جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال ویرایش [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آثار درحال ویرایش توسط Raaz67 با نام [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,485 بازدید, 320 پاسخ و 58 بار واکنش داشته است
نام دسته آثار درحال ویرایش
نام موضوع [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
با انگشت به سی*ن*ه‌‌اش زد و در حالی که مجید کنار دستش را نشان می‌داد فریاد زد:
- اگه فکر می‌کنی مجید داره طرفت رو می‌گیره و راه درست پیش گرفتی، سخت در اشتباهی! تو گوشت فرو‌کن، حسن‌آقا اگه می‌خواست با خونواده‌ش رفت و اومد کنه و تو عمو و عمه داشته باشی، وقتی زنده بود، می‌کرد. خونواده‌ی الان تو ماییم، مگه اینکه به قول زری حیا رو قی کرده باشی و چشمت رو روی پرپر شدن مادرت ببندی.
آخ از آن زبان و تند و تیز زری که حمید را حسابی کوک کرده‌‌بود و برای زدن حرف‌های بی‌سر و تهش او را جلو فرستاده‌‌بود. چطور روزش را خراب کرده‌بودند؛ باید به آن‌ها می‌فهماند که شهاب اولین و آخرین انتخابش است و آن‌ها باید این موضوع را قبول کنند.
مرگ یک بار، شیون یک بار! باید حرف میزد، هر چه ملاحظه کرده‌بود تا همینجا کافی بود. شانه‌اش را از دستان زهره جدا کرد و قدم به جلو برداشت. مانتوی کتی مشکی‌اش را چنگ زد تا از لرزش دستان و التهاب درونی‌اش بکاهد. لب بهم فشرد و سر به زیر انداخت.
- دایی، زری‌خانم خیلی وقته که در حقم مهربونی نکرده؛ عیبی نداره اون یادش رفته، اما من یادتون میارم که پسرتون باعث بدبختی دوم من شد و بابام رو گرفت و می‌خواست انگ دختر طلاق رو با گندکاری روی من بذاره! انتخاب من شهابه! خوشحال میشم وقتی دعوتتون می‌کنم توی مراسم خواستگاری و باقی کارهام مثل دایی‌مجید حضور داشته باشین. من تصمیمم رو گرفتم.
با اتمام حرفش سکوت همه جا را فراگرفت. هیچ‌کَس حرفی نزد. آنقدر با اقتدار حرفش را زده‌بود که صدایی جز نفس‌نفس زدن‌های پر حرص حمید به گوش نمی‌رسید. با حرص و خشم که صورت قرمزش نشان از عصبانیت زیادش می‌داد، از او رو برگرداند و چند قدم به جلو برداشت. نیمه‌ی صورتش را به طرف مجید کرد و بدون حرفی از درب خارج شد و آنقدر محکم بهم کوبید که شیشه‌ی مشجر ورودی هزار تکیه شد و بر زمین با صدای ترق‌ترق فرود آمد.
***
نگاه منتظرش را از پشت دیوار شیشه‌ای به مسافرانی که از پله‌‌برقی، چمدان به دست با خوشحالی برای منتظرانشان دست تکان می‌دادند، گرفت و نفس صدادارش را با فوت بیرون فرستاد. بحث با دایی‌حمید کلی انرژی از او گرفته‌بود و حال روحی‌اش را کمی بهم ریخته‌بود و به استرس دیدار شهاب، آن هم بعد از این چند ماه افزوده‌بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
برای بازگردانی آرامش از دست رفته، چشمان ریمل زده‌اش را بر هم نهاد و سر در گودی گردن فرو برد و با استرس لبه‌ی مانتوی کتی مشکی‌اش را چنگ زد. با صدای دیلینگ پیجر و گفتن همزمان《اونجان》از زبان زهره، سر بلند کرد و نگاهش را بین جمعیت در گردش انداخت. با بیرون فرستادن نفس به شماره‌ افتاده‌‌اش از میان جمعیت و همهمه‌ی ایجاد شده و سر و صدای گریه و خنده‌ی ادغام شده‌ی مردم، با گفتن چندین باره‌ی 《ببخشید》 به روی پنجه‌ی پا بلند شد و با به پهلو شدن و تنه زدن از میانشان گذشت تا بالاخره به جای کوچک خلوتی کنار ستون استوانه‌ای شکل کرمی رنگی رسید. به اشاره‌ی دست زهره نگریست و با دیدن همتا که با خوشحالی به‌سمتش قدم تند کرده‌بود، دست آزادش را باز کرد و با گفتن《خوش اومدی》او را در آغوش گرفت و به گرمی فشرد. از آغوش همتا که جدا شد، چشمانش روی شهابش ثابت ماند. لاغر شده‌بود و این موضوع دلش را به درد آورد. نگاهش را از موهای کوتاه شده‌ی چند سانتی‌اش گرفت و به خط بخیه بالای شقیقه‌اش که تا پشت گوش دیگرش امتداد یافته بود، دوخت. چقدر با آن موهای تراشیده که گویی در این چند ماه چند سانتی شده‌بود، تغییر کرده‌بود. اما وقتی خندید و چال گونه‌اش را به نمایش گذاشت از همیشه برایش خواستنی‌تر شد. چهره‌‌اش با آن موهای کوتاه، مانند پسر بچه‌هایی شده‌بود که چند ماه از خدمتشان گذشته و سرِ گرد و بامزه‌شان را چند سانت سیاهی پوشانده‌بود‌. دسته‌ی گل نرگس گرد کشیده‌ای که اطرافش با گل رز قرمز تزیین شده‌بود را بالا گرفت و لبخندی با مهربانی به روی لب‌های نازکش نشاند.
- سلام، خوش اومدی!
چشمان عسلی رنگش را که از لاغری کمی به گود نشسته‌بود و هاله‌ی قهوه‌ای رنگ دورش را احاطه کرده‌بود را به دو چشم درشت آهویی او دوخت و دسته گل را همزمان از دست دراز شده‌ی او گرفت.
- سلام جانِ دل!
***
دوش آب گرمی گرفت و با پوشیدن حوله‌ی لباسی سفید رنگ از حمام خارج شد. کلاهش را روی سر گذاشت و با تکان دادن آرام و با احتیاط روی موهای کوتاهش سعی در آبگیریشان کرد و به همتایی که لبخندزنان و گوشی به دست از روی پله‌های طبقه‌ی بالا به‌سمت پایین قدم برمی‌داشت، چشم دوخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
همزمان با رسیدن به سالن، از دو پله‌ی سفید رنگ بالا رفت و موبایلش را به‌طرف او گرفت.
- بیا، با تو کار دارن.
دست از کشیدن حوله روی سر برداشت و همزمان گوشی را گرفت و با ایما و اشاره لب‌هایش را با گفتن «کیه» پچ‌گونه‌ای تکان داد. همتا نخودی خندید و در حالی که با شیطنت تند به عقب قدم برمی‌داشت صدای سرخوشش را سر داد‌.
- زنداداشمه. ارغوان جون.
کلمه‌ی جون را آنقدر کشید و قاه‌قاه خندید که شهاب را هم به خنده واداشت. دکتر شمس گوشی را فعلاً برای شهاب تا مدتی منع کرده‌بود و ارغوان و همتا برای جویا شدن حال شهاب با هم مدام در تماس بودند. صدایش را صاف کرد، اما آثار خنده در صدایش موج میزد.
- سلام جان دل.
نمی‌خواست که «عزیزم» و «جان دل» را مدام قبل از محرم شدن بیان کند، دلش می‌خواست محرم باشند تا حریم و حرمت‌ها حفظ شود، اما حریف زبانی که تسلیم دل شده‌بود، نشد و به محض شنیدن صدایش قافیه را باخته‌بود. ناخودآگاه با شرمندگی دستی پشت گردن نمناکش کشید. صدای ظریف دخترک که در پشت گوشی گویا زیباتر بود او را به خود آورد.
- سلام..‌. خوبی؟
ارغوان خواسته‌بود با اتفاق و راهی که دایی‌حمیدش به راه انداخته‌بود، مراسم خواستگاری را کنسل کنند؛ گویی از نظرش بزرگ‌تری نداشت و آمدن آن‌ها را بی‌معنی می‌دانست. اما شهاب راضی نشده‌بود و خواسته‌بود همه‌چیز به احترام حسن‌آقا و نرگس‌خانم رسمی و جدی برگزار شود تا ارزش یگانه دختر آن‌ها همچنان با نبودشان حفظ شود.
حالا این بار همتا تماس گرفته‌بود تا دل شهاب را برای رفتن و نرفتن پیش پدرش که بعد از آن اتفاق و سکته‌ای که کرده‌بود و عاقبت فلج شدن یک طرفه‌اش را یک‌‌دل کند. چشم از دسته گل ارغوان که درون گلدان کریستال دور طلایی روی میز چوبی پذیرایی گذاشته‌بود، گرفت و گوشی را به دست دیگرش داد.
- ممنون خوبم. راستش خواستم قبل اومدن یه نظری ازت بگیرم چون مجلس مال توئه و نظرت اولویت، اگه... .
ارغوان آخرین دکمه‌ی کت شیری رنگش را بست و گوشی را از میان شانه و گوشش برداشت و میام کلامش پرید.
- مجلس مال هر دومونه! جونم، گوش میدم.
اولین کلمه‌ی عاشقانه همان «جونم» بود که لبان شهاب را به خنده‌ی ملیحی کش داد. چقدر شیرین زبان و همراه بود این دختر و او نمی‌دانست. دلش برای در آغوش گرفتنش غنج رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
کلاه از سر برداشت و لب به دندان‌های ردیف سفیدش گرفت و همزمان دستی به موهای چند سانتی‌‌ خیسش کشید. ورم سرش را که زیر دست به خوبی حس کرده‌بود را نادیده گرفت و تمام حواسش را به او داد.
- هر چی شما بگی! در مورد آقاجونم... .
نام آقاجان یعنی خط قرمز او که هیچ‌گونه نمی‌توانست از آن رد شود. نه، این یکی را نمی‌توانست حتی بگذارد کلامی راجع به او بینشان رد و بدل شود. اخمی میان ابروهای هلالش کشید و لب گزید. دلش نمی‌خواست از اول ارتباطشان روی حرف شهاب حرفی بزند یا دلخورش کند، اما پرویزخان و آن بلاها و کینه‌اش را نمی‌توانست ندیده بگیرد و او را ببخشد. نفس صدادارش را با فوت بیرون داد و باز عجولانه میان کلامش پرید.
- هر چی... هر چی که بگین قبول، اما در مورد آقاجونت اصلاً حرف نزنیم.
به یاد مرگ بی‌رحمانه‌ی مادرش که الان می‌توانست کنار او باشد و به جای دلسوزی مادرانه‌های آسیه‌خانم، مادرانه‌های مامان نرگسش را داشته باشد، بغض گلویش را گرفت و با صدای گرفته از سنگینی بغضی که روی تارهای صوتی‌اش جا خوش کرده‌بود، مهلت حرف زدن را از او گرفت و نجوا کرد:
- اگه... اگه اونجوری نکرده‌بود، اگه همون سال پدرم رو بخشیده‌بود، اگه به آدمش اونقدر بها نداده‌بود و اون رو نفرستاده‌بود الان توی این روز مهم زندگیم مامان نرگسم زنده بود و کنارم بود و اونقدر بی‌ک.س نبودم که مامان زهره برام مادری کنه. اونقدر... .
گریه‌ی بی‌امانش راه را برای زدن حرف‌های دیگرش بست و سکوت را جایش نشاند. شهاب درک می‌کرد‌ او که آقاجانش بود نتوانسته‌بود به خاطره ظلمی که در حق مادرش کرده‌بود، ببخشد وای به حال ارغوان و مصیبت‌هایی که پدرش مسببش بود. بغض دخترک و عذاب دادنش را نمی‌خواست‌. او‌ دلرحم‌تر از این حرف‌ها بود اما آقاجانش آنقدر ذلیل شده‌بود‌ که دلش به حال او هم می‌سوخت. کمربند حوله را باز کرد و روی مبل چرم مشکی رنگ ماساژور کنار آباژور کرمی رنگش نشست.
- من که نمردم، حرف از بی‌کسی میزنی!
این جمله‌ی از ته دل شهاب، شعله عشق و محبت ارغوان را بیشتر کرد. اولین جمله‌ی عاشقانه‌ی بدون ملاحظه حرف زدن شهاب بعد از «جان دل» گفتنش بود و دلبری کردن خودش را داشت و دل او را برای داشتن پشت و پناه و تکیه‌گاه آرام کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
پرویزخان و بغضش را فراموش کرد و ناخودآگاه «الهی قربونت برم» ریزی زیر لب زمزمه کرد که از گوش‌های تیز شهاب نشنیده نماند و ناخودآگاه لبخندی به روی لبان صدفی‌اش جا خوش کرد و چال گونه‌هایش را بیشتر به نمایش گذاشت.
***
نگاهش را از سبد چوبی گردویی‌رنگ بزرگی که پر از گل‌های رز سفید و آبی و قرمز که ردیف‌ردیف به صورت مورب چیده شده‌بودند، گرفت و با بالا آوردن سر، نگاه خیره‌ی شهاب را روی خود ثابت‌ دید. لب رژ زده‌ی قرمزش را به دندان‌های سپیدش گرفت و سعی در کنترل خنده‌ی ذوق‌مانند خود کرد. مجلس خواستگاری‌اش جمعیت زیادی نداشت، اما همان خانواده زهره و اعظم‌خانم و در آخر، آمدن دایی‌مجید و همسر و دختر تازه متولد شده‌اش برایش کافی بود. خاتون لبخندی زد و نگاه از آن دو گرفت و لبان نازکش را که چین‌های ریزی اطرافش را احاطه کرده‌بود و خبر از بالا بودن سن و سالش می‌داد با زبانش تر کرد.
- مادر، انگار من حرف نزنم کسی نمی‌خواد حرفی بزنه! شما دو تا هم که زیر زیرکی دل و... .
صدای خنده‌ی جمع، کلام خاتون را شکست. خاتون دستی به موهای حنا زده‌ی فرق وسطش کشید.
- چایی رو که گل دخترمون زحمت کشید و خوردیم؛ من سنم از همه بیشتره، اما نباید جای بزرگون می‌نشستم! اول بسم‌الله می‌خوام یه چیزی بگم.
همزمان نگاهش را به قاب عکس سه نفره‌ی رو‌به‌رویش که کنار تلویزیون روی میز چوبی بود، دوخت و در حالی که سرش را به چپ و راست تکان می‌داد، دوباره روی ارغوان ثابت نگه داشت.
- خدا پدر و مادرت رو رحمت کنه!
صدای غمگین «خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه» دایی‌مجید و ارغوان، کلام خاتون را باز شکست. نفسی گرفت و دست جلو برد و لیوان شیشه‌ای شربت آلبالوی پایه بلند را در دست گرفت و جرعه‌ای از آن را نوشید. چیزی که از این دختر می‌خواست زیادی بود، اما او کفتر خانه‌ی پرویزخان بود و فقط بام او را می‌دید. دست دور لب‌های چروکیده‌اش کشید و چند ثانیه‌ای مکث کرد.
- مادر بگذر از پرویزخان! بگذر و بذار توی مراسم پسرش باشه! تو که ندیدیش به چه روز و... .
صدای پشت سر هم گفتن خاتون از زبان شهاب، خاتون را به سکوت واداشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
لیوان را کف دست چروکیده‌اش گذاشت و با تکان دادنش سرش را گرم کرد و سر به زیر انداخت. ارغوان دلش نمی‌خواست دایه‌ی مهربان شهاب را از خود برنجاند، اما پرویزخان‌ خط قرمز این روزهایش شده‌بود. حتی از شنیدن اتفاقی هم که برایش افتاده‌بود، هیچ دلش یک بار هم نسوخته‌بود. سر بلند کرد و به خط بخیه‌ی کنار شقیقه‌ شهاب که تا پشت سر ادامه پیدا کرده‌بود، چشم دوخت. داشت با خودش کلنجار می‌رفت تا حرفی نزد که هم خودش پشیمان شود هم قول الکی بدهد و دل چرکین باشد. شهاب دست به کار شد. هنوز هم گاهی سردرد با استرس به سرش هجوم می‌آورد. انگشت روی چشمان کمی قرمزش کشید و با ماساژ دادنش سعی در تسکین سردرد ناگهانی‌اش کرد. نباید تمرکزش را از دست می‌داد. نفسی گرفت و چشم به دختر زیبای روبه‌رویش که با آن شال و لباس شیری رنگش مانند عروسک شده‌بود، دوخت. به راستی چرا آنقدر در داشتنش دست‌دست کرده‌بود؟ این دختر و آن نگاهش، آرامش خاصی را به وجودش تزریق می‌کردند. صدایش را صاف کرد و لبه‌ی کت مشکی‌اش را کنار زد و پا روی پای دیگرش انداخت.
- خاتون این بحث بین من و ارغوان تموم شده. نمی‌خوام اذیتش کنم و کاملاً بهش حق میدم.
نگاه قدرشناسش را به صورت لاغر شده‌ی او دوخت. آن جراحی و مراقبت‌های بعدش حسابی او را لاغر کرده‌بود، به طوری که چال گونه‌اش تنها به خط باریکی می‌رسید. در آن اوضاع ذهنش درگیر لاغری او شده‌بود؛ حتماً باید بعد از ازدواجشان حسابی به او برسد. البته که هنوز هم جذابت‌های خاص خودش را داشت، اما ارغوان دلش، رنجور و لاغر شدن‌ شهاب تنومندش را نمی‌خواست. چشم از موهای سفیدی که کنار شقیقه‌اش به‌سمت بالا هدایت شده‌بود، گرفت و سر به زیر انداخت و ریشه‌های شال شیری رنگش را به بازی گرفت.
- خاتون به خدا دلم نمی‌خواد حرف روی حرفتون بیارم! شما برای شهاب عزیزین، پس برای من عزیزترین. اما نخواین ازم چشم ببندم روی مسبب تموم بدبختی‌ها و نداشتن مادرم.
قطره‌ی اشکی که از گوشه‌ی چشم قهوه‌ای رنگ آرایش کرده‌اش راه به گونه‌ی کرم زده‌اش باز کرده‌بود را با سر انگشت گرفت. شهاب لب بهم فشرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
آمد چیزی بگوید که با بلند شدن خاتون و رفتن به پیش ارغوان، سکوت را مهر لبانش کرد. دایی‌مجید که تا آن موقع سکوت کرده‌بود، دلش برای دختر خواهرش سوخت. اینجا باید برایش بزرگ‌تری می‌کرد و پشت و پناهش میشد. نباید سکوت می‌کرد. این دختر که چیز زیادی نخواسته‌بود؛ از اینکه شهاب هم همراه او بود و مسیر فکریشان یکی شده‌بود، خوشحال شد. نگاه مهربانش را به او دوخت و نوک انگشتان دو دستش را به حالت برج روی هم گذاشت.
- ممنون که همراه ارغوانی! بهتر بذاریم‌ خودشون دو تایی تصمیم‌ بگیرن؛ در صورتی که ارغوان چیز زیادی نمی‌خواد. حالا اگه موافقین بهتره بریم سر اصل مطلب که شیرینی‌ها، خامه‌ش داره آب میشه.
با حرف دایی‌مجید، خاتون صحبت بیشتر را جایز ندانست. جلوتر رفت و پیشانی دخترک نو عروس را بوسید و با گفتن «حق با شماست، حلالم کن!» مجلس را با کل کشیدن بعدش به شادی بدل کرد. حرف‌ها زده شده‌بود، اما شهاب می‌خواست آخرین حرف‌هایشان را بزنند و اتمام حجتش را از ماندن و نبودنش برای بعد از عمل دوم بیان کند و همچنین دل دختر را هم بابت حرف خاتون به دست آ‌ورد تا حرف ناگفته‌ای بینشان نمانده باشد. از روی مبل برخاست که صدای زنگ آیفون مانع قدم برداشتنش شد. هر که بود زیادی عجله داشت؛ چرا که صدای زنگ آیفون پشت سر هم و تالاق‌تالاق کوبیدن به درب، آن هم با مشت و لگدی که نثارش میشد، تنها صدایی بود که در حیاط پیچیده شده‌بود و آقای افضلی و اعظم‌خانم را سراسیمه راهی حیاط کرد. احمد با صورت برافروخته با باز شدن درب توسط آقای افضلی چنان به داخل هجوم آورد که پیرمرد بی‌نوا را روی پله اول پخش زمین کرد. خون، خونش را می‌خورد. از وقتی شنیده‌بود امروز مراسم خواستگاری ارغوان است و خواستگارش هم شهاب است، با زمزمه‌های خاله زنک زری‌خانم حسابی درونش ولوله به پا شده‌بود و ستاره و پسرش را با دعوا و بحث بی‌خود رها کرده‌بود و بعد از راه انداختن جنگ اعصابی برای دایی‌حمید، روانه‌ی خانه حسن‌آقا شده‌بود. چشمان سبز قرمز از خشمش را که رگ‌های سرخش متورم شده بودند را به اعظم‌خانم و دایی‌مجید که در چهارچوب درب ایستاده بود، دوخت. کف دستانش را به حالت تشویق بهم کوبید و با تمسخر صدای دو رگه از خشمش را همراه چاشنی نیم‌خنده در گلو انداخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
- به‌به ببین کی اینجاست! عمو‌مجید! نگفتی ما رو هم دعوت کنه؟ شما عموی من بودی یا مجلس گردون این مفنگی.
با صدای کف زدن و فریاد احمد، شهاب و ارغوان به همراه باقی مهمان‌ها وارد حیاط شدند. چشمش به ارغوانی که در کنار شهاب ایستاده‌بود، خورد، به ناگاه مغزش از کار افتاد. از نظر او این ترکیب اصلاً درست نبود. باید به جای شهاب او کنارش می‌بود. اگر او نبود الان احمد با لب‌ خندان کنار ارغوان ایستاده‌بود. او و ستاره مسبب تمام بدبختی‌ها و دور افتادنش از ارغوان بودند. قطره‌ی اشک سمجی که سعی در پنهان کردنش داشت و آخر به روی گونه‌‌ی لاغرش غلتید را با پشت آستین پیراهن سورمه‌ای جذبش گرفت و با غیظ انگشتانش را در مشت گره‌ خورده‌اش فشرد و تن صدای لرزانش را بالا برد و در حالی که با دست دیگرش خودش را که حسابی لاغر شده‌بود و دیگر طراوت و مرتب بودن قبل را نداشت و با آن ریش‌های درآمده، کلی تغییر کرده‌بود، نشان می‌داد، فریاد زد:
- ببین من رو! ببین ازم چی ساختی! مگه خطا نکردم، خب لعنتی تاوانش رو هم دادم. مگه مشکلت خطا کردن آدم‌ها نیست؟ اینی که لایقت نیست، خطا نکرد؟ بابای این خطا نکرده‌بود؟
دایی‌مجید قدم جلو گذاشت و دستی به شانه‌ی او زد.
- عمو این بازی رو تموم کن! بذار این دختر بره دنبال خوشی و زندگیش!
احمد نگاه پر از خشمش را به دو چشم سیاه او دوخت و شانه‌اش را با حرص تکان داد و از دستان او رها کرد.
- ولم کن عمو! ارغوان ماله منه تو باید پشتم می‌بودی!
گذشتن از ارغوانی که عاشقش بود سخت بود. داشت برای داشتن دوباره‌اش می‌جنگید. از نظر او شهاب با آن سن‌ و حال مریضش لایق ارغوان نبود و همین اعصابش را بیشتر خورد کرده‌بود. حس می‌کرد ارغوان برای سوزاندن او دارد همچین آدمی را به جای او قبول می‌کند. می‌خواست هر طور شده جلوی او را بگیرد تا اشتباه خودش را دچار نشود. از کنار او گذشت و قدم به جلو گذاشت. دستی به صورت قرمز از اشکش کشید و نفس صدادارش را بیرون داد و محو تماشای صورت عین ماه او شد.
- ارغوان نکن! تو رو خدا نکن! من نوکرتم، نکن! اگه داری اینجوری انتقام می‌گیری، تو رو به علی نکن! من طاقت ندارم.
همزمان صورت خود را جلو آورد و با دست، یک طرفش را نشان داد.
- بیا! بیا بزن تو گوشم! بیا هر بلایی می‌خوای سرم بیار، اما نکن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
در چند قدمی او ایستاد. چشمان سبز غرق اشکش، فقط دو تیله‌ی قهوه‌ای آرایش شده را می‌دید که از همیشه جذاب‌تر شده‌بود.
- قربون چشم‌هات بشم، نکن با من!
جز زهره هیچ‌کَس دست مشت شده‌ی شهاب را ندید. رگ گردنش از روی غیرت و تعصب بالا زده‌بود و مانند نبض میزد. با حرص دندان روی هم فشرد و پره‌های بینی‌اش با نفس صدادار پر حرصش بزرگتر شد. با خشم قدم به جلو گذاشت که دستش توسط خاتون گرفته‌شد. احمد در حال و هوای خودش بود و حواسش به خشم‌ و غیرت به بازی گرفته‌ شده‌ی‌ او نبود. کلافه دستی لای موهای زیتونی‌اش کشید.
- ببین من... من همه‌چیز رو از اول درستش می‌کنم. ستاره رو می‌فرستم بره. به... به خدا من نمی‌خواستمش، بابا مجبورم کرد، عقدش کنم. تو خانمی کن و بگذر از اشتباه ناخواسته‌م. من ... .
دایی‌مجید که طاقت گریه‌ها و خاری پسر برادرش را جلوی غریبه و آشنا نداشت، چند قدم مانده به او را طی کرد و دست او را گرفت.
- احمد تموم کن این حرف‌ها رو! تو دیگه زن داری، بذار ارغوان هم خوشبخت بش... ‌.
کلمات مانند پتک بر سرش کوبیده شد با حرص دست عمویش را پس زد و نعره کنان به‌طرف ارغوان که فقط تماشایش می‌کرد، غرید.
- تو با این آشغال می‌خوای خوشبخت بشی؟ با همینی که باباش، مامانت رو کشته؟ می‌خوای با همینی فامیل بشی‌ که خامت کرده و پسر مریضش رو انداخته جلو تا دوباره ازت انتقام بگیره؟ بدبخت می‌دونی این پیر سگ چند سال... .
داشت در منجلابی که گیر کرده‌بود دست و پا میزد، اما تنها با هر حرکت، خودش را‌ گرفتار می‌کرد و بیشتر داخل منجلاب فرو می‌رفت. حرف‌های زننده‌ی احمد، طاقتش را طاق کرد و با خشم به‌سمتش قدم برداشت. هر‌ چقدر تحمل کرده‌بود اراجیفش تمام‌ شود گویی تمام شدنی نبود و حرف‌های آخر و توهین به شهاب، خونش را به جوش آورده‌بود. با حرص چشمانش را روی هم گذاشت و در تصمیم آنی برای هم قد شدن با او روی پنجه‌ی پا شد و در لحظه ناباوری چنان محکم در صورت قرمز او که رگ پیشانی‌اش از عصبانیت بالا زده‌بود، کوبید که جمله‌اش نصفه ماند و با دهان باز، هاج و واج تنها دست روی صورت سرخ شده‌ای که به گز‌گز افتاده‌بود، گذاشت. باورش نمیشد، ارغوان روی او دست بلند کرده‌بود؛ آن هم ارغوانی که آزارش به مورچه‌ای نمی‌رسید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,105
مدال‌ها
7
هنوز هم گیج کار او بود و مبهوت نگاهش می‌کرد. ارغوان انگشت اشاره‌اش را بالا گرفت و تهدیدکنان با حرص در صورت او غرید.
- هر اراجیفی از اون موقع تا حالا گفتی، دندون سر جیگر گذاشتم. باز به حرمت فامیل و پسر دایی بودنت چیزی نگفتم. غلطی که با بابام کردی هنوز داغش روی سی*ن*ه‌م تازه‌ست. یه غلط اضافه دیگه و خط قرمزم شهابه! همون مردی که عاشقانه دوستش دارم. به تو و امثال تو هم هیچ ربطی نداره که چند سال ازم بزرگ‌تره! برو! تا بیشتر از این خفتت ندادم. راهت رو بگیر و برو! دیگه هم حق نداری اطرافم پیدات بشه! در ضمن تو اگه خیلی مردی برو برای بچه‌ت... .
نیشخندی زد و با تمسخر لب‌هایش را که از بس به دندان گرفته‌بود و دیگر آثاری از رژ قرمزش پیدا نبود را به حرکت درآورد.
- اگه تا حالا نکشتیش، پدری کن!
جملاتش چنان کوبنده و سنگین بود که احمد با چشمان وق زده، خیره او و حرص درونی‌اش شد. این روی ارغوان را تا به حال ندیده‌بود.‌ او گفته‌بود عاشقانه دوستش دارد؟ هیچ‌گاه این کلمات را از او برای خودش نشنیده‌بود. دلش پر بود. از دست خودش و ارغوان و آن شهابی که نیامده، عزیز شده‌بود و بدون تلاش و جنگی، در دل ارغوان جا پیدا کرده‌بود‌‌. نیش داشت و زهرش مانند عقرب داشت اول از همه خودش را از پا درمی‌آورد. نه! هضم حرف‌های ارغوان برایش سخت بود و کارش جلوی آن غریبه‌ی دیروز و آشنای امروز، برایش گران تمام شده‌بود. با حرص دندان‌های سپید و خرگوشی‌اش را روی هم فشرد و در حالی که انگشتان دست دیگرش را در مشتش می‌فشرد، بی‌توجه به او از کنارش گذشت و در یک چشم بهم زدن به‌سمت شهاب با گفتن «مرتیکه‌ی پاپتی» حمله‌ور شد.

***
با چشمان مشکی ریز شده به صورت او دقیق شد. این جای زخم گوشه‌ی لب صدفی شکل او کمی در ذوق میزد. کرم دایره‌ای شکل میکاپ را از روی میز خاکستری سوخته‌‌اش برداشت.
- داداش با خودت چیکار کردی؟ کی دمِ عروسیش میره دعوا؟ تا اونجایی که می‌دونم، اهل دعوا و کتک‌کاری نبودی!
شهاب لبخندی زد و دستی به چانه‌ سه تیغ شده‌اش کشید و همزمان نگاهش را به مژه‌های بلند و فر خورده‌ی سجاد، آرایشگر همیشگی‌اش دوخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین