کشید؟ گویی خر مغزم را گاز گرفته بود!
- کار کردن من داخل این شرکت... نه ربطی به‌تو داره نه ربطی به‌من، این تصمیم آقابزرگه.
گوشه‌ی لبش را به‌قصد لبخند به‌طرفین کش داد و تا می‌توانست، ازمن فاصله گرفت.
نه می‌توانستم لبخندش را یک لبخند عادی بپندارم و نه می‌توانستم، نفرت نگاهش را با این تلخند وفق بدهم، او مثل همیشه عجیب و غریب دیده میشد.
- سر یه هفته، خودت با پای خودت از این شرکت فرار میکنی.
به‌محض توقف آسانسور، درحالی که من از آن اتاقک کوچک خارج می‌شدم؛ گفتم:
- اگه بهم سخت بگیری، میرم به‌آقا بزرگ میگم.
درست همانند یک دختر بچه‌ی تخس شده بودم. شبیه‌به آن بچه‌ای که‌سرهرچیز کوچکی، متوسّل بزرگ‌ترش میشد.
گوشه‌ای ایستادم تا داوین از آسانسور خارج شود، هنوزهم آن لبخندِ مضحک قبلی روی لبانش مانده بود و گویی، داشت با این لبخند مرا به‌سخره می‌گرفت! شایدهم افکار من زیادی مسموم شده بود!
به‌محض خروج داوین از آسانسور، همانند یک جوجه اردک سرگردان، با حفظ فاصله‌ی اسلامی پشتِ‌سرش به‌راه افتادم.
فضای مدرن اطرافم، حسابی برایم حسِ تازگی داشت، با این‌که سرد و بی‌روح بود اما پرسه زدن در این راهروی تمیز و بزرگ را دوست داشتم؛ به‌من آرامش می‌داد.
صدای پرسشگرانه‌ی داوین را شنیدم اما رخساره‌اش، در دیدرس من نبود.
- بابات کیه؟
این سؤال بی‌موقع دیگر چه بود؟ چرا مدام سیم‌پیچی‌هایش قاطی میشد و از این شاخه به آن شاخه می‌پرید؟
- چه‌طور؟
سرعت قدم‌هایش را اندکی کم کرد و همچنان، با گام‌هایی آهسته و پیوسته، به انتهای راهرو حرکت کرد.
پاسخ سؤالم را داد:
- می‌خوام ببینم بابای تو رو می‌شناسم یا نه! می‌خوام بفهمم آقابزرگ چرا انقدر بهت اهمیت میده؟
بزاق میان گلویم را به‌اجبار قورت داده تا گلوی سوزناکم را با این راهکار، اندکی رام و آرام کنم. به‌کتانی‌های سیه‌رنگم خیره ماندم و گفتم:
- توقع داری آقابزرگم مثل بعضیا دلسرد و بی‌رحم باشه؟
همان‌طور که داشتم راهم را مستقیم می‌رفتم به‌ناگه، پیشانی‌ام به‌سی*ن*ه‌ی ستبرش برخورد کرد. گویی او ایستاده و به‌سمتِ من چرخیده بود و من، هیچ این موضوع را نفهمیده بودم. آی مهرو... .
رایحه‌ی سرد عطرش اکنون بیشتر از قبل زیر بینی‌ام می‌جهید، آن‌قدر به‌او نزدیک شده بودم که صدای تپش‌های قلبش را نیز به‌وضوح، احساس می‌کردم.
خشکم زده بود و با چشمان گِرد شده، به بافتی که برتن داشت خیره مانده بودم، احساس می‌کردم از ضعف زیاد کم مانده بود دوباره از هوش بروم!
داوین بعد از اندکی مکث، خودش را عقب کشید و چشمانش را از چهره‌ی بهت زده‌ی من گرفت.
همان‌طور که صدایش را با سرفه‌ای نمادین صاف می‌کرد، به‌همان مسیری که از قبل می‌رفت، بازگشت و گفت:
- آدمی که نمی‌تونه راهِ راست رو بره، چه‌جوری می‌خواد این‌جا کار کنه؟ من موندم.
این را گفت و همانند میگ‌میگ به اتاقی که انتهای راهرو قرار داشت، شتافت. من نیز با چشمانی لوچ شده، با افکاری برهم ریخته و ناباور، به‌سمت آن اتاق قدم برداشتم.
باورم نمیشد من تا این اندازه مقابل داوین، خودم را بی‌دست‌وپا نشان داده و آبروی خودم را باخاک یکسان کرده بودم.

اصلاً او چه فکری درباره‌ی من میکرد؟ بی‌شک می‌دانستم فکرهای خوبی درباره‌ی من، درسرش وجودش نداشت.
میانه‌ی راه ایستادم و به‌خود، توپیدم:
- مثل آدم نمی‌تونی رفتار کنی مهرو؟ مثل آدم نمیتونی راه بری؟
ضربه‌ای آرام به‌پیشانی‌ام کوبانده و ادامه دادم:
- اون که نمی‌دونه عقلت کمه الان هزار جور فکرای بی‌شعوری میکنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
520
9,364
مدال‌ها
3
بعد از این‌که تنبیهِ شدید خودم را به‌اتمام رساندم؛ ناچاراً وارد اتاقی شدم که نمیشد نامش را اتاق گذاشت. خیلی بزرگ‌تر و مدرن‌تر از تصوّراتم بود. آن‌قدر همه‌چیز تمیز و مرتب دیده میشد که انگار جدیداً این مکان را تأسیس کرده بودند!
اسید معده‌ی خالی‌ام تا گلویم بالا آمده بود و من در تمّنای اندکی آب، بزاق دهانم را قورت دادم. به‌خاطر آن سرماخوردگی کهنه‌ و کسالت جدیدِ لعنتی‌ام، هنوزهم گلویم خشک و همانند دریاچه‌ای از مذابِ داغ احساس میشد.
چشم چرخاندم و سعی کردم تا رسیدن به‌میز منشی، اندکی این فضا را کنکاش کنم.
یک درب شیشه‌ای بزرگ، این محیط را به دونیم تقسیم کرده بود. قسمت کوچک‌ترش برای منشی بود و قسمتِ بزرگ‌ترش گویی، برای آن مرد خودشیفته بود!
ترکیب زیبای چوب و شیشه، ماکتِ برج‌های کوچک و بزرگ، گلدان‌های سپید و مشکی رنگِ گل‌های زیبنده، پنجره‌های تماماً قدی، این مکان را تبدیل به‌یک محیط کاریِ دلنشین کرده بود.
تا به میز منشی رسیدم، خودم را مشغولِ مرتب کردن شالم نشان داده و زیرزیرکی به‌چهره‌ی منضبطِ خانم مقابلم خیره ماندم.
سن بالایی داشت و به‌شدت خوش‌پوش و شیک دیده میشد، آن‌قدر رخساره‌اش خشک و جدی بود که من به‌راحتی می‌توانستم این جدّیت و انضباط را از سیمای زیبایش ببینم.
تاسکوت و چهره‌ی کنجکاو مرا دید، بدون هیچ تغییری در چهره‌اش زودتر از من به‌حرف آمد:
- خانم سبحانی؟
سرم را به‌نشانه‌ی تأیید تکان داده و گفتم:
- سلام بله، خودم هستم... اومدم برای...
میان سخنانم پرید و پرونده‌ی مقابلش را بست، نمی‌دانستم توّهم بود یا خیر اما من اندکی لبخند، روی لبان برّاقش دیدم.
- پس اونی که آقا بهادر ازم خواسته مراقبش باشم تویی!
بهادر دیگر از کجا پیدایش شد؟ این زن، از چه و از کِه حرف میزد؟
نکند مسیر را اشتباهی آمده بودم؟ شایدهم آن‌قدر خودم را تنبیه کرده بودم که در توهماتم گم شده بودم!
مالامال تعجب، افکارم را به‌سمت زبانم جاری کرده و پرسیدم:
- بهادر کیه؟ والا من بهادر نمی‌شناسم!
آن زن با دیدن دلواپسی من، بیشتر از قبل خنده‌اش را به رُخم کشاند و انگار من درباره‌ی این زن، اشتباه تصوّر کرده بودم! این زن تمامِ عطوفتش را پشت نقاب جدّیت پنهان کرده بود.
- بابابزرگ آقا داوین، اسمش بهادره.
پس منظورش آقابزرگ بود!

بعد از چند مدّت تازه فهمیده بودم که اسمِ بزرگ‌مرد این خانواده، بهادر بود. این اسم درست برازنده‌ی آقابزرگ بود.
لبانم ناخودآگاه به‌قصد لبخند به‌طرفین کش آمد، از این‌که آقابزرگ سفارش مرا به این زن کرده بود، خشنود و شادمان بودم زیرا با این کارش انگار، سند شش‌دانگ این شرکت را به‌نامم کرده بود.
آن زن همان‌طور که چند ورقه کاغذ را داخل پرونده جای می‌داد، با آن نگاه نافذش مرا نگریست و ادامه داد:
- من مروانی‌ام، البته میتونی زیبا جون صدام کنی.
نمی‌توانستم خانم مروانی را درک کنم، با آن چهره‌ی عبوس و پر از انضباطش، تا این اندازه مهربانی از او بعید به‌نظر می‌آمد. فکر نمی‌کردم به این زودی‌ها بتوانم بااو راحت باشم.
 لبخندی از سر اجبار زدم تا با این‌کار، حُسن‌نیتم را به او ثابت کنم.
- خیلی ممنونم زیبا خانم، چشم.
خندید و اندکی خودش را جلوتر کشید، یکی از دستانش را کنار لبش قرار داد و ازمن خواست تا اندکی جلوتر بروم.
با اندکی تعلّل و دست‌دست کردن، خودم را جلو کشیده و به زمزمه‌اش گوش سپردم.
- البته جلوی بقیه خانم مروانی صدام کنی بهتره.
سرم را به‌شدّت به‌بالا و پایین تکان داده و آن لبخندی که داشت روی لبانم کپک میزد را بیشتر از قبل، پررنگ کردم.
- چشم، حتماً.
خودش را عقب کشید و از روی صندلی چرخانش پایین آمد. یک کت پارچه‌ای بلند و شلوار اتو کشیده‌ی سورمه‌ای رنگی به‌تن داشت.

کفش‌های پاشنه‌بلند مشکی رنگی به‌پا و مقعنه‌ی بلندِ هم‌رنگش را نیز به‌سر داشت.
گیسوان طبیعیِ جوگندمی‌اش، چهره‌ی شادابش را طبیعی و خانومانه‌‌تر نشان می‌داد.
نمی‌دانم شاید این زن هم‌سن مادر من بود؛ نمی‌دانم چرا اما به‌یک‌باره، او را با مادرم مقایسه کردم!

مامانم با زلف‌های حنایی رنگش و انگشتان حنا زده‌اش تا ابد برایم همانند فرشته‌های آسمانی بود، همانند یک الهه‌ی زیبا و معصوم بود.
دلم برای یک‌بار دیدنش، یک‌بار بوئیدن نارنج چارقدش پر می‌کشید. یعنی اصلاً میشد یک‌بار دیگر، فقط یک‌بار دیگر من می‌دیدمش!
یعنی میشد فقط یک‌بار دیگر، خودم را در آغوش مهربانش حبس می‌کردم؟ اصلاً می‌توانستم به‌این موضوع فکر کنم؟ جرئتش را داشتم؟ لیاقتش را داشتم؟
- دنبالم بیا مهرو جان.
از افکار تکراری‌ام بیرون آمده و به‌دنبال خانم مروانی قدم برداشتم، مسیرش به‌سمت اتاق داوین بود و من اصلاً از این موضوع خرسند نبودم.
شیشه‌های اتاق مدیریت، با پرده‌های کرکره‌ای کرمی رنگی پوشانده شده بودند و نمی‌شد حتی اندکی، داخل اتاق را دید زد.
خانم مروانی چند تقّه‌ی آرام به‌درب شیشه‌ی اتاق مدیریت کوباند و بدون هیچ سخنی، بدون هیچ حرفی منتظر رخصت داوین ماند. یعنی چه؟ شیرزن باش زیبا خانم، مگر برای وارد شدن به‌اتاق آن بچه فسقلی، باید اجازه بگیری!
- بیا داخل.
یعنی چه! این زن سنِ مادرش را که نه اما، بزرگ‌تر از داوین بود. به‌جای این‌که یک بفرمائید خشک‌وخالی از میان لب‌هایش بیرون بدمد، این‌گونه مغرورانه دستور می‌داد!
با رفتن خانم مروانی به‌داخل اتاق، از جنگی که درسرم با داوین به‌راه انداخته بودم، دور شده و با سربه‌زیری وارد اتاق شدم درواقع، جرئت دیدن چشم‌های داوین را نداشتم.
- خانم سبحانی هستن، برای کار اومدن فکر کنم باهاتون هماهنگ شده؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
520
9,364
مدال‌ها
3
داوین بدون آن‌که سرش را بلند کند، باخودکارِ آبی رنگی که میان انگشتان دستش می‌رقصید، روی کاغذی که مقابلش روی میز قرار داشت، مشغول نوشتن شد.
می‌دانستم از قصد داشت مرا نادیده می‌گرفت، از قصد سرش را بلند نکرده و اصلاً انگار او متوجه حضور من نشده بود!
آن‌گونه که داوین روی صندلی‌ِ چرم مشکی رنگش لم داده بود، چیزی جز نقاشی روی آن کاغذها نمی‌کشید!
بدون آن‌‌که سرش را بلند کند با صدای بی‌حوصله‌اش، خانم مروانی را هدف قرار داد:
- قراردادهای جدید چی‌شد؟
خانم مروانی انگار از قبل می‌دانست که داوین قرار است این سؤال را بپرسد به‌خاطر همین، از قبل چند کاغذِ سیاه شده را همراه خود آورده بود.
- اینا قراردادهای جدید هستن، فقط امضای شما نیازه.
کاغذها را روی میزش گذاشت و مجدداً گفت:
- خانم سبحانی برای کار تشریف آوردن.
داوین همان‌طور که خودش را جلو می‌کشاند و مضمون قراردادها را مطالعه می‌کرد، گفت:
- این پروژه‌های کوچیک اعصاب منو خراب میکنن.
سربلند کرده و بدون آن‌که حضور من برایش مهم باشد، به‌خانم مروانی دستور داد:
- میشه یدونه قهوه برام بیاری؟
مروانی به‌نشانه‌ی مثبت سر تکان داد و بی‌مخالفت گفت:
- بله، الان میارم.
از تعجب، چشم‌هایم گِردتر از این نمیشد. چه‌گونه می‌توانست به‌خانم مروانی دستور بدهد؟ شاید این موضوع در مغز من قفل بود اما کار داوین همین بود، بیشتر از این نیز ازش انتظار نمی‌رفت.
به‌محض خروج خانم مروانی، من میان آن اتاق دلباز با داوین تنها ماندم. دلم می‌خواست جوری چَک و لگدی‌اش کنم که دیگر برای من طاقچه‌بالا نگذارد، جوری رفتار میکرد که انگار اصلاً شخصی به‌نام مهرو در این اتاق وجود نداشت!
این‌بار خودم به‌حرف آمدم:
- که چی؟
سرش را بلند کرد و خودکارش را روی کاغذِ روی میز گذاشت.
با تعجب، پرسید:
- عه، تو کی اومدی داخل اتاق؟
انگشتانم از خشم، کف دستانم جمع شدند. خونسردی و بی‌خیالی داوین، مرا آزار می‌داد. از این‌که ازقصد به‌من اهمیت نمی‌داد، مرا خشمگین می‌کرد. اصلاً چرا باید اهمیت می‌داد؟
از فرط غضب‌های یقه‌گیر، به‌ناگه نیشخندی کنج لبانم نشست.
- فکر کنم یه‌سنجش بینایی برای شما لازمه!
خندید و ردیفِ دندان‌های سپید رنگش را به‌نمایش گذاشت، برای اولین بار بود که لبخند بی‌ادّعایش را می‌دیدم، اولین بار بود که لبخندش صرفاً کشش لب‌هایش نبود.
تا داشتم در افکارم اندکی از لبخندش تعریف می‌کردم به‌یک‌باره لبخندش را خورد و مجدداً عبوس شد، انگار مرا به‌سخره گرفته بود! مردک روانی... .
از روی صندلی چرم سیه رنگِ چرخانش برخاست و حالا، به‌لبه‌ی میزش تکیه داده و سیگاری از پاکت میان دستانش بیرون می‌کشاند.
- چی بلدی؟
بدون هیچ فکر خاصی، تمام هنرم را روی دایره ریخته و با ذوقی که از استعدادم داشتم، گفتم:
- خیاطی.
همان‌طور که پُک عمیقی به جان سیگار سوزنده‌اش میزد، خندید و گفت:
- خب الان هنر تو چه ربطی به شرکت ساخت و ساز و معماری داره؟
لب گزیده و از بی‌فکری خودم، آزرده‌خاطر شدم. هیچ‌گاه تا این اندازه بی‌فکر نبودم اما انگار حضور داوین کنارم، مرا مضطرب می‌کرد!
- خب می‌تونم یاد بگیرم...
مکثی کرده و با انگشت اِشاره، دو ضربه‌ی آرام به‌پیشانی‌ام کوباندم و ادامه دادم:
- برخلاف بقیه، من خیلی باهوشم.
منظورم از بقیه داوین بود، نمی‌دانم منظورم را فهمیده بود یا نه!
با این‌که نمی‌توانستم او را زیر مُشت و لگدهایم بگیرم اما، می‌توانستم نیش و کنایه‌هایم را بارش کنم! جز این کاری از من ساخته نبود.
- یعنی از فردا بفرستمت سر ساختمون؟ یا بدم نقشه‌کشی‌ها رو انجام بدی؟
دستانم را داخلِ جیب مانتوی کتی‌ام قرار داده و گفتم:
- اینش دیگه به شما بستگی داره.
پُک عمیقی به سیگار میان دستانش زد و دودش را تا می‌توانست، پرقدرت و قوی به‌سمت من دمید.
- خانم مروانی دست راست منه، تو رو می‌سپرم بهش...
مکثی کرد و مجدد پک عمیق دیگری به سیگارش زد، ادامه داد:
- قبولت کردم چون خواسته‌ی آقابزرگ بود وگرنه من...
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین