- Mar
- 544
- 922
- مدالها
- 2
- بیا مادر بخواب، برای فردا غذا رو چیکار میکنی؟
سرجام نشستم و گفتم:
- قراره نوشین و رها و رویا با مامان بیان کمک کنن، بخوابیم که فردا کار داریم.
کنار مامان بزرگ دراز کشیدم و بغلش کردم. دستش رو گذاشت روی سرم و ناز کرد، کم کم با نوازشهای مادربزرگ خوابم برد.
صبح با صدای خروس بیدار شدم؛ هوا اینقدر خوب بود که حد نداشت.
ساعت هشت صبح بود، مادربزرگ سرجاش نبود.
آب حوض باز بود و نسیمی که میاومد مثل بهشت بود!
سرجام چند دقیقهای نشستم و خدا رو بابت این خونه و مامانبزرگ شکر کردم.
از جام بلند شدم که دیدم مادربزرگ روی تخت نشسته و صبحانه میخوره و اشک میریزه.
نگران به سمتش رفتم.
- مامانبزرگ چیشده؟
وقتی دید نگرانم اشکهاش رو پاک کرد و گفت:
_ دیشب بعد عمری با خیال راحت خوابیدم، همیشه با خودم میگم فخریه این بچهها و نوهها بهت سر نمیزنن، اگه یه شب تو خواب بمیری هم کسی نیست دفنت کنه.
ناراحت دستی روی صورتم کشیدم و پیشونیم رو ماساژ داد، به زور خودم رو کنترل کردم که گریه نکنم.
- این چه حرفیه خدانکنه مامانجون، همهی ما دوست داریم؛ فقط اینقدر که توی این زندگی بالا پایین و سختی هست یادشون میره بهت سر بزنن، اشکهات رو پاک کن مامانی خودم مراقبت هستم.
بوسی روی گونش گذاشتم و گفتم:
- پس از این به بعد منم اینجا با تو زندگی میکنم.
اخمی کرد و گفت:
- نمیخواد خودت رو مسئول من بدونی، خودت هزارجور مشکل داری من از کسی توقعی ندارم، ولی فکره دیگه آدم با خودش میگه.
دستم رو روی صورتش گذاشتم و اخمهاش رو با دست باز کردم.
- چه حرفیه مامانجون، وظیفمونه که بهت کمک کنیم به هرحال منم دیگه با تو زندگی میکنم.
خندید و گفت:
- یکیشون مرام و معرفت تو رو نداره، بیا صبحانت رو بخور.
لبخندی زدم و گفتم:
- اول صورتم رو بشورم.
در دستشویی توی حیاط رو باز کردم، ماشالله قصری بود.
دستم رو توی حوض کردم و به صورتم آب زدم، نفسم از خنکیش بند اومد.
صورتم رو با حوله خشک کردم و روی تخت نشستم.
با دیدن مربای بالنگ ذوق کردم و گفتم:
- چهقدر دلم برای این مرباهات تنگ شده بود.
مادربزرگ نوش جانتی گفت و بلند شد.
- به مامانت زنگ زدم، گفت که میخواد سبزی پلو با ماهی درست کنه، همه خریدارم خودش میاره.
- چهقد خوب، پس منم دستی به سر و روی خونه بکشم.
- خونه تمیزه مادرجون، میدونی که من حساسم، تو لطف کن میوهها رو توی حوض بشور.
سری تکون دادم و آخرین لقمه کره و مربا رو خوردم.
از جام که بلند شدم زنگ سوت بلبلی خونه به صدا در اومد.
از جام بلند شدم و دمپایی لا انگشتیها رو پام کردم.
- اومدم.
در و که باز کردم با نوشین روبهرو شدم بوسی روی گونهم گذاشت و گفت:
- سلام، صبح بخیر.
- سلام، صبح توام بخیر.
از جلوی در کنار رفتم که اومد تو و سمت مادربزرگ رفت.
سرجام نشستم و گفتم:
- قراره نوشین و رها و رویا با مامان بیان کمک کنن، بخوابیم که فردا کار داریم.
کنار مامان بزرگ دراز کشیدم و بغلش کردم. دستش رو گذاشت روی سرم و ناز کرد، کم کم با نوازشهای مادربزرگ خوابم برد.
صبح با صدای خروس بیدار شدم؛ هوا اینقدر خوب بود که حد نداشت.
ساعت هشت صبح بود، مادربزرگ سرجاش نبود.
آب حوض باز بود و نسیمی که میاومد مثل بهشت بود!
سرجام چند دقیقهای نشستم و خدا رو بابت این خونه و مامانبزرگ شکر کردم.
از جام بلند شدم که دیدم مادربزرگ روی تخت نشسته و صبحانه میخوره و اشک میریزه.
نگران به سمتش رفتم.
- مامانبزرگ چیشده؟
وقتی دید نگرانم اشکهاش رو پاک کرد و گفت:
_ دیشب بعد عمری با خیال راحت خوابیدم، همیشه با خودم میگم فخریه این بچهها و نوهها بهت سر نمیزنن، اگه یه شب تو خواب بمیری هم کسی نیست دفنت کنه.
ناراحت دستی روی صورتم کشیدم و پیشونیم رو ماساژ داد، به زور خودم رو کنترل کردم که گریه نکنم.
- این چه حرفیه خدانکنه مامانجون، همهی ما دوست داریم؛ فقط اینقدر که توی این زندگی بالا پایین و سختی هست یادشون میره بهت سر بزنن، اشکهات رو پاک کن مامانی خودم مراقبت هستم.
بوسی روی گونش گذاشتم و گفتم:
- پس از این به بعد منم اینجا با تو زندگی میکنم.
اخمی کرد و گفت:
- نمیخواد خودت رو مسئول من بدونی، خودت هزارجور مشکل داری من از کسی توقعی ندارم، ولی فکره دیگه آدم با خودش میگه.
دستم رو روی صورتش گذاشتم و اخمهاش رو با دست باز کردم.
- چه حرفیه مامانجون، وظیفمونه که بهت کمک کنیم به هرحال منم دیگه با تو زندگی میکنم.
خندید و گفت:
- یکیشون مرام و معرفت تو رو نداره، بیا صبحانت رو بخور.
لبخندی زدم و گفتم:
- اول صورتم رو بشورم.
در دستشویی توی حیاط رو باز کردم، ماشالله قصری بود.
دستم رو توی حوض کردم و به صورتم آب زدم، نفسم از خنکیش بند اومد.
صورتم رو با حوله خشک کردم و روی تخت نشستم.
با دیدن مربای بالنگ ذوق کردم و گفتم:
- چهقدر دلم برای این مرباهات تنگ شده بود.
مادربزرگ نوش جانتی گفت و بلند شد.
- به مامانت زنگ زدم، گفت که میخواد سبزی پلو با ماهی درست کنه، همه خریدارم خودش میاره.
- چهقد خوب، پس منم دستی به سر و روی خونه بکشم.
- خونه تمیزه مادرجون، میدونی که من حساسم، تو لطف کن میوهها رو توی حوض بشور.
سری تکون دادم و آخرین لقمه کره و مربا رو خوردم.
از جام که بلند شدم زنگ سوت بلبلی خونه به صدا در اومد.
از جام بلند شدم و دمپایی لا انگشتیها رو پام کردم.
- اومدم.
در و که باز کردم با نوشین روبهرو شدم بوسی روی گونهم گذاشت و گفت:
- سلام، صبح بخیر.
- سلام، صبح توام بخیر.
از جلوی در کنار رفتم که اومد تو و سمت مادربزرگ رفت.