جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [جانان من باش] اثر «شکوفه فدیعمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط شکوفه فدیعمی با نام [جانان من باش] اثر «شکوفه فدیعمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,975 بازدید, 277 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [جانان من باش] اثر «شکوفه فدیعمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع شکوفه فدیعمی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شکوفه فدیعمی
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
سیاوش با این حرف باز خندید و دستمال لاکچری سورمه‌ای رنگش رو از کُتش در آورد و سریع با دستش فکم رو گرفت. من رو به سمت خودش نزدیک کرد و شروع به پاک کردن زیر چشم‌هام شد و زیر لب گفت:
- تکون نخور، می‌خوام ریمل زیر چشم‌هات رو پاک کنم دختر.
با این حرف آروم سرجام نشستم و به چشم‌هاش خیره شدم‌. جون بابا، عجب چشم‌های درشتی داره این پسر! با اون کُت و شلوار و موهایی که به حالت قشنگی بالا زده بود و اون اخمی که همیشه مهمون ابروهاش بودن. قطعاً دل هر دختری رو می‌دزدید.
صدای قلبم بلند شد:
- دل تو رو هم می‌تونه بدزده؟
با حرف سنگین قلبم، چیزی نداشتم که بهش بگم.
"و خیال می‌کردند که سکوت فقط چهار حرف دارد"
چون نمی‌تونستم جواب قاطعی به قلبم بدم؛ چون من اون‌قدر در مقابل عشق قوی نیستم. منی که تا به حال عاشق نشدم و خبری از بازی عشق نداشتم. کم‌کم نگاهم به ته ریش کمش و لب‌هاش افتاد که فقط تکون می‌خوردن؛ دست خودم نبود.
وقتی بهش خیره میشم، از دنیای واقعی خودم خارج و وارد دنیای شیرینی می‌شدم که توش غریبم. بی‌اراده لبخند کم‌رنگی روی لب‌های من مهمون شد و این باعث می‌شد که من هیچ یک از حرف‌هاش رو نشنوم و در کل توی حال خودم نبودم و دوست داشتم ساعت‌ها بهش خیره بشم.
همین‌جور غرق صورت سیاوش بودم که یهو با نگاهش من رو غافل‌گیر کرد. زودی چشم‌هام رو ازش دزدیدم؛ اما اون از پاک کردن زیر چشم‌هام دست برداشت و به طرز عجیبی نگاهم کرد.
تحمل نگاه سنگینش رو نداشتم؛ پس دوباره نگاهش کردم که با هم چشم تو چشم شدیم... سیاوش آروم‌آروم نگاهش سمت لب‌های من کشیده شد حرکت سرش کم‌کم داشت فاصله‌ی بین ما رو می‌شکست. من خشک زده نگاهش می‌کردم، نمی‌دونم چم شده بود؛ انگار با نگاهش داشت من رو کنترل می‌کرد، نمی‌تونستم نگاهم رو از نگاهش بردارم.
من هم بی‌اراده چشم‌هام رو بستم که سیاوش آروم سرش رو کنار گوشم برد و آروم گفت:
- تو با این نگاهت دل چند نفر رو بردی آهو جان؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
- آهو کیه؟ من جانانم.
سیاوش با حرفم لبخند جذابی زد.
در حالی‌که نفس‌هاش رو توی گوشم فوت می‌کرد، گفت:
- اوه، واقعاً؟ ولی اسم آهو خیلی بهت میاد؛ چون با این چشم‌های درشتِ آهوییت حسابی آدم‌ها رو جادو می‌کنی؛ وایسا ببینم؟ نکنه ساحره یا جادوگری؟
با شیطنت بهش نگاه کردم و با لبخند خاصی گفتم:
- جادوگر نیستم؛ ولی اگه لازم باشه تو رو جادو می‌کنم آقای کامروا... .
سیاوش با این حرف کمی از من فاصله گرفت و با تعجب گفت:
- چه‌جوری جادوم می‌کنی؟
با این حرف لبخند شیطانی زدم و یهو دستم رو آروم روی یقه‌اش گذاشتم و به سمت خودم کشوندمش.
با حرکتم سیاوش با تعجب نگاهم کرد که من لبخند شیطنت‌آمیزی زدم و بهش نزدیک شدم.
نمی‌دونم چرا؛ امّا این نزدیکی رو دوست داشتم. آروم دستم رو به سمت صورتش بردم و چشم‌هام رو بی‌اراده برای ته‌ریشی که خیلی برای لمس کردنش ذوق داشتم به آرومی بستم. سیاوش با دیدن دستم اون‌ هم چشم‌هاش رو بست و لبخند کم‌رنگی روی‌ لب‌هاش نشست. نفس‌های گرمش رو بی‌اراده توی صورتم پخش کرد که با این‌کارش کل وجودم رو سوزوند.
من بی‌اراده بیشتر خودم رو بهش نزدیک کردم؛ چون برای تجربه کردن این حس خیلی تردید داشتم؛ چون اولین بارم بود. تپش قلبم بی‌اراده بالا رفت و آب دهنم رو به زور بلعیدم و می‌خواستم دل به دریا بزنم که یهویی چشم‌هام رو تا آخرین حد باز کردم و به خودم اومدم.
من داشتم چه غلطی می‌کردم؟ می‌خواستم فقط شیطنت بکنم نه این‌که تسلیم سیاوش بشم. خدای من! الاّن پسره چی پیش خودش فکر می‌کنه؟ خاک عالم مستقیماً بخوره توی سر خودم.
با تعجب نگاهی به سیاوش کردم که منتظرانه، چشم‌هاش رو بسته بود و منتظر حرکتِ عاشقونه از من بود. از افتضاحی که به بار آوردم لبم رو گاز گرفتم و سریع هُلش دادم و ازش فاصله گرفتم، با فاصله گرفتنم سیاوش با چشم‌های نیمه‌باز و متعجب از کار غیر منتظرم بهم خیره شد!
با هول شالم رو درست کردم و با تته‌پته گفتم:
- ب‌... ببخشید ماشین‌تون رو با لباس‌های خیسم کثیف کردم.
سیاوش که هنوز توی شوک کارم بود، سریع به خودش اومد و به صندلیش تکیه داد. صورتش رو با دستش مالوند که ناگهان به سمتم برگشت و گفت:
- جانان چرا؟
با خجالت نگاهش کردم و سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم:
- میشه من رو برسونی خونه؟
سیاوش با حیرت نگاهم کرد و می‌خواست چیزی بگه که از گفتنش منصرف شد. ماشین رو روشن کرد و زیر لب گفت:
- باشه.
سری از هول تکون دادم و با خجالت روم رو به سمت پنجره کردم و بی‌حرف به آدم‌هایی که مشغول زندگیشون بودن، خیره شدم.
از دست تو جانان! کنترل رو خودت نداری هیچ، می‌خواستی جادو کردنم بهش نشون بدی؟ این‌طوری؟ از حرص فکرهای مزخرف توی سرم کندن پوست لبم شروع کردم که سیاوش بی‌حرف شروع به رانندگی کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
رفتار سیاوش خیلی عجیب شده بود. دیگه هیچ حرفی باهام نزد؛ حتی نگاهمم نکرد. پوفی زیر لب کشیدم و لعنتی به خودم فرستادم که پسره بیچاره رو تا لب چشمه بردم و تشنه برگردوندمش.
زیر چشمی نگاهی به سیاوش کردم که یک دستش روی فرمون بود و اون یکی دستش رو به پنجره تکیه داده بود. اخم شدیدی روی ابروهاش بود؛ فکر کنم بدجور توی ذوق بچم خورده بود! آخی ناز شی پسر.
سیاوش با همون اخمش دکمه‌ی ضبط رو روشن کرد و بعد از چند تا آهنگ عوض کردن، آهنگ مورد رضایتش رو گذاشت و صداش رو تا ته زیاد کرد.
*چه‌قدر قبل تو فرق داشتم
یه عالم نقطه ضعف داشتم!
تو کل‌کل با همه بودم
کلی اخلاق‌های بد داشتم!
چه‌قدر دست‌هات رسید زودی.
به داد این دل مونی
دیدی قلبم رو گم کردم
دقیق جاش رو بلد بودی
نمی‌دونی که با تزریق چشم‌های تو چه حسی توی قلبم فرو رفته.
(سیاوش در این‌جا شروع به لب‌خونی کرد و من با تعجب زیر چشمی نگاهش می‌کردم. یک جورایی انگار می‌خواست حرف‌های دلش رو از طریق این آهنگ بهم بفهمونه)
*نمی‌دونی چه رنگی می‌زنه، دست هنرمندت به قلب رنگ رو رفته.
تو می‌خندی و با خنده‌ای شیرینت می‌شینه، تاس‌ام رو بازی شروع میشه.
از اون‌جا که دلم اصلاً توقعش رو نداره، راه من با تو شروع میشه.
{آهنگ زیبای تزریق از سهراب پاکزاد}
با رسیدن به خونه، سیاوش کنار خیابون پارک کرد و بدون نگاه کردن بهم گفت:
- رسیدیم.
به سمتش برگشتم و نگاهی بهش کردم و گفتم:
- ممنون که من رو رسوندی.
سیاوش بدون نگاه کردن بهم، سرش رو تکون داد و گفت:
- کاری نکردم که، وظیفمه.
لبخندی زدم و می‌خواستم از ماشین پیاده بشم که سیاوش یکهو دستم رو گرفت. با تعجب به سمتش نگاه کردم و نگاه سوالی به دستش که دستم رو محکم گرفته بود، کردم. سیاوش توی چشم‌هام خیره شد و گفت:
- ببین جانان، من شاید اخلاقم خوب نباشه؛ ولی مرام قشنگی دارم. خواهشاً از من دوری نکن.
سیاوش بعد از زدن این حرف نفس‌ عمیقی کشید و آروم دستم رو ول کرد که من مات و مبهوت حرفش شدم. این یعنی با من باش و از من دوری نکن!
نمی‌دونم چرا؛ امّا لبخند کم‌رنگی روی لبم نشست و آروم گفتم:
- می‌دونم؛ اما خب به زمان نیاز دارم.
سیاوش با شنیدن حرفم سریع گفت:
- مشکلی نیست، من صبرم زیاده.
بی‌حرف سری تکون دادم و از ماشین پیاده شدم و به سمت در خونمون رفتم. با فشردن زنگ در، زودی به سمت سیاوش برگشتم که سیاوش نگاهی بهم کرد و گازش رو داد و رفت.
همین‌جور به رفتن سیاوش نگاه می‌کردم که یک‌دفعه مامانم از آیفون داد زد:
- به چی نگاه می‌کنی چشم سفید؟ بیا تو دیگه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
- ببین جانان، من شاید اخلاقم خوب نباشه؛ ولی مرام قشنگی دارم. خواهشاً از من دوری نکن.
با تکرار شدن حرف سیاوش توی سرم چشم‌هام رو باز کردم و به سقف اتاقم خیره شدم، نمی‌دونم چم شده بود؟ همش حرف‌ها و رفتارهای سیاوش جلوی چشم‌هام نمایان می‌شد. یعنی من و سیاوش در آینده می‌تونیم دوست‌های خوبی برای هم بشیم؟
یک‌‌دفعه صدای قلبم بلند شد که گفت:
- آره، با این‌کاری که امشب می‌خواستید انجام بدید، مطمئنی می‌تونید درحد دوست با هم بمونید؟
- خب آره، می‌تونیم.
قلبم با شنیدن حرفم، با حالت مسخره‌ای گفت:
- لازم نکرده جانان‌خانوم، همون بهتره نزدیک این بچه‌ی مظلوم نشی.
سریع صدای وجدانم بلند شد که خطاب به قلبم می‌گفت:
- ولی سیاوش همه چیز تموم بود و لیاقت جانان هم همچین پسری بوده. خودت که دیدی امروز با حرف‌هاش بهت فهموند، که از تو خوشش اومده و دوست داره با تو باشه؛ پس لگد به بختت نزن دخترجون.
درحالی‌که به سقف خیره شده بودم، زیر لب زمزمه کردم:
- یعنی سیاوش از من خوشش اومده؟
با این حرف، پوفی کشیدم و موهام رو خاروندم که مامانم یک‌دفعه وارد اتاقم شد و نگاهی بهم کرد و گفت:
- جانان، شام حاضره بیا یک چیزی بخور رنگ به رو نداری تو دختر.
با حرف مامانم روی تخت نشستم و گفتم:
- باشه مامان تو برو من الان می... .
اچه... با عطسه کردن یک‌دفعه‌ایم، مامان با غر‌غر گفت:
- ببین آخرش سرما خوردی. دِ پاشو بیا شامت رو بخور تا بهت قرص بدم بدتر از این نشی!
سری تکون دادم، از جام بلند شدم و به همراه مامانم به سمت آشپز‌خونه رفتیم که دیدم مامانم یک سالاد الویه‌ی خوشمزه‌ای همراه با نوشابه و نون حاضر کرده. با اشتها روی میز نشستم و با ولع شروع به خوردن کردم که وسط غذا خوردنم سریع از مامان با کنجکاوی پرسیدم:
- مامان یک چیزی بپرسم؟
مامان درحالی‌ که نوشابه می‌نوشید، گفت:
- بگو عزیزم.
لبم رو تر کردم و کنجکاوای گفتم:
- مامان، شما وقتی با پدرم آشنا شدی، چه‌طوری فهمیدی که پدرم یک فرد قابل‌ اعتمادیه؟
مامانم که حسابی از سوالم جا خورد با تعجب گفت:
- چرا این رو می‌پرسی؟
شونه‌‌ای بالا انداختم و گفتم:
- کنجکاو شدم.
مامانم لبخندی زد و گفت:
- من که نمی‌دونم چی توی اون فکرت می‌گذره، اما جواب این سوالت رو میدم.
با خوش‌حالی به مامانم نگاه کردم که مامانم به آرومی لیوان نوشابه‌اش رو روی میز گذاشت و گفت:
- خودت می‌دونی که زمان‌های قدیم خبری از عشق و عاشقی نبود، مخصوصاً توی خانواده‌‌ی من؛ چون آقاجونت خیلی متعصب و مذهبی بود. هیچ‌ک.س جرأت این رو نداشت روی حرف آقاجونت حرف بزنه.
سری تکون دادم و گفتم:
- خب؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
مامان در ادامه گفت:
- تا روزی که پدرت من رو به طور اتفاقی توی راه مدرسه می‌بینه و حسابی عاشق من میشه و این عشق از جانب من هم بود؛ ولی من فقط چهارده سالم بود و خیلی می‌ترسیدم این موضوع رو با آقاجونت در میون بذارم؛ چون می‌خواستن من رو به زور به عقد مردی که آقاجونت تاییدش کرده بود در بیارن و من با شنیدن این خبر چه شب‌هایی رو تا صبح با گریه گذر نکردم دخترم. یک روز عزمم رو جزم کردم و موضوع رو به آقاجونت گفتم؛ امّا... .
مامان که به این حرف رسیده بود، بی‌اراده به غذاش خیره شد و با بغض گفت:
- اون‌ شب از سوی آقاجونت خیلی کتک خوردم و حرف شنیدم؛ اما پدرم جرأت این رو نداشت که من رو از زیر کتک‌های آقا‌جونت بیرون بکشه. آقاجونت با دیدن زجه‌های من و ترس از عاقبت این عشق خطرناک و مهم‌تر از همه آبروش، سریع درباره‌ی بابات تحقیق کرد و فهمید بابات پسر بهترین دوستش بوده و خودش هم خبر نداشته! یک‌جور برای من معجزه شده بود... .
با ناراحتی نگاهی به مامان کردم و گفتم:
- خب آقاجون چی‌کار کرد؟
مامان با دست اشکش رو آروم پاک کرد و در ادامه گفت:
- قبول کرد.
لبخندی زدم و به مامان که حسابی غرق گذشته بود، با خوش‌حالی نگاه کردم که مامان گفت:
- اما اون شب آقاجونت حرف خیلی سنگینی بهم زد و گفت:
- تن مرد و نامرد یکیست، زمانه باید بگذرد تا بفهمی مرد کیست. ببین دخترم تو بهمون زمان ندادی که بفهمیم این مرد واقعاً لیاقت تو رو داره؟ یا الکی داره اسم مرد بودن رو به یدک می‌کشه. حالا درسته من قبول کردم تو رو به عشقت بدم؛ ولی این مرد هر جور آدمی از آب در بیاد چه بد باشه چه خوب باید به پاش بسوزی و زندگیت رو باهاش بسازی.
مامان درحالی‌که لبخند می‌زد، گفت:
- تک‌تک حرف‌هاش هنوز توی ذهنمه. معنی این حرفش این بود که از این به بعد هیچ حمایتی از سوی ما نمی‌بینی؛ اما شانس باهام یار بود و پدرت آدم خوبی در اومد.
با حرف مامانم لبخندی زدم و گفتم:
- بابام یک دونه‌اس.
مامانم درحالی‌که اشک‌هاش رو پاک می‌کرد، گفت:
- آره واقعاً. جوری بابات بهم عشق و محبت ورزید که بابای خودم هم این‌جور نورزیده بود و من رو حسابی غرق خوشبختی کرد.
با لحن کشداری گفتم:
- آی جونم، بهم رسیدید پس!
مامان با حرفم خنده‌ای کرد و گفت:
- اما جانان. برای شناختن فرد مهم زندگیت باید بهش زمان بدی، من اشتباهم این‌جا بود که بدون سپردن به زمان، به بابات فوراً اعتماد کردم و البته شانس باهام یار بود که آدم خوبی از آب در اومد. بعضی‌ها ممکنه شانس باهاشون یار نباشه و غرق مَنجلابی بشن که تماماً زندگیشون رو به گند بکشه.
تیکه نونی کندم و گفتم:
- آره خب مامانی.
بعد مامان مشکوک نگاهم کرد و گفت:
- شیطون نکنه پای کسی در میونه که این سوال رو از من پرسیدی؟
با تعجب و دستپاچگی گفتم:
- نه بابا! این چه حرفیه مامان؟ فقط کمی کنجکاو بودم همین.
مامانم با لبخند در جوابم گفت:
-همین؟
سری تکون دادم و مظلومانه گفتم:
- باور کن همینه.
مامان سری تکون داد و با خنده گفت:
- باشه پس؛ ولی بالاخره من می‌فهمم.
خنده‌‌ای کردم و گفتم:
- بی‌خیال مامان.
بعد از کمی حرف زدن و شام خوردن، به سمت هالِ‌ پذیرایی رفتیم. مشغول تماشای سریال مورد‌علاقه‌ی مامان شدیم، من از خستگی همون‌جا روی مبل خوابم برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
با پیاده شدن از تاکسی زودی با آقای راننده حساب کردم که با رفتن تاکسی نگاهم به ماشین نازنینم افتاد. دیگه این‌بار سوئیچ یدکم رو آورده بودم و برگشتنم به خونه با ماشینم بود.
نفس عمیقی کشیدم و به سمت در شرکت رفتم که یکهو نگهبانی جلوم سبز شد.
- آبجی، شما اجازه ورود رو ندارید.
با این حرف با تعجب نگاهی بهش کردم که یک مرد بزرگسال با عینک استکانی، سبیل و شکم گنده‌ای جلوم ایستاده بود.
زکی! این نکبت الان به من گفت آبجی؟
پس نگهبان قدیمی ما کجاست؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- اولاً من خانم توکلی هستم و آبجی شما نیستم. دوماً من کارمند و دست‌ راست رئیس این شرکت هستم پس خواهشاً اون هیکل گنده‌ات رو بکش کنار تا وارد شرکت بشم.
نگهبان با حرفم دستی به عینکش کشید و گفت:
- دست راست رئیس؟ فرمایش شوما درست آبجی؛ امّا هرکی می‌خواد این‌جا استخدام بشه اول باید ورودی بده آبجی.
از حرفش حسابی حرصم گرفته بود و با داد گفتم:
- ورودیه چی؟ کشک چی؟ رئیس این خراب شده کجاست؟ این مرتیکه‌ی یابو رو بیاد جمع کنه بی‌زحمت... .
صدایی از پشت سرم شنیدم که خطاب به نگهبان گفت:
- آقای محترم، ایشون کارمند شرکت ما هستند.
با برگشتن به سمت صدا و دیدن سیاوش ابرویی بالا پروندم که سیاوش اخمی برای نگهبان کرد و نگهبان با دیدن اخم سیاوش تا کمر خم شد و گفت:
- تو رو خدا ببخشید آقا. من خبر نداشتم که ایشون خانوم توکلی هستند؛ فکر کردم تازه می‌خواد استخدام بشه.
با این حرف برگ‌هام همانا ریزش کردن که نمی‌دونه من خانوم توکلی هستم؟ عجب! بعد رو به من کرد و گفت:
- خانوم من رو ببخشید.
با حرفش سری تکون دادم و گفتم:
- مشکلی نیست.
سیاوش با اخم رو به نگهبان کرد و گفت:
- چون روز اول کاریته این بار رو می‌بخشم؛ اما اگه تکرار بشه، اخراج شدنت صدر در صدیه.
نگهبان با ترس سرش رو تکون داد و گفت:
- چشم آقای کامروا.
سیاوش نگاهی بهم کرد و گفت:
- بفرمایید تو خانم توکلی.
لبخندی به سیاوش زدم و هر دو با اقتدار وارد شرکت شدیم که با ورود ما به سالن شرکت، شیما به احترام ما از جاش بلند شد و سلامی بهمون کرد که من با لبخند جواب سلامش رو دادم، اما سیاوش فقط به تکون دادن سر اکتفا کرد. سیاوش جلوتر از من وارد دفتر شد و من هم پشت سرش فوراً وارد شدم. به سمت میزم رفتم و روی صندلیم نشستم که مش‌علی وارد اتاق شد و گفت:
- چی می‌خورید خانوم‌ توکلی؟
درحالی‌که میزم رو مرتَب می‌کردم، گفتم:
- یک قهوه شیرین لطفاً.
مش‌علی چشمی گفت و به سمت سیاوش رفت که سیاوش چای ساده‌ای درخواست داد و مش‌علی تا کمر برای سیاوش خم شد و از اتاق بیرون رفت.
درینگ‌درینگ!
گوشیم رو از کیفم در آوردم و با دیدن شماره‌ی ناشناس ابرویی بالا پروندم و دکمه‌ی اتصالی رو زدم.
- الو؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
- سلام خانم توکلی؟
با تعجب گفتم:
- خودم هستم شما؟
- من آقای محمدی هستم، وکیلتون.
ابروی بالا انداختم و آهانی کردم و گفتم:
- آها بله، بفرمایید؟
- خبر خوبی براتون دارم، امیر‌حسین، به جرم آدم ربایی به یک‌سال و دوماه زندان محکوم شد‌.
با شنیدن این خبر با خوش‌حالی از جام بلند شدم و گفتم:
- جدی؟ وای چه خبر خوبی! خیلی ممنونم از زحمت‌هاتون آقای محمدی.
سیاوش با خوش‌حالی من نگاهی بهم کرد و با کنجکاوی ابرویی بالا انداخت؛ امیر محمد در جواب من گفت:
- خواهش می‌کنم کاری نکردم، با اجازتون خدانگه‌دار.
با قطع کردن گوشی‌، لبخند بزرگی رو لبم نشست که سیاوش با دیدنم گفت:
- مبارک‌ها باشه جانان‌خانوم.
خنده‌‌ای کردم و گفتم:
- ممنونم... ولی شما از کجا می‌دونید؟
سیاوش لبخندی زد و گفت:
- امیر یکم پیش بهم پیام داد، ولی نگفتم بهت که سوپرایز بشی.
از خوش‌حالی سری تکون دادم و بعد سر جام نشستم و به مادرم زنگ زدم و این خبر خوب رو بهشون دادم، که مامانم کلی خدا رو شکر کرد. بعد از قطع کردن گوشی، با خوش‌حالی روی جام نشستم و شروع به چت کردن و دادن خبر به ساحل شدم‌. بعد از یک ساعت، کمی از قهو‌ه‌ام رو خوردم و داشتم پرونده‌ی قرداد جدید رو چک می‌کردم، که سیاوش از جاش بلند شد و درحالی که برگه‌ای تو دستش بود، به سمتم اومد و برگه رو روی میزم گذاشت و روی مبل رو به‌ رویم نشست و گفت:
- می‌بینم که حسابی سرگرم قرارداد جدیدی!
خنده‌ای کردم و گفتم:
- چه کنم دیگه، رئیسمون دستور داده.
سیاوش با حرفم، لبخند کم‌رنگی زد و گفت:
- لطفاً این برگه‌ها رو هم بخون.
با تعجب برگه‌ای که روی میز گذاشته بود رو برداشتم و شروع به خوندن کردم، اما چیزی سر در نیاوردم! با گیجی به سیاوش نگاه کردم و گفتم:
- ببخشید، من رو زبان ترکی تسلطی ندارم نمی‌تونم ترجمه‌اش کنم!
سیاوش لبخند کم‌رنگی گفت:
- مشکلی نیست! تو ترکیه با زبان انگلیسی هم کارت رو راه می‌ندازن.
با تعجب گفتم:
- ترکیه؟
سیاوش سری تکون داد و گفت:
- آره، یه سفر کاری دوهفته‌ایی قراره بریم.
چون باید قرارداد جدید رو به صورت حضوری ببندیم.
با این حرف، مات‌ و مبهوت حرفش شدم و عین احمق‌ها بهش زل زده بودم.
هان؟ با حرفی که بهم زده بود، ابروهام تا سقف پیشونیم بالا رفتند و گفتم:
- دوهفته‌ای؟ اون هم با شما؟
سیاوش خنده‌ای کرد و گفت:
- متأسفانه بله... البته من هم اون‌قدرها میل ندارم با شما برم، اما خب این هم شانس منهِ دیگه!
با حرفش، پوزخندی زدم و گفتم:
- اتفاقاً شانس بهت رو کرده که داری با هم‌چین دختری میری... وگرنه کی حاضره با مرد حوصله سربری مثل شما بره سفر!
سیاوش با خنده ابرویی بالا انداخت و گفت:
- اصلاً من زشت، تو پری دریایی!
ولی بچه‌جون فردا ساعت هفت صبح باید حاضر بشی تا بیام دنبالت بریم فرودگاه.
بعد اشاره‌وار به من گفت:
- این رو بهت بگم، که فقط لوازم مورد نیاز رو با خودت بیاری نه این‌که چهار، پنج تا چمدون پشت سرت راه بندازی!
سری تکون دادم و زیر لب باشه‌ای گفتم که سیاوش با لبخند به سمت میزش رفت.
خدایا؟ این چه حکمتیه که همش سیاوشِ خبیث رو می‌ندازی به جون‌ من؟
زیر چشمی نگاهی به سیاوش کردم که با ژست خاصی داشت برگه‌ها رو می‌خوند.
پوفی کشیدم و نگاهم رو ازش گرفتم و غرق فکر مسافرت کاریمون شدم که باید چه لباس و لوازمی رو با خودم ببرم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
***
(سیاوش)
با دیدن برگه‌های دور و برم پوفی کشیدم و سرم رو خاروندم. حسابی باید برگه‌های لازم رو که برای سفر به ترکیه لازم دارم با خودم جمع کنم و ببرم. با کلافگی نگاهی به جانان کردم که دیدم اون بیچاره‌ هم مثل من مشغول مرتّب کردن برگه‌ها بود؛ البته با کاری که من بهش دادم تا فردا پاش گیر شرکت بود. با دیدنش که حسابی غرق کار کردن شده بود، لبخندی گوشه‌ی لبم نشست؛ امّا زودی نگاهم رو ازش گرفتم و برگه‌ها رو توی پوشه‌ی مشکی رنگ گذاشتم. از جام بلند شدم، به سمت جانان رفتم و با خستگی گفتم:
- جانان خانوم.
جانان با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت:
- بله؟
- دیر وقته، برو خونه استراحت کن. من به خانوم فرزادی میگم به کارهای مونده رسیدگی کنه؛ چون فردا صبح زود باید از خواب پاشی، کسل میشی اون‌ وقت.
جانان از خدا خواسته فوراً باشه‌ای گفت. زودی از جاش بلند شد و کیفش رو از روی میز برداشت و در آخر هر دو از دفتر بیرون زدیم.
دم در شرکت ایستاده بودیم که با سر به نگهبان اشاره کردم که ماشینم رو از پارکینگ بیرون بیاره؛ امّا جانان با بی‌قراری به سمتم برگشت و گفت:
- من ماشینم همین‌جا پارک شده. با اجازه‌اتون من برم خونه؛ چون خیلی خسته‌ام.
با حرفش سری تکون دادم و گفتم:
- باشه؛ ولی قرار فردامون رو یادت نره ها!
جانان خنده‌ی زیبایی کرد و گفت:
- نه بابا، اتفاقاً خیلی برای سفر فردا هیجان دارم.
درجواب حرفش لبخندی زدم که جانان از من خداحافظی کرد و به سمت ماشینش رفت. به آرومی سوار شد و به سمت خونه حرکت کرد.
با رفتنش دستی به گردنم کشیدم که نگهبان ماشین رو از پارکینک بیرون آورد. من هم تشکر کوتاهی ازش کردم و می‌خواستم سوار ماشینم بشم که چشمم به ماشین سفید رنگ هیوندا آزرا خورد. با دیدنش اخم شدیدی کردم و زیر لب لعنتی‌ای گفتم و با خشم در ماشینم رو محکم بستم و به سمت هیوندا آزرا رفتم. شیشه ماشین عقبی اتوماتیک‌وار پایین اومد و با دیدن شخص مقابلم که با آرامش داشت سیگار می‌کشید، اخمی کردم و با عصبانیت گفتم:
- تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟ اگر جانان می‌دیدت، می‌خواستی چه غلطی بکنی؟
بعد با عصبانیت مُشتی به ماشین زدم و غریدم:
- لعنتی! گفتم چند ماه خودت رو گُم و گور کن، نه اینکه راست‌راست همش جلو چشم‌مون باشی‌.
شخص مقابلم نگاهی بهم کرد، سیگارش رو زمین پرت کرد و گفت:
- نترس من کارم رو خوب بلدم. حالا بگو ببینم، تو از کی انقدر بازیگر ماهری شدی آقای کامروا؟
با حرفش اخمم شدیدتر شد و با دندون‌های کلید شده‌ام، غریدم:
- از وقتی که با تو عوضی هم‌دست شدم.
شخص مقابلم با حرفم پوزخندی زد و گفت:
- هه! حالا خوب بازی می‌کنی یا هدف بازی رو فراموش کردی؟
با حرفش از تعجب ابرویی بالا پروندم و گفتم:
- منظورت چیه مردک؟
خنده‌‌ای از حرص سر داد و گفت:
- می‌دونم که منظور من رو خوب متوجه شدی؛ ولی این رو بدون اگه از هدف بازی خارج بشی، چیز خوبی در انتظارت نخواهد بود؛ چون بعدش نابودت می‌کنم سیاوش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
با کلافگی صورتم رو با دست مالوندم و گفتم:
- نگران نباش گفتم که؛ جانان برای خودته! تو به عشقت می‌رسی، من هم به خواسته‌هام.
شخص مقابلم سری تکون داد و با سَر به راننده‌اش اشاره کرد و ماشین با سرعت شدیدی از جا کنده شد. از خشم دستم رو لای موهام کردم و به خودم و به زندگیم لعنت فرستادم. نمی‌دونم چرا، اما از وقتی که با جانان آشنا شدم، کم‌کم داشتم هدف بازیم رو فراموش می‌کردم؛ امّا مگه می‌تونم جلوی جانان مقاومت کنم؟
با کلافگی زیاد دستی لای موهام کشیدم و با قدم‌های بلند خودم رو به ماشینم رسوندم و سوار ماشین شدم و راه افتادم؛ چون فردا روز بزرگی بود و من نمی‌خوام این روز بزرگ رو اون هم با هم‌سفری مثل‌ جانان از دست بدم.
***
(جانان)
نگاهی به هواپیمایی که مردم در حال سوار شدنش بودن، کردم و زیر لب آهی کشیدم. سیاوش به سمتم برگشت و با خنده گفت:
- جانان، سفر قندهار که نمی‌ریم؛ پلک روی هم بزنی ما برگشتیم ایران.
با حرفش دهن کجی کردم و با ناراحتی گفتم:
- خب چی‌کار کنم؛ از این ور بابام ماموریته، از اون ور هم مامانم توی خونه تنهاست.
سیاوش دستم رو آروم گرفت و گفت:
- مگه نگفتی مادربزرگت میاد پیش مادرت؛ پس الان دقیقاً نگران چی هستی؟ نکنه از هواپیما می‌ترسی؟
با حرفش پوزخندی از شجاعت زدم، به سیاوش نگاه کردم و گفتم:
- نخیرم؛ اصلاً هم نمی‌ترسم آقای کامروا.
بعد کیف کوچیکم رو گرفتم و جلوتر از خودش سوار هواپیما شدم که سیاوش از کارم خنده‌ای کرد و به دنبالم اومد.
با پیدا کردن صندلیم نفس عمیقی کشیدم و آروم نشستم که سیاوش هم بی‌معطلی خودش رو کنارم نشوند. با گوشه‌ی چشمم نگاهش کردم و گفتم:
- شانس رو ببین توروخدا، دقیقاً کنارهم افتادیم نه؟
سیاوش لبخندی کنار لبش نشست و گفت:
- آره خدایی. عجب شانسی داریم ما!
چشم‌هام رو با اکراه توی کاسه چرخوندم و روم رو ازش برگردوندم که ناگهان نگاهم به تیپش افتاد. به‌به سیاوش‌خان امروز رو ترکونده! یک پیراهن مشکی دکمه‌ای که سه تا دکمه‌های اولش باز بودن، همراه با گردنبند طلایی و ساعت بِرند و یک شلوار مشکی چسبون همراه با کفش شیک مشکی پوشیده بود. اوه‌اوه! با این تیپی که سیاوش زده بود، قطعاً دل دخترهای ترکیه رو می‌برد.
صدای مهمان‌دار هواپیما اومد و شروع به گفتن نکات ایمنی کرد و بعد از نیم‌ساعت هواپیما پرواز کرد.
از بیکاری سرم رو روی صندلی تکیه دادم و از پنجره آسمون رو تماشا می‌کردم و لبخند می‌زدم. آخرین بار با پدرم اومده بودم سفر! اون هم سه‌تایی به پاریس، آخ که چه‌قدر خوش گذشت.
غرق فکر و خیالم بودم که ناگهان صدای آروم سیاوش در اومد که دم گوشم آروم گفت:
- موهات رو بپوشون.
جان؟! با تعجب نگاهی بهش کردم که دیدم با اخم داشت نگاهم می‌کرد.
خدایا یک عقل هم به این بدبخت بده، یک شانسی هم به من بده که ور داشتی من رو با این دیوونه فرستادی سفر اون‌ هم کجا؟ ترکیه.
با حرص نگاهی بهش کردم و ابرویی بالا دادم و گفتم:
- موهای منم مثل زبون شما سرجاش بند نمیشه که!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
با جواب دندون شکنم سیاوش نگاهی عصبی بهم انداخت و زیر لب گفت:
- لجباز!
بدون اهمیت دادن به حرفش، با اکراه نگاهم رو ازش گرفتم که با دیدن ابرها و آسمون آبی آرامشی درونم رو فرا گرفت که بی‌اراده چشم‌هام رو بستم.
با تکون خوردنم توسط دست سنگینی از خواب بیدار شدم و با چشم‌های خواب‌آلود به اطرافم نگاه کردم. دیدم همه‌‌ی خانوم‌ها در حال در آوردن مانتوهاشون بودن و حسابی داشتن به خودشون تو هواپیما می‌رسیدن، که صدای مهمان‌دار بلند شد و گفت:
- به شهر زیبای ترکیه خوش اومدید.
به‌به! پس رسیدیم و من حسابی از قافله عقب موندم. بی‌معطلی شالم رو از روی موهام برداشتم و گیره‌ی موهام رو باز کردم‌ که موهام مثل آبشار باز شدن. با این‌کارم سیاوش با تعجب به سمتم برگشت و نگاهم کرد. من هم بدون اهمیّت دادن به نگاهش مانتوی جلو بازم رو از تنم کندم.
سیاوش با دهن باز داشت به لباس‌هام نگاه می‌کرد. من هم بدون محل دادن بهش مانتو و شالم رو داخل نایلون گذاشتم و نگاهی به خودم کردم. یک تاپ دوبندی سفید که بندهای تاپم زنجیر مانندی به رنگ نقره‌ای و خیلی لاکچری بودند به همراه شلوار جین و کمر‌بند و کفش سفید با پاشنه‌ی بلند نقره‌ای به همراه گردنبند ظریف. لبخندی از رضایت به خودم زدم. با لبخند به سمت سیاوش برگشتم. دستم رو جلوی صورتش تکون دادم، سیاوش به خودش اومد و اخمی کرد و گفت:
- فکر نمی‌کنی لباست زیادی پوشیداس؟
با تعجب به خودم نگاه کردم که تازه دوهزاریم افتاد؛ این بشر رسماً داشت بهم تیکه می‌نداخت!
پوفی کشیدم و گفتم:
- من از لباس‌های پوشیده خیلی خوشم میاد.
سیاوش پوزخندی زد و با دست بهم اشاره کرد و گفت:
- کاملاً مشخصه.
بعد با همون پوزخند رو مخیش روش رو اون‌ور کرد. از حرص کارش می‌خواستم فُحشی نثارش کنم که مهمان‌دار اعلام کرد که با آرامش از هواپیما پیاده بشیم؛ چون به مقصد رسیدیم.
سیاوش با حرف مهمان‌دار زودی از جاش بلند شد و من هم پشت سرش بلند شدم و هر دو از هواپیما پیاده شدیم. بعد از گرفتن چمدون‌هامون هر دو شروع به قدم توی زمین فرودگاه کردیم که ناگهان یک ماشین مشکی رنگ شیش دره جلومون ظاهر شد. دوتا محافظ شیک‌پوش با عینک آفتابی از ماشین پیاده شدن و سیخ سرجاشون ایستادن. بعدش هم یک مرد نسبتا هیکلی با صورت سفید و ته ریش بور و موهای بور که از پشت با کش بسته بود، به همراه کت شلوار چهار‌خونه‌ای که آستین‌هاش رو به طور مُد زده بود بالا، از ماشین شیش دره پیاده شد و دست‌هاش رو تو جیب شلوار گذاشت و با ژست خاصی، شروع به نگاه کردنمون از دور شد و یکهو دست راستش رو آروم برای ما بالا برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین