جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تراژدی ، درام توسط Ciel با نام [تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,299 بازدید, 155 پاسخ و 55 بار واکنش داشته است
نام دسته تراژدی ، درام
نام موضوع [تلألو هور] اثر «نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Ciel
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Ciel
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
545
9,642
مدال‌ها
3
صحبت کردنم با دینا همین‌اندازه طول کشید، تنها چند ثانیه‌ی کوتاه... .
این زبان لعنتی گویی به‌کام چسبیده بود، گلویم از فرط غمی که درونش آزادانه پرسه میزد، درد می‌کرد.
بُغضی که درگلویم داشتم را به‌هر نحوی انکار می‌کردم. سخت بود اما من، قورت دادن بغض‌هایم را خیلی خوب بلد بودم.
من به آقابزرگ قول‌ها داده بودم اگر، بلایی سر مهرو بیاید من با دلم چه‌ کنم؟ اصلاً باید به‌آقابزرگ چه بگویم؟
بلاتکلیفی و پریشانی، بدترین دردِ این دنیای بی‌انصاف‌ است.
بعد از نیم‌ساعت رانندگی در شهر منجمدشده‌ی تهران، بالأخره به‌ آن خانه‌ی پرخاطره اما منحوس رسیدم.
از ماشین پیاده شده و همان‌طور که با دکمه‌ی روی سوئیچ درب‌های ماشین را قفل می‌کردم، آیفون را چندین بار فشرده و منتظر باز شدن درب ماندم.
همانند مرغ پَرکنده، یک‌جا بند نمی‌شدم. این آدم‌های دورنگ و دورو، بال‌های مرا چیده بودند.
من برای پرواز به‌آسمان‌ها، به‌بال‌های زخمی و خون‌آلودم احتیاجی نداشتم زیرا با این بال‌های متلاشی‌شده، سقوط می‌کردم.. به‌قعر بدبختی می‌افتادم.
درب باز شد و من به‌سرعت داخل شدم.
آنقدر حواس‌پرتی داشتم که نفهمیدم درب را پشتِ‌سرم بستم یا نه! این مسئله برایم مهم نبود و با قدم‌های تند، به‌مسیرم ادامه دادم.
برف‌های پارو شده را گوشه‌ی حیاط ریخته بودند اما سنگ‌فرش زیر پایم، هنوزهم لغزنده و یخ‌زده بود.
وارد ایوان شده و سپس درب چوبیِ سالن را باز کردم.
گرمای خانه، همانند دستی بود که مرا درآغوش می‌گرفت. به‌این گرما احتیاج داشتم اما نه در این خانه، نه با این‌همه دلواپسی.
به‌محض وارد شدنم به‌سالن، با چرخش مردمک‌ِ چشم‌هایم، به‌دنبال بابا گشتم.
کاش چشم‌هایم می‌توانستند همانند صاعقه‌ای وحشی در آسمان‌ِ خزان، فریاد بکشند که ای‌کاش می‌توانستند، من دیگر توان تکان دادن زبانم را نداشتم.
روی پارکت‌های روشن، جلو رفتم و مستقیم به‌سمتِ پله‌های مارپیچ گوشه‌ی سالن، حرکت کردم. شاید در اتاقش باشد!
زنی جوان مرا صدا زد و پاهایم را روی دومین پله، متوقف کرد.
- آقا داوین.
به‌سمتش چرخیدم، شمیم بود. دختری که چندسالی میشد با مادرش در این خانه کار می‌کرد.
هنوزهم نگاهش مثل روزهای گذشته، لبریز از لوندی بود و من همانند قبل، از لحن صدایش و رنگ نگاهش متنفر بودم.
جلو آمد و گیسوان رنگ‌شده‌اش را پشتِ گوش فرستاد.
- خیلی وقته این‌جا ندیدمت، نمیگی ما دلمون برات تنگ میشه آخه؟
از دوپله پایین برگشتم و با نگاهی که همانند هیزمی در آتش، جلز و ولز میکرد به چشمانِ خرمایی رنگش چشم سپردم. فاصله‌اش را با برداشتن قدم‌های بلند به‌سمتم، کم و کم‌تر می‌کرد.
بدون آن‌که پاسخ سؤال مضحکانه‌اش را بدهم، پرسیدم:
- مازیار کجاست؟
شمیم با شنیدن اسم مازیار از زبانِ من، اَبروانِ نازکش را بالا انداخت و متعجب پرسید:
- پدرتون؟
دیگر کلمه‌ی پدر را نه‌تنها زبانم، بلکه قلب و عقلم باور نداشت.
من عهد بسته بودم دیگر خودم را با پدری که روزی او را کوه و پشتوانه می‌دانستم، خیال نکنم.
او اکنون برای من یک درّه‌ی عمیق و تاریک شده بود، من از غرق شدن در تاریکیِ این درّه می‌ترسیدم.
شمیم تا سکوت و غضب مرا دید، لب‌هایش را به‌دندان گرفت و پاسخ سؤالم را داد:
- یه‌ساعت پیش رفتن سمت حیاط پشتی.
به‌سرعت، از مقابل چشمان بُهت‌زده‌ی شمیم از سالن بیرون دویدم. ساختمانِ اصلی را دور زده و وارد حیاط پشتی شدم.
یک اتاقک دوازده متری، انتهای حیاطِ پشتی بود. همان‌جایی که برای من و دانیال، در کودکی مأمن‌گاه آسایش و آرامش به‌حساب می‌آمد. همان‌جایی که وقتی دانیال چشم می‌گذاشت، من خودم را میان وسایلِ نم‌دار و به‌دردنخورش قایم می‌کردم.
درب زنگ‌زده‌ی آبی رنگی که نیمی از شیشه‌ی بالایش شکسته‌بود را به‌عقب هل دادم. بوی نامطبوع نَم و وسایلِ کهنه‌ی قدیمی، زیر بینی‌ام جهید.
به‌محض باز شدن درب، چهره‌ی شادمان پدرم را دیدم.
روی صندلی فلزیِ سپید رنگی نشسته‌بود و به سیگار میان لبانش، پُک میزد.
- دیر رسیدنت باعث شد پنجمین سیگارم رو روشن کنم.
به‌اطراف نگاه گذرایی انداختم و فریاد زدم:
- مهرو کجاست؟
همان‌طور که خاکستر سیگار را از میان لبانش بیرون می‌دمید، لحظه‌ای مکث کرد و از روی صندلی برخاست.
کفری به‌عقب چرخیدم و درب آبی رنگ را محکم برهم کوبیدم.
شیشه‌ی نیمه‌شکسته‌ی درب، با این‌حرکت شکست و فرو ریخت.
- بالآخره زهر خودتو ریختی؟ بهم بگو مهرو کجاست؟
خندید و فیلتر سیگارش را روی زمین انداخت.
- نترس، گفتم بااحترام ببرنش جلوی خونه‌ی آقابزرگ پیاده کنن.
دست روی سرم گذاشته و ناباورانه، با بُغضی که بیخ گلویم کمین کرده بود؛ با صدایی که رگه‌های نالیدن داشت، عربده زدم:
- می‌خوای منم مثل دانیال بفرستی زیر خاک؟ چی از جونم میخوای لعنتی؟
وسایل خاک گرفته‌ی مقابلش را دور زد و مقابلم ایستاد، این اتاقک هنوزهم همانند گذشته، انباری از وسایلِ بی‌استفاده بود.
- دانیال یه‌پسر احمق بود، عاشق دختری شد که هم‌تبار و هم‌سطح خودش نبود. به‌خیال خودش عاشق بود اما عاشق کِی؟ عاشق دختری که نطفه‌ش پاک نبود. تو چی؟ توأم قراره مثل دانیال احمق باشی؟
شکستم. همین‌جا مقابل چشمان دیکتاتور پدرم، خُرد شدم. بی‌اختیار و همزمان از دو چشم سوزناکم، اشک بارید.
اسم دانیال که می‌آمد، قلبم درد می‌گرفت.
خُوره‌های رنج، رج‌به‌رج بدنم را می‌خوردند.
 
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
545
9,642
مدال‌ها
3
می‌خواستم اندکی بیشتر برایش احترام خرج کنم اما او خودش را برایم یک آدم بی‌لیاقت نشان داده‌بود.
او دیگر برای من، محترم و قابل احترام نبود.
اکنون دیگر پدری مقابلم نمی‌دیدم، او یک‌ انسانِ خودخواه و پلید شده بود و من، به‌تازگی این خصلتِ کهنه‌اش را شناخته بودم.
انگشت اِشاره‌ام را مقابل صورتش گرفتم و گدازه‌های سوزناک آتشفشان درونم را از میان لب‌هایم، بیرون ریختم.
- اگه فقط یه‌بار دیگه... یه‌بار دیگه درباره‌ی دانیال بد بگی... چشمامو روی همه‌چی می‌بندم، این‌که برام کِی هستی و چی هستی رو به‌خاطره‌ها می‌سپرم و می‌فرستمت همون‌جایی که دانیال رو فرستادی.
مازیار، لبه‌ی میز قدیمی و نَم‌زدی چوبی کنارش را گرفت و باخشم آن را روی زمین انداخت.
کِشوهای سالم قبلش اکنون خرد و شکسته شده بودند.
همین را می‌خواستم، دیدن پدری که از سخنان جان‌گداز من، غضبناک شود را می‌خواستم.
جلو آمد و یقه‌ی بافتی که برتن داشتم را میان دستان مچاله‌شده‌اش، فشرد.
- من هزار دفعه به توی زبون‌نفهم گفتم مرگ دانیال دست من نبود، اون انقدر بی‌مصرف و ضعیف بود که چوبِ همین بی‌عقلیش رو خورد... مقصرش من نبودم.
نیشخندی عصبی روی لب کاشتم و باخشمی که دیگر از کنترلم خارج شده‌بود، انگشتان دستم را مشت کرده و آن را بالا بردم. هرآن امکان داشت، مرد مقابلم را مُشت باران کنم.
مازیار با دیدن جنون من، یقه‌ام را رها کرد و قدمی به‌عقب برداشت.
- اون تصادف، یه سانحه بود نه خودکشی... تو بودی که عالم و آدم رو پر کردی و منو پیش همه بدجلوه دادی اونم برای چی؟ برای این‌که من صلاح دانیال رو می‌خواستم، این‌که من صلاح تو رو می‌خوام!
دست مشت‌‌شده‌ام را به‌دیوار سیمانی کنارم کوباندم و با لحن آرام‌تر، اما همچنان غضبان غریدم:
- اون حرفایی که من از دانیال، قبلِ مرگش شنیدم واقعی بود... یه توهم نبود. اون داشت خودش رو برای مرگ آماده میکرد و منِ لعنتی نفهمیدم...
مکثی کردم و نگاهم را از دیوار سیمانی خون‌آلود مقابلم گرفتم، ضرب دستم آن‌قدر سنگین بود که رَد خون انگشتانم روی دیوار، به‌یادگار مانده‌بود.
ادامه دادم:
- این‌که به مهرو چی گفتی رو به‌زودی می‌فهمم فقط... فقط اینو بدون که من می‌خوام باهاش ازدواج کنم و اگه گُنده‌تر از توهم مخالفم باشه، از سر راه برش می‌دارم.
تا خط‌ونشانم به‌اتمام رسید، مازیار به‌تندی گفت:
- تو این کاررو نمی‌کنی... تا وقتی عطرین هست من نمی‌ذارم با کسی ازدواج کنی.
این‌بار من باصدای بلند خندیدم و با تمسخر، اسم عطرین را لب زدم:
- عطرین!
لحن مسخره‌ام را حفظ کرده و ادامه دادم:
- فهمیدم علت این‌کارات چیه! هیچ‌کدوم از این‌کار به‌صلاح ما نبود و نیست، تو داری سنگ خودتو به‌سی*ن*ه میزنی که بعد ازدواج من و عطرین، سرمایه‌ی بیشتری از بابای مایه‌دار اون داخل جیبت بره... ولی متأسفم بهشون بگو این معامله فسخه.
درب نیمه‌باز پشت‌سرم را باز کرده و اندکی دیگر به هیزم این آتش افزودم.
- از اینکه آقابزرگ نخواست داخل بیمارستان ببینتت، واقعاً خوشحال شدم.
تا از چارچوب آهنی، قدمی به‌سمت بیرون برداشتم، صدای خشمگین او به‌قدم‌هایم صبر بخشید گویی، حضورِ مهرو در زندگیِ من، او را بیشتر از عاق آقابزرگ رنجانده بود!
- شاید اون دختره، انقدر که تو عاشقشی عاشقت نیست!
بدون آن‌که به‌سمتش برگردم، دستم را بالا برده و همان‌گونه که از آن اتاقک دور می‌شدم، گفتم:
- تو فقط از مهرو دور بمون، دیگه بقیش به‌تو مربوط نیست.

نمی‌دانم چگونه پاهای سستم را حرکت داده و از این خانه‌ی منزجرکننده بیرون زدم! فقط می‌خواستم بروم و از این خانه و آدمیانش دور شوم.
بغض داشتم اما هنر ترکاندن این بغض را نه، بیخ گلویم مانده بود و تیشه به‌ریشه‌ی وجودم میزد.
هنوزهم که هنوزه، هدف مازیار را نفهمیده بودم.
کاش او فقط یک پدر ساده بود و رنگ پول را دوست نداشت.
کاش او یک حامی بود و تنها خوشبختی مارا می‌خواست. اگر این‌گونه بود، دانیال قصد جانش را نمیکرد و من نیز هیچ‌گاه به‌او، بی‌احترامی نمی‌کردم.
نمی‌دانم هدفش معامله بود و می‌خواست از ازدواج من و عطرین پول به‌جیب بزند یا قصد دخالت در زندگی مارا داشت؟ نمی‌دانم.
سوار ماشین شده و باسرعتی سرسام‌آور به‌سمت خانه‌ی آقابزرگ راندم.
ای‌کاش می‌دانستم مازیار به‌ مهرو چه گفته تا من خودم را برایش آماده می‌کردم.
می‌دانستم سخنان خوب و درستی از گذشته‌ی من به‌مهرو نزده است.
ای‌کاش زودتر به‌مهرو می‌رسیدم. ای‌کاش... .
بعد از ماندن در ترافیک‌های پی‌در‌پی، زمانی که آسمانِ روشن تاریک شده و دانه‌های ریز برف‌، رقص‌کنان روی آسفالت‌های خیابان می‌نشستند به‌خانه‌ی آقابزرگ رسیدم.
بدون آن‌که ماشین را داخل پارکینگ جای دهم، پیاده شده و به‌سمت آیفون رفتم.
دکمه‌ی آیفون را فشرده و منتظر، با تیک‌های فراوان عصبی به دوربین آیفون زل زدم.
طولی نکشید که درب باز شد و من، باسرعت به‌داخل دویدم.
تا مهرو را نمی‌دیدم همانند بمبی بودم که هرلحظه امکان داشت منفحر شود و این بمب، به قلبِ دیوانه‌ام متصل شده بود.
برف‌های روی‌هم انباشته شده‌ی داخل حیاط پارو نشده بودند.
درخت‌های سربه‌فلک کشیده و خشکیده، باشاخه‌ و برگ‌های بی‌جان میان طوفان زمستانی می‌لغزیدند و انگار، سالیان سال در این خانه آدمی زندگی نمی‌کرد!
از پله‌های مرمر بالا رفتم و درب سالن را باز کردم، سکوت و تاریکی همانند تازیانه برسر و صورتم کوبیده میشد.
جلو رفتم و ملتمسانه اسمش را صدا زدم:
- مهرو...
دیدمش، روی مبل نشسته بود و روی پاهایش پتو کشیده بود، زانوانش را درآغوش کشیده و مرا می‌نگریست.
به‌سمت کلید برق رفتم و نیمی از لامپ‌های خانه را روشن کردم.
با نشستن نور روی صورتش، قلبم همانند گلبرگی افتاده روی خاک، پژمرد و خشکید و دیگر به شاخه و ساقه‌اش بازنگشت.
آن‌قدر گریه کرده بود که زیر چشم‌هایم گود رفته و پلک‌هایش پف کرده بودند.
نوک بینی خوش‌فرمش سرخ شده و پوست صورتش به‌سفیدی میزد.
موهای باز و فرفری‌اش تمام بدنش را پوشانده بود و نگاه آذرگونش، هنوزهم پُر از اشک دیده میشد.
 
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
545
9,642
مدال‌ها
3
باتردید و قدم‌های آهسته، با پاهایی که انگار روی میخ‌های تیز گام برمی‌داشتند، به‌سمت دختری رفتم که اشک‌های درشت و غوطه‌ورش، همانندِ خنجری برّنده روی قلبم، رَد زخم را برجای می‌گذاشت.
روی مبل دونفره نشسته‌بود و من درست کنارش جای گرفتم.
دیگر نگاهم نمی‌کرد و بغ‌کرده، باگوشه‌ی پتوی بنفش رنگ میان دستانش مشغول بود.
بزاق گلویم همانند سنگی عظیم شده بود، نمی‌توانستم سخنی از پشت این سنگِ مزاحم بیرون بریزم.
فقط دوست داشتم نگاهش کنم، دوست داشتم تا زمانی که قلبم، هرچند سخت و بامنّت می‌کوبید اما، تاهرزمانی که می‌تپید نگاهش کنم.
بزاق گلویم را به‌اجبار قورت داده و باصدای گرفته و خَش‌دارم، نامش را زمزمه کردم:
- مهرو.
نیم‌نگاهی به‌چشمانم انداخت و من در همین لحظه‌ی کوتاه، در تیله‌ی درخشان چشم‌هایش حل شدم.
خودم را به مهرو نزدیک‌تر کرده و ادامه دادم:
- ببخشید مهرو، بابت امروز و کار بچگونه‌ی بابام شرمنده‌م.
مهرو باپشت دستانِ ظریفش، گونه‌های خیس از اشکش را پاک کرد و زیرلب، با دلخوری نجوا کرد:
- امروز فهمیدم واقعاً دیگه حوصله‌ی هیچی‌رو ندارم، فهمیدم جز خانواده‌ام نباید به هر غریبه‌ای دل ببندم، نباید به‌هرکی که بهم یه لبخند کوچیک زد، دل بسپرم...
میان حرف‌های تلخ‌تر از زهرش، پریده و باصدای بلندی که به‌خاطر خشمم از مازیار نشأت می‌گرفت، غریدم:
- غریبه!؟ اون مرتیکه بهت چی‌گفته؟ هان چی‌گفته؟
بازوانِ نحیفش را گرفته و او را کاملاً به‌سمت خود برگرداندم.
- مهرو این‌جوری نباش، هرچی بهت گفته بهم بگو لطفاً... .
بایادآوری موضوعی، چانه‌اش به‌لرزه افتاد و همانند آسمان لبریز از باران، طغیان به‌راه انداخت.
- اون... اون... می‌دونست بابام چندساله که روی ویلچر می‌شینه، میدونی بهم چی... گفت؟ گفت هرچه‌قدر پول بخوای بهت... بهت میدم تا...
به‌اینجا که رسید، بی‌‌محابا اشک ریخت و بدون آن‌که روی لرزشِ بدنش کنترل داشته باشد، ادامه داد:
- گفت... بهت پول میدم تا... بابای که رهاش کردی رو ببری خارج از کشور و درمانش کنی...
درآغوش گرفتمش و او مابقی حرف‌هایش را در زندان گلویش محبوس کرد.
این سکوت به‌معنی حذف کلماتی بود که به‌سختی از حنجره‌اش تراوش میشد، صدای هق‌هق‌هایش هنوزهم که هنوزه زیر گوشم می‌چرخید و پرواز میکرد.
دست روی موهایش کشیده و پیشانی‌اش را بوسیدم:
- هیس... آروم باش قشنگم... آروم باش زندگیم.
بینی‌ام را به‌موهایش چسبانده و عطر خوش آن را به‌تک‌تک سلول‌های بدنم هدیه دادم.
- یدونه از اشک‌هات، تموم جونم رو میگیره مهرو، یدونه از این اشک‌ها، ده‌سال از زندگیم رو کم میکنه، گریه نکن... هیس... .
سعی داشت خودش را عقب بکشد اما توانش کم بود، اجازه‌ی این‌کار را به‌او ندادم.
- همین‌جا بمون مهرو، بغلم بدون تو یه سرابه که فقط میشه یه‌زندگیِ دروغین رو داخلش دید، همین‌جا بمون خواهش میکنم، من بدون تو نمی‌تونه سرپا بشم. فقط یه‌لحظه... یه‌کم دیگه...
نماند. باتمام قدرت خودش را عقب کشید و من درتمنّای حسرت آغوشش، پژمردم.
- ولی و امای این ماجرا رو هنوز بهت نگفتم، مگه نمی‌خواستی بشنوی؟
درعین پریشانی، عصبی دیده میشد و من نمی‌خواستم بیشتر از این، او را بسنجم. نمی‌خواستم کلافگی او را ببینم.
تنها به‌نشانه‌ی تأیید سرتکان دادم تا او حرف بزند و من بشنوم. باید دلیل این خشمِ آشکار را می‌فهمیدم. باید می‌فهمید مازیار چه دوئلِ ترسناکی را به‌راه انداخته است!
- بهم گفت تو عاشق اون دختره... عطرین بودی و از وقتی من اومدم داخل زندگیت رهاش کردی، به حسِ چندین و چندسالتون پشت‌وپا زدی. بهم گفت از زندگیت برم بیرون داوین...
نگاهش را از من گرفت و چانه‌اش را روی زانوانش قرار داد. خنده‌ای مضحک از سخنان مازیار گوشه‌ی لبانم جای خوش کرد.
مازیار خیلی خوب می‌دانست طعمه‌اش را چگونه شکار کند که‌هم شکارچی در این جدال پیروز شود و هم طعمه گرفتار... مگر نمی‌دانست من خودِ شکارچی‌ام!
منتظر ماندم مهرو سخنانش را به‌اتمام برساند گویی هنوز، حرف‌های بسیاری برای گفتن داشت!
- برای اولین بار تو زندگیم سعی کردم عاشق بشم، سعی کردم فراتر از خط و مرزی که خانواده‌ام برام تعیین کردند، پا پیش بذارم اما کاش عقب می‌موندم... کاش دلمو به‌آدمی نمی‌باختم که قلبم رو مثل یه یویو تو دستاش گرفته...
همان‌گونه که چانه‌اش روی زانوانش بود، به‌سمتم چرخید و ادامه داد:
- نمی‌دونم بابات منو چی دیده؟ انقدر منو بدبخت دیده که فکر کرده من محتاج پول اونم؟ فکر کرده من به‌خاطر پول اون آدم می‌فروشم و چیزی میخرم! نه... اشتباه فکر کرده.
سرش را بلند کرد و این‌بار مرا نگریست، نگاهِ غضبناکش را هم دوست داشتم.
- فردا باهات میام اصفهان، نه‌برای ازدواج و این مسخره‌بازیا... میام که بمونم... که برم خودمو تحویل پلیس بدم تا این ماجرای لعنتی، تموم بشه بره... از وقتی اون اتفاق افتاده هرروزم سیاه شده... زندگیم شده زندان، شده ترس... این از امروز که رسماً منو بیهوش کردن... دزدیدن. اونم از قلبی که تو با دروغات، زیرپاهات له کردی.
لبخند دندان‌نمایی روی لب کاشتم و بی‌اختیار لُپ‌های گلگونش را میان انگشتان دستم چلاندم.
- ای خدا، می‌دونستی عصبی میشی چه‌قدر بامزه‌تر میشی؟
با دستان مشت‌شده‌اش چندضربه به‌قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام کوبید و غرید:
- من دارم باهات جدی حرف میزنم بیشعور...تو نمی‌فهمی من...
بافشردن انگشتان دستم روی گونه‌هاش، لبانش غنچه شده و به‌یک‌باره او سکوت کرد.
سرش را بالا گرفتم و به‌عمق چشمان متعجبش چشم سپردم.
- ببخشید ولی الان من نمیتونم... نبوسمت.
لبانم را روی لب‌هایش گذاشته و به تپش تند قلبم، گوش سپردم.
 
