جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [جانان من باش] اثر «شکوفه فدیعمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط شکوفه فدیعمی با نام [جانان من باش] اثر «شکوفه فدیعمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,982 بازدید, 277 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [جانان من باش] اثر «شکوفه فدیعمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع شکوفه فدیعمی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط شکوفه فدیعمی
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
با نزدیک شدن بهش، مردِ غریبه تکیه‌اش رو از ماشین برداشت و با لبخند به زبان ترکی گفت:
-çok hoş geldiniz lm sinan kaia oğlu
(خوش اومدید. من سینان کایااوغلو هستم. )
سیاوش با دیدن سینان کایااوغلو با غرور دستش رو در دست سینان گذاشت و گفت:
- teşekkür ederim, ben Siavash Kamerva ve o Bayan Janan Tavakoli.
سیاوش در حالی‌که دستش رو به سمت من اشاره می‌کرد، گفت:
(ممنونم. من سیاوش کامروا و ایشون هم خانوم جانان توکلی هستند.)
سینان نگاهی به سر تا پام انداخت و با لحن گرمی گفت:
- اوه! خوش‌بختم. چه خانوم زیبایی!
با تعجب نگاهی به سیاوش، بعد رو به سینان کردم و گفتم:
- شما زبان فارسی رو بلدید؟
سینان خنده‌ی سنگینی کرد و بدون جواب دادن به سوالم به درِ ماشینش اشاره کرد و گفت:
- بفرمایید سوار بشید بانوی زیبا.
بله! این یعنی دهن مبارکت رو بی‌زحمت ببند و سوار شو. پوفی کشیدم و سوار ماشین شیش درشون شدم که پشت سر من سیاوش هم سوار شد و کنارم نشست و با خستگی سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد. بعد از یک‌ دقیقه سینان هم سوار ماشین شد و مقابل ما نشست؛ چون ماشین شیش دره بود چهارتا صندلی روبه‌روی هم داشت و الاّن سینان دقیقاً رو‌به‌روی من نشسته بود و به راننده‌اش به زبان ترکی گفت:
- حرکت کن.
با حرف سینان ماشین به راه افتاد که سینان دستی به موهای بورش انداخت و رو به ما کرد و گفت:
- نوشیدنی می‌خورید؟
سیاوش سری به معنی آره تکون داد که سینان بطری نوشیدنی لاکچری رو برداشت و توی لیوانی هم برای خودش و هم برای سیاوش شروع به ریختن کرد. نوبت من که رسید، سینان خواست جامی برای منِ بدبختِ فلک‌زده هم بریزه که سریع سیاوش اخمی کرد و گفت:
- جانان خانوم اهل نوشیدنی نیستند.
سینان با حرف سیاوش ابرویی بالا پروند و نگاه متعجّبی بهم کرد. سری به نشونه‌ی اوکی تکون داد. حرفی نزد و قُلپی از نوشیدنیش خورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
جانم؟! اهلش نیستند و زهرمار، مرض، درد، ای سیاوشِ عنتر، درد و بلاهام توی سرت بخوره. به تو چه ربطی داره که دخالت می‌کنی؟ با حرص نگاهی به سیاوش کردم که سیاوش با بی‌خیالی نگاهی بهم انداخت و بعد روش رو اون‌طرف کرد. قیافه هم می‌گیری برام؟ دارم برات عنتر. هنوز نیومده آبروم رو جلوی این خوشگل مو بور بردی. الاّن میگه دخترِ چه اسکل تشریف داره. از حرص زیاد شروع به کندنِ پوست لبم شدم که سینان گفت:
- آقا سیاوش نمی‌خواید چیزی بگید؟
سیاوش‌خان دست از کوفت کردن زهرمارش برداشت و نگاهی به سینان کرد و گفت:
- البته؛ ولی توقع ندارید که اینجا حرف‌هامون رو بزنیم؟
سینان خنده‌ای از هول کرد و گفت:
- معلومه که نه.
سینان از رفتار پر غرورِ سیاوش، چپ‌چپ نگاهی بهش کرد و بعد نگاهش رو با اکراه از سیاوش گرفت. با گوشه‌ی چشم به سیاوش نگاه کردم تا بفهمم مشکلش چیه؟ چرا یکهو سلطانمون فاز سکوت گرفت؟ عجب! حتماً باید دلیل این رفتارِ روی مخیش رو ازش بپرسم وگرنه تا آخر سفر از دستش روانی میشم.
به طور نامحسوس به سیاوش نزدیک شدم و دم گوشش آروم گفتم:
- سیاوش تو چت شده؟
سیاوش با حرفم نگاهی بهم کرد و ناگهان دستم رو گرفت و بوسه‌ی روش زد و گفت:
- می‌دونم خسته‌ای عزیزم الان می‌رسیم.
سینان با حرکت عاشقونه‌ی سیاوش زیر چشمی نگاهمون کرد و بعد با بی‌خیالی نگاهش رو از ما گرفت.
بسم‌ الله‌‌‌ الرحمن‌ الرحیم. این چش شده؟ نکنه جنی چیزی رفته توی بدنش؟
با چشم‌های از حدقه در اومده بهش سیخ نگاه کردم که سیاوش با دیدن صورت متعجبم، لبخندی زد و گوشیش رو از جیبش در آورد و شروع به بازی کرد؛ امّا من همچنان توی شوک کار سیاوش بودم.
که سینان نگاهی به پنجره کرد و با لبخند گفت:
- اوه! رسیدیم بفرمایید.
با همون شاخ‌هایی که حاصل از کار سیاوش برام در اومده بود، از ماشین پیاده شدیم که نگاهم به هتل بلند لاکچری شکل که با نمای قشنگی ساخته شده، افتاد. زیر لب جونی گفتم که سینان با دست بهمون اشاره کرد و گفت:
- بفرمایید.
من و سیاوش همراه با سینان وارد هتل شدیم و به سمت پرسنلی که یک زن ترکی با موهای باز به رنگ زرد پشت میز نشسته بود رفتیم که پرسنل با دیدن ما از جاش بلند شد و با لبخند به زبان ترکی گفت:
- سلام خوش آمدید.
سینان لبخندی زد و رو به پرسنل کرد و گفت:
- ممنون عزیزم. لطفاً دوتا اتاق مخصوص برای مهمون‌هامون حاضر کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
پرسنل در جواب سینان چشمی گفت که یکهو سیاوش رو به پرسنل کرد و در حالی‌که به من اشاره می‌کرد، به زبان ترکی گفت:
- خواهشاً اتاق من و جانان خانوم کنار هم باشه.
پرسنل در جواب سیاوش لبخندی زد و گفت
- حتماً.
بعد از این حرف، سیاوش نگاه شیطونی بهم کرد که من یه تای ابروم رو بالا بردم.
یاخدا... یکی بیاد به منِ زبون‌نفهم حالی کنه، سیاوش چه گلی به سرم زد.
با حرص نگاهی به سیاوش کردم که سینان رو به ما کرد و گفت:
- اینجا، هتل مخصوص شرکت ما هستش. برای مهمون‌های ویژمون تاسیس داده شده.
نگاهی به اطراف کردم و گفتم:
- هتل بسیار زیبایی دارید.
سینان با حرفم لبخندی گوشه‌ی لبش نشست و گفت:
- ممنون از شما بانو.
لبخندی زدم که سیاوش زیر چشمی نگاهی بهمون کرد. امّا من زودی نگاهم رو ازش گرفتم. چون به اندازه‌ی کافی امروز رفتارهاش رو مخ بنده بودن...
بعد از ده‌ دقیقه پرسنل با دفترچه‌ایی به سمتمون اومد و به زبان ترکی گفت:
- ببخشید؛ امّا فقط یک اتاق خالی برای مهمان داریم. چون بیشتر مهمون‌های ما دوهفته‌ی دیگه خالی می‌شوند.
سیاوش با حرف پرسنل، پوفی کشید که با تعجب از سیاوش پرسیدم:
- چی شده؟
یهو سینان با عصبانیت رو به پرسنل کرد و گفت:
- یعنی چی نداریم؟ مگه من نگفتم امروز مهمون ویژه قراره برامون بیاد! این چه وضعه اداره کردنِ؟
پرسنل که از عصبانیت سینان ترسیده بود، سرش رو با شرمندگی پایین انداخت و گفت:
- متأسفم آقا سینان.
ای بابا؟ یکی بیاد بهم بگه این‌جا چه‌خبره؟
با چشم‌های توپ مانندم به سینان نگاه کردم و گفتم:
- آقا سینان اتفاقی افتاده؟ چرا سرشون داد می‌زنید؟
سیاوش دستی تو جیب شلوارش کرد و گفت:
- فقط یک اتاق خالی دارن، بقیه‌ی اتاق‌ها دو هفته‌ی دیگه خالی میشن.
با درموندگی نگاهی به سیاوش کردم و نفسی از حرص فوت دادم. بیا، خیرسرم اومدم یکم نفس راحتی بکشم. شانس ندارم که!
سینان به سمت من برگشت و درحالی‌که کارتی از جیبش در می‌آورد، گفت:
- جانان خانوم! این کارت اتاق من هستش، لطفاً شما توی اتاق من استراحت کنید و آقا سیاوش هم تو این اتاقی که خالی هست استراحت می‌کنند.
با تعجب نگاهی به سینان کردم وگفتم:
- من نمی‌تونم قبول کنم این اتاق شماست.
سینان خنده‌ای کرد و گفت:
- مشکلی نیست، اتاق من و شما نداریم جانان‌خانوم.
با این حرف سینان، سیاوش چنان اخمی کرد که گفتم الان‌هاست یک مشت مهمون قیافه‌ی سینان بکنه... ولی به درک، اصلاً برام مهم نبود. پس لبخندی زدم و گفتم:
- پس چاره‌ایی نیست! مجبورم که پیشنهادتون رو قبول کنم.
سینان با حرفم، لبخند بزرگی رو لبش نشست. ولی با حرف سیاوش قشنگ این لبخند از حلق سینان بیرون کشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
سیاوش با اخم نزدیک من شد و دستی به کمرم زد و گفت:
- جانان‌خانوم با من هم اتاقی میشن.
بعد با لبخند ابرویی بالا انداخت و نگاهی بهم کرد و از زیر دندون‌های کلید شدش گفت:
- شما هم لطف کنید. کارتتون رو داخل جیب مبارکتون بذارید چون هیچ اعتراضی رو قبول نمی‌کنم.
با حرف سیاوش ناگهان سر جام خشکم زد!
همین رو کم داشتم که با این گند اخلاق هم اتاقی بشم.
با حرفش قیافم رو چندش‌آورانه جمع کردم و گفتم:
- تو چی گفتی الاّن؟
سیاوش بی‌حرف به سمت پرسنل رفت و کارت رو از دست پرسنل گرفت و با قدم‌های تند به سمتم اومد و محکم دستم رو گرفت و بعد رو به سینان کرد و گفت:
- با اجازتون استراحت می‌کنیم، روز‌خوش.
بعد خشن‌وار دستم رو محکم گرفت و من رو به دنبال خودش کشوند. من هم با عصبانیت سعی می‌کردم دستم رو از اون دست‌های قویش باز کنم. اما زهی خیال باطل... هر دو با قدم‌های تند به سمت آسانسور رفتیم. سیاوش من رو داخل آسانسور با دستی که محکم دست ظریف من رو گرفته بود هل داد. که با بسته شدن در آسانسور، سیاوش به طور ناگهانی دستم رو ول کرد و من تعادلم رو از دست دادم و محکم به دیوار آسانسور خوردم... .
آخ وحشی! با عصبانیت به سمتش برگشتم و با خشم گفتم:
- تو به چه حقی به‌ جای من تصمیم می‌گیری هان؟
سیاوش با بی‌خیالی نگاهی بهم کرد و دست‌هاش رو توی جیب شلوارش گذاشت و گفت:
- به‌عنوان رئیست، مشکلیه؟
با حرفش ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- جناب رئیس بزرگ! میشه ازت خواهش کنم، این‌قدر نخود هر آش نشی برام؟
سیاوش با حرفم پوزخندی زد و با حرکت حرص داری گفت:
- نخیر.
بعد از این حرف، اخمی کرد و با جدیت گفت:
- جات پیش من باشه خیالم راحت‌تره... .
ای‌خدا... یکی بیاد من رو از دست این عقب ‌مونده نجات بده! اصلاً تقصیر منِ که با این عنتر اومدم.
با عصبانیت دو قدم به سمتش رفتم و گفتم:
- من با تو بهشتم نمیام چه برسه به اینکه با تو هم ‌اتاقی بشم.
سیاوش با این حرفم، اخمی کرد و دست‌هاش رو از جیب شلواریش در آورد و با یک حرکتِ غیرمنتظرانه‌ی، محکم هولم داد به دیوار آسانسور و دست‌های قویش رو کنارم روی دیوار آسانسور گذاشت و کمی به سمتم خم شد و با خشم غرید:
- ببین دخترجون! اینقدر رو مخ من راه نرو. این‌ هم بگم که اگه یه بار دیگه رو حرفم حرف بزنی یا اعتراضی بکنی، بی‌شک با اولین پرواز برت می‌گردونم ایران؛ فهمیدی!
با چشم‌های پر تعجب به چشم‌های سیاوش خیره شدم.
اوه‌اوه! انگار این‌بار رو زیاده‌روی کردم که آقا سیم‌هاش قاطی کردن وایسا ببینم! مگه من چی به این عنتر گفتم که این این‌قدر‌ زود قاطی کرد! هه... به گمون خودش می‌خواست من رو بترسونه، اما شتر در خواب بیند پنبه ‌دانه.
پس با شجاعت تو چشم‌هاش نگاه کردم و شمرده‌شمرده گفتم:
- من با تو هم‌‌ اتاقی نمی‌شم تمام!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
سیاوش اوّل با تعجّب نگاهی به اجزای صورتم کرد. خواست دست‌هاش رو با عصبانیت روی بازوهام بذاره که با خشم کمی ازش فاصله گرفتم و گفتم:
- ولم کن.
سیاوش با حرفم اخمی کرد و گفت:
- جانان دیوونه‌ام نکن!
با حرفش نگاه خشمگینی بهش انداختم و محکم به سینش کوبیدم و داد زدم:
- همینهِ که هست! بعدش هم؛ دیوونه بشی می‌خوای چه غلطی بکنی مثلاً؟
سیاوش با این حرف نگاهی به چشم‌هام کرد و سپس نگاهش شیطون شد و با لحنِ ابلیس مانندش گفت:
- مثلاً همین غلط رو.
سیاوش با زدن این حرف، ناگهان فاصله‌ی بین ما رو‌ شکست و با بو*سیدنِ پیشانیم تموم وجودم رو به آتیش کشید و من از این حرکت ناگهانی خشکم زد. با چشم‌های از حدقه در اومده بهش زل زدم. سیاوش فهمید من حسابی از کارش شوک زده شدم امّا بی‌اهمیت کنار رفت و منِ دل غافل داشتم از این گرمای غریبانه‌، خودم رو گم می‌کردم. دست خودم نبود؛ امّا از کار سیاوش کم‌کم تنم شروع به لرزش کرد و اشک توی چشم‌هام جمع شد.
یک قطره اشک از چشمم لغزید و به خودم اومدم. سیاوش داشت چه غلطی می‌کرد؟
با عصبانیت دست‌هام رو روی سی*ن*ه‌اش گذاشتم و محکم به سمت جلو هلش دادم و دستم رو بالا بردم و می‌خواستم سیلی‌ای توی صورت قشنگش مهمون کنم که در آسانسور باز شد و چند تا زن و مرد شیک‌پوش با تعجب نگاهمون کردند. دستم خشک زده برای سیلی بالا بود و این خیلی جلب توجه می‌کرد.
امّا سیاوش که حسابی از کارم متعجب شده بود، با چشم‌های متعجب به دستم و بعد به اشک‌های صورتم نگاه کرد و با خشم دستی لای موهاش کشید و از آسانسور خارج شد. من هم با بدنی کاملاً بی‌حس از آسانسور با قدم‌های سنگین بیرون زدم و به‌ دنبال سیاوش رفتم. سیاوش جلوی در اتاق صد و بیست ایستاد بود و زودی در اتاق رو با کارت باز کرد و وارد اتاق شد.
من هم با عصبانیت زیادی که کارد می‌زدی خونم در نمی‌اومد، پشت سرش وارد اتاق شدم و پشت سرم در رو محکم بستم و با داد گفتم:
- تو تازه چه غلطی کردی سیاوش؟
سیاوش با هول بهم نگاه کرد و گفت:
- جانان؛ ببخشید نفهمیدم یکهو چی شد.
با عصبانیت به سمتش رفتم و بازوش رو گرفتم و به سمت خودم برش گردوندم و با عصبانیت داد زدم:
- تو اصلاً به چه حقی من رو بوسیدی هان؟
سیاوش با حرفم اخمی کرد و گفت:
- داد نزن جانان چرا این‌جوری می‌کنی؟ مگه لقمه‌ی چپت کردم؟ فوقش یک بوسه‌ی معمولی بود همین!
با حرف سیاوش از حرص صورتم رو مالوندم و با خنده‌ی پر حرصی گفتم:
- وای خوبه گفتی که این فقط یک بوسه‌ی معمولی بود‌.ازت تشکر می‌کنم بابت این بوسه‌ای معمولی که نصیب من حقیر کردی سیاوش‌خان بزرگ!
سیاوش با حرف من لبخند کم‌رنگی گوشه‌ی لبش نشوند و گفت:
- خواهش می‌کنم عزیزم. حالا چرا به‌خاطر یک بوسه‌ی معمولی این‌قدر بهم ریختی و رفتی توی جلد سگیت؟
با حرفش با خشم نگاهش کردم، و بی‌اراده دستم رو مشت کردم. رسماً داشت مسخره می‌کرد!
با حرف سیاوش دستم رو به سمتش نشونه گرفتم و گفتم:
- اخلاق سگیِ من نتیجه گاو بودن خودته!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
سیاوش با تعجّب نگاهی بهم کرد. با دست به خودش اشاره کرد و گفت:
- الآن من گاوم؟
بی‌درنگ در جوابش گفتم:
- آره، شک نکن که هستی.
سیاوش با حرفم پوزخندی زد و با حالت مسخره‌ای گفت:
- هه! با این رفتارهات می‌خوای چی رو ثابت کنی؟ نکنه تو از اون دسته دخترها هستی که میری با همه می‌پری، بعد میای ادعای پاکی می... .
قبل از کامل کردن حرفش سیلی محکمی توی صورتش زدم. تقریباً با جیغ گفتم:
- خفه شو!
سیاوش با این‌کارم مات‌زده بهم خیره شد که من با دست‌های لرزون و چشم‌های اشکیم داد زدم:
- حق نداری این حرف‌ها رو بهم بزنی و من رو ندونسته قضاوت کنی.
با این حرف دونه‌دونه اشک‌هام پایین اومدن.
سیاوش با شرمندگی نگاهم کرد و می‌خواست حرفی بزنه که دستم رو به معنی بسه بالا بردم و گفتم:
- بسه! به اندازه‌‌ی کافی با حرف‌هات اعصاب من رو خورد کردی؛ دیگه ادامه نده.
برای اینکه سیاوش بیش‌تر از این گریه‌هام رو نبینه پشتم رو بهش کردم که سیاوش به آرومی گفت:
- فکر نمی‌کردم با بوسه‌ی معمولی من این‌قدر به‌هم بریزی. وایسا ببینم! نکنه تا حالا کسی رو... .
ادامه‌ی حرفش رو نگفت. لرزش صدام رو به زور کنترل کردم و گفتم:
- آره. تا حالا به کسی اجازه ندادم که این‌جور بی‌شرمانه ازمن سو‌ءاستفاده کنه.
با پشت دست اشک‌هام رو پاک کردم و به چشم‌های بهت‌زده‌اش خیره شدم. ادامه دادم:
- هیچ‌وقت هم نمی‌ذارم؛ چون هیچ‌ک.س لیاقت عشق پاک من رو نداره. من تحمّل این رو ندارم که کسی با روح و روان پر از احساسم بازی کنه.
با غم نگاهم رو به زمین دادم. با صدایی که به زور می‌شنیدم اون رو خطاب قرار دادم:
- من تحمّل سنگینی قلب شکسته‌ام رو ندارم.
هیچ‌چیزی نمی‌گفت. دوباره با نگاه پر از اشک به سیاوش نگاه کردم. از ضعفی که جلوش نشون می‌دادم متنفر بودم. نزدیکش شدم و با تموم جدیّت گفتم:
- سیاوش، سعی کن حواست به حد خودت باشه. وگرنه جوری می‌ذارمت کنار تا بفهمی لیاقتت چند بخشِ!
با حرفم سیاوش سر جاش خشکش زد. کم‌کم اخمی کرد. فکر کردم می‌خواد اون هم بهم بتوپه؛ امّا بر خلاف تصوّرم اخمش محو شد، نگاهش رو از مردمک چشم‌های به اشک نشسته‌ام گرفت و آروم گفت:
- خودم هم قبول دارم و می‌دونم زیاده‌‌روی کردم. امیدوارم اتّفاق چند لحظه پیش رو فراموش کنی.
امیدوارم؟ با این حرف اشک‌هایی که هنوز راهی گونه‌ام می‌شدن رو دوباره با پشت دست پاک کردم و گفتم:
- چیزی نیست که بشه به همین راحتی فراموشش کرد.
با اخم همیشگی‌ای که مجدد روی صورتش نقش بسته بود، به سمت تخت دونفره‌امون رفت. خودش رو روی تخت انداخت، چشم‌هاش رو آروم بست و دیگه حرفی نزد.
من هم نگاهی بهش کردم و به سمت دستشویی اتاقمون رفتم و در رو پشت سرم قفل کردم.
به پشت در چسبیدم و آروم- آروم لیز خوردم. اون حق نداشت این حرف‌ها رو به من بزنه. من لایق این توهین نبودم. با اینکه با حرف‌هاش قلبم رو به درد آورده بود؛ حتّی یک عذرخواهی هم از من نکرد.
زیر لب زمزمه‌وار گفتم:
- لعنت به اون غرور کاذبت سیاوش.
نمی‌دونم چند دقیقه به در تکیه داده بودم و اشک می‌ریختم. در آخر با احساس بدن‌درد و با ناراحتی از روی زمین سرد بلند شدم و دست و صورتم رو شستم. از دستشویی بیرون اومدم که سیاوش در حالی‌که عطر می‌زد با لحن سردی گفت:
- آماده شو بریم طبقه‌ی بالا ناهار بخوریم.
سری تکون دادم و دست‌هام رو خشک کردم. به سمت آیینه رفتم و رژ لبم رو زودی تمدید کردم. سیاوش زودتر از من از اتاق بیرون رفت. با این رفتارش پوزخندی زدم و گفتم:
- بدهکار هم شدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
با ورود ما به رستوران هتل و دیدن سینان در کنار یک دختر خوشگل و شیک‌پوش لبخندی زدم و به سمت‌شون رفتیم که هر دو به احترام ما بلند شدن، با هم شروع به احوال‌پرسی کردن شدیم. بعد از تموم کردن احوال‌پرسی و تیکه پاره کردن هم با آرامش روی صندلی‌هامون نشستیم که گارسون با لباس‌های مخصوص به سمتمون اومد و منوی غذا رو به ما داد. سینان گفت:
- بی‌شک میگم غذاهای اینجا فوق‌العاده هستند.
سیاوش سری از تایید برای تعریف سینان تکون داد و به منوی رستوران نگاهی کرد و رو به گارسون کرد و گفت:
- کومپیر لطفاً.
من هم با درموندگی به لیست شلوغ رستوران نگاهی کردم و نفس عمیقی کشیدم. من که از زبون ترکی سر در نمی‌آوردم؛ پس همون کومی‌موپی چی‌چی بخورم سنگین‌ترم؛ پس لبی تَر کردم و رو به گارسون کردم و گفتم:
- کومپیر.
سینان و دختره هم غذاهای متفاوت‌تر از ما سفارش دادن که با رفتن گارسون سیاوش رو به سینان کرد و گفت:
- نمی‌خوای این خانوم زیبا رو به ما معرفی کنی؟
با حرف سیاوش با تعجب به سمتش برگشتم و نگاهش کردم. خانوم زیبا! هه! چه حرف‌ها.
سینان با حرف سیاوش دستش رو نوازش‌وار روی کتفِ دختره گذاشت و خنده‌ای کرد و گفت:
- ای خدا! پاک یادم رفت. ایشون سیلا خانوم هستند معاون شرکت ما و البته خواهرِگل بنده هستند.
در حالی‌که با دست به سیاوش اشاره می‌کرد در ادامه گفت:
- و ایشون هم آقای سیاوش کامروا رئیس شرکت لبنیاتی‌ هستند که قراره باهاشون قرارداد ببندیم و ایشون هم همکارشون جانان خانوم هستند.
سیاوش لبخندی زد و رو به سیلا کرد و گفت:
- خوش‌بختم خانوم زیبا.
سیلا لبخند پُر عشوه‌ای زد و گفت:
- ممنونم.
دختره که حالا فهمیدم اسمش سیلاست رو به من کرد و زودی یک خوش‌بختم سرسری باهام کرد. سیاوش یکهو به سیلا گفت:
- شما دورگه هستید درسته؟
سیلا دستی به موهای طلاییش کشید و گفت:
- بله، پدرم ترک و مادرم ایرانی هستند.
با سوال سیاوش ابرویی بالا پروندم و به سیلا نگاهی کردم که سیاوش گفت:
- می‌تونم یک سوالی ازتون بپرسم؟
نگاه مشکوکی به سیاوش کردم و لب‌هام رو کج کردم. عجب! چرا سیاوش امروز زیادی کنجکاوی می‌کنه. آه! اصلاً به من چه؟ سیلا با حرف سیاوش لبخندی زد و گفت:
- بله، البته. بفرمایید.
سیاوش با غرور به صندلیش تکیه داد و گفت:
- این ‌همه زیبایی رو از پدرتون به ارث بردید یا از مادرتون؟
با این حرف سیاوش دوتا شاخ گاوی بلندی بالای سرم نمایان شدن. جانم؟ یک‌‌‌جوری میگه زیبایی انگار با آنجلینا جولی طرفیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
با تعجّب به سیاوش نگاه کردم. سینان با حرف سیاوش زیر لب جونی گفت که سیلا با ناز خندید و گفت:
- از هردوشون عزیزم.
عزیزم؟ چه‌قدر زود دخترخاله شد؛ دختره‌ی نچسب! چپ‌چپ به سیلا نگاه کردم که سیلا یک ثانیه هم نگاهش رو از سیاوش نمی‌گرفت و همین‌طور محوش شده بود. رسماً سیاوش رو با چشم‌هاش قورت داد. بعدش هم این کجاش خوشگله؟ بیشتر شبیه میمون بود. با دقّت نگاهی بهش کردم که یک دختر قد بلند توپُر با چشم‌های مشکی و موهای بلوند، صورت با آرایش کم و یک لباس حلقه‌‌ایی صورتی رنگ پوشیده بود که کلی دم و دستگاهش توی چشم بود. زشت نبود امّا خوشگل هم نبود. به‌نظرم یک‌جورهای متوسّط بود. با دیدنش دهن‌کجی کردم که سیلا نگاهی بهم کرد و گفت:
- اسمتون جانان بود. درسته؟
با عشوه سرم رو به معنی بله تکون دادم که یکهو سیلا گفت:
- منشی آقا سیاوش هستید دیگه؟
ابرویی بالا پروندم و گفتم:
- نه عزیزم، دستیار شخصیشم.
سیلا با ناز گردنش رو کج کرد و پوزخندی زد گفت:
- دستیار شخصی؟
سیلا در این‌جا لبخند پُر از نازی زد و در ادامه گفت:
- والله قدیمی‌ها می‌گفتن منشی.
آها؛ پس سیلا هنوز نیومده تنش می‌خواره. می‌خواد با من اعلام جنگ بکنه‌. اوکی! بچرخ تا بچرخیم عفریته‌؛ چون با کمال میل برات می‌خارونمش سیلا‌خانوم!
به میز تکیه دادم و با تعجّب ساختگی گفتم:
- چه‌قدر قدیمی؟
بعد با دست بهش اشاره کردم و گفتم:
- بهتون نمی‌خوره این‌قدر پیر باشید. جراحی کردید عزیزم؟
سیاوش با حرفم آروم خندید و دستش رو جلوی دهنش گذاشت که ضایع بازی در نیاره؛ امّا سیلا با حرفم که حسابی جا خورده بود با حرص نگاهی بهم کرد و گفت:
- وا! من‌ که فقط بیست و شیش سالمهِ و زیباییم هم کاملاً طبیعیه عزیزم.
ابرویی بالا پروندم و با لبخند نگاهش کردم گفتم:
- اِوا جدی؟ خوش‌به‌حالت عزیزم.
بعد دستم رو به سمت گردنبندم بردم و با دستم لمسش کردم که سیاوش آروم با پاش از زیر میز به پام زد و آروم در گوشم گفت:
- رو اعصابت مسلّط باش.
با این‌کارش نگاه سردی بهش انداختم که حساب کار دستش بیاد و فکر نکنه پررو بازی چند ساعت پیشش رو فراموش کردم. با ناز چشم‌هام رو چرخوندم و نگاهم با نگاه سینان قفل شد. سینان برای عوض کردن جو سمّی با خنده گفت:
- خب حالا از خوشگل‌موشگلی بگذریم.
با این حرف رو به سیاوش کرد و در ادامه گفت:
- آقا سیاوش بد نیست در مورد قرار‌دادمون کمی حرف بزنیم؟
سیاوش با حرف سینان به صندلیش تکیه داد و گفت:
- البته.
سیاوش نگاهی به سینان کرد، لبی تَر کرد و در ادامه گفت:
- شما خودتون خوب می‌دونید که اعتبار من همه جا تایید شد است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
سینان سری به نشونه‌ی تایید تکون داد و گفت:
- در این موضوع که شکّی نیست.
سیاوش با حرف سینان در ادامه گفت:
- ازتون می‌خوام وقتی که قراره با شرکت ما قرارداد ببندید، تا آخرش پای قراردادتون بایستید و تمام و کمال به ما اعتماد کنید. شرکت ما همیشه مثل خار توی چشم دشمنامون بوده، از آدم‌های فرصت‌طلب هم که همیشه منتظر زمین خوردن ما هستند شما خبر دارید، درسته؟
سینان با جدّیت سری تکون داد و گفت:
- بله. از موفقّیت‌های شرکت شما خبر داریم و به‌خاطر همین دوست داریم با شرکت معتبری هم‌چون شما قرارداد ببندیم.
سینان دستی به ته ریشش کشید و در ادامه گفت:
- از بابت این هم راحت باشید شرکت ما بهترین محصولات لبنیاتی رو اون هم با کیفیت بالا به شما عرضه خواهد کرد.
سیاوش با حرفش لبخند کم‌رنگی زد و تشکری کرد که سیلا با ناخنش در حالی‌که روی میز ضربه می‌زد، سرش رو بلند و رو به سیاوش کرد و گفت:
- امّا خب شما از بودجه‌ی قرار داد خبر دارید؟
سینان نگاهی به سیلا کرد که سیلا در ادامه گفت:
- شرکت ما هیچ مسئولیتی در ارسال محصولات به کشورهای دیگه نداره.
نگاهی به سیلا و سینان کردم و با تعجب گفتم:
- یعنی هزینه‌ی بار محصولاتتون روی دوش ما میفته؟
سینان سری تکون داد و گفت:
- بله. اون هم با هواپیماهایی که دارای یخچالِ سرد کننده‌‌ای هستند که هزینشون هم خیلی بالاست و اگه ازش استفاده نکنید، محصولات لبنیاتتون فاسد میشن.
با تعجب به سیاوش نگاه کردم که سیاوش اول از حرف سینان دستی به گردنش کشید و با کلافگی گفت:
- خب، باید در مورد این مسئله با یکی مشورت کنم.
بعد سیاوش گوشیش رو از جیبش در آورد و با اجازه‌ای گفت که سینان زیر لب گفت:
- خواهش می‌کنم، بفرمایید.
بعد از رفتن سیاوش گارسون اومد و غذا رو روی میز چید که سیاوش بعد از سه‌دقیقه با لبی خندون به سمت ما اومد و گفت:
- عه! غذا رو آوردن؟
سیلا لبخندی زد و گفت:
- بله.
سینان بدون اهمیّت دادن به موضوع غذا فوری از سیاوش پرسید:
- چی‌شد؟ حل شد؟
سیاوش سری تکون داد و با خوش‌حالی گفت:
- حل شد.
سینان با این حرف لبخندی زد که من هم بی‌حرف نگاه نامحسوسی به سیاوش کردم و لبخندی زدم. می‌دونستم به باباجونم زنگ زده و خودش مشکل رو حل کرد.
آخ فدات بشم باباجونم. با گفتن بفرمایید از جانب سینان، با آرامش شروع به غذا خوردن کردیم. بعد از یک ساعت غذا خوردن و حرف زدن در مورد موضوعات متفرقه از همدیگه خداحافظی کردیم و به سمت اتاق‌هامون رفتیم. سیاوش با خستگی در اتاق رو باز کرد و هر دو وارد اتاق شدیم که سیاوش خمیازه‌ای بلند کشید و من هم به سمت میز آرایشم رفتم. با دستمال مرطوب شروع به پاک کردن آرایشم کردم که سیاوش نگاه خسته‌‌ای از توی آیینه بهم کرد و شروع به عوض کردن پیرهنش شد. سکوت سنگینی بینمون ایجاد شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
زیر‌چشمی نگاهی به سیاوش کردم. اوه مای‌ گاد! همچین هیکل ورزشکاری و تو پُری برای خودش ساخته بود که دهن همه رو آب مینداخت. با اون سیکس‌پک‌ها و بازوهای عضلانیش بی‌شک بگم چشم هر دختری رو می‌گرفت. یکهو ناخواسته نگاهم به تتوی روی بدنش افتاد یک نوشته‌ی لاتین با فونت خاص روی بدنش زده بود! هر چه‌قدر تلاش کردم که نوشته رو بخونم، نشد؛ چون سیاوش خیلی ازم دور بود و انعکاس نوشته‌ها توی آیینه برعکس می‌شد. پوفی کشیدم و بی‌خیال تتوش شدم و دستمال مرطوب رو به رژ لبم کشیدم که سیاوش بی‌حرف وارد حموم شد. با تموم کردن کارم زودی به سمت ساکم رفتم و یک شلوار بلند و پیرهن‌ خواب آستین کوتاه سِت خرسی به رنگ زرد پوشیدم. موهام رو باز کردم و با خستگی خودم رو روی تخت انداختم و پتو رو روی خودم کشیدم. هر چه‌قدر چپ و راست شدم خوابم نبرد. با حرص به خودم نهیب زدم و گفتم:
- آه جانان بگیر بکپ دیگه!
پوفی کشیدم و دست‌هام رو زیر سرم گذاشتم و مثل جغد به در حموم زل زدم. نمی‌دونم چرا؟ ولی شاید به‌‌خاطر هم‌اتاقی شدنم با این جلبک خواب به چشم‌هام نمی‌اومد. با بی‌حوصلگی چشم‌هام رو مالوندم که بعد از بیست‌دقیقه سیاوش با حوله از حموم بیرون زد که من هم با دیدنش فوراً چشم‌هام رو بستم و خودم رو به خواب زدم. آروم چشم سمت راستم رو باز کردم که دیدم سیاوش پشت به من کرده بود و می‌خواست حوله‌ی دورش رو باز کنه که با دیدن این صحنه زودی چشم‌هام رو محکم بستم که مبادا صحنه‌ی خاک تو سری رو ببینم. این چه وضعشه؟ چه‌قدر بی‌حیا شدم من! با احساس کردن تپش قلبم که هی بالا می‌رفت، آروم نفس عمیقی کشیدم که ناگهان صدای سیاوش بلند شد که با حرص می‌گفت:
- این سشوارِ لعنتی کجاست؟
با حرف سیاوش پوفی کشیدم و از جام بلند شدم و به تاج تختم تکیه دادم و گفتم:
- مگه نمی‌بینی خوابم چرا داد می‌زنی؟
با اخم به سیاوش نگاه کردم که دیدم یک شلوار دو خطیِ مشکی با پیرهن راحتی سفید پوشیده بود و با موهای خیسش همراه با اخم دنبال سشوار می‌گشت.
با دیدن این صحنه خنده‌ای به لبم اومد که سیاوش سریع با خشم نگاهی بهم کرد و من فوراً خنده‌ام رو بلعیدم که سیاوش با دیدنم گفت:
- هرهر رو آب بخند! پاشو ببینم این سشوار رو کدوم گوری قایم کردی؟
با قیافه‌ی آویزون نگاهی بهش کردم و چشم‌هام رو با اکراه چرخوندم و تخت دوباره دراز کشیدم و گفتم:
- من چه می‌دونم!
در حالی‌که چشم‌هام رو ریز می‌کردم با شک در ادامه گفتم:
- فکر کنم توی چمدونم گذاشته باشمش. حالا بگرد، شاید پیداش کردی.
سیاوش با حرفم به سمت ساکم یورش برد و شروع به گشتن کرد که من با کار سیاوش با آرامش دستم رو زیر سرم گذاشتم و با خنده نگاهش کردم. آخ که چه‌قدر دلم خنک میشه این‌طور دیوونه‌وار دنبال سشوار می‌گرده. چشم‌هام رو با خستگی روی هم گذاشتم که ناگهان صدای سیاوش بلند شد که گفت:
- زکی!
با تعجب به سیاوش نگاه کردم که دیدم یک چیزی به رنگ صورتی توی دستش بود و داشت با انگشت شصتش اون رو لمس می‌کرد. من که لباس صورتی با خودم نیاوردم؟ وایسا ببینم، نکنه...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین