جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال پیشرفت [حکم آخر] اثر «ساحل ف.ج کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط sahel_frd با نام [حکم آخر] اثر «ساحل ف.ج کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,883 بازدید, 68 پاسخ و 34 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [حکم آخر] اثر «ساحل ف.ج کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع sahel_frd
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط sahel_frd
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
139
1,337
مدال‌ها
2
هر چقدر سعی کردم بخوابم نتونستم، مدام حرف‌های سیاوش تو سرم اکو می‌شد! با حرص پتو رو کنار زدم و از تخت پریدم پایین، باید یکم هوا می‌خوردم تا از التهاب درونم کم می‌شد.
با قدم‌های آروم سمت بالکن رفتم و روی صندلی‌‌هایی که به شکل منظم کنار هم چیده بودن نشستم، منظره‌ی قشنگی داشت از هر طرف نگاه می‌کردی سیاهی مطلق بود؛ رنگی که آرامش به وجودم تزریق می‌کرد!
با حس نور خورشید توی صورتم پلکم رو محکم فشار دادم و آروم لای پلکم باز کردم، توی بالکن خوابم برده بود! گیج به پتوی نازکی که روم کشیده شده بود نگاه کردم.
بالکن اتاق من و اهورا مشترک بود و این یعنی اون پتو رو روی من انداخته!
با صدای بلند اهورا از مام پریدم و آروم سمت اتاقش رفتم و گوشم به در چسبوندم، که داشت با یه نفر حرف میزد.

- باشه هر چی شما بگین اما فقط چند ماه بهم فرصت بدین قول میدم این کار تموم بشه.
- ... .
- درسته حق با شماست اما من نمی‌تونم وسط راه همه چیز رو ول کنم، دارم به آخرش نزدیک میشم.
- ...
- آخه چرا درکم نمی‌کنین این‌جوری همه چیز به خطر می‌افته!
- ...
- باشه دو ماه بهم وقت بدین اگه نتونم خودم از این ماجرا پا پس می‌کشم!
-...
با صدای کوبیدن گوشیش به دیوار هین بلندی کشیدم و خودم پرت کردم رو صندلی!
پیش خودم فکر کردم این چرا هرچی دم دستش میاد می‌زنه می‌شکنه!؟
باید می‌فهمیدم با کی حرف میزد و می‌خواست از چی پا پس بکشه .
پتوی سرمه‌ای رنگش تا کردم و دوباره سمت اتاقش رفتم و بدون در زدن وارد اتاقش شدم، گوشی بیچاره‌اش تیکه تیکه شده بود، دیگه نمی‌شد ازش استفاده کرد.
چشم‌هام اطراف اتاقش چرخوندم اما اثری ازش نبود، لابد رفته حموم! پتو رو گذاشتم روی تختش و خواستم از اتاق بزنم بیرون که کارت روی میز توجهم جلب کرد.
اوتیس!
این اسم رو یه جایی شنیدم اما کجا؟
با صدای قطع شدن آب کارت دوبارا سر جاش گذاشتم و از اتاق زدم بیرون .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
139
1,337
مدال‌ها
2
تو پذیرایی کنار حمیرا نشستم که سیاوش گفت:
- خوب شد اومدی دخترم منم می‌خواستم صدات کنم، راستش لازم یه مدت بریم تهران.
حمیرا بین حرفش پرید و پرسید:
-یعنی من تنها تو این خونه‌ی بی در و پیکر بمونم؟
- نه، امروز با مدیریت دانشگاه حرف میزنم تا برات مرخصی رد کنن نگران نباش!
دانیار درحالی که با ساعتش درگیر بود خودش روی مبل پرت کرد و گفت:
- عمو جان من یکم کار دارم، میشه بعداً به شما ملحق بشم؟
- آخر هفته جشن نامزدی تو و نفس هست نمی‌تونم ریسک کنم و اجازه بدم ازم دور بشی، چون اصلاً نمیشه سر از کارهای تو در آورد!.
به گوشای خودم شک کردم، فکر کردم اشتباه شنیدم بخاطر همین با صدای کنترل شده‌ای پرسیدم:
- چیزه من متوجه نشدم، الان چی‌شد!؟
- همون که شنیدی دخترم، قرار نامزدی شما از خیلی وقت پیش تعیین شده منم دیگه میخوام این قائله رو ختم بدم.
- آخه یعنی چی، شما با بابام خودتون بریدین و دوختین من اصلاً از این قضیه خبر نداشتم! .
- اما اون بهم گفت تو قبول کردی نمیدونم چرا الان مخالفت می‌کنی.
با این حرفش اخمام کشیدم تو هم و از موضعم پایین اومدم و گفتم:
- درسته قبلاً راجب بهش صحبت کرده بودیم ولی فکر نمی‌کردم این‌قدر تصمیم تون جدی باشه.
دانیار بین حرفم پرید و گفت:
- تو چرا این‌قدر این موضوع کِش میدی؟ قرار نیست که نامزد واقعی هم دیگه بشیم. پس لطفاً این بحث همین‌جا تموم کن!
- اما... .
با بلند شدن دانیار و سیاوش حرف تو دهنم ماسید.
- دخترم این بحث همین‌جا تموم میشه لازم نیست نگران باشی این فقط یه قرارداد بین ما بزرگترا هست .
با اعصاب خوردی شروع کردم به بد و بیراه گفتن به دانیار که این‌قدر خونسرد رفتار می‌کرد.
حمیرا : خوبی نفسی؟
بی حال سرم تکون دادم و سمت اتاقم رفتم باید همه چیز به سرهنگ گزارش می‌دادم!
***
《دانیار》
- با فک منقبض شده به میثم توپیدم و گفتم :
- چی داری میگی اونا میخوان منو تعلیق کنن! من چند ساله دارم با یه حیوون زندگی می‌کنم؛ فقط به امید این‌که بتونم اون پای چوبه‌ی دار بکشونم، اما اونا الان دارن همه‌ی زحمات من به باد میدن.
میثم : ببین اهورا خودت داری میگی چند ساله که داری زحمت می‌کشی، تو همه چیز به نحو احسنت انجام دادی الان وقتشه که خودت بکشی کنار. تو باید بستری بشی ما نگرانت هستیم .
- من هر وقت اون مردک پای چوبه‌دار ببینم کنار می‌کشم دیگه هم سعی نکنین منو از این ماجرا خارج کنین که بد میشه برای همه مون !.
پشتم به میثم کردم و سمت خروجی رفتم اما قبل از خارج شدن از دفتر چشمم به تابلو جدید روی سردر دیوار افتاد
( کنوانسیون مبارزه با جرائم سازمان‌یافته فراملی، اوتیس)
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
139
1,337
مدال‌ها
2
تمام حرصم سَر پدال‌ گاز خالی می‌کردم ولی از آتیش درونم هیچ جوره کم نمی‌شد، من نمی‌تونم از این مأموریت کنار بکشم! اون هم نه وقتی که می‌خوام ضربه‌ی آخرم بزنم .
نه، به هیچ وجه کنار نمی‌کشم به هیچ وجه!
با صدای بوق‌های پی‌درپی کامیون به خودم اومدم و تو یه لحظه چشمام تا آخرین حد ممکن گشاد شد! فقط تو یه لحظه تونستم فرمون تا ته بپیچونم و پام محکم بکوبم روی ترمز.
صدای جیغ لاستیک‌ها تو گوشم پیچید و دوباره سوهان روحم شد؛ این صدا یادآور بدترین خاطرات دوران نو جوونیمه .
سرم روی فرمون گذاشتم و عرق سردی روی پیشونیم نشست و به خاطرات تلخ گذشته‌ برگشتم.
- بابا، بابا آروم‌تر الان تصادف می‌کنیم!
- نگران نباش پسرم چیزی نیست ‌
- بابا من میترسم لطفاً آروم‌تر رانندگی کن !
- نترس پسرم فقط ترمز ماشین یکم اَدا در میاره تو نترس پسر بابایی .
- بابا آروم‌تر ماشین... .
با صدای چند تقه به شیشه ماشین از گذشته پرت شدم به زمان حال، بی رمق سر بلند کردم و شیشه‌ی ماشین پایین کشیدم‌.
- خوبی پسرم؟
به چشم‌های ترسیده‌ مرد مسن روبه‌روم خیره شدم، فقط تونستم آروم سرم تکون بدم تا خیالش راحت بشه .
- بابا جان تو که اصلاً حالت خوب نیست با این سرعت خدایی نکرده تصادف می‌کنی، اگه کامیون منم مثل ماشین تو سرعتش زیاد بود که الان دو تامون هم سالم نبودیم .
به زور فکم جا‌به‌جا کردم و گفتم:
- متاسفم حق با شماست.
- بابا جان نگفتم که معذرت خواهی کنی فقط بیشتر دقت کن، خداحافظ .
***
《نفس》
بعد از حرف زدن با سرهنگ آروم شده بودم و چمدونم جمع کردم تا بریم تهران ولی ته دلم بدجوری شور میزد از این نامزدی الکی .
با صدای در پرسیدم:
- کیه ؟
- منم نفس جون، حمیرا!
- بیا تو .
حمیرا در پشت سرش بست و سمت تختم اومد، متعجب داشتم به صورت قرمز و چشم‌هاش که هنوزم اشکش خشک نشده بود نگاه کردم
- یا خدا خوبی دختر؟
انگار با این سوالم داغ دلش تازه شد که دوباره گریه‌اش از سَر گرفت و خودش پرت کرد تو بغلم .
بلد نبودم کسی دلداری بدم و اصلاً نمی‌دونستم باید چیکار کنم!
آروم دستم بین موهای نرمش لغزوندم و نوازش شون کردم و گذاشتم تا هر چقدر دلش میخواد گریه کنه چون شنیدم گریه آدم آروم می‌کنه .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
139
1,337
مدال‌ها
2
بعد از نیم ساعت وقتی دیدم قصد داره تا فردا گریه کنه آروم با دستم چند ضربه روی شونه‌اش کوبیدم و با لحن شوخی گفتم:
- بسه بابا چته تو! شوهرت مرده؟
فین فینی کرد و جوابم نداد اما دیگه گریه نمی‌کرد، آروم پرسیدم:
- حمیرا جون نمی‌خوای بگی چی شده؟
با صدای گرفته‌ای آروم لب زد و گفت:
- نفس، دلم میسوزه! .
- چرا فداتشم؟
با صدایی که دل سنگ آب می‌کرد گفت:
- می‌خوام بمیرم، کاشکی منم با مامان و بابام مرده بودم و ... .
خواستم از خودم جداش کنم ولی محکم‌تر خودش بهم چسبوند. اخم‌هام تو کشیدم ک گفتم:
- هیش، چی میگی تو دیوونه!
- نفس اون بهم گفت دیگه نمی‌خواد منو ببینه ‌.
- اون! منظورت کیه؟
با صدای آرومی جواب داد:
- آراز.
- آراز! آراز دوستته؟
- اوهوم دوستمه، ولی دوستش دارم حاضرم جونم هم بدم ولی اون یه نگاهش از من دریغ نکنه .
با لبخند کجی موهاش بهم ریختم و گفتم:
- خیلی خوب، این آراز خان چرا نمی‌خواد تو رو ببینه؟
آروم خودش از بغلم جدا کرد و لب زد:
- چیزه... . آراز رو از دوره دبیرستان می‌شناسم همیشه کنارم بوده حتی بخاطر من اومد دانشگاه و رشته‌ای که دوست نداشت انتخاب کرد، وقتی ناراحتم اون که همیشه به من دلداری میده، همیشه کنارمه حتی تو دانشگاه تا حالا بخاطر من با چند نفر درگیر شده من‌... من... خیلی دوستش دارم، نمی‌خوام از دستش بدم نفس .
نفس عمیقی کشیدم و به چشم‌هاش خیره شدم
- خیلی خب، حالا این آراز خان چرا ناراحت شده؟
کمی خودش جابه‌جا کرد و گفت:
- راستش تو دانشگاه یه پسری هست که خیلی وقته پاپیچ من شده‌ اما من هیچ وقت بهش رو نمی‌دادم ولی دست بردار نبود تا این‌که امروز منو به زور کشوند تو یه کلاس و در قفل کرد و گفت تا به حرفام گوش ندی نمیزارم بری! وقتی بهش گفتم من عاشق آرازم دیوونه شد و
کل کلاس بهم ریخت. آخر سر هم گفت فقط ببین چجوری آراز از دست میدی، بعدشم گذاشت و رفت تا اینکه دو ساعت پیش آراز با چشم‌های سرخ شده از عصبانیت اومد پیشم و گفت همه چی تمومه و دیگه هیچ‌ وقت نمی‌خواد منو ببینه.
- پس هر چی هست زیر سر اون پسره‌ی بیشعورِ درسته؟!
آروم سرش تکون داد و تو خودش جمع شد، طاقت دیدن ناراحتی این دختر نداشتم نمی‌تونستم این‌جوری ببینمش، پوف کلافه‌ای کشیدم و گفتم:
- خیلی خب. پاشو ببینم زانوی غم بغل گرفتی، خودم میرم گوش این آراز می‌کشم خوبه؟
مستاصل نگاهم کرد و گفت:
- یعنی چی ؟
با لبخند دماغ کوچیکش بین دو انگشت گرفتم و کشیدم.
- هنوز منو نشناختی خانم، به من میگن ره... .
زبونم زیر دندون کشیدم و با یه نفس عمیق جمله‌ام تغییر دادم
- به من میگن نفس! حالا هم بگو این آراز از کجا می‌تونم پیدا کنم؟
با چشم‌های هیجان زده نگاهم کرد و گفت:
- احتمالاً هنوز دانشگاه باشه چون این جلسه میان ترم داشتیم .
ابروهام تو هم کشیدم و با صدای تحلیل رفته‌ای گفتم:
- چی! میان ترم داشتی و نرفتی سر کلاس؟
با مِن‌ِمن گفت:
- راستش، وقتی آراز اون‌جوری با من حرف زد نتونستم اونجا بمونم .
چپ‌چپ نگاهش و کردم و گفتم:
- پس پاشو به کلاست برس منم بعد کلاس با آراز حرف میزنم .
بی حوصله جواب داد:
- ولش کن، دیگه مهم نیست برام .
با لبخندی که سعی داشتم عصبانی نشون بدم گفتم:
- پاشو ببینم تا خودم با چک و لگد نبردمت سر کلاست!
لبخند قشنگی بهم زد و گفت:
- آخه من که چیزی نخوندم .
نگاه چپ چپی بهش انداختم و گفتم:
- امتحان تستی، همه رو شانسی بزن ببینیم چقد شانس داری!
- شوخی می‌کنی؟!
- نه؛ چون خودمم زیاد از این کارا کردم بعضی وقتا شانس باهام یار بود، حالا هم زود پاشو بریم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
139
1,337
مدال‌ها
2
تو حیاط با شالم درگیر بودم که حمیرا گفت:
- نفسی تا تو بیایی من تاکسی می‌گیرم، انگار راننده این‌جا نیست.
با بی‌تفاوتی پرسیدم:
- مگه ماشین داداشت این‌جا نیست؟ با اون میریم خب!
با حیرت سمتم چرخید و گفت:
- چی! ماشین داداش دانیار میگی؟
موهام پشت گوش فرستادم و عینک‌هام روی موهام جا دادم
- آره چطور مگه؟
با احتیاط یک قدم سمتم برداشت با صدای آرومی گفت:
- آخه دانیار دو تا ماشین داره، یکی که خودش باهاش رفته بیرون. یکی هم..‌. .
چشم‌هام رو ریز کردم و گفتم:
- یکی هم؟
چشم‌هاش بست و تند گفت:
- یکی هم تو پارکینگه. ولی داداشم خیلی حساسه رو ماشینش اگه یه خط روش بیفته ما رو می‌کشه.
با لبخند کجی انگشتم روی دماغش کوبیدم و گفتم:
- و کلیدهاش کجا هستن؟
نفسش با حرص بیرون داد:
- نفس، شوخی می‌کنی دیگه؟
- شوخی کجا بود! من اصلاً نمی‌تونم با تاکسی این‌ور و اون‌ور برم. حالا بگو کلیدهای ماشین کجا هستن؟
با استرس دست‌هاش بهم قفل کرد.
- احتمالاً تو کشوی اول میز اتاقش باشه.
- باشه الان بر می‌گردم.
با این حرفم سریع پرید روبه‌روم و گفت:
- نفس کسی حق نداره بره تو اتاق داداشم!
صدام رو سرم انداختم و گفتم:
- من نامزدشم بابا.
یه نگاه سَر سَری به اتاق انداختم و مستقیم رفتم سراغ میز کنار کمد. کشوی اول باز کردم کاملاً وسایلش مرتب کنار هم چیده شده بودند. دو تا صندوق کوچیک هم تو کشو بودن که هر دو تا شون هم با رمز باز می‌شدن. آروم یکی از صندوق‌ها رو برداشتم و نگاهش کردم که دیدم در صندوق بازه؛ فضول نبودم ولی خوب زیادی کنجکاو شدم که محتویات داخلش نگاه کنم .
در صندوق که باز کردم چند تا برگه‌ی تا شده و کارت‌ ملی داخلش بودن؛ دستم بردم داخل و اون برگه‌ها رو کشیدم بیرون برگه اول که باز کردم تاریخ فوت یه خانم به اسم زهرا حیدری بود برگه رو دوباره گذاشتم سر جاش و کارتی که بین بقیه خودنمایی می‌کرد بیرون کشیدم.
(اوتیس) این اسم رو سومین بار بود که می‌دیدم دو بار که تو اتاق اهورا و یه باز هم؛ چشام محکم فشار دادم رو هم و به مخم فشار دادم و زیر لب زمزمه کردم:
- و یه بار هم بین برگه‌های روی میز کار سرهنگ.
هر چی به مغزم فشار دادم یادم نمی‌اومد که قضیه‌ی این اسم چی بود!
با خودم گفتم حتماً یادم باشه که از سرهنگ بپرسم. کارت رو دوباره سر جاش برگردونم و خواستم صندوق سرجای قبلیش بزارم که با صدای دانیار یه متر پریدم هوا و کل محتویات صندوق پخش زمین شد.
با صدایی که نهایت عصبانیت داشت، گفت:
- آخه تو چه‌قدر می‌تونی احمق باشی که بیایی تو اتاق من، حالا اون به کنار وسایلم با چه جرئتی کنکاش می‌کنی؟!
لبم از داخل به دندون گرفتم و پلکم روی هم گذاشتم چون حرفی نداشتم بگم و اون کاملاً حق داشت‌‌.
- ببخشید... .
- همین؟ فقط همین داری که بگی؟!
از کوره در رفتم و گفتم:
- ای بابا معذرت خواهی کردم دیگه، بعدشم اومده بودم یه چیزی بردارم و برم.
چشم‌هاش ریز کرد و پرسید:
- چیو می‌خواستی برداری ؟
بی‌خیال شونه پروندم و جواب دادم:
- کلید!
تن صداش بالا رفت و سمتم قدم برداشت، تو یه قدمیم وایستاد طوری که برای نگاه کردنش باید سرم بالا می‌گرفتم.
- چه کلیدی احمق؟
به تندی خودش جواب دادم:
- خودت احمقی با هفت پشتت! کلیدهای ماشین تو پارکینگ می‌خواستم بردارم که دیدم این صندوق بازه منم کنجکاو شدم و نگاهش کردم همین!
خنده‌ی هیستریکی کرد و گفت:
- نفس، فقط گمشو برو وگرنه یه کاری دستت میدم!
لجباز دستم به بغل گرفتم و گفتم:
- میرم، ولی با کلید.
کلیدهای تو دستش پرت کرد روی میز و گفت:
- فقط گمشو بیرون. برای امروز دیگه ظرفیتم تکمیل شده!.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
139
1,337
مدال‌ها
2
تو محوطه دانشگاه آروم قدم می‌زدم و به اکیپ‌های دانشجویی که کنار هم روی چمن‌ها نشسته بودن خیره شدم.
با خودم فکر کردم، تا حالا شده یه بار هم مثل اون‌ها به هیچی فکر نکنم و بزرگ‌ترین دغدغه‌م نمره‌ میان ترم استادم باشه!
نیم‌ساعتی گذشته بود که با صدای حمیرا از اکیپ‌های دخترونه و پسرونه چشم گرفتم و سمتش برگشتم که با عجله کنارم اومد:
- نفس داره میره.
- کدومه؟
- اونی که تیشرت یشمی با شلوار سیاه پوشیده.
- باشه. تو بشین من یه کم دیگه میام.
با قدم‌های بلند خودم به پسرِ رسوندم و باهاش هم‌قدم شدم:
- سلام.
عینک‌های آفتابی‌ش رو، روی موهاش گذاشت و با اخم یه نگاه بهم انداخت.
- سلام!
- میشه چند دقیقه وقت تو بگیرم؟
- نه‌خیر، من باید برم عجله دارم.
اخم‌هام تو هم کشیدم و گفتم:
- لطفاً! زیاد وقت تو نمی‌گیرم.
روبه‌روی دانشگاه یه فضا سبز بود که بهش اشاره کرد که بریم اون‌جا
- میشه یه جا بشینیم!
- خانم حرف تو بگو من عجله دارم.
این‌دفعه نفسم با حرص بیرون دادم و گفتم:
- می‌خوام راجع به حمیرا حرف بزنم.
- ببخشید؟
- ای بابا چه‌قدر بدخلقی تو! گفتم که می‌خوام راجع به حمیرا حرف بزنم.
- اما من نمی‌خوام حرف بزنم.
پشتش بهم کرد و رفت.
- باشه ولی حمیرا داره میره.
چیزی به ذهنم نرسید و مجبور شدم این دروغ سر هم کنم که سرش به سرعت سمتم چرخید و قدم های رفته‌ش دوباره برگشت.
- چی داری میگی؟
- همون که شنیدی! عمو سیاوش می‌خواد اون بفرسته خارج.
- این چرت‌وپرت‌ها چیه برا خودت می‌بافی!
- یا مثل آدم بشین حرف بزنیم یا هم گم‌شو.
- درست حرف بزن خانم.
- نمی‌دونم چرا امروز بهش گفتی همه چیز رو باید تموم کنید؛ ولی قبل از تموم کردن باید حرف‌های اونم بشنوی!
- چی رو باید گوش کنم؟ اون پسره همه چیز بهم گفت، گفت که از خیلی وقت پیش اون‌ها باهم هستن و حمیرا بخاطر عذاب وجدانشِ که با من ادامه میده.
- تو اصلاً حمیرا رو نمی‌شناسی، دوست داشتنی هم در کار نبوده نه؟
کلافه موهاش چنگ زد و با صدای بلند گفت:
- تو دیگه کی هستی که بخوای دوست داشتن من رو زیر سوال ببری اخه؟
- اگه دوستش داشتی این‌قدر نسبت بهش بی‌اعتماد نبودی، بنظر من عشق بدون اعتماد شبیه یه درخت بی‌بارِ.
گوشی‌م از تو جیبم بیرون کشیدم و برای حمیرا نوشتم تو فضا سبزم بیا
- میگی چیکار کنم؟
- با حمیرا حرف بزن. پسره دروغ میگه.
- تو از کجا می‌دونی؟
- از اخلاقت بدم میاد، چه‌قدر تو سوال می‌پرسی!
چپ‌چپ به‌ من نگاه کرد و حرفی نزد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
139
1,337
مدال‌ها
2
به حمیرا خیره شده بودم که داشت به ما نزدیک میشد، بدون این‌که ازش چشم بگیرم گفتم:
- به هر کسی یه بار فرصت داده میشه! امیدوارم از این فرصت درست استفاده کنی.
موهاش رو چنگ زد، سرش رو به دست‌هاش تکیه زد.
حمیرا: سلام!
با لبخند جواب سلامش رو دادم و از روی نیمکت بلند شدم‌.
- بشین.
با چشم‌های وزغی‌ش به من خیره شد که آروم پلک‌هام روی هم گذاشتم تا آروم بشه، وقتی دیدم آروم شد، سمت ماشین رفتم تا بتونن راحت حرف بزنن.
سرم رو تکیه داده بودم به فرمون و به اتفاقات اخیر فکر می‌کردم، بالاخره کِی می‌تونستم یه نفس راحت بکشم و از این بدبختی‌ها خلاص بشم؟
یهو در باز شد و تو بغل حمیرا رفتم که چشم‌هام تا ته گشاد شد، من رو از بغلش جدا کرد و محکم گونه‌م رو بوسید و صداش رو، روی سرش انداخت و گفت:
- نفسی به‌خدا که عاشقتم.
- ولم کن دیوونه.
- می‌خوام تا فردا فقط ببوسمت.
- اِه! ولم کن حمیرا عین میمون از درخت آویزون شده از من آویزون شدی.
یهو ولم کرد و دویید سمت آراز و گفت:
- ایش لیاقتم نداری اصلاً.
با خنده براش سر تکون و دادم و دیوونه‌ای نثارش کردم.‌ حالا می‌تونستم دقیق‌تر آراز آنالیز کنم، یه سر و گردن از حمیرا بلند‌تر بود و تو صورتش بیشترین چیزی که به چشم می‌خورد ابروهای پر پشتش و دماغ عملی‌ش بود که زیادی خودنمایی می‌کردن، موهای کوتاه‌ش به پشت فرستاده بود و عینک‌های آفتابی‌ش رو سرش گذاشته بود، یه تیشرت جذب و شلوار سیاه با کفش‌های اسپرت که تیپش رو جذاب‌تر نشون می‌داد؛ پسر خوبی به نظر می‌رسید.
- خداروشکر انگار مشکل حل شد؟
حمیرا با سرخوشی سرش رو تکون داد. آراز هم با نیم‌چه لبخندی جوابم داد.
به حمیرا اشاره زدم:
- نمیایی بریم؟
- نه یه کلاس دیگه داریم، آراز من ‌ می‌رسونه.
- پس من برم ماشین داداش تو تحویل بدم که حسابی از دستم شکارِ.
حمیرا این‌بار از ته دل خندید و به شوخی دست‌هاش سمت آسمون گرفت و برام فاتحه خوند.
آب کنار دستم سمتش پرت کردم و ماشین روشن کردم که آراز چند قدم نزدیک‌تر اومد:
- مرسی.
- امیداورم قدر این فرصت بدونی!
- قول میدم که بدونم.
مثل خودش نیم‌چه لبخندی زدم و سمت عمارت حرکت کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
139
1,337
مدال‌ها
2
چشم‌هام روی هم گذاشته بودم و با هندزفریم آهنگ ملایمی گوش می‌دادم که یهو صدای آهنگم قطع شد. متعجب پلک‌هام باز کردم و به دانیار خیره شدم.
- مرض داری؟
با صدای مسخره‌ای بهم دهن کجی کرد.
- ببخشید اذیت شدین؟ من واقعاً معذرت می‌خوام.
متعجب نگاهش کردم
- وا مرتیکه خل‌وچل.
چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:
- خیلی رو داری به‌خدا، از وقتی راه افتادیم من دارم رانندگی می‌کنم تو یک‌بار هم چشم‌هات باز نکردی!
- خب که چی! الان چی می‌خوای؟
- تو رانندگی‌ کن از دیشب نخوابیدم خسته‌ام.
کلافه دستم به صورتم کشیدم و تو دلم به اون کفتار پیر ناسزا گفتم.
قرار شد من‌ و دانیار با ماشین بیاییم سیاوش و حمیرا هم با هواپیما! از حرص زیاد کل راه چشم‌هام باز نکردم؛ اصلاً نمی‌فهمیدم چرا ما رو هم با هواپیما نبرد. شکمم از گشنگی دیگه صداش در اومده بود.
- خُب؟
بدون این‌که جواب سوالش رو بدم گفتم:
- گشنمه.
- تو این برهوت غذا کجا بود؟
چشم چرخوندم و دیدم تو جاده‌ دلیجان هستیم تقريباً دو ساعت دیگه می‌رسیدیم. برای این‌که نفهمه با این جاده آشنا هستم پرسیدم:
- خیلی مونده؟
- نه! شب نشده می‌رسیم.
- من با شکم گرسنه نمی‌تونم رانندگی کنم! هروقت رسیدیم بیدارم کن.
پوف کلافه‌ای کشید و سمت عقب چرخید و یک کیسه رو پام گذاشت. متعجب محتویات داخل کیسه رو نگاه کردم که دیدم غذا هست.
- چه مهربون!
بی‌تفاوت نگاهم کرد
- اون برای تو نگرفته بودم، برای تو راه خودم گرفتم.
به درکی گفتم و ظرف غذا رو باز کردم.
نیم ساعتی از غذا خوردنم گذشته بود که اهورا هی چشم‌هاش ماساژ می‌داد و چند دقیقه یک بار سرش از پنجره می‌برد بیرون تا خوابش بپره. طاقت نیاوردم و گفتم:
- بزن کنار بابا.
- نمی‌خواد خودم می‌رونم.
طبق عادت موهام پشت گوش دادم و سمتش چرخیدم.
- من هنوز جوونم کلی آرزو دارم، نمی‌خوام بخاطر خواب جناب‌عالی برم اون دنیا.
پوزخندی زد و زیر لب گفت:
- چقد جون دوست!
لبخند تلخی زدم و تو دلم اعتراف کردم آخرین چیزی که دوست دارم همین جونمِ.
نفسم آه مانند بیرون دادم.
- بزن کنار دیگه، یه بار هم که شده بدون بحث قضیه رو تموم کن!.
بدون این‌که جوابم بده با همون سرعتش زد جاده خاکی که بخاطر سرعت زیاد کنترل فرمون برای یه لحظه از دست داد ولی دوباره زود جمعش کرد.
نفس حبس شده‌ام آروم بیرون فرستادم و پیاده شدم، جوری که صدام به گوشش برسه گفتم:
- مرتیکه روان‌پریش عقده‌ای.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
139
1,337
مدال‌ها
2
تقريباً یه ساعت مونده بود تا به مقصد برسیم، از سکوت تو ماشین کلافه شده بودم. همون لحظه‌‌ای که پشت رول نشستم دانیار چشم‌هاش بست.
هر چند دقیقه یه بار به قفسه سی*ن*ه‌اش خیره می‌شدم تا ببینم بیدار شده یا نه اما هر بار نفس‌هاش کاملا منظم بودن، تو دلم اعتراف کردم بحث کردن با این روانی خیلی بهتر از این سکوت مرگبارِ.
پوف کلافه‌‌ای کشیدم و با چشم دنبال هندزفری‌هام گشتم، نگاهم بین جاده و داخل ماشین در گردش بود که برای یه لحظه توجهم به ماشین ال‌نود پشت سر مون جلب شد. یه تای ابروم بالا انداختم و سرعت ماشین کم کردم که بتونه ازم سبقت بگیره ولی اونم هماهنگ با من سرعتش کم کرد. شستم خبردار شد این ماشین الکی پشت سر ما نیست.
- دانیار، دانیار، هوی با توام!
حتی یه میلی متر هم تکون نخورد، انگار خیلی خسته بود.
پام روی گاز فشار دادم و سرعت ماشین از ۱۲۰ به ۱۸۰ رسید، متقابلاً اون ماشین هم سرعتش زیاد شد.
با خودم فکر کردم چطور ممکنه دانیار متوجه نشده که تعقیب مون می‌کنن! یعنی تا این حد خسته بود؟!
چند کیلومتر جلوتر کارگرهای شهرداری راه بسته بودن، انگار داشتن جاده رو تعمیر می‌کردن. سرعتم کم کردم که دوباره اون ماشین هم سرعتش کم شد، ناخودآگاه بین ابروهام گره‌ افتاد.
- دانیار، احمق پاشو دیگه!
با صدای نسبتاً بلندم چشم‌هاش باز کرد و کش و قوسی به خودش داد.
- چته؟ صدات انداختی رو سرت!.
صداش بخاطر خواب دو رگه شده بود.
- آقای خوش خواب از دو طرف راه مون بستن، الان چه غلطی کنیم؟
هنوز خواب از سرش نپریده بود به خاطر همین، با انگشت پلک‌هاش ماساژ داد:
- چی میگی تو؟
سرعتم به هشتاد رسوندم و گفتم:
- یکی داره تعقیب‌مون می‌کنه، جلوتر هم کارگرهای شهرداری راه بستن.
- خب، چه ربطی دارن؟
نگاه معنی داری بهش انداختم و گفتم:
- تو احمقی چیزی هستی؟ میگم اون ال‌نود پشت سرمون داره مارو تعقیب می‌کنه! جلوتر هم راه بستن، این چه معنی داره بنظرت؟
بدون این‌که جوابم بده داشبورد ماشین باز کرد و اسلحه هفت تیر شو بیرون کشید.
- جلوتر یه راه فرعی از اون‌جا برو، ولی تا لحظه آخر نذار بفهمن.
- باشه.
یکی از کارگرها علامت داد تا بایستم، منم سرعت ماشین کمتر کردم. هم‌زمان با کم شدن سرعتم چند نفر از کارگر‌ها دست به کمرشون بردن.
لعنتی زیر لب گفتم و گاز محکم فشار دادم و فرمون تا ته سمت جاده خاکی چرخوندم.
به ثانیه نکشیده صدای شلیک اسلحه‌ها شروع شد. دانیار سرش از پنجره بیرون برد و شروع کرد به شلیک کردن، تعداد شون خیلی زیاد بودن و پشت سر هم به سمت مون شلیک می‌کردن.
آینه‌ی بغل، شیشه‌ی پشتی، شیشه روبه‌رویی، همه شون به دو دقیقه نرسیده خرد شدن. بوی بنزین که داخل ماشین پیچید ته دلم خالی شد.:
- دانیار، باک بنزین زدن!.
جوابم نداد در عوض خشاب اسلحه‌ش رو تعويض کرد، دندون رو هم ساییدم،
با دست روی فرمون کوبیدم و ترمز گرفتم:
- لعنتی، گندش بزنن.
دانیار با تعجب سمتم چرخید که ببینه چرا ترمز گرفتم، ولی قبل از من چشمش به صحنه رو‌به‌رو خورد که دو تا ماشین با چندین نفر صد راه مون بودن.
دانیار اسلحه شو روی سقف ماشین گذاشت و دستش بالا گرفت، مردی جلو اومد و با خنده‌ای چندش آور گفت:
- بالأخره گیرت آوردیم دانیار خان!
دانیار: چی می‌خوای؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
139
1,337
مدال‌ها
2
- تیمور خان سلام رسوندن.
- خیلی خب من با شما میام، ولی این دختر باید بره.
مرد با قد‌های آروم بهم نزدیک شد و آروم دورم چرخید و گفت:
- نه اتفاقاً تاکید کردن دختر کوروش هم با خودمون ببریم.
روبه‌روم ایستاد و دستش سمت صورتم آورد که قبل از من دانیار دستش گرفت و محکم پرت کرد، طوری که محکم به سی*ن*ه‌اش خورد و یه قدم عقب رفت.
با ناباوری خیره دانیار شد و پرسید:
- تو چه غلطی کردی؟
با عصبانيت سمت دانیار قدم برداشت و مشتش توی صورتش کوبید!
دانیار با پوزخند به مرد خیره شد و گفت:
- چی شد، دستت درد گرفت؟
همین‌که دستش بلند کرد تا مشت دوم بزنه، طاقت نیاوردم و اسلحه رو از کمرم بیرون کشیدم.
مرد با صدای بلندی عربده کشید و به دست خونیش نگاه کرد، تیر درست توی دستش خالی کرده بودم.
دانیار با بهت سمتم چرخید، دوباره خواستم بهش شلیک کنم که یکی با اسلحه تو سرم کوبید. چشم‌هام سیاهی رفت و آخرین تصویری که پشت پلک‌های تارم نقش بست، دانیار بود که با قدم بلندی خودش به من رسوند.
***
《دانیار》
با صدای زمخت سردار، نوچه تیمور سرم بالا گرفتم.
- ببین کی این‌جاست! برادرزاده سیاوش خان بزرگ.
بی تفاوت پرسیدم:
- چی می‌خوای مردک؟
دستش رو شونه‌م کوبید و گفت:
- هه! تو نمی‌دونی من چی می‌خوام؟
چشم‌هام روی هم گذاشتم و سرم به عقب پرت کردم
- نه خب، بگو منم بفهمم.
مشت سنگینی تو صورتم کوبید .
- الان چی؟ فهمیدی چی می‌خوام!.
ابروهام بالا انداختم.
- به تیمور بگو خودش بیاد، من با نوچه‌هاش حرفی ندارم.
سطل آب یخ روی سرم ریخت و با مشت‌های سنگین به سر و بدنم ضربه زد. بعد از چند دقیقه کنار رفت و گفت:
- امر دیگه‌ای نداری دانیار خان؟
آب دهنم سمتش پرت کردم .
- هیچی، هِری.
این‌بار با لگد روی سی*ن*ه‌ام کوبید که صندلی چرخید و با صورتم خوردم زمین.
نگاه بی‌تفاوتی به وضعیت اسفبارم انداخت و در آهنی محکم به هم کوبید.
با صدای در پلک‌های نفس پرید و خواست بدنش حرکت بده که نتونست، چون دست پاش بسته بودن.
اخم‌هاش تو هم رفت، انگار متوجه شد یه چیزی درست نیست. با درد چشم‌هاش باز کرد و اولین چیزی که نظرش جلب کرد صندلی واژگون شده‌ی من بود که با طناب بهش بسته شده بودم.
صورتش جمع شد و با درد پلک‌هاش باز بسته کرد.
- ما کجاییم؟
از درد صورتم جمع شد با صدای حرصی گفتم:
- چه عجب، بالأخره افتخار دادی چشم‌هات باز کنی؟
چشم‌ غره‌ای بهم رفت.
- از بس خوشحال بودم، دلم نیومد چشم‌ باز کنم.
حتی تو این وضعیت هم کم نمی‌آورد! پوف کلافه‌ای کشیدم و پرسیدم:
- خوبی؟
سر و گردنش به حالت دورانی چرخوند.
- نه سَرم وحشتناک درد می‌کنه‌، چی‌شد؟ چطور ما رو آوردن این‌جا، من چیزی یادم نیست!.
تو اون وضعیت حرف زدن برام سخت بود.
- هیچی، بعد از این‌که جو گیر شدی و تیر تو دست طرف خالی کردی ما رو آوردن تو این خراب شده.
یه تای ابروشو بالا انداخت و دوباره پرسید:
- چطور ممکنه که کل مسیر ما رو تعقیب کنن تو حتی خبردار هم نشی؟
جوابش ندادم، چون این برای خودمم سوال بود.
لبخند شروری روی لبش نشست و گفت:
- حالا چرا کله پا شدی؟
چشم غره‌ای بهش رفتم که اهمیت نداد و با همون لبخند دستش به بند کفش‌هاش رسوند و سعی کرد باز شون کنه.
- چیکار می‌کنی؟
این‌دفعه نوبت اون بود که جواب نده.
بی توجه به سؤالم، به جون کفش‌هاش افتاد. چون دست‌ و پاهاش بسته بودن راحت نمی‌تونست حرکت کنه. بالاخره بعد از چند دقیقه بند کفش‌هاش باز کرد و از بین مچ دست‌هاش رد کرد و بند کفش گره زد. با تعجب بهش خیره‌ شده بودم، که ببینم می‌خواد چیکار کنه.
دست‌هاش بالا گرفت و پاهاش مثل اره بالا پایین کرد که بعد از چند دقیقه طناب دور دستش پاره شد.
ناخودآگاه لب‌هام برای لبخند کش اومدن.
به محض این‌که پاهاش رو هم باز کرد بلند شد و رفت پشت سرم، فکر کردم الان می‌خواد دست‌هام باز کنه یا حداقل صندلیم بچرخونه ولی هیچ‌ کاری نکرد.
وقتی دیدم خبری ازش نشد با صدای حرصی پرسیدم:
- چیکار می‌کنی؟
جوابم نداد به جاش صدای شکستن یه چیزی اومد و چند لحظه بعد پشت سرم نشست و طنابی که دورم پیچیده بودن، برید.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین