- Sep
- 204
- 901
- مدالها
- 1
صدای قدمای شخصی متوقفم کرد.
ترسیدم و چند قدم عقب رفتم.
بخدا امشب من سکته میکنم و میمیرم
قلبم محکم کوبیده میشد تو قفسه سینم.
- نترس منم.
- منیژه؟
- آره.
منیژه امد پیشم و سریع گفت:
- نامه رو پیدا کردی.
- آره.
نامه رو از دستم قاپید و بازش کرد.
کنجکاو شدم و پرسیدم
- چی توش نوشته.
منیژه چشماش و ریز کرد و گفت:
- من که سواد ندارم.
اوففف میخواستم از وسط نصفش کنم
یه ساعته نامه رو گرفته زل زده بهش حالا یادش امده سواد نداره.
نامه رو از دستش بیرون کشیدم و شروع کردم بخوندن.
- سلام دخترم
حالا که تو این نامه رو میخونی من دیگه پیش تو نیستم. من ببخش که تو این عمارت و سختی هاش تنهات گذاشتم. میدونم راه فراری نداری ولی تا جایی که میدونی از اینجای نحس دور شو. شاید تو وجود من احساس نکنی ولی این بدون که من همیشه تو قلبتم. دخترم قلب مادرت و هزاران بار شکستن ولی نزار قلبت بشکنه.
آدرس مادربزرگت و به ماه بانو دادم ازش بخواه کمکت کنه اون زن خوبیه. تو این مدت اگه اون پیشم نبود شاید تویی هم وجود نداشتی. دخترم نمیخوام دردهایی که من کشیدم و تو بکشی پس برو.
امضا. مادرت
نامه رو تا کردم.
به صورت منیژه نگاه کردم. صورتش از اشک خیس بود.
مشت هاش و توهم گره کرد و زیر لب گفت:
- میکشمت.
چیییی؟
بعد بدون هیچ حرفی با قدمای محکم راه افتاد
دنبالش رفتم
- منیژه میخوای چیکار کنی. دیوونه شدی
منیژه وارد باغ شد و رفت پشت عمارت.
داشت میرفت سمت یه کلبه چوبی که تا حالا ندیده بودمش.
در و با ضرب باز کرد و رفت سمت یه پیرزن که داشت بافتنی میبافت.
گلو شو گرفت و فشار داد و گفت:
- تو میدونستی. تو همه این مدت میدونستی
پیرزن بیچاره داشت جون میداد و منیژه هم اصلا حالیش نبود داره چیکار میکنه
رفتم و دستش از گلوش آزاد کردم.
- دیوونه شدی منیژه. داشتی میکشتیش.
- این آشغال باید بمیره. این کثافت یه عمر به من دروغ گفت.
نگاهی به پیرزن کردم.
نفسی کشید
رفتارش خیلی عجیب بود.
به چشم هاش نگاه کردم.
سفید بود. اون پیرزن کور بود.
ترسیدم و چند قدم عقب رفتم.
بخدا امشب من سکته میکنم و میمیرم
قلبم محکم کوبیده میشد تو قفسه سینم.
- نترس منم.
- منیژه؟
- آره.
منیژه امد پیشم و سریع گفت:
- نامه رو پیدا کردی.
- آره.
نامه رو از دستم قاپید و بازش کرد.
کنجکاو شدم و پرسیدم
- چی توش نوشته.
منیژه چشماش و ریز کرد و گفت:
- من که سواد ندارم.
اوففف میخواستم از وسط نصفش کنم
یه ساعته نامه رو گرفته زل زده بهش حالا یادش امده سواد نداره.
نامه رو از دستش بیرون کشیدم و شروع کردم بخوندن.
- سلام دخترم
حالا که تو این نامه رو میخونی من دیگه پیش تو نیستم. من ببخش که تو این عمارت و سختی هاش تنهات گذاشتم. میدونم راه فراری نداری ولی تا جایی که میدونی از اینجای نحس دور شو. شاید تو وجود من احساس نکنی ولی این بدون که من همیشه تو قلبتم. دخترم قلب مادرت و هزاران بار شکستن ولی نزار قلبت بشکنه.
آدرس مادربزرگت و به ماه بانو دادم ازش بخواه کمکت کنه اون زن خوبیه. تو این مدت اگه اون پیشم نبود شاید تویی هم وجود نداشتی. دخترم نمیخوام دردهایی که من کشیدم و تو بکشی پس برو.
امضا. مادرت
نامه رو تا کردم.
به صورت منیژه نگاه کردم. صورتش از اشک خیس بود.
مشت هاش و توهم گره کرد و زیر لب گفت:
- میکشمت.
چیییی؟
بعد بدون هیچ حرفی با قدمای محکم راه افتاد
دنبالش رفتم
- منیژه میخوای چیکار کنی. دیوونه شدی
منیژه وارد باغ شد و رفت پشت عمارت.
داشت میرفت سمت یه کلبه چوبی که تا حالا ندیده بودمش.
در و با ضرب باز کرد و رفت سمت یه پیرزن که داشت بافتنی میبافت.
گلو شو گرفت و فشار داد و گفت:
- تو میدونستی. تو همه این مدت میدونستی
پیرزن بیچاره داشت جون میداد و منیژه هم اصلا حالیش نبود داره چیکار میکنه
رفتم و دستش از گلوش آزاد کردم.
- دیوونه شدی منیژه. داشتی میکشتیش.
- این آشغال باید بمیره. این کثافت یه عمر به من دروغ گفت.
نگاهی به پیرزن کردم.
نفسی کشید
رفتارش خیلی عجیب بود.
به چشم هاش نگاه کردم.
سفید بود. اون پیرزن کور بود.