(بسم هو)
مقدمه:
آنجا که سکوت و ظلمت، بر قلبت پردهی ترس میکشاند و آنجا که روحت در اعماقِ سایهی جنون، هبوط میکند؛ حائل چشمانت را پاره کن و نیک بنگر. خواهی دید شیطان در میانِ شعلههای سوزانِ عشق، واله میرقصد...!
***
شب سرد زمستانی بود و ساعت از نیمه شب گذشته. بیمارستان در سکوت و تاریکی فرو رفته بود و اشکهای او بیصدا روی گونههای فرزند تازه به دنیا آمدهاش میلغزید. یک ساعتی میشد که فارغ شده بود و حالا دلش نمیآمد نگاهش را از چهرهی معصوم کودکش که به خواب عمیقی فرو رفته بود بردارد. با خودش فکر میکرد:
- رسالت من در زمین! چهقدر به خودم رفته! میدانست فرزندش این زیبایی را از خودش به ارث برده، اما چشمهایش... صدای تقتقی از پنجره بلند شد؛ میدانست چه اتفاقی دارد میافتد و سعی داشت جلویش را بگیرد، اما نمیتوانست. با زحمت بلند شد و پنجره را باز کرد. باد سردی از جانب جنگل، به داخل اتاق هجوم آورد و لحظهای بعد، پدرش بود که با آن نگاه نافذ به او خیره شده بود. فهمید به دنبالش آمده تا او را با خودش ببرد. میدانست وقت رفتن است، مهلتش دیگر تمام شده بود. با اندوه به سمت کودکش رفت و به آغوش کشید. گونههایش خیس از اشک شد؛ چهقدر دل کندن از این پسرک برایش سخت جلوه میکرد. با هر لحظه اتلاف وقت، بدنش داغتر و داغتر میشد اما دل کندن از او برایش عذابآورتر از سوختن بود. آرامآرام پوستش ترک میخورد و دود غلیظی از محل ترکها بلند میشد. لحظهای بعد، ناگهان کف دستهایش آتش گرفت! کنار تخت فرزندش زانو زده بود و درحالی که دستهایش در آتش شعلهور بود، از شدت درد، با فریاد اشک میریخت. هر لحظه پوستش عمیقتر ترک میخورد و آتش بیشتر شعله میکشید و به بقیهی اعضای بدنش نیز سرایت میکرد. اما چهطور میتوانست عشقی که به فرزندش داشت را فراموش و او را برای همیشه ترک کند؟!
پدرش فریاد زد:
- باید همین حالا برگردی وگرنه میمیری!
ولی حاضر نبود از نگاه به بچهاش که حالا با ترس بیدار شده بود و گریه میکرد، دست بردارد.
پدرش با عصبانیت به سمت دخترش رفت و او را از پنجره به بیرون پرتاب کرد.
همان موقعِ در توسط پرستار باز شد؛ هیچکس جز کودکی گریان، در اتاق نبود...!
***
(۲۳ سال بعد)
مثل همیشه توی این ترافیک لعنتیِ خونه احسان، گیر افتاده بودم. بر خلاف خونهی ما که توی یه محلهی ساکت و دور از هیاهو هست، خونهی احسان، مرکزِ شهره و توی یه آپارتمان سه طبقهی اجارهای زندگی میکنه. گوشیم زنگ خورد که دیدم خودشه! تماس رو وصل کردم.
احسان: الو؟ داداش کجایی؟
- نزدیک خونهتونم. چند دقیقه دیگه میرسم.
احسان: زود بیا یه خبر خوب برات دارم!
با گفتن خداحافظ، گوشی رو قطع کردم. چند دقیقه بعد رسیدم و از ماشین پیاده شدم. زنگ طبقه دو رو زدم که شخصاً اومد استقبالم. اینقدر خسته و ناراحت بودم که بدون احوالپرسی، رفتم روی نزدیکترین مبل ولو شدم. احسان با یه سینی چایی و بیسکوییت، اومد روبهروم نشست. نگاهم به لباس عجیب غریبی که پوشیده بود افتاد؛ تیشرت مشکی که پر از نقش اسکلت و فحشهای انگلیسی بود. توی این تیشرت، بازوهای ورزیده و هیکل رو فرم و پوست گندمیش کاملاً مشخص بود. به نسبت از احسان، خیلی لاغرتر و سفیدتر بودم. چشمهاش رو ریز کرد و پرسید:
- چته؟ چرا اینقدر دمغی؟ باز با بابات بحثت شده؟
دست از فکر کردن به بازوهای احسان برداشتم و گفتم:
- میگه میخوام زن بگیرم! فکرش رو بکن؛ قراره یه دختر هم سن و سال خودم رو به عنوان همسرش و مادرخوندهیِ من بیاره تو خونه! هر روز شرایط زندگی تو اون خونه و کنار پدرم داره برام سختتر میشه.
برای چند دقیقه سکوت سنگینی توی خونه حاکم شد که احسان این سکوت رو شکست و گفت:
- از مرگ مادرت ۲۳ ساله که میگذره بهراد. پدرت نباید زندگی خودش رو داشته باشه؟
- الان داری ازش دفاع میکنی؟
احسان: معلومه که نه ولی... .
- بیخیال! اصلاً راجع به این موضوع دیگه چیزی نگو.
لیوان چاییم رو برداشتم و چند جرعه خوردم که احسان گفت:
- راستی! بچههای دانشگاه برای فردا شب یه جشن به مناسبت کریسمس گرفتند. من و تو هم دعوتیم.
- خب که چی؟ خوش بگذره!
احسان: بهراد! اگه بخوای دبّه کنی و بگی نمیآم، یه جوری از وسط نصفت میکنم که بدونِ برو و برگرد، حکم اعدام واسم ببرن!
- احسان به خدا حوصله ندارم، گیر نده! چند وقته اصلاً حالم خوب نیست. بدجوری حالت تهوع دارم. بیام اونجا یهو آبروریزی بشه، دیگه نمیتونیم تو چشم بچهها نگاه کنیم!
احسان اومد چیزی بگه که گوشیم زنگ خورد. بابا بود. دلم میخواست خودم و گوشی رو با هم بکوبم به دیوار!
- بله بابا؟
بابا: هر جا هستی زود بیا خونه. عمه سهیلا امشب دعوتمون کرده.
لحن سرد بابا، بدتر اعصابم رو بهم ریخت. چشمهام رو بهم فشار دادم و آروم باشهای گفتم و گوشی رو قطع کردم.