جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تو را می‌جویم] اثر «سمیه اعلایی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط جک_اسپارو(: با نام [تو را می‌جویم] اثر «سمیه اعلایی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,743 بازدید, 38 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تو را می‌جویم] اثر «سمیه اعلایی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع جک_اسپارو(:
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط جک_اسپارو(:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,410
3,553
مدال‌ها
2
کفش‌های پاشنه بلند کرمم رو برداشتم. سوئیچ و کیف و مدارک مورد نیازم رو هم برداشتم. دوساعتی بود که از این اداره به اون اداره می‌رفتم. بالاخره برای دانشگاه گزینش شدم، به‌ خاطر رزومه خوبی که داشتم سریع قبولم کردن. البته این پیشنهاد خودشون هم بود! دستیار مدیر گفت:
- شما قرار بود فردا بیاین؟!
سرتکون دادم و با آرامش گفتم:
- آره، ولی فردا کار مهم‌تری داشتم؛ خدانگهدار.
برگشتم که با آقایی قد بلند و کت و شلواری برخورد کردم، چهره سبزه و ریش و سبیل مشکی داشت.
- ببخشید خانم نفیس.
صداش برام آشنا و جذاب بود، با فکر مشغول و حواس‌پرتی گفتم:
- خواهش می‌کنم، از کجا می‌شناسیدم؟
خندید که خودم فهمیدم چه سوتی دادم. با دست پاچگی از کنارش رد شدم و گفتم:
- ببخشید عجله دارم.
با لبخند از دفتر بیرون اومدم. چرا انقدر آشنا بود؟! سوار ماشین شدم که نوشین بهم زنگ زد.
_ لیلی کجا رفتی؟ منو با این هیولا تنها گذاشتی برگرد منم‌ ببر.
خندیدم و گفتم:
- مگه پوریا اونجا نیست؟!
با حرص گفت‌:
- آقا یهو سرش شلوغ شد! بیا دیگه.
فرعی رو پیچیدم و گفتم:
- دارم میام، یه نیم‌ساعتی طول می‌کشه. راستی دانشگاه برای تدریس قبول شدم.
نوشین با خوشحالی گفت:
- آخ‌جون! شیرینی می‌خوام.
خندیدم و گفتم:
- بزار برسم، مهر روی پروندم خشک بشه؛ چشم.
- نمی‌دونم، من شیرینی می‌‌خوام.
صدایی از اون سمت اومد که نشنیدم و نوشین با خوشحالی داد زد:
- لیلی کار تدریس توی دانشگاه رو گرفته.
صدایی نیومد و دوباره نوشین گفت‌:
- من برم صبحانه بخورم، فعلاً استاد.
بعد قطع کرد، دیوونه! اینقدر هوا گرم بود که کولر پیکان عزیزم دیگه کفاف نمی‌داد.‌ با بدبختی به خونه‌ی مامان‌بزرگ رسیدم، زنگ در و زدم که نوشین حاضر و آماده توی بغلم پرید.
- منو نجات بده.
خندیدم و گفتم:
- وایسا حالا یه آب بخورم، مردم اینقدر که گرمه!کارای اداری خیلی سخته.
نوشین رو کنار زدم و وارد خونه شدم. همون اوله کاری زن‌ عمو مثل دسته‌ی جارو جلوم سبز شد.
- سلام لیلی جون مبارکت باشه.
لبخند تا با تایی زدم و گفتم:
- ممنون.
از کنارش رد شدم و توی آشپزخونه رفتم. یه لیوان شربت خنک ریختم و سرکشیدم. نوشین پشت سرم اومد و گفت‌:
- خوردی بریم؟!
مشکوک نگاهش کردم و گفتم:
- چیه؟! شاش افتادی!
لبخند دست پاچه‌ای زد و گفت‌:
- رضا گیر داده که الا و بلا بمونی پیش اون قرمدنگ تو اون خونه منم میام.
خندیدم و گفتم‌:
- قرمدنگ؟!
با خنده سرتکون داد و گفت:
- رضاعه غیرتی منه دیگه.
از کنارش رد شدم و گفتم:
- چه چیزا! مادربزرگ؟
صداش از توی پذیرایی اومد.
- بیا مادر این‌جام! کار جدید مبارکت باشه.
صورتش رو بوسیدم و گفتم:
- قربونت.
عمو و فرهادم تبریک گفتن که تشکر کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,410
3,553
مدال‌ها
2
- ما میریم دیگه مادربزرگ، کاری داشتی بهم زنگ‌ بزن.
از جاش بلند شد و گفت:
- کجا مادر؟!
- می‌بینی که یه سریا بوی شیرینی به مشامشون خورده! نوشین رو ببرم کافه پوریا تا جا داره بخوره.
فرهاد مثل فرفره از جا پرید و گفت:
- پس منم باهاتون بیام، یکم اطراف رو ببینم.
دیدم که عمو بهش اشاره کرد بشین. نگاهی به چهره‌اش کردم و گفتم:
- با ما حوصلت سر میره، حداقل دوساعت باید توی ماشین بشینی تا ما کارمون تو آرایشگاه تموم بشه! میگم یکی از پسرا بیاد بگردونتت.
دیگه حرفی نتونست بزنه و دوباره نشست.
- خدانگهدار.
با نوشین از خونه بیرون اومدیم، نوشین از خنده منفحر شد.
- مار از پونه بدش میاد، دم لونه‌ش سبز میشه.
- والا بخدا! سوارشو تو رو تحویل بدم؛ برم‌ کار دارم.
نوشین رو رسوندم خونه و گفتم‌:
- به بچه‌ها بگو شب کافه پوریا همه مهمون من، رضا و طلا و ستاره هم بیار، توام‌ یه فیضی ببری.
کسافتی نثارم کرد که از کنارش رد شدم. گوشیم‌ رو درآوردم و به آریا زنگ زدم. امروز مسابقه داشت.
- سلام بر داداش گلم، چطوری؟
خندید و گفت:
- سلام، والا بد نیستم! این‌جا خیلی خوش می‌گذره!
تهدیدوار گفتم:
- ای سواستفاده‌گر! رفتی اونجا دختر بازی یا مسابقه؟!
دوباره خندید و گفت:
- ای بابا من گروه خونیم به این چیزا می‌خوره؟! لیلی من وسط تمرینم مربی اومد، من‌ برم دوساعت دیگه مسابقه دارم، حتما نگاه کنی!
- به روی چشم عباس آقا، مراقب خودت باش، فعلاً.
قطع کردم. می‌خواستم خونه رو تحویل بدم برم پیش مادربزرگ، ولی حالا که عمو فرزین اومده به شک افتادم. البته قطع به یقین که تا وقتی اون‌ها اون‌جا هستن! نمیرم پیش مادربزرگ زندگی‌ کنم.
دانشگاه هفته دیگه شروع میشه، باید یه خونه نزدیک به دانشگاه پیدا کنم، چون دانشگاه تا خونه من تقریبا یک‌ساعت راهه و تو این گرما اصلاً حوصله رانندگی ندارم. همین که پام به خونه رسید، کولر رو روشن کردم. همه لباسام رو کندم و روی مبل دراز کشیدم، ساعت رو برای مسابقه کوک کردم. اون خنکی و خستگی باعث شد راحت خوابم ببره.*** جلوی تلویزیون نشسته بودم و با استرس به رینگ mma نگاه می‌کردم. بالاخره شروع شد و اول حریف آریا اومد، با دیدن اون حجم از عظمت و عضله استرسم بیشتر شد. آریاهم اومد، وقتی کنارهم مقایسشون می‌کردی؛ از نظر هیکل و عضله اندازه هم بودن. مسابقه بعد کارای فرمالیته شروع شد. نصف مسابقه گذشته‌بود و تا الان مجموع امتیازها برابر بود. داد زدم.
- زودباش آریا تو می‌تونی! خواهش می‌کنم بزن! بزن!
با شوک به صفحه تلویزیون خیره‌موندم. دستم روی قلبم گذاشتم و اشک‌هام پایین ریخت و با صدای ضعیفی زمزمه کردم.
- آریا!
مغزم از هنگ دراومد با خوشحالی بالا پریدم و داد زدم.
- آره! می‌دونستم می‌بری، من می‌دونستم، ایول!
با خوشحالی به مامان زنگ زدم.
- مامان آریا برد!
مامان که صداش بغضی بود؛ گفت:
_ آره پسر شیر مردم! بمیرم مادر چه‌قدر کتک خورد.
خندیدم و گفتم‌:
_ حالا جناییش نکن، اینا عادیه! خیلی خوشحالم وقتشه که جمعه رو جدی جدی جشن بگیریم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,410
3,553
مدال‌ها
2
مامان با خوشحالی گفت:
- دورش بگردم، براش صدتا جشن می‌گیرم! فردا بیا خریدا رو برای جمعه انجام بدیم.
- باشه میام، فعلاً.
گوشی رو قطع کردم که نوشین زنگ زد و داد زد:
- آریا برد!
منم با هیجان داد زدم:
- آره داداش قهرمانم.
نوشین گفت:
- راستی من به بچه‌ها قضیه شب رو گفتم، پاشو حاضرشو بیا دنبالم.
تلویزیون رو خاموش کردم و گفتم:
- باش میام.
قطع کرد. دلم‌ می‌خواست زنگ بزنم به آریا ولی می‌دونستم الان مشغول کارای بعد مسابقه‌ست.
‌یه دامن سفید نخی بلند با شومیز صورتی و شال سفید و کتونی سفید پوشیدم، آرایش صورتی ملایمی کردم. سوئیچ مزدا رو برداشتم و جلو در آسانسور ایستادم. از خوشحالی تو پوست خودم نمی‌گنجیدم! گوشیم رو درآوردم و به آریا پیام دادم.
- مصاحبه تمام شد، تصویری زنگ‌ بزن.
آسانسور رسید. طبقه همکف رو زدم و به صفحه گوشی خیره‌شدم، هنوز سین نزده‌بود. سوار مزدا شدم و سمت خونه عمو رفتم. نوشین سر خیابون با ست بنفشی منتظرم ایستاده‌بود. همین که نشست، من رو بغل کرد و گفت:
- وایی وایی! آریا برد.
خندیدم و گفتم:
_ من الان تو پوست خودم نمی‌گنجم، روی ابرام.
نوشین لبخند بزرگی زد و گفت:
- منم همین‌طور، آتیش کن بریم.
دنده رو عوض کردم و گفتم:
- چشم.
وقتی رسیدیم کافه همه بودن. همین که وارد شدم بدون توجه به بقیه مشتری‌ها داد زدم:
- پوریا! آریا مسابقه رو برد.
پوریا با خوشحالی به سمتم اومد و گفت:
- آره دیدم، داداشمون بالاخره حقش رو گرفت.
رویا و رها پریدن بغلم و گفتن:
- مبارکه.
نوشینم خودش رو جا داد و با خوشحالی بالا پایین می‌پریدیم. امید و کسری به زور ما رو از هم جدا کردن. کسری خندید و گفت:
- زشته جلو مردم! بسه.
گوشیم زنگ خورد آریا بود.
داد زدم:
- بچه‌ها، آریائه!
همه دورم جمع شدن که جواب دادم.
با خوشحالی داد زد:
- لیلی من‌ بردم!
منم با هیجان داد زدم:
- دیدم قهرمان، هممون دیدیم.
گوشی رو سمت بچه‌ها چرخوندم که آذر داد زد:
- داداش پهلونم، مبارکت باشه قهرمانی.
بچها یکی‌یکی بهش تبریک گفتن. آترین که تو بغل رومینا بود، گفت:
- عمو خیلی افتخار باعثی.
از جمله بندیه آترین خندیدیم که آریا گفت.
- عمو قربونت بره! توام قوت قلب باعثی. گوشی رو بده به عمه لیلی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,410
3,553
مدال‌ها
2
گوشی رو از آترین گرفتم که گفت:
- دیدی؟ داداشت با افتخار برمی‌گرده.
قطره‌ی اشکی از گوشه چشمم چکید و گفتم:
- تو همیشه باعث افتخارم بودی.
نوشین گوشی رو از دستم کشید و گفت:
- قضیه رو هندی نکنید دیگه، ماهم اینجا گریه‌مون گرفت.
ابوالفضل: پسر زودتر برگرد، جمعه برات جشن گرفته عمه.
با بغض و دلتنگی گفتم:
- آره آریا تا جمعه میای دیگه؟
- فردا شب اونجام، من برم استراحت کنم.
خداحافظی کردیم که رفت. با خوشحالی و خیال راحت به صندلی تکیه دادم، انگار باری بزرگ از روی دوشم برداشته شده‌بود. کسری نگاهی به من کرد و گفت:
- شنیدم امشب مهمون توییم! چرا؟
خندیدم و گفتم:
- انقدر برای آریا خوشحال شدم یادم رفت بگم، کارم توی دانشگاه برای استادی اوکی شد.
همه با هیجان دست زدن که رومینا دستم رو گرفت و گفت:
- مبارکت باشه آبجی خوشگله.
همه تبریک گفتن، خوشحالی رو توی صورت تک تکشون می‌شد دید، همین این جمع و دوست دارم. حسودی نمی‌کردن و واقعاً برای موفقیت هم خوشحال می‌شدن. لبخند عریضی زدم و گفتم:
- خب دیگه مهمون منید، هرچی دوس دارید سفارش بدید.
سفارش دادیم که پوریا رفت بیاره. امید و کسری هم زمان گوشیاشون زنگ خورد؛ از کافه بیرون رفتند. به نوشین‌گفتم:
- چرا رضا و طلا اینا نیومدن؟
نوشین‌ صورتش توی هم رفت و گفت:
- مهمون داشتند، دختر خاله‌ش‌ اومده.
اخمی کردم و گفتم.
- چرا تو نرفتی اونجا؟ خب توام دختر خاله‌ش میشی.
نوشین با دو دلی نگاهم کرد و گفت‌:
- به رضا اعتماد دارم؛ ولی دختر خاله‌ش مارمولکه، بعد می‌‌خواستم توی این خوشحالی پیشتون باشم.
دستشو کشیدم و توی گوشش گفتم:
- پاشو برو دلت اونجاست مشخصه، مرسی که اومدی.
نوشین با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- واقعاً برم؟!
هولش دادم و گفتم:
- برو دیگه.
رویا و رها و رومینا به سمت ما چرخیدن و با تعجب نگاهمون کردن، چشمکی بهشون زدم‌ که خندیدن. آذر با تعجب سرش رو از گوشی بیرون آورد و پرسید.
- چی‌شد؟
رومینا جواب داد:
- موضوع دخترونس، تو سرت به کار خودت باشه.
نوشین کیفش رو برداشت و گفت:
- من برم پس خداحافظ.
ابوالفضل پرسید:
- کجا میری؟!
قبل نوشین گفتم:
- خونه داییش، پیش طلا.
نوشینم تأیید کرد.
- آره، مهمون دارن گفت بیا کمک.
آذر و ابوالفصل سرتکون دادن که نوشین رفت. کسری و امید داخل اومدن، امید گفت:
- نوشین کجا رفت؟
رویا: کار داشت. شما کجا رفتید؟
امید و کسری نگاهی بهم کردن؛ امید گفت:
- بیمارستان بود؛ بیمار اورژانسیه، ما هم باید بریم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,410
3,553
مدال‌ها
2
سری تکون دادم و گفتم:
- برید دیگه مگه اورژانسی نیست! خداحافظ.
کسری و امید خداحافظی کردن و رفتن. پوریا با سفارش‌ها اومد. با تعجب به کسری و امید نگاه کرد و گفت:
- اینا کجا رفتن؟
نی رو توی ابمیوه انداختم و گفتم:
- بیمارستان کار داشتند، نوشینم رفت خونه داییش.
با بچها تا ساعت دوازده توی کافه بودیم با پوریا کافه رو بستیم و هرکی سمت خونه‌اش رفت. وقتی رسیدم خونه که خسته و کوفته بودم. لباس‌های نشسته رو توی لباس‌شویی انداختم و خونه رو کمی گردگیری کردم. با دلتنگی به خونه نگاه کردم. دلم‌ برای سبک مینیمال خونم تنگ شده‌بود. دوش گرفتم و لباس راحتی پوشیدم. فردا باید با مامان برای خرید می‌رفتم. روی تخت خوابیدم. فردا جزء کارهای مامان دیگه کاری نداشتم. با خیال راحت چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. انقدر تکون نخوردم و نفس عمیق کشیدم تا این‌ که خوابم‌ برد. *** از ساعت نه تا الان که دوازده ظهره با مامان از این بازار به اون‌ بازار گشتیم. مامان روی صندلی کافه نشست و گفت:
- می‌خوایم عموت رو با احسان و فریدون آشتی بدیم.
میزان شوکی که بهم وارد شد؛ این‌قدر زیاد بود که دیگه ابروهامم بالا نپرید.
- چرا؟
مامان با حرص گفت:
- یعنی چی چرا؟ داداشن، نمیشه که برای به اشتباه جوونی از داداششون دست بکشن و همیشه قهر باشن.طرف الان زن و بچه داره؛ دیگه ازدواج کردن.
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- تصمیم بابا هرچی باشه، مهمه.
مامان لبخندی زد و گفت:
- آفرین، همون‌قدر که باباتون به افکار و دلایل شما احترام‌ می‌زاره؛ شما هم باید بزارید.
لبخندی زدم و گفتم:
- چشم مامان.
ابمیوه‌هامون رسید. بعد این‌که خوردیم سوار ماشین شدیم و خونه رفتیم. مامان توضیح داد:
- قراره دو سه تا غذا درست کنم، یکی مورد علاقه تو یکی مورد علاقه داداشت.
شالم رو درآوردم و با تعجب گفتم:
- چرا حالا مورد علاقه من؟!
مامان نگاهی بهم کرد و گفت:
- این جشن به افتخار هر دوتاتونه، هم تو موفق شدی هم آریا؛ آذرم که قربونش برم همیشه موفقه.
از اینکه بینمون فرق نمی‌ذاشت، از نهایت وجودم احساس لذت می‌کردم. لپش رو کشیدم و گفتم:
- بهترینی.
با بدبخی اون‌ همه خرید رو جا به جا کردیم. مامان برام آب ریخت و گفت:
- بخور مادر دستت دردنکنه، تو رو هم به زحمت انداختم.
- وظیفمه عشقم.
- با آریا حرف زدی؟
لیوان رو پایین گذاشتم و گفتم:
- آره امشب می‌رسه، برای شب میریم فرودگاه؟
مامان سرتکون داد و گفت:
- فقط ما نیستیم همه هستن.
ابروهام بالا پرید و با خنده گفتم:
- همه خاندان! چرا میان؟
مامان با چشم غره نگاهم کرد و گفت:
- مثلا قهرمان کشور داره میاد ها!
خندیدم و گفتم:
- پس تا جمع شدن خاندان من برم یکم بخوابم.
مامان سرم رو بوسید و گفت:
- برو مامان جان، دستتم دردنکنه.
بوسی روی گونه‌اش گذاشتم و توی اتاق رفتم.
 
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,410
3,553
مدال‌ها
2
*** وقتی بیدار شدم ساعت پنج بود. ناهارم رو خوردم رو به مامان گفتم:
- من برم خونه‌ی خودم، دوش بگیرم لباس بپوشم فرودگاه می‌بینمتون.
مامان باشه‌ای گفت که کیفم رو برداشتم و شالم رو روی سرم انداختم. وقتی رسیدم خونه سریع دوش گرفتم. بعد کلی وقت خط چشمی کشیدم، اونم دستم می‌لرزید؛ چشم‌هام کم کم داشت پوستش کنده می‌شد. نمی‌دونستم لباس چی بپوشم.
تصویری به نوشین زنگ زدم. همین که جواب داد گفتم:
- نوشین چی بپوشم؟ لیمویی بپوشم یا هلویی؟
نوشین سوتی زد و گفت:
- چه خوشگل شدی. وایستا بگیر بالا ببینم.
لباس‌ها رو بالا گرفتم که گفت:
- چون سفیدی هردو بهت میاد، ولی هلویی خیلی بیشتر بهت میاد.
بوسی براش فرستادم و گفتم.
- باشه مرسی، برم بپوشم.
قطع کردم و پیراهن کوتاه هلویی با کراپ هلویی و شال و شلوار مام آبی پوشیدم. کفش‌های سفیدم رو با کیف سفیدم دستم گرفتم. نگاهی به ساعت کردم خوبه به موقع می‌رسیدم. ساعت هفت بود، پروازش ساعت نه می‌نشست. سوییچ پیکان رو گرفتم. کفش‌هام رو پوشیدم و دکمه آسانسور رو زدم. برای نگهبان بوق زدم. میله رو داد بالا و سرتکون داد. گازش رو گرفتم و سمت فرودگاه رفتم. انقدر ذوق اومدن آریا رو داشتم که دلم‌ می‌خواست بالا پایین بپرم. نیم ساعت زودتر رسیدم، مامان اینا هنوز نرسیده‌بودن. از دور دیدم که پوریا و کسری با خنده دارن همراه نوشین و محسن و ابوالفضل میان. پشت سرشون رویا و رها شوهراشون بودن.
بعدش خانواده دایی حسین که بابای ابوالفضله، خانواده عمو فریدون و فرزین هم اومدن، با همه احوال پرسی کردم. به پله برقی زل زدم، مامان این‌ها هم هم رسیدن و همراه آذرشون بودن.
ساعت ده دقیقه به نه بود که خاله فاطمه و شوهرش همراه با خانواده عمه اومدن. با ذوق دست نوشین رو گرفتم. بالاخره هیکل آریا رو بالای پله برقی دیدم. با خنده دست تکون دادم که دست تکون داد. وقتی پایین پله برقی رسید دوییدم و بغلش کردم.
- قهرمان.
همه خاندان دورش جمع شده‌بودن، نصفه فرودگاه خاندان ما بود. خبرنگارها بیرون ایستاده‌بودن. ما کنار رفتیم تا با خبرنگارها حرف بزنه. کارش که تموم شد سوار ماشین من شد؛ بوق بوق کنون راه افتادم که خندید و گفت‌:
- نکن دختر زشته.
همه خونه‌ی ما جمع شدن، مشغول پذیرایی بودم که امید با خنده گفت‌:
- داداش اون بادمجون رو اونجا فیکس کن بزار یادگاری از قهرمانیت بمونه.
خندیدیم که آذر پاشو بالا آورد و گفت:
- بیا یکی هم برای تو بکارم یادگاری نگه دار.
امید خودش رو عقب کشید و گفت:
- نه دستت دردنکنه.
دایی بلند شد و گفت:
- بریم دیگه آریا هم باید استراحت کنه، فردا هم که دوباره همین‌جاییم.
همه به دنبال دایی بلند شدن و خداحافظی کردن.
آریا خودش رو روی مبل انداخت و گفت:
- آخ بدنم، لیلی اون روغن بادام شیرین رو بیار باهاش پشتم رو ماساژ بده‌.
با ناراحتی به صورتش و بازوهاش که کبود شده‌بود،‌ نگاه کردم. بلند شدم که مامان گفت:
- برو مادر بیار خودم‌ براش ماساژ میدم. زیر غذا و روشنه شام رو اماده کن.
با تعجب باشه‌ای گفتم، شنیدم که مامان یواش به داداش گفت:
- حالا که قهرمانی رو گرفتی، وقتشه بریم خاستگاری دختری که می‌خوای.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,410
3,553
مدال‌ها
2
ایستادم که مامان اشاره کرد و گفت: «برو» با تعجب وارد آشپزخونه شدم و زیر غذا رو روشن کردم‌. آریا یکی رو می‌خواست و به من نمی‌گفت؟ یعنی کی می‌تونست باشه؟ شایدم غریبه‌ست و من نمی‌شناسم. با ذهن مشغول غذا رو گرم کردم و آریا پشت میز نشست و با اخم و ساکت به غذا خیره‌شد. ابروهام بالا پرید و از آشپزخونه خارج شدم. با تعجب کنار مامان نشستم و با ذوق و کنجکاوی گفتم:
- چرا آریا یهو اخمو شد؟ درمورد خاستگاری صحبت کردید؟
مامان با اخم و ناراحتی گفت:
- هیچی نشده، نخیر خاستگاری در کار نیست.
توی ذوقم خورد، با صورت جمع شده به بابا نگاه کردم که شونه بالا انداخت. دوباره پرسیدم:
- خب چرا کنسلش کردید؟
مامان کلافه بلند شد و گفت:
- به دلایلی که خودم می‌دونم، لیلی حوصله ندارم.
چشم‌هام رو درشت کردم و با تعجب به رفتن مامان نگاه کردم. بابا گفت:
- یکم بحثشون شده، تو به خودت نگیر بابا.
سر تکون دادم و با تعجب وارد اتاقم شدم؛ فردا که مهمونی بود، مامان چند نفر رو برای غذا و پذیرایی استخدام کرده‌بود. ماشالله با این حجم از جمعیتی که ما هستیم، کی می‌تونه این همه ظرف بشوره؟ خونه مادربزرگ به اندازه کافی اذیت شدیم. لباس‌هام رو پوشیدم و بیرون رفتم.
- پس بابا من میرم خونه، مامان گفت فردا میان کمک دیگه نیاز به من نیست.
بابا بلند شد و گفت:
- شب خطرناکه رانندگی باباجان، می‌موندی؟
بوسی روی گونه‌اش گذاشتم و گفتم:
- دارم خونم رو عوض می‌کنم، باید چندتا املاک سر بزنم.
بابا سرتکون داد و گفت:
- منم‌ به چندتا از دوست‌های املاکم می‌سپارم.
سرتکون دادم و بعد از خداحافظی بیرون رفتم. سوئیچ رو چرخوندم و با فکر مشغول راه افتادم. ساعت یک شب بود و تقریباً جاده خلوت بود. نگهبان ساختمون میله رو بالا داد که رد شدم. توی آسانسور شالم رو از سرم کندم. آسانسور توب طبقه پنج ایستاد که بیرون اومدم. کلیدم رو توی در انداختم ولی در خودش باز بود. شوکه شدم و قلبم پایین ریخت. برق راهرو خاموش شد که با ترس قدمی عقب برداشتم، ولی لامپ چشمی راهرو روشن نشد. قلبم توی دهنم می‌کوبید و دست و پاهام سستی می‌کرد. سعی کردم از توی کیفم گوشیم رو پیدا کنم ولی هرچی دست می‌نداختم؛ گوشیم نبود. توی تاریکی جسمی بهم برخورد کرد؛ جیغی از گلوم خارج شد و از پشت زمین خوردم. دست خودم نبود؛ جیغ‌های پی در پی می‌کشیدم و توی خودم جمع شده‌بودم و می‌لرزیدم. در واحد روبه‌رویی باز شد و نور توی صورتم افتاد. خانم احمدی خودش رو بهم رسوند و بغلم کرد. تند تند می‌پرسید:
- چیشده؟ حالت خوبه؟
با ترس آب گلوم رو قورت دادم که گلوم سوخت، گفتم:
- یکی توی خونمه!
شوهرش لامپ چشمی رو روشن کرد و با تعجب به در خونم نگاه کرد و گفت:
- در شکسته، زنگ‌ می‌زنم پلیس.
خانمش من رو از روی زمین بلند کرد، قلبم توی سی*ن*ه‌م بالا پایین می‌پرید.
 
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,410
3,553
مدال‌ها
2
خانم احمدی گفت:
- بیا بریم خونه ما تا پلیس میاد خانم نفیس.
با پای لرزون همراه با خانم احمدی وارد خونش شدم.‌ تلویزیون روشن و خوراکی‌‌هاش نشون می‌داد که داشتن فیلم می‌دیدن. با شرمندگی گفتم:
- ببخشید مزاحم شما شدم.
خانم احمدی سعی کرد با لبخند آرومم کنه و گفت:
- این چه حرفیه.
با کلافگی دست روی پیشونیم گذاشتم و ماساژ دادم و گفتم:
- با وجود نگهبان چه‌طوری وارد ساختمون شدن؟
شوهرش با تأسف گفت:
- آقای حیدری دیگه پیرشده، خیلی وقت‌ها دیدم که خوابه.
در آسانسور باز شد و چهار تا افسر بیرون اومد. بیرون رفتم که یکیشون با دست اشاره‌کرد، ساکت باش. آروم گوشه‌ای ایستادم که در رو هل داد و وارد خونه شدن. با استرس پیشونیم رو مالیدم و پام رو تکون می‌دادم‌. هر لحظه که می‌گذشت، استرسم بیشتر می‌شد. پس چرا نمی‌اومدن! یک ربع بود که داخل بودن؛ بالاخره بیرون اومدن. یکیشون جلوم ایستاد و گفت:
- حالتون خوبه؟ چه اتفاقی افتاد؟
کلافه دستم رو روی صورتم کشیدم و با صدای بغضی گفتم:
- بیرون بودم، اومدم کلید انداختم دیدم در بازه؛ یهو برق راهرو خاموش شد و دیگه روشن نشد. بعد یکی رد شد زد بهم که زمین خوردم.
سرش رو تکون داد و توی تبلت یادداشت کرد و گفت:
- شنبه بیاید کلانتری پیگیری کنید؛ ببینید چی برده تا توی پرونده ضمیمه کنید.
سرتکون دادم که رفتن. با در شکسته که نمی‌تونستم توی این خونه بمونم. همونجا نشستم و سرم رو بین دست‌‌هام گرفتم. باید برمی‌گشتم خونه و بقیه رو در جریان می‌زاشتم ولی در شکسته و نمی‌تونم خونه رو ول کنم. به کی زنگ بزنم؟ با یاد کسری سریع گوشیم رو از توی کیفم درآوردم، اون این ساعت تازه شیفت بیمارستانش رو تحویل میده و خونه میره. سریع بهش زنگ زدم که بعد از بوق سوم برداشت و با صدای نگران پرسید:
- لیلی؟ چیشده؟
بعد اون همه استرس گریه‌ام گرفت و گفتم:
- کسری خونم رو دزد زده بیا.
هول کرده‌بود و تند تند می‌گفت:
- گریه نکن، اومدم باشه. زنگ زدی به پلیس؟
دماغم‌ رو بالا کشیدم و گفتم:
- آره، در و شکستن نمی‌دونم چی‌کار بکنم.
صدای جیغ لاستیک ماشین توی بلندگو پیچید و کسری گفت:
- نترس دارم میام.
قطع کردم و از جام بلند شدم. خانم احمدی با ناراحتی نگاهم می‌کرد و گفت:
- می‌اومدی خونه ما خانم نفیس.
لبخندی بهش زدم و اشک‌هام رو پاک کردم و گفتم:
-دستتون دردنکنه، مزاحم خواب شماهم شدم، الان پسر خاله‌ام میاد.
بغلم کرد و کمی پشتم رو با دستش ماساژ داد و گفت:
- چیزی لازم داشتی، ما بیداریم.
لبخندی زدم و با قدردانی گفتم:
- ممنونم.
 
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,410
3,553
مدال‌ها
2
داخل رفتن. دلم نمی‌خواست تنهایی وارد خونه بشم، می‌ترسیدم ولی از یه طرف هم استرس داشتم که ببینم چه بلایی سر خونه آوردن. طلایی توی خونه نداشتم، چه‌طور در ضدسرقت رو شکستن آخه؟ پام رو با استرس تکون می‌دادم و به در خیره‌موندم. توی فکر بودم که دستی روی شونه‌ام نشست، جیغی زدم و عقب پریدم که صورت کسری رو دیدم. اشک توی چشم‌هام جمع شد و کسری با نگرانی بغلم کرد و گفت:
- نترس لیلی منم، چی‌شدی تو؟
دماغم رو بالا کشیدم و اشک‌هام رو پاک کردم و گفتم:
- از خونه مامان برگشتم، دیدم در بازه یهو برق راهرو خاموش شد، یکی بهم تنه‌زد که زمین خوردم ولی ندیدم کی بود.
کسری سرم رو ناز کرد و گفت:
- گریه نکن آبجی‌جونم، بیا بریم.
خودم رو عقب کشیدم که کسری در رو باز کرد و اول داخل رفت‌‌. دستش رو گرفتم و پشت سرش داخل رفتم. خونه کاملاً بهم ریخته‌بود و حتی به گلدون‌هامم رحم نکرده‌بودن و شکسته‌بودنش. کوسن‌های مبل رو پاره‌ کرده‌بودن و پشم شیشه تمام خونه رو گرفته‌بود. تلویزیون و لپ‌تاب و همه‌چیز سرجاش بود. با تعجب به کسری نگاه کردم و گفتم:
- هیچی از خونه نبردن!
کسری با تعجب به من نگاه کرد و گفت:
- اگه نیومدن دزدی پس چی‌کار داشتن؟ با کسی مشکلی داری؟
با استرس روی مبل نشستم و گفتم:
- نه، تا جایی که می‌دونم نه! من حتی با کسی هم دعوا نکردم.
کسری با ناراحتی به صورتم نگاه کرد و گفت:
- عین جنازه سفید شدی، وایستا برات یه چیز شیرین بیارم.
سرم رو بین دست‌هام گرفتم و پام رو تکون دادم. اگه برای دزدی نیومدن، پس مشکلشون منم! آخه من که با کسی مشکلی ندارم. فکر کن لیلی؛ واقعاً با کسی مشکلی نداری؟ مغزم دیگه کار نمی‌کرد. کسری آبمیوه رو دستم داد و گفت:
- می‌خوای بریم بیمارستان سرم وصل کنی؟
با بغض خندیدم و گفتم:
- همین الان به صد جلسه روان درمانی نیاز پیدا کردم.
کسری خندید و گفت:
- بهش فکر‌ نکن، با هم پیگیری می‌کنیم.
آبمیوه رو به دهنم نزدیک کرد و گفت:
- فعلاً این رو بخور، یه فکری برای تروما‌هات می‌کنیم.
خندیدم و با دست هلش دادم و گفتم:
- خودتم به صدتا روان درمانی نیاز داری.
آبمیوه رو خوردم و گفتم:
- خونه رو فردا مرتب می‌کنم، رخت‌خوابت رو می‌ندازم بخواب.
کسری سرتکون داد و بلند شد، در رو که از جا کنده‌ شده‌بود، سرجاش گذاشت و پشتش میر کنسولی رو گذاشت و گفت:
- محظ احتیاط!
رخت‌خوابش رو انداختم که با خستگی سرجاش دراز کشید و گفت:
- اگه می‌ترسی همین جا تو پذیرایی بخواب.
سرتکون دادم و گفتم:
- فقط روی تخت خوابم‌ می‌بره، برم‌ ببینم سر اتاقم چه بلایی اومده.
 
بالا پایین