جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [توهم زا] اثر «nemo کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط nemo با نام [توهم زا] اثر «nemo کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,001 بازدید, 30 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [توهم زا] اثر «nemo کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع nemo
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط nemo
موضوع نویسنده

nemo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
716
مدال‌ها
2
عنوان اثر: توهم زا
عضو گپ ۷
نویسنده: Nazanin
ژانر: جنایی، عاشقانه
1722510969697.jpeg
خلاصه: دو نفر شاید وقتی یک هدف مشترک داشته باشن بتونن کارای موفقیت آمیزی بکنن. اما دو نفر با دشمن مشترک می‌تونن همه‌چیز بدست بیارن، همه چیز! اره درسته. و اینجا جایی که من در آغوش تاریکی حبس شدم.
- آنا می‌دونی مشکل کجاست؟ وقتی پات رو بذاری رو گردن ببر دیگه نمی‌تونی بلندش کنی! چون برداشتن همانا و پاره شدن گردنت همانا و این یعنی قدرت!
- اما من نمی‌تونم آدم‌ها رو بکشم، نمی‌تونم باعث مرگشون بشم.
- نکش، زخمی کن. خواستی بعد درمان هم کن اما فقط یادت باشه کسی که مقابلت قرار می‌گیره یه عوضیه که خانوادت رو کشته.

مقدمه:
مقدمه: مهم‌ترین انگل غیر قابل نابودی چیه؟ باکتری؟ ویروس؟ کرم روده؟ نه، بلکه یک فکر
انعطاف‌پذیر و به شدت مسری. یک‌بار که فکری وارد ذهنت بشه تقریباً غیر ممکنه که بتونی از ریشه نابودش کنی. فکری که کاملاً شکل گرفته و قابل درک نباشه تو ذهنت می‌مونه، درست مثل این خودش به اندازه‌ی کافی غم‌انگیزه اما حالا اگر اون فکر مخرب یک انسان باشه چی؟
اگر یه قدرت و نیرو باشه چی؟
اگر حتی پدرت باشه چی؟ شاید‌هم کله زندگیت؟! ترسناکه نه؟
سعی می‌کردم با حل این داستان مغزم رو آروم کنم اما اون مدام کنار گوشم پچ‌پچ می‌کرد: آنا امید داشتن اشتباه! اگه نتونی چیزای شکسته شده رو درست کنی عقلت رو از دست خواهی داد.
 
آخرین ویرایش:

-پریزاد-

سطح
6
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
3,815
13,267
مدال‌ها
12
مشاهده فایل‌پیوست 158165
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان


با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

nemo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
716
مدال‌ها
2
دوسال پیش با یک پیامک و رفتن به سمت پارکینگ زندگیم رنگ به شدت سیاهی به خودش گرفت! کی فکرش رو می‌کرد؟ سایه‌ی غم از بعد فوت‌‌ بابام طوری روی خودم و زندگیم رو بگیره که با کنار رفتنش بفهمم من کی هستم، یا حتی کجام، حاله‌ای اطراف من بود که فقط به دست یک نفر شناسایی شد و با برطرف شدن اون من تبدیل به یک مکافات شدم! یک‌ دردسر که فقط با حضور یک نفر آروم می‌گرفت.

دوسال پیش...
کشی و قوسی به بدنم دادم و دوباره رو صندلی اتاقم جا گرفتم با نگاه کردن به این سه تا پرونده سنگین پوفی کردم، فحشی زیر لب به خودم دادم و دوباره مشخصات پرونده رو زیر لب مرور کردم:
- مردی که با برگزاری کلاس‌های عرفانی و مشاوره در شهرستان کرج اقدام اغفال زنان و سوءاستفاده از آنان را کرده، نام و نام خانوادگی : حسین ازادی، سن: 45، شماره پرونده:89765094، شبه دادگاه کیفری: 75.
وی با سه زن دیگر در این مسئله همکاری داشته، از جمله مریم نافی همسر متهم، سپیده منفرد دوست همسر متهم، آزاده رضایی مادر همسر متهم، هم‌چنین آقای آزادی پس از اعتراف به جوارم خود طبق قانو... .
افتادن نگاهم به عکس خودم و بابام که روی میز بود باعث شد چند لحظه‌ای دست از خوندن بردارم و آهی از ته دل بکشم، پدری با موهای مشکی و کوتاه دستش رو دور دو فرزندش انداخته و همه با خوش‌حالی به دوربین نگاه می‌کردند. پسری که درست سمت چپ بابا ایستاده بود پیرهنش با من ست بود و لبخندی مرموز روی لبش داشت! پارادوکس اشکاری رو فقط با چهره و لباسش تشکیل داده بود و باعث می‌شد بخوام به این فکر کنم که الان این حس و این آدما کجان؟ شدت سرمایی که زیرکانه از زیر پنجره بیرون می‌آمد مجبورم کرد همه‌ی غوغای درونم رو مچاله کنم، انگار که از اول نبودن! نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم دوباره شروع کنم.
حدود سی دقیقه بعد تمام و کمال پرونده رو آماده سازی و پوشه بعدی رو باز کردم.
- در ساعت یازده شب 23 تیرماه 98 یکی از شهروندان گزارش کشف جسدی را در منطقه دولت اباده کرد. بعد از 48 ساعت بازجویی از خانوار و دوستان بالاخره دلیل قتل مشخص شد. هویت مقتول علی مزفری، سن : 23، شغل مقتول: پیک موتوری شبا... .
با صدای دینگ موبایلم متوقف شدم و موبایلم رو با زحمت‌های فراوان از روی تخت برداشتم و خواستم به موقعیت اولی‌ام برگردم که با زانو خوردم روی تاج تخت. آخ! الان موقعه افتادن بود؟
- وای پام نابود شد!
همون‌طور که بین تخت و میزم گیر بودم پیام رو باز کردم و با دیدن متن پیام چهره‌ام در هم شد.
- نیفتی پات بشکنه، فعلاً نیازت دارم.
طبق غریزه نگاهی به اطراف اتاق کردم و نوشتم:
- کی هستی؟
و بلافاصله جواب داد:
- منتظرم بودی!
اولین کاری که کردم این بود که خودم و از بین میز و تخت نجات دادم و بعد لنگون‌لنگون رفتم به سمت پنجره و به محض دیدن یک ماشین سیاه، لبخند کجی زدم. مدتی می‌شه که انتظار این فرصت لعنتی و می‌کشیدم! یک سال تمام برای این لحظه صبر کرده‌بودم. سرگرد بعد از یک سال به این نتیجه رسیده‌بود که من تنها راه حل این پرونده کوفتی‌ام. دوباره صدای دینگ پیام!
- زیاد وقت نداریم، دختر علی!
با دیدن پیامی که دوباره ارسال شد، لبخند وسیعی زدم، سرگرد می‌دونست که چه چیزهای توی چنگ منه! کلاه هودیم و روی سرم انداختم و با بستن در خونه، تند و تند از پله‌ها پایین رفتم، از هر طبقه‌ای که عبور می‌کردم چراغ‌های سقف با صدای هیس مانندی روشن می‌شد و این به طرز عجیبی وحشتناک بود، البته نمیتونم انکار کنم که بخشی از این خس‌خس سی*ن*ه، به خاطر دیدن کیا نبود! تنها چیزی که ازش به یاد داشتم یک جفت چشم فره بود. با ورودم به پارکینگ باد سردی به صورتم برخورد کرد و نفسم و درجا گیر انداخت! من شرط می بستم که آدرلانین خونم الان بیشترین حد ممکن خودش رو داره طوری که سی*ن*ه‌ام مچاله شده. تنها چیزی که توی سکوت این شب لعنتی به گوشم می‌رسید صدای تند ضربان قلبم بود، در ورودی و با کلیدم باز کردم و با یکم تردید پام و بیرون گذاشتم. درست رو‌به‌روی ساختمون جلوییمون پشت تنها درخت کاج، یه بی ام وی سیاه روشن بود. نور چراغش توی تاریکی کوچه باعث می‌شد تنها چیزی که می‌بینم تکه‌های کوچیکی باشن که جلوی نور ماشین در حال رقصیدن بودن، شیشه‌هاش دودی بودن و تردید اندکی رو به پاهام زنجیر کردن، صدای فریاد سرگرد از سر صحنه‌ی قتل بابا توی گوشم لغزید، حالا قلبم بود که جاش رو عوض کرده و توی سرم نبض می‌زد. تند، بدون مکث، وحشت بار!
قدم‌‌های مصمم رو به سمت جلو کج کردم البته با یک پوزخنده کوتاه! حالا تقریباً ماشین جلوم بود، دور زدم و رفتم تا در جلو رو باز کنم، دست‌هام رو داخل جیبم کردم و سوار شدم. هنوز کامل ننشسته بودم که درماشین با صدای بدی بسته شد، ماشین در سکوت کامل داشت به سر می‌برد، هنوز سرم و برای چرخوندن آماده نکرده بودم که یه صدایی از پشت سرم گفت:
- انگار ول کن نیستن!
ماشین در لحظه حرکت کرد و صدای جیغ لاستیک‌ها منو به وجد آورد طوری که من حتی فرصت جیغ کشیدن و هراسان نشون دادن خودم رو هم نداشتم، ترس و اشتیاق توی رگ‌هام در حال حرکت بود، تلاطمی که جریان داشت باعث می‌شد معده‌ام بهم بپیچه و خواستار این باشم که بخوام بالا بیارم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nemo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
716
مدال‌ها
2
«زمانی که سرنوشت به چیز زشت و خشنی مثله انتقام لبخند می‌زنه، این یعنی نه تنها گواه وجود خداست بلکه اجرای فرمان اونه.»

زنگ ضعیفی بین گوش‌هام به صدا دراومد، و باعث شد جیغ بکشم. ماشین با سرعت غیر قابل باوری در حال گاز دادن بود طوری که خود به خود سرم به پنجره و پشت اون 206 مسخره می‌خورد.
همین‌طور که صدای جیغ گوش‌خراش من با بالا و پایین رفتن ماشین تغییر می‌کرد، به در خوردم و با شکم افتادم روی کف‌پوش‌هایی که بوی واکس می‌دادن، کف ماشین قطعاً برای درازکش شدن یک آدم بالغ کافی نبود و همین باعث شده بود یکی از پاهام زیر بدنم لوله بشه و اون یکی معلق توی هوا باشه، اگه بگم معادلاتم توی یک لحظه به معده‌ام هجوم اوردن دروغ نگفتم، صدای هین مانندی رو شنیدم و با افتادن سایه‌ای روی سرم حس کردم یکی می‌خواد بلندم کنه.

- سامان گفتم بی سر و صدا این لعنتی رو بکش بیرون!
- ببخشید قربان.
قربان؟ طبیعتاً الان باید می‌گفت:«چشم سرگرد!»، دست‌هام ستون بدنم کردم و توی یک حرکت تونستم روشون وایستم اما به دلیل دست فرمون خراب آقای رئیس، حفظ تعادل به شدت سخت بود و همین باعث شد بالاخره دست نجات زیر بازوهام قفل بشه و منو بالا بکشه، چند ثانیه بعد از این‌که تونستم مثلاً خودم و روی صندلی جا بدم، درد شدیدی توی ماهیچه‌های بدنم پیچید، دستم و روی بازو‌هام گذاشتم و با بالا و پایین کردنشون نگاهم و به اتمسفر تاریک و خوش‌بوی ماشین انداختم، سرم در حال گردش به سمت چپ بود که کلاه کپی روی موهام قرار گرفت و به دنبال اون کش‌های ماسکی که دور گوش‌هام انداخته شد، انگشت هیسی که توی اون تاریکی مطلق برای من بلند شد! عجیب بود، نمی‌شد دقیق اجزای صورت فرد کنارم رو شناسایی کنم اما حاله‌ای که اطرافش تکون می‌خورد گردشی کرد و بعد با خیال راحت به ماشین تکیه داد.

- سرگرد گممون کردن!
- قسم می‌خورم اگر یک‌بار دیگه، فقط یک دفعه‌‌ی دیگه لفظ سرگرد رو از دهنت بشنوم بندازمت جلوی داگی تا دیگه اینقدر وقتی می‌بینتت دهنش و لیس نزنه!
صدای آشنایی که شنیدم در آروم‌ترین حالت ممکن، وحشیانه به دلم تازیانه زد و مجبورم کرددوباره واو به واو کلماتش رو تجزیه و تحلیل کنم.
لامپی بالای ماشین روشن شد و اولین چیزی که توجه منو به خودش جلب کرد چهره‌ی تعجب برانگیز پسری بود که سرگرد بهش «سامان» می‌گفت، لبخندی با لب‌های بهم چسبیده اما کج بین صورتش خود نمایی می‌کرد و رده‌های سیاهی که روی دستش و گردنش نقش بسته بود، اون رو خطرناک‌تر جلوه می‌داد! به اندازه‌ی یک سر برگرداندن طول کشید که دوباره سرگرد رو ملاقات کنم.
این دیگه چه کوفتیه؟ غیر قابل پیش‌بینی نبود! اما قسم می‌خورم ترکیب صورتش زجرآور‌تر شده‌بود. اغراق نمی‌کنم، اما چهره‌اش کمی من و ترسان کرد.
موهایی که روشون بسته شده بود، با چشمانی که رنگشون به طرز آشنایی عجیبه! سبز کم‌رنگی که از شدت آبی بودن رو به خاکستری می‌زد؟
- خوشحالم که دوباره میبینمت، خانم وکیل!
سری تکان دادم، خدای من! چرا تا به حال به این لحجه‌ی مخفی شده در صدای جهنمی‌اش توجه نکرده بودم؟
- چرا دوباره اومدی سراغم؟
کمی توی جاش تکون خورد و هوم کش‌داری سر داد:
- شاید چون قتل پروفسور زیادی داره مشکل‌ساز میشه!
با شنیدن«قتل پروفسور» نگاهم و چفت مردمک‌هایش کردم و گفتم:
- پس چرا قبول نمی‌کردی که مردن دکتر، مرگ طبیعی نبود؟
سرش و از شیشه ماشین جدا کرد و به سمتم چرخید، لبخند بی‌جا اما مرموزی روی لب‌هایش نقش بست.
- خانم وکیل، دیگه تاریخ انقضاهای «چرا» توی این پرونده تمام شده، خودت بهتر میدونی دقیقاً چرا اینجام!
لبخندی زدم و توی مغزم هوش درنده‌اش رو تحسین کردم، حالا که اون دقیقاً میدونست برای چی اومده دنبال من، بازی شروع می‌شد!
- بریم خونه!
{آنا}

- اگر می‌خوای پایان این پرونده رو ببینی، اسمی از هویت ما نباید آورده بشه.
روبه‌روی هم به دیوارای پشت سرمون تکیه زده بودیم و من دست به سی*ن*ه، یکی از پاهام و به دیوار تکیه داده بودم. ناراضی و جست و جوگر دنبال حرفی بود که می‌خواست از دهن من بشنوه،
با تمسخری که سعی می‌کردم بهتر از خودش اجراش کنم گفتم:
- می‌دونی یه پلیس بیشتر از چی می‌ترسه؟ بیشتر از شلیک کردن؟ بیشتر از هر چیزی؟ زندان! گیر افتادن کنار کسایی که خودت فرستادیشون اون‌جا.
با دقت و محتاتانه به صورتش خیره شدم و گفتم:

- به نظرت وقتی به این درجه می‌رسیم، یعنی کی کارش و درست انجام نداده، من؟ یا تو؟
رد حاکمیت بین مردمک چشم‌هاش ثانیه به ثانیه در حال تشدید شدن بود، جلوی خودش و می‌گرفت که حرفه‌ای‌تر از اون‌چیزی باشه که من فکرش و می‌کنم، حس می‌کردم موجودی خاموش زیر این چهره‌ی خون‌سرد و خاص خوابیده!

- شاید هردومون.
نیم نگاهی به کل اتاق انداختم و کلمات مورد نظرم رو پشت سر هم و با دقت ردیف کردم:

- اطلاعات جدید می‌خوای؟ قبوله.
با چند لحظه تردد من قدمی به سمتم برداشت و با جمله‌ی بعدیم دوباره به موقعیت اولیش برگشت.
- اما شرط‌ شو کردن اطلاعات اضافه‌ی من هم‌کاریمون با همه!

چشم‌هاش و چند لحظه‌ای رو هم فشار داد و من قسم می‌خورم که شکل گرفتن آتش پنهانی پشت پلک‌های سنگینش دیدم!
- می‌خوای چیکار کنی؟
متعجب خنده‌ای کردم و در حالی که سعی داشتم جسور به نظر برسم،گفتم:
- فرض کن از فردا تیتر خبر‌ها این باشه، و اما بشنوید از اولین قاتلی که توانست پای ans را به بازی بکشاند، متهم پنهان و دولتی پنهان‌تر. حال این بین پلیس‌ها که فاقد از هر گونه مدرک رسمی هستند این پرونده را بسته اعلام می‌کنند. قت... .
- قبوله!
تهدید‌ها همون فرصت‌هایی هستن که هر جنایتکار برای پیش بردن نقشه‌ی خودش ازشون استفاده می‌کنه، توی اون لحظه تهدید‌های من مربوط می‌شد به سرگرد و اون نقشه تبدیل میشه به هدف‌من برای رسیدن به ته این ماجرا! اما مثله این‌که یه نفر این‌جا قرار بود من و همین اول کاری بکشه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nemo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
716
مدال‌ها
2
«روزی که من متولد شدم باران می‌بارید، در آن روز همه از خوش قدمی من سخن می‌گفتند، اما هیچ‌ک.س نمی‌دانست که خدا هم برای سرنوشت شومی که در انتطارم بود گریه می‌کرد»

حسی گس و غیر‌قابل تحمل بین ما دو تا در جریان بود، حرف‌هایی که می‌زدم مثله زهر به درون سرگرد تزریق شد و در لحظه نگاهش به سمی‌ترین چیزی تبدیل شد که تا به حال دیدم! شعله‌های کوچک و محسور‌ کننده‌ی آتش، در چشمان خاکستری رنگش به رقص درآمدند. شرط می‌بستم که چیزی فراتر از درد شمشیر بود.
- سرگرد کیا رستگار، می‌دونم که حقیقت‌ این ماجرا خیلی تلخ و پیچیدست، اما بگو فریب دادن مردم چه طعمی داره؟
نگاه‌ سبز‌‌ من با خاکستر چشمان اون به آتش کشیده می‌شد و من با تنی که حالا از شدت وهم مرطوب شده بود کلماتم رو با فاصله به زبان می‌آوردم.
نگاهی به سمت شهر خاموش و آلوده‌ای کرد که از پنجره‌ی اتاق‌ من به خوبی نمایان بود. فغانی خمیده و کهن از دل خونه‌های این شهر و آدم‌هاش بیرون می‌زد، این دیگه چه حس ناشناخته‌ای بود؟
- به این نمی‌گن فریب، اسمش تحریف رسانه‌ایه!
- تحریف رسانه‌ای یا هر جهنمیه دیگه‌ای! مهم اینه که هدف پشت این تحریف احمقانه، همون عدالت نصفه‌نیمه، باعث شد که عده‌ی زیادی بمیرن، و یکی از اون افراد علی زاهدی، یعنی پدر من بود!
حس می‌کردم حصار خاردار بغض گلوم و پاره‌پاره می‌کنه، اما من فرصت برگشتن به اتفاقات زهرآگین گذشتم و نداشتم!
- فکر کنم بهتره حواست و جمع کنی که من، نه اون عدالت نصفه‌نیمم، نه قاتل پدرت!

با تحکمی که از حرف‌هاش می‌چکید گر گرفتم اما نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم با بازی کلمات صحبتمون رو جلو ببرم.
- چرا اومدی سراغ من؟
سرش و کج کرد و اجزای صورتش و کمی از حالت منقبض بودن درآورد، لبخندی کج بهم تحویل داد و در کمال آرامش باعث شد که درون من آشوبی از جنس ابهام برپا بشه. جسم سردم تناقضی سمی با وجود رستگار تدارک دیده و این برای من هیجان آور و در عین حال ترسناک بود.
- دو نفر شاید وقتی یک هدف مشترک داشته باشن بتونن کارها‌ی موفقیت آمیزی بکنن. اما دو نفر با دشمن مشترک می‌تونن همه‌چیز به‌دست بیارن، همه چیز!
همه چیز آخر رو با مکث و کمی استمرار بیان کرد، می‌تونستم قسم بخورم که چرخش کلمات در زبانش نقش آفرینی می‌کرد و لحجه‌ی پنهان شده در صحبت کردنش باعث می‌شد ضنی قوی مبنا بر گناه کار بودنش بهش بزنم!
کسی که من در موردش تحقیق کرده و منتظرش بودم تمام ویژگی‌های شناسنامه‌ایه مشابه به سمبل وحشت روبه‌روم رو داشت اما فقط این لحجه‌ی خاص بین کلماتش کمی شک برانگیز بود. کیا رستگار تا حالا یک‌بار هم پاش و از مرز ایران بیرون نگذاشته بود، پس این حجم متوسط تسلط بر زبان فارسی مشکوک بود! اما حالا دیگه چه فایده‌ای داره فهمیدن این موضوع؟ دشمن مشترک انگیزه‌ی خوبی بود که من بتونم آوار‌های پوسیده‌ی این راه پر لجن رو دوباره بسازم.
- ما با کی طرفیم؟
حرف‌های رد و بدل شده بینمون آلوده به گناه اما قانع کننده بود، صورت کیا حالا راضی به نظر می‌رسید. چشم‌های ما با طغیان‌گری برقی رد و بدل می‌کرد و حالا، هر دو گوی پر رمز و راز درگیر یک معمای بزرگ بودند.
انگشتاش رو روی گردنش به حرکت درآورد، حتی یک ثانیه هم از رد دستان عجیبش غاقل نشدم، کمی بعد نزدیک به لاله‌ی گوشش تحرک متوفق شد، حرف ایچ انگلیسی چسبیده به نرمه‌ی گوشش رو به بازی گرفت و شمرده‌شمرده گفت:
- تو می‌خوای که طرفت کی باشه؟
ناخود‌آگاه نگاهم دوباره پی حرک دست‌هاش و گرفت و فکرم رو درگیر حیله‌ی خفته در حرف‌ها و چشم‌های خاکستری رنگش کرد، افکارم رو پس زدم و اثر سردی اون چشم‌ها رو از خودم دور کردم، درست مثله دیدن یک پرتره ترسناک موج رعشه آروم به ساحل تنم کوبیده شد. اصوات از حنجره‌ام راهی پیدا کردند و روی زبانم ریخته شدند.
- من می‌خوام که تو، طرفم باشی سرگرد!
خنده‌ای محض داخل چهره‌اش بی‌داد می‌کرد اما با این حال سعی داشت که متوجه حالات من بشه. صبر کرد و در تلاش بود که باید به جسم سرکش من چه جوابی بده.
- حرفی که زدی، قطعاً یه دیالوگ درام نبود پس بگو منظورت دقیقاً چیه؟
باهوش بود! و این منطق جهنمیش، تنها دلیل گر گرفتن آشوب درون من. بازی با بند‌بند اون انگشت‌های کشیده و مزاحمش تمرکزم رو بهم می‌ریخت، لعنتی!
- بی‌ترس میگم، من قراره با گره‌هایی بازی کنم ، که باز شدنشون فقط به دست من ممکنه. هدف من میشه مقصد تو و مهره‌هایی که این وسط له میشن، تقاص این تصممیه که من می‌گیرم. تنها آدم قانون‌ شناسی که قراره باهات توی این بازی مرگ همراه بشه فقط منم! پس، حواست باشه که به کی می‌زنی!
توی مدت کوتاهی که من با قدرتی آغشته به ترس حرف‌هام و به زبان می‌آوردم، چیزی به گلوم چنگ می‌زد و اون و سخت می‌فشرد. و این درد، نشأت گرفته از چاله‌های عمیق چشم‌های درشت رستگار بود! بدون این‌که به اجزای صورتش تکونی اضافی بده، با دقت حرف‌هام گوش کرد و با چشمانی که درون پیروزی غوطه‌ور بود گفت:
- خوب حرف می‌زنی و من دوست دارم این تهدیده شگفت انگیزت رو به عنوان پایان این معامله در نظر بگیرم!
نگاهی تهی و گیرا به صورتم انداخت و لب زد:
- خانم وکیل!
آتش بس زمانی اعلام شد که با قدرت و صلابت پنهانیش قدمی به من نزدیک شد و بعد از فرو کردن خنجر تیز نگاهش درون مغزم از اتاق بیرون زد.
«یک هفته بعد»
با قلبی که بی اعتنا به حال خرابم می‌کوبید، برای بار هزارم شماره‌ی سامان رو گرفتم و منتظر شدم، اما این دفعه هم تلاشم مواجه شد با بوق اشغالی و شک و استرسی که بیشتر تنم رو بی‌جان می‌کرد، هفته پیش درست بعد از توافق من و کیا، دادگستری دوباره احتمال تجدید نظر قاضی توی مدارک پیدا شده از قتل پدرم رو بازگو کرد. مثله این‌که با عوض شدن قاضی پرونده دوبار خواستار از بر گرفتن این پرونده‌ی شوم رو کردن، جسد نیمه سوخته‌ی پروفسور زاهدی کنار جاده‌ای پرت و دور از شهر تنها سرنخی بود که نشون می‌داد، پدر من توی یک تصادف ساختگی از بین رفته! هدف قاتل فقط جسم پدرم نبوده بلکه مقاله‌ی داخل ماشینش تنها عامل سرنگون شدنش بود. اما حالا، با توجه به خبری که از طریق پیامک کیا رستگار دریافت می‌کردم متوجه شدم که اون شکارچی با رنگ سرخ خونی که از دست‌هاش می‌چکید زنگ اعلام حضور خودش رو به صدا درآورده و جایی در سایه‌های همین شهر عفونت‌زا پی در پی دنبال عامل این خرابی می‌گشت.
- جسد دختر رضا مشفق همین چند ساعت دیگه تشیع میشه، به هیچ‌وجه از خونه بیرون نیا!
متنی که حالا برای بار هزارم می‌خوندمش موزیک نفرین شده‌ای رو مهمون دست‌های بی قرارم کرد، موسیقی که قرار بود شروع بازی با آتش باشه! شروع بازی... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nemo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
716
مدال‌ها
2
« چجوری می‌تونم بهش بگم، یه قسمت از من درد می‌کنه؟»

خشم به تمام قسمت‌های بدنم تعظیم کرد و طعم آشوبی که در راه بود به سقف دهانم چسبید. جادوی کینه برای خونین کردن راه من رایحه‌ی نسبتاً مطبوع خود را در اتمسفر اطراف پراکنده کرده بود. صدای قل‌قل کردن کتری برقی و بعد پریدن کلیدش به بالا برایم بی اهمیت بود، از شنیدن اصل ماجرای مسموم و از پی بردن به جزئییات قتل دختر مشفق دلم به هم خورد، سرمای هوا زندانی از جنس شک درونم تشکیل داد، کجای این ماجرا نشانه از قسم من بود؟ به کیا گفته بودم که قربانی‌های این مسیر فقط به خاطر تصمیم من برای برملا کردن رازی بزرگ بود، اما من قسم خورده بودم که شروع بازی فقط با انگشتان من به حرکت در می‌آمد، اما حالا آرام با کلماتی نفرین شده در حال شرح موقعیت خاک‌سپاری و اتفاقات قبل از آن جنایت مخوف بود که تن و بدنم را سر می‌کرد.
- ضربه کاری به کبدش خورده!
لبم و تر کرده و به سختی گفتم:
- ب... بدنش چی؟ تونستین شناساییش کنین؟
صدای خس‌خس سرفه‌ی آرام مجبورم کرد که موبایل رو بیشتر به گوشم بچسبونم.
- نه، به هیچ عنوان نمی‌شد شناساییش کنیم فقط ازمایش دی ان ای کمکمون کرد، من نمی‌دونم این چیزی که می‌خوام بگم به دردت میخوره یا نه، ولی روی شکمش یه خراش خاص بود مثله...!
کلمات ناخودآگاه از حلقم بیرون زدن و هوای سنگینی که وارد شش‌هام می‌شد واقعاً زجر‌‌آور بود.
- ذربین منفی.
صدای آرام با شنیدن حرفی که می‌خواست بزنه اونم از دهن من باعث شد چند دقیقه‌ای حتی صدای نفس‌هاشم به گوش نخوره و بعد با شلیک سوالات منو به جدالی چند ساعته دعوت کنه. اما من انگار این‌جا نبودم، جز صدای خلع چیز دیگری نمی‌شنیدم، مسـ*ـت و حیران در اتمسفر بد‌ بوی گذشته قدم می‌زدم و خاطرات کشته شدن پدرم رو از اول به یاد می‌آوردم.
عکسی که بوی خون می‌داد، تهدیدی که اغشته به شرم بود، قلبی که دیگر نمی‌زد و حس ندیدن بند انگشتان سال‌خورده‌‌ی پدرم، وای! وای از آن صدای له شدن. وحشت به روحم نفوذ کرده بود و نیشخندی می‌زد، یادمه نفس‌هاش رو روی گوشم رها می‌کرد و می‌گفت:« بابا مرده هورا! »
- آنا اون‌جایی هنوز؟
تلنگر صدای سکرآور آرام درست مثله طناب سفیدی بود که دست نجاتش رو برای من از توی گودال سیاه گذشته دراز کرد، گرفتمش. پاهام و به دیوارها‌ی کلوخی کوبیدم و با نفس عمیقی دهانم را برای حرف زدن گشودم.
- عکسش رو برام بفرس.
- حتماً عزیزم!
با خداحافظی کوتاهی تلفن رو قطع کردم و سعی کردم برای ادامه‌ی این ماجرا نفس بگیرم. چقدر خوب بود که آرام تا زمانی که من نمی‌خواستم چیزی رو ازم نمی‌پرسید و با قلب پاکش تلاش می‌کرد تا بهم کمک کنه، آرام بیاتی، آشنایی که اول به همکار و بعد هم به فرد مورد اعتماد من تبدیل شده بود. کسی که پا به پای من کار می‌کرد و بیشتر زحمت به دست آوردن اطلاعات هر پرونده روی دوش اون بود، حالا من با اضطرابی آشکار منتظر پیامش بودم و سعی می‌کردم برای آرامش بیشتر کمی آب بنوشم.
دینگ! سوتی بلند که خبر از اتفاقات جالبی می‌داد، با دیدن جسدی خونین و تیکه پاره شده معده‌ام جمع شد، آرام راست می‌گفت صورتش اصلاً مشخص نبود، یعنی قاتل چقدر تونسته پیش بره؟ لیوان و روی میز کوبیدم و برای نوشتن تمام فرضیات ذهنیم به سمت اتاق رفتم.

«یک روز بعد»
- نمی‌فهمم چرا این‌قدر تهدیدش رو زود عملی کرده.
نگاهم به سمت جنگ فریبنده‌ی بین خورشید و ابرهای در هم پیچیده افتاد، کمرم از شدت صدای رعدآور فردی مرطوب و یخ بود.
- همیشه میگن یه شیطان میدونه چجوری یه شیطان دیگه رو به خدا تحویل بده.
تیغ سوزان چرخش کلمات اجازه‌ی صبر بیشتر رو نمی‌داد.
- مثله اینکه ایندفعه دختر شیطان رو تحویل خدا داده!
نگاهش به صفحه‌ی لپ‌تاپ بود و با جمله‌ای که بیان کردم نگاه سختی رو از گوشه‌ی چشم‌های عجیبش بهم تحمیل کرد. دوباره مردمک شب رنگش با نور‌های تابیده شده از صفحه لپ‌تاپ به درخشش افتاد، و من سعی کردم ادامه صحبتمون رو به نتیجه‌ای مطلوب برسونم اما خودش پیش دستی کرد و من رو در‌جا خلاص کرد.
- خب خانم وکیل می‌گفتی!
- آرام می‌گفت تهدیدی که از جانب اون قاتل تن و بدن رضا مشفق رو می‌لرزونده اینقدر کار ساز نبوده که مشفق دست از درخواستش برداره. ببین کیا ملیکا دقیقاً یک روز بعد از فرستادن پیام قاتل گم میشه و دو روز بعد از اعلام آتش بست جنازش و از توی پشت بوم همون خونه می‌کشن بیرون عکس‌ها رو دیدی؟

بدون حتی نگاهی به من هومی کشید و گفت:
- یه چیزهایی دست‌گیرم شد.
لعنت به اون لحجه‌ی آزار‌دهنده‌ات.
- دکترها‌ی پزشک قانونی حتی نتونستن صورتش و تشخیص بدن، بند انگشتاش، پوست بدنش، همه بریده شده بوده و خب چیزی که بهمون ثابت می‌کنه این کشتار بی‌رحمانه به دست قاتل پروفسور انجام شده، علامتیه که روی پوست شکمش با چاقو نقش بسته.
با انگشتاش لپ تاپ رو بالا و پایین کرد و می‌تونستم ببینم که داره سعی میکنه همراه توضیحات من مدارک رو هم ببینه.
- خب چرا دخترش؟
حالا دقیقاً به جایی رسیده بودیم که من می‌خواستم.
- کسایی که در حال حاضر دارن روی پرونده کار می‌کنن میگن قاتل رضا مشفق تهدید کرده که اگر درخواستش و برای بستن پرونده پروفسور اعلام نکنه دخترش و می‌کشه، اما خب توی مراسم خاک‌سپاری مادر ملیکا از چیز دیگه‌ای حرف می‌زد.
صحبتی که در جریان بود به نظر برای کیا عجیب آمد که دوباره نیم‌نگاه وحشتناکی رو حوالم کرد. نفسی کشیده و مصمم به سمت لپ‌تاپ رفتم تا فایل صوتی رو که آرام برام زحمتش و کشیده بود پخش کنم. دستش و به سمت موهاش برد و کمی تار‌های سرکش و سیاهش رو که سعی کرده بود اون‌ها رو بالای سرش جمع کنه، نوازش کرد.
بوی تلخ و سرد رستگار با صدای شیون‌های دردناک افراد در ویس در هم پیچید باعث شد که کیا چند لحظه‌ای ساکن بمونه تا بتونه صدای مادر ملیکا رو بین اون همه هم‌همه درست بشنوه.
- «اخ مامان! اخ مامان چقدر بهت گفتم این کاره لعنتی رو ول کن، چقدر بهت گفتم دنبالش نرو، سرکشی نکن حالا چیکار کنم؟ حالا نیستی دیگه چجور نفس بکشم؟ ملیکا مامان چیکار کنم؟»
ناله و گریه‌های یک مادر از نبودن فرزندش، اعتراف می‌کنم دل‌درد‌ آور بود، غمناک و سهمگین بود. قطار درب و داغون گذشته دوباره حرکتش را روی ریل‌های پوسیده‌ی مغزم اغاز کرد و این شروع طغیان‌گری بود که درونم اتفاق افتاد. من خیره به فایلی که دوباره و دوباره پخش می‌شد چشم‌های پر از اشکم را روی هم فشار دادم و رویم را از ظلمت بی رحمانه‌‌ی دنیا برگرداندم. حس می‌کردم زخمی قدیمی دوباره سر باز کرده و در حال عفونت کردن است.
- بسه!
اصوات خشمگین کیا میخ‌کوبم کرد، تحکم خوابیده در پس این صدا را خوب می‌شناختم. عصاره‌ای از درد بود! نگاه دوختم به نیم‌رخ منقبض و خوش چینش صورتش، حالا که هر دو مسموم شده به زهر گذشته بودیم رستگار با نگاهی آشوب‌انگیز مرا به موقعیت اولیه‌ام برگرداند، جایی درست قبل از حس درماندگی و غم.
- خب؟
نفس سنگینی بین ریه‌هایم رد و بدل شد.
- اما من میگم مشفق حتی از این‌که اتفاقی برای تک دخترش بیفته حتی خبر دار هم نبوده، این تهدید مستقیماً گریبان‌گیر ملیکا بوده. اما خب پدر و دختر هیچ پنهانیی هم از هم نداشتن، فقط این وسط یک سری‌ها دارن حقیقت رو پشت دروغ نیمه واقعیشون پنهان می‌کنن. اما من میگم کسی که باعث و بانی این قتل بوده لزوماً نباید خوده شکارچی باشه. من به آرام سپردم که پیشینه‌ی نگهبان‌ها‌ی شخصی مشفق رو برام پیدا کنه.
لحظه‌ای درنگ من مساوی شد با چشمانی که جادویی خاصی داشت، گرز‌های کم‌رنگ آتش در خاکستر مردمک‌های کیا در حال شعله‌ور شدن بود و خدای من، این چقدر وسیم بود. با حرکت صورتش به جایی نزدیک من اشاره کرد، سر چرخوندم و با دیدن فندک افسون شده‌اش متوجه خواستش شدم، با لمس سطح خنک و فلزی فندک بدنم به لرزی آرام دعوت شد و بعد با دیدن طراحی نقش بسته روی بدنه لایتر اخم‌هام و در هم کشیدم. رنگ بدنه خاکستری و حرف ایچ به شکل یک خنجر از بالای سر لایتر شروع به خودنمایی می‌کرد تا انتهای اون جسم کوچیک. این مرد دقیقاً این بین چی می‌خواست؟ خدای من، نم برق چشم‌هاش پوستم رو اذیت می‌کرد، این دیگه چی بود؟
- چیه؟
سوالی که پرسیدم با بالا پریدن ابروهای رستگار هم‌زمان شد و بعد در حالی که کیا حتی فکرش را هم نمی‌کرد خم شده و فندک زیبایش را به سمتش پرت کردم. از خیز برداشتن سریع کیا و به دست گرفتن لایتر بی نقصش یکی از پاهم و روی هم گذاشته و به ادامه‌ی صحبتم پرداختم.
- خب در هر... .
طغیانی در بین انگشت‌های کشیده و قوی کیا شکل گرفت، ماهرانه فندک را در بند ناخن‌هایش به اسارت گرفته بود، با گرمای نور بازی می‌کرد و رقص شعله‌های خیره کننده‌ی آتش، دل‌فریب بود. لحظه‌ای نگاهم به چهره‌ی خوش سیمایش افتاد و بعد با آتش گرفتن سیگار کیا دهنم رو برای ادامه‌ی حرف باز کردم، اما انگار این مرد قسم خورده بود همیشه کمی جلوتر از من قدم بگذاره.
- و تو، چرا فکر کردی که قراره از ناگهبان‌ها‌ی مشفق چیزی دست‌گیرت بشه؟
پکی از سیگار گرفت و رده‌های خاکستری دود در هوا به سرکشی درامدند. هوای اون اتاق حالا با عطر خنگ کیا و بوی گرفته‌ی سیگار محبسی از جنس خماری تشکیل داده بود، عمیق دمی گرفتم،کافاتی درون برپا شد و با بد‌بختی لب زدم:
- به همون دلیلی که گفتم به احتمال زیاد قاتل ملیکا کسی از افراد اون خونه بوده. چون با جو محافظتی اون عمارت شاهنشاهی کسی جرئت جم خوردن هم نداره، حالا تو چرا از الان آیه‌ی
یأس میگی سرگرد؟
- چون حدوداً یک ساعتی میشه که کسی به نام رضا مشفق دیگه وجود خارجی نداره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nemo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
716
مدال‌ها
2
«پایان داستان ما در همان ابتدا فاش شد... .»

- چی میگی کیا؟
برقی شمشیر کشان از چشم‌های رستگار منعکس شد، درست جایی که فکر می‌کردم کمی، فقط کمی از حقیقت ماجرا رو فهمیده بودم کیا من و با حرف‌هایش درگیر افسون ترس کرد. چشم در چشم من با نگاهی دوخته شده و لبریز از حس نا‌امیدی بدن داغ من رو منجمد می‌کرد و با صلابت حروف رو معجزه‌ وار بیان کرد.
- ملیکا یکی از پیگیر‌ترین و
مؤثرترین فرد توی روند طی کردن پرونده پروفسور بوده، یادمه اولین سر تیتر خبر‌های تلوزیون و فضای مجازی به دست دختر مشفق زده شد.کسی که اصرار داشت تا دوباره سر نخ‌های پیدا شده از قتل پروفسور رو مورد تحقیق قرار بدن، دقیقاً ملیکا مشفق بوده خانم وکیل! فکر کنم باید بیشتر از من خبر داشته باشی که پدرت چه ارتباطی با خانواده‌ی مقتوله داشته؟
سرمای اون اتاق لعنتی وادارم می‌کرد که به لرزش بیفتم و مدام در ذهنم زاناکس صدای جهنمی‌اش را پخش کنم، سیاره‌ی گیج و سرکش چشم‌هایم دوباره در حال گردش بود، با نگاهی منتظر به زمستون مردمک‌های کیا اماده‌ی شنیدن بقیه حرف‌هایش شدم.
- فایل‌هایی که توسط ملیکا مشفق به دست دادستان پرونده‌ی پدرت رسیده، خبر از جهنمی میده که قراره بوی خون خیلی‌ها رو توی هوای آلوده‌ی این شهر پخش کنه!
حرف‌هایش مثله کیسه‌هایی از جنس ابهام بودن که روی سرم سنگینی می‌کردن، دوست داشتم ذهنش و بشکافم و ببینم توی اون لعنتی چی نوشته شده اما این فقط یه رویای محال بود. سعی کردم تکونی به ماهیچه‌های سفت شده‌ام بدم، و با کمی فکر درمورد چیز‌هایی که کیا گفته بود، زبان باز کنم:
- یعنی میگی، ملیکا از وقتی پرونده پروفسور رو بسته اعلام کردن تا موقعه‌ای که پدرش رو مجبور کرد که به حکم دادستان پرونده حکم تایید بده، چیز‌هایی به‌دست آورده که عامل اصلی مرگش و محرکی برای انگیزه قتل بوده، درواقع اطلاعاتی که تونسته جمع کنه حقیقت مرگ دکتر رو برملا می‌کرده و ... .
عصیان در خاکستر چشم‌های کیا مثله امواج خشمگین اقیانوس شب در هم می‌پیچید و با قدرت تمام به ساحل مردمک نگاه گود افتاده‌ی من می‌خورد، در بین موج‌های ریز و درشت عنبیه شیشه‌ایش چیزی فریاد می‌کشید که من قادر به فهمیدنش نبودم، خدای من! خشم در حرکات صورتم داد می‌زد و کلافگی برای به نتیجه رساندن صحبتم دستانم را سرد‌تر و یخ‌تر.

- و، حس می‌کنم تمام این حرکت‌های پنهانی ملیکا کامل زیر نظر قاتل انجام می‌شده و در بین تحقیقات خودش متوجه این موضوع میشه چون تا لحظه‌های اخر مثلاً در پوشش کامل به سر می‌برده و یکهو حکم درخواست تجدید نظر برای قاضی از سمت دادستان فرستاده میشه، که این، که این یعنی... .
پلک‌هام و قدر لحظه‌ای روی هم فشار دادم و سعی کردم به چاله‌ی عمیق دفن شده در زیر خاکستر‌های نگاه کیا توجهی نکنم، موقعیت بدنی رستگار در تمام این مدت در یک موضع بود تا این‌که ابرو در هم کشید و خواستم دهان باز کنم و حرف رو کامل کنم که خودش پیش قدم شد:
- یعنی تمام اطلاعات محرمانه‌ای که دست دختر مشفق بوده مستقیماً از سمت خودش برای دادستان فرستاده شده و با این کار ملیکا در عرض چند ساعت سند مرگ خودش رو خیلی ارزون به قاتل میفروشه!
در پی انفجاری که بین سلول‌های مغزیم اتفاق افتاد آدرنالین به بیشترین حد ممکن رسید، لبم خشک شد و قلبم با شدت شرم آوری شروع به کوبش کرد.
- ی... یعنی می‌خوای بگی، اون اطلاعاتی که باعث شده جون ملیکا رو بگیره همون چیزی بوده که پروفسور رو تهدید می‌کرده، یعنی همون... .
صدای ناله‌ی بادی که از زیر پنجره به گوش می‌رسید بانگ خشونت سر داد و در لحظه باعث شد اصوات به حلقم چنگ بزنند و با خیال راحت بیرون بریزند.
- مقاله‌ی بابا!
گوی زمردین و عجیب چشم‌های کیا به آتش کشیده شد و نوری برنده را از خودش منعکس کرد، حالا می‌دیدم که با حیرت زدگی من کیا تندیس خاکستری نگاهش رو به تشویق آغشته کرد.
- همینه انا!
سرما غوغایی درونم برپا کرده بود که از شدتش خواستار مرگ بودم، دیگر تحمل سرمای بیشتر را نداشتم، با عجله سمت پنجره‌ی نفرین شده رفتم و محکم دستگیره‌هایش را به هم فشار دادم، در همین بین که به بستن ضامن‌های سفت پنجره خودم را مشغول نشان می‌دادم لب زدم:
- اما کیا یک چیزی این وسط درست نیست، کشته شدن ملیکا اونم با حساب و کتاب دقیقی که قاتل داره غیر ممکنه، اخه چرا باید کسی که با نفوذ عمیقش قضیه‌ی جسد نامعلوم پروفسور رو اون‌قدر قشنگ محو کرد، توی این وضعیت، تازه اونم بعد از پخش شدن مدارک، ملیکا رو بکشه؟
با صدای چفت شدن پنجره، پیروز پرده را کمی با دستانم کنار زدم و از پایان باد سرد جنون آور خوشحال شدم، لاقل دیگر در ان وضعیت اسفناک چیزی باعث تشدید قدرت تازیانه‌های حیرت نمی‌شد! نگاه دوختم به پایان جنگ خورشید و ماه و اتمام غروب وسیم. پرده‌های ابر چهره‌ی گلگون خورشید را در بر گرفتند و تا لحظاتی دیگر خبر از رفتن او سر می‌دادند. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- خانواده‌ی مشفق در حال حاضر چه وضعیتی دارن؟
سعی کردم با تجزیه و تحلیل رنگ‌ها و حرکات پالت آسمان کمی به گره های مغزیم آرامش ببخشم که کیا با صدای مخوفش خلقم را برای بار دیگری تنگ کرد.
- تقریباً یک ساعتی میشه که دیگه کسی به نام رضا مشفق شهروند و ساکن ایران نیست.
حالا دیوار‌های اتاق در نظرم تنگ‌تر و مزاحم‌تر از قبل به نظر می‌رسیدند، پرده کمی در انگشتانم مچاله شد اما اندکی بعد رو به شهری خواب و خموش گفتم:
- دست کشیدن از اون همه اموال و ثروت سخته!
چند لحظه‌ای سکوت کیا همراه شد با بوی گس و دلهره‌آور سیگار. خدای من! انگار چیزی بد‌تر از تازیانه‌های باد در انتظارم بود، شلاق حرارت‎‌انگیز سیگار!
- همه رو با کمترین مقدار به مضاعقه گذاشته.
صدای نفس‌های خش‌دار من با سکوت هرم‌انگیز کیا ترکیب ترسناکی رو درست کرده بود، یک سکوت ممتد اما سهمگین، اتمسفر محل مذاکره رو گرفتار کرده بود. کمی به پیش بینی‌های قبلی خودم در مورد نیست و نابود شدن خانواده مشفق و اون علامت کوفتی فکر کردم و از شدت دردی که قرار بود در آینده نصیبم بشه به خودم لرزیدم. صدای قدم‌های استوار و هدفمند کیا درست جایی پشت سر من متوفق شد، دستی به سمت پرده دراز شد و به مشاجره‌ی دلفریب بین اجرام اسمانی پایان داد، پارچه‌ی حریر و سفید پرده به دست کیا کشیده شد، حالا دیگر هوای عصر گونه‌ی اتاق دلم را به هم می‌زد.
- تو بدون این‌که بدونی دقیقاً دختر مشفق چجوری سر به نیست شده تمام احتمالات این جهنم رو کم و بیش درست حدس زدی. چیزی فراتر از وجود آرام بیاتی توی روند رسوندن لحظه‌ای این اطلاعات هست که تورو این‌قدر اشفته کرده، خانم وکیل!
دست از تماشای تصویر تار پشت پرده برداشتم و برگشتم، ولی ای کاش توی همون حالت می‌مردم. آچمز شدم، خلا ناخن‌های تیزش رو به گلویم فشار داد و باعث خون‌ریزی راه تنفسیم شد. دست‌هایم مشت شد و به چشم‌های خون‌بار مقابلم لعنت فرستادم. نگاهم قفل شد به زمزمه‌ی عمیق و خفیفی که از بین لب‌های محسور کننده‌ی کیا بیرون می‌آمد، طلسم شدم و جادوی دردآور نگاه خیره‌ی سرگرد چفت دهنم را باز کرد.
- علامت طوفان ، طراحی بیر حمانه‌ای که حامل ضرب چاقو و سوزوندن پوسته، این همون نشانه‌ای بود که درست وسط پوست شکم پروفسور با خشونت تمام کشیده شده بود.
حرف زدن در مورد جسد نیم سوخته‌ی پدرم با تمام شواهد خاک شده‌اش قلبم رو به درد می‌آورد، باعث می‌شد که بخواهم جیغ بزنم و با تمام وجود روی همه‌ی این ماجرا بالا بیارم. پلک‌هایم را روی هم فشار می‌دادم و گره‌ی مشت‌هایم را سفت‌تر می‌کردم،کف پاهایم عرق کرده بودند و همین که خواستم دهانم را برای گلایه از سکوت آزار دهنده‌ی کیا باز کنم، سیل عظیم درد به ساحل تنم کوبیده شد.
- هدف بعدی ما چی میشه خانم وکیل؟
روی کاناپه کوچک کنار میزم لم داده و انگشتان جهنمی‌اش را بار دیگر به بازی کشنده‌ای دعوت می‌کرد. حالا که کیا گرد و خاک‌های مغزم را کمی پاک کرده بود، با کمی مکث و تعلل افسار این داستان شروع شده را به دست گرفتم.
- مطمعنم که به قتل رسوندن ملیکا کار خوده طوفان نبوده.
موبایل را از روی تخت چنگ زدم و سعی کردم در این بین که دنبال عکس اون طراحی مرگ بودم توجهی به بازی انگشتان رستگار نکنم.
- طرحی که می‌بینی کج و بدون سایه هست، پزشک قانونی تایید کرده که عمق ضربات چاقو نشون دهنده‌ی وجود چند نفر توی صحنه‌ی قتل بوده، از طرفی این حرکت بی موقعه ملیکا به شدت برای طوفان ناگهانی اما قابل حدس بوده، می‌دونی که تمام این اتفاقات توی مدت زمان کمی افتاده و چیزی که تایید می‌کنه خوده طوفان توی این قتل شرکت نکرده، رد فرضیه وجود یک قاتل توی صحنه جرم هست، مجرمی که من می‌شناسم با حوصله و دقت تمام، درست مثله یک تتو آرتیست روی بدن مقتوله‌هایش طراحی می‌کنه، اما این یکی فرق داره!
نگاهش هنوز گرم بازی با انگشتانش بود که با سوالش من و غافل‌گیر کرد.
- پس می‌خوای بگی این کار به دست افراد اون خونه انجام شده، و؟
نفسی گرفتم و از شدت هوش بالاش به وجد آمدم.
- قاتل فکر می‌کرده هدف اصلی اون ملیکا هست، البته اشتباهم نمی‌کرده، ولی لحظه‌ی آخر اون دختر همه چی رو عوض می‌کنه و با فرستادن اطلاعات برای دادستان نقشه‌ی طوفان رو کمی مشکوک می‌کنه، دختر مشفق درست مثله پنیر مجانیی بوده که به دست مجرم اونم لحظه‌ی آخر وسط تله انداخته و به اشتباه شکار شده، هر هدف همیشه نفع مشخص و قوی برای مردن داره اما ملیکا چی؟ از اول هم به نظر قاتل گناهکاری شناخته می‌شده که می‌تونه روش کنترل کامل داشته باشه و درست چند دقیقه قبل از مرگش ورق بازی برمی‌گرده. و من مطمعنم که خوده قاتل به ملیکا اجازه‌ی پیشروی رو داده، انگار طوفان با کشتن ملیکا جون آدمی رو گرفته که براش هیچ سود و منفعتی نداشته، مثله یه کالای مجانی که قراره قصاص اشتباه ریز قاتل بشه. اما در مورد اون اشتباه ریز، نظری ندارم!
انگشتان کیا از حرکت ایستاد. هومی عجیب و کشدار، از دهن رستگار خارج شد و در لحظه‌ی بعد با بلند کردن سرش من غوغای وحشتناکی را درون چهره‌ی سرگرد دیدم. تاری از موهای سرکشش روی پیشانی‌اش سایه انداخت و در حالی که او را کنار می‌زد حس افتخار را با مردمک یخ زده‌ی چشمش به من منتقل می‌کرد، کمی با افیونی منقلب کننده سر تا پای من را نظاره کرد و در لحظه پژواک صدای مرموزش را به بیرون فرستاد.
- پس به همین زودی قراره از دل این جهنم شیطان دیگه‌ای خودنمایی کنه.
حالا که به انتهای خوبی رسیده بودیم افکار سمی تیکه‌های عفونی مغزم را مورد کوبش قرار دادند و باعث شدند من با برگشتم به سمت پنجره، برای بار دیگری شاهد آغاز سلطه‌گری و حکومت ماه بر این شب دلتنگ شوم.

اتصال نگاه‌ها کافی بود تا افکار وضوحاً اشکار شود، اما خب ممکنه چشم‌ها اشتباه کنند؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nemo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
716
مدال‌ها
2
«من می‌خوام زنده نگهت دارم»


فکر می‌کردم درون یک تونل قرار گرفتیم، هر چقدر به انتها نزدیک‌تر می‌شدم، ترسم بیشتر و بیشتر می‌شد، تا این‌جای مسیر من هیچ نوری از سمت پایان تونل ندیدم! فقط سیاهی چیزی نفیر می‌کشید، همه چیز پیچیده به نظر می‌رسید، اما وقتی خبر مفقود شدن محمد حسن دادفر، دادستان پرونده‌ی پدرم سر تیتر خبر‌های فضای مجازی شد، پیچیده‌تر از قبل هم شد. حالا دیگه جایی بودیم که رسانه‌های دولتی یا نهاد‌های که به صورت غیر قانونی کار می‌کردن فرضیه‌های خودشون رو در مورد ربط مرگ پروفسور و ملیکا مشفق به بدترین شکل ممکن انتشار می‌دادن، جهنمی که داشت با شعله‌های کثیف آتش درست می‌شد درست شبیه همون جمله‌ای بود که کیا چند روز پیش با صلابت بیانش کرد:« پس به همین زودی قراره از دل این جهنم شیطان دیگه‌ای خودنمایی کنه.»، با جو متشنجی که در حال حاضر بر موضع ابهام بر‌انگیز ما حکم رانی می‌کرد، تلاش برای پیدا کردن دکتر دادفر اشتباه و بی ارزش بود. درست چند ساعت قبل از این‌که من و کیا سعی در پیدا کردن رمز و راز قتل ملیکا کنیم، خانواده‌ی ملیکا با هویتی عوض شده به مقصد یکی از کشور‌های خارجی مهاجرت کردن و مصادره شدن اموال این خانواده قدم خونباری برای پنهان کردن اسم قاتل شد. این‌که هدف بعدی طوفان کشتن دادفر باشه اصلاً چیز غیر قابل حدسی نیست، اما اینکه این خبر با چه دلیلی باید توی فصای مجازی مثله بمب صدا کنه چیز تعجب بر‌انگیزی هست! قاتل خودش رو مرکز توجه مردم می‌گذاره، پس این یعنی داره برای پنهان شدن دست و پا می‌زنه، اما از کی؟ ترس فاش شدن چه رازی رو داره که حتی وقت نکرده خودش ملیکا رو بکشه؟ قاتل با غیب کردن دادستان دادفر می‌خواست چی رو برسونه؟ شاید... . فکری مزاحم به قسمت سست مغزم فشار آورد و وادارم کرد سرم را برای مطمعن شد از چیزی دور اتاق بچرخوانم. حس مرموزی جریان پیدا کرد و در لحظه هوای اتاق برای تنفسم خوفناک شد، خدای من! برای بار دیگر احساسی وحشت انگیزی درون رگ‌هایم به جریان افتاد و پاهایم را شل کرد. راه تنفسیم در یک ثانیه بسته شد! نمی‌تونستم ترس را از ذهنم بیرون کنم، حرکت قلب به شمارش افتاد و مردمک چشمانم گشاد شده به بالا و پایین نگاه دوباره ای انداخت. مطمعنم که قاتل صدای من را می‌شنید، فقط دو نفر باعث و بانی بر ملا کردن راز ملیکا مشفق شدن و اون دو نفر، من و کیا بودیم! نیشتر ترس با شدت به ستون بی رمق تنم ضربه‌ای زد و با دستانی که لرزان شده بود، سعی در جمع و جور کردن خودم داشتم! نفسی عمیق، چشمان شیشه‌ای و ناشناس کسی پشت پلک‌هایم نقش بست و هم‌زمان فکر این‌که کسی مرا می‌بیند و حرف‌های من را می‌شنود، خس‌خس قفسه سی*ن*ه‌ام را از روی ترس بیشتر می‌کرد، نمی‌خواستم در آن زمان که فرضیه وجود شنود یا دوربین در اتاقم وجود داشت پا به فرار بگذارم یا به کیا تماس بگیرم و ازش درخواست کمک کنم، دستانم را مشت کرده و لپ تاپ را از روی پاهایم برداشتم و سمت اتاق پذیرایی رفتم، خوب می‌دونستم که توی این‌جور موقعیت‌هایی باید چیکار کرد، رادیو را از سر ماکروویو چنگ زدم، حس وجود شخصی که تمام مدت مرا می‌بینید باعث می‌شد بخواهم جیغ بزنم، آب دهانم را به سختی بلعیدم و همان‌طور که رادیو را روی بلند‌ترین موج قرار می‌دادم، فیوز خانه را قطع کردم تا تمام وسایل برقی خانه از کار بیفتد، درست حالت یک جنون زده را داشتم، قلبم سخت به کوبش افتاده بود و عرق سردی از تیغه‌ی کمرم به لباسم چسبید. حالا همه جا تاریک بود و وای، وای از آن حس عمیق ترس که در وجودم لانه کرده بود، با سه شماره رادیو را در دست گرفتم و در تمامی قسمت خانه به چرخش افتادم. یک... . دو... . سه! طولی نکشید که تغییر صدای رادیو از پشت در اتاقم نفسم را برید و اشکم را ترشح کرد، تغییری که در امواج رادیو به‌وجود می‌آمد نشانه‌ی وسیله‌ای جاسازی شده بود
.............................................
طاغی، درنده، فره از هیبتش تراوش می‌کرد، از بین اجزای صورتش درد طغیانگری می‌کرد و حس وجودش خوف را در تن تمام افراد حاضر بیدار .

مرگ در هرم نفس‌های او نفیر می‌کشید، وحشت با اسم اون همراه بود، استخوان‌ها را به لرزه می‌انداخت و به بدترین شکل ممکن زجر می‌داد!
شکار امشبش روی میز گیر کرده بود و فریاد می‌کشید، تمامی افرادش به زمین چشم دوخته بودند و گلو‌های خشک شده‌اشان را با کمترین حرکت ممکن تر می‌کردن، با وجود او همه چیز درگیر شیون و ناله می‌شد! یک میدان الکتریکی شدید دورش را احاطه کرده بود که به شدت خطرناک جلوه می‌کرد، اما اون‌قدر فریبنده بود که مثل آوای صدای جادوی مرگ تو رو به سمت خودش می‌کشید.
- می‌خای بدونی چرا از چاقو استفاده می‌کنم؟
دستی به نلا، نیزه‌ی کوچک و مرگبار محبوبش کشید و طعم خون را با گستاخی تمام وارد دهانش کرد.
- اسلحه خیلی سریع عمل می‌کنه، نمی‌تونی طعم اون همه احساسات کوچیکه مردن بچشی!
تن برهنه‌ی شکار به پایه‌های میزی بسته شده بود و ناله‌های بی‌حال و دردناکش موسیقی متن لحظات مرگش شده بود، این‌که اون جسم نیمه جون با چشمانی که از شدت کبودی زرد شده بود به دنبال ردی آشنا در بین صورت آن شیطان می‌گشت، چیز مبهمی نبود! او فقط یک اسم بود و یک حضور، خیلی سخت می‌شد وجودش را دید، نمیسیس لقبی که سرنوشت به او بخشیده بود. مهم نبود که فرد روبه‌روش کی بود و چی بود، این‌که قانونش نقض شده بود برایش اهمیت داشت.
- بهت گفته بودم، نه؟
صدای برداشته شدن درپوش نلا و برق شمشیر‌کشان تیزیش باعث شد گناهکار دهان تیکه پاره‌اش را تکانی بدهد و برای حرف زدن تلاش کند.
- م... من... ف... فقط ک... کاری رو ک... که گفتین، ا... انجام دادم!
دستی به پوسته‌ی فلزی و سیمگون نیزه کشید و در مقابل چشم‌های مچاله شده‌ی مرد لب زد:
- امشب می‌میری، اما بهت قول میدم طوری بدنتو تیکه پاره کنم که تمام افرادم به لاشه‌ی به‌درد نخورت تعظیم کنن!
اجازه‌ی ادارک بیشتر نداد، ترسی که باید ایجاد شد، حالا قبل از این‌که مجوز نفس کشیدن را به گناهکار بدهد با نلا شروع به قتل عام حیوان صفت روبه‌رویش کرد، صدای پاره کردن گردن و بدنش همراه شد با خون‌های فواره زده! نامش با خون آدم‌ها نوشته شده بود، زاناکس نفس‌هایش هرم مرگ اطرافش بود، لرزش مردمک‌ها از سر ترس و خونین شدن دهان‌ها از شدت درد نشانه‌ی وجود او بود. نمیسیس، قاتل خون‌سرد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nemo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
716
مدال‌ها
2
«اصل یک، قانون بازی را بلد باش!»

ماهیچه‌های صورتم منقبض، دستانم سرد و هدف چشم‌هایم چیزی جزء صفحه‌ی مانیتور نبود، نفس عمیقی کشیدم که به دلیل گشنگی زیاد باعث تیر کشیدن معده‌ام شد.
- ای... احوال شراب صد ساله‌ی ما؟
هدفون را جابه جا کردم تا دقیق‌تر صدای دختر شاه پریان را بشنوم، آهی عمیق کشید و بعد چیزی که در لیوانش ریخته بود را ذره‌ای مزه‌‌مزه کرد و بعد عق احمقانه‌ای زد که باعث خنده‌ی من شد، مو‌های شلخته و گوجه‌ای شده‌اش را بالای سرش جمع کرده بود و عینکی که با هزاران مکافات قبول به زدنش شده بود را روی چشمان درشتش قرار داده و مستانه می‌خندید، صدای قهقه‌ی رفیق قدیمی‌ام باعث شد نگاهی به اسکرین کوچک شده‌ی کنار لپتاپم کنم و لحظه‌ای غرق دلربایی صورتش شوم.
- شراب صد ساله‌ات هم سخت در حال تکمیل پایان نامشه!
حدود چند روزی می‌شد که کامل ازش بی‌خبر بودم و باران نقطه‌ی عطف آرامش من بعد از، رفتن بابا بود! اما کوبیدن لیوانش رو زمین و حرکت انگشتاش روی کیبورد لپ‌تاپش باعث می‌شد بفهمم که ذهن باران بدجور در هم پیچیده و داغون هست.
- شرط بندیت که یادت نرفته؟
تک خنده‌ای کرد و به صورت معصومش چینی داد، همزمان که در صفحه شخصی ملیکا چرخی می‌زدم نیم نگاهی به لب غنچه شده‌اش کردم، به اینکه چیزی داره اذیتش می‌کنه ایمان آوردم، زیر چشم‌هایش چاله گود‌های عمیقی حفر شده بود و لب‌های نسبتاً خشکش گواهی از همه چیز می‌داد، چه اتفاقی برات افتاده باران؟
- گشنه‌ی بدبخت، فردا میام ور دلت با پول آریا می‌برم واست آذوقه میخرم، می‌تونم حدس بزنم از شدت گشنگی و لاغری در حال شکستنی.
با آرامش همیشگی حرف نمی‌زد اما خب، سخت مشغول بازی با کلمات بود، این‌که به دوربین مانیتورش نگاه نمی‌کرد تا قدر لحظه‌ای من چشم‌های دریاییش رو از نظر بگذرونم، خودش جای سوال بود، اما می‌دونستم که هدف باران از تماس تصویری چیز دیگریه!
- چه خبر از آقای فروزش؟ کارشون خوب پیش میره؟
آریا فروزش ناپدری باران حقی، یکی از موفق ترین وکیل‌های کیفری بود، که در ابتدای شروع کارم حمایت‌های گرمش باعث پیشرفت و تلقی روز افزون من شد، ناپدریی که، باران با تنفس وجودش به این یقین می‌آورد که حق پدری را برایش تمام و کمال اجرا کرده بود، مردی تند‌خو اما حمایت‌گر که البته بعضی وقت‌ها باران گلایه‌هایی از دستش می‌کرد.
- اولین این که آقای فروزش نه و آریا، دوم اینکه تو هنوز به من نگفتی این چند هفته برای چی نفر اول لیست تماس آریا تو بودی؟ خبریه؟
شیطنت مخلوط در صدایش گم شده و فقط نگرانی ریزی در پشت حرف‌هایش مشخص بود، همان‌طور که سعی در پیدا کردن جوابی برای باران بودم روی پست آخر ملیکا مشفق، کلیک کردم و با چشمانی ریز شده سعی در بررسیش داشتم.
- خبر که خیلی هست، یه سری اتفاق‌ها داره میفته که واقعا زجرآوره!
کلمه به کلمه‌ی حرف ‌را با فاصله و بدون ریا بیان می‌کردم و با این کار اجازه می‌دادم که باران هم این شرایط را درک کند.
- حالا که حرف از خبر‌های زجر آور شد باید بگم که من فردا میام شیراز، فروزش دادگاه داره و نفس هم می‌خواد خرید کنه، منم که باید یه سر پیش پندار برم توی مرخصی که گرفتم!
بعد از هزاران سال تلاش‌های کوبنده‌ی من و کوشش‌های طاقت فرسای خاله نفس، باران هنوز که هنوزه یاد نگرفته بود که افراد رو نباید به اسم کوچیکشون صدا بزنه و این خب هنوز خبر از تلخی اتفاقات گذشته‌اش میداد!
- و ... .
گوش شدم برای ادامه‌ی حرف باران اما خب مغزم هنوز درگیر اون وسیله‌ی جاسازی شده که در حال حاضر دست کیا بود شد و فکری مبنی بر شنیده شدن حرف‌هایمان واقعا زبانم را خشک می‌کرد، سرم را نامحسوس تکان دادم و روی کامنت‌های زیر پست آخر ملیکا مشفق کلیک کردم، خدایا! یعنی تا الان کیا چی پیدا کرده بود؟ تعللی که در به زبان آوردن سیل عظیم کلمات باران بود باعث شد من هم کلمه‌ی«اهان! راستی» را بر زبان بیاورم و در عرض ثانیه‌ای نگاه‌های مغموشمان در پشت دوربین به هم گره بخورد و هر دو از احوالات درونی هم با خبر بشویم، روح من پیمان راستی را یقیناً با روح باران امضا کرده بود و هر از گاهی زهر پنهان کاری‌های هردویمان پرده سکان‌دار این قول و قرار را مورد ضربه قرار می‌داد و الان، یکی از همان موقعه‌ها بود! برق شمشیر‌کشان تلقی سیاره‌ی گردش‌گر چشم‌هایمان دروغ ها را فراری داد و زبانمان را برای بازگوی حقیقت باز کرد.
- اول تو بگو!
نیاز به انکار یا حتی تعارف هم نبود، وقتش بود که هر دو از هیجانات عظیم هم با خبر شویم.
باران نگاهی بارنده حوال تصویر کرد و عینکش را درآورد، دست‌هایش را زیر صورتش جمع کرد و با هیجان و استرس ریزی گفت:
- چند روز پیش درگیر یه اتفاق وحشتناک شدم، ببین من سر یه بی عقلی احمقانه، سیستم یکی از افراد سایتم و حک کردم، فقط همین بود.
چشم‌هایم را برایش در حدقه چرخواندم و گفتم:
- همین احمق؟ این که کار همیشگیته!
ماگ بلند و نی دارم را که لبریز از قهوه‌ی سرد بود را به لبم نزدیک کردم و جرعه‌‎ای ازش را نوشیدم، خدای من! پخش شدن ذره‌های کافعین درونش را حس می‌کردم و این واقعا شورانگیز بود! هم‌زمان تک به تک کامنت‌‎ها را بررسی می‌کردم و واقعاً از اینکه مغزم در حال تحلیل و انجام چند کار بود حس دلشوره‌ی عجیبی گرفتم.
- اما، اون آدم انگار از قبل منتظر من بود، آنا! اون سیستم ویندوز لعنتی مثله یه یو اس بی بود که حجم حافظش هیچ وقت تموم نمی‌شد، مثله گوگل پیاز نیاز به صد تا پروکسی تعریف شده و فیلتر شکن‌های خاص داشت، هر برگ دیتایی که داشت به 3 زبان مختلف کامپیوتری برای ویندوزش تعریف شده بود، و این واقعا عجیب بود!
رشته‌ی تحصیلیه باران، مهندسی ای تی بود و از بچگی عشق و علاقش به بازی‌های کامپیوتری حس می‌شد، حالا که در سن 22 سالگی قرار داشت اختیار چند سایت را به دست گرفته بود و ضمن برنامه نویسی برای شرکت‌های مهم گاهی خب، سیستم افراد رو به شکل ماهرانه‌ای حک می‌کرد و از این حد استعدادش لذت می‌برد، انگار حک جزو یکی از لاینفک‌های روزمره‌اش شده بود.
- اخرش سرت و به باد میدی دختر!
چشم‌هام هنوز در پی و رگ و ریشه‌ی جزء به جزءکلمات زیر پست مشفق جا خوش کرده بود که با حس بغض درون صدای باران از حرکت ایستادم.
- چیز‌هایی که اونجا دیدم غیر قابل هضم بودن آنا، و به خاطر همون اطلاعاتی که انگار به دست یک قاتل به ثبت رسیده بود من یک هفته است ک در حال مواخذه شدنم.
با آوردن اسم قاتل مردمک چشم‌هایم روی تصویر پریشان باران قفل شد و زنگ خطری درون گوش‌هایم به صدا درامد. باران همان‌طور که تعریف می‌کرد، در حال باریدن بود و این باعث می‌شد کسی قلبم را در دستش بگیرد و فشار دهد، خدای من چی می‌شنیدم؟
- م... من قسم می‌خورم انا که بریدگی‌های توی اون عکس‌های نفرین شده مثله چیزی که شما بهش میگین بریدگی پزشکی نبود، قشنگ مشخص بود که عضو بدن‌هاشون کنده و بعد از هم باز شده بود!
تیغ تیز کلمات اغشته به رنگ خون باران، گردن وحشت را برای بار دیگری بر افراشت، می‌توانم حس کنم که آشوبی در راه است، و حدس اینکه باران یکی از افراد مظنون شده باشد جگرم را می‌سوزاند، صدای حق‌حق‌های ترسیده‌ی باران از سر گرفته شد، نه!
- آروم باش باران، کسی الان قرار نیست بهت آسیب بزنه!
- از کجا میدونی؟
بیگ بنگ، درست همون‌جایی اتفاق افتاد که من شک خاص موجود در لحن باران به گوشم خورد، تیکه‌ای از مغزم جدا شد و ازشون مایه‌ی بی ربطی به نام ابهام بیرون زد!
- منم فکر می‌کردم فقط یه شوخیه، اما اون کسی که پشت سیستم نشسته بود، منو می‌دید، حرفام و گوش می‌داد و برای سوالام جواب داشت، از طریق ایمیل اونم فقط با عکسایی که در شرایط‌های مختلف از من گرفته بود می‌تونسم باهاش در ارتباط باشم اما بلافاصله بعد از لود کردن و سین زدن من، خود به خود از صفحه صندوق ایمیل‌هام پرت می‌شدم بیرون آنا، یه فاجعه هست!
نگاهی شک بر انگیز به اطراف اتاق کرد و بعد سرش رو بین دستش گرفت و آروم و از روی ترس لب زد:
- حتی فیلمی که من داشتم حموم می‌کردم! حتی الان هم مطمعنم که من و می‌بینه.
دهانم از شدت ترس و تعجب خشک شده بود و با رعبی اشکار سعی کردم که از باران بخوام تا ادامه‌ی حرف‌هاش رو به زبون بیاره.
- چی میگی؟
همون‌طور که مروارید اشک‌هایش صورت گلگون شده‌اش را خیس می‌کرد نجوا کرد:
_ اون هکر زمان کمی رو به من می‌داد و مطمعناً اون تایم اینقدر کم بود که من نتونم از عکسا کپی بگیرم یا سیوشون کنم اما بازم روز کنفرانس لپتاپم رو ری استارت کردم ، با روش‌هایی که بلد بودم ریکاوریش کردم و به شکل یه سیستم نو درش آوردم اما امروز توی یکی از اسلاید‌های پی دی اف کنفرانسم اون عکسا بودن.
عکس‌ها، منظورش چی بود؟
- کدوم عکس‌ها باران؟
دستش را زیر چشمانش کشید، بی قراری از حرکات بی‌داد می‌کرد و خدا می‌دانست که توی این یک هفته به باران چه گذشته بود؟
- همون جسد‌هایی که گفتم، نمی‌دونم، خراش خاصی رو دست یا پاهاشون بود اما آنا به خدا قسم که من با دیدنشون دیگه دست و پام می‌لرزه برای جایی رفتن یا به کسی گفتن، حتی نمی‌تونم پیش پلیس برم، غذا از گلوم پایین نمی‌ره، خواب از چشمام فراریه، فکر اینکه هر لحظه یکی داره من و می‌بینه باعث میشه بخوام جیغ بزنم آنا، من واقعاًترسیدم!
صدای گریه‌اش شدت گرفت و می‌شد حدس زد که کسی خونه نبود اما اون خراش خاصی که باران ازش حرف می‌زد یک علامت سوال بزرگ رو توی مغزم درست کرده بود، اما در حال حاضر، تامین امنیتش اجازه‌ی اینکه بخوام از شکل و شمایل اون عکس‌ها چیزی بپرسم رو نمی‌داد.
- باران، بابات چی؟ بهش گفتی؟
فین فینی کرد و در کمال نگرانی گفت:
- نه، نه! به هیچکس نگفتم آنا، هر لحظه می‌ترسم که نکنه منم دست و پاهای از هم جداشده‌‌ام مثله توی اون عکسا روش طراحی بشه و به فروش بره!
خدای من، باراان داشت از چه کوفتی حرف می‌زد؟ خرید و فروش اعضای بدن؟
- باران این خراشی که ازش حرف میزنی احتمالاً چیزی شبیه به یک استوانه‌ی در هم پیچیده نبود؟
باران با ضرب سرش را بالا گرفت و همان‌طور که از پشت مژه‌های بلندش اشک تراوش می‌کرد پرسید:
- آ... اره! خودشه، همین شکلی بود!
خدایا خودت کمک کن! طوفان، اون توی سیستم عامل باران چیکار می‌کرد؟
- فعلاً اولین کاری که میکنی اینه که باید به فروزش بگی تا مراقبت باشه، عقوبت فضولی بی‌جات ببین از کجا سر درآورد؟ بین یه مشت جسد فروخته شده که... .
جملاتم نت‌های موسیقی آهنگ خورنده‌ی صدای گریه باران شده بود و متن پیام فردی به نام« سرگرد کیا» از کنار لپ‌تاپم باعث شد از شدت دردی که قرار بود نصیبمان شود به خود بپیچم و ترسان هینی بلند بکشم!
- «این عکس و ببین، همون جهنمیه که بهت گفتم، طوفان قراره نفس بگیره خانوم وکیل!»
ترس؟ وحشت؟ اضطراب؟ نه! این ها اصل مطلب را بیان نمی‌کرد، من سکته کرده بودم! خلأ برای بار دیگری ناخن‌های به قرمز رنگش را درون گلویم فرو کرد و پمپاژ آدرنالین را به هزار رساند، جون باران در خطر بود!
 
موضوع نویسنده

nemo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
716
مدال‌ها
2
" اصل دو، ذهن مهره‌های بازیت را با ترس اجین کن! "

صدایی شبیه یک فریاد خاموش از ذهن تمام افراد این اتاق نفرین شده به گوش می‌رسید، تنها با یک نگاه می‌توانستم نفس‌های گیر کرده‌ی باران را بشمرم. من، کیا، باران و سامان در نقاط دور افتاده‌ای از هم نشسته بودیم و انتظار باز شدن قفل دهان‌هایمان را می‌کشیدیم، در آن لحظه انگار با هر کلمه حرف زدن ما قرار بود نیزه‌هایی از سمت در و دیوار به سوی قلبمان هجوم بیاورد، طنابی گردن‌هایمان را بشکند و نفس‌هایمان را در نطفه خفه کند. فروزش به محض شنیدن فاجعه‌ای که باران با دستان خودش برای حالش رقم زده بود گفته بود که خود را می‌رساند و حال حالت چهره‌هایمان ترحم برانگیز و خوفناک بود. کیا دستانش را دور سرش پیچانده بود و نفس‌های جهنمی می‌کشید، باران اشک می‌ریخت و سامان سعی داشت با ور رفتن لپ‌تاپ اوضاع را بهتر کند. بوی خیسی اشک‌های باران دست‌‌هایم را سر می‌کرد، خدایا چرا نمی‌توانستیم حرف بزنیم؟ البته که نمی‌شد! فرضیه‌های وهم آور کیا باعث می‌شد کسی قلب بی‌پروایم در مشتش قرار بدهد و همین‌طور آن را محکم له کند، وجود حمله‌های سایبری متعدد و جاسوسانه‌ای که به باران زده می‌شده و همچنین ردیابی طاقت فرسا و نشدنی فعالیت‌ها و شناسایی افرادی که قصد اذیت او را داشتند، تنها وجود یک جنایت اینترنتی را تایید می‌کرد.و اما چندی بعد، قل و زنجیر این سکوت سهمگین توسط صدای کنجکاو سامان شکسته شد.
- چیکار کردی تو دختر؟ از *گیری مک کین هم جلو زدی که!
صدای خنثی و درگیر سام واقعاً چیزی بود که درخواست خفه شدنش رو داشتم.
- سام، مزخرف نگو!
انگار تشر ریزی که کیا به سامان زد کافی بود تا جملاتی که ما بی‌صبرانه منتظرش بودیم را بر زبان بیاورد و کمی به فضای آشفته این اتاق روح بدهد.
- باران یه نفس عمیق بکش و بعدش بهم بگو توی فایل‌های رمز گزاری شده‌ی اون سیستم عامل لعنتی دقیقاً چی‌ها دیدی؟
بهتر از هر موقعه‌ی دیگری می‌دانستم که الان موقعه ترس و لرز نبود اما مگر می‌شد، او باران بود! مثله بارانی که در حال شدت گرفتن بود تازیانه‌هایی سختی بر روی گونه‌‌های قرمز شده‌اش فرو می‌نشاند، خدای من! با مشت‌هایی گره خورده سمت شانه‌هایش رفتم و همان‌طور که یکی از دستانش را در بند انگشتان یخ زده‌ام فشار می‌دادم ، سعی در این داشتم که او را دل‌گرم کنم. کیا با غضروف دست‌هایش بازی کرد و با تقه‌ای که ازشان در آورد سعی کرد کنترل فضا را به دست بگیرد.
- نمی‌ذاریم اتفاقی واست بیفته، پس لطفاً نترس و به سوال سامان جواب بده!
باران با تاخیر کمرش را صاف کرد و پشت دستانش را روی چشم‌های شفافش کشید، همان‌طور که سام گفت، با نفس عمیقی شروع کرد به حرف زدن.
- خ... خب، دقیقاً نمی‌دونم چند تا از اون فایل‌ها رو تونستم باز کنم، توی اغلبشون کتاب‌هایی در مورد آناتومی بدن و بسته‌های وازکتومی پزشکی به قیمت بیست دلار بودن.
وازکتومی؟ یعنی گروهی بودند که با خرید این کیت‌های جراحی در خانه، خودشان را عمل می‌کردند؟ خدای من! با انتظاری مشکوک به ادامه حرف‌های باران گوش می‌دادیم و فقط من می‌دانستم که تن و جان این دختر در حال لرزیدن است.
- پ... پوشه‌هایی داخل هر فایل وجود داشت که عکس‌هایی از اجساد و ادم‌های ت... تیکه، تیکه شده بودن!
خدای من چی می‌شنیدم؟ ربط این قضیه به تجارت سیاه چیه؟ باران دیوانه چطور سر از دارک‌وب و سایت‌های ممنوعه درآورده بود؟
- توی جعبه‌هایی که وسایل پزشکی، شیشه‌هایی پر از اندام‌های بریده شده‌ی مردم... .
تمام بدنم از شدت چیز‌های انزجار کننده‌ای که باران دیده بود جمع شد و حالا او بود که دستان مرا می‌فشرد.
- جسد‌هایی پر از زخم‌های خاص، همه به ق... قیمت‌های بالایی خرید و فروش می‌شدن، م... می‌تونم نشونتون بدم!
باران با خشونت دستی به اشک‌های مزاحم سرازیرش کشید و قصد بلند شدن کرد اما همین که خواست از سر جایش تکان بخورد، سام دست‌هایش را برای اون به شکل یک سپر درآورد و مانیتور لپ‌تاپ را به سمت چهره‌های بهت زده‌ی ما چرخاند! ولی من واقعاً ذهنم درگیر شد که باران چطور می‌خواست اسناد حرف‌هایش را به ما نشان بدهد؟
ترسان و منجمد شده عضلات منقبض چشم‌هایم را سمت پنجره بردم، بار دیگر شب حکمرانی خود را با خاموش کردن اشعه‌های خورشید آغاز می‌کرد، از میان حریر سفید پرده، زیبایی وحشتانکی پنهان شده بود!
- میلیارد میلیارد سند جابه‌جا شده‌ی بیت‌کوین، نشون میده که تمامی ماجرا بر می‌گرده به یک فرد روانی که شغل‌های دیگرش ‌پزشک یا هکر باشه، همین‌طور که می‌بینید، وجود تمامی این اسناد تجارت سیاه نشون دهنده‌ی جنایت‌هایی در گوشه و کنار این اینترنت لایه‌لایه شده و پیازی شکله که مطمعناً باران دست روی قسمت تاریک این جهنم گذاشته!
کیا از سر جایش بلند شد و با گره‌هایی کور در ابرو‌هایش، بند کشیده‌ی انگشتانش را تکان داد و لایتر بی‌نقصش را از روی میز اتاق من چنگ زد، همان‌طور که سیگار‌های خوش‌بویش را بیرون می‌کشید لب زد:
- خب؟ منتظر زیر لفظی که نیستی؟
حفره‌هایی از گاز در مغزم شکل گرفت، با هر قدم در هر کدام معلق می‌ماندم یا غرق می‌شدم، و در این وضعیت، شروع نمایش دیدنی دیگری‌ توسط تار پود آتش که با دستان کیا به خاکستر کشیده می‌شد کمی آزار دهنده بود.
- باران خودت هم می‌دونی که انتقال اون دسته از فایل‌هایی که نتونستی بازشون کنی چقدر کار خطرناکی بوده؟

انگار که شکی بهم وارد شده بود و جواب سوالم را گرفته باشم! سام داشت چی می‌گفت؟ دیگر باران ازش چه خطایی سر زده بود؟حتمیً باران با ذخیره کردن ان مزخرفات می‌خواست مدارک خرابکاری‌اش را نشانمان بدهد! کلمات با استرسی معشوف به حلقم چنگ زدن و حنجره‌ام را از هم گسستند:
- باران تو چیکار کردی؟ دختره‌ی احمق!

مشتم را آرام روی کمرش زدم و بلافاصله دست باران از میان انگشتانم لیز خوردند و به سمت صورتش رخنه کردند، عالی شد! حال مسبب در آوردن صدای هق‌هق‌های او هم بودم. کیا درحالی که هنوز سیگار روشن نشده‌اش را در دست داشت، به میز تکیه داد و و سر لایتر را باز و بسته کرد، خدای من چرا شعله‌های اون فندک مجذوب کننده این‌قدر به نظرم خوش رنگ می‌آمدند؟!
- پس همچنان قصد نداشتی که با دیدن اون لعنتی‌ها دست از دردسر درست کردن واسه خودت برداری، نه؟
لنگه ابروی سرگرد بالا رفت و عصبی دستی در پیچ و تاب موهای زغالیش کرد و آن ها را بالا انداخت.
- م... من فقط، نم... نمی‌خواستم اینط... .
با دو انگشتم پشت پلک‌هایم را فشار دادم و با هوفی روبه‌روی باران ایستادم، شانه‌هایش را کمی ماساژ دادم و سعی داشتم با آوا‌های نامربوطی آرامش کنم، نمی‌دانم توهم زدم یا چه! اما به خدا قسم که درگیری چشمان سامان و کیا و در پی آن، پوزخند کم‌رنگ شکل گرفته کنار لبشان از پیش چشمانم دور نماند، چشم شده بود؟ سام خودش را جمع کرد و عینک گرد و تمیزش را روی موهای پریشان و لختش قرار داد، شبیه پروفسور‌ها شده بود که این دور از نظر هم نبود. او هم مثل باران نابغه‌ای در زمینه ی دیجیتال بود! این را با کند و کاو و پیدا کردن نقطه اثر آن شنود جاسازی شده در پشت چوب لباسی‌های کمدم می‌گوییم، سامان بردبار فارق التحصیل دانشگاه شریف در رشته مهندسی کامپیوتر، نظر من را به خودش جلب کرد! هوش گول زننده‌ی او می‌توانست مدهوشت کند و این، نقطه‌ی مشترکش با سرگرد بود!
- باران با انتقال اون فایل‌های ویروسی به فلش مموریش باعث شده که هکر بتونه با نصب سریع باج افزار {clop}، در همون لحظه‌ای که باران سعی در باز کردن رمز‌ها و هک اطلاعات لپ‌تاپ اون روانی و داشته، وجود خودش رو توی سیستم عامل باران پنهان کنه!
لب‌های خشکم را با زبانم تر کردم و همان‌طور که به شعله‌های آتشین و چشم نواز لایتر کیا، که با هر بار باز و بسته شدن ازش بیرون می‌زد، خیره بودم، پرسیدم:
- پس علت اون فیلم و عکس‌هایی که از باران گرفته می‌شده، دقیقاً همین بد افزار لعنتی بوده!
ترس وهم انگیزی دوباره گوشه‌های مغزم را مورد ضرب و شتم قرار داد و باعث شد ناخود‌آگاه لرز خفیفی بکنم. کیا با بند انگشت شصتش سر لایتر را محکم بست و با تحکم خاطر گفت:
- زودتر هر کاری می‌تونی واسه جدید شدن سیستم باران انجام بده، این وضعیت نباید زیاد طول بکشه!
- اما تکلیف اون عکس‌ها چی می‌شه سرگرد؟ باید چندتاش و نگه داریم ممکنه همین‌طوری سر باران رو به باد بده.
گردنم را به زور بالا کشیدم، خرده سیارک‌های حاضر در خاکستر چشم‌های متروکه کیا، زلزله‌آور بود! مانده بودم چرا با وجود لایتر محبوبش، سیگار را آتش نمی‌زند؟
- پس چندتاش و واست کپی می‌زنم!
سام خیلی آرام انگار که دلش نمی‌خواست این جمله را با صدای بلند‌تری بگوید، زبر لب برای خودش این را گفت و دستی به سر و رویش کشید.
- مگه تو اینو نمی‌خواستی؟
انگار درک ابهام موجود در گوی‌های برنده‌ی کیا باعث می‌شد، ادارک پریشی چهره بگیرم و نتونم جایی به جز مردمک ثابت چشم‌هایش را مورد هدف قرار بدهم! لب‌هایم را روی هم فشردم و چشمانم را چینی دادم تا سرگرد همه چیز را در این مرحله لو ندهد.
- من فکر می‌کنم فردی که پشت اون سیستم عامل پیچیده نشسته بوده و قصد شنیدن حرف‌های تو و ترسوندن باران رو داشت، قطعا منتظره یه فرصته تا برامون طعمه جور کنه! و چی بهتر از دردسری که به دست تو درست بشه!
خدای من کیا چرا داشت مزخرف می‌گفت؟
سامان که سخت مشغول انجام دستور سرگرد بود نیم نگاهی به ما انداخت و با لحن هشدار گونه‌ای گفت:
- هر چی جلو‌تر برین، راه رو واسه باران خطر ناک‌تر می‌کنین!
سرگرد با حفظ صلابت همیشگی‌اش پوزخند صدا داری زد و قاب چهره‌ی خوش چینشش را رو به من گرفت:
- خطر؟ خانم وکیل خوده خطره!
هنوز در پی اکتشاف طعنه‌اش بودم که زنگ تلفن باران که نام آریا را با صدای نازکی فریاد می‌زد، به صدا درآمد، عذر خواهی ضعیفی کرد و از اتاق بیرون رفت. نمی‌دانم چرا اتمسفر این اتاق کمی بوی آشوب گرفته بود؟ برای گفتن چیز‌های مشترک زیادی که بهم داشتیم بی تاب بودم. سامان هم با گفتن چیزی در گوش کیا، سرپایی روی یکی از دکمه‌های لپ‌تاپ زد و خاموشی موقت آن را با موزیک خاصش اعلام کرد، خب، حالا می‌توانستم نفس عمیقی بگیرم و مکافات را درون ریه‌هایم حس کنم!
- تبریک میگم خانم وکیل!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین