جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تو را می‌جویم] اثر «سمیه اعلایی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط somayeh با نام [تو را می‌جویم] اثر «سمیه اعلایی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 311 بازدید, 13 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تو را می‌جویم] اثر «سمیه اعلایی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع somayeh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط somayeh
موضوع نویسنده

somayeh

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
91
175
مدال‌ها
2
یکی توی سرم زد و با خنده گفت:
- یعنی نصف ایران و دور زدی و آخرم نتونستی یکی رو طبق میلت پیدا کنی؟
موهای کوتاهم رو پشت گوشم انداختم و گفتم:
- می‌دونی که بحث کاری بوده و جز کار هیچی نمی‌تونه نظرم و جلب کنه.
رومینا با افسوس گفت:
- دختر این‌ کار و با خودت نکن، دوست داشتن و دوست داشته شدن خیلی حس قشنگیه.
سرم رو به تاییدش تکون دادم.
- منم نگفتم نیست، صددرصد حس قشنگیه اما کسی به دلم نمی‌شینه.
رومینا چشم‌هاش رو ریز کرد و با افسوس گفت:
- یعنی تو کل ایران هیچ پسر خوشگلی نبوده که به دلت بشینه؟
خندیدم و ضربه‌ایی به بازوش زدم و گفتم:
- ملاک من خوشگلی نیست. هوش، موفقیت و اخلاقه.
سری از روی تأسف تکون داد و گفت:
- ملاکات واسه عاشقی زیادی کاریه دختر.
چشم غره‌ایی رفتم.
- دل من این‌جوری می‌پسنده، تو عاشق بر و روی داداش ما شدی؟
لبخندش تا گوش‌هاش باز شد و گفت:
- خوشگلی، اخلاق و غیرتش، وقتی تو دانشگاه مزاحمم رو زد فهمیدم باید زن این مرد بشم.
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
- ماشالله سرعت عاشق شدنت سرعت نور در ثانیه‌ست.
با بالشت زد تو سرم و گفت.
- برو خودت رو مسخره کن. موهات رو باید رنگ کنی، بنظرم‌ چون موهات مدل باب کوتاهه استخونیش کن با هایلایت‌های رنگی.
دستش رو با لوسی گرفتم و کشیدم.
- موهام رو رنگ می‌کنی آبجی؟
با دستش لپم رو کشید و گفت:
- فردا بیا آرایشگاه برات وی آی پی حساب می‌کنم.
بعد بدجنس خندید که گفتم:
- کار توام بالاخره گیر می‌کنه.
سریع گفت:
- شوخی کردم، بیا بین عروس‌های فردا برات یه وقت باز می‌کنم. عروس‌های فردامم ببین شاید دلت باز شد، خواستی ازدواج کنی.
از این همه اشتیاقش نسبت به عروسیم خندم گرفت. بلند شد و گفت:
- من برم بخوابم که الان صدای آذر در میاد.
چشمکی زد و گفت.
- بوس بهت.
بوسی براش روی هوا فرستادم که رفت.
گوشیم رو از کیفم در آوردم و نتم روشن کردم.
اخبار قبل خوابم رو باید چک می‌کردم.
کارگردان بهم پیام داد؛ بازش کردم.
«سلام لیلی جان فردا برنامه پخش می‌شه.»
با خوشحالی هورایی گفتم.
اخبار خاصی نبود، گاهی برنامه گنج‌های مصر و که باستان شناس آمریکایی دنبالش بود و نگاه می‌کردم، اما امروز خبری ازش نبود.
دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم.
در اتاق تا آخر باز شد و به دیوار خورد، چشم بسته هم می‌دونستم که آریاست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

somayeh

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
91
175
مدال‌ها
2
- تو هنوز آدم نشدی بچه!
بلند شدم و سرجام نشستم.
سرم بغل کرد و گفت:
- نمی‌دونی چه‌قدر خونه به حضور خری مثل تو نیاز داشت. لطفاً آدم بمون و دیگه از این برنامه‌های سفر نچین.
از این ابراز محبتش خندم گرفت. کنارم نشست که سرم و روی پاش گذاشتم و با نگاه خیره به سقف پرسیدم.
- چجوری می‌گذشت؟
آهی کشید و با افسوس گفت:
- من که همش خونه‌ی خودم بودم، می‌دونی که عادت داشتم عصرها پیش تو باشم، عصرها می‌شد ماتم کده، مامانم که می‌شناسی همش به بابا غر می‌زد که نباید می‌ذاشتیم مستقل باشه، اگه بلایی سرش بیاد چی؟
آهی کشید و ادامه داد:
- آریا و رومینا که یه طرف، خودشون یه مستند بودن. آترینم دو هفته‌ی اول فقط عمه می‌گفت.
لبخند کمرنگی زدم و با ناراحتی گفتم:
- بمیرم برای دلتون، نمردم که رفته بودم آینده‌م رو بسازم.
دستش رو روی صورتم گذاشت و فشار داد.
- لطفاً دیگه آینده‌ت و همین‌جا بغل گوش خودمون بساز.
دستم رو روی هوا تاب دادم و کوبیدم روی چشمم و گفتم.
- چشم عباس آقا.
خندید و پرسید:
_ واسه تو چه‌طور گذشت؟
چشم‌هام رو بستم و اون روزا رو تصور کردم.
- اول رفته بودیم شیراز تخت جمشید، مستندم و که دنبال می‌کردی مگه نه؟
چشم‌هام رو باز کردم با موشکافی نگاهش کردم که تندتند سری تکون داد.
- آره، اره.
- خب دیگه اولاً جلوی دوربین خراب می‌کردم، مجبورم بودم هر تیکه رو ده بار تکرار کنم تا درست در بیاد بعد کم کم بهتر شد.
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
- تو هر شهری حداقل بیست روز می‌موندیم، ان‌قدر تو این دو سال جابه‌جا شدم که دیگه دلم نمی‌خواد از توی خونه در بیام.
آریا خندید و گفت:
- ولی قوی‌تر از خواهر خودم ندیدم، مایه افتخار خانواده.
ضربه‌‌ای به پاش زدم و گفتم:
- کی به کی میگه، داداش تو اونی هستی که یه عمر کتک خوردی و کم‌ نیاوردی، تازشم اگه الان قویم به لطف آموزش‌های شماست استاد.
دستم رو کشید و بلندم کرد.
- پاشو پاشو ببینم هنوزم بوکس یادت هست. چهارتا حرکت بزن.
نیشخندی زدم و گفتم:
- دست ‌کم گرفتی؟ هر روز تمرین می‌کنم.
آریا دست‌هاش رو بهم کوبید و گفت:
- پس وقتشه یه کشتی داشته باشیم.
آستین‌هام رو بالا دادم و گفتم:
- بیا ببینم.
همین که باهم گلاویز شدیم در اتاق تا آخر باز شد، آذر پرید وسط اتاق و گفت:
- بدون من کشتی می‌گیرین؟
گردن آریا رو گرفت و باهم گلاویز شدن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

somayeh

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
91
175
مدال‌ها
2
به اون دوتا می‌خندیدم که آذر پای منم کشید که روی آریا افتادم.
مشتی به کمر آریا زدم‌ و لگدی به سمت آذر پروندم که پام رو گرفت.
- نه...نه!
آریا هم بلند شد و دست‌هام رو گرفت.
- ولم کنید.
از دست و پام گرفته بودن و روی هوا تابم می‌دادن.
صدای خنده من از روی استرس و خنده‌های آریا و آذر کل خونه رو گرفته بود.
همین‌طور روی هوا پرتم‌ کردن روی تخت که جیغ بلندی کشیدم.
صدای مامان باعث شد همه سیخ سرجای خودمون بمونیم.
- چخبرتونه نصف شبی؟
آذر با اون هیکل گندش پرید بغل مامان و گفت:
- این دوتا خیر ندیده بودن، من داشتم جداشون می‌کردم.
آریا بالشتی به سمتش پرت کرد و گفت.
- ای مخبر.
مامان نگاهی به من‌ کرد و گفت:
- رنگش عین گچ شده، برید بخوابید خرس‌های گنده صدا بشنوم جاتون توی حیاطه.
من‌ که همون‌جا سرم رو زیر پتو کردم.
آریا و آذر مثل برق و باد از جلوی مامان محو شدن.
کم‌کم زیر پتو خوابم برد.
چشم‌هام رو که باز کردم می‌دونستم ساعت ۸ صبحه! همیشه همین موقع بیدار می‌شدم.
صدای آذر و آریا می‌اومد.
آذر: داداش دارم‌‌ می‌گم تو می‌تونی بزن! ای بابا بزن دیگه.
آریا داد زد:
- بابا نمیشه.
از تخت بلند شدم و به صورت اتوماتیک اول تخت و مرتب کردم.
دست و صورتم رو شستم و بیرون رفتم.
با ناامیدی به آریا و آذر نگاه کردم که سوسکی رو دنبال کرده بودن. سر تاسفی تکون دادم و روی سوسک پا گذاشتم و رد شدم.
آذر و آریا با چندش داد زدند:
- ای کثیف.
روبه‌روشون ایستادم و گفتم.
- از هیکلاتون خجالت نمی‌‌کشید، از سیبیلاتون بکشید.شما با این حجم سیبیل باید یه محله رو ببندید.
آذر با لودگی دست روی شونه آریا گذاشت و گفت:
- وای سیسی دیدی چی گفت؟ دختره بلا گرفته.
خندیدم و به سمت آشپز خونه رفتم. یه لیوان آب ولرم خوردم.
مامان وارد آشپزخونه شد.
مامان: این‌قدر این خیرندیدها سروصدا کردن تورو هم بیدار کردن.
خندیدم و گفتم.
- نه خودم همین موقع بیدار می‌شم بدنم عادت به دیر خوابیدن نداره.
مامان: قهوه می‌خوری یا چای؟
از جام بلند شدم و گفتم.
- خودم‌ می‌ریزم مامانی، بابا رفته سرکار؟
- آره، پس من برم خرید کنم، هرچی بخوای تو یخچال هست.
باشه‌ای گفتم که از آشپزخونه بیرون رفت.
یه صبحانه مقوی و مفید درست کردم و خوردم.
 
موضوع نویسنده

somayeh

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
91
175
مدال‌ها
2
- باشه، پس من یه مدل فرنچ می‌خوام.
باشه‌ای گفت و شروع کرد؛ این‌قدر ظریف و قشنگ کار می‌کرد که محو حرکت دست‌هاش بودم.
- به شما میگن هنرمند، چه‌قدر تمیز کار‌ می‌کنی.
خندید و با خوشحالی جواب داد.
- مرسی، تازه برگشتی؟
- آره مشغول ضبط مستند بودم.
با ذوق گفت.
- مامانم و مامان‌بزرگم کارهات و دنبال می‌کنن؛ مامان‌بزرگم همیشه جلوی تلویزیونه، وقتی برنامه شروع میشه مامان بزرگم داد می‌زنه بیاید برنامه لیلی شروع شد.
با ذوق نگاهش کردم و گفتم.
- عزیزم، خیلی خوشحالم که این‌قدر برنامه و دوسش دارن و خوششون اومده.
لبخندی زد و با شیطونی گفت.
- نه بابا بیشتر از برنامه، از تو خوشش میاد.
ابروهام بالا پرید که ادامه داد.
- میگه شیر دختره، کی جرعت داره دست کنه توی سوراخ‌هایی که نمی‌شناسه.
بلند خندیدم که خودش هم‌ خندش گرفت.
- عاشق مادربزرگت شدم.
رومینا بالای سرم ظاهر شد.
- بیا باید موهات و بشوریم بعد رنگ بزاریم.
کار یه دستم تمام شده بود.
همراه رومینا رفتم، سرم رو شست و
رنگ گذاشت.
- می‌تونم برم اون‌ دستمم بکارم تموم شد؟
- آره برو باز بیا کار موهات و تموم کنیم.
پاشدم و دوباره روی صندلی پیش نیلی نشستم.
به این یکی دستم نگاه کردم و از قشنگی و ظرافت ناخن‌ها ذوق زده شدم، ناخن فرنچ زیادی به دست‌هام‌ می‌اومد.
بعد چهل دقیقه کار ناخن‌هام و موهام تمام شده بود و رومینا داشت موهام و سشوار می‌‌کشید و همه هنرجوها جمع شده بودند.
این رنگ این‌قدر به رنگ پوست سفیدم می‌اومد که خودم باورم‌ نمی‌شد، این منم.
هرکی من و می‌دید یه تعریفی می‌کرد.
رومینا دستی لای موهام کشید و گفت:
- این‌‌ رنگ و برات انتخاب کردم، چون هم رنگ سفیده پوستت و هم رنگ چشمات که سبزه رو بیشتر نشون میده.
از روی صندلی بلند شدم و دستی به موهام کشیدم و گفتم.
_ وای محشر شده، مرسی رومینا جونم.
رومینا و بغل کردم و دوباره توی آینه به خودم نگاه کردم.
- عاشق خودم شدم.
نیلی و رومینا خندیدن، نیلی گفت:
- منم‌ عاشقت شدم.
خندیدم و ضربه‌ای به شونش زدم.
- برو دختر خجالت بکش.
گوشیم‌ زنگ‌ خورد، آریا بود.
- سلام آریا جانم؟
- سلام، آرایشگاهی؟
دستی توی موهام کشیدم با ذوق گفتم.
- آره نمی‌دونی چه‌قدر موهام خوشگل شده.
خندید و گفت:
- من بیرون آرایشگاهم ماشین نیاوردم. بیا باهم‌ برگردیم.
- باشه، چند دقیقه دیگه میام.
رو به رومینا و نیلی کردم و با قدردانی‌گفتم.
- بچه‌ها دستتون دردنکنه خیلی خوشگل شدم.
کارتم و در آوردم که رومینا اخم کرد و گفت.
- میزنم تو دهنت اگه حرف پول بیاری.
کارتم سمت نیلی گرفتم و گفتم.
- حالا که این جنگ‌جوعه تو حساب کن.
رومینا کارتم و خواست بگیره که گفتم.
- نمیام دیگه پیشت‌ها من و که می‌شناسی.
وقتی دید جدیم دستش رو انداخت و گفت.
- لیلی جان این‌جا ارایشگاه خودته.
بوسی براش فرستادم و گفتم.
- قربونت برم خواهری، اما توام باید این قصر و بچرخونی دیگه.
کارت و سمت نیلی گرفتم و گفتم.
- تو بکش عزیزم، رمزش ۱۲۳۴.
رومینا گفت.
- پس با تخفیف براش یک تومان بکش.
بوسی براش فرستادم.
- من برم که آریا جلوی ارایشگاه منتظر منه ماشین نداره.
لباس‌هام پوشیدم و کمی ارایش کردم.
نیلی و رومینا بوسیدم و بعد خداحافظی با بقیه بیرون اومدم.
آریا با دیدن من سوتی کشید و گفت.
- فتبارک‌ الله الحسن‌ الخالقین، شما خواهر منی؟
ژستی گرفتم‌ و گفتم.
- بسوزه پدر خوشگلی دیگه.
خندید و دستش رو دور گردنم انداخت.
- بیا بریم‌ یکم خواهر برادری وقت بگذرونیم، ساعت شش پرواز دارم.
لبخند گشادی زدم و گفتم.
- برام خرجم میکنی؟
خندید و لپم و کشید.
- بیا سواستفاده‌گر، خرجتم‌ می‌کنم.
سوار پیکان شدیم که آریا دستی روی داشبوردش کشید و گفت.
- چه‌جوری این‌قدر نو و تمیزه؟
دنده دادم و گفتم.
- چون بهش علاقه دارم، آدم علاقمندی‌هاش و سالم نگه می‌داره.
آریا خندید و ضربه‌ای به شونم زد.
- درس عشقت تموم شد، راه بیوفت.
اخمی کردم و گفتم.
- خودت سوال پرسیدی وا! راستی کی برمی‌گردی؟
در داشبورد باز کرد و سرش توی داشبورد ماشین کرد و گفت.
- امروز که سه شنبه‌ست به احتمال زیاد همون جمعه برگردم.
 
بالا پایین