جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تو را می‌جویم] اثر «سمیه اعلایی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط جک_اسپارو(: با نام [تو را می‌جویم] اثر «سمیه اعلایی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,794 بازدید, 38 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تو را می‌جویم] اثر «سمیه اعلایی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع جک_اسپارو(:
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط جک_اسپارو(:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,455
3,562
مدال‌ها
2
از جام بلند شدم و با خنده گفتم:
_ تو نون نخوردی زور نداری به من چه.
چمدون اولی رو باز کردم و گفتم:
_ همه بیاید، آترین عمه بیا.
آذر که آترین توی بغلش بود، همراه با رومینا اومدن. دو دست لباس و شلوار و ادکلن به بابا دادم که تشکر کرد، لباس ورزشی بوکس و دستکش ستش با پیراهن و شلوار و ادکلن به آریا دادن که حسابی ذوق کرد. یه پیراهن ماکسی بلند و کفش و کیف ستش با مانتو شلوار به رومینا دادم که تشکر کرد. یه مانتو و شلوار و قالیچه سنتی به مامان دادم که با خوشحالی پرسید:
- گلیم کجاست؟
ابروم‌ رو بالا انداختم و با سرخوشی گفتم:
- کاشان.
مامان با خوشحالی تشکر کرد. دو دست کت و شلوار و ادکلن به آذر دادم، تشکر کرد. آترین بغض کرده گفت:
- عمه چمدون خالی شد پس من چی؟
بغلش کردم و گفتم:
- مال تو این‌جاست.
چمدون دومی که توش پر عروسک‌های مختلف دیزنی و شخصیت‌های کارتونی بود باز کردم؛ توش یه عالمه لباس‌های پرنسسی هم بود.آترین ذوق کرده بود و همه رو می‌گشت و با دیدن هر کدوم‌ ذوق می‌کرد. رو به رومینا گفتم:
- می‌گفتی به یاد ما نیستی، ببین هر جا رفتم یه دونه عروسک از هر شهر برای عمه جونم گرفتم.
رومینا با تشکر بغلم کرد و گفت:
- هیچ کجای جهان خواهر شوهر به خوبی تو نمیشه پیدا کرد.
بوسی روی گونش گذاشتم که آترین گفت:
- مامان، مامان می‌خوام‌ همه این لباس‌ها رو بپوشم.
رومینا دو دست لباس برداشت و گفت:
- الحق که به عمه‌ت رفتی، همین که لباس‌ها رو دید حالش خوب شد.
خندیدم و با خوشحالی گفتم:
- خداروشکر.
رومینا آترین بغل کرد و برد تو اتاق تا لباس تنش کنه. آترین هردفعه با لباس جدید می‌اومد و برای ما می‌چرخید و ژست می‌گرفت. موهای بلند مشکیش رو تکون می‌داد و چشم‌های مشکیش از خوشحالی برق می‌زد، انگار که تموم دنیا رو بهش داده‌بودیم. مامان سینی غذا رو جلوم گذاشت. همین‌طور که می‌خوردم، قربون صدقه آترین می‌رفتم. ساعت یک شب شده‌بود و ما هنوز دور هم نشسته‌بودیم. آذر با ماگ قهوه‌ کنارم نشست و ماگ رو به دستم داد. پرسید:
- کی برای پذیرش میری؟
صاف نشستم و با کمی فکر گفتم:
- فکر کنم سه روز دیگه. تو کی برای مسابقات میری؟
به آریا نگاه کردم که جواب داد:
- با گروه فردا میریم، دعا کنید با مدال طلا برگردم.
آذر دست روی شونه‌ش گذاشت و گفت:
- ما بهت باور داریم پسر.
مامان: مگه فردا پرواز نداری؟ برو بخواب دیگه.
به این ترتیب همه رو راهی اتاق خواب کرد.
دلم برای اتاقم تنگ شده بود، از وقتی بیست سالم شد دیگه توی این اتاق نخوابیدم و مستقل زندگی کردم. نه فقط من، آریا هم همین‌طور هرکدوم ما یه زندگی مستقل داریم، ولی آذر برعکس ما دو تا تو سن بیست سالگی ازدواج‌ کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,455
3,562
مدال‌ها
2
یکی در زد و سر رومینا از لای در داخل اومد.
- نخوابیدی؟
- نه بیا تو.
داخل اومد و گفت:
- دلم حسابی برات تنگ شده.
هم‌دیگه رو محکم بغل کردیم.ازم جدا شد و با شیطونی ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- موهات رو باید رنگ کنی، بنظرم‌ چون موهات مدل باب کوتاهه استخونیش کن با هایلایت‌های رنگی.
دستش رو با لوسی گرفتم و کشیدم و گفتم:
- موهام رو رنگ می‌کنی آبجی؟
با دستش لپم رو کشید و گفت:
- فردا بیا آرایشگاه برات وی آی پی حساب می‌کنم.
بعد بدجنس خندید که با لحن مرموزی گفتم:
- کار توام بالاخره گیر می‌کنه.سریع گفت:
- شوخی کردم، بیا بین عروس‌های فردا برات یه وقت باز می‌کنم. عروس‌های فردامم ببین شاید دلت باز شد، خواستی ازدواج کنی.
از این همه اشتیاقش نسبت به عروسیم خندم گرفت. بلند شد و گفت:
- من برم بخوابم که الان صدای آذر در میاد.
چشمکی زد و گفت:
- بوس بهت.
بوسی براش روی هوا فرستادم که رفت. گوشیم رو از کیفم در آوردم و نتم روشن کردم. اخبار قبل خوابم رو باید چک می‌کردم. کارگردان بهم پیام داد؛ بازش کردم. «سلام لیلی جان فردا برنامه پخش می‌شه.» با خوشحالی هورایی گفتم. اخبار خاصی نبود، گاهی برنامه گنج‌های مصر و که باستان شناس آمریکایی دنبالش بود رو نگاه می‌کردم، اما امروز خبری ازش نبود. دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم. در اتاق تا آخر باز شد و به دیوار خورد، چشم بسته هم می‌دونستم که آریاست.
- تو هنوز آدم نشدی بچه!
بلند شدم و سرجام نشستم. سرم رو بغل کرد و گفت:
- نمی‌دونی چه‌قدر خونه به حضور خری مثل تو نیاز داشت. لطفاً آدم بمون و دیگه از این برنامه‌های سفر نچین.
از این ابراز محبتش خندم گرفت. کنارم نشست که سرم رو روی پاش گذاشتم و با نگاه خیره به سقف پرسیدم.
- چجوری می‌گذشت؟
آهی کشید و با افسوس گفت:
- من که همش خونه‌ی خودم بودم، می‌دونی که عادت داشتم عصرها پیش تو باشم، عصرها می‌شد ماتم کده، مامانم که می‌شناسی همش به بابا غر می‌زد که نباید می‌ذاشتیم مستقل باشه، اگه بلایی سرش بیاد چی؟
آهی کشید و با بغض ادامه داد:
- آریا و رومینا که یه طرف، خودشون یه مستند بودن. آترینم دو هفته‌ی اول فقط عمه می‌گفت.
لبخند کمرنگی زدم و با ناراحتی گفتم:
- بمیرم برای دلتون، نمردم که رفته بودم آینده‌م رو بسازم.
دستش رو روی صورتم گذاشت و فشار داد.
- لطفاً دیگه آینده‌ت و همین‌جا بغل گوش خودمون بساز.
دستم رو روی هوا تاب دادم و کوبیدم روی چشمم و گفتم:
- چشم عباس آقا.
خندید و پرسید:
_ واسه تو چه‌طور گذشت؟
چشم‌هام رو بستم و اون روزها رو تصور کردم.
- اول رفته بودیم شیراز تخت جمشید، مستندم و که دنبال می‌کردی مگه نه؟
چشم‌هام رو باز کردم با موشکافی نگاهش کردم که تندتند سری تکون داد.
- آره، اره.
- خب دیگه اولاً جلوی دوربین خراب می‌کردم، مجبورم بودم هر تیکه رو ده بار تکرار کنم تا درست در بیاد بعد کم کم بهتر شد.
نفس عمیقی کشیدم و اون روزها رو مرور کردم.
- تو هر شهری حداقل بیست روز می‌موندیم، اینقدر تو این دو سال جابه‌جا شدم که دیگه دلم نمی‌خواد از توی خونه در بیام.
آریا خندید و گفت:
- ولی قوی‌تر از خواهر خودم ندیدم، مایه افتخار خانواده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,455
3,562
مدال‌ها
2
ضربه‌‌ای به پاش زدم و گفتم:
- کی به کی میگه، داداش تو اونی هستی که یه عمر کتک خوردی و کم‌ نیاوردی، تازشم اگه الان قویم به لطف آموزش‌های شماست استاد.
دستم رو کشید و بلندم کرد.
- پاشو پاشو ببینم هنوزم بوکس یادت هست. چهارتا حرکت بزن.
نیشخندی زدم و گفتم:
- دست ‌کم گرفتی؟ هر روز تمرین می‌کنم.
آریا دست‌هاش رو بهم کوبید و گفت:
- پس وقتشه یه کشتی داشته باشیم.
آستین‌هام رو بالا دادم و گفتم:
- بیا ببینم.
همین که باهم گلاویز شدیم در اتاق تا آخر باز شد، آذر پرید وسط اتاق و با لحن شیطنت و دسیسه گفت:
- بدون من کشتی می‌گیرین؟
گردن آریا رو گرفت و باهم گلاویز شدن. به اون دوتا می‌خندیدم که آذر پای منم کشید، روی آریا افتادم. مشتی به کمر آریا زدم‌ و لگدی به سمت آذر پروندم که پام رو گرفت.
- نه...نه!
آریا هم بلند شد و دست‌هام رو گرفت.
- ولم کنید.
از دست و پام گرفته بودن و روی هوا تابم می‌دادن. صدای خنده من از روی استرس و خنده‌های شیطانی آریا و آذر کل خونه رو گرفته بود. همین‌طور روی هوا پرتم‌ کردن روی تخت که جیغ بلندی کشیدم. صدای مامان باعث شد همه سیخ سرجای خودمون بمونیم.
- چخبرتونه نصف شبی؟
آذر با اون هیکل گندش بغل مامان پرید و لب‌هاش رو آویزون کرد، گفت:
- این دوتا خیر ندیده بودن، من داشتم جداشون می‌کردم.
آریا بالشتی به سمتش پرت کرد و گفت:
- ای مخبر.
مامان نگاهی به من‌ کرد و گفت:
- رنگش عین گچ شده، برید بخوابید، خرس‌های گنده صداتون بشنوم؛ جاتون توی حیاطه.
من‌ که همون‌جا سرم رو زیر پتو کردم.آریا و آذر مثل برق و باد از جلوی مامان محو شدن. کم‌کم زیر پتو خوابم برد.***چشم‌هام رو که باز کردم می‌دونستم ساعت ۸ صبحه! همیشه همین موقع بیدار می‌شدم. صدای آذر و آریا می‌اومد.
آذر: داداش دارم‌‌ می‌گم تو می‌تونی بزن! ای بابا بزن دیگه.
آریا داد زد:
- بابا نمیشه.
از تخت بلند شدم و به صورت اتوماتیک اول تخت رو مرتب کردم. دست و صورتم رو شستم و بیرون رفتم. با ناامیدی به آریا و آذر نگاه کردم که سوسکی رو دنبال کرده‌بودن. سر تأسفی تکون دادم و روی سوسک پا گذاشتم و رد شدم. آذر و آریا با چندش داد زدند:
- ای کثیف.
روبه‌روشون ایستادم و با افسوس گفتم:
- از هیکلاتون خجالت نمی‌‌کشید، از سیبیلاتون بکشید. شما با این حجم سیبیل باید یه محله رو ببندید.
آذر با لودگی دست روی شونه آریا گذاشت و گفت:
- وای سیسی دیدی چی گفت؟ دختره بلا گرفته.
خندیدم و به سمت آشپز خونه رفتم. یه لیوان آب ولرم خوردم. مامان وارد آشپزخونه شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,455
3,562
مدال‌ها
2
- این‌قدر این خیرندیدها سروصدا کردن تو رو هم بیدار کردن.
خندیدم و گفتم:
- نه خودم همین موقع بیدار می‌شم، بدنم عادت به دیر خوابیدن نداره.
- قهوه می‌خوری یا چای؟
از جام بلند شدم و گفتم:
- خودم‌ می‌ریزم مامانی، بابا سرکار رفته؟
ایستاد و لحظه‌ای نگاهم کرد و با لبخند گفت:
- آره، پس من برم خرید کنم، هرچی بخوای توی یخچال هست.
باشه‌ای گفتم که از آشپزخونه بیرون رفت. یه صبحانه مقوی و مفید درست کردم و خوردم.
قهوه‌م رو می‌خوردم که گوشیم زنگ‌ خورد. از آشپزخونه بلند شدم و توی اتاق رفتم. از دانشگاه زنگ می‌زدن، ابروهام بالا پرید. جواب دادم که صدای بم و مردونه‌ای توی گوشم پیچید.
- سلام خوبین خانم نفیس؟
- سلام ممنونم، شما خوبین؟
سرفه‌ای کرد و ادامه داد.
- به لطف شما، کی برای گزینش تشریف می‌آرید؟ از مسافرت برگشتید؟
صداش حواسم رو پرت کرد، از اون مدل صداهایی بود که دوست داشتم. با شنیدن فامیلیم به خودم اومدم.
- بله دیشب برگشتم، من صحبت کردم با مدیریت، گفتن که سه روز دیگه برای گزینش برم.
- خیلی خوبه، موفق باشید. راستی من توکلی مدیر دانشگاه هستم.
لبخندی که ناخواسته روی لبم نشسته‌بود رو جمع کردم و گفتم:
- خوشبختم، ممنونم از شما.
- پس من مزاحمتون نمیشم، دیگه خدانگهدار.
- خدانگهدار.
انگار هنوز می‌خواست بحث رو ادامه بده که بعد چند دقیقه دوباره با مکث و با تعلل گفت:
- خدانگهدار خانم نفیس.
تلفن قطع کردم و روی تخت پرت کردم و دستم رو روی قلبم گذاشتم.
- چه صدای دلنشینی وای!
قهوم رو خوردم و به پذیرایی رفتم. آذر سرکار رفته‌بود و آریا داشت تمرین انجام‌‌ می‌داد. گوشیم دوباره زنگ خورد که ابروهام بالا پرید. این‌دفعه رومینا بود.
_ سلام لیلی من الان سرم خلوت شد، تا عروس بعدی وقت دارم بدو بیا.
هنوز جواب نداده‌بودم که گوشی رو قطع کرد.
ابروهام به سرم چسپید؛ تند تند لباس‌هام رو پوشیدم و کمی آرایش کردم کیف بزرگم رو روی دوشم انداختم. آریا با دیدنم تعجب کرد.
- کجا میری این‌طوری با عجله؟
رفتم کفشم رو بپوشم که دنبالم اومد.
- دارم‌ میرم آرایشگاه پیش رومینا موهام رو رنگ کنم.
سری تکون داد و به داخل برگشت. سوار پیکان عزیزم شدم. تا آرایشگاه رومینا چهل دقیقه راه بود. آهنگ پریچه از معین رو گذاشتم و راه افتادم با ریتم آهنگ کله تکون می‌دادم و می‌خوندم. بالاخره به آرایشگاه رسیدم. ماشالله سالن آرایش نبود، برای خودش قصری بود. هرکی منو می‌دید با تعجب نگاهم می‌کرد. می‌شنیدم که زیر لب می‌گفتن.
- عه این لیلی نفیسه!
که باعث می‌شد، با لبخند و اعتماد بنفس بیشتری راه برم. به همه کارمندهای اونجا سلام دادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,455
3,562
مدال‌ها
2
از دختری که پشت میز مانیکور نشسته‌بود، پرسیدم.
- عزیزم رومینا کجاست؟
لبخندی زد و گفت:
- توی اتاق رنگ، همین راهرو، دست چپ.
تشکر کردم ، اتاق رو پیدا کردم و وارد شدم.
رومینا با یه عالم کاتالوگ رنگ‌ جلوش روی مبل نشسته‌بود. با دیدن من گفت:
- اومدی بیا رنگ موهات رو انتخاب کن.
سریع گفتم:
- نیازی نیست همون استخونی دودیش کن.
رومینا بلند شد و گفت:
- پس لباس‌هات رو دربیار، روی صندلی بشین.
مانتوم رو در آوردم و با کراپ روی صندلی نشستم. اتاق یاسی رنگ بود و تابلوهای زیادی از رنگ مو روی دیوار آویزون بود. به جز من دو نفر دیگه هم نشسته‌بودند. رومینا بعد آماده کردن دکلره و رنگ شروع کرد. نیم ساعت بود که با موهای فویلی شده توی ارایشگاه می‌چرخیدم. با نصف هنرمندای اون‌جا دوست شده‌بودم. نیلی با اصرار من رو به سمت میز کاشت کشوند و گفت:
- لیلی جون توروخدا بزار برات بکارم دیگه.
خندیدم و نشستم روی صندلیش و گفتم:
- باشه، پس من یه مدل فرنچ نود می‌خوام.
باشه‌ای گفت و شروع کرد. موهاش صورتی بود و دماغ کوچولو و سر بالایی داشت، مژهاش اینقدر بلند بود که فکر می‌کردی کاشته. اینقدر ظریف و قشنگ کار می‌کرد که محو حرکت دست‌هاش بودم. طافت نیاوردم و گفتم:
- به شما میگن هنرمند، چه‌قدر تمیز کار‌ می‌کنی.
خندید و گفت:
- مرسی، تازه برگشتی؟
- آره مشغول ضبط مستند بودم.
با ذوق گفت:
- مامانم و مامان بزرگم کارهات رو دنبال می‌کنن. مامانبزرگم همیشه جلوی تلویزیونه، یعنی وقتی برنامه شروع میشه مامان بزرگم داد می‌زنه، بیاید برنامش شروع شد.
- عزیزم، خیلی خوشحالم که این‌قدر برنامه رو دوسش دارن و خوششون اومده.
لبخندی زد و با شیطنت گفت:
- نه بیشتر از برنامه از تو خوشش میاد.
ابروهام بالا پرید که ادامه داد:
- میگه شیر دختره، کی جرعت داره دست کنه توی سوراخ‌هایی که نمی‌شناسه.
بلند زدم زیر خنده که خودشم‌ خندش گرفت.
- عاشق مادربزرگت شدم.
رومینا بالای سرم ظاهر شد و گفت:
- بیا باید موهات رو بشوریم بعد رنگ بزاریم.
کار یه دستم تموم شده‌بود. همراه رومینا رفتم. سرم‌ رو شست و رنگ گذاشت.
- می‌تونم برم اون‌ دستمم رو بکارم تموم شد؟
رومینای بیچاره خستگی ازش چکه می‌کرد، گفت:
- آره برو باز بیا کار موهات رو تموم کنیم.
پاشدم و دوباره روی صندلی پیش نیلی نشستم.
به این یکی دستم نگاه کردم و از قشنگی و ظرافت ناخن‌ها ذوق زده‌شدم. ناخن فرنچ زیادی به دست‌هام‌ می‌اومد. بعد چهل دقیقه کار ناخن‌هام و موهام تمام شده‌بود و رومینا داشت موهام رو سشوار می‌‌کشید و همه هنرجوها جمع شده‌بودن. این رنگ این‌قدر به رنگ پوست سفید و چشم‌های سبزم می‌اومد که خودم باورم‌ نمی‌شد این منم. هرکی منو می‌دید یه تعریفی می‌کرد. از روی صندلی بلند شدم و دستی به موهام کشیدم و گفتم.
- وای محشر شده، مرسی رومینا جونم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,455
3,562
مدال‌ها
2
رومینا رو بغل کردم و دوباره توی آینه به خودم نگاه کردم.
- عاشق خودم شدم.
نیلی و رومینا خندیدن. نیلی با شیطنت گفت:
- منم‌ عاشقت شدم.
خندیدم و ضربه‌ای به شونش زدم.
- برو دختر خجالت بکش.
گوشیم‌ زنگ‌ خورد، آریا بود.
- سلام آریا جانم؟
- سلام، آرایشگاهی؟
دستی توی موهام کشیدم با ذوق گفتم:
- آره نمی‌دونی چه‌قدر موهام خوشگل شده.
خندید و گفت:
- من بیرون آرایشگاهم ماشین نیاوردم. بیا باهم‌ برگردیم.
- باشه میام تا چند دقیقه دیگه.
قطع کردم و رو به نیلی و رومینا گفتم:
-بچه‌ها دستتون دردنکنه خیلی خوشگلم کردید.
کارتم رو در آوردم که رومینا اخم کرد و گفت:
- میزنم تو دهنت اگه حرف پول بیاری.
کارتم رو سمت نیلی گرفتم و گفتم:
- حالا که این جنگ‌جو شده، تو حساب کن.
رومینا خواست کارت رو بگیره که گفتم:
- نمیام دیگه پیشت‌ ها! منو که می‌شناسی.
وقتی دید جدیم دستش رو انداخت و گفت:
- لیلی جان، این‌جا ارایشگاه خودته.
بوسی براش فرستادم و گفتم:
- قربونت برم خواهری، اما توام باید بچرخونی این قصر رو دیگه.
کارت رو سمت نیلی گرفتم و گفتم:
- تو بکش عزیزم؛ رمزش یک دو سه چهاره.
رومینا با دودلی بین کشیدن و نکشیدن گفت:
- پس با تخفیف براش بکش.
بوسی براش فرستادم و گفتم:
- من برم که آریا جلوی ارایشگاه منتظر منه، ماشین نداره.
لباس‌هام رو پوشیدم و کمی ارایش کردم.
نیلی و رومینا رو بوسیدم و بعد خداحافظی با بقیه بیرون اومدم. آریا با دیدن من سوتی کشید و گفت:
- فتبارک‌الله الحسن‌الخالقین. شما خواهر منی؟
ژستی گرفتم‌ و با ذوق و خوشحالی گفتم:
- بسوزه پدر خوشگلی دیگه.
خندید و دستش رو دور گردنم انداخت.
- بیا بریم‌ یکم خواهر برادری وقت بگذرونیم، ساعت شش پرواز دارم.
لبخند گشادی زدم و گفتم:
_-برام خرجم میکنی؟
خندید و گفت:
- بیا سواستفاده‌گر، خرجتم‌ می‌کنم.
سوار پیکان شدیم که آریا دستی روی داشبوردش کشید و گفت:
- چه‌جوری اینقدر نو و تمیزه؟
دنده دادم و گفتم:
- چون بهش علاقه دارم، آدم علاقمندی‌هاش رو سالم نگه می‌داره.
آریا خندید و با حرص ضربه‌ای به شونم زد.
- درس عشقت تموم شد! راه بیوفت.
اخمی کردم و گفتم:
- خودت سوال پرسیدی وا! راستی کی برمی‌گردی؟
در داشبورد رو باز کرد و سرش رو کرد توی داشبورد ماشین و گفت:
- امروز که سه شنبه‌ست به احتمال زیاد همون جمعه برگردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,455
3,562
مدال‌ها
2
- خیلی خوبه، کجا برم اصلاً؟
سرش رو بالا آورد، نگاه کرد که کجا هستیم و گفت:
- برو کافه‌‌ی پوریا.
سری تکون دادم و گفتم:
- رقیبت مشخصه؟
آریا مکثی کرد و گفت:
- آره، خیلی قویه شک دارم بتونم ببرمش.
دستش رو گرفتم، با اعتماد و اطمینان کامل گفتم:
- به قوی بودن هیکل نیست، تو باید از درون به خودت ایمان داشته باشی. تو از پونزده سالگی داری واسه همچین روزی تمرین می‌کنی، اصلاً به دلت بد راه نده.
کم‌کم استرسه توی چهرش جاش رو به لبخندی داد و گفت:
- همین قوت قلب بودنت رو دوست دارم.
ابرویی بالا انداختم، با بدجنسی گفتم:
- قابلی نداشت میشه دویست، همین رو مشاوره ازت چهارصد می‌گیره.
چشم‌هاش گشاد شد.
- دارم خرجت می‌کنم، دیگه حرف نزن.
با ناامیدی نگاهش کردم که سرش رو بالا انداخت. جلوی کافه‌ی همیشگی نگه داشتم.
وارد که شدیم، فقط صدای پچ پچ حرف زدن و قاشق به گوشت می‌خورد، از آخرین باری که اومدم خیلی فرق می‌کرد، فضای مدرن و رنگ سبزش آدم رو جذب می‌کرد. پوریا با خنده به سمتمون اومد و با دیدن من گفت:
- چه افتخاری نسیبمون شد، باستان‌شناس معروف این‌جاست.
لبخندی زدم و بغلش کردم که آریا گفت:
- داداش منم اینجام‌ ها! زشته به قرآن، فقط دختر خاله‌ت رو تحویل می‌گیری.
با پوریا هم‌ دیگه رو بغل کردن که پوریا جواب داد:
- داداش تو هر روز این‌جایی، ولی لیلی رو ماه به سال میشه‌ دید.
روی صندلی نشستم و گفتم:
- از کم سعادتیته.
بعد بلند خندیدم که با اعتراض به سمت آریا برگشت و با صدای نازک شده، گفت:
- عشقم این آبجی عجوزت رو ببر، گیس‌هاش می‌مونه رو دستم‌ ها!
آب دهنم توی گلوم پرید؛ وسط خنده به سرفه افتادم. پوریا سریع لیوان آبی ریخت و به سمتم گرفت.
- بیا حالا نیومده، جنازه نری! چی می‌خورین؟
هنوز دهنم رو باز نکرده بودم‌ که گفت:
- نظر شما که مهم نیست، خودم یه چیزی میارم.
با ابروهای بالا پریده و چشم‌های گشاد شده به سمتش برگشتم، بی‌توجه رفت.
رو به آریا گفتم:
- این هنوزم آدم نشده؟!
آریا خندید و دنبالش رفت.
نگاهی به اطراف انداختم، کافه‌ش بزرگ و شلوغ بود. به‌خاطر بحث و خندهامون هنوزم نگاه مردم روی من بود. حالا فهمیدم چرا آریا فرار کرد.خونسرد تکیه‌م رو به صندلی دادم و به مردم نگاه کردم، کم‌کم مشغول خودشون شدن. گوشیم رو درآوردم، اینستاگرام رو باز کردم. دایرکت‌های زیادی داشتم که باید سرفرصت جواب می‌دادم؛ یکی از دایرکت‌ها رو باز کردم که نوشته‌بود.
- سلام‌ وقتتون بخیر، برای چهره‌ی تبلیغاتی دنبال مدل هستیم، آیا مایل به همکاری هستید؟
پوزخندی زدم و پاکش کردم. سایه‌ای بالای سرم احساس کردم، دختر جوونی با لبخند بالای سرم ایستاده‌بود.
- سلام خانم نفیس، خوب هستید؟
با لبخند از جام‌ بلند شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,455
3,562
مدال‌ها
2
- سلام عزیزم ممنون، جانم؟
گوشیش رو نشون داد و گفت:
- میشه یه عکس با هم بگیریم؟
بهش نزدیک‌تر شدم و گفتم:
- البته، چرا که نه!
گوشیش رو بالا گرفت، چند تا عکس از زاویه‌های مختلف گرفت. با لبخند به صورت و موهام نگاه کرد و گفت:
- راستی رنگ موی جدیدتون خیلی بهتون میاد، مبارک باشه.
با تعجب پرسیدم:
- از کجا فهمیدی جدیده؟
موهاش رو باز ناز پشت گوشش داد و گفت:
- پیجتون رو دارم، دیشب عکس گذاشته‌بودید؛ این رنگی نبود.
با لبخند سر تکون دادم و گفتم:
- دقت بالایی داری! مرسی گلم.
- خواهش می‌کنم، فعلاً.
خداحافظی کردم، رفت سر میز خودش نشست؛ منم نشستم. آریا و پوریا با هم اومدن؛ دوتا سینی گنده هم دستشون بود. هر چی دسر و بستنی توی آشپزخونه داشت رو آورده‌بود. مشغول حرف زدن بودیم که یهو دستی روی شونه‌م نشست و داد زد:
- این لیلیه؟!
سرم رو بر گردوندم و با نوشین روبه‌رو شدم. همزمان جیغی زدیم و هم‌ دیگه رو بغل کردیم.
نوشین همون‌طور که سفت و محکم بغلم کرده‌بود، ضربه‌ایی به پهلوم زد و گفت‌:
- داری میای نباید یه خبر به من بدی؟
ازش جدا شدم و گفتم:
- بابا به خدا می‌خواستم سوپرایزت کنم، منم همین دیشب رسیدم.
چشم‌هاش رو تیز کرد و گفت:
- بلا بگیری چه‌قدر این رنگ مو بهت میاد.
- قربونت، چه‌ خبر دیگه؟
- سلامتی درگیرِ دانشگاه و اینا، تو چخبر؟
با نوشین، دختر عموم مشغول حرف زدن بودیم که یکی دستش رو گذاشت روی سرم، سرم رو به سمت بالا گرفت. با تعجب به قیافه ابوالفضل از پایین نگاه می‌کردم که گفت:
- دیگه قاچاقی میای میری آره؟
- چه‌قدر از نمای پایین زشتی!
سرم رو ول کرد که مثل آدم به سمتش چرخیدم و بغلش کردم، گفتم.
- چه طوری؟ احوال شریف؟
نگاهی به بقیه کرد و گفت:
- والا تا همین چند دقیقه پیش، که ندیده‌بودم بدون من دورهم جمع شدید؛ حالم خوب بود.
نگاهی به بقیه کردم و خندیدم. از جام بلند شدم و گفتم.
_ بهتره روبه‌روی در بشینم، چون نفر بعدی که بیاد قطعاً گردنم می‌شکنه؛ این‌جوری می‌بینم کی میاد.
هنوز حرفم تموم نشده‌بود که امید، محسن با رویا و رها اومدن. رویا و رها دختر دایی هام بودن،امید و محسن هم پسرعمه‌هام بودن.
اون‌ها هم با دیدن من تعجب کردن و کلی خوشحال شدن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,455
3,562
مدال‌ها
2
با دلتنگی به چهره تک تکشون نگاه کردم، نوشین دختر سبزه با چشم‌ها و موهای قهوه‌ای بود، دلم برای دندون‌های خرگوشی نوشین و اخلاق خوبش تنگ شده‌بود. به رها و رویا نگاه کردم؛ دوقلوهایی با پوست گندمی و چشم‌های سبزعسلی، دلم برای رها و رویای مهربونم تنگ شده‌بود. به امید نگاه کردم، چشمای شیطون مشی رنگش برق می‌زد و چه‌قدر سیبیل قشنگ‌ترش کرده‌بود، به محسن نگاه کردم؛ فکر کنم باشگاه میره، چون حسابی بدن ساخته‌بود و با اون نگاه نافذ آبی و ابروهای بورش از همیشه جذاب‌تر بود. پوریا قدش بلندتر شده‌بود و از همیشه برق چشم‌هاش بیشتر بود، چشم‌های قهوه‌ایش می‌درخشید و صورتش رو روشن‌تر می‌کرد. کسری! چه‌قدر دلم برای این بشر تنگ شده! کجاست؟ چرا نیومده؟! دور هم نشسته بودیم و از هر دری صحبت می‌کردیم. امید به سمت من چرخید و گفت:
- خوش‌ به حالت که رفتی از دست مادرجون فرار کردی، داره یکی‌یکی ما رو زن میده.
آریا با نیشخند گفت:
- ما به همین سادگی لیلی رو نمیدیم، یه دونه خاهر دارم فقط.
امید ادای گریه درآورد و گفت:
- کاش منم خواهر تو بودم.
قاشقی از دسر توی دهنم‌ گذاشتم و گفتم:
- من که فعلاً قصدش رو ندارم.
ساعت چهار عصر بود که آریا بلند شد و گفت:
- من دوساعت دیگه پرواز دارم برای مسابقات، لیلی بریم؟
بلند شدم و با همه خداحافظی کردم. همراه آریا از کافه بیرون اومدیم. وقتی رسیدیم، آریا رفت که دوش بگیره و آماده‌‌بشه. منم روی تخت دراز کشیدم تا یکم انرژی بگیرم. یه ساعتی خوابیدم و وقتی بلند شدم، بدنم پر از انرژی جدید و تازه بود. صدای آریا از آشپزخونه می‌امد، به آذر غر می‌زد:
- صد دفعه بهت گفتم دست تو خوراکی‌های من نکن، مامان بیا این پسر گشنت رو ببر.
از همین‌ جا داد زدم:
- خجالت بکش خرس گنده، مثلاً سی سالته.
از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم.
آریا با تعداد زیادی خوراکی فریزر شده ایستاده‌بود. آریا زبونی در آورد و گفت:
_ شما به من و خوراکی‌هام حسودی می‌کنین.
آذر سیلی پشت گردنش زد و گفت:
- بجنب، دیرت شد.
منم شالم رو سر کردم و گفتم:
- صبرکنید، منم میام.
از توی اتاق، کیف و گوشیم رو برداشتم و پشت مامان و بابا راه افتادم. آریا با دیدن ما گفت:
- جدی همتون می‌خواید با من تا فرودگاه بیاید؟ چه‌قدر من آدم مهم و ارزشمندیم.
با خنده سوار ماشین شدم، بابا و مامان سوار ماشین من شدن و آریا و آذر با رومینا و آترین رفتن. بابا با خنده گفت:
- دخترم این ماشینت که وسط راه نمی‌ذارتمون؟
مأیوس شده با ناباوری جواب دادم:
- خیالت راحت باشه، این ماشین تا قطب شمال هم میره.
دنبال آذر تا فرودگاه رفتیم. آریا با همه خداحافظی کرد؛ به من که رسید محکم بغلم کرد که گفتم:
- وقتی برگشتی چه با مدال چه بی مدال سرت بالا باشه، تو جرئت امتحان کردنش رو داشتی، این مهمه!
با سرِ بلند و لبخند، گفت:
- مطمئن باش با سربلندی برای کشورم میام.
خبرنگارها جمع شده‌بودن، آریا از گیت رد شد و دیگه ندیدمش. خبرنگاری جلو اومد و گفت:
- خانم نفیس داداشتون پیروز بر می‌گرده؟
لبخندی زدم و گفتم.
- قطعاً!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,455
3,562
مدال‌ها
2
یکی دیگه پرسید:
- ما شنیدیم شما روند ضبط برنامه‌تون رو قطع کردید؛ الان به چه کاری مشغول هستین؟
ابروهام بالا پرید، چه‌قدر زود خبر می‌پیچید.
- بله درسته، فعلاً قصد درست کردن فصل‌سه‌ی برنامه رو ندارم. تازه برگشتم خونه و نیاز دارم یه مدت استراحت کنم؛ با اجازتون من ماشینم رو بد جا پارک کردم.
دست مامان رو گرفتم و از کنارشون رد شدیم.
بابا هم پشت سرمون اومد.
- آذر و رومینا کجان؟
بابا جواب داد:
- اون‌ها خیلی وقته رفتن، آترین حالش هنوز خوب نشده.
- پس من شما رو برسونم، یه سر به آترین بزنم‌.
سوار ماشین شدیم؛ مامان و بابا رو رسوندم، خودم سمت خونه آذر رفتم. رومینا در رو باز کرد و با لبخند گفت:
- سلام عزیزم، بیا تو.
- سلام خوبی؟ آترین چطور شد؟
روی مبل نشستم، رومینا به سمت آشپزخونه رفت.
- خوبه، آذر بردش تا آخرین آمپولش رو بزنه، به‌ خاطر عفونت گلو همش تب داره.
- اومدم ببینمش، ایشالله حالش خوب میشه.
- چی می‌خوری بیارم برات؟
- گشنمه، غذا داری؟
- آره، اتفاقاً تازه گرمش کردم.
از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم.
- می‌خوام برم دیدن مامان‌جون، ولی جرئت ندارم.
رومینا با تعجب پرسید:
- چطور؟
ناخنکی توی ظرف شیرینی زدم و گفتم:
- صبح با بچه‌ها بیرون بودیم، امید می‌گفت داره همه رو به زور مزدوج می‌کنه، می‌ترسم برم با چیزای خوبی رو‌به‌رو نشم.
- تو که برات فرقی نمی‌کنه، کار خودت رو می‌کنی، ولی یه سر به مامان‌جون بزن. چون اگه بفهمه اومدی و نرفتی پیشش بیچارت می‌کنه.
خودم هم مطمئن بودم که این‌ کار رو می‌کنه. ناچاراً گفتم:
- پس غذام رو بخورم، میرم پیشش.
رومینا برام عدس پلو کشید و گفت:
- آره خودت رو نجات بده.
قاشق رو برداشتم و یه لقمه خوردم، آخ که چه‌قدر خوشمزه بود!‌ بدون حرف غذام رو خوردم که زنگ در خورد، رومینا باز‌ کرد. آترین بدو بدو داخل اومد، بغلش کردم.
- سلام عمه‌جونم، خوبی؟
دست روی پیشونیش گذاشتم که گفت:
- سلام عمه، خوب شدم؛ ببین بابا برام چی خریده!
پلاستیک خوراکی‌هاش رو بالا آورد و گفت:
- عمه قول دادی، گفتی برگردی من رو می‌بری پارک، عمه من رو کی میبری پارک؟
سرش رو بوسیدم، گفتم:
- عمه بهت قول داده دیگه الان کار دارم، فردا اگه حالت خوب بود، میریم.
آذر وارد آشپزخونه شد و گفت:
- سلام خوبی؟
- سلام قربونت، تو خوبی؟
- بد نیستم.
از جام پاشدم و گفتم:
- رومینا جونم دستت دردنکنه، خیلی خوش‌مزه بود. من برم به بدبختی‌هام برسم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین