- Dec
- 317
- 982
- مدالها
- 2
سیاوش با این حرف باز خندید و دستمال لاکچری سورمهای رنگش رو از کُتش در آورد و سریع با دستش فکم رو گرفت. من رو به سمت خودش نزدیک کرد و شروع به پاک کردن زیر چشمهام شد و زیر لب گفت:
- تکون نخور، میخوام ریمل زیر چشمهات رو پاک کنم دختر.
با این حرف آروم سرجام نشستم و به چشمهاش خیره شدم. جون بابا، عجب چشمهای درشتی داره این پسر! با اون کُت و شلوار و موهایی که به حالت قشنگی بالا زده بود و اون اخمی که همیشه مهمون ابروهاش بودن. قطعاً دل هر دختری رو میدزدید.
صدای قلبم بلند شد:
- دل تو رو هم میتونه بدزده؟
با حرف سنگین قلبم، چیزی نداشتم که بهش بگم.
"و خیال میکردند که سکوت فقط چهار حرف دارد"
چون نمیتونستم جواب قاطعی به قلبم بدم؛ چون من اونقدر در مقابل عشق قوی نیستم. منی که تا به حال عاشق نشدم و خبری از بازی عشق نداشتم. کمکم نگاهم به ته ریش کمش و لبهاش افتاد که فقط تکون میخوردن؛ دست خودم نبود.
وقتی بهش خیره میشم، از دنیای واقعی خودم خارج و وارد دنیای شیرینی میشدم که توش غریبم. بیاراده لبخند کمرنگی روی لبهای من مهمون شد و این باعث میشد که من هیچ یک از حرفهاش رو نشنوم و در کل توی حال خودم نبودم و دوست داشتم ساعتها بهش خیره بشم.
همینجور غرق صورت سیاوش بودم که یهو با نگاهش من رو غافلگیر کرد. زودی چشمهام رو ازش دزدیدم؛ اما اون از پاک کردن زیر چشمهام دست برداشت و به طرز عجیبی نگاهم کرد.
تحمل نگاه سنگینش رو نداشتم؛ پس دوباره نگاهش کردم که با هم چشم تو چشم شدیم... سیاوش آرومآروم نگاهش سمت لبهای من کشیده شد حرکت سرش کمکم داشت فاصلهی بین ما رو میشکست. من خشک زده نگاهش میکردم، نمیدونم چم شده بود؛ انگار با نگاهش داشت من رو کنترل میکرد، نمیتونستم نگاهم رو از نگاهش بردارم.
من هم بیاراده چشمهام رو بستم که سیاوش آروم سرش رو کنار گوشم برد و آروم گفت:
- تو با این نگاهت دل چند نفر رو بردی آهو جان؟
- تکون نخور، میخوام ریمل زیر چشمهات رو پاک کنم دختر.
با این حرف آروم سرجام نشستم و به چشمهاش خیره شدم. جون بابا، عجب چشمهای درشتی داره این پسر! با اون کُت و شلوار و موهایی که به حالت قشنگی بالا زده بود و اون اخمی که همیشه مهمون ابروهاش بودن. قطعاً دل هر دختری رو میدزدید.
صدای قلبم بلند شد:
- دل تو رو هم میتونه بدزده؟
با حرف سنگین قلبم، چیزی نداشتم که بهش بگم.
"و خیال میکردند که سکوت فقط چهار حرف دارد"
چون نمیتونستم جواب قاطعی به قلبم بدم؛ چون من اونقدر در مقابل عشق قوی نیستم. منی که تا به حال عاشق نشدم و خبری از بازی عشق نداشتم. کمکم نگاهم به ته ریش کمش و لبهاش افتاد که فقط تکون میخوردن؛ دست خودم نبود.
وقتی بهش خیره میشم، از دنیای واقعی خودم خارج و وارد دنیای شیرینی میشدم که توش غریبم. بیاراده لبخند کمرنگی روی لبهای من مهمون شد و این باعث میشد که من هیچ یک از حرفهاش رو نشنوم و در کل توی حال خودم نبودم و دوست داشتم ساعتها بهش خیره بشم.
همینجور غرق صورت سیاوش بودم که یهو با نگاهش من رو غافلگیر کرد. زودی چشمهام رو ازش دزدیدم؛ اما اون از پاک کردن زیر چشمهام دست برداشت و به طرز عجیبی نگاهم کرد.
تحمل نگاه سنگینش رو نداشتم؛ پس دوباره نگاهش کردم که با هم چشم تو چشم شدیم... سیاوش آرومآروم نگاهش سمت لبهای من کشیده شد حرکت سرش کمکم داشت فاصلهی بین ما رو میشکست. من خشک زده نگاهش میکردم، نمیدونم چم شده بود؛ انگار با نگاهش داشت من رو کنترل میکرد، نمیتونستم نگاهم رو از نگاهش بردارم.
من هم بیاراده چشمهام رو بستم که سیاوش آروم سرش رو کنار گوشم برد و آروم گفت:
- تو با این نگاهت دل چند نفر رو بردی آهو جان؟
آخرین ویرایش: