- Mar
- 1,455
- 3,562
- مدالها
- 2
از جام بلند شدم و با خنده گفتم:
_ تو نون نخوردی زور نداری به من چه.
چمدون اولی رو باز کردم و گفتم:
_ همه بیاید، آترین عمه بیا.
آذر که آترین توی بغلش بود، همراه با رومینا اومدن. دو دست لباس و شلوار و ادکلن به بابا دادم که تشکر کرد، لباس ورزشی بوکس و دستکش ستش با پیراهن و شلوار و ادکلن به آریا دادن که حسابی ذوق کرد. یه پیراهن ماکسی بلند و کفش و کیف ستش با مانتو شلوار به رومینا دادم که تشکر کرد. یه مانتو و شلوار و قالیچه سنتی به مامان دادم که با خوشحالی پرسید:
- گلیم کجاست؟
ابروم رو بالا انداختم و با سرخوشی گفتم:
- کاشان.
مامان با خوشحالی تشکر کرد. دو دست کت و شلوار و ادکلن به آذر دادم، تشکر کرد. آترین بغض کرده گفت:
- عمه چمدون خالی شد پس من چی؟
بغلش کردم و گفتم:
- مال تو اینجاست.
چمدون دومی که توش پر عروسکهای مختلف دیزنی و شخصیتهای کارتونی بود باز کردم؛ توش یه عالمه لباسهای پرنسسی هم بود.آترین ذوق کرده بود و همه رو میگشت و با دیدن هر کدوم ذوق میکرد. رو به رومینا گفتم:
- میگفتی به یاد ما نیستی، ببین هر جا رفتم یه دونه عروسک از هر شهر برای عمه جونم گرفتم.
رومینا با تشکر بغلم کرد و گفت:
- هیچ کجای جهان خواهر شوهر به خوبی تو نمیشه پیدا کرد.
بوسی روی گونش گذاشتم که آترین گفت:
- مامان، مامان میخوام همه این لباسها رو بپوشم.
رومینا دو دست لباس برداشت و گفت:
- الحق که به عمهت رفتی، همین که لباسها رو دید حالش خوب شد.
خندیدم و با خوشحالی گفتم:
- خداروشکر.
رومینا آترین بغل کرد و برد تو اتاق تا لباس تنش کنه. آترین هردفعه با لباس جدید میاومد و برای ما میچرخید و ژست میگرفت. موهای بلند مشکیش رو تکون میداد و چشمهای مشکیش از خوشحالی برق میزد، انگار که تموم دنیا رو بهش دادهبودیم. مامان سینی غذا رو جلوم گذاشت. همینطور که میخوردم، قربون صدقه آترین میرفتم. ساعت یک شب شدهبود و ما هنوز دور هم نشستهبودیم. آذر با ماگ قهوه کنارم نشست و ماگ رو به دستم داد. پرسید:
- کی برای پذیرش میری؟
صاف نشستم و با کمی فکر گفتم:
- فکر کنم سه روز دیگه. تو کی برای مسابقات میری؟
به آریا نگاه کردم که جواب داد:
- با گروه فردا میریم، دعا کنید با مدال طلا برگردم.
آذر دست روی شونهش گذاشت و گفت:
- ما بهت باور داریم پسر.
مامان: مگه فردا پرواز نداری؟ برو بخواب دیگه.
به این ترتیب همه رو راهی اتاق خواب کرد.
دلم برای اتاقم تنگ شده بود، از وقتی بیست سالم شد دیگه توی این اتاق نخوابیدم و مستقل زندگی کردم. نه فقط من، آریا هم همینطور هرکدوم ما یه زندگی مستقل داریم، ولی آذر برعکس ما دو تا تو سن بیست سالگی ازدواج کرد.
_ تو نون نخوردی زور نداری به من چه.
چمدون اولی رو باز کردم و گفتم:
_ همه بیاید، آترین عمه بیا.
آذر که آترین توی بغلش بود، همراه با رومینا اومدن. دو دست لباس و شلوار و ادکلن به بابا دادم که تشکر کرد، لباس ورزشی بوکس و دستکش ستش با پیراهن و شلوار و ادکلن به آریا دادن که حسابی ذوق کرد. یه پیراهن ماکسی بلند و کفش و کیف ستش با مانتو شلوار به رومینا دادم که تشکر کرد. یه مانتو و شلوار و قالیچه سنتی به مامان دادم که با خوشحالی پرسید:
- گلیم کجاست؟
ابروم رو بالا انداختم و با سرخوشی گفتم:
- کاشان.
مامان با خوشحالی تشکر کرد. دو دست کت و شلوار و ادکلن به آذر دادم، تشکر کرد. آترین بغض کرده گفت:
- عمه چمدون خالی شد پس من چی؟
بغلش کردم و گفتم:
- مال تو اینجاست.
چمدون دومی که توش پر عروسکهای مختلف دیزنی و شخصیتهای کارتونی بود باز کردم؛ توش یه عالمه لباسهای پرنسسی هم بود.آترین ذوق کرده بود و همه رو میگشت و با دیدن هر کدوم ذوق میکرد. رو به رومینا گفتم:
- میگفتی به یاد ما نیستی، ببین هر جا رفتم یه دونه عروسک از هر شهر برای عمه جونم گرفتم.
رومینا با تشکر بغلم کرد و گفت:
- هیچ کجای جهان خواهر شوهر به خوبی تو نمیشه پیدا کرد.
بوسی روی گونش گذاشتم که آترین گفت:
- مامان، مامان میخوام همه این لباسها رو بپوشم.
رومینا دو دست لباس برداشت و گفت:
- الحق که به عمهت رفتی، همین که لباسها رو دید حالش خوب شد.
خندیدم و با خوشحالی گفتم:
- خداروشکر.
رومینا آترین بغل کرد و برد تو اتاق تا لباس تنش کنه. آترین هردفعه با لباس جدید میاومد و برای ما میچرخید و ژست میگرفت. موهای بلند مشکیش رو تکون میداد و چشمهای مشکیش از خوشحالی برق میزد، انگار که تموم دنیا رو بهش دادهبودیم. مامان سینی غذا رو جلوم گذاشت. همینطور که میخوردم، قربون صدقه آترین میرفتم. ساعت یک شب شدهبود و ما هنوز دور هم نشستهبودیم. آذر با ماگ قهوه کنارم نشست و ماگ رو به دستم داد. پرسید:
- کی برای پذیرش میری؟
صاف نشستم و با کمی فکر گفتم:
- فکر کنم سه روز دیگه. تو کی برای مسابقات میری؟
به آریا نگاه کردم که جواب داد:
- با گروه فردا میریم، دعا کنید با مدال طلا برگردم.
آذر دست روی شونهش گذاشت و گفت:
- ما بهت باور داریم پسر.
مامان: مگه فردا پرواز نداری؟ برو بخواب دیگه.
به این ترتیب همه رو راهی اتاق خواب کرد.
دلم برای اتاقم تنگ شده بود، از وقتی بیست سالم شد دیگه توی این اتاق نخوابیدم و مستقل زندگی کردم. نه فقط من، آریا هم همینطور هرکدوم ما یه زندگی مستقل داریم، ولی آذر برعکس ما دو تا تو سن بیست سالگی ازدواج کرد.
آخرین ویرایش: