- Jan
- 527
- 9,451
- مدالها
- 3
صحبت کردنم با دینا همیناندازه طول کشید، تنها چند ثانیهی کوتاه... .
این زبان لعنتی گویی بهکام چسبیده بود، گلویم از فرط غمی که درونش آزادانه پرسه میزد، درد میکرد.
بُغضی که درگلویم داشتم را بههر نحوی انکار میکردم. سخت بود اما من، قورت دادن بغضهایم را خیلی خوب بلد بودم.
من به آقابزرگ قولها داده بودم اگر، بلایی سر مهرو بیاید من با دلم چه کنم؟ اصلاً باید بهآقابزرگ چه بگویم؟
بلاتکلیفی و پریشانی، بدترین دردِ این دنیای بیانصاف است.
بعد از نیمساعت رانندگی در شهر منجمدشدهی تهران، بالأخره به آن خانهی پرخاطره اما منحوس رسیدم.
از ماشین پیاده شده و همانطور که با دکمهی روی سوئیچ دربهای ماشین را قفل میکردم، آیفون را چندین بار فشرده و منتظر باز شدن درب ماندم.
همانند مرغ پَرکنده، یکجا بند نمیشدم. این آدمهای دورنگ و دورو، بالهای مرا چیده بودند.
من برای پرواز بهآسمانها، بهبالهای زخمی و خونآلودم احتیاجی نداشتم زیرا با این بالهای متلاشیشده، سقوط میکردم.. بهقعر بدبختی میافتادم.
درب باز شد و من بهسرعت داخل شدم.
آنقدر حواسپرتی داشتم که نفهمیدم درب را پشتِسرم بستم یا نه! این مسئله برایم مهم نبود و با قدمهای تند، بهمسیرم ادامه دادم.
برفهای پارو شده را گوشهی حیاط ریخته بودند اما سنگفرش زیر پایم، هنوزهم لغزنده و یخزده بود.
وارد ایوان شده و سپس درب چوبیِ سالن را باز کردم.
گرمای خانه، همانند دستی بود که مرا درآغوش میگرفت. بهاین گرما احتیاج داشتم اما نه در این خانه، نه با اینهمه دلواپسی.
بهمحض وارد شدنم بهسالن، با چرخش مردمکِ چشمهایم، بهدنبال بابا گشتم.
کاش چشمهایم میتوانستند همانند صاعقهای وحشی در آسمانِ خزان، فریاد بکشند که ایکاش میتوانستند، من دیگر توان تکان دادن زبانم را نداشتم.
روی پارکتهای روشن، جلو رفتم و مستقیم بهسمتِ پلههای مارپیچ گوشهی سالن، حرکت کردم. شاید در اتاقش باشد!
زنی جوان مرا صدا زد و پاهایم را روی دومین پله، متوقف کرد.
- آقا داوین.
بهسمتش چرخیدم، شمیم بود. دختری که چندسالی میشد با مادرش در این خانه کار میکرد.
هنوزهم نگاهش مثل روزهای گذشته، لبریز از لوندی بود و من همانند قبل، از لحن صدایش و رنگ نگاهش متنفر بودم.
جلو آمد و گیسوان رنگشدهاش را پشتِ گوش فرستاد.
- خیلی وقته اینجا ندیدمت، نمیگی ما دلمون برات تنگ میشه آخه؟
از دوپله پایین برگشتم و با نگاهی که همانند هیزمی در آتش، جلز و ولز میکرد به چشمانِ خرمایی رنگش چشم سپردم. فاصلهاش را با برداشتن قدمهای بلند بهسمتم، کم و کمتر میکرد.
بدون آنکه پاسخ سؤال مضحکانهاش را بدهم، پرسیدم:
- مازیار کجاست؟
شمیم با شنیدن اسم مازیار از زبانِ من، اَبروانِ نازکش را بالا انداخت و متعجب پرسید:
- پدرتون؟
دیگر کلمهی پدر را نهتنها زبانم، بلکه قلب و عقلم باور نداشت.
من عهد بسته بودم دیگر خودم را با پدری که روزی او را کوه و پشتوانه میدانستم، خیال نکنم.
او اکنون برای من یک درّهی عمیق و تاریک شده بود، من از غرق شدن در تاریکیِ این درّه میترسیدم.
شمیم تا سکوت و غضب مرا دید، لبهایش را بهدندان گرفت و پاسخ سؤالم را داد:
- یهساعت پیش رفتن سمت حیاط پشتی.
بهسرعت، از مقابل چشمان بُهتزدهی شمیم از سالن بیرون دویدم. ساختمانِ اصلی را دور زده و وارد حیاط پشتی شدم.
یک اتاقک دوازده متری، انتهای حیاطِ پشتی بود. همانجایی که برای من و دانیال، در کودکی مأمنگاه آسایش و آرامش بهحساب میآمد. همانجایی که وقتی دانیال چشم میگذاشت، من خودم را میان وسایلِ نمدار و بهدردنخورش قایم میکردم.
درب زنگزدهی آبی رنگی که نیمی از شیشهی بالایش شکستهبود را بهعقب هل دادم. بوی نامطبوع نَم و وسایلِ کهنهی قدیمی، زیر بینیام جهید.
بهمحض باز شدن درب، چهرهی شادمان پدرم را دیدم.
روی صندلی فلزیِ سپید رنگی نشستهبود و به سیگار میان لبانش، پُک میزد.
- دیر رسیدنت باعث شد پنجمین سیگارم رو روشن کنم.
بهاطراف نگاه گذرایی انداختم و فریاد زدم:
- مهرو کجاست؟
همانطور که خاکستر سیگار را از میان لبانش بیرون میدمید، لحظهای مکث کرد و از روی صندلی برخاست.
کفری بهعقب چرخیدم و درب آبی رنگ را محکم برهم کوبیدم.
شیشهی نیمهشکستهی درب، با اینحرکت شکست و فرو ریخت.
- بالآخره زهر خودتو ریختی؟ بهم بگو مهرو کجاست؟
خندید و فیلتر سیگارش را روی زمین انداخت.
- نترس، گفتم بااحترام ببرنش جلوی خونهی آقابزرگ پیاده کنن.
دست روی سرم گذاشته و ناباورانه، با بُغضی که بیخ گلویم کمین کرده بود؛ با صدایی که رگههای نالیدن داشت، عربده زدم:
- میخوای منم مثل دانیال بفرستی زیر خاک؟ چی از جونم میخوای لعنتی؟
وسایل خاک گرفتهی مقابلش را دور زد و مقابلم ایستاد، این اتاقک هنوزهم همانند گذشته، انباری از وسایلِ بیاستفاده بود.
- دانیال یهپسر احمق بود، عاشق دختری شد که همتبار و همسطح خودش نبود. بهخیال خودش عاشق بود اما عاشق کِی؟ عاشق دختری که نطفهش پاک نبود. تو چی؟ توأم قراره مثل دانیال احمق باشی؟
شکستم. همینجا مقابل چشمان دیکتاتور پدرم، خُرد شدم. بیاختیار و همزمان از دو چشم سوزناکم، اشک بارید.
اسم دانیال که میآمد، قلبم درد میگرفت.
خُورههای رنج، رجبهرج بدنم را میخوردند.
این زبان لعنتی گویی بهکام چسبیده بود، گلویم از فرط غمی که درونش آزادانه پرسه میزد، درد میکرد.
بُغضی که درگلویم داشتم را بههر نحوی انکار میکردم. سخت بود اما من، قورت دادن بغضهایم را خیلی خوب بلد بودم.
من به آقابزرگ قولها داده بودم اگر، بلایی سر مهرو بیاید من با دلم چه کنم؟ اصلاً باید بهآقابزرگ چه بگویم؟
بلاتکلیفی و پریشانی، بدترین دردِ این دنیای بیانصاف است.
بعد از نیمساعت رانندگی در شهر منجمدشدهی تهران، بالأخره به آن خانهی پرخاطره اما منحوس رسیدم.
از ماشین پیاده شده و همانطور که با دکمهی روی سوئیچ دربهای ماشین را قفل میکردم، آیفون را چندین بار فشرده و منتظر باز شدن درب ماندم.
همانند مرغ پَرکنده، یکجا بند نمیشدم. این آدمهای دورنگ و دورو، بالهای مرا چیده بودند.
من برای پرواز بهآسمانها، بهبالهای زخمی و خونآلودم احتیاجی نداشتم زیرا با این بالهای متلاشیشده، سقوط میکردم.. بهقعر بدبختی میافتادم.
درب باز شد و من بهسرعت داخل شدم.
آنقدر حواسپرتی داشتم که نفهمیدم درب را پشتِسرم بستم یا نه! این مسئله برایم مهم نبود و با قدمهای تند، بهمسیرم ادامه دادم.
برفهای پارو شده را گوشهی حیاط ریخته بودند اما سنگفرش زیر پایم، هنوزهم لغزنده و یخزده بود.
وارد ایوان شده و سپس درب چوبیِ سالن را باز کردم.
گرمای خانه، همانند دستی بود که مرا درآغوش میگرفت. بهاین گرما احتیاج داشتم اما نه در این خانه، نه با اینهمه دلواپسی.
بهمحض وارد شدنم بهسالن، با چرخش مردمکِ چشمهایم، بهدنبال بابا گشتم.
کاش چشمهایم میتوانستند همانند صاعقهای وحشی در آسمانِ خزان، فریاد بکشند که ایکاش میتوانستند، من دیگر توان تکان دادن زبانم را نداشتم.
روی پارکتهای روشن، جلو رفتم و مستقیم بهسمتِ پلههای مارپیچ گوشهی سالن، حرکت کردم. شاید در اتاقش باشد!
زنی جوان مرا صدا زد و پاهایم را روی دومین پله، متوقف کرد.
- آقا داوین.
بهسمتش چرخیدم، شمیم بود. دختری که چندسالی میشد با مادرش در این خانه کار میکرد.
هنوزهم نگاهش مثل روزهای گذشته، لبریز از لوندی بود و من همانند قبل، از لحن صدایش و رنگ نگاهش متنفر بودم.
جلو آمد و گیسوان رنگشدهاش را پشتِ گوش فرستاد.
- خیلی وقته اینجا ندیدمت، نمیگی ما دلمون برات تنگ میشه آخه؟
از دوپله پایین برگشتم و با نگاهی که همانند هیزمی در آتش، جلز و ولز میکرد به چشمانِ خرمایی رنگش چشم سپردم. فاصلهاش را با برداشتن قدمهای بلند بهسمتم، کم و کمتر میکرد.
بدون آنکه پاسخ سؤال مضحکانهاش را بدهم، پرسیدم:
- مازیار کجاست؟
شمیم با شنیدن اسم مازیار از زبانِ من، اَبروانِ نازکش را بالا انداخت و متعجب پرسید:
- پدرتون؟
دیگر کلمهی پدر را نهتنها زبانم، بلکه قلب و عقلم باور نداشت.
من عهد بسته بودم دیگر خودم را با پدری که روزی او را کوه و پشتوانه میدانستم، خیال نکنم.
او اکنون برای من یک درّهی عمیق و تاریک شده بود، من از غرق شدن در تاریکیِ این درّه میترسیدم.
شمیم تا سکوت و غضب مرا دید، لبهایش را بهدندان گرفت و پاسخ سؤالم را داد:
- یهساعت پیش رفتن سمت حیاط پشتی.
بهسرعت، از مقابل چشمان بُهتزدهی شمیم از سالن بیرون دویدم. ساختمانِ اصلی را دور زده و وارد حیاط پشتی شدم.
یک اتاقک دوازده متری، انتهای حیاطِ پشتی بود. همانجایی که برای من و دانیال، در کودکی مأمنگاه آسایش و آرامش بهحساب میآمد. همانجایی که وقتی دانیال چشم میگذاشت، من خودم را میان وسایلِ نمدار و بهدردنخورش قایم میکردم.
درب زنگزدهی آبی رنگی که نیمی از شیشهی بالایش شکستهبود را بهعقب هل دادم. بوی نامطبوع نَم و وسایلِ کهنهی قدیمی، زیر بینیام جهید.
بهمحض باز شدن درب، چهرهی شادمان پدرم را دیدم.
روی صندلی فلزیِ سپید رنگی نشستهبود و به سیگار میان لبانش، پُک میزد.
- دیر رسیدنت باعث شد پنجمین سیگارم رو روشن کنم.
بهاطراف نگاه گذرایی انداختم و فریاد زدم:
- مهرو کجاست؟
همانطور که خاکستر سیگار را از میان لبانش بیرون میدمید، لحظهای مکث کرد و از روی صندلی برخاست.
کفری بهعقب چرخیدم و درب آبی رنگ را محکم برهم کوبیدم.
شیشهی نیمهشکستهی درب، با اینحرکت شکست و فرو ریخت.
- بالآخره زهر خودتو ریختی؟ بهم بگو مهرو کجاست؟
خندید و فیلتر سیگارش را روی زمین انداخت.
- نترس، گفتم بااحترام ببرنش جلوی خونهی آقابزرگ پیاده کنن.
دست روی سرم گذاشته و ناباورانه، با بُغضی که بیخ گلویم کمین کرده بود؛ با صدایی که رگههای نالیدن داشت، عربده زدم:
- میخوای منم مثل دانیال بفرستی زیر خاک؟ چی از جونم میخوای لعنتی؟
وسایل خاک گرفتهی مقابلش را دور زد و مقابلم ایستاد، این اتاقک هنوزهم همانند گذشته، انباری از وسایلِ بیاستفاده بود.
- دانیال یهپسر احمق بود، عاشق دختری شد که همتبار و همسطح خودش نبود. بهخیال خودش عاشق بود اما عاشق کِی؟ عاشق دختری که نطفهش پاک نبود. تو چی؟ توأم قراره مثل دانیال احمق باشی؟
شکستم. همینجا مقابل چشمان دیکتاتور پدرم، خُرد شدم. بیاختیار و همزمان از دو چشم سوزناکم، اشک بارید.
اسم دانیال که میآمد، قلبم درد میگرفت.
خُورههای رنج، رجبهرج بدنم را میخوردند.