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
545
9,642
مدال‌ها
3
باتردید و قدم‌های آهسته، با پاهایی که انگار روی میخ‌های تیز گام برمی‌داشتند، به‌سمت دختری رفتم که اشک‌های درشت و غوطه‌ورش، همانندِ خنجری برّنده روی قلبم، رَد زخم را برجای می‌گذاشت.
روی مبل دونفره نشسته‌بود و من درست کنارش جای گرفتم.
دیگر نگاهم نمی‌کرد و بغ‌کرده، باگوشه‌ی پتوی بنفش رنگ میان دستانش مشغول بود.
بزاق گلویم همانند سنگی عظیم شده بود، نمی‌توانستم سخنی از پشت این سنگِ مزاحم بیرون بریزم.
فقط دوست داشتم نگاهش کنم، دوست داشتم تا زمانی که قلبم، هرچند سخت و بامنّت می‌کوبید اما، تاهرزمانی که می‌تپید نگاهش کنم.
بزاق گلویم را به‌اجبار قورت داده و باصدای گرفته و خَش‌دارم، نامش را زمزمه کردم:
- مهرو.
نیم‌نگاهی به‌چشمانم انداخت و من در همین لحظه‌ی کوتاه، در تیله‌ی درخشان چشم‌هایش حل شدم.
خودم را به مهرو نزدیک‌تر کرده و ادامه دادم:
- ببخشید مهرو، بابت امروز و کار بچگونه‌ی بابام شرمنده‌م.
مهرو باپشت دستانِ ظریفش، گونه‌های خیس از اشکش را پاک کرد و زیرلب، با دلخوری نجوا کرد:
- امروز فهمیدم واقعاً دیگه حوصله‌ی هیچی‌رو ندارم، فهمیدم جز خانواده‌ام نباید به هر غریبه‌ای دل ببندم، نباید به‌هرکی که بهم یه لبخند کوچیک زد، دل بسپرم...
میان حرف‌های تلخ‌تر از زهرش، پریده و باصدای بلندی که به‌خاطر خشمم از مازیار نشأت می‌گرفت، غریدم:
- غریبه!؟ اون مرتیکه بهت چی‌گفته؟ هان چی‌گفته؟
بازوانِ نحیفش را گرفته و او را کاملاً به‌سمت خود برگرداندم.
- مهرو این‌جوری نباش، هرچی بهت گفته بهم بگو لطفاً... .
بایادآوری موضوعی، چانه‌اش به‌لرزه افتاد و همانند آسمان لبریز از باران، طغیان به‌راه انداخت.
- اون... اون... می‌دونست بابام چندساله که روی ویلچر می‌شینه، میدونی بهم چی... گفت؟ گفت هرچه‌قدر پول بخوای بهت... بهت میدم تا...
به‌اینجا که رسید، بی‌‌محابا اشک ریخت و بدون آن‌که روی لرزشِ بدنش کنترل داشته باشد، ادامه داد:
- گفت... بهت پول میدم تا... بابایی که رهاش کردی رو ببری خارج از کشور و درمانش کنی...
درآغوش گرفتمش و او مابقی حرف‌هایش را در زندان گلویش محبوس کرد.

این سکوت به‌معنی حذف کلماتی بود که به‌سختی از حنجره‌اش تراوش میشد، صدای هق‌هق‌هایش هنوزهم که هنوزه زیر گوشم می‌چرخید و پرواز میکرد.
دست روی موهایش کشیده و پیشانی‌اش را بوسیدم:
- هیس... آروم باش قشنگم... آروم باش زندگیم.
بینی‌ام را به‌موهایش چسبانده و عطر خوش آن را به‌تک‌تک سلول‌های بدنم هدیه دادم.
- یدونه از اشک‌هات، تموم جونم رو میگیره مهرو، یدونه از این اشک‌ها، ده‌سال از زندگیم رو کم میکنه، گریه نکن... هیس... .
سعی داشت خودش را عقب بکشد اما توانش کم بود، اجازه‌ی این‌کار را به‌او ندادم.
- همین‌جا بمون مهرو، بغلم بدون تو یه سرابه که فقط میشه یه‌زندگیِ دروغین رو داخلش دید، همین‌جا بمون خواهش میکنم، من بدون تو نمی‌تونه سرپا بشم. فقط یه‌لحظه... یه‌کم دیگه...
نماند. باتمام قدرت خودش را عقب کشید و من درتمنّای حسرت آغوشش، پژمردم.
- ولی و امای این ماجرا رو هنوز بهت نگفتم، مگه نمی‌خواستی بشنوی؟
درعین پریشانی، عصبی دیده میشد و من نمی‌خواستم بیشتر از این، او را بسنجم. نمی‌خواستم کلافگی او را ببینم.
تنها به‌نشانه‌ی تأیید سرتکان دادم تا او حرف بزند و من بشنوم. باید دلیل این خشمِ آشکار را می‌فهمیدم. باید می‌فهمید مازیار چه دوئلِ ترسناکی را به‌راه انداخته است!
- بهم گفت تو عاشق اون دختره... عطرین بودی و از وقتی من اومدم داخل زندگیت رهاش کردی، به حسِ چندین و چندسالتون پشت‌وپا زدی. بهم گفت از زندگیت برم بیرون داوین...
نگاهش را از من گرفت و چانه‌اش را روی زانوانش قرار داد. خنده‌ای مضحک از سخنان مازیار گوشه‌ی لبانم جای خوش کرد.

مازیار خیلی خوب می‌دانست طعمه‌اش را چگونه شکار کند که‌هم شکارچی در این جدال پیروز شود و هم طعمه گرفتار... مگر نمی‌دانست من خودِ شکارچی‌ام!
منتظر ماندم مهرو سخنانش را به‌اتمام برساند گویی هنوز، حرف‌های بسیاری برای گفتن داشت!
- برای اولین بار تو زندگیم سعی کردم عاشق بشم، سعی کردم فراتر از خط و مرزی که خانواده‌ام برام تعیین کردند، پا پیش بذارم اما کاش عقب می‌موندم... کاش دلمو به‌آدمی نمی‌باختم که قلبم رو مثل یه یویو تو دستاش گرفته...
همان‌گونه که چانه‌اش روی زانوانش بود، به‌سمتم چرخید و ادامه داد:
- نمی‌دونم بابات منو چی دیده؟ انقدر منو بدبخت دیده که فکر کرده من محتاج پول اونم؟ فکر کرده من به‌خاطر پول اون آدم می‌فروشم و چیزی میخرم! نه... اشتباه فکر کرده.
سرش را بلند کرد و این‌بار مرا نگریست، نگاهِ غضبناکش را هم دوست داشتم.
- فردا باهات میام اصفهان، نه‌برای ازدواج و این مسخره‌بازیا... میام که بمونم... که برم خودمو تحویل پلیس بدم تا این ماجرای لعنتی، تموم بشه بره... از وقتی اون اتفاق افتاده هرروزم سیاه شده... زندگیم شده زندان، شده ترس... این از امروز که رسماً منو بیهوش کردن... دزدیدن. اونم از قلبی که تو با دروغات، زیرپاهات له کردی.
لبخند دندان‌نمایی روی لب کاشتم و بی‌اختیار لُپ‌های گلگونش را میان انگشتان دستم چلاندم.
- ای خدا، می‌دونستی عصبی میشی چه‌قدر بامزه‌تر میشی؟
با دستان مشت‌شده‌اش چندضربه به‌قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام کوبید و غرید:
- من دارم باهات جدی حرف میزنم بیشعور...تو نمی‌فهمی من...
بافشردن انگشتان دستم روی گونه‌هاش، لبانش غنچه شده و به‌یک‌باره او سکوت کرد.
سرش را بالا گرفتم و به‌عمق چشمان متعجبش چشم سپردم.
- ببخشید ولی الان من نمیتونم... نبوسمت.
لبانم را روی لب‌هایش گذاشته و به تپش تند قلبم، گوش سپردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
545
9,642
مدال‌ها
3
«مهرو»

مات و مبهوت، همانند چوبی خشکیده و بی‌حرکت میان دستانِ مردانه‌ی داوین محبوس مانده بودم.
جزبه‌جز بدنم، از حرارت بالای درونم درحال سوختن بود و من، نمی‌دانستم میان این آغوش بمانم یا نمانم!
بوسه‌های ریز و درشتی روی صورتم می‌کاشت و من در وسعتِ بی‌کران بوسه‌های او، معلق مانده بودم.
- مهرو دلم قبل از تو، بی‌خونه بود...
پیشانی و نوک بینی‌ام را بوسید و دستانش را دور کمرم حلقه کرد:
- اما الان آشیونه‌ی من تویی، بی‌تو من یه آواره‌ام.
مرا همانند پَر بلند کرد و روی پاهایش گذاشت، نگاهش آنقدر آتشین و پرحرارت به‌نظر می‌رسید که من را ناچاراً بی‌چاره کرده بود.
داشتم محتاج این آغوش می‌شدم و اصلاً، من بعد از این آغوش چه می‌کردم!
- حرفای بقیه رو بریز دور بابونه‌ی من، مگه نفهمیدی میخوان مارو از هم جدا کنن؟ مگه نمی‌بینی چه‌قدر عشقِ ما آزارشون میده؟
بینی‌اش را میان موهای پریشانم برد و من به‌یاد عطرین افتادم، بااینکه می‌دانستم حرف‌های پدرش یک صحنه‌سازی و یک دروغ است اما دلم می‌خواست از خودش بشنوم، دل‌چرکین بودم و پدر داوین، باحرفایش مرا شکانده بود.
باصدای خدشه‌داری که درحرارتِ بالای جانم می‌سوخت، نام عطرین را لب زدم:
- پس عطرین...
بوسه‌ای ریز روی لب‌هایم کاشت و مرا از ادامه دادن به سخنانم، منصرف کرد.
- عطرین دختر خوبیه ولی من هیچ علاقه‌ای به‌اون نداشتم و ندارم مهرو...
لب‌برچیده و اَبروانم را درهم گره زدم.
همانند دختربچه‌ای تخس، نجوا کردم:
- یعنی چی عطرین دختر خوبیه؟ الان منظورت اینه که من دختر بدیم؟
داوین خندید و روی مبل ولو شد، نگاهش همچنان مات نگاه حسود من مانده بود.
- نه‌بابا شوخی کردم، عطرین پیف پیفه، اَه اَهه... انقدر دختر بد و زشتیه که نگو.
سرم را به‌سی*ن*ه‌اش چسباند و مرا به‌شنیدن صدای تندِ قلبش مجبور کرد، الحق که این صدا بهترین موزیکی بود که می‌شنیدم.
- الان به‌عطرین حسودی که نکردی، کردی؟
دور از چشم داوین لب‌هایم را گزیده و به‌دروغ گفتم:
- نه‌بابا چه حسودی‌ای؟!
بر دروغگو لعنت‌های مداومی در سرم می‌چرخید و من تازه فهمیده بودم چه‌قدر، دلبسته‌ی داوین شده بودم!
با اینکه از پدرش متنفر بودم و او حسابی امروز روانم را برهم‌ریخته بود اما پسرش، برایم قابل اعتماد بود.
نمی‌دانم چرا اما من به این مرد، اعتماد داشتم و ای‌کاش هیچ‌گاه مرا از این نقطه، زخمی و امتحان نمیکرد.
- من رسمأ امروز هیچی نخوردم، غذا سفارش بدم؟
خواستم از آغوشش جدا شوم اما او نگذاشت. با یک دستش موبایلش را از جیب شلوارش بیرون کشید و با دست دیگرش، کمرم را سفت و سخت چسبید.
- هنوز ازت سیر نشدم کجا فرار می‌کنی کوچولو؟
می‌دانستم از خجالت، رنگ صورتم بیشتر به‌گوجه‌فرنگی شباهت دارد تا یک آدمیزاد!
- دینا هنوز نیومده، صبر کن اونم بیاد باهم یه‌غذایی درست می‌کنیم.
داوین همان‌گونه که به‌صفحه‌ی روشن موبایلش چشم سپرده‌بود، گفت:
- اون می‌خواد یه نیمروی ساده درست کنه، دستورِ تهیه‌شو از گوگل می‌پرسه، آخرشم یا می‌سوزه یا می‌سوزونه.
صفحه‌ی موبایلش را به‌سمتم چرخاند و ادامه داد:
- این خوبه؟
تصویر یک لازانیای خوش‌رنگ، روی صفحه‌ی مدل بالای موبایلش نقش بسته بود.
آن‌قدر گرسنه بودم که بدون مکث تاییدش کردم.
- آره، خوبه.
موبایلش را روی مبل انداخت و به‌یک‌باره، مرا سفت و سخت چسبید و از روی مبل برخاست.
اکنون من همانند یک دختر بچه‌ی دو ساله از میان دستانش آویزان بودم.
- چی‌کار میکنی داوین؟
لبخندی روی لب کاشت و به‌سمت آشپزخانه راهی شد.
- می‌خوام یکم درجه‌ی رمانتیک بودنم رو ببرم بالا... .
موی لجوجِ روی صورتم را پشت گوش فرستاده و گیج پرسیدم:
- یعنی چی؟ می‌خوای چی‌کارکنی؟
به‌محض ورود به‌آشپزخانه، مرا روی کانتر گذاشت و بی‌حرف، به‌سمت کشو‌های گوشه‌ی آشپزخانه چرخید. دانه‌به‌دانه‌ی کشوها را جلو کشید و داخل آن‌ها را سرَک کشید، بالأخره با دو پیشبند به‌سمتم آمد و مقابلم ایستاد.
- آشپزیت در چه حده؟
پشت گوشم را خاراندم و شرمگین، پاسخش را دادم:
- افتضاحه...
آهی عمیق کشیده و با آمدن مزه‌ی غذاهای خوشمزه‌ی مامان زیر زبانم، ادامه دادم:
- دستپخت مامانم همیشه عالی بوده من هیچ‌وقت سعی نکردم برم تو آشپزخونه‌ی خونمون.
داوین خودش را جلو کشاند و بندِ یکی از پیشبند‌های صورتی رنگ میان دستانش را دور گردنم انداخت، بوسه‌ای ریز روی گلویم کاشت و بندهای دیگر را پشت کمرم بست.
دقیقه‌ای درهمین حالت ماند و من اما، تمام این مدت دستانم کنارم، آویزان مانده بودند.
احساس گناه، همانند دو دست بزرگ گردنم را گرفته و راه تنفسم را مسدود کرده بود.
با این‌که دلبسته‌ی داوین بودم، بااین‌که احساس خوبی به این مرد داشتم اما کُنج قلب، گوشه‌ای از ذهنم درد میکرد.
من به‌خاطر چه از اصفهان، از شهرم و خانواده‌ام دور شدم؟
مگر به‌خاطر آبرویم نبود؟ مگر به‌خاطر دور شدن از دستانِ آن مرد رذل و کریه نبود؟
پس الان در آغوش این مرد چه می‌کنم؟
نه مهرو، اشتباه فکر نکن.
این مرد با پاشا فرق دارد. این مرد پلید نیست.
داوین همانند پاشا برایم توطئه نچیده تا با هزاران نقشه، مرا زندانی کند و آبرویم را بریزد.
این آغوش‌ها، این بوسه‌ها از روی عشق است نه چیز دیگر. مهرو به این مرد ایمان داشته باش.
آن‌قدر در افکارم غرق شده بودم که صدای داوین را نشنیدم، انگار صدایم زده بود!
- مهرو...
از روی کانتر پایین پریده و همانند جوجه اردک، دنبالش به راه افتادم.
- منو صدای زدی؟
درب یخچال را باز کرد و به‌داخلش سرک کشید.
- تخم‌مرغا عجب چشمکی میزنن، میگن لازانیا رو بیخی بیا منو بخور.
نخودی خندیدم و نگاه گذرایی به‌تخم مرغای چیده شده‌ی یخچال، انداختم.
- یعنی میگی بیخیال لازانیا بشیم؟
صاف ایستاد و سری به‌نشانه‌ی نفی تکان داد.
- من به همین راحتی‌ها عقب نمیکشم، الان میگم داداشم گوگل بیاد کمک.
درب یخچال را بست و به‌سمت سالن برگشت، موبایلش را از روی مبل برداشت و به‌سمت آشپزخانه بازگشت.
برای لحظه‌ای، شایدهم دقیقه‌ای کوتاه احساس خوشبختی کردم.
فارغ از همه‌چیز، بی‌خیال تمام اتفاقاتِ تلخی که برایم افتاده بود من اکنون با این مرد، خوشحال بودم.
این لبخندِ نشسته‌ی روی لبانم واقعیت داشت. بازی نبود.
داوین همانند مرد رویاهایم بود البته اگر، پیشبند صورتی رنگ گل‌گلی‌اش را فاکتور می‌گرفتم.
آن نگاه خسته و تکیده، آن چشمان لبریز از آرامش، داشت تمام دنیای من میشد.
دیگر نمی‌توانستم خودم را بدون این مرد تصور کنم.
- نوشته یه پیاز بزرگ رو نگینیِ ریز خُرد کنید.
گوشی را روی کانتر گذاشت و مشغول گرفتن پوست پیاز شد، داشتم برای این رُخ بانمک و خواستنی‌‌اش جان می‌دادم.
- اینم از پیاز.
خودم را جلو کشانده و به‌پیازهای داخل کاسه چشم دوختم.
سعی داشتم خنده‌ی آشکارم را قورت بدهم اما موفق نبودم.
- گفت نگینی ریز، نه ذوزنقه‌ی درشت.
چاقوی میوه‌خوری‌اش را روی تخته‌ی کارش گذاشت و خودش را جلو کشاند. با غمی ساختگی گفت:
- داری هنرم رو مسخره میکنی؟
خندیدم و دو دستم را درهوا تاب دادم.
- نه، شوخی کردم اتفاقاً خیلیم خوب خُرد کردی پسر کوچولو.
صورتش را جلو کشاند و با لحن طلبکارانه‌ای گفت:
- هنوز ناراحتم، بوسم کن.
چشمانش را بست و لب‌هایش را غنچه کرد.
این مرد تمام تصوراتم را برهم ریخته بود. آن اُبهت گذشته و ترسناک بودنش دیگر به چشم‌هایم نمی‌آمد.
اکنون یک پسر بچه‌ی لجباز پنج ساله مقابلم ایستاده بود.
بزاق جمع‌شده‌ی گلویم را قورت داده و من بین عشق و احساساتی که درونم زبانه می‌کشید، ایستاده بودم.
برای اولین بار بود که می‌خواستم ببوسمش.
اولین بار بود که خودم، از تمام وجودم می‌خواستم لمسش کنم.
هنوز از امروز و حرف‌هایی که شنیده بودم، محزون بودم و دلم می‌خواست بیشتر با داوین حرف بزنم اما او، با تمام قدرت سعی میکرد حالم را خوب کند.
اولین بار بود که من داشتم در جزبه‌جز صورتش غرق می‌شدم.
صورتم را جلو برده و گونه‌اش را خجالت زده بوسیدم اما او، چشمانش را باز کرد و به‌سرعت با لب‌هایش عشق را روی لبانم مُهر کرد.

«میان تاختن زمستان، شاید تو برایم
اُمید رسیدن به بهاری!

میان غبارِ اغبر، شاید تو برایم
همان هور رخشانِ آفاقی!

میان گمراهی اگر باشم، شاید تو برایم
همان مسیر سرسبز بهاری!

در دل، شکوفه‌ای اگر باشد تو
همان گل سپیدِ روی شاخساری.

در دل تلألو نوری اگر باشد تو
همان خورشید تابناک آسمانی.

آبیِ آسمانم
تو همان، نیلِ نیلگون نگاهی...»

 
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
545
9,642
مدال‌ها
3
***

پلک‌هایم را روی هم فشرده و سرم را به‌پشتی صندلی‌ ماشین تکیه دادم.
به‌یاد دیشب و لازانیایی که همراهِ داوین درست کرده بودیم، افتادم.
با این‌که هیچ‌جوره نمیشد آن را خورد اما من دیشب، کنار داوین بهترین شب زندگی‌ام را گذراندم.
میان غمِ سنگینی که از بیماری آقابزرگ در قلبش داشت اما دیشب لحظه‌ای، رنگ زیبای لبخند را از روی لب‌هایش کنار نزد.
بااین‌که ته دلش، در اعماق ذهنش هزاران درد و غصه داشت اما به‌رویم نیاورد و تا آخرین لحظاتِ حضورش در کنارم، شاد ماند.
این خوی و خصلتِ پخته‌اش را دوست داشتم.
لبخندهای دلنشین و جذبه‌ی مردانه‌اش را دوست داشتم.
- خوابت میاد؟
نگاه از خاک‌ریزهای کنار جاده گرفته و به نیم‌رخ او نگریستم.
- نه، یکم استرس دارم.
داوین آستین‌های بالا رفته‌ی هودی‌اش را پایین کشیده و فرمان ماشین را با یک‌دستش فشرد.
- نترس، تا من هستم نمی‌ذارم اتفاقی برات بیفته.
لبخندی محزون روی لب نشاندم و با نخِ دررفته از دوخت پالتوی سیه‌رنگم، بازی کردم.
- از این‌که اتفاقی برام بیفته نمی‌ترسم، از این‌که گیر پلیس‌ها بیفتم نمی‌ترسم من از این می‌ترسم که بابام نگاهم نکنه، ازم بیزار شده باشه، من الان تو موقعیتی نیستم که آه بابام رو به‌دوش بکشم داوین.
نگاهش نمی‌کردم ولی لحن صدایش، چهره‌‌ی جدی و پرصلابش را به‌تصویر می‌کشید.
- شاید باهات تند رفتار کنه اما مطمئن باش رفتاری که قراره ازش ببینی، از ته دلش نیست.
این‌بار خیره‌خیره نگاهش کردم.
- تو بابای منو نمیشناسی، چه‌جوری انقدر ازش مطمئن حرف میزنی؟
لبخندی تلخ روی لب نشاند، تمام حواسش را به‌جاده‌ی مقابلش سپرده بود.
- وقتی می‌بینم انقدر عاشق پدرتی، انقدر از نبودش در عذابی مطمئن میشم اونم همین اندازه عاشقته، همین اندازه دلتنگته، اندازه‌ی تو در عذابه...
لبخندش را بلعید و جدی ادامه داد:
- نمی‌دونم، شاید منم گاهی اوقات دلم می‌خواد باور کنم بابام برخلاف زبون تند و تیزش یه قلب مهربون داره که نداره، هیچ‌وقت نداشت اون هیچ‌وقت، محبتی خرج من نکرده.
دستم را با تعلل، روی دستِ آزادش گذاشته و انگشتان بزرگ و مردانه‌اش را لابه‌لای انگشتان ظریف و کوچکم فشردم.
- مطمئن باش دوسِت داره، شاید نمیتونه ابرازش کنه!
باپوزخندِ روی لبانش، سخنانم را تکذیب کرد.
- اگه به‌فکر بود، دیروز اون بلا رو سر من و تو نمی‌آورد.
سکوت کرده و لب‌هایم را روی هم فشردم.
نمی‌توانستم بیخودی او را دلداری دهم. آن پدری که من دیدم هیچ مهر و عطوفتی در سی*ن*ه نداشت.
دستش را بالا آوردم و آن را به‌گونه‌ام چسباندم.
نیم‌نگاهی به چهره‌ی گل انداخته‌ام انداخت و سپس تمام حواسش را به‌جاده‌ی خلوت مقابلش دوخت.
با خجالت، زمزمه کردم:
- تو دیگه منو داری، نبینم غصه‌ی نداشته‌هات رو بخوری.
به‌یک باره، مسیر ماشین را تغییر داده و اتومبیل را کنار جاده متوقف کرد.
کمربندش را باز کرده به‌سمتم چرخید.
- با این قلبِ دیوونه که نمیشه رانندگی کرد.
صورتم را با دستان بزرگ و مردانه‌اش قاب گرفت و ادامه داد:
- از وقتی عشقِ تو اومده تو زندگیم، همه‌چی برام قشنگ‌تر شده مهرو، معلومه وقتی یکی مثل تو رو دارم غصه‌ی نداشته‌هامو نمی‌خورم چون...
پیشانی‌ام را بوسید و لبخندِ روی لب‌هایش را عمیق‌تر کرد.
- تو تموم داراییِ منی.
کیلوکیلو قند درون قلبم آب شد و من شرمگین، میان طغیان بوسه‌هایش غرق مانده بودم.
دیگر خبری از اضطراب گذشته نبود.
دیگر خبری از دل‌آشوبه‌های قبلم نبود، من الان لبریز از عشقِ داوین شده بودم و جز او، دیگر چیزی برایم مهم نبود.
شالم را عقب برد و دستانش را لابه‌لای فِر موهایم دفن کرد.
- مال من میشی، مال خودم. مگه نه؟
سرم را به‌نشانه‌ی تأیید تکان داده و سرم را روی شانه‌ی پهن و سفتش قرار دادم.
بی‌اختیار بغض کرده بودم و دلیلش را نمی‌دانستم.
یعنی داوین برای من میشد؟ یعنی تا آخر عمر کنارم می‌ماند؟ یعنی بابا این اجازه را به‌من می‌داد؟ ای کاش می‌داد، ای‌کاش بی‌مخالفت داوین را خورشید رخشانِ زندگی‌ام می‌کرد.

***

بعد از چند ساعتِ طاقت‌فرسا و با خستگی‌ِ بسیار، بالأخره به‌شهر زیبای اصفهان رسیدم.
همه‌چیز این‌جا فرق می‌کرد و من بوی غریبگی شهرم را به‌راحتی استشمام می‌کردم گویی، سالیان سال بود که از این شهر دور مانده بودم!
آسمان زمستان زود تاریک میشد و ما اکنون، شاهد چراغ باران شهر اصفهان بودیم.
بدون آن‌که داوین بفهمد، بی‌صدا اشک ریختم و به خیابان‌های آشنا اما غریب، چشم سپردم.
قلبم جوری می‌تپید که انگار می‌خواست قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام را بشکافد و بیرون بپرد، استرس همانند گدازه‌ای جوشان، در قلبم می‌جوشید و من تنها، با کندن پوست گوشه‌ی ناخنم، خودم را آرام می‌کردم.
 
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
545
9,642
مدال‌ها
3
- آدرس خونتون رو بگو.
همانند برق گرفته‌ها به‌سمت داوین چرخیدم.
- الان، امشب بریم اونجا؟
ماشین داوین در ترافیک سنگین شهر محبوس مانده بود، نگاه خسته‌اش را به‌صورت رنگ پریده‌ام دوخت. می‌دانستم رنگی به رخسار نداشتم. می‌دانستم این استرس لعنتی، مرا غیرعادی و ترسیده جلوه می‌داد.
- آره الان میریم، من نمیتونم استرس و ترسِ تو رو ببینم مهرو، این مسئله هرچی زودتر تموم بشه بهتره.
به‌اجبار، بدون آن‌که راضی شده باشم آدرس را زیرلب زمزمه کرده و به‌صندلی‌ام چسبیدم انگار، سوار یک ترن هوایی شده بودم. با هر صعود و سقوط قلب من به‌پرواز درمی‌آمد.
چیزی نمانده بود تا ببینم.
تا طعمِ تلخ بی‌محبتی پدرم را بچشم.
می‌دانستم چه در انتظارم بود و من از این اتفاقات می‌ترسیدم.
نمی‌دانم چند دقیقه یا حتی چند ساعت طول کشید اما بالأخره به مقصد رسیدم، در طول این مسیر، داوین لحظه‌ای دستم را رها نکرده و تنها با یک دستش رانندگی میکرد.
حال و هوای کوچه‌ای که درآن بزرگ شده بودم همانند قبری شده بود که مرا بی‌رحمانه می‌بلعید.
هیچ‌چیز به قشنگی گذشته نبود.
این کوچه دیگر بوی قدیم و طراوت بچگی‌ام را نداشت.
سرد بود و سوز سرمای زمستان، برایم همانند یک خواب بود و یک کابوس بی‌پایان.
حتی درخت توت کهنسال این کوچه، به‌سبزی بهارهای متوالی که زیر سایه‌اش بازی کرده بودم، نبود.
ماشین داوین درست مقابل درب خانه متوقف شد، درب زنگ‌زده‌ی قدیم را رنگ زده بودند و سپیدی این درب، این خانه را برایم عجیب کرده بود.
- همین‌جا بمون.
داوین پیاده شد و بعد از مرتب کردن هودی سیه‌رنگش، دستی میان موهایش کشید و به‌سمت درب شتافت.
دکمه‌ی برآمده‌ی آیفون را فشرد و به‌سمتم چرخید.
لبخندش میان انعکاس اشک چشمانم گم شده بود.
شیشه‌ی ماشین را پایین داده و با دلی بی‌تاب، به درب بسته نگاه کردم.
داوین مجدداً دکمه‌ی آیفون را فشرد و همان لحظه درب باز شد.
با دیدن دختری نوجوان و غریبه، به‌سرعت از ماشین پیاده شدم.
این دختر را نمی‌شناختم.
به‌قیافه‌اش می‌خورد چهارده یا پانزده‌سال سن داشته باشد و اصلاً او در خانه‌ی ما چه میکرد؟
- منزل آقای سبحانی؟
این را داوین گفته بود، من سرجایم میخکوب مانده و قفل کرده بودم.
فقط نگاهم اندکی هشیار مانده بود.
دختر ناشناس، گره‌ی روسری سرخابی رنگش را سفت کرد و گفت:
- آقای سبحانی؟ آها... صابخونه‌ی قبلی رو میگید؟
 
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
545
9,642
مدال‌ها
3
باد سردِ زمستان وزید و جان باقیمانده‌ی مرا نیز باخود برد.
لرزه‌ای از این سرما، شایدهم از دیدن این غریبه به‌جانم افتاد و من، بی‌اراده به بدنه‌ی سوزناک ماشین چسبیدم.
لب‌هایم تکان نمی‌خورد، می‌خواستم بپرسم مادرم کجاست؟ چرا مثل همیشه با آن چادر سپید گل‌گلی‌اش به‌استقبالم نیامد؟
پدرم کجاست؟ چرا با چرخ‌های بزرگ ویلچرش، تا درب پذیرایی نیامد و مرا ندید؟
عاجزانه به‌دختر متعجب مقابلم نگاه می‌کردم و ای‌کاش می‌توانستم بگویم« تمومش کن، اگه این یه بازیه به‌خدا من باختم»
داوین دست مرا سفت گرفت و از آن دختر پرسید:
- نمی‌دونید آقای سبحانی کجا رفتن؟
دختر بی‌خیال، شانه‌ای بالا انداخت و نگاه تیره‌اش را از پریشانی من گرفت و به داوین چشم دوخت.
- نه والا، ما همین یه‌هفته‌ی پیش اومدیم این‌جا.
داوین در جواب آن دختر، لبخندی نمادین زد و با یک «ممنون» آن غریبه را راهی خانه کرد.
چرا درب را بست؟ مگر این خانه، خانه‌ی کودکی من نیست؟ مگر من در این خانه رشد نکردم؟ بزرگ نشدم؟ پس چرا نمی‌توانم قدمی پیش بگذارم؟
- خوبی مهرو؟
بدون آن‌که حال ناخوشم را فریاد بزنم، بدون آن‌که پرسش داوین را پاسخ بدهم، با چانه‌ای لرزان از بغض، نالیدم:
- میشه... میشه یه‌لحظه گوشیت رو بدی؟ میخوام... میخوام یه زنگ بزنم.
به‌سرعت موبایلش را از داخل ماشین برداشت و آن را مقابلم گرفت.
موبایل را از میان دستانش قاپیده و قدمی ازش فاصله گرفتم.
در تلاطم ذهنم، به‌دنبال شماره‌ی جدید مهراد گشته و بالأخره از میان شلوغی ذهنم، پیدایش کردم.
بعد از لمس کردن اعداد، موبایل را کنار گوشم قرار دادم.
صدای بوق‌های گوش‌خراشِ در سرم، استرس را همانند یک درخت پوسیده و بی‌جان، درون باغچه‌ی فرسوده‌ی قلبم می‌کاشت.
نمی‌دانم چند بوق سپری شد که صدایش در سلول‌به‌سلول تنم پیچید.
- الو؟
به‌سرعت و گریان، سراصل مطلب رفتم.
- مهراد من اصفهانم، جلوی دَر خونمون...
هق‌زده و با پشت دست، اشک روی گونه‌هایم را پاک کردم.
ادامه دادم:
- چرا مامان دَر رو برام باز نمی‌کنه؟ من پشت در منتظرم، سردمه تو رو خدا... توروخدا باهام لج نکنید. بیا... بیا درو برام باز کن.
صوت صدای مهراد نیز همانند من، لبریز از بغض بود.
- آروم باش مهرو، آروم باش قشنگم گوش بده به م...
فریاد زدم:
- به چی گوش بدم؟ چرا انقدر اذیتم می‌کنید؟ بخدا خسته شدم... تمومش کنید.
مهراد دلسوز بود، حتی می‌توانستم این حس را از لحن صدایش بفهمم.
- آروم باش، جون من آروم باش مهرو...
لحظه‌ای مکث کرد و سپس ادامه داد:
- بیا به آدرسی که بهت میدم، بیا برات تعریف میکنم...
به‌یک‌باره تماس قطع شد و پشت بندش، پیامی بالای صفحه‌ی گوشی آمد.
آدرس خانه‌ی جدیدمان بود، خانه‌ای که ندیده، نشناخته دوستش نداشتم.
به‌حالت چمباتمه، روی زمین نشسته و کلافه، پیشانی‌ام را روی زانوانم قرار دادم.
- مهرو، چرا داری با خودت این‌جوری میکنی؟ اتفاقی نیفتاده ک...
فریاد زدم و او با شنیدن صدای بلند و دلخورانه‌ام، سکوت کرد:
- اتفاقی نیفتاده؟ من که می‌دونم به‌خاطر منِ آشغال این خونه رو فروختن، خونه‌ای که داخلش بزرگ شدم رو بخاطر منِ عوضی فروختن.
کنارم زانو زد و موهای پریشانم را مرتب کرد.
- هر چه‌قدر می‌خوای دادبزن، اصلاً هرجور دوست داری خشمت رو تخلیه کن اما خودت رو مقصر ندون مهرو...
بازهم به‌تندی، میان کلامش پریدم.
- پس مقصر کیه؟ مقصر این‌همه بدبختی کیه؟ منم داوین، بخدا منم.
سر بلند کردم و موبایلش را میان دستانش جای دادم.
- میخوام یکم راه برم.
این را گفتم و به‌سرعت ایستادم، دستانم را داخل جیب پالتوی سیه رنگم قرار داده و با قدم‌های سست و آرام، بدون آن‌که برایم مهم باشد همسایه‌ای مرا ببیند، به‌سمت انتهای کوچه قدم برداشتم.
می‌دانستم دیگر این کوچه، این خانه‌ها و حتی همسایه‌ها را نمی‌بینم.
همین دلخوشی کوچکی که در حوالی سرم می‌چرخید، دیگر برایم وجود نداشت. امکان پذیر نبود.
دیگر این خانه‌ی پرمهر و صفا برای ما نبود.
نمی‌دانم چند دقیقه، در این سرما و زیر نم‌نم باران قدم برمی‌داشتم، نمی‌دانم چنددقیقه از غرق شدن در افکارم می‌گذشت که صدای فریادی از پشتِ سرم، سرعت قدم‌هایم را کند کرد.
- مواظب باش.
موتور سیکلتی با چراغی پرنور، به‌سمتم می‌آمد و انگار گذر ثانیه‌ها و دقایق برایم به‌کندی می‌گذشت!
دو دستم را مقابل چشمایم گرفته تا شاهد برخورد آن موتور مدل ‌بالا باخودم نباشم، لب‌هایم را میان دندانم گرفته و منتظر منهدم شدنم ماندم.
چراغ موتور حتی از لابه‌لای انگشتان دستم مثل شمشیر برق میزد. نفس‌هایم بند آمد. یک لحظه فکر کردم تمام می‌شود... اما بعد، گرمای دست‌های داوین مرا به واقعیت کشاند.
تا سرم روی سی*ن*ه‌اش نشست بوی چوب و قهوه‌ی تنش، زیر بینی‌ام جهید.
او سعی داشت منِ متلاشی شده را زنده نگه دارد، کاش می‌گذاشت اندکی طعم درد واقعی را درون وجودم احساس کنم، کاش می‌گذاشت اندکی بخوابم و چندین روز بیدار نشوم.
- هروقت ناراحتی، جز بغلم جایی نرو.
سرم را بالا گرفتم، به‌سیاهچاله‌ی نافذ نگاهش چشم سپردم.
از پشت پرده‌ی اشک، تار می‌دیدمش.
- امیدوارم هیچ‌وقت... بابت عشقی که بهم داری پشیمون نشی داوین.
خودم را عقب کشیدم و او، وصال میانمان را خراب نکرد.
انگشتان دستش را لابه‌لای انگشتانِ دستم قفل کرد.
با دست آزادش، لُپ سرمازده‌ام را گرفت و زمزمه کرد:
- این چه حرفیه؟ من پشیمونم از این‌که زودتر عاشقت نشدم گربه کوچولو.
مرا به‌سمت ماشینش که لبه‌ی خیابان، متوقف‌شده و درب آن باز بود کشاند.
- دیگه به‌هیچی فکر نکن، بیا بریم.
در سکوت، سوار ماشین شدیم و به‌سمت آدرسی که مهراد داده بود، حرکت کردیم.
میانه‌ی راه، داوین مقابل یک قنادی ایستاد، معتقد بود دستِ خالی نمی‌شود برای دیدن پدرزن و مادرزن رفت و او، به‌ هرطریقی سعی داشت مرا بخنداند.
شرمگین بودم که لبخندی روی لبانم نمی‌نشست.
بعد از خریدن یک جعبه شیرینی توسط داوین، بالأخره بعد از چنددقیقه رانندگی به مقصد مورد نظر رسیدم.
صدای تالاپ و تلوپِ قلبم به‌راحتی شنیده میشد و انگار، قلبم زیر گوشم می‌تپید!
- فکر کنم این دره!
درب سیاه‌رنگِ مقابلم، مثل یک باتلاقِ رمنده مرا درخود می‌بلعید.
این کوچه، این محله و حتی این خانه را دوست نداشتم.
داوین جعبه‌ی شیرینی را دست‌به‌دست کرد و آیفون قدیمی و داغان را فشرد اما هیچ صدایی، از آن درنیامد.
چندتقه به‌درب کوبید و نگران به‌من نگاه کرد.
سعی کرد دستم را بگیرد اما من، خودم را عقب کشیدم.
اگر مهراد دستانم را اسیر دستان این مرد غریبه می‌دید، چه‌فکری درباره‌ی من می‌کرد؟
داوین هنوز برای آن‌ها یک غریبه بود.
درب حیاط به‌سرعت باز شد و مهراد با موهایی ژولیده و چشمانی مرده مقابل دیدگان اشک‌بارم ظاهر شد.
در آن لحظه فهمیدم نه فقط خانه‌ی کودکی‌مان را ویران کرده‌ام، که نور را از چشم‌های همه‌ی آن‌ها دزدیده‌ام.
بی‌درنگ به‌سمتش دویدم و خودم را در آغوش اَمن و پرمحبتش جای دادم.
دلم برای عطر تنش تنگ شده بود.
دلم برای این مرد، پَر میزد.
مهراد سرم را بوسید و با صدایی که معلوم بود از بغض، بَم و خش‌دار شده‌ است، نجوا کرد:
- دلم برات یه‌ذرّه شده بود، شرمنده که نتونستم بیام ببینمت.
خودش را عقب کشید و ادامه داد:
- بیا بریم داخل.
سری به‌نشانه‌ی تایید تکان داده و وارد حیاطِ مقابلم شدم.
برخلاف آن حیاط گذشته، این حیاط هیچ درختی نداشت. کوچک بود و دلگیر. دوستش نداشتم.
- بفرمائید داخل.
داوین«یالله‌» گویان، داخل حیاط شد و با مهراد احوالپرسی کرد.
بی‌توجه به آن دو، باقدم‌های کوتاه به‌سمت چند پله‌ی موزائیک‌شده‌ی گوشه‌ی حیاط حرکت کردم.
به‌محض گذاشتن پای راستم روی پله صدای مامان، قلبم را درجا خشکاند.
- ای وای، مادر به‌قربونت بره.
چادر گل‌گلی سپید رنگش را روی سرش انداخته‌بود و به‌سرعت از خانه خارج میشد.
با دیدن روی ماهش، با دیدن تمام اُمید و آرامشم، میان سیلابِ اشک‌هایم لبخند زدم.
پاهایم دیگر مرا یاری نمی‌کردند. ایستادن برایم سخت شده بود. روی زمین رها شدم و به‌هق‌هق افتادم.
دانه‌های درشت اشکم روی موزائیک‌های تمیز حیاط می‌چکید و نفسم از این هق‌هق‌ها بالا نمی‌آمد.
- ای مادر، ای مادر فدای تو بشه.
 
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
545
9,642
مدال‌ها
3
عطرِ دل‌انگیز لباس‌های مادرم، مانند دو دستِ مهربان آمد و مرا در آغوش کشید، تازه فهمیدم چه‌قدر به‌این آغوش محتاج بودم!
چه‌قدر بی‌او، من سرگردان و آواره بودم.
نقطه‌ی اَمن من همین‌جاست، آغوش مادرم.
شالم پایین افتاده بود و مامان به‌خاطر حضور داوین، آن را بالا کشید و مادرانه، پیشانی‌ام را بوسید.
او هم مثل من گریه می‌کرد و چه‌قدر در این مدت، شکسته و تکیده شده بود، آن هم به‌خاطرِ من!
صدایش همانند برگی خشکیده در باد می‌لرزید:
- کجا بودی دختر؟ کجا بودی مهرو که پیر شدم!
با گوشه‌ی چارقدِ خاکستری رنگش، اشکِ روی گونه‌هایم را پاک کرد و مرا، به هفت‌سالگی‌ام برد. همان زمانی که از دوچرخه‌ی کوچکم افتادم و او با چارقدش، خون دستان زخم‌آلودم را پاک کرد.
باصدای انباشته از بغض، ادامه داد:
- دلم هزار راه رفت مهرو، کم مونده بود دق کنم.
فقط کلمه‌ی «ببخشید» از میان لب‌هایم خارج شد و من، نمی‌توانستم میان سقوط اشک‌هایم، حرفی بزنم.
- مامان برید داخل، هوا سرده.
صدای مهراد، نگاهم را برای لحظه‌ای از رخسار گریانِ مامان دزدید.
رد نگاهم بی‌اختیار از روی مهراد برداشته و به داوین خیره ماند.
کنار درب حیاط ایستاده‌بود و جعبه‌ی‌شیرینی میان دستانش قرار داشت، نگاهش پُر شده بود از نگرانی، از دلواپسی‌های متوالی... .
گره‌ی سختِ میان اَبروانش، شاید از موقعیت سختی بود که درآن گرفتار شده بود!
همراه با مامان از پله‌ها بالا رفته و وارد پذیرایی نسبتأ کوچک این خانه شدیم.
جسمم این‌جا بود و روحم، در دنیایی دیگر پرسه میزد.
من از رفتارِ پدرم می‌ترسیدم.
از پدری که پشت به‌من روی ویلچرش نشسته بود.
از پدری که شاید مرا نپذیرد! شاید دیگر مرا نخواهد.
صدایش زدم، از اعماق جانم.
- بابا.
اشک‌هایم همانند بارانِ آخر پاییز، روی گونه‌هایم می‌نشست و صدای هق‌هق‌هایم در بطن سی*ن*ه خفه مانده بود.
بینی‌ام را بالا کشیدم و باقدم‌های آهسته به‌سمت ویلچرش حرکت کردم.
دوست داشتم نگاهش، چشمان زیبایش را ببینم.
می‌خواستم از نگاهش بخوانم که هنوز منِ نامرد را می‌خواهد یا نه!
- بابا... من... اومدم.
هیچ حرکتی نکرد و این من بودم که از اقیانوس‌ باران‌زده‌ی چشمانم گذشتم و به‌سمت او تاختم.
ویلچرش را دور زدم و مقابلش نشستم.
مردمک‌های لغزانش میان برق‌های کورکننده‌ی اشک، غوطه‌ور مانده بود و ای‌وای، او چه‌قدر شکسته شده بود.
چه‌قدر لاغر و ضعیف شده بود!
ریش سپید شده‌ی بلندش را اصلاح نکرده بود، موهای سپیدرنگش را شانه نزده بود، او مثل قبل نبود.
زانوی ناتوانش را بوسیدم و با صدایی که سعی داشتم آرام نگه‌اش دارم، ادامه دادم:
- دلم برات...
با نشستن دست راستش روی صورتم، ادامه حرفم را بلعیدم و گزگز جای دستش را برجان خریدم.
اولین بار بود که مرا میزد. شوکه شده بودم.
اولین بار بود که ضرب سنگین دستش، روی صورتم نشسته بود.
صدای التماس مامان، میان گریه‌هایش گم شد.
- تو رو خدا کاریش نداشته باش، مهرو... دخترم پاشو بیا اینور.
توجه نکردم، لبخندی محزون روی لب کاشتم و با انگشتانِ لرزان دستم، گونه‌ی دردناکم را نوازش کردم.
- حق... حق داری بابا... بازم بزن. به‌خدا که من لایق همینم.
بابا انگار آرام نشده بود! حق هم داشت.
من با آبرویش بازی کرده بودم و ای‌کاش می‌توانستم فریاد بزنم« مقصر من نبودم اما، دردِ گناهکارِ این بازی، مال من شد»

***

«داوین»

دلم می‌خواست مهرو را درآغوش بگیرم و نگذارم اشک بریزد، نگذارم بیشتر از این درد بکشد.
مگر من به‌او قول نداده بودم؟
قول نداده بودم که گزندی به او نرسد؟ پس چه شد؟ صحنه‌ی مقابلم همانند مرگ بود. نمی‌توانستم کاری انجام دهم و این همان دردِ واقعی بود.
پدر مهرو مجدداً دستش را بلند کرد، قصد داشت دست بالا آمده‌اش را روی صورت معصوم مهروی من بکوباند، بی‌اختیار و عصبی، مانعش شدم.
مگر می‌توانستم دوباره شاهد این صحنه‌ی جان‌گداز باشم؟
- آقای سبحانی...
پدر مهرو با شنیدن صدای من، چرخ‌های بزرگ ویلچرش را چرخاند و متعجب نگاهم کرد.
نفس‌های تندِ عصبی‌اش را نمی‌توانست کنترل کند، سرخ شده بود و از نگاهش، آتش می‌بارید.
با جسارتی که همیشه داشتم قدمی پیش گذاشته و ادامه دادم:
- میشه باهاتون صحبت کنم؟
منتظر تأییدش بودم اما فریادش لحظه‌ای مرا میخکوب کرد.
- از خونه‌م فرار کرد و پناه برد به‌کِی؟ به تو؟
جعبه‌ی شیرینی را روی اُپن سنگی آشپزخانه قرار دادم و سعی کردم آرامش کنم.
- اومدیم توضیح بدیم که چه اتفاقاتی افتاده، خواهش میکنم یه‌کم آروم باشید.
پدر مهرو دستش را روی پیشانی‌اش قرار داد و سپس، چرخ ویلچرش را به‌سمت اتاقِ گوشه‌ی پذیرایی کشاند.
مهرو و مادرش نیز دنبال او به راه افتادند.
توجه‌ای به‌من نکرد و انگار از موقعیت پیش آمده، به ستوه آمده بود!
هر چه که بود، رفتن به خلوت را به‌ماندن در این پذیرایی ترجیح داد.
همین که مرا از خانه بیرون نکرد، جای شکر داشت.
- شرمنده خیلی وقته سرپا موندی، بیا بشین.
این را مهراد گفته بود، او نیز همانند خواهرش قلب مهربانی داشت.
لبخندی کم‌جان زده و به‌پشتی قرمز رنگ تکیه دادم، مهراد همان‌گونه که به‌سمت آشپزخانه‌ی انتهای پذیرایی می‌رفت، گفت:
- می‌خواستم به مهرو بگم که جابه‌جا شدیم اما ترسیدم بیشتر دلواپس بشه. اون از بچگی داخل اون خونه بزرگ شده، خیلی براش سخته.
با ویبره‌ی موبایل داخل جیبِ شلوارم، همان‌گونه که آن را از جیبم بیرون می‌کشیدم، به حرف آمدم:
- امیدوارم عادت کنه.
صفحه‌ی گوشی روشن شد و پیام سهراب، چشمانم را گشاد کرده و مرا از جای پراند.
« شرمنده داداش، فرار کرد»
 
موضوع نویسنده

Ciel

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
545
9,642
مدال‌ها
3
دقیقه‌ای از نشستنم نگذشته‌ بود که به‌سرعت ایستادم، رگ گردنم چنان گرفته‌بود که حتی تکان دادن سرم نیز فایده‌ای نداشت.
هیزم خشمِ درونم، در کوره‌ی سوزان دلم می‌سوخت و آبی که با پیام سهراب روی تنم ریخته‌بود حتی، شعله‌های برافروخته‌ی این آتشِ فروزان را خاموش نمی‌کرد.
شماره‌ی سهراب را لمس کردم و همان‌گونه که از پذیرایی خارج می‌شدم، موبایل را کنار گوشم قرار دادم.
کاش این یک شوخی باشد، من هنوز کارم با آن نامرد تمام نشده‌است.
دانه‌های ریز و درشت عرق به‌نوبت، روی پیشانی‌ام سُر می‌خوردند و عمقِ وخامت حالم را نشان می‌دادند.
سرمای این هوا را دوست داشتم شاید این نسیم سوزناک اندکی از شعله‌های خشم درونم را کم کند، شاید!
صدایش در گوش‌هایم پیچید اما این لحن صدا، به یک شوخی مضحک شباهت نداشت.
- داداش، به‌خدا نمی‌دونم چیشد! نفهمیدم.
سعی کردم فریادم را قورت بدهم، سعی کردم آبروداری کنم اما سخت بود. نمیشد، مجبور بودم.
- بی‌عرضه‌ای سهراب، بی‌عرضه‌ای.
صدایش رنگ نگرانی گرفت، می‌دانست که من چه‌اندازه روی این موضوع، حساس بوده‌ام و حالا او دست روی نقطه‌ضعفم گذاشته بود.
- شرمنده داداش تقصیر من شد، منو بازی داد... التماسم کرد حالش خراب بود یه لحظه، فقط یه‌دقیقه بازش کردم ولی حرومزاده خوب کارشو بلد بود؛ فرار کرد.

دستم را به دیوار سیمانی کنارم چسباندم؛ امروز ظرفیتم لبریز شده بود. حتی صدای ساییدگی کف دستم به سیمانِ دیوار هم مرا به جنون می‌کشید.
- غیر از تو دیگه هیچ‌ک.س تو اون خراب شده نبود؟
این‌که نمی‌توانستم صدایم را بالا ببرم، مرا خشمگین‌تر از قبل می‌کرد.
- میام توضیح میدم، داداش کجایی؟ میام پیشت.
می‌خواست خودش را تبرئه کند؟
از این‌که نتوانسته بود مراقب پاشا باشد، می‌خواست چه برایم درهم ببافد؟
برای لحظه‌ای پلک‌هایم را روی هم فشردم و چینی به بینی‌ام دادم، احساس می‌کردم تک‌تک سلول‌های بدنم از این عصبانیت، می‌سوختند.
- من الان تهران نیستم...
مکثی کردم تا اندکی نفس بگیرم، این سکوت و خوردن حجم بلند صدایم داشت مرا از نفس می‌انداخت.
ادامه دادم:
- پیداش کن سهراب...
صدایم را به زور کنترل کردم.
- بهونه نمی‌خوام. فقط پیداش کن.
تماس میانمان را قطع کردم و باهمان دستی که موبایل درونش فشرده میشد، ضربه‌ای روی پیشانی‌ام کوباندم. این ضربه آن‌قدر دردناک بود که چشمانم از این درد تیر کشیدند.
- لعنتی.
قصد داشتم وقتی از اصفهان برگشتم، حسابِ آن عوضی را کف دست‌هایش بگذارم اما انگار پاشا از من زرنگ‌تر بود! همانند یک ماهیِ نیمه‌مرده در تُنگ اسارتم بود اما، از میان دستانم سُر خورد و در اقیانوس آزادی رها شد.
او قطعاً نیت بدی در سر داشت!
آن مردی که من شناخته‌ام حتما، قصد و غرضی در افکارش می‌چرخید!
- مشکلی پیش اومده؟
صدای مهراد از پشت سرم مثل شوکی ناگهانی بود. ماهیچه‌های صورتم را وادار به بازآرایی کردم.
لبخند زدم؛ به‌سمت صدا چرخیده و به‌چشمانِ پرسشگرانه‌ی مهراد چشم سپردم.
- نه، چیزی نشده.
موبایلم را به‌زور درون جیب شلوارم قرار دادم گویی می‌خواستم تمام تهران را درجیب‌هایم زندانی کنم.
به‌‌سمت مهراد پیش رفتم و باهم به داخل پذیرایی برگشتیم.
یک سینی، با چای‌های کم‌رنگ درست کنار بخاری، روی فرش قرمز رنگ قرار داشت و معلوم بود این چای‌ها، هنر دستان مهراد بود!
نشستم و به‌پشتیِ پشت‌سرم تکیه دادم.
انگار روی تکّه‌های شیشه نشسته بودم و نیمی ازوجودم این‌جا و کنار این خانواده‌ی درمانده بود و نیمی دیگرم درتهران و به‌دنبال رَدپای آن عوضی... .

فضای پذیرایی خانه گرم بود، شعله‌های بی‌اَمان بخاری تند و تیز بودند و بی‌رحمانه، تازیانه‌ی حرارت را برتن و بدنم می‌کوباندند.
دست‌هایم، روی زانوهایم بی‌قرار بودند انگار می‌خواستند به تهران پرواز کنند!
نگاه مهراد روی دستانم ثابت ماند و خم به‌ اَبرو آورد، مشکوک شده بود یا نگران. نمی‌دانم!
با همان حالت گفت:
- خیلی وقته چایی رو ریختم، سرد شد.
استکان کمر باریک لب‌طلایی را برداشته و آن‌را به لبانم نزدیک‌ کردم.
- نه خوبه.
مهراد درست مقابلم نشست و استکانی از روی سینی برداشت.
- به‌ شماهم زحمت دادیم.
بی‌مقدمه‌چینی این حرف را زده بود و من، سخنی برای گفتن پیدا نکردم.
جرعه‌ای از چای‌اش را نوشید و ادامه داد:
- نمی‌خواستم...مهرو احساس کنه یه اضافه‌ست. نمی‌خواستم... ولی حالا می‌بینم چقدر خرابش کردم. نتونستم یه خونه براش جور کنم.
چای را مزه‌مزه کردم و استکان را به‌آرامی روی سینی برگرداندم.
- آقابزرگ به مهرو عادت کرده، اونو مثل خون خودش میبینه. این حرفا فقط داره منو شرمنده میکنه.
مهراد نیمچه لبخندی روی لب نشاند و چنگی به موی خرمایی‌رنگش زد انگار می‌خواست، ریشه‌ی حسرت‌هایش را ازجا بکند!
- شرمنده منم، این دختر انقدر شکسته شده که من دیگه نمی‌تونم اون مهروی قدیم رو ببینم.
راست می‌گفت.
مهروی امروز، فقط سایه‌ای بود از آن دختر پر از زندگی. لپ‌های گلاب‌گونش حالا دو فرورفتگی غمگین بودند. بدنش آنقدر سبک به نظر می‌رسید که گویی می‌توانست همانند یک پر به پرواز دربیاید.
«غم، دزد ماهری است.
میدود، می‌تازد و زیباترین رُخسارها را
شادمان‌ترین لبخندها را با خود می‌برد
جوری که حتی آینه هم نمی‌تواند صاحبش را تشخیص دهد.
غم همانند یک چاه عمیق به‌نظر می‌آید
جز سیاهی، چیزی در عمق آن نمی‌بینی.
حال تو به دیگران بگو...
این چاه آبی زلال دارد ولی
بازهم جز ظلمات، چیزی برچشمان نمی‌آید»
در جایم جابجا شدم.
گل‌های قالی زیر پاهایم ناگهان زنده شدند.
هر کدام به زبان بی‌زبانی فریاد می‌زدند: بگو!
یقه هودی را چنان کشیدم که گردنم سرخ شد، ولی خفگی درونی‌ام از بین نرفت.
دلم می‌خواست خیال این مرد را راحت کنم که علاوه برتو، من نیز پشت این دخترم، دیگر نمی‌گذارم خَم به ابرو بیاورد.
می‌خواستم بگویم که من به این دختر علاقه دارم.
- نمی‌دونم الان موقعیت مناسبیِ یا نه...
برای به‌زبان آوردن احساساتم تردید کردم و شایدهم ترسیدم، نمی‌دانستم قرار است چه واکنشی از این مرد ببینم!
ادامه دادم:
- راستش من... مهرو رو دوست دارم نه مثل یه غریبه، نه برای ترحم... از ته قلبم... می‌خوام بشه مثل روزایی که شاد بود، می‌خوام همه‌ی این اتفاقات رو از یادش ببره.
 
بالا پایین