جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [جانان من باش] اثر «شکوفه فدیعمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط شکوفه فدیعمی با نام [جانان من باش] اثر «شکوفه فدیعمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,978 بازدید, 277 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [جانان من باش] اثر «شکوفه فدیعمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع شکوفه فدیعمی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شکوفه فدیعمی
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
لبخندی از رضایت زدم و می‌خواستم از اتاق بیرون بزنم که چشمم به کبودی گردنم اُفتاد. حیوون پست‌فطرت! ببین چه بلایی سرم آورده. با اخم یکم موهام رو جلو آوردم تا گردنم زیاد مشخص نباشه. دوباره خودم رو از توی آیینه چک کردم و به تیپ مسخره‌ام که با یک شلوار بلند مردونه همراه با پیرهن گشادم که حسابی توی تنم زار می‌زد نگاهی کردم و زیر لب گفتم:
- الحق شبیه فراری‌های تیمارستانی شدی جانان!
با این فکر سرم رو با بی‌خیالی تکون دادم و از اتاق بیرون زدم که با دیدن دکوراسیون خونه‌ی سیاوش ابروهام بالا پریدند. یک خونه‌ی صد و پنجاه متریِ دو خوابه با ست سیاه سفید وَ وسط حال یک ست کاناپه مشکی با کوسن‌های سفید و رو به روی کاناپه‌ها هم یک تلویزیون بزرگی بود که کنارش مجسمه‌ی ببر طلایی گذاشته بود. با کنجکاوی نگاهی به آشپز‌خونه کردم با دیدن سیاوش که درحال درست کردن غذا بود، چشم‌هام به اندازه‌ی توپ پینگ‌پنگ شدند‌! سیاوش و آشپزی؟ اولالا، کدبانو بوده و من خبر نداشتم. با تعجّب وارد آشپزخونه شدم! سیاوش با دیدنم ابرویی بالا پروند و گفت:
- چه عجب مادمازل تشریف آوردند!
با حرفش دهن کجی کردم و بی‌حرف روی میز غذا خوری نشستم. این‌بار مثل دخترهای خوب زیپ دهنم رو بستم. تا جواب سیاوش رو ندم؛ چون به قدر کافی امروز برای من زحمت کشیده بود. من نباید نمک نشناس باشم و براش بلبل زبونی کنم. البته تا وقتی که روی اعصابم راه نرفته باشه! سیاوش که از طرفم هیچ جوابی نگرفت با حیرت به سمتم برگشت و گفت:
- خوبی؟
با حرفش سرم رو تکون دادم و گفتم:
- آره خوبم.
با این حرف، سیاوش مشکوک نگاهم کرد، چشمش که به لباس‌هام ُُُافتاد،، پقی زیر خنده زد.
متعجب از خنده‌اش نگاهش کردم گفتم:
- وا؟
سیاوش همین‌طور از خنده‌ غش کرده بود با حرص از جام بلند شدم. نگاهی به لباس‌هام کردم و گفتم:
- هر‌هر رو آب بخندی پررو.
سیاوش در حالی‌که خنده‌اش رو کنترل می‌کرد، گفت:
- وای جانان! با این لباس‌ها رسماً شبیه تارزان خدابیامُرز شدی‌.
با این حرف دوباره زیر خنده زد. من هم از قهقه‌های رو مُخیش اخمی کردم و با حرص گفتم:
- مرض! تقصیر جناب‌عالی هستش که ور داشتی این لباس‌های مسخره رو برای من کنار گذاشتی. رسماً من رو با یک غول بیابونی اشتباه گرفتی!
سیاوش که خنده‌اش تموم شده بود با صورتی که اثر خنده توش پیدا بود ابرویی بالا انداخت و گفت:
- ببخشید ها! ساعت پنج صبحِ. توقع داشتی توی این ساعت برم لباس دخترونه برات بخرم؟ همین هم برات غنیمته دختر.
با حرفش لبم رو گاز گرفتم. توی چشم‌های سیاوش نگاه کردم و با حیرت گفتم:
- مگه الان ساعت چنده؟
سیاوش به ساعت مچیش نگاهی کرد و گفت:
- ساعت پنج و نیم صبح هستش خانوم‌خانوم‌ها.
با این حرف چشم‌هام رو از حرص توی کاسه چرخوندم و لعنتی به روح و ارواح نحس امیرحسین فرستادم که نصف شبی من رو زابراه کرده.
حرفی برای گفتن نداشتم، بی‌اراده دهن کجی کردم و بی‌حرف به صندلیم تکیه دادم که سیاوش برای من سوپ کشید و جلوم گذاشت. این‌بار برای خودش هم کشید و روبه روم نشست. با لبخند شیطونی گفت:
- قبل از خوردن یک توصیه مهم می‌خوام بهت بکنم. مواظب انگشت‌هات باش جانان خانم.
با این حرف قاشق رو برداشتم و با حرص گفتم:
- مواظبم، آشپزباشی بزرگ.
سیاوش لبخندی زد و هر دو شروع به خوردن سوپ کردیم؛ ولی الحق سوپ خوش‌مزه‌‌ای درست کرده بود. با اشتها داشتم سوپ و با نون می‌خوردم که سیاوش با لحن آرومی گفت:
- جانان خانوم؟
با حرفش سرم رو بلند کردم و گفتم:
- بله؟
سیاوش در حالی‌که دهنش رو با دست‌مال پاک می‌کرد، گفت:
- می‌تونم یک سوالی ازت بپرسم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
با کنجکاوی نگاهش کردم و گفتم:
- البته بفرمایید؟
سیاوش با کلی مِن‌مِن کردن و در آخر با خجالت گفت:
- اوم... چیزه، البته ببخشید این سوال رو می‌پرسم؛ ولی امیرحسین که کاری باهاتون... .
در اینجا سیاوش حرفش رو با خجالت خورد و سرش رو پایین انداخت. منظورش رو خوب فهمیدم. خجالت زده سرم رو پایین انداختم. آروم گفتم:
- نه.
سیاوش با حرفم نفس عمیقی کشید. سری تکون و گفت:
- چرا انقدر پسرعموتون بهتون پیله کرده؟ نکنه قبلاً باهم رابطه داشتید؟
با این حرف سرم رو بلند کردم و با تعجّب گفتم:
- نه! چه رابطه‌ایی می‌تونم با اون عوضی داشته باشم؟
سیاوش با این حرف دستش رو توی هوا چرخوند و گفت:
- خب. چه بدونم! نامزدی، چیزی توی گذشته باهم نبودید؟
با این حرف فوراً سرم رو به معنی نه تکون دادم و گفتم:
- هرگز! درسته که امیرحسین عاشق منهِ؛ امّا من هیچ‌وقت عاشقش نبودم. یعنی حتّی به عنوان پسرعموی خودم هم قبولش ندارم، چه برسه به شوهر!
سیاوش با حرفم سری تکون و گفت:
- خب؟
با این حرف لبی تر کردم و در ادامه دادم و گفتم:
- دو سه باری از من خواستگاری کرد؛ ولی من مثل همیشه جواب رد بهش می‌دادم؛ چون بهش علاقه‌ای نداشتم؛ امّا امیرحسین ول کن من نبود و با کارهاش همیشه سعی می‌کرد من رو تحت فشار قرار بده.
سیاوش با حرفم سری تکون داد که من در ادامه گفتم:
- ظاهرش اصیل زادس؛ امّا باطنش نامرده! امیرحسین یک مردِ کثیف و خوش‌گذرونِ که دومی نداره؛ امّا متاسفانه جلویِ مردم و مخصوصاً پدر و مادرم خیلی خوب خودش رو به موش مُردگی می‌زنه.
بعد از حرص چشم‌هام رو با دستم مالوندم. سیاوش که داشت با دقت به حرف‌هام گوش می‌کرد، ناگهان گفت:
- یعنی اگر ازش شکایت کنیم و بفرستیمش زندان. تو با این قضیه مشکلی نداری؟
- معلومه که ندارم! امیرحسین باید بره زندان تا حالیش بشه با کی طرفه.
سیاوش با این حرفم لبخندی زد و گفت:
- باشه، پس من به رفیقم امیر گفتم تا کارهای دادگاه رو انجام بده؛ چون دوستم وکیل خیلی خوبی هستش.
با این حرف لبخندی زدم و گفتم:
- ممنونم ازت، به‌خاطر همه‌ی کارهایی که امروز برای من انجام دادی. حتماً جبران می‌کنم.
سیاوش قاشقی از سوپش خورد و گفت:
- نه بابا کاری نکردم که!
لبم‌ رو تر کردم و با خجالت سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- نه. اگر شما امروز نجاتم نمی‌دادید... قطعاً خودم و آیندم تبدیل به رنگ سیاهی میشد. خودتون هم خوب این رو می‌دونید.
سیاوش با حرفم با ناراحتی نگاهی بهم کرد. نفس عمیقی کشید و گفت:
- بهش فکر نکنید دیگه، غذاتون رو که خوردید بعدش راحت بگیرید بخوابید که فردا ببرمتون خونتون؛ چون خانوادتون بدجور نگرانتون شدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
و مغرورانه ابرویی بالا انداخت و در ادامه گفت:
- این رو ‌هم بگم خانوم توکلی. فقط دو روز بهتون مرخصی میدم‌! نه بیشتر نه کمتر.
با حرفش خنده‌ای کردم و با لحن بامزه‌ایی گفتم:
- ممنون رئیس‌.
سیاوش با حرفم سری تکون داد و نگاه عمیقی بهم کرد، نگاهم توی نگاهش قفل شد. من فوراً نگاهم رو از اون دوتا جفت چشم‌های سیاهی شبش گرفتم و به کاسه‌ی سوپم چشم دوختم. سیاوش هم با دیدن خجالتم یک‌دفعه به خودش اومد و با خنده گفت:
- عه چیزه! بخور سوپت رو الان سرد میشه، اون‌وقت از دهن میفته ها!
ولی من باز مشکوکانه زیر چشمی نگاهش کردم که در آخر بی‌خیال نگاه کردن بهش شدم؛ امّا حس فضولیم دوباره توی وجودنم گُل کرد و با کنجکاوی پرسیدم:
- راستی شما تنهایی اینجا زندگی می‌کنید؟
سیاوش در حالی‌که تکه نونی با دست می‌بُرید، نگاهی بهم کرد و گفت:
-آره، چه‌طور مگه؟
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- خب از تنهایی نمی‌ترسید؟
سیاوش مغرورانه نگاهی بهم انداخت و گفت:
- من و ترس؟
بعد از این حرف خنده‌ای جذابی بهم کرد و گفت:
- چرا این سوال رو می‌پرسید؟
- هیچی همین‌طوری.
سیاوش با حرفم سری تکون داد که هردومون شروع به خوردن غذا کردیم. بعد از تموم کردن غذا فوراً از جام بلند شدم و ظرف‌ها رو جمع کردم و توی سینک گذاشتم. اوّلش سیاوش راضی نشد؛ امّا خوب از پس من که بر نمیاد. پس سیاوش تسلیمم شد و با خستگی رو کاناپه‌ی‌حال دراز کشید و آروم چشم‌هاش رو بست. من‌هم بعد از شُستن ظرف‌ها که دوتا کاسه بودن شب‌ بخیر آرومی به سیاوش گفتم و وارد اتاق شدم‌. با خستگی رو تخت ولو شدم و چشم‌هام رو بستم؛ امّا نمی‌دونم چرا؟ با بستن پلک‌هام همش قیافه‌ی نحس امیرحسین جلوی چشم‌هام میاد! دست لرزونم رو آروم روی گلوم گذاشتم که بُغضی بی‌اراده توی گلوم نشست‌. خدای من! چرا من باید این اتفاق تلخ رو تجربه کنم؟ از این به بعد چه‌طوری باید زندگی کنم اون هم با وجود امیرحسین روانی؟ اون هم با این همه ترس و لرز! از ترس اینکه نکنه امیرحسین روزی سراغم بیاد و اذیتم بکنه. یا دوباره بخواد بلای بدتر از امروز سر منِ بدبخت بیاره. با این فکر قطره اشکی از چشمم پایین اومد و با درد چشم‌هام رو بستم. پوف! فایده نداشت‌. اصلا ًخواب به چشم‌هام نمی‌یومد. از ناچاری سر جام نشستم و با کلافگی موهام رو با دست مرتب کردم و زیر لب ناله‌کُنان گفتم:
- آیی خدا. الان من کله سحری چه خاکی توی سرم بریزم؟
به ساعت دیواری نگاهی کردم که شیش و تمام رو نشون می‌داد. بهتره برم گوشی سیاوش رو قرض بگیرم و تا به ساحل زنگ بزنم. ساحل رو که خوب می‌شناسم مثل خفاشِ‌شب می‌مونه اصلاً شب‌ها سر رو بالش نمی‌ذاره. همش چَت بازی می‌کنه بی‌شعور.
با کلافگی از جام بلند شدم و از اتاق بیرون زدم. به سمت هال رفتم چون بین هال پذیرایی و اتاق‌ خوابم راه‌رویِ کوچیکی بود‌. از اتاقم بیرون اومدم که ناگهان صدای حرف زدن آروم سیاوش رو از اتاق رو به روی به گوشم رسید. سیاوش توی این اتاقه؟ مگه توی حال‌پذیرایی خوابش نبرده بود! این‌ها به کنار الان داره با کی حرف می‌زنه؟ نکنه دوست‌دختر داره!
با کنجکاوی به سمت در اتاقش رفتم که در اتاقش نیمه باز بود. سیاوش روی تخت نشسته بود و داشت با عصبانیت با تلفن حرف میزد.
- یعنی چی فرار کرده؟
- آخه مرد حسابی من که در رو روش قفل کردم. چه‌طور می‌تونه فرار کرده باشه؟
سیاوش با این حرف با خشم از جاش بلند شد. دستش رو لای موهاش کرد و گفت:
- جناب سرگرد؟ به احتمال زیاد اون هم‌دست عوضیش شخصی به‌نام کریم که توی دزدی باهاش همکاری کرده بود، تویِ فراری دادن امیرحسین کمکش کرده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
- آره پیگیری کنید و در اَسرع وقت بازداشتش کنید؛ چون وجودش برای خانوم‌ توکلی خیلی خطرناکه.
با شنیدن این حرف انگار زیر قلب ضعیفم خالی شد. با ترس دستم رو کنار شقیقه‌ام گذاشتم و آروم مالش دادم. نه‌نه! این امکان نداره امیرحسین فرار کرده باشه؟ سیاوش در جواب طرف پشت گوشی گفت:
- بله ممنون خدانگهدار.
سیاوش با قطع کردن گوشیش زیر لب پوفی کشید و لعنتی گفت که با دیدنِ من سرجاش خشکش زد. با حیرت گفت:
- تو این‌ جا چه‌کار می‌کنی جانان؟
در حالی‌که اشک از چشم‌هام می‌لغزید با ترس به سیاوش نگاه کردم و گفتم:
- ت... رو خدا نگو که امیرحسین فرار کرده!
سیاوش که حسابی از حال و روزم هُل کرده بود با مِن‌مِن گفت:
- آروم باش جانان! پلیس‌ها دنبالش هستند. حتماً امروز یا فردا دستگیرش می‌کنند.
با حرف آخر سیاوش با بدنی بی‌حال به سمت اتاقم رفتم که بی‌اراده روی زمین سُر خوردم و زیر گریه زدم که سیاوش بدو‌بدو به سمتم اومد. صورتم رو با دست گرفت و گفت:
- عه! جانان این چه وضعشهِ! تو که این‌قدر ضعیف نبودی لامصب؟
با این حرف با گریه رو به سیاوش کردم و گفتم:
- تو که جام نبودی ببینی من چی کشیدم سیاوش. حتماً اون عوضی باز هم میاد سُراغم و این‌بار یک بلای بدتر از امروز سرم میاره.
سیاوش با کلافگی دستی به ته ریشش کشید و گفت:
- نگران نباش جانان! تا وقتی که امیرحسین رو دستگیر نکردن، من خودم شخصاً ازت مراقبت می‌کنم.
بعد با دست چشم‌های اشکیم رو پاک کردم و گفتم:
- چه‌جوری؟
سیاوش با حرفم نفس عمیقی کشید و گفت:
- بادیگارد شخصی برات می‌ذارم خوبه؟
بادیگارد؟ بدم نمی‌گفت! البته برای یک لحظه فکر کردم سیاوش خودش شخصاً من رو می‌بره و میاره؛ امّا زکی! سیاوش کامروای بزرگ بیاد محافظ من بشه؟ پس همین پیشنهادش هم برای من غنیمت بود. با حرفش سرم رو به معنی باشه تکون دادم که سیاوش زیر لب خوبه‌ای گفت و بلافاصله اخمی کرد و گفت:
- وایسا بینم. تو عادت داری پشت در فالگوش بایستی؟
در حالی‌که از جام بلند شدم و اشک‌هام رو پاک می‌کردم. مظلومانه گفتم:
- خوب اومدم گوشیت رو قرض بگیرم تا با دوستم حرف بزنم.
با حرفم ابروی سیاوش بالا پرید و گفت:
- این وقت شب؟
با حرفش سرم رو تکون دادم و گفتم:
- خب آره‌. اون معمولاً شب‌ها بیداره.
سیاوش دهن کجی کرد. گوشیش رو از جیبش در آورد و سمت من گرفت که من‌م با دیدن گوشیش قیافه‌ام رو جمع کردم و با بی‌حوصلگی گفتم:
- دیگه نیازی نیست. من برم بخوابم شب‌خوش.
سیاوش با تعجّب نگاهی بهم کرد و آروم گفت:
- شبت‌ بخیر.
زیر لب شب‌ بخیری گفتم و بدون نگاه کردن بهش وارد اتاقم شدم. خودم رو روی تخت پرت کردم. چشم‌هام رو بستم و سعی کردم به هیچ چیزی فکر نکنم. تا زودی خوابم بگیره و موفق هم شدم؛ چون کم‌کم پلک‌هام گرم شدن و به خواب عمیقی رفتم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
با خداحافظی کردن از سیاوش به آرومی از ماشین پیاده شدم و به سمت خونمون راه افتادم که با فشردن زنگ خونه در خونمون باز شد. بی‌اراده به سمت سیاوش برگشتم و لبخند کم رنگی براش زدم که اون‌هم با عینک آفتابیش مغرورانه دستش رو برای من بالا برد. ناگهان گازش رو گرفت و از جلوی چشم‌هام محو شد. با رفتنش لبخندی رو لبم نشست و با همون لبخند وارد خونه شدم که مامانم با دیدنم با خوش‌حالی از جاش بلند شد به سمتم اومد. محکم بغلم کرد و با گریه گفت:
- جانانم! دختر گلم کجا بودی تا حالا؟
با بو کردنِ عطر خوب مامانم با لذت چشم‌هام رو بستم. محکم مامانم رو توی بغلم فشار دادم که مامانم من رو از بغلش بیرون کشید و با نگرانی گفت:
- چی‌شده دخترم! دیروز چرا نیومدی خونه؟ چرا این‌قدر رنگت پریده!
از سوال‌های رگ‌‌باری مامانم خنده‌ای کردم و دست مامانم رو آروم گرفتم، گفتم:
- آروم باش مامانی. الان همه‌ چی رو برات تعریف می‌کنم.
مامان با این حرف با نگرانی نگاهم کرد و بی‌درنگ دستم رو گرفت. من رو روی مبل نشوند و گفت:
- بگو ببینم چه‌خبره؟
با تعجّب به مامان نگاهی کردم و گفتم:
- مامان! هنوز نرسیده تعریف کنم، دِ اوّل بزار روی خوش بی‌بی جونم رو ببینم اون‌وقت بعد برای جفتتون تعریف می‌کنم.
مامان با حرفم در حالی‌که با گوشه‌ی روسریش بازی می‌کرد گفت:
- چی بگم دخترم. حالِ خانوم خورشیدی همسایه‌ی دیوار به دیوار بی‌بی جونت بد شد. خودت بی‌بی رو که می‌شناسی؟ تا شنید دربست گرفت و رفت.
با این حرف با تعجّب رو به مامان کردم و گفتم:
- آخی طفلک. الان حال‌ِ خانوم‌ خورشیدی چه‌طوره؟
- سکته قلبی کرده. حالش وخیمه دخترم.
با این حرف با ناراحتی به مامان نگاهی کردم و پفی کشیدم. خانوم خورشیدی زن خیلی مهربونی بود. کوچیک که بودم هر وقت به روستای بی‌بی می‌رفتیم. اوّل کار به خونه‌ی خانوم خورشیدی می‌رفتم؛ چون طفلکی بچّه‌دار نمی‌شد. من رو مثل بچّه‌ی خودش خیلی دوست داشت و همش من رو بازی می‌داد. کلی خاطره‌های خوبی برای منی که حتّی دخترش نیستم ساخت. با ناراحتی به قالی‌‌های فرش نگاه کردم که مامان نیشگونِ محکمی از من گرفت و گفت:
- حالا بگو ببینم تو دیشب رو کجا رفته بودی که حتّی ساحلم ازت خبرنداشته. هان؟
با استرس لب‌هام رو تر کردم. دست‌هام رو بهم مالیدم و گفتم:
- مامان! همه‌چی رو بهت میگم؛ امّا به شرطی که قشقرق به پا نکنی!
مامان با این حرف با ترس روی لُپش زد و گفت:
- خدا مرگم بده! جانان چه بلایی سرت اومده!
با استرس نگاهی به چشم‌های منتظر مامان کردم. شروع به تعریف کردن ماجرای نحس دیشب شدم. بعد از اتمام حرف‌هام مامان با روسریش اشک‌هاش رو پاک کرد و با ناله گفت:
- خدا ازش نگذره.
با چشم‌های اشکیم مامان رو بغل کردم و گفتم:
- مامان! آروم باش خداروشکر به‌خیر گذشت.
مامان با عصبانیت از بغلم بیرون اومد و گفت:
- چی رو به‌خیر گذشت؟ رسماً می‌خواست بهت دست درازی کنه جانان! اگر آقای کامروا به موقع نمی‌رسید. می‌دونی چی می‌شد؟ رسوایی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
با کلافگی صورتم رو با دست‌هام قایم کردم که مامان با خشم به سمتم برگشت و گفت:
- بگو ببینم! اون بی‌غیرت کاریت که نکرد. هان؟
با حرفش ناله کنان در جواب مامان گفتم:
- نه مامان! گفتم که سیاوش به موقع رسید.
با زدن این حرف زیر چشمی به مامان نگاه کردم و بی‌اراده لبم رو گاز گرفتم. یعنی اگه جزئیات اون شب رو برای مامانم تعریف کنم. صد در صدی سکته رو در جا می‌زد؛ پس حرفی نزدم و سرم رو پایین انداختم که مامان با نگرانی و ترس محکم رو پاش زد، گفت:
- خدا مرگم بده! الان جواب بابات رو من چی بدم؟ اگر بشنوه که قطعاً امیرحسین رو زنده به گور می‌کنه.
مامانم با این حرف از ترس عکس‌العمل بابام با ترس شروع به گاز گرفتن لبش شد و در ادامه می‌گفت:
- الان‌ هم که فرار کرده. نکنه دوباره سراغت بیاد جانان؟
با حرف مامان دلم از ترس فشرده شد. بی‌اراده از جام بلند شدم و با داد گفتم:
- بس کن مامان! خواهش می‌کنم این‌قدر روی من فشار نیار و این استرس لعنتی رو به‌ هم وارد نکن! من همین‌جوریش هم از ترس این‌که امیرحسین سراغم بیاد با ترس و لرز دارم روزم رو شب می‌کنم. تو دیگه بدترش نکن مامان!
مامانم با دیدن حال بدم با نگرانی از جاش بلند شد. بازوم رو گرفت و گفت:
- باشه دخترم. آروم باش جانان لطفاً من رو ببخش؛ ولی خب بهم حق بده مادر! خیلی نگرانتم.
با حرف مامان سرم رو با گریه تکون دادم که مامان اشک‌هام رو با دستش پاک کرد و گفت:
- گریه نکن مادر! بسه دیگه.
با حرف مامان نفس عمیقی کشیدم. تا کمی آروم بشم که مامان بی‌اراده توی فکر فرو رفت و با لحنی که سعی می‌کرد آروم نشون بده گفت:
-جانان! یک چیزی رو بهت میگم. باید خوب این حرفم رو آویزه‌ی گوشت کنی.
با این حرف با تعجّب به مامان نگاه کردم و گفتم:
- چی؟
مامان نفس عمیقی کشید و دست‌هام رو گرفت، گفت:
- تو می‌خوای صد در صد از امیر‌حسین شکایت کنی. درسته؟
سرم رو به معنی آره تکون دادم که مامان با استرس در ادامه گفت:
- از دست‌درازی نباید توی دادگاه هیچ حرفی بزنی. فهمیدی؟
از حرف مامانم جا خوردم. چرا آخه؟ با تعجّب دست‌هام رو از دست‌های مامانم بیرون کشوندم و گفتم:
- یعنی چی مامان؟ می‌خوای حقم پایمال بشه؟ می‌خوای اون پسری که اون شب من رو تا مرز سکته برده. به همین راحتی ازش بگذرم؟
مامان با این حرف صورتش رو جمع کرد و با اخم گفت:
- بس کن جانان! می‌خوای فردا مردم پشت سرمون حرف بزنند. بگن دختر آقای توکلی بهش دست‌درازی شده؟ این رو می‌خوای دخترم؟
با چشم‌های اشکی به مامانم نگاه کردم
که مامانم در ادامه داد و گفت:
- به جرم آدم ربایی خود امیرحسین رو به حد کافی مجازات می‌کنند؛ ولی خواهشاً حرفی از دست‌درازی توی دادگاه نزن؛ چون پای آبروی تو در میونه دخترم.
بی‌حرف به مامانم نگاه کردم و توی فکر فرو رفتم. یک جورایی حق با مامانم بود! هر چی که باشه مامانم که بد من رو نمی‌خواد؟ پس نباید به‌خاطر اون عوضی تحفه دامنم رو لک‌دار کنم. حالا اون قصد انجامش رو داشت؛ امّا خدا رو شکر به خواسته‌ی شیطانیش که نرسید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
مامان با چشم‌های التماس‌وار نگاهم کرد و گفت:
- باشه دخترم؟
- امّا مامان اگر اون حرفی ز... .
مامان با حرفم اخمی کرد و با تشر وسط حرفم پرید، گفت:
- دختر خنگم! امیرحسین دیگه اون‌قدرها احمق نیست که بخواد جرمش رو سنگین‌تر از این بکنه.
سرم رو به نشونه‌ی باشه تکون دادم که مامانم لبخندی بهم زد و پیشونیم رو آروم بوسید. من هم لبخندی به مامانم زدم و زیر لب آروم گفتم:
- من برم کمی استراحت کنم.
مامان با حرفم سری تکون داد و در جوابم گفت:
- خوب بخوابی دخترم.
از جام بی‌حرف بلند شدم. می‌خواستم به سمت اتاقم برم که با فکری که به دهنم رسید به سمت مامان برگشتم و گفتم:
- راستی‌؟ بابا‌جون قرار بود دیروز بهم زنگ بزنه. چی‌شد زنگ زد؟
- آره دخترم به‌ هم زنگ زد. بیچاره همش سراغت رو می‌گرفت؛ امّا من‌م چیزش کردم... چی بود؟! اون کلمه؟
با حرفش خنده‌ای کردم و با لحن شیطونی گفتم:
- پیچوندیش؟
مامان با حرفم خندید، گفت:
- آیی خودشه... آره پیچوندمش‌.
با لحن شیطنت ظاهری که غمم رو خوب پنهون می‌کرد، گفتم:
- پیشرفت کردی‌ ها؟
مامان با حرفم زیر لب استغفراللهی گفت. من‌ هم سرم رو از خنده تکون دادم و به سمت اتاقم رفتم. دینگ‌دینگ! با شنیدن صدای زمخت گوشیم با چشم‌های بسته گوشیم رو از روی عسلی برداشتم. دکمه‌ی اتصال رو برقرار کردم و با صدای ته‌ چاهی گفتم:
- چیه؟
ناگهان صدای بَم مردونه‌‌ای در جوابم گفت:
- جانان خانوم؟
جون بابا عجب صدایی؛ امّا چه‌قدر این صدا برای من آشنا بود؟
بدون جواب دادن با خواب‌آلودگی گفتم:
- هوم... خودمم؟
صدای خنده‌ی جذابی توی گوشیم پیچید و گفت:
- انگاری بد موقع مزاحم شدم. این‌طور نیست؟
با چشم‌های خسته اخمی کردم و با لحن تندی در جوابش گفتم:
- خروس بی‌محلی؟ مرض داری کله‌ی صبحی مزاحم خوابِ مردم میشی؟
- خروس بی‌محل!
با تعجّبی که در صداش بی‌داد می‌کرد، در جوابم گفت:
- حالت خوش نیست ها؟ بابا من سیاوش کامروا هستم.
با شنیدن اسم سیاوش ناگهان چشم‌هام به اندازه‌ی توپ پینگ پنگ باز شدن و عین جِت از تخت بلند شدم و گفتم:
- س... سیاوش تویی؟ نه، وای ببخشید آقای کامروا شمایید؟ من خواب بودم اصلاً حواسم نبود که... .
سیاوش با خنده وسط حرفم پرید و گفت:
- نمی‌خواد توضیح بدی دختر خوب. زنگ زدم برای این‌که می‌خواستم بهت بگم که امیرحسین رو بازداشت کردند. دیگه خیالت راحت باشه.
با حرف سیاوش لبخند بزرگی رو لبم نشست و با ذوق گفتم:
- چی؟ وای راست میگی؟
بعد جیغ کوتاهی از خوش‌حالی زدم که سیاوش با خنده گفت:
- یواش دختر! پرده‌ی گوشم پاره شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
بدون اهمیّت دادن به حرفش با خنده در جواب سیاوش گفتم:
- ممنونم ازت. واقعاً الان به خبر خوب نیاز داشتم.
- خواهش می‌کنم. راستی‌! می‌تونی از فردا با خیال راحت بیایی شرکت؛ چون از این به بعد هیچ خطری تو رو تهدید نمی‌کنه.
با شنیدن این حرف سیاوش یک‌دفعه قیافم جمع شد و با اعتراض گفتم:
- میشه الان بیام؟
سیاوش با شنیدن حرفم با تعجّب گفت:
- الان! مگه بهت دو روز مرخصی ندادم؟
با حرفش دهن کجی کردم و گفتم:
- تو خونه موندن من رو خسته می‌کنه! حوصلم سر رفت بخدا.
سیاوش بعد از شنیدن حرفم کمی مکث کرد و گفت:
- باشه، مشکلی نیست.
با خوشحالی لبخندی زدم و گفتم:
- وای جداً! ممنونم ازت... .
سیاوش خنده‌ی زیبایی کرد و گفت:
- خواهش می‌کنم.
بعد از خداحافظی کردن با سیاوش گوشی رو فوراً قطع کردم. از روی تختم پایین اومدم و به سمت کُمد لباس‌هام حمله کردم. یک کت شلوار لجنی رنگ با شال سفید برداشتم. به همراه کیف و کفش لجنی. بعد از پوشیدن لباس‌هام زودی به سمت میز آرایشم رفتم و یک میکاپ ملیح به همراه سایه‌ی سبز کم رنگ و ریمل و خط چشم گربه‌ی کشیدم. برق لب صورتی به لب‌های غنچه‌ایم زدم و با دیدن خودم تو آیینه چشمکی با خوشحالی به خودم زدم. از اتاقم بیرون زدم و به سمت درخروجی خونه رفتم که ناگهان مامان من رو صدا زد. با صدا زدنش پوفی کشیدم و به سمت مامان برگشتم که با دیدن زن عموم (مادر امیر‌حسین) که کنار مامان ایستاده بود، اخم شدیدی کردم و نگاهم رو با اکراه ازش گرفتم. رو به مامان کردم و گفتم:
- جانم مامان؟
مامان که ازش معلوم بود از اومدن زن‌عمو ناراضیه با دستش به زن‌عمو اشاره کرد و با کنایه گفت:
- زن‌عموت کارت داره انگاری.
با حرف مامانم ابرویی بالا پروندم وگفتم:
- بذاریدش برای یک وقت دیگه، فعلاً کار دارم.
بعد روم رو ازشون گرفتم، می‌خواستم از خونه بیرون برم که زن‌عمو التماس‌وار صدام زد و گفت:
- جانان دخترم! تو رو خدا بیا با هم حرف بزنیم. قول میدم زیاد وقتت رو نگیرم. باشه؟
با اکراه دوباره سمت زن‌عموم برگشتم. با قدم‌های سنگین نزدیک مامان و زن‌عمو شدم و نگاه سردی به زن‌عموم انداختم و گفتم:
- خب می‌شنوم؟
زن‌عمو با شنیدن حرفم با استرس لبی‌تر کرد و گفت:
- ببین جانان دخترم، ما با شنیدن کاری که امیرحسین پسر احمق من باهات کرد خیلی ناراحت و شرمنده شدیم؛ ولی... .
با بی‌حوصلگی دستم رو بالا بردم. حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- ادامه ندید خواهشاً. از حرف‌هاتون فهمیدم که اومدید گندکاری پسرتون رو جمع کنید، درسته؟
زن عمو با حرفم حسابی جا خورد و با ترس گفت:
- دخترم، می‌دونم الان ناراحت هستی؛ ولی این رو بدون که پسرم نادونی کرده، بچّگی کرده؛ امّا تو... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
در حالی‌که دست‌هاش رو به حالت شرمندگی رو سی*ن*ه‌اش گذاشته بود، گفت:
- امّا تو بزرگی کن جانان و پسر نادون من رو ببخش.
چی! تو بزرگی کن و ببخش! به همین راحتی؟ با اخم به زن‌عمو نگاه کردم و کِشدار گفتم:
- به همین راحتی؟ نه زن عمو!
بعد خنده‌ای از حرص سَر دادم و گفتم:
- حق دارید که به همین راحتی بگی ببخشمش، می‌دونی چرا؟ چون جای من نبودید که ببینی پسرت با من چیکارها کرده و چه‌قدر من بدبخت رو عذاب داده زن عمو‌جان عزیزم!
عزیرم رو با حالت مسخرگی گفتم که زن‌عمو با حرفم بُغضی کرد و با صدای لرزونی گفت:
- تو فقط رضایت بده! من بهت قول میدم که حتی نذارم از پنج کیلومتری تو رد بشه جانان! تو رو خدا رضایت بده دخترم.
با حرف زن‌عمو و یادآوری کارهای امیرحسین یهو تُن صدام بالا رفت. با عصبانیت به سمت زن عمو برگشتم و گفتم:
- زن‌عمو جون نمی‌فهمی؟ یا خودت رو زدی به نفهمی هان؟ پسرت من رو دزدیده بود که چی؟ که بهم دست‌درازی کنه و من رو به زور مال خودش کنه. می‌دونی این یعنی چی؟ بعدش هم برو خدات رو شکر کن که فقط به جرم آدم ربایی ازش شکایت کردم، الان هم از این‌جا برو.
زن‌عمو که از فریاد بلندم اشک‌هاش پایین اومدن با گریه در ادامه گفت:
- خب چیکار کنم جانان! امیرحسین دو سه بار اومد خواستگاریت؛ امّا تو همه‌اش پسر من رو پس می‌زدی. خب اون‌ هم مَرده، غرور داره جانان. حالا قبول دارم که پسر من اشتباه کرده؛ امّا خب اون‌ هم پسرعموته بهش حق بده!
از حرف‌های زن‌عموم سرجام خشکم زد!
بهش حق بدم؟ من به کدوم کارش باید حق بدم؟ اصلاً به چه دلیل؟ خدای من! زن به این پررویی و حقیری من تا به‌حال ندیده بودم که خداروشکر به لطف اون میکروب و الان هم مادر عزیزتر از جونش دارم می‌بینم.
با عصبانیت دستم رو اشاره‌وار به سمتش کشیدم و گفتم:
- خودش و غرورش به درک حاصل بشن. مگه من گفتم بیاد دو سه بار از من خواستگاری کنه هان؟ چرا زور میگید؟
مامان با دیدن خشمم نگاهی بهم کرد و گفت:
- آروم باش جانان!
بعد با اخم رو به زن‌عمو کرد و گفت:
- نجمه‌خانوم! لطفاً بیشتر از این اعصاب دختر من رو خراب نکنید! حرفاتون رو زدید، الان‌ هم بسلامت.
زن‌عمو پشت چشمی برای مامان نازک کرد و گفت:
- دستت درد نکنه نازنین جان. به‌ جای اینکه جلوی دخترت رو بگیری! داری من رو از خونت بیرون می‌کنی؟
قبل از این‌ که مامان حرفی بزنه با عصبانیت به زن‌عموم نزدیک شدم و با اخم گفتم:
- ببین زن عمو! پسرت یک غلط بزرگی کرده! الان‌هم باید تاوانش رو پس بده. پس بی‌خودی وقتت رو اینجا هدر نده؛ چون هیچ نتیجه‌ای نمی‌گیری. الان هم برو یک وکیل خوب برای اون شازده پسرت بگیر عزیزم؛ چون من به هیچ عنوان حالا‌حالاها رضایت نمی‌دم.
مامانم با حرفی که من زدم لبخندی از غرور زد که زن عمو التماس‌وار به سمتم اومد. دست‌هام رو گرفت و گفت:
- نه‌نه جانان! تو رو خدا این رو نگو. خودت می‌دونی پسرم تحمّل زندان رو نداره! تو رو خدا رضایت بده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
با عصبانیت دست‌هام رو از دست‌هاش بیرون کشیدم و با خشم توی چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم:
- دادگاه می‌بینمتون.
بعد با قدم‌های تند از خونه بیرون زدم که صدای فریاد زن‌عموم بلند شد که با گریه می‌گفت‌:
- جانان!
بدون اهمیّت دادن به حرفش به سمت ماشینم رفتم که با نبود ماشینم زیر لب توپیدم:
- بخشکی شانس اَه
ماشین لعنتیم هنوز دم در شرکت پارک شده بود. هیچ‌ک.س هم تاحالا نیاوردتش. لب‌هام رو از حرص کج کردم و پوفی زیر لب کشیدم. با قدم‌های تند که مبادا زن‌عموم مثل کنه بهم بچسبه از خونه بیرون زدم. شروع به قدم زدن کردم و زیر لب از این همه درد آهی کشیدم نگاهی به آسمون آبی کردم. انگار این خانواده با من قرار داد بسته بودن که اعصاب من رو هر روز خراب کنند. با یادآوری حرف‌های زن‌عمو دوباره زیر لب پوفی کشیدم و قدم هام رو تندتر کردم که سایه‌ی گنده‌ا‌یی پشت سرم رو دیدم! با ترس سر جام ایستادم. به سایه‌ی که روی زمین افتاده بوده خیره شدم. خدای من! نکنه دوباره دزدی چیزی باشند؟
وای نه! من دیگه ظرفیتم پُر شده. واقعاً تحمل این یکی دردسر جدید رو اصلاً ندارم! با پاهای لرزونم آروم به پشت سرم برگشتم. با دیدن مرد غولتشن مانندی سر جام خشکم زد! با چشم‌های از حدقه در اومده نگاهی به ابن‌غولتشن کردم و بی‌اراده آب دهنم رو با ترس بلعیدم. یک مرد حدوداً چهل یا چهل پنج ساله‌ی با هیکل گنده و کت و شلوار مشکی، سبیل‌های بابا کرمی به همراه عینک آفتابی و کله‌ی کچل صافش با بهت بهش خیره شدم. اون هم سیخ جلوم ایستاده بود و حرکت نمی‌کرد! با تعجّب نگاهی به هیکل مسخره‌اش کردم و گفتم:
- ب... ببخشید شما؟
مرده غولتشن بدون هیچ تحرک و عکس‌العملی نگاه سردی به‌ هم انداخت و گفت:
- بنده بادیگارد شما منوچهر هستم. معروف به منوچ تیزی. به دستور آقای کامروا از امروز و این ساعت در خدمت تامین حفظ و امنیت شما خواهم بود خانوم.
هان! این غولتشن می‌خواد بادیگارد من بشه؟ اون هم به دستور کامروا! ابروهام که از حیرت زیاد به سقف پیشونیم رسیده بودند. خنده‌ای مسخره‌ا‌یی کردم و گفتم:
- بادیگارد؟ یعنی الان من هرجا برم شما هم مثل ربات کوکی دنبالم راه می‌افتید؟
بادیگاردِ غولتشنم با حرفم سری تکون داد و گفت:
- بله خانوم.
بله و درد، بله زهرمار! یعنی خاک عالم همش بخوره توی سرت سیاوشِ جلبک با این انتخابت. ور داشتی یک غولتشن برای من پیدا کردی و بادیگارد من بدبخت کردیش؛ امّا جدا از این حرف‌ها خوشگل‌تر از این نبود؟ اوف‌اوف شانش ندارم که! دندون‌هام رو از حرص روی هم فشار دادم. پشتم رو بهش کردم و دوباره به راهم ادامه دادم که یک‌دفعه سرجام ایستادم. چشم‌هام رو ریز کردم و رو به بادیگارد کردم و گفتم:
- ببین آقای بادیگارد. لازم نکرده زحمت بکشی و هی دنبالم بیافتی. اون هم برای حفظ امنیت بنده؛ چون اونی که جونم رو تهدید می‌کرد. به لطف پلیس‌ها دستگیر شد.
بادیگارد غولتشن بدون کوچیکترین اهمیتّی به حرفم سرجاش سیخ ایستاده بود. هیچ‌عکس العملی به حرفم نشون نداد. با تعجّب دستم رو جلوش بردم و گفتم:
- الو اینجایی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین