- Apr
- 1,404
- 20,105
- مدالها
- 7
با انگشت به سی*ن*هاش زد و در حالی که مجید کنار دستش را نشان میداد فریاد زد:
- اگه فکر میکنی مجید داره طرفت رو میگیره و راه درست پیش گرفتی، سخت در اشتباهی! تو گوشت فروکن، حسنآقا اگه میخواست با خونوادهش رفت و اومد کنه و تو عمو و عمه داشته باشی، وقتی زنده بود، میکرد. خونوادهی الان تو ماییم، مگه اینکه به قول زری حیا رو قی کرده باشی و چشمت رو روی پرپر شدن مادرت ببندی.
آخ از آن زبان و تند و تیز زری که حمید را حسابی کوک کردهبود و برای زدن حرفهای بیسر و تهش او را جلو فرستادهبود. چطور روزش را خراب کردهبودند؛ باید به آنها میفهماند که شهاب اولین و آخرین انتخابش است و آنها باید این موضوع را قبول کنند.
مرگ یک بار، شیون یک بار! باید حرف میزد، هر چه ملاحظه کردهبود تا همینجا کافی بود. شانهاش را از دستان زهره جدا کرد و قدم به جلو برداشت. مانتوی کتی مشکیاش را چنگ زد تا از لرزش دستان و التهاب درونیاش بکاهد. لب بهم فشرد و سر به زیر انداخت.
- دایی، زریخانم خیلی وقته که در حقم مهربونی نکرده؛ عیبی نداره اون یادش رفته، اما من یادتون میارم که پسرتون باعث بدبختی دوم من شد و بابام رو گرفت و میخواست انگ دختر طلاق رو با گندکاری روی من بذاره! انتخاب من شهابه! خوشحال میشم وقتی دعوتتون میکنم توی مراسم خواستگاری و باقی کارهام مثل داییمجید حضور داشته باشین. من تصمیمم رو گرفتم.
با اتمام حرفش سکوت همه جا را فراگرفت. هیچکَس حرفی نزد. آنقدر با اقتدار حرفش را زدهبود که صدایی جز نفسنفس زدنهای پر حرص حمید به گوش نمیرسید. با حرص و خشم که صورت قرمزش نشان از عصبانیت زیادش میداد، از او رو برگرداند و چند قدم به جلو برداشت. نیمهی صورتش را به طرف مجید کرد و بدون حرفی از درب خارج شد و آنقدر محکم بهم کوبید که شیشهی مشجر ورودی هزار تکیه شد و بر زمین با صدای ترقترق فرود آمد.
***
نگاه منتظرش را از پشت دیوار شیشهای به مسافرانی که از پلهبرقی، چمدان به دست با خوشحالی برای منتظرانشان دست تکان میدادند، گرفت و نفس صدادارش را با فوت بیرون فرستاد. بحث با داییحمید کلی انرژی از او گرفتهبود و حال روحیاش را کمی بهم ریختهبود و به استرس دیدار شهاب، آن هم بعد از این چند ماه افزودهبود.
- اگه فکر میکنی مجید داره طرفت رو میگیره و راه درست پیش گرفتی، سخت در اشتباهی! تو گوشت فروکن، حسنآقا اگه میخواست با خونوادهش رفت و اومد کنه و تو عمو و عمه داشته باشی، وقتی زنده بود، میکرد. خونوادهی الان تو ماییم، مگه اینکه به قول زری حیا رو قی کرده باشی و چشمت رو روی پرپر شدن مادرت ببندی.
آخ از آن زبان و تند و تیز زری که حمید را حسابی کوک کردهبود و برای زدن حرفهای بیسر و تهش او را جلو فرستادهبود. چطور روزش را خراب کردهبودند؛ باید به آنها میفهماند که شهاب اولین و آخرین انتخابش است و آنها باید این موضوع را قبول کنند.
مرگ یک بار، شیون یک بار! باید حرف میزد، هر چه ملاحظه کردهبود تا همینجا کافی بود. شانهاش را از دستان زهره جدا کرد و قدم به جلو برداشت. مانتوی کتی مشکیاش را چنگ زد تا از لرزش دستان و التهاب درونیاش بکاهد. لب بهم فشرد و سر به زیر انداخت.
- دایی، زریخانم خیلی وقته که در حقم مهربونی نکرده؛ عیبی نداره اون یادش رفته، اما من یادتون میارم که پسرتون باعث بدبختی دوم من شد و بابام رو گرفت و میخواست انگ دختر طلاق رو با گندکاری روی من بذاره! انتخاب من شهابه! خوشحال میشم وقتی دعوتتون میکنم توی مراسم خواستگاری و باقی کارهام مثل داییمجید حضور داشته باشین. من تصمیمم رو گرفتم.
با اتمام حرفش سکوت همه جا را فراگرفت. هیچکَس حرفی نزد. آنقدر با اقتدار حرفش را زدهبود که صدایی جز نفسنفس زدنهای پر حرص حمید به گوش نمیرسید. با حرص و خشم که صورت قرمزش نشان از عصبانیت زیادش میداد، از او رو برگرداند و چند قدم به جلو برداشت. نیمهی صورتش را به طرف مجید کرد و بدون حرفی از درب خارج شد و آنقدر محکم بهم کوبید که شیشهی مشجر ورودی هزار تکیه شد و بر زمین با صدای ترقترق فرود آمد.
***
نگاه منتظرش را از پشت دیوار شیشهای به مسافرانی که از پلهبرقی، چمدان به دست با خوشحالی برای منتظرانشان دست تکان میدادند، گرفت و نفس صدادارش را با فوت بیرون فرستاد. بحث با داییحمید کلی انرژی از او گرفتهبود و حال روحیاش را کمی بهم ریختهبود و به استرس دیدار شهاب، آن هم بعد از این چند ماه افزودهبود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: