- Jul
- 139
- 1,337
- مدالها
- 2
هر چقدر سعی کردم بخوابم نتونستم، مدام حرفهای سیاوش تو سرم اکو میشد! با حرص پتو رو کنار زدم و از تخت پریدم پایین، باید یکم هوا میخوردم تا از التهاب درونم کم میشد.
با قدمهای آروم سمت بالکن رفتم و روی صندلیهایی که به شکل منظم کنار هم چیده بودن نشستم، منظرهی قشنگی داشت از هر طرف نگاه میکردی سیاهی مطلق بود؛ رنگی که آرامش به وجودم تزریق میکرد!
با حس نور خورشید توی صورتم پلکم رو محکم فشار دادم و آروم لای پلکم باز کردم، توی بالکن خوابم برده بود! گیج به پتوی نازکی که روم کشیده شده بود نگاه کردم.
بالکن اتاق من و اهورا مشترک بود و این یعنی اون پتو رو روی من انداخته!
با صدای بلند اهورا از مام پریدم و آروم سمت اتاقش رفتم و گوشم به در چسبوندم، که داشت با یه نفر حرف میزد.
- باشه هر چی شما بگین اما فقط چند ماه بهم فرصت بدین قول میدم این کار تموم بشه.
- ... .
- درسته حق با شماست اما من نمیتونم وسط راه همه چیز رو ول کنم، دارم به آخرش نزدیک میشم.
- ...
- آخه چرا درکم نمیکنین اینجوری همه چیز به خطر میافته!
- ...
- باشه دو ماه بهم وقت بدین اگه نتونم خودم از این ماجرا پا پس میکشم!
-...
با صدای کوبیدن گوشیش به دیوار هین بلندی کشیدم و خودم پرت کردم رو صندلی!
پیش خودم فکر کردم این چرا هرچی دم دستش میاد میزنه میشکنه!؟
باید میفهمیدم با کی حرف میزد و میخواست از چی پا پس بکشه .
پتوی سرمهای رنگش تا کردم و دوباره سمت اتاقش رفتم و بدون در زدن وارد اتاقش شدم، گوشی بیچارهاش تیکه تیکه شده بود، دیگه نمیشد ازش استفاده کرد.
چشمهام اطراف اتاقش چرخوندم اما اثری ازش نبود، لابد رفته حموم! پتو رو گذاشتم روی تختش و خواستم از اتاق بزنم بیرون که کارت روی میز توجهم جلب کرد.
اوتیس!
این اسم رو یه جایی شنیدم اما کجا؟
با صدای قطع شدن آب کارت دوبارا سر جاش گذاشتم و از اتاق زدم بیرون .
با قدمهای آروم سمت بالکن رفتم و روی صندلیهایی که به شکل منظم کنار هم چیده بودن نشستم، منظرهی قشنگی داشت از هر طرف نگاه میکردی سیاهی مطلق بود؛ رنگی که آرامش به وجودم تزریق میکرد!
با حس نور خورشید توی صورتم پلکم رو محکم فشار دادم و آروم لای پلکم باز کردم، توی بالکن خوابم برده بود! گیج به پتوی نازکی که روم کشیده شده بود نگاه کردم.
بالکن اتاق من و اهورا مشترک بود و این یعنی اون پتو رو روی من انداخته!
با صدای بلند اهورا از مام پریدم و آروم سمت اتاقش رفتم و گوشم به در چسبوندم، که داشت با یه نفر حرف میزد.
- باشه هر چی شما بگین اما فقط چند ماه بهم فرصت بدین قول میدم این کار تموم بشه.
- ... .
- درسته حق با شماست اما من نمیتونم وسط راه همه چیز رو ول کنم، دارم به آخرش نزدیک میشم.
- ...
- آخه چرا درکم نمیکنین اینجوری همه چیز به خطر میافته!
- ...
- باشه دو ماه بهم وقت بدین اگه نتونم خودم از این ماجرا پا پس میکشم!
-...
با صدای کوبیدن گوشیش به دیوار هین بلندی کشیدم و خودم پرت کردم رو صندلی!
پیش خودم فکر کردم این چرا هرچی دم دستش میاد میزنه میشکنه!؟
باید میفهمیدم با کی حرف میزد و میخواست از چی پا پس بکشه .
پتوی سرمهای رنگش تا کردم و دوباره سمت اتاقش رفتم و بدون در زدن وارد اتاقش شدم، گوشی بیچارهاش تیکه تیکه شده بود، دیگه نمیشد ازش استفاده کرد.
چشمهام اطراف اتاقش چرخوندم اما اثری ازش نبود، لابد رفته حموم! پتو رو گذاشتم روی تختش و خواستم از اتاق بزنم بیرون که کارت روی میز توجهم جلب کرد.
اوتیس!
این اسم رو یه جایی شنیدم اما کجا؟
با صدای قطع شدن آب کارت دوبارا سر جاش گذاشتم و از اتاق زدم بیرون .
آخرین ویرایش: