جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mobinaa با نام [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 26,593 بازدید, 201 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mobinaa
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
صدای قدمای شخصی متوقفم کرد.
ترسیدم و چند قدم عقب رفتم.
بخدا امشب من سکته میکنم و میمیرم
قلبم محکم کوبیده میشد تو قفسه سینم.
- نترس منم.
- منیژه؟
- آره.
منیژه امد پیشم و سریع گفت:
- نامه رو پیدا کردی.
- آره.
نامه رو از دستم قاپید و بازش کرد.
کنجکاو شدم و پرسیدم
- چی توش نوشته.
منیژه چشماش و ریز کرد و گفت:
- من که سواد ندارم.
اوففف میخواستم از وسط نصفش کنم
یه ساعته نامه رو گرفته زل زده بهش حالا یادش امده سواد نداره.
نامه رو از دستش بیرون کشیدم و شروع کردم بخوندن.
- سلام دخترم
حالا که تو این نامه رو میخونی من دیگه پیش تو نیستم. من ببخش که تو این عمارت و سختی هاش تنهات گذاشتم. میدونم راه فراری نداری ولی تا جایی که میدونی از اینجای نحس دور شو. شاید تو وجود من احساس نکنی ولی این بدون که من همیشه تو قلبتم. دخترم قلب مادرت و هزاران بار شکستن ولی نزار قلبت بشکنه.
آدرس مادربزرگت و به ماه بانو دادم ازش بخواه کمکت کنه اون زن خوبیه. تو این مدت اگه اون پیشم نبود شاید تویی هم وجود نداشتی. دخترم نمیخوام دردهایی که من کشیدم و تو بکشی پس برو.
امضا. مادرت
نامه رو تا کردم.
به صورت منیژه نگاه کردم. صورتش از اشک خیس بود.
مشت هاش و توهم گره کرد و زیر لب گفت:
- میکشمت.
چیییی؟
بعد بدون هیچ حرفی با قدمای محکم راه افتاد
دنبالش رفتم
- منیژه میخوای چیکار کنی. دیوونه شدی
منیژه وارد باغ شد و رفت پشت عمارت.
داشت میرفت سمت یه کلبه چوبی که تا حالا ندیده بودمش.
در و با ضرب باز کرد و رفت سمت یه پیرزن که داشت بافتنی میبافت.
گلو شو گرفت و فشار داد و گفت:
- تو میدونستی. تو همه این مدت میدونستی
پیرزن بیچاره داشت جون میداد و منیژه هم اصلا حالیش نبود داره چیکار میکنه
رفتم و دستش از گلوش آزاد کردم.
- دیوونه شدی منیژه. داشتی میکشتیش.
- این آشغال باید بمیره. این کثافت یه عمر به من دروغ گفت.
نگاهی به پیرزن کردم.
نفسی کشید
رفتارش خیلی عجیب بود.
به چشم هاش نگاه کردم.
سفید بود. اون پیرزن کور بود.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
منیژه دستش و مشت کرد و گفت:
- میگی چه بلایی سر مامانم امده یا بکشمت.
- آروم باش. مگه نمیبینی حالش بده.
- حالش بد باشه. یه عمر حال من بود.
رفتم یکم از تو پارچ آب ریختم تو لیوان و دادم دستش.
یکم ازش خورد.
- بهترید؟
- آره دخترم.
منیژه چماقی از داخل شومینه بیرون کشید و گفت:
- حرف بزنننن.
بعدم به سمت پیرزن هجوم آورد که مانعش شدم.
همون موقع پیرزن گفت:
- سال ها پیش دختری به اسم مریم که یه دانشجو بود برای نوشتن پایان نامش امد اینجا.
من و منیژه منتظر به دهن پیرزن چشم دوخته بودیم.
- اون یه دختر شهری بود. جوون و زیبا.
برای اینکه بتونه اینجا بمونه بهش گفتن باید از خان اجازه بگیره. اونم رفت پیش خان برای کسب اجازه. خانم یکدل نه صددل عاشقش شد.
خان میدونست که موندن مریم تو روستا دائمی نیست. برای همین به اون مریم انگ دزدی زد و بهش اجازه نداد برگرده پیش خانوادش.
خان اون مریم به عنوان یه خدمتکار تو عمارتش نگه داشت.
یک شب که خان خیلی مسـ*ـت بود به اون مریم ت.... کرد.
هیچ وقت اون شب و یادم نمیره. شبی که مریم با بدن کبود و لباس های پاره امد پیشم.
دلم براش کباب شد. تا خود صبح تو بغلم گریه کرد.
صبح که شد بهم گفت میخواد خان رسوا کنه. میخواد به همه بگه خان باهاش چیکار کرده ولی من مانع شدم و گفتم که خان تو رو میکشه.
بعد یه مدت مریم حالت تهوع و سرگیجه داشت. وقتی بهم گفت فهمیدم که بارداره.
رفت پیش خان و جریان بهش گفت. خانم در کمال بیخیالی گفت یا بچه رو بنداز یا بزرگش بدون اسم و رسم من.
خان مریم رو تهدید کرد که اگه کسی بفهمه بچه مال اونه سر دختر و گوش تا گوش میبره.
مریم که نمی تونست از بچه تو شکمش بگذره تصمیم گرفت بچه شو نگه داره.
من بچه شو تو همین آلونک به دنیا آوردم یه دختر سفید و خوشگل.
دختر بچه روز به روز تو این عمارت قد میکشید.
خان حتی حاضر نشد که دخترک شو ببینه.
بعد ماه ها مریم رفت پیش خان و گفت
بچش پدر میخواد گفت نمیخواد مثل بقیه بچه هاش براش پدری کنه ولی لااقل یه شناسنامه برای بچه بگیر. ولی خان زیر بار نرفت.
مریمم قسم خانوادش خورد که خان رسوا میکنه.
هنوز شب از نیمه نگذشته بود که خان به فرنگیس دستور داد مریم و بکشه.
نمی دونم چجوری ولی مریم باخبر شده بود.
امد پیشم و دخترش بهم سپرد گفت براش مادری کن.
از اینکه انقدر ناتوان و ضعیف بودم حالم از خودم بهم میخورد.
اون شب تا صبح چشم هام روهم نیومد.
صبح وقتی رفتم عمارت دیدم جنازه مریم و پایین پله ها گذاشتن که تظاهر کنن مریم از پله ها افتاده. ولی کاملا مشخص بود که به مریم سم خورونده بودن.
پیرزن آهی کشید و گفت
- اون دختر بچه که به من سپرده شد تو بودی.
زانوهای منیژه شل شد و رو زمین افتاد
- مادرت تو اون سال ها خیلی عذاب کشید. تو دختر غیاث خان درخشانی.
پیرزن سرش و زیر انداخت و گفت:
- من ببخش اگه چیزی نگفتم بخاطر این بود که نمیخواستم وارد این بازی کثیف بشی.
حال منیژه اصلا خوب نبود و من بهش حق میدادم.
زیر بغلش و گرفتم و بلندش کردم.
و از اونجا دور شدیم.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
منیژه تو حس و حال خودش بود.
چند ساعتی میشد که یه گوشه نشسته بود و به دیوار زل زده بود
حقم داره. بعد این همه سال بفهمی پدری که بیرون از این عمارت دنبالش میگردی مالک این عمارت بوده یا بفهمی مادرت به دست پدرت به غتل رسیده
داستان مریم و تو ذهنم مرور میکنم
چقدر داستان من و مریم شبیه همه.
اگه بخوایم قبول کنیم که گذشته داره تکرار میشه و من خودم جای مریم بزارم و رایانم بشه غیاث خان. پس ته این ماجرا من به دست رایان کشته میشم.
حالا دیگه حال منم بد بود.
چندتا سوال تو ذهنم بود که تنها پاسخش و یک نفر میدونست و اون ماه بانو بود.
برای همین منیژه رو به حال خودش رها کردم و از اتاق زدم بیرون.
مسیری که دیشب رفته بودم و دوباره طی کردم.
پشت در بودم تقه ای به در زدم و داخل شدم.
ماه بانو روی صندلی نشسته بود و رادیو گوش میداد.
- سلام.
لبخندی زد و گفت
- سلام به روی ماهت عزیزم خوش امدی.
کنارش نشستم.
- مادر میشه قرص های منو بهم بدی.
- کجاست؟
- اونجا تو کشو.
بلند شدم و رفتم سمت کشو و درش باز کردم و قرص مورد نظر و پیدا کردم
- بفرمایید.
قرص و از دستم گرفت یکم آب ریختم تو لیوان دادم بهش.
نگاهم دورتا دور خونه چرخوندم
هیچکس نبود.
- شما اینجا تنها زندگی میکنید؟
- آره عزیزم.
- نمی ترسید؟
- ترس مال کسیه که ببینه.
- چی شد که چشماتون...
نذاشت بقیه حرفم بزنم و گفت
- غیاث خان این بلا رو سرم آورد... بهم گفت تو زیادی میدونی چشم هام کور کرد که دیگه چیزی نبینم.
- چرا شما اینجا تک و تنها زندگی میکنید؟
- بعد از مرگ غیاث خان و تاج گذاری رایان خان. ارباب بهم لطف کرد و به من پیرزن جا و مکان داد. ولی ازم خواست که مخفی بمونم به غیر از خودش و سیاوش و منیژه که بزرگش کردم هیچکس نمی دونه که من اینجام.
آهانی گفتم و پرسیدم
- داستانی که دیشب تعریف کردید حقیقت داره؟
دستاش روی میز کشید تا دست های منو پیدا کنه.
دست هام بردم جلو تا بگیرتشون.
- من یه پیرزنم که پاش لب گوره دیگه نه از کسی میترسم و نه از چیزی. مطمئن باش حرف های دیشبم چیزی جزء حقیقت نیست.
- اگه منیژه دختر غیاث خان باشه یعنی خواهر رایان و کامیار.
- آره عزیزم. رایان و کامیار خیلی بچه بودن که منیژه به دنیا امد.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
- رایان میدونه که منیژه خواهرشه؟
- به همون خدایی که میپرستم قسم میخواستم این راز و با خودم به گور ببرم ولی نشد. تو و منیژه تنها کسانی هستین که میدونه.
- خب چرا به رایان نمیگی؟ من مطمئن وقتی بفهمه یه خواهر داره خیلی خوشحال میشه.
ماه بانو دستام و تو دستاش فشار داد و گفت:
- فراموش نکن مادر منیژه خواهر تنی رایان نیست. غیاث خان به مادر رایان خ*یانت کرده میترسم وقتی بفهمه قاطی کنه و منیژه رو اذیت کنه.
- با شناختی که من ازش دارم همچین آدمی نیست.
- میدونم مادر. ولی خلاصه پسره غیرت داره رو مادرش.
یکم با خودم فکر کردم دیدم راست میگه شاید وقتی بفهمه فکر کنه تلافی خ*یانت پدرش و سر منیژه در بیاره.
یکم دیگه اونجا موندم و با ماه بانو گذشته رو مرور کردیم.
موقع امدنم به ماه بانو قول دادم که بیشتر بهش سر بزنم.
تو باغ واسه خودم قدم میزدم
که یه دفعه یکی از پشت چسبید بهم.
از ترس داشتم پست میفتادم.
- هیسس!
- سحر تویی؟!
- آره. هیسسس. تکون نخور.
- دختر پشت من چرا وایسادی؟
- عمو رایان میخواد کلم بکنه. تکون نخور دیگه.
پوفی کشیدم و گفتم:
- باز چه گندی زدی؟
- هیچی بخدا. اون خیلی حساسه.
- آره جون خودت.
- واااییی امد.
روبه روم نگاه کردم. رایان مثل شمر داشت میومد سمتم.
- اگه ازت چیزی پرسید بگو نیست.
رایان امد یه قدمیم وایساد
- تو سحر و ندیدی؟
مثل مجسمه سیخ وایساده بودم.
رایان دستش مقابل صورتم حرکت داد و گفت
- با توام. میگم ندیدیش.
سحر یه منگوش ازم گرفت که به خودم امدم.
- آره..... یعنی نه.... نیست.
- اگه دیدیش بگو کاریش ندارم بیاد پیشم.
- کاری کرده؟
- فسقلی با ماژیک روی پیرهن من گل کشیده.
به زور خندم و نگه داشته بودم.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
رایان دستاش به کمرش زد و گفت:
- وروجک یدونه پیرهن سالم برام نذاشته... الان چی بپوشم.
یه قدم جلو رفت و به من نگاه کرد و گفت:
- 10 تا از پیرهن های منو ترمال کرده.
یه دفعه صدای اعتراض سحر که پشت من قائم شده بود بلند شد
- دروغ نگو. فقط فقط 9 تا بود. فکر کردی من شمردن بلد نیستم؟
سحر حق به جانب امد بیرون و گفت:
- میبینی خاله جونم. لباسش خودش خراب کرده میندازه گردن من.
رایان جلوی پای سحر نشست و پرسید
- چرا روی پیراهنم گل کشیدی؟
- کار بدی کردم خواستم از این سادگی دربیاد.
لبام و به دندون گرفتم تا جلوی خندم و بگیرم.
رایانم خندش گرفته بود ولی چون میخواست جدی باشه جلوی خندش میگرفت
- اون پیرهن ها مدلشون همینه. هرچیزی که سادس که نباید روش گل کشید.
- مدلش خیلی زشته خب. الان من گل صورتی کشیدم روش تا خوشگل بشه.
رایان پوفی کرد و گفت:
- باشه. اصلا اون هیچی. چرا روی پیرهن سفیدم عکس خر کشیدی؟
اینبار نتونستم خودم کنترل کنم و زدم زیر خنده که با چشم غره رایان خفه شدم.
- خر خیلیم خوشگله. من نمی دونم چرا فکرمیکنید خر بده. من که خیلی خر دوست دارم.
- گوسفند و سگ و خروس و گاوم دوست داری مگه نه؟
سحر کف دستاش و بهم کوبید و گفت:
- آره. دیدی ببعیم چقدر قشنگ کشیده بودم.
رایان خیلی حرص میخورد.
دمت گرم سحر جونم که انتقام خاله خزانت گرفتی
سحر انگشت اشارش مقابل رایان گرفت و گفت
- من و دعوا نکنننن.
- یه طویله رو کشیدی روی پیرهنام و من نباید دعوات کنم؟
- آره چون اگه دعوام کنی نمیزارم دیگه عموم باشی
بعد دستاش دور کمرم حلقه کرد و گفت
- اونطوری دیگه فقط فقط خاله خزانم دوست دارما.
عجوبه ای بود این دختر کوچولوی ناز دوست داشتنی.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
انقدر درگیر کارهای منیژه شدم که فراموش کردم باید خودم و به رایان اثبات کنم.
تو این عمارت هر روز یه اتفاق جدید میفته
امروزم رفتم تا صبحانه ملیکا جون براش ببرم.
حموم بود.
منم میز صبحانه رو براش آماده کردم.
گوشیش زنگ خورد.
گوشیش روی تخت بود.
رفتم سمت گوشی و برداشتم به صفحش نگاه کردم. نوشته بود نفسم.
نفسش حتما رایان. چقدر مشنگن این دوتا. توی خونه زندگی میکنن و باهم تلفنی حرف میزنن.
- کی بهت اجازه داد بری سمت گوشی من؟
- گوشیت زنگ خورد میخواستم برات بیارم.
گوشی و از دستم بیرون کشید و گفت:
- لازم نکرده
شونه ای بالا انداختم و باشه ای گفتم.
و رفتم سمت میز تا بقیه مخلفات و آماده کنم.
تمام حواسم به حرفای ملیکا بود. دوست داشتم بدونم تلفنی بهم چی میگن.
- کجا باید بیام؟
-
- حالا واقعا ضروریه. من خیلی نگرانم.
-
- باشه داد نزن میام.
-
- یه ساعت دیگه اونجام بای.
چیزی که برام عجیب بود این بود که رایان تو عمارت چرا باید بیرون از عمارت ببینتش.
- کارت تموم نشد؟ چقدر کندی.
عقب کشیدم.
با حرص صبحانش میخورد.
یعنی چی شده؟
یه نگاه پر غضب بهم کرد و گفت:
- چرا هنوز اینجایی؟ شعورت نمیرسه بری؟
واقعا این زن منفور ترین زن دنیا بود برام.
سری به نشانه تاسف تکون دادم و رفتم.
ولی تموم فکرم شده بود مکالمه ی ملیکا.
باید دنبالش میرفتم.
لباس هام و عوض کردم و پشت باغ منتظر نشستم.
معلوم بود خیلی عجله داره چون قدمای بلند برمیداشت.
راننده رو مرخص کرد و گفت خودش میخواد برونه.
هر لحظه عجیب تر میشد.
به محض خروجش از عمارت سریع خودم به سر کوچه رسوندم.
جلوی اولین ماشینی که رد میشد و گرفتم.
- آقا خیلی واجبه.
سوار شدم و ازش خواستم که ماشین ملیکا رو دنبال کنه.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
خیلی وقت بود که از روستا دور شده بودیم
این دختره دیوونه داشت کجا میرفت؟
راننده هم یه سره غرغر میکرد.
بلاخره پیچید تویه جاده خاکی.
از راننده خواستم نگه داره و پیاده شدم.
کمی که دورتر شد راه افتادم.
چند متری میشد که راه میرفتم که با دیدن ماشین ملیکا متوقف شدم.
جلوی یه قلعه خیلی قدیمی که تقریبا تخریب شده بود نگه داشت بود.
آروم از در ورودی داخل شدم.
به هر سوراخی سرک میکشیدم تا ملیکا رو پیدا کنم.
با دیدنش سریع رفتم و پشت یه ستون قائم شدم.
یعنی با کی قرار داره؟
هیچکس و اونجا نمی دیدم.
به ساعت مچیم نگاه کردم. ساعت 1 ظهر شده بود.
صدای ماشینی از دور شنیده میشد.
ماشین درست پشت ماشین ملیکا متوقف شد.
سرم و دزدیدم تا منو نبینن.
دید کافی نداشتم.
فقط چندتا مرد از ماشین پیاده شدن
ملیکا با گله گفت
- چه عجب! خب میذاشتی یدفعه شب میومدی.
مرد همینطور که به سمتش میرفت گفت:
- ببخشید یکم کارم طول کشید.
دیگه صدایی نمیشنیدم چون فاصلشون باهم کم بود و آروم صحبت میکردن.
آروم سرم چرخوندم تا بتونم چهره مرد ببینم.
پشتش به من بود. اهههه لعنتی برگرد ببینمت.
موندن اونجا هیچ فایده ای نداشت برای همین تصمیم گرفتم جام و تغییر بدم.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
آهسته رو پنجه پام حرکت کردم و خودم و به ستون بعدی رسوندم
باید بگم تا رسیدن به ستون بعدی صدبار مردم و زنده شدم.
نفس عمیقی کشیدم وقتی یکم حالم جا امد سر چرخوندم تا صورت مرد و ببینم
و با چیزی که دیدم ضربان قلبم رفت روی هزااار.
کامیار؟ این لعنتی هنوز اینجاس.
با ملیکا چیکار داره؟ نکنه مخ ملیکار و زده؟
من برای اثبات حرفم به مدرک احتیاج داشتم
دستم و سمت کولم بردم و دوربین عکاسیم و بیرون آوردم.
این دوربین اون روز شوم با خودم آورده بودم تا با شنتیا عکس بگیرم.
اون روز که به دردم نخورد ولی امروز خیلی برام کارسازه.
دوربین تنظیم کردم.
فاصله خیلی زیاد بود برای همین حسابی زوم کردم تا قیافه ها معلوم باشه.
چندتا عکس گرفتم
عکس ها رو چک کردم. قیافه ها معلوم بود
ولی برای اینکه رایان نگه فتوشاپ یه فیلمم ازشون گرفتم.
حالا میبینیم کی با کامیار رابطه داره ملیکا خانوم
لبخند خبیثی روی لبم نشست
دیگه اونجا کاری نداشتم. مسیری که رفته بودم و ستون به ستون برگشتم.
و از همون دری که داخل شده بودم خارج شدم.
نگاهی به پشت سرم کردم. هیچ خبری نبود
تا سر برگردوندم یه غول چماق کچل جلوم ظاهر شد.
برای چند لحظه نفسم رفت.
- اینجا چیکار میکنی خانوم کوچولو.
خواستم عقب گرد کنم و در برم که یکی دیگه هم پشت سرم ظاهر شد.
آب دهنم پر صدا قورت دادم.
همون کچل گفت:
- ننه و بابات بهت یاد ندادن فضولی کار خوبی نیست؟
- من اشتباهی امدم اینجا الانم میخوام برم.
پوزخندی زد و گفت
- بری؟ مگه ما میذاریم بدون پذیرایی شدن بری.
- شما ها کی هستین؟. من با کسی کاری ندارم.
- ولی ما مریضیم باهمه کار داریم.
اون یارو که پشتم بود کوله پشتیم و از کولم کشید
- داری چیکار میکنی؟ کولم بده.
همه وسایل تو کوله رو بیرون ریخت.
دوربینم برداشت و به عکسای داخلش نگاه کرد.
- اون تو عکس های خانوادگیه.
با دیدن یکی از عکس ها پوزخندی زد و گفت
- از کی تا حالا با کامیار خان فامیل شدی؟
بدبخت شدم.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
دوربینم و رو هوا گرفت و گفت:
- با دوربینت خداحافظی کن کوچولو.
بعدم تو یه حرکت کوبیدش به دیوار. خرد و خاکشیر شد.
اون یارو کچل موهام و از پشت چنگ زد و گفت:
- حالا یجوری ازت پذیرایی میکنم که دیگه هوس مهمونی رفتن نکنی.
موهام و کشید و که جیغم رفت روهوا.
تقلا کردم که از دستش فرار کنم که یه دفعه موهام و ول کرد و تعادلم از دست دادم و خردم زمین.
اون یکی مرده یه لگد زد تو شکمم که دنیا پیش چشمام تیره و تار شد


با احساس خیسی صورتم چشمام و باز کردم.
گیج و منگ بودم. همه جای بدنم درد میکرد.
بارون نم نم میبارید.
نگاهی به دور و برم کردم. شب شده بود. و من وسط یه بیابون برهوت بودم.
صدای زوزهٔ گرگ تنها صدایی بود که شنیده میشد.
به سختی از جام بلند شدم.
جای کبودی های بدنم میسوخت. نامردا حسابی ازم پذیرایی کردن.
هیچکس تو اون بیابون نبود. تا چشم کار میکرد تاریکی بود.
انقدر تاریک بود که به زور یه قدم جلوتر از خودم میدیدم.
به هر مشقتی بود خودم و به جاده رسوندم.
فقط خدا خدا میکردم که یه نفر از این جاده رد بشه تا به فریادم برسه.
بارونم هر لحظه شدید تر میشد.
میدونستم تا عمارت خیلی راهه ولی هرطور شده باید خودم و به عمارت برسونم.
حدود یه ساعتی میشد که خسته و درمونده راه میرفتم
انگار این جاده تمومی نداشت. دیگه توانی برام نمونده بود.
تموم لباسام خیس خیس بود.
نور خیره کننده ای از دور به چشمم خورد انقدر این نور تو اون تاریکی زیاد بود که دستم و سپر چشام کردم.
ماشینی چند قدمیم توقف کرد و شخصی از ماشین پیاده شد.
- خزان.
دستم و از روی چشمام برداشتم.
با دیدن سیاوش تو اون لحظه انگار دنیا رو بهم دادن.
با گریه اسمش و صدا زدم.
- سیاوش.
بعد خودم و انداختم تو بغلش.
سیاوشم دستاش دورم حلقه کرد و گفت:
- چه بلایی سرت امده.
دلم یه خواب طولانی میخواست. الان دیگه خیالم راحت بود چون سیاوش پیشمه و مراقبمه.
دیگه چیزی نفهمیدم و خودم به دنیای شیرین خواب سپردم.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
وقتی بیدار شدم تو بیمارستان بودم.
هنوز درد داشتم.
سیاوش امد داخل و با دیدنم یه لبخند قشنگ زد و گفت:
- خداروشکر بهوش امدی.
جوابش و با یه لبخند دادم.
امد بالا سرم و پرسید
- کی این بلا رو سرت آورده.
اون آدمای وحشی افراد کامیار بودن.
ولی اگه بگم قطعا عواقب خوبی در انتظارم نیست.
فعلا سکوت بهترین کاره.
- نمی دونم.
- اصلا برای چی از عمارت رفتی بیرون؟... رایان داره میاد اینجا هرچی گفت تو هیچی نگو.
واییی حالا باید غرغرای اونم بشنوم.
چند دقیقه ای نگذشته بود که رایان خشمگین وارد اتاق شد.
به سمت تختم هجوم آورد.
- تو کدوم گوری بودی؟
فاصله زیادی باهام نداشت از ترس روی تخت به خودم جمع شدم.
که سیاوش دستای رایان و گرفت و گفت:
- بیا بریم الان اصلا موقعش نیست.
به هر ترفندی بود رایان و از اتاق بیرون برد.
این همه بلا سرم امد. و از همه مهمتر یه عالمه بلای دیگه قراره سرم بیاد اونم الکی.
و من تنها مدرکم از دست دادم.
لعنتی. اگه یکم حواسم بیشتر جمع میکردم همه چی تموم میشد.
من یه احمقم. اگه فقط یدونه از اون عکس ها رو داشتم همه مشکلاتم حل میشد.
بعد از تموم شدن سرمم از بیمارستان مرخص شدم.
یه نسخه داروهم بود که سیاوش برام گرفت.
رایان تو ماشین منتظرم بود.
ولی میترسیدم باهاش برم. دست سیاوش و گرفتم و گفتم:
- میشه من با تو بیام؟
سیاوش لبخندی زد و گفت:
- برو تو ماشین سوار شو.
سوئیچ ماشین ازش گرفتم و رفتم تو ماشین نشستم.
سیاوشم رفت از توی شیشه ماشین یه چیزایی به رایان گفت که رایان گازش و گرفت مثل جت از ما دور شد.
سیاوش امد و تو ماشین نشست.
داشت کمربندش میبست که گفتم
- دوباره گند زدم. یه وقت بلایی سرش نیاد؟
- نترس اون هیچیش نمیشه.
سیاوشم ماشین و روشن کرد و راه افتاد.
- تو برای چی رفتی بیرون؟
حالا چی بگم؟
- میخواستم یه هوایی عوض کنم.
- خزان من میدونم زندگی کردن اونم تو این شرایط برات سخته ولی لطفا موقعیتت فراموش نکن. تو نباید بدون اجازه رایان از عمارت خارج بشی.
- میدونم.
- وقتی رسیدیم عمارت یه راست برو تو اتاقت تا فردا با رایان حرف میزنم که دعوات نکنه.
- مرسی.
به عمارت که رسیدیم تو باغ و نگاه کردم ماشین رایان و که دیدم خیالم راحت شد
و کاری که سیاوش گفت و انجام دادم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین