جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [جانان من باش] اثر «شکوفه فدیعمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط شکوفه فدیعمی با نام [جانان من باش] اثر «شکوفه فدیعمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,986 بازدید, 277 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [جانان من باش] اثر «شکوفه فدیعمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع شکوفه فدیعمی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شکوفه فدیعمی
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
امیرحسین از این حرفم یهو عصبی شد و فکم رو محکم گرفت. از لای دندون‌های کلید شدش غرید:
- با من درست حرف بزن جانان! وگرنه این‌جا رو برات جهنم می‌کنم.
بعد از این حرف فکم رو محکم ول کرد که من اشک‌هام بی‌اراده پایین اومدن. امیرحسین با دیدن اشک‌هام پوزخندی زد و گفت:
- گریه نکن کوچولو. اشک‌هات رو برای امشب نگه‌دار.
امیرحسین با زدن این حرف خنده‌ی ترسناکی کرد. از جاش بلند شد و به سمت در اتاق رفت که یک‌ دفعه به سمتم برگشت، گفت:
- شب می‌بینمت عشقم.
با زدن این حرف می‌خواست از اتاق بیرون بزنه که انگاری چیزی یادش اومد و دوباره به سمت من برگشت. با لحن شیطانی گفت:
- آها، این رو هم بهت بگم عزیزم! اگه بخوای چموش بازی در بیاری یا به فکر فرار از این‌جا بیفتی؛ از الان بهت بگم که این‌جا بدون اجازه‌ی من پرنده هم پر نمی‌زنه، چه برسه به تو عروسکم.
با این حرف چشمکی بهم زد و از اتاق خارج شد و در اتاق رو از پشت قفل کرد و رفت. با این حرف رو مخیش جیغی از حرص زدم و گلدونِ کنار تخت رو برداشتم و محکم به سمت در پرتش کردم و با عصبانیت جیغ زدم:
- خدا ازت نگذره عوضی!
با این حرف با گریه روی زمین خم شدم و شروع به گریه کردن شدم؛ چون امروز من با چشم‌های خودم شاهد این بودم که امیرحسین به طرز فجیعی کاملاً عوض شده بود و از یک پسر جلف به یک عوضیِ تمام عیار تبدیل شده بود. این برای من عمق فاجعه بود! با یادآوری حرف‌های چندش‌آور امیرحسین صورتم از ترس جمع شد. خدای من! اگر امشب به خواسته‌اش برسه چی؟ به ولای علی اگر بهم دست بزنه هم خودم رو می‌کُشم، هم امیرحسین لعنتی رو. با ناامیدی صورتم رو با دست قایم کردم و به اشک‌هام اجازه‌ی سرازیر شدن رو دادم که ناگهان توی ذهنم جرقه‌ای زده شد. من می‌تونم با فرار از اینجا جلوی این اتفاق شوم رو بگیرم پس تنها راه چاره‌ی من اینِ که از این خونه‌ی خراب شده فرار کنم؛ امّا خب چطوری؟
از روی زمین بلند شدم و با ترس نگاهی به دور و ورم کردم. لامصب این اتاق حتّی یک پنجره هم نداشت! پس چه‌ جوری از این خراب شده بیرون بزنم؟ نگاهی به اطرافم انداختم و توی دلم گفتم:
- بیرون اومدن از‌اینجا غیرممکنه؛ ولی باید وسایل این اتاق رو بگردم. شاید چیزی برای دفاع کردن از خودم پیدا بکنم!
بعد از این حرف شروع به گشتن اتاق کردم. به‌جز چند تیکه لباس مزخرف هیچی جایزم نشد. با ناامیدی روی تخت نشستم و با دست‌های لرزونم موهای پریشونم رو از جلوی موهام عقب زدم و به فکر فرو رفتم. یعنی الان خانوادم از دزدیده شدنم مطلع شدن؟ اصلاً کسی برای پیدا کردنم اقدامی هم کرده؟ س... سیاوش چی! اون هم با خبر شده؟ هه، اصلاً اون چه کاره‌یِ منه که بیفته دنبال من! با این فکر بغض بدی توی گلوم نشست و قطره اشکی از چشم‌هام لغزید. مطمئن بودم اگه بابا بود. حتماً نجاتم می داد؛ امّا الان که اون نیست یعنی باید تسلیم امیرحسین بشم؟ نه‌نه خدایا تو به دادم برس. از ترس توی خودم جمع شدم و چشم‌هام رو آروم بستم. تا کمتر فکرهای منفی به سراغم بیاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
***
(سیاوش)
حدوداً دو ساعت داشتم توی جاده رانندگی می‌کردم. تقریباً هوا تاریک شده بود و دیگه الان‌هاست که به اون خراب شده برسم و جانان رو نجات بدم؛ امّا خدا کنه که دیر نرسیده باشم. چون با دیر رسیدنم ممکنه آینده‌ی جانان تباه بشه. با وارد شدنم به جاده‌ی قدیمیِ تاریک و خلوت، بعد از طی کردنِ مسیر کوتاه یهو چشمم به چند خونه‌ی قدیمی افتاد. مطمئنم تو یکی از این خونه‌ها می‌تونم جانان رو پیدا بکنم. ماشین رو کنار جاده پارک کردم و از ماشین پیاده شدم. بهتره از این به بعدش رو با آرامش و ملاحظه پیاده برم؛ چون احتیاط شرط عقله!
با قدم‌های تند به سمت خونه‌ها رفتم که سه تا خونه کنارهم جفت شده بودند. با سردرگمی به سه‌تاشون نگاه کردم که یاد حرف‌های یاشار افتادم که گفته بود:
"ویلای قدیمی دو طبقه. با پلاک شصت و شیش" به ویلاها با دقت نگاه کردم که با دیدن ویلای وسطی با پلاک شصت و شیش لبخندی زدم و زیر لب زمزمه کردم.
- خودشه.
دور و ورم رو با احتیاط نگاه کردم. کوچه به طرز عجیبی خلوت بود. حتّی پرنده توش پر نمی‌زد! بهتر بود از دیوار بالا برم و موقعیت رو چک بکنم. نمی‌شد ریسک کرد و یهویی داخل حیاط بپرم! پس دوتا دست‌هام رو بهم مالوندم و دست‌هام رو به دیوار کوتاه چسبوندم. خودم رو بالا کشوندم و نگاهی به حیاط کردم که در کمال تعجّب کسی نبود! آروم از دیوار بالا رفتم و خودم رو توی حیاط آروم انداختم که به محض افتادنم توی حیاط پشت درخت قایم شدم؛ امّا برای من سوال شده بود؟ که اگر دزد یا خلافکار باشند، الان این حیاط باید پُر از محافظ باشه. پس چرا اینجا خبری از محافظ نبود؟ با این فکر پوفی کشیدم و سرم رو تکون دادم که این افکار از سرم بپره؛ چون نباید همچین آدم‌ها رو دست کم گرفت. با چک کردن دور و ورم و مطمئن شدن از امن بودن حیاط یواش به سمت پنجره خونه قدم برداشتم و آروم کنارش قایم شدم. یواشکی شروع به دید زدن کردم که با دیدن یک مرد ناآشنا که روی مبل لم داده بود تعجّب کردم. اینجا چه خبر بود؟
ناگهان صدای جیغ و داد از طبقه بالا اومد. همانا با پایین اومدن مردی از پله‌ها با دیدنش بی‌اراده کُپ کردم و زیر لب گفتم:
- امیرحسین؟ این... پسر عموی جانان نیست!؟
از عصبانیت دستم و بی‌اراده مشت کردم و زیر لب گفتم:
- عوضی!
دیگه دست از نگاه کردن برداشتم؛ چون بهتر بود دور خونه رو یک سرکی بکشم. خدا کنه پنجره‌ی باز پیدا کنم تا بتونم ازش وارد بشم.‌ با چک کردن و دیدن پنجره باز آشپزخونه نفسی از راحتی کشیدم و آروم وارد آشپز‌خونه شدم، چون آشپزخونه نسبت به حال زیاد توی دید نبود به راحتی کنار یخچال ایستادم و شروع به گوش دادن حرف‌هاشون شدم. مرد محافظ رو به امیرحسین کرد و گفت:
- قربان! برای دختره غذا بردیم؛ امّا چموش بازی در آورد و نخورد.
امیرحسین با این حرف دستش رو به لبش برد و گفت:
- مهم نیست. غذا رو که توی اتاقش گذاشتید؟ شاید بعدش دلش خواست خورد.
محافظه که اسمش کریم بود. سری برای امیرحسین تکون داد و گفت:
- بله گذاشتیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
امیرحسین سری تکون داد و از جاش بلند شد و گفت:
- هر وقت صدات زدم بیا اتاق.
- بله قربان.
امیرحسین با کلافگی از پله‌ها بالا رفت که کریم فوراً خودش رو روی مبل پرت کرد. می‌خوان چه بلایی سر جانان بیارن این پست‌ فطرت‌ها؟ باید هرچه زودتر جانان رو از دست این عوضی‌ها نجات بدم؛ وگرنه این سگ صفت‌ها حتماً بهش آسیب می‌رسونند.
ولی من چطور باید از دست این مرتیکه‌ی تن‌لش کریم خلاص بشم؟ یکم که صبر کردم یهو صدای داد جانان بلند شد که از ترس گریه و جیغ می‌زد. ناگهان امیرحسین کریم رو صدا زد و کریم پا تندی از جاش بلند شد. به سمت طبقه‌ی بالا رفت و بعد از بیست دقیقه کریم از پله‌ها پایین اومد و زیر لب با حرص گفت:
- مرتیکه‌ی تک خور.
با تعجّب به حرف کریم ابروهام رو بالا پروندم و زیر لب گفتم:
- تک‌خور؟
با این حرف سریع دوهزاریم افتاد. نکنه... ! با نگرانی دوباره نگاهی به فضای خونه کردم که دیدم کریم از خونه با عصبانیت بیرون رفت. من‌هم کوتاهی نکردم و زودی به سمت طبقه‌ی بالا رفتم.
(جانان)
روی تخت نشستم و با گریه توی خودم جمع شده بودم. من چطور خودم رو از این خراب شده نجات بدم؟ هر چه‌قدر به این مُخ عقب موندم فشار آوردم. بازهم به بن بست می‌خوردم. با اعصابی داغون با دست محکم توی سرم زدم و گفتم:
- تُف به این شانس خرکیت جانان که امیرحسین چندش باید عاشق تو بشه! ملت درگیر عشق‌های افسانه‌ی میشن اون‌وقت من... .
از حرص صورتم جمع شد و زیر لب پوفی کشیدم که یهو در اتاق باز شد. زودی شالم رو روی سرم کردم، با ترس به در نگاه کردم دیدم مرده همراه با سینی غذا و باکس قرمز وارد اتاق شد. مرده غریبه که معلوم شد زیر دست امیرحسین خان ما بوده به آرومی سینی غذا رو روی تختم گذاشت و باکس قرمز رو وحشیانه توی بغلم محکم پرت کرد و گفت:
- اوّل غذات رو کوفت کن. بعد خودت رو آماده کن؛ چون هرچی که لازم داری رو توی این باکس می‌تونی پیدا کنی.
با تعجّب نگاهی به قیافه‌ی مرده و نگاهی به باکس کردم. با کنجکاوی در باکس رو باز کردم که با دیدن لباس قرمز و لوازم آرایشی دهنم باز موند. کم‌کم اخمی مهمون صورتم شد و با عصبانیت باکس رو سمت مرده پرت کردم. با داد گفتم:
- برو به اون رئیس الدنگت بگو جانان نه غذا کوفت می‌کنه و نه این لباس‌های مسخره رو می‌پوشه، فهمیدی؟
مرده با این حرکتم اخمی کرد و گفت:
- بهتره لج نکنی خانوم؛ وگرنه آقا امشب رو برات جهنم می‌کنه. از من گفتن بود.
بعد نگاه معناداری بهم انداخت که خنده‌ای از حرص کردم؛ امّا مرده با دیدن خنده‌ام شونه‌ی بالا انداخت و از اتاق بیرون زد. موهایی که از عصبانیت پرت کردن باکس جلوی صورتم اومده بود رو با خشم کنار زدم که بی‌اراده چشمم به سینی غذا خورد. نون و کنسرو ماهی برای من توی بشقاب آورده بودن. با دیدن غذا صورتم رو با اکراه به سمت مخالف برگردوندم و توی جام دراز کشیدم. بعد از پنج دقیقه امیرحسین خان با قیافه‌ی ببر زخمیش وارد اتاق شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
امیرحسین با اخم نگاهی به باکس و غذا کرد و غُرید:
- چرا غذات رو نخوردی؟
با لحنی که به ‌زور کنترلش کرده بودم گفتم:
- ببین امیرحسین الان هم دیر نشده! خواهش می‌کنم دست از این مسخره بازی‌هات بردار؛ چون این‌ کارها از تو بعیده.
امیرحسین با حرفم پوزخندی زد و با لحن متعجّبی گفت:
- اوه. قبلاً که من رو آدم حساب نمی‌کردی! الان چی‌شده یهو تشخیص دادی که این کارها به‌ من نمیاد؟
با این حرف نفسم رو با حرص بیرون دادم وگفتم:
- خب لامصب تقصیر من چیه؟! مگه دست خودمه؟ دل لامصبم تو رو نمی‌خواد. دلم نمی‌تونه عاشق تو باشه. مگه عشق زوری هم میشه آخه لعنتی!
امیرحسین از حرفم عصبی شد و به سمتم اومد. دوتا بازوهام رو با دست‌های قویش محکم گرفت و گفت:
- پس الان کاری می‌کنم که عاشقم بشی، چطوره؟
با این حرف بی‌اراده ته دلم خالی شد و با ترس نگاهش کردم که امیرحسین لبخند شیطانی زد و یهو داد زد:
- کریم!
مرد زیر دست امیرحسین که معلوم شد اسمش کریمِ بدوبدو داخل اتاق شد و گفت:
- جونم قربان؟
امیرحسین نگاهی به کریم کرد و با لحن خاصی گفت:
- برو طناب رو بیار.
کریمی با این حرف چشمی گفت و از اتاق خارج شد. با ترس نگاهی به امیرحسین کردم و با صدای بلندی داد زدم:
- می‌خوای چه غلطی بکنی تو؟ خاک بر سرت امیرحسین. خیرِ سرت پسرعموی منی! این کارها چه معنی میده آخه هان؟
امیرحسین با حرفم لبخند خبیثی زد و با لحن شیطانی گفت:
- معنی عشق و محبّت رو میدن خانومم.
بعد از این حرف چشمکی بهم زد که با این حرفش تنم شروع به لرزیدن کرد. خدای من! امیرحسین امروز پاک عقل و منطقش رو از دست داده. با ترس از جام بلند شدم و با خشم به سمتش رفتم که امیرحسین با همون لبخندش نزدیکم اومد. بدون هیچ درنگی محکم بین پاش ضربه‌ای زدم که امیرحسین از درد پخش زمین شد؛ امّا من می‌خواستم از اتاق خارج بشم و از این جهنم فرار کنم که ناگهان امیرحسین لعنتی با اینکه پخش زمین شده بود؛ امّا با دستش پاهام رو گرفت و من‌ هم بدون حفظ تعادلم محکم با سر روی زمین افتادم و دماغم به لبه‌ی در خورد و شروع به خونریزی کرد. امیرحسین با دیدنِ حالم زودی به سمتم اومد. دست‌هام رو محکم گرفت و با عصبانیت گفت:
- می‌دونستم سر جات بند نمیشی لعنتی آدمت می‌کنم.
از ترس زیر گریه زدم و با صدای بلند جیغ مانندی داد زدم:
- کمک! کمک!
امیرحسین نامرد با حالت مسخره‌ایی ادای من رو در آورد و پقی زیر خنده زد، گفت:
- بی‌خودی داد نزن، چون هیچ‌ک.س به کمکت نمی‌آد.
با این حرف با التماس رو به امیرحسین کردم و گفتم:
- امیر تو رو خدا، تو رو جون مادرت ولم کن.
امّا امیرحسین در مقابل التماس‌هام کور و کر شده بود و هیچ اهمیّتی به حرف‌هام نمی‌داد. با ورود کریم به اتاق، به همراه طناب کُلفتی که توی دستش داشت، جیغ‌هام شدت گرفت و هر آن ممکن بود گلوم از وسط جر بخوره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
- نه‌نه امیرحسین! بی‌غیرت نباش من دختر عموی توام، لطفاً این‌کار رو با من نکن! به حرمت اون نون و نمکی که با هم خوردیم نکن.
امیرحسین بدون اهمیّت دادن به حرف‌هام به کریم اشاره داد. هر دو بی‌رحمانه بلندم کردن و من رو روی تخت خوابوندن و دست و پام رو به تخت بستند. با دیدن این کار وحشتناکشون همچنان دست و پا می‌زدم و گریه می‌کردم؛ امّا دریغ از یک دل رحمی! با فکر اینکه قراره چه بلایی سرم بیارن داشتم دیونه می‌شدم. با ترس نگاهی به دست‌هام که با طناب محکم بسته شده بودن کردم و بی‌اراده هق زدم. نه‌نه خدایا... من طاقتش رو ندارم؛ چون می‌دونستم امشب برای برآورده کردن میل امیرحسین باید زیر شکنجه‌های بی‌رحمانه‌اش جون می‌دادم. خدایا کمکم کن، من رو توی چنین موقعیتی رها نکن! امیرحسین بعد از بستن طناب با اخم رو به کریم کرد و گفت:
- تو می‌تونی بری، کارت اینجا تموم شد.
کریم با حرف امیرحسین با تعجّب نگاهی بهش کرد، گفت:
- یعنی منم برم؟
امیرحسین با این حرف با خشم به سمت کریم برگشت و با تشر گفت:
- نه پس! بمون و حالش رو ببر. بیا برو گورت رو گُم کن مرتیکه‌ی بی‌مصرف.
کریم اول نگاه غضبی به امیرحسین انداخت. بعد زیر لب بر خلاف میلش چشمی گفت و از اتاق بیرون زد. حال من موندم و امیرحسین ابلیس!
در حالی‌که صورتم پُر از اشک شده بود با گریه گفتم:
- امیرحسین! تو رو خدا با من این کار رو نکن. اگه انجامش بدی بی‌شک خودم رو می‌کشم!
امیرحسین با حرفم لبخندی از بی‌خیالی زد و گفت:
- وقتی زن من بشی دیگه جرئت همچین کاری رو نمی‌ذارم داشته باشی عروسکم.
با این حرف با قدم‌های آروم نزدیکم شد. با هرقدمی که به سمتم بر می‌داشت لرز بر بدن من بیشتر و بیشتر می‌شد. وقتی امیرحسین نزدیکم شد. من با ترس فقط نگاهش می‌کردم که با کندن پیرهنش چشم‌هام رو محکم روی هم بستم و زیر لب با گریه گفتم:
- نکن تو رو خدا امیرحسین!
امیرحسین بدون توجه به حرفم تموم وجودم رو به آتیش کشید و من فقط از ترس چشم‌هام رو محکم بسته بودم و توی دلم فقط اسم خدا رو صدا می‌زدم که امیرحسین با شنیدن التماس‌هام پوزخند صدا‌ داری زد. آروم‌آروم نزدیک صورتم شد که من با خشم تُفی به صورتش انداختم. امیرحسین با این کارم از خشم غرید و سیلی محکمی توی صورتم زد که من با گریه داد زدم:
- ازت متنفرم امیرحسین!
امیرحسین با این حرفم حریص‌تر شد و به زور می‌خواست کارش رو انجام بده؛ امّا من هرچه زور و تلاش توی وجودم بود رو بیرون انداختم و سرم رو به شدت به چپ و راست تکون دادم. از دست‌ کارهای شیطانی امیرحسین مثل بید می‌لرزیدم؛ امّا اون فقط به‌ فکر تخلیه‌ی غریزه‌ی خودش بود و این چه‌قدر برای من ناعادلانه بود. همه‌اش سعی می‌کردم با حرف‌هام کاری کنم لااقل یکم دلش برای من بسوزه و از کارش منصرف بشه؛ امّا امیرحسین توی جلد خوی حیوونیش فرو رفته بود و خارج شدن از اون جلد غیر‌ممکن بود. داشت با بی‌رحمی از گلویی که آب دهنم رو به زور می‌بلعیدم، کام می‌گرفت و حسابی توی حال و هوای خودش بود؛ امّا من از هر بو*سه‌اش داشت عوقم می‌گرفت و کم‌کم داشتم تسلیم سرنوشت شومم می‌شدم؛ چون حسابی ناامید شده بودم و امیرحسین داشت به خواسته‌ی شیطانیش می‌رسید. من رو از روی اجبار قربونی میل منحوس خودش می‌کرد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
حس می‌کردم دیگه نفسم بالا نمی‌اومد!
دیگه نمی‌تونستم عادی نفس بکشم؛ چون همه‌ی بدنم به طرز فجیعی سُست و بی‌حال شده بود. چشم‌هام روی هم سنگینی می‌کرد و امیرحسین با بی‌رحمی داشت‌ دکمه‌های کتم رو باز می‌کرد و نگاه بی‌رحمی به چشم‌های اشکیم کرد و گفت:
- تو مال منی جانان... .
که یهو وسط حرفش محکم رو زمین پرت شد و صدای داد بلندی رو شنیدم که می‌گفت:
- عوضیِ آشغال می‌کشمت!
با بی‌حالی چشم‌هام رو باز کردم و با دیدن چهره‌ی سیاوش که با عصبانیت درگیر مُشت زدن توی صورت نحس امیرحسین شده بود. تعجّب کردم! خدای من! سیاوش این‌جا چی‌کار می‌کنه؟ نمی‌دونم چرا ته قلبم یه جورایی خوشحال شد. از اینکه سیاوش ناجی من شده بود!
پلک‌های سنگینم رو به زور باز کردم و زیر لب اسم سیاوش رو زمزمه کردم؛ امّا سیاوش با قیافه‌ی سرخی که از عصبانیت زیاد بود، داشت امیرحسین رو در حد مرگ کتک می‌زد و داد میزد:
- آشغال بی‌غیرت! خودم می‌کشمت لعنتی.
خدای من! سیاوش داشت امیرحسین رو می‌کشت! نباید سیاوش به‌خاطر این عوضی قاتل بشه؛ چون جوری داشت امیرحسین رو کتک می‌زد که صورت امیرحسین پر از خون شده بود و از بی‌حالی حتّی توان از خود دفاع کردن رو نداشت! ترسیدم... نه به‌خاطر امیرحسین نامرد! به‌خاطر سیاوش ترسیدم. تموم نیروی توی وجودم رو جمع کردم و داد زدم:
- سیاوش!
سیاوش با شنیدن صدای من برگشت. با دیدنم زیر لب آروم گفت:
- جانان!
بعد به سمتم اومد. نگاهی به سر و وضعم کرد و با ترس روی تخت کنارم نشست. سرم رو با دست‌هاش گرفت و گفت:
- جانان خوبی؟ یک چیزی بگو دختر!
می‌خواستم جواب سیاوش رو بدم که ناگهان جلوی چشم‌هام تاریک شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
***
(سیاوش)
با داد بی‌جون جانان به سمتش برگشتم که با دیدن جانان با دست و پاهای بسته سرجام خشکم زد! با بهت نگاهش کردم و آروم اسمش رو زیر لب زمزمه کردم:
- جانان!
این پست فطرت‌ها چه بلایی سرش آورده بودن؟! تند به سمت جانان رفتم با ترس سرش رو بلند کردم و گفتم:
- جانان خوبی؟ یک چیزی بگو دختر!
جانان با دیدن من مظلومانه قطره‌ اشکی از چشمش لغزید و می‌خواست حرفی بهم بزنه که آروم چشم‌هاش روی هم بسته شد و از هوش رفت. با ترس توی صورت بی‌حالش زدم و داد زدم:
- جانان! چشم‌هات رو باز کن.
امّا جانان همچنان بی‌هوش بود. با دیدن حال جانان سریع از جام بلند شدم. دست پاهای جانان رو باز کردم و می‌خواستم جانان رو بغل کنم تا از این خراب شده بیرون ببرم که یهو به طرز وحشیانه‌ای از پشت کشیده شدم و روی زمین افتادم. با دیدن قیافه‌ی خونین امیرحسین اخمی کردم. با خشم از جام بلند شدم و به سمتش یورش بردم که امیرحسین ناگهانی لگد محکمی به قفسه‌ی سینم زد که با لگدش محکم به دیوار خوردم؛ امّا باز کم نیاوردم و از جام بلند شدم و دوباره به سمتش رفتم. قبل از اینکه عکس‌العملی نشون بده محکم مشتی به صورتش زدم که امیرحسین با مشتم محکم پخش روی زمین شد. بعد لگد محکمی به پهلوش زدم که داد بلندی کشید و مشتی از درد روی زمین زد که بی‌رحمانه به سمتش رفتم و موهاش رو محکم گرفتم، غریدم:
- عوضی بگو ببینم! چه بلایی سر جانان آوردی؟
امیرحسین با صورت پُر از خون پوزخندی زد و گفت:
- فقط کمی عشق و حال کردیم که تویِ نکبتِ مزاحم یهو سر و کله‌ات پیدا شد.
با این حرف مشت مُحکمی به شکمش زدم. امیرحسین از درد توی خودش جمع شد و شروع به ناله کردن شد.
- بی‌غیرت.
امیرحسین در حالی‌که برای کمتر حس کردن دردش نفس عمیقی می‌کشید، نگاه خشمگینی بهم کرد گفت:
- ببین مرتیکه! باید از روی جنازه‌ی من رد بشی بذارم جانان رو از اینجا ببری.
با حرفش پوزخندی زدم و گفتم:
- هه، هم از روی جنازت رد میشم هم جانان رو با خودم می‌برم.
امیرحسین که حسابی درگیر درد پهلوش بود، این بار جواب من رو نداد و منم بی‌خیالش شدم. به سمت جسم بی‌جون جانان رفتم و اون رو از روی تخت بلند کردم. می‌خواستم از اتاق بیرون بزنم که ناگهان برق کلید در اتاق به چشمم خورد. اگه امیرحسین رو توی این اتاق زندانی بکنم راحت می‌تونم اون رو به پلیس تحویل بدم! پس از اتاق خارج شدم و جانان رو برای یک لحظه روی زمین خوابوندم. زودی قبل از اینکه امیرحسین بلند بشه در رو روش قفل کردم و کلیدها رو توی جیبم گذاشتم. به سمت جانان برگشتم و از روی زمین بلندش کردم. با قدم‌های تند از اون خونه‌یِ خراب شده بیرون زدم. به سمت ماشینم رفتم و جانان رو آروم روی صندلی‌های عقب خوابوندم که چشمم به صورت مظلومش خورد. نمی‌دونم چرا؛ امّا درون قلبم فشرده شد. دوست نداشتم جانان قوی و زبون دراز رو توی این حالت ببینم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
آهی کشیدم و زودی در ماشین رو بستم خودم هم سوار ماشین شدم و به سمت خونم راه افتادم که توی راه سریع شماره‌ی پلیس رو گرفتم. اتفاقات امروز رو خلاصه‌وار براشون تعریف کردم‌. اون‌ها هم زودی نیرو‌ی پلیس به خونه‌ی قدیمی که توش امیرحسین زندانی شده بود فرستادن. بعد از قطع کردن گوشی نفس راحتی کشیدم و نگاه کوتاهی به جانان انداختم و به سمت خونم راه افتادم.

***
(جانان)
امیرحسین که به طرز وحشیانه‌ی داشت از روح و جسم بی‌جونم سواستفاده می‌کرد. خنده‌ای شیطانی سر داد و گلوم رو محکم فشار داد زیر لب آروم گفت:
- تو مال منی جانان!
با این حرف جیغی از ترس کشیدم و از خوابِ وحشتناکم بیدار شدم آروم زیر گریه زدم. همه‌ی بدنم خیس عرق شده بود و مثل یک بچّه کوچولو‌ از ترس توی خودم جمع شده بودم و گریه می‌کردم که سیاوش با صورتی نگران وارد اتاق شد. با دیدنم زیر لب گفت:
- جانان!
به دنبال حرفش پاتند کرد و به سمتم اومد و کنارم نشست. آروم صورتم رو با دست‌هاش گرفت و گفت:
- هیس جانانم آروم باش! نترس من پیشت هستم.
با گریه‌ایی که امونم رو بریده بود. گفتم:
- ا...امیرحسین!
سیاوش با این حرفم انگشتش رو به معنی سکوت روی لبم گذاشت و گفت:
- هیس، بهش فکر نکن دختر! همه‌ چی تموم شد.
با این حرف دوباره توی چشم‌هام اشک جمع شد که سیاوش با ناراحتی بهم نگاه کرد. یهو من رو توی آغوش پهناورش که به طرز عجیبی گرم بود کشید و با دست‌های قدرتمندش شروع به نوازش کردنم شد. اوّل از کارش تعجّب کردم؛ امّا کم‌کم دست‌های من‌هم بی‌اراده جوابگوی این آغوش گرم شدند و چشم‌هام رو آروم روی هم بستم. نمی‌دونم چرا؟ امّا وقتی کنار سیاوش هستم بی‌اراده احساس امنیت می‌کنم و از تمام خطر‌های دنیا نترس می‌شدم. این حس برای من چه‌قدر زیبا و آرامش‌بخش بود. وقتی کمی آروم شدم آروم از بغلش بیرون اومدم و سرم رو پایین انداختم که سیاوش سرم رو بالا گرفت و گفت:
- هر وقت کنار من هستی همیشه سرت رو بالا نگه‌دار، اوکی؟
بعد از این حرف لبخند کم رنگی کنار لبش نمایان شد. بی‌اراده محو لبخندش شدم. واقعاً شاعرهای قدیم درست می‌گفتند که اون مرد خندید و از من آرام و قرارم رو گرفت!
به اجبار نگاهم رو از لبخندش گرفتم و تو چشم‌هاش خیره کردم. سرم رو به معنی باشه تکون دادم که سیاوش از جاش بلند شد و گفت:
- فعلاً برو یک دوشی بگیر تا خستگیت رفع بشه. راستی! لباس تمیزم برات گذاشتم تموم کردی بعدش بیا شام بخوریم تا کمی باهم حرف بزنیم. اوکی؟
با حرفش سرم رو به معنی باشه تکون دادم. با کنجکاوی نگاهی به اتاق کردم و با تعجّب نگاهش کردم. با لحن سوالی پرسیدم:
- این‌جا خونه‌ی شماست؟
سیاوش با حرفم لبخندی زد و با حالت بامزه‌ای گفت:
- آره، چیه خوشت نیومد؟
- نه‌نه خوبه قشنگه.
سیاوش سری تکون و با لحن پر از انرژی گفت:
- خب دیگه خانوم‌خانوم‌ها من برم شام درست کنم. نمیشه که با شکم گرسنه خوابید!
با این حرف لبخندی زدم. سیاوش با دیدن لبخندم چشمکی بهم زد و از جاش بلند شد و از اتاق بیرون زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
بعد از رفتنش با کنجکاوی نگاهی به اتاق کردم، یک اتاق بزرگ با دکوراسیون سیاه و سفیدی بود. همراه با تخت بزرگ دو نفره و میز آرایشی که پُر از عطرهای مردونه، اسپری و کرم روش چیده بود. این‌ ور اتاق هم یک کُمد مشکی رنگ و حموم بود؛ امّا رو به روی تخت یک عکس بزرگ سیاه سفیدی از سیاوش روی دیوار نصب شده بود. توی این عکس سیاوش از همیشه جذاب‌تر شده بود. با موهای مشکیش که این‌جا پریشون و خیس شده بودند. به دیوار تکیه داده بود و با پیرهن مشکی که دکمه‌هاش تا آخر باز بودند. به همراه گردنبند نُقره‌ایی شکل و با ژست مردونه‌ای که داشت، واقعاً دل هر دختری رو با این عکس می‌بُرد. سیاوش از نظر جذابیت و زیبایی یک مرد بی‌نظیر و بی‌نقص بود؛ امّا از نظر اخلاقی... .
با این حرف خنده‌‌ای به فکر خودم کردم که یهو صدایی از قلبم بهم تشر زد:
- ها چشه؟ تازه قهرمان بازی در آورد و نجاتت داد. زود غیبتش رو کردی چشم سفید!
با حرف قلبم چشم‌هام از تعجّب بیرون زدند و گفتم:
- قلبی جون! می‌بینم که بدجور طرف آقا سیاوش رو می‌گیری، خبریه؟
قلب دیونه‌ی من با این حرف با خجالت گفت:
- نه خبری نیست؛ ولی خب از آقا بودنش خیلی لذت بردم حسود جان.
از حرف قلبم سری تکون دادم. دوباره مات‌ و مبهوت عکس سیاوش شده بودم که یک‌دفعه به خودم اومدم و محکم تو سرم زدم. خجالت بکش جانان! الان چه وقت دید زدنه! سری از تأسف برای خودم و کارهای بچّگونه‌ام تکون دادم و با خستگی از جام بلند شدم. با دیدن خودم از توی آیینه به خودم لرزیدم. بسم‌الله! این من بودم؟ صورت رنگ پریده با ریملی که کل صورتم رو سیاه کرده بود و رد خونی که توی گردنم و لباس‌هام مونده بود. خیلی افتضاحم کرده بود. با یاد‌آوری ساعات نحس قبل بی‌اراده صورتم جمع شد و زودی نگاهم رو از آیینه گرفتم و مستقیم وارد حموم شدم. با برخورد آب داغ به پوستم چشم‌هام رو با درد بستم و صابون رو با چشم بسته برداشتم. می‌خواستم به تنم بزنم که صحنه‌ی کذایی و چندش آوری که به لطف پسرعموی عزیزم ساخته شد، جلوی چشم‌هام نمایان شد. با این فکر اشک توی چشم‌هام جمع شد. حس می‌کردم کل تنم از اون مرتیکه نجس شده بود. خدا ازت نگذره امیرحسینِ عوضی! با چشم‌های اشکی لیف رو برداشتم و خشک‌خشک بدون صابون به جون تن نحیفم افتادم. جوری تنم رو لیف می‌زدم که پوستم قرمز‌ِقرمز شده بود. در حالی‌که پوستم رو محکم بدون صابون لیف می‌زدم. زیر لب با بغض گفتم:
- تمیز شو. تمیز شو دِ لعنتی!
من فقط به‌ فکرِ برطرف کردن نجاست اون لعنتی بودم. می‌خواستم خودم رو از این نجاست خلاص کنم. بعد از شستن کامل خودم با بی‌حالی حوله رو برداشتم و دور خودم پیچیدم و از حموم بیرون اومدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
317
982
مدال‌ها
2
بدنم رو با حوله خشک کردم و به سمت لباسی که سیاوش برای من روی تخت گذاشته بود رفتم که با دیدن لباس‌ها همانا برگ‌هام ریخت! یک شلوار مردونه‌ی دو خطی با پیرهن سفید آدیداسِ مردونه اون‌ هم با سایز بزرگ! همین‌جور سرجام خشکم زده بود و به لباس‌ها خیره شده بودم. الان من باید این‌ لباس‌ها رو بپوشم؟ با این فکر پوفی کشیدم و به سمت حموم برگشتم که با دیدن لباس‌هام که گوشه‌ی حموم خیس شده بودند. محکم توی سرم زدم و زیر لب زمزمه کردم:
- خاک عالم توی سرت جانان! چرا لباس‌هات رو خیس کردی؟ وای ننه.
با گریه و زاری از حموم بیرون زدم. روی تخت با صورتی آویزونی نشستم و به لباس‌های مسخره‌ی که سیاوش برای من گذاشته بود نگاهی کردم و زیر لب لعنتی برای حواس پرتیم فرستادم. الان چه‌کار کنم؟ نمیشه که جلوی پسره با حوله بگردم؟ پس مجبورم پاشم این لباس‌های لاکچری‌ رو بپوشم دیگه! به اجبار از جام بلندم و شروع به پوشیدن لباس‌های سیاوش شدم که عطر تلخی به مشامم خورد. بی‌اراده چشم‌هام رو بستم و این بوی خوش‌بو رو وارد ریه‌هام کردم. آخ چه‌قدر خوش‌بو بود لامصب! با این فکر یک‌دفعه به خودم اومدم و لبم و گاز گرفتم.
این کارها چیه از خودم در میارم؟ هرکی ندونه فکر می‌کنه یک دل نه، صد دل عاشق سیاوش شدم. برای دور کردن این افکار منفی سری تکون دادم و به سمت آیینه رفتم که با دیدن خودم از توی آینه هینی کشیدم و دستم رو با تعجّب جلوی دهنم گذاشتم. خاک عالم! با این لباس‌های مسخرم کل دم دستگاه‌هام معلوم بودن که! ولی خدا رو شکر که مایو نپوشیدنم زیاد به چشم نبودش؛ چون شلوارم مشکی رنگ بود و دور شلوارم کش سفیدی بود که اون رو دور خودم محکم بستم تا نیفته. ای‌خدا! عجب بساطی امشب دارم! چشم‌هام رو با حرص روی هم باز و بسته کردم که دوباره نگاهم به آیینه افتاد؛ پس جلوبندیم! از خجالت محکم روی لُپم زدم که ناگهان سیاوش بی‌پروا وارد اتاقم شد. من با ورود ناگهانیش بی‌اراده جیغی زدم و پشتم رو بهش کردم. با داد گفتم:
- وایی سیاوش! حداقل قبل اومدن یک بوقی، چیزی بزن! مگه نمی‌بینی دارم لباس می‌پوشم‌؟
سیاوش با جیغم فوراً پشتش رو بهم کرد و با هُل گفت:
- خوب! چیزهِ طولش دادی. نگرانت شدم دختر! گفتم خدایی نکرده خودکشی چیزی نکرده باشی.
از حرفش دوتا چشم‌هام از کاسه زدند بیرون و تعجّب گفتم:
- چی؟ وجدانن زده به سرت؟ برای چی خودکشی کنم آخه؟
سیاوش که از دیدنم خیلی هُل کرده بود. با مِن‌مِن گفت:
- اصلاً بی‌خیال دختر. اومدم بهت بگم که شام حاضره. تموم کردی زودی بیا تا سرد نشده.
با حرفش سری تکون دادم و گفتم:
- باشه الان میام.
سیاوش با حرفم سرش رو مودبانه پایین انداخت و زودی از اتاق بیرون زد‌. من‌ هم با رفتنش شروع به گشتن شالم شدم تا جلوی این جلوبندی دوقلوهای وا موندم بندازم؛ امّا با پیدا نکردن شالم استرسم بیشتر شد. آبروم رفت؛ چون شالم توی اون خونه‌ی خراب شده جا موند بود. الان من باید چه غلطی بکنم؟ چی جلوی این جلوبندی‌های لعنتیم بذارم که معلوم نشن؟ فکر کن جانان! فکر کن... به اون مغز عقب موندت فشار بیار! ای‌خدا...
یک‌دفعه نگاهم به آیینه اُفتاد و با دیدن موهای بازم لبخندی روی لبم نمایان شد. خودشه! بهتره موهای بلندم رو باز جلو بیارم که قشنگ جلوبندی بی‌صاحبم رو قایم بکنه. با خوش‌حالی موهام رو شونه کردم؛ چون موهام هم بود و هم نرم حسابی جلوبندیم رو قایم کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین