جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال پیشرفت [حکم آخر] اثر «ساحل ف.ج کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط sahel_frd با نام [حکم آخر] اثر «ساحل ف.ج کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,116 بازدید, 70 پاسخ و 35 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [حکم آخر] اثر «ساحل ف.ج کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع sahel_frd
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط sahel_frd
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
141
1,357
مدال‌ها
2
حمیرا آروم لب زد:
- می‌خوای بریم یکم استراحت کنی؟ الان خسته‌ی!
دستش رو آروم فشردم.
- آره بریم.
با راهنمایی حمیرا وارد یه اتاق تو همون طبقه شدم. گویا طبقه‌ی بالا برای من جا نبوده و این اتاق هم مختص مهمون‌ها بوده.
کنجکاو چشم تو اتاق چرخوندم، یه تخت بزرگ دو نفره کنار پنجره بود و قالیچه‌ی کوچیک، آبی‌رنگی کنار تخت پهن شده بود. چند قدم اون طرف‌تر یه کاناپه‌ی راحتی آبی‌رنگ هم کنار دیوار بود و روبه‌روش یه میز آرایشی و کمد دیواری بزرگی چیده بودن. ساکم رو روی تخت پرت کردم و بلافاصله گوشی کوچیک نوکیام رو از داخل زیپ مخفی ساک بیرون کشیدم و سمت در سرویس که داخل اتاق بود، رفتم.
شیر آب باز کردم و دکمه سبزرنگ فشار دادم. بعد از چند بوق طولانی بالأخره صدای سرهنگ تو گوشم پیچید.
- سروان؟
- سلام قربان.
- سلام دخترم، خوبی؟
- خوبم ممنون، الان خونه‌ی سیاوش هستم.
- پس بالأخره رفتین! خیلی خب، الان اوضاع چطوره؟
سرفه تصنعی کردم و گفتم:
- فعلاً همه‌چیز خوبه! فقط، فردا روز نامزدی.
نفسش آروم بیرون فرستاد.
- بله در جریانم، احتمالاً سجاد هم بیاد.
تند پرسیدم:
- چی! چطور ممکنه؟
صدای‌های کمی از پشت خط به گوش می‌رسید.
- اون به عنوان محمد پسر یه تاجر نام... .
با صدای آروم کوبیده شدن در اتاق، گوشی قطع کردم و فوراً خاموشش کردم.
بعد از چند دقیقه شیر آب بستم و از سرویس خارج شدم.
دانیار روی کاناپه نشسته بود و پاهاش روی هم انداخته بود، انگار فکرش جایی مشغول بود که متوجه حضورم نشد. لباس‌هاش رو عوض کرده بود و یه تیشرت سبز با یه شلوار راحتی طوسی به تن داشت، موهاش نم‌دار و به هم ریخته بود، طوری که مشخص بود تازه دوش گرفته.
لبم با زبون خیس کردم و آروم پرسیدم:
- چیزی شده؟
با صدای آرومم به خودش اومد و دستی بین موهاش کشید. برای چند ثانیه به صورتم خیره شد و از جاش بلند شد.
- با کسی حرف می‌زدی؟
با تعجب ابرو بالا انداختم و گفتم:
- آره با جن و پری‌ها داشتم حرف می‌زدم.
ابروهاش بهم نزدیک شد.
- گوشیت کو؟
لبخند پر حرصی رو صورتم نشست.
- داری شوخی می‌کنی؟ این چرت و پرت‌ها چیه که میگی؟
انگشتش رو دور دهنش کشید و با ژست خاصی بهم خیره شد.
- چرا هول کردی؟ اگه با کسی حرف نمی‌زدی پس گوشیت نشون بده.
انگشتم سمت در گرفتم و با صدای کنترل شده‌ای لب زدم:
- از اتاقم گمشو بیرون.
- پس واقعاً داشتی با یکی حرف می‌زدی، اما کی؟ تو که این‌جا کسیو نمی‌شناسی.
برای این‌که قضیه رو بیشتر از این‌کش نده به ساک اشاره کردم و گفتم:
- مجبور نیستم به اراجیفی که می‌بافی گوش بدم ولی چون می‌دونم می‌میری از فضولی، اوناهاش تو ساک.
ابروهاش بالا انداخت.
- پس درش بیار.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
141
1,357
مدال‌ها
2
ناخن‌های بلندم تو کف دستم فشار دادم تا یه ذره هم که شده از حرصم کم کنم. با اعصاب خوردی کل محتویات داخل ساک رو خالی کردم روی تخت و گوشی لمسی و گرون قیمتم رو از بین لباس‌های بهم ریخته‌م بیرون کشیدم.
گوشی رو روی کاناپه پرت کردم و تو صورت دانیار براق شدم:
- خیالت راحت شد؟ حالا هِری.
دستی به گردنش کشید و از من رو برگردوند، صورتش قرمز شده بود و نگاهش هر جایی می‌گشت اِلا سمت من.
دستم با حرص بین موهام کشیدم و با تعجب بهش خیره شدم. عصبی لب زدم:
- چته تو! برو دیگه، چیه نکنه می‌خوای گوشیمم چک کنی؟
به کفش‌هاش زل زده گفت:
- متاسفم، زیاده روی کردم.
- خوبه حداقل فهمیدی.
- چیزه، میشه وسایل تو جمع کنی حرف بزنیم.
دهن باز کردم تا یه چیزی بهش بگم ولی با دیدن لباس‌های نامناسبم روی تخت خفه شدم.
حس کردم صورتم داغ شد، به سرعت سمت تخت رفتم و لباس‌ها و بسته‌ی پد بهداشتی رو تو ساک پیچوندم. بدون این‌که چیزی به روی خودم بیارم روی کاناپه نشستم و دانیار هم بعد از کلی کلنجار رفتن بالأخره سمتم چرخید و با فاصله روی کاناپه نشست.
نوک زبون شو روی لبش کشید و گفت:
- می‌دونی که فردا روز نامزدی!
بی حوصله سرم به پشتی کاناپه تکیه دادم.
- آره که چی؟
- عمو تاکید کرد بیام باهات حرف بزنم که یهو کار اشتباهی نکنی. می‌دونی که این نامزدی یه همکاری قوی بین عمو و پدرت هست.
بی حوصله جواب دادم:
- باشه مواظبم.
- نفس، ببین این همکاری خیلی رو دنیای کار ما تاثیر داره، یه‌جورایی ما متحد میشیم. این‌طوری دیگه کسی از پس ما برنمیاد.
کنجکاو از جام پریدم و گفتم:
- یعنی عموت و بابام می‌خوان با استفاده از ما دو تا کارشون گسترش بدن؟
چینی به بینیش انداخت و جواب داد:
- معلومه که آره!
چشم ریز کردم و پرسیدم:
- پدر من یکی از بزرگ‌ترین تاجر قاچاق اسلحه‌های غیر قانونی، پس چه نیازی به این کارهای الکی داره؟
لبخند مسخره‌ای روی صورتش نشست.
- داری شوخی می‌کنی؟ یعنی خبر نداری پدرت تو کار حمل اعضای بدن به خارج از کشور؟
یه چیز‌هایی شنیده بودم اما نمی‌دونستم چقد صحت داره!
شونه‌‌ای بالا انداختم و گفتم:
- پدرم زیاد منو وارد این‌جور کار‌ها نمی‌کنه.
چشم‌هاش ریز کرد و چند سانتی سمتم خم شد، انگار می‌خواست از چیزی مطمئن بشه.
- پس چطور امضای تو پای همه‌ی اون قراردادهای، اعضای بدن هست!
رو دست خوردم، اما دانیار چرا این‌قدر پی این قضیه رو گرفته؟
تو بد مخمصه‌ای گیر افتاده بودم. نمی‌دوستم چطوری این قضیه رو جمعش کنم.
از روی کاناپه بلند شدم و سمت کمد رفتم.
- آها اون رو میگی؛ چیزه، اون قرارداد‌ها برای قبل بود من منظورم الان!
سریع حوله‌ی تن پوشم رو از کمد بیرون کشیدم و گفتم:
- الان هم اگه سؤال‌هات تموم شده می‌خوام دوش بگیرم.
با پوزخند نگاهی به حوله‌ی تو دستم انداخت و گفت:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
141
1,357
مدال‌ها
2
- باشه بفرما دوش تو بگیر مزاحم نمیشم، بانو!
دستش روی دست‌گیره در نشست و یهو انگار چیزی یادش اومده سریع سمتم چرخید.
- آهان، عمو گفت ایمیل تو چک کنی. فک کنم پدرت باهات تماس گرفته اما در دسترس نبودی.
- باشه چک می‌کنم مرسی.
به محض بیرون رفتن دانیار سراغ لپ‌تاپم رفتم.
از قبل بچه‌ها پسوورد ایمیل و شبکه‌های اجتماعی نفس قفل گشایی کرده بودن و خودم پسوردهای جدیدی ساخته بودم. چند دقیقه طول کشید تا صفحه کاملاً لود بشه، با کنجکاوی آخرین ایمیل رو باز کردم که از طرف کوروش بود. از نوشته‌هاش مشخص بود بین شون شکر آب بوده و کوروش فکر می‌کرده این مدت به‌خاطر دلخوری که نفس بابت جداییش از ادوارد داشته باهاش تماس نگرفته. این‌طور که به‌نظر می‌رسید نفس و ادوارد همدیگه رو دوست داشتن و مسبب جدایی شون هم کوروش بوده!
چت‌های قبلی شون رو یکم زیررو کردم تا بتونم نسبت به اون نوشته‌ها جواب کوروش بدم. بیشتر حرفاشون به انگلیسی بود؛ و گاهی هم به فارسی با هم حرف زده بودن، با احتیاط به فارسی تایپ کردم.
- دَد، دلم برات تنگ شده اما هنوز دلخوریم رفع نشده. لطفاً یکم بیشتر بهم وقت بده تا بتونم با این موضوع کنار بیام.

***

موزیک ملایمی در حال پخش بود و چند نفر وسط سالن می‌رقصیدن. سیاوش بین جمعیت کم سالن وایساده بود و هرزگاهی به ساعت‌ توی دستش نگاه می‌کرد. کت و شلوار مشکی رنگی پوشیده بود و موهاش رو طبق معمول دم اسبی بسته بود و پیپ مشکی رنگی بین لب‌هاش گذاشته بود.
سامان با احتیاط بهش نزدیک شد و چیزی دم گوشش گفت و بالافاصله هر دو سمت خروجی سالن رفتن.
چند دقیقه از رفتن سیاوش گذشت و بالأخره بعد از چند ساعت دانیار سر و کله‌ش پیدا شد. روی شونه‌‌ش و موهای چند سانتیش برف نشسته بود و صورتش بیش از حد قرمز شده بود اما مشخص نبود از سرما هست یا عصبانیت!
لبخند تصنعی روی صورتش نشوند و با چند نفر بین سالن دست داد و سریع سمت من اومد.
سرش بهم نزدیک کرد و لب زد:
- میشه چند دقیقه بیایی تو اتاقم!.
با کنجکاوی به صورتش خیره شدم که دوباره با حرص لب زد:
- نفس، لطفاً!
با احتیاط از پشت میز مخصوص خودم و دانیار بلند شدم و پشت سرش سمت طبقه‌ی بالا رفتیم.
در اتاق باز کرد و منتظر موند وارد اتاق بشم، همین‌که وارد اتاق شدم زود در پشت سرم بهم کوبید.
پالتوی شتری رنگش از تنش در آورد و پرت کرد یه گوشه.
مستأصل وسط اتاق وایسادم و به دانیار نگاه کردم و گفتم:
- خب، نمی‌خوای چیزی بگی؟
صورتش مچاله کرد و لب زد:
- چیزه، می... میشه کمکم کنی!
هنوزم با تعجب نگاهش می‌کردم.
- چه کمکی؟
چشم‌هاش روی هم گذاشت و لب زد:
- زخمم بخیه می‌زنی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
141
1,357
مدال‌ها
2
صدام ناخواسته حالت نگرانی به خودش گرفت.
- چه زخمی؟
آب دهنش پایین فرستاد و روبه‌روم وایساد.
- یه درگیری پیش اومد، زخمی شدم. حالا میشه برام بخیه بزنی؟
لب‌هام کش اومد و لبخند مسخره‌‌ی تو صورتم نشست.
- شوخی می‌کنی نه؟
لب‌هاش روی هم فشرد.
- مگه من با تو شوخی دارم!
واقعاً جدی بود. انگشت اشاره‌م رو سمتش گرفتم و گفتم:
- تو الان انتظار داری من زخمت رو بخیه بزنم؟
عقب‌گرد کرد و روی تخت نشست، با درد لب زد:
- آره.
نفسم رو پر حرص بیرون دادم.
- ولی من که بخیه زدن بلد نیستم.
بی‌حال نالید:
- خوب یه کاریش بکن، نمی‌تونم برم پیش دکتر.
- چرا نمیشه؟
- نمیشه، چون اگه برم بیمارستان پای پلیس میاد وسط که اصلاً به نفعم نیست.
چشم‌هام رو ریز کردم و گفتم:
- پس یه غلطی کردی که این‌طوری می‌ترسی.
چپ‌چپ نگاهم کرد.
- ببخشید ها کل زندگی‌مون داره تو همون غلط‌هایی که میگی می‌گذره!
شونه‌‌‌ی بالا انداختم و سمت در رفتم.
- حالا هر چی من نمی‌تونم بخیه بزنم، چون اصلاً بلد نیستم.
صداش بی‌رمق شد.
- یعنی تا حالا یه جورابم ندوختی؟
با تعجب سمتش چرخیدم و گفتم:
- مگه این دو تا یکین؟
صورتش از درد مچاله شد.
- خب چه فرقی داره؟
- به هر حال من نمی‌تونم.
دستم روی دست‌گیره نشت، اما برای رفتن مردد بودم. پلک‌هام روی هم گذاشتم و لعنتی زیر لب گفتم، با چند قدم بلند رفتم کنار تخت.
- کجات زخمیه؟
نگاه بی‌رمقی بهم انداخت و بی حال سه دکمه‌ی اول لباس مشکی شو باز کرد و آروم لباسش رو کنار زد. با دیدن زحم روی شونه‌ش هین بلندی کشیدم و دستم رو روی دهنم گذاشتم. زخمش خیلی عمیق بود. مشخص بود با چاقو زخمی شده.
- چرا این‌طوری شدی؟ باید بریم دکتر!
با اعصاب خوردی لباسش رو مرتب کرد.
- بابا نخواستیم اصلاً! من میگم نر تو میگی بدوش.
انگشت اشاره‌م رو بین دندون‌ گرفتم و پرسیدم:
- خب میگی الان چیکار کنم؟
از درد پلک‌هاش روی هم فشرد.
- از جعبه کمک‌های اولیه نخ و سوزن بخیه رو بیار، بخیه بزن.
- باشه.
کنارش روی تخت نشستم و با احتیاط لباسش رو کنار ز‌دم، از استرس زیاد حالت تهوع گرفته بودم.‌‌ زخمش رو با بتادین و گاز استریل تمیز کردم.
با تردید پرسیدم:
- بدون بی‌حسی بخیه بزنم؟
سایه لبخند روی لب‌هاش افتاد.
- می‌خوای بی‌هوشم کن بعد بخیه بزن.
- اما... .
- نگران نباش قبلاً هم برام پیش اومده، تو به اون فکر نکن.
با تأسف سرم رو براش تکون دادم و آروم سوزن تو پوست بدنش فرو کردم. صدای آخ بلندش که تو گوشم پیچید دستپاچه شدم و محکم لبم به دندون گرفتم طوری که شوری خون تو دهنم حس کردم. نفسم رو تو سی*ن*ه حبس کردم و دوباره سوزن رو تو بدنش فرو کردم. صدای نفس‌هاش نامنظم شد، چشم‌هاش رو بست و ملحفه‌ی روی تخت رو بین انگشت‌هاش فشرد.
با پشت دست عرق روی پیشونیم تمیز کردم و خودم عقب کشیدم. وقتی دید کارم تموم شده آروم چشم‌هاش باز کرد و با اخم بهم زل زد.
بی‌توجه به دانیار، با حالت چندش به دست‌های خونیم نگاه کردم و از روی تخت بلند شدم. هنوز قدمی برنداشتم که دستم از پشت کشیده شد و دوباره روی تخت افتادم.
شاکی بهش نگاه کردم.
- باز چته، زخم تو که بخیه زدم دیگه چی می‌خوای؟
گره‌ ابروهاش تنگ‌ کرد.
- لبت چرا خونی شده؟
- لبم؟ آهان اون میگی، وقتی استرس می‌گیرم لبم گاز می‌گیرم. بعضی وقتا پیش میاد.
دوباره خواستم از تخت بلند بشم که با تشر لب زد:
- بشین سرجات ببینم.
زیر لب ادامه داد:
- همش یه زخم کوچیک بخیه زدی این بلا رو سر خودت آوردی اگه دکتر می‌شدی چه غلطی می‌کردی!
دهنم از تعجب وا موند.
- هی، دارم می‌شنوم چی میگی.
حق به جانب بهم زل زد.
- منم گفتم که بشنوی.
با دست سالمش چند قطره ضدعفونی کننده روی پنبه ریخت و با احتیاط روی لبم کشید.
از کارش تعجب کردم، سریع دستم بالا آوردم تا پنبه رو ازش بگیرم اما اجازه نداد و دستم بین حصار دست زخمیش قفل کرد. نگاهم از قفل دست‌مون بالا اومد و بین تیله‌های رنگیش گره‌ خورد. یه چیز عجیبی تو چشم‌هاش بود یه حس گنگ که نمی‌تونستم بفهمم چی هست! حس کردم دستم بین دستش یخ زده، عرق سردی روی پیشونیم نشست و نفسم نامنظم شد.
همون‌طور که دستش روی لبم خشک شده بود و نگاهش تو نگاهم قفل شده بود؛ سیبک گلوش بالا پایین شد. آروم دستش عقب کشید و از روی تخت بلند شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
141
1,357
مدال‌ها
2
دستپاچه جعبه کمک‌های اولیه رو برداشتم و گفتم:
- من میرم پایین، تو هم زودتر بیا که این مسخره بازی تموم شه.
سرش رو تو کمد لباس‌هاش فرو کرد و گفت:
- پس دم در بمون با هم بریم پایین.
بدون این‌که جوابش بدم از اتاق بیرون اومدم و سمت سرویس بهداشتی رفتم تا دست‌هام رو بشورم.
چند دقیقه گذشت، اما انگار آقا اصلاً قصد بیرون اومدن نداشت. همیشه از انتظار متنفر بودم! با اعصاب خوردی چند ضربه محکم به در کوبیدم که گفت الان میاد. گوشه‌ی ناخن انگشت شستم رو به دندون گرفتم و تکیه‌م رو به در دادم، هر وقت استرس می‌گرفتم با ناخن‌های دستم ور می‌رفتم.
همون‌طور که به انتظار دانیار پشت در وایساده بودم ناخودآگاه یاد حرف‌های سرهنگ افتادم. قرار بود امروز سجاد هم بیاد اما من اصلاً یادم نبود.
با به یاد آوردن سجاد لبخند عمیقی رو لبم نقش بست و با هیجان خواستم سمت طبقه‌ی پایین برم اما برای یه لحظه نفهمیدم چی شد که در اتاق باز شد و من به‌سمت عقب پرت شدم.
دوباره همون نگاه گنگ و نامفهوم تو نگاهم گره‌ خورد پلکش برای یه بار هم بسته نشد. با اون تیله‌های رنگیش داشت تو عمق چشم‌هام دنبال چی می‌گشت؟
بین ابروهاش چین افتاد و صورتش از درد جمع شد، هنوزم تو بهت بودم. دانیار با دست‌ زخمیش من‌ رو نگه داشته بود؛ به‌خاطر همین صورتش این‌طور مچاله شد. یه آن به خودم اومدم و سریع از روی دستش بلند شدم. به محض جدا شدنم ازش دست چپش رو روی سی*ن*ه‌ش گذاشت، جایی که بخیه زده بودم. با شرمندگی بهش زل زدم، از این‌که باعث شدم دوباره اون درد رو تحمل کنه به خودم ناسزا گفتم. آخه چرا باید اون‌جوری به در تکیه می‌دادم که به محض باز شدنش پرت بشم!
با استرس لب زدم:
- خوبی، می‌خوای برات یه مسکن بیارم؟
دستی به کتش کشید و گفت:
- لازم نیست بریم.
مثل همیشه لباس‌های شیکی پوشیده بود، تک کت قهوه‌‌ی با تیشرت یقه هفت کرم‌رنگ، شلوار کتان قهوه‌ی و کفش‌های آکسفورد هم رنگ لباسش. موهای کوتاهش رو مثل همیشه تو پیشونیش ریخته بود و زنجیر طلایی رنگی هم گردنش انداخته بود. چرا حس می‌کردم با من ست کرده! با تعجب به لباس‌های خودم نگاه کردم، کت و شلوار کرم‌رنگ با کراپ و شال قهوه‌ی و کفش‌های اسپرت سفید؛ موهامم کاملاً جمع کرده بودم.
کنجکاو پرسیدم:
- ببینم تو با من ست کردی؟
بی‌تفاوت نگاهم کرد و جلوتر از من حرکت کرد.
- دیگه چی، اون کار آدم‌های عاشق نه من و تو!
از پشت بهش خیره شدم، منظورش از اون حرف چی بود؟
سمتم چرخید و گفت:
- بیا بریم دیگه، این‌قدر به مغزت فشار نیار.
چپ‌چپ نگاهش کردم و با هم سمت طبقه‌ی پایین رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
141
1,357
مدال‌ها
2
صدای موزیک بیش از حد بلند بود و تعداد زیادی از حضار دور میز مستطیل شکل وسط سالن جمع شده بودن. با کنجکاوی به میز خیره شدم چون قبل از بالا رفتن مون همچین چیزی این‌جا نبود!
روی میز کلی جواهرات گرون قیمت بود و همه با هیجان بهشون نگاه می‌کردن.
- ببینم این‌جا چه‌خبره؟
دانیار به‌خاطر صدای بلند موسیقی متوجه حرفم نشد، برای همين بی‌حوصله سرش رو به سمت من پایین آورد. با این‌که سرش به‌سمتم پایین آورده بود ولی بازم قدم بهش نمی‌رسید. مجبوراً روی نوک پام وایسادم طوری که دهنم به چند سانتی گوشش نزدیک شد.
صدام بلند کردم و گفتم:
- میگم این‌جا چه‌خبره، این چه بساطی که راه انداختن.
متعاقباً سرش به گوشم نزدیک کرد و گفت:
- تو این‌جور مراسم‌ها این چیزا عادی! چون فقط افراد کله گنده حضور دارن یه سری تجار میان و جواهرات نایاب رو با قیمت‌های نوجومی می‌ندازن وسط، این پولدار‌ا هم می‌خرن.
آهانی گفتم و از دانیار فاصله گرفتم. مردی که جواهرات رو به بقیه نشون می‌داد پشتش به من بود و نمی‌تونستم صورتش ببینم به‌خاطر همین میز رو دور زدم و رفتم کنار سیاوش تا بتونم صورت طرف رو ببینم. با دیدن سجاد که یه سرویس ظریف و سبزرنگ تو دستش بود لبخند عمیقی روی صورتم نشست، با حس سنگینی نگاهم سرش سمتم چرخوند و بلافاصله‌ لبش برای یه لبخند عمیق کش اومد. تازه می‌فهمیدم چقدر دلم براش تنگ شده بود‌. با دلتنگی روی صورتش میخ شده بودم و قصد نداشتم ازش چشم بردارم.
- انگار خیلی خوشت اومده؟
با شنیدن صدای دانیار دم گوشم با بهت سمتش چرخیدم.
دوباره سرش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت:
- چرا ترسیدی؟ خیلی تو کَفِش رفتی، خیر باشه!
لبخند کجی تحویلش دادم و به دستبند نقره‌ی روی میز اشاره کردم.
- آره خیلی قشنگه!
پوزخندی روی لبش نشوند و دستبند رو از روی میز برداشت.
- از این خوشت اومده یا پسره؟
حرفش نشنیده گرفتم و الکی با هیجان به دستبند تو دستش نگاه کردم.
با همون پوزخند روی لبش دست چپم رو بالا برد و دستبند رو دور مچ دستم قفل کرد.
- صبر کن... .
با صدای کف زدن همه‌ی مهمون‌ها حرف تو دهنم ماسید. با اشاره سیاوش موسیقی قطع شد.
سجاد لبخند تصنعی روی لبش نشوند و گفت:
- تبریک میگم خاص‌ترین و گرون قیمت‌ترین‌ شون رو شما انتخاب کردید.
سیاوش آروم روی شونه‌ی دانیار زد و گفت:
- آفرین پسرم چیزی که لایق عروسم بود رو انتخاب کردی، همون‌طور که عروسم خاص باید جواهراتشم خاص باشه.
با تموم شدن حرف‌های سیاوش دوباره همه شروع کردن به دست زدن.
- وای نفس چقدر قشنگه!
حمیرا که داشت دستبند تو دستم رو وارسی می‌کرد این حرف زد.
با تعجب پرسیدم:
- ببینم تو از سر شب کجایی تا حالا؟
دست‌هاش به حالت مسخره‌ی تو هوا تکون داد و گفت:
- وای نپرس آراز اومده بود؛ به بهونه آرایشگاه رفتم دیدنش، تازه تونستم برگردم.
با آرنج به پهلو کوبیدم.
- پس رفته بودی قرار عاشقانه!
چشم‌هاش رو مثل گربه ریز کرد و آروم خندید.
- نمی‌ترسی دانیار یا داییت بفهن؟ می‌دونی که اگه متوجه بشن اجازه نمیدن باهاش در ارتباط باشي!
- نگران نباش حواسم هست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
141
1,357
مدال‌ها
2
- میگم نفس تو با داداش ست کردین؟
دوباره نگاهی به لباسم انداختم و آروم سرم رو بالا انداختم.
- نه بابا چه ست کردنی، اتفاقی شده.
- نفس خانم!
با صدای سجاد بی‌اختیار سمتش چرخیدم و لب زدم:
- جانم؟
سجاد سرش رو پایین آورد و لبش به دندون گرفت تا لبخندش مشخص نشه، از اون طرف هم دانیار با اخم غلیظی بهم چشم دوخته بود.
با اشاره سجاد بدون این‌که جلب توجه کنیم سمت گوشه‌ی سالن رفتیم.
- معلومه حسابی دلت برامون تنگ شده ها!
یه قدم کوچیک سمتش برداشتم و گفتم:
- برو بابا کی دلتنگ تو میشه آخه؟
- باشه اصلاً هر چی تو بگی.
- حالا از کی قاچاقچی جواهرات شدی من خبر ندارم؟
پشتش رو به ستون تکیه داد و دست‌هاش رو تو جیب شلوارش فرو کرد.
- حالا تاجر بگیم بهتر نیست؟
دستم رو تو هوا تکون دادم و پشتم رو به دیوار سالن تکیه دادم.
- فقط یدونه تاجر شدن بهت نمیاد.
لبخند عریضی رو لبش نشوند و گفت:
- مگه من چمه، پسر به این جذابی!
دست‌هام رو زیر بغل زدم و به تیپ جدیدش نگاه کردم. یه کت چرم مشکی با تیشرت سفید بلند و شلوار جین مشکی زاپ‌دار تنش کرده بود. تو یکی از گوش‌هاش گوشواره انداخته بود و گردنبند نقره‌‌ی رنگی هم گردنش انداخته بود. درست شبیه بچه پولدارهای درپیت فیلم ترکی‌ها شده بود.
- خوردی منو بسه!
چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
- این چه تیپی برا خودت ساختی؟
- ناسلامتی این‌جا محمد هستم نه سرگرد سجاد! بعدشم من که خوشم اومد چشه مگه؟
دانیار: خیر باشه چه‌خبره که این‌طوری خلوت کردین؟
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
- داشتم راجب دستبندم ازش سؤال می‌کردم اشکالی داره؟
- نه چه اشکالی، می‌تونستی سؤال تو اون‌جا هم بپرسی.
سجاد انگشتش رو گوشه لبش کشید و گفت:
- نفس خانم اگه سؤال دیگه‌ی ندارید من برم!
- نه ممنونم.
سجاد کتش رو مرتب کرد و سمت سالن قدم برداشت ولی میونه‌ی راه دستش اسیر دست دانیار شد.
- کتکی که دفعه پیش خوردی رو یادت رفته؟
سجاد محکم دستش رو از دست دانیار بیرون کشید و گفت:
- من که خیلی خوب یادمه، تو چی؟
دانیار با لبخند پر حرصی دستش رو روی موهای کوتاهش کشید و گفت:
- دوروبر نامزدم نپلک وگرنه دهنت رو سرویس می‌کنم.
- ببین منو... .
قبل از تموم شدن حرف سجاد بین دوتاشون رفتم و گفتم:
- اَه اعصابم رو بهم ریختین، دوتا تونم تمومش کنین.
دستم رو به گوشه‌ی کت دانیار گرفتم و با خودم سمت سالن کشیدم.
دانیار با حرص غرید:
- ول کن ببینم انگار بچه دنبالش می‌کشونه.
چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و آروم لب زدم:
- خدایا خودت صبر بده.
- نفس دیگه نبینم با این پسره دم‌خور بشی، به‌خدا بد می‌‌بینی.
- برو بابا همش رو مخم یورتمه میری.
با اعصاب خوردی رفتم تو حیاط تا یکم اکسیژن به مغزم برسه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
141
1,357
مدال‌ها
2
هوا حسابی سرد بود و نوک انگشت‌هام از سرمای زیاد قرمز شده بود. قطره‌های بارون آروم روی صورتم می‌خورد و بیشتر لباسم خیس شده بود.
با قدم‌های کوچیک سمت ورودی خونه قدم برمی‌داشتم که با شنیدن صدای پچ‌پچ چند نفر متعجب سمت عقب چرخیدم.
با دیدن سه تا مرد که داشتن هر لحظه بیشتر بهم نزدیک می‌شدن چشم‌هام گرد شد و به قدم‌هام سرعت بخشیدم. با تنه محکم یه نفر سمت عقب پرت شدم.
- چه‌خبره، شما کی هستین؟
به‌خاطر سرما صدام می‌لرزید.
- لطفاً بدون مقاوت همراهمون بیایید، آقا اکبر دستور دادن صدمه نبینید.
خنده هیسترکی کردم و گفتم:
- اکبر دیگه کدوم خریه؟
با این حرفم یکیشون سمتم اومد و با عصبانیت آرنجم رو فشرد و سمت جلو هُلم داد.
محکم دستش رو پس زدم و گفتم:
- داری چه گ*هی می‌خوری کثافت؟
دستش رو بلند کرد تا روی صورتم بکوبه که سریع جای خالی دادم و با لگد بین پاهاش کوبیدم، از درد به خودش پیچید و روی زمین نشست.
یکی دیگه که نسبتاً قوی‌تر به‌نظر می‌رسید دستش رو دراز کرد که مچ دستم رو بگیره که با مشت تو صورتش کوبیدم و با لگد روی سی*ن*ه‌ش ضربه زدم.
با برخورد جسم سنگینی به پشت سرم چشم‌هام تار شد. دستم رو به دیوار گرفتم و با درد به عقب چرخیدم، هنوز تاری چشم‌هام رفع نشده بود که یه نفرشون با لگد به شکمم کوبید و محکم به دیوار خوردم، نفس تو سی*ن*ه‌م حبس شد.
همون آدمی که با لگد به شکمم کوبیده بود دوباره سمتم اومد ولی قبل از این‌که دستش بهم بخوره از جام پریدم و با مشت تو صورتش کوبیدم، اما یه میلی‌متر هم تکون نخورد‌؛ لگد محکمی تو شکمش کوبیدم که سرش سمت پایین خم شد، فرصت رو غنیمت شمردم و با زانو تو صورتش کوبیدم، دستم رو بین موهاش بردم و دوباره با زانو تو صورتش کوبیدم. همه توانی که تو بدنم مونده بود رو یه جا جمع کردم و با آرنج پشت گردنش کوبیدم که از حال رفت. روی پاشنه‌ی پا چرخیدم تا سراغ یکی ديگه برم که دستی روی صورتم قرار گرفت و بوی تند اتر زیر دماغم پیچید. سعی کردم نفس نکشم و ناتوان با آرنج به سی*ن*ه مردی که پشت سرم بود کوبیدم.
چند ثانیه بیشتر طول نکشید که بدنم سست شد و چشم‌هام روی هم افتاد.


***

با حس سردرد چشم‌هام رو باز کردم و با تعجب اطراف رو از نظر گذروندم. تو یه اتاق پنجاه متری بودم که پنجره‌ی نسبتاً بزرگی داشت و یه تابلوی بزرگ که زن جوونی تو عکس بود روی دیوار بود و یه کاناپه‌ی راحتی روبه‌روی تابلو بود. من رو با طناب به صندلی چوبی که وسط اتاق بود بسته بودن.
- کسی نیست؟
صدام خش‌دار شده بود و گلوم درد می‌کرد.
دوباره صدام رو بلندتر کردم و گفتم:
- کسی نیست؟ چرا منو آوردین این‌جا؟
صدای چرخش کلید تو قفل، تو اتاق پیچید و در آروم روی پاشنه چرخید.
مرد مسنی وارد اتاق شد و پشت سرش سه تا مردی که باهاشون درگیر شده بودم وارد اتاق شدن.
مرد مسن روی کاناپه نشست و با لبخند چندش‌آوری بهم زل زد.
با تعجب بهش خیره شدم. یکی از چشم‌هاش کور بود و عینک‌ قهوه‌ای رنگی روی صورتش زده بود و موهای سفید و بلندش رو به عقب فرستاده بود. کت و شلوار مشکی رنگی هم به تن داشت. روی کاناپه نشست و یکی از پاهاش رو روی اون یکی انداخت و گفت:
- حسابی خوابت سنگین ها!
با تعجب پرسیدم:
- منو چرا آوردی این‌جا؟
- ای بابا تو که می‌خوای زودتر بری سر اصل مطلب! بچه‌ها می‌گفتن حسابی مقاوت کردی، آفرین.
با دهن‌کجی بهش زل زدم و گفتم:
- حوصله زر زدن تو ندارم بنال ببینم چی از جونم می‌خوای؟
با صدا خندید و گفت:
- چقدر دختر بی‌ادبی هستی! کوروش که از این جربزه‌ها نداشت، تو به کی رفتی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
141
1,357
مدال‌ها
2
جوابش رو ندادم که ادامه داد:
- می‌دونی من اصلاً با تو مشکلی ندارم، مشکل من پدرته.
- پس برو مشکلتو با پدرم حل کن.
- می‌خوام اما نمیشه، پدرت چندین ساله که از ایران فرار کرده و من هیچ جوره دستم بهش نمی‌رسه. اما وقتی فهمیدم دخترش اومده ایران سر از پا نمی‌شناختم.
- پس خوشبحالت شده!
- دقیقاً! می‌خوای بدونی چرا قراره کشته بشی؟ اصلاً ولش کن می‌خوای بدونی که چی بشه!
- حداقل بگو بفهمم دلیل مرگم چیه!
- مهم نیست یه دشمنی قدیمی بین منو پدرته تو از این چیز‌ا سر در نمیاری.
همون‌طور که باهم حرف می‌زدیم سعی می‌کردم گره‌ طناب دور دستم رو باز کنم.
- ببین بهت حق انتخاب میدم، دو تا راه داری. یکی مرگش زودتر و دردش بیشتر و یکی دردش کمتر و مرگش دیرتر کدوم انتخاب می‌کنی؟
- منظورت چیه؟‌
به یه نفر اشاره داد و گفت:
- بیارشون.
دو دقیقه طول کشید و مرد با دو تا سبد وارد اتاق شد و سبد‌ها رو جلوی پای اکبر گذاشت.
اکبر پارچه سیاه روی هر دو سبد رو کنار زد و گفت:
- ببین این دخترم سالکیز و این‌یکی هم فعلاً اسمی نداره چون تازه از آمازون برام آوردنش.
با چشم‌های گشاد شده به سبد‌ها نگاه کردم که هر کدوم یه مار توش بود.
- چ... چی... چیکار می‌خوای بکنی؟
- اهه! سه ساعته دارم توضیح میدم برات، معلومه اصلاً به حرفام گوش نمیدی.
با ترس و اضطراب لب زدم:
- می‌خوای چیکار کنی؟
به مردی که سبدها رو آورده بود اشاره کرد و گفت:
- کفش‌هاش رو در بیار.
مرد جلوی پام زانو زد و سعی کرد کفش‌هام رو از پام در بیاره.
- به من دست نزن، مرتیکه احمق داری چه غلطی می‌کنی!
اکبر از روی کاناپه بلند شد و گفت:
- چون بی‌ادبی کردی حق انتخابتو از دست دادی.
مردی که جلوی پام زانو زده بود با وجود تقلای زیادم کفشم رو به زور از پام بیرون کشید.
اکبر: این دفعه تو رو می‌سپارم دست این آمازونی جدید، ببینم چقدر دووم میاری! خودم که دو ساعت دووم آوردم، اگه پادزهر نبود معلوم نبود الان کجا بودم.
با ترس بهش خیره شدم و لب زدم:
- تو این کارو نمی‌کنی کثافت.
- متأسفم، بالأخره فرصت انتقام از کوروش تو دستم افتاده، نمی‌تونم همین‌جوری از دستش بدم.
با اشاره به یکی از آدم‌هاش یکی از سبدها رو روبه‌روم گذاشت و روی اون یکی دوباره پارچه انداخت. با چشم‌های گشاد شده به مار قرمزی که از سبد بیرون اومد نگاه کردم.
اکبر: اگه نترسی و حرکت نکنی نیشت نمی‌زنه، ولی اگه نیشت زد نهایت تا شیش ساعت وقت داری که پادزهر پیدا کنی. اگه پادزهرم پیدا نکردی باید با این دنیا خداحافظی کنی.
مار آروم سمتم می‌خزید و من از ترس و استرس حالت تهوع گرفتم.
هر لحظه که مار بهم نزدیک‌تر می‌شد نفس‌هام نامنظم‌تر می‌شد.
- ببین، نترس! اونم ترس تو احساس می‌کنه، اگه پاهاتو حرکت ندی خیلی راحت از بین پاهات رد میشه و میره.
- خفه شو آشغال عوضی، ببین قسم می‌خورم خودم با همین مار خفت می‌کنم، حالا می‌بینی.
به محض برخورد مار با پام جیغ خفیفی کشیدم و پاهام رو روی زمین کوبیدم. با حس درد وحشتناکی تو پاهام از درد دوباره جیغ کشیدم و هر چی از دهنم در اومد نثار اکبر و جدوآبادش کردم.
- من که گفتم نباید حرکت کنی.
به یکی از آدم‌هاش اشاره زد و گفت:
- بندازینش تو یه برهوت، دانیار سعادت حتماً الان حسابی نگران نامزدش شده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
141
1,357
مدال‌ها
2
***

《دانیار》

با چشم‌های سرخ شده‌ به سامان توپیدم:
- پس شماها دم در چه غلطی می‌کردین؟
- آقا دانیار بچه‌ها فکر کردن اونا هم جزء مهمو... .
سیاوش با پشت دست تو دهنش کوبید و اجازه نداد حرفش تموم بشه.
سیاوش: احمق بیشعور، اگه بلایی سر نفس بیاد تک‌تکتون رو تیکه‌‌تیکه می‌کنم.
سامان بدون این‌که سرش رو بالا بگیره، زیر لب زمزمه کرد:
- متأسفم!
بی‌قرار از روی صندلی پریدم و گفتم:
- من میرم دنبالش بگردم، این‌جوری دست‌ روی دست بزاریم که پیداش نمیشه!
سیاوش: درسته، اما کجا رو می‌خوای بگردی؟
کلافه دستم رو روی موهای کوتاهم کشیدم و گفتم:
- نمی‌دونم عموجان، نمی‌دونم!
- خیلی خب آروم باش، به همه جا خبر فرستادیم الان دیگه یه خبری می‌رسه.
دوباره معده درد داشت سراغم می‌اومد. به‌خاطر زخمم بدنم عرق کرده‌بود و احساس تب شديدی تو وجودم حس می‌کردم.
بی‌حوصله از اتاق بیرون زدم و شماره دیاکو رو لمس کردم.
- جانم داداشم؟
با درد دستم رو روی شونه‌م گذاشتم و لب زدم:
- کمک لازمم.
- خیر باشه؛ مشکلی پیش اومده؟
- نفس رو دزدیدن!
- چی؟ وایسا ببینم چی گفتی، یعنی چی؟
- نمی‌دونم رفته بود تو حیاط هوا بخوره، چند نفر بیهوشش کردن بردنش!
- چطور ممکنه تو خونه‌ی آدمی مثل سیاوش دختر بدزدن؟‌
- هوف! نمی‌دونم دیاکو، به اسم مهمون وارد خونه شدن و دختره رو برداشتن بردن.
- چی داری میگی پسر؟ خب الان می‌خوای چیکار کنم؟
- پلاک ماشین رو برات می‌فرستم، ردش رو بزن!
- باشه حلش می‌کنم.
سوییچ ماشینم رو از روی میز چنگ زدم تا برم بیرون که حمیرا با چشم‌های نگران و اشکی جلو روم ظاهر شد.
- داداش!
با نگرانی لب زدم:
- جونم، فندقم تو چرا این‌قدر آشفته‌ی؟
- دلواپس نفسم.
موهای بهم ریخته‌ی روی صورتش رو کنار زدم و گفتم:
- اتفاقاً منم دارم میرم دنبالش، پس این‌قدر نگران نباش لطفاً.
با چشم‌های خیس نگاهم کرد و لب زد:
- پیداش می‌کنی دیگه؟
لبخند آرامش بخشی به صورتش پاشیدم.
- پیداش می‌کنم، قول میدم! الان هم برو یکم استراحت کن داره صبح میشه.
سمت اتاق راهنماییش کردم که بین راه گوشیم زنگ خورد. بی‌توجه به صدای گوشیم، حمیرا رو روی تختش خوابوندم و ملافه صورتی‌رنگی روی بدن نحیفش کشیدم.
تماس بی‌پاسخ دیاکو رو لمس کردم که به ثانیه نکشیده صداش تو گوشی پخش شد:
- دانیار!
- جانم چیزی فهمیدی؟
- ردش رو زدیم.
- چقدر زود!
- رئیس کمک کرد.
- چی! یعنی چی، چرا به اون گفتی؟
- مجبور شدم.
- باشه پسر مهم نیست، ماشین برای کیه؟
- چیزه... عصبانی نشو!
- ده بنال دیگه پسر.
- اکبر!
ناخواسته ابروهام بهم نزدیک شد و نامطمئن لب زدم:
- اکبر؟
- آره اکبر.
- خدایا خودت صبرم بده، خیلی خب آدرس رو بفرست.
- می‌خوای تو بیا دنبالم با هم بریم.
- باشه.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین