- Jul
- 141
- 1,357
- مدالها
- 2
حمیرا آروم لب زد:
- میخوای بریم یکم استراحت کنی؟ الان خستهی!
دستش رو آروم فشردم.
- آره بریم.
با راهنمایی حمیرا وارد یه اتاق تو همون طبقه شدم. گویا طبقهی بالا برای من جا نبوده و این اتاق هم مختص مهمونها بوده.
کنجکاو چشم تو اتاق چرخوندم، یه تخت بزرگ دو نفره کنار پنجره بود و قالیچهی کوچیک، آبیرنگی کنار تخت پهن شده بود. چند قدم اون طرفتر یه کاناپهی راحتی آبیرنگ هم کنار دیوار بود و روبهروش یه میز آرایشی و کمد دیواری بزرگی چیده بودن. ساکم رو روی تخت پرت کردم و بلافاصله گوشی کوچیک نوکیام رو از داخل زیپ مخفی ساک بیرون کشیدم و سمت در سرویس که داخل اتاق بود، رفتم.
شیر آب باز کردم و دکمه سبزرنگ فشار دادم. بعد از چند بوق طولانی بالأخره صدای سرهنگ تو گوشم پیچید.
- سروان؟
- سلام قربان.
- سلام دخترم، خوبی؟
- خوبم ممنون، الان خونهی سیاوش هستم.
- پس بالأخره رفتین! خیلی خب، الان اوضاع چطوره؟
سرفه تصنعی کردم و گفتم:
- فعلاً همهچیز خوبه! فقط، فردا روز نامزدی.
نفسش آروم بیرون فرستاد.
- بله در جریانم، احتمالاً سجاد هم بیاد.
تند پرسیدم:
- چی! چطور ممکنه؟
صدایهای کمی از پشت خط به گوش میرسید.
- اون به عنوان محمد پسر یه تاجر نام... .
با صدای آروم کوبیده شدن در اتاق، گوشی قطع کردم و فوراً خاموشش کردم.
بعد از چند دقیقه شیر آب بستم و از سرویس خارج شدم.
دانیار روی کاناپه نشسته بود و پاهاش روی هم انداخته بود، انگار فکرش جایی مشغول بود که متوجه حضورم نشد. لباسهاش رو عوض کرده بود و یه تیشرت سبز با یه شلوار راحتی طوسی به تن داشت، موهاش نمدار و به هم ریخته بود، طوری که مشخص بود تازه دوش گرفته.
لبم با زبون خیس کردم و آروم پرسیدم:
- چیزی شده؟
با صدای آرومم به خودش اومد و دستی بین موهاش کشید. برای چند ثانیه به صورتم خیره شد و از جاش بلند شد.
- با کسی حرف میزدی؟
با تعجب ابرو بالا انداختم و گفتم:
- آره با جن و پریها داشتم حرف میزدم.
ابروهاش بهم نزدیک شد.
- گوشیت کو؟
لبخند پر حرصی رو صورتم نشست.
- داری شوخی میکنی؟ این چرت و پرتها چیه که میگی؟
انگشتش رو دور دهنش کشید و با ژست خاصی بهم خیره شد.
- چرا هول کردی؟ اگه با کسی حرف نمیزدی پس گوشیت نشون بده.
انگشتم سمت در گرفتم و با صدای کنترل شدهای لب زدم:
- از اتاقم گمشو بیرون.
- پس واقعاً داشتی با یکی حرف میزدی، اما کی؟ تو که اینجا کسیو نمیشناسی.
برای اینکه قضیه رو بیشتر از اینکش نده به ساک اشاره کردم و گفتم:
- مجبور نیستم به اراجیفی که میبافی گوش بدم ولی چون میدونم میمیری از فضولی، اوناهاش تو ساک.
ابروهاش بالا انداخت.
- پس درش بیار.
- میخوای بریم یکم استراحت کنی؟ الان خستهی!
دستش رو آروم فشردم.
- آره بریم.
با راهنمایی حمیرا وارد یه اتاق تو همون طبقه شدم. گویا طبقهی بالا برای من جا نبوده و این اتاق هم مختص مهمونها بوده.
کنجکاو چشم تو اتاق چرخوندم، یه تخت بزرگ دو نفره کنار پنجره بود و قالیچهی کوچیک، آبیرنگی کنار تخت پهن شده بود. چند قدم اون طرفتر یه کاناپهی راحتی آبیرنگ هم کنار دیوار بود و روبهروش یه میز آرایشی و کمد دیواری بزرگی چیده بودن. ساکم رو روی تخت پرت کردم و بلافاصله گوشی کوچیک نوکیام رو از داخل زیپ مخفی ساک بیرون کشیدم و سمت در سرویس که داخل اتاق بود، رفتم.
شیر آب باز کردم و دکمه سبزرنگ فشار دادم. بعد از چند بوق طولانی بالأخره صدای سرهنگ تو گوشم پیچید.
- سروان؟
- سلام قربان.
- سلام دخترم، خوبی؟
- خوبم ممنون، الان خونهی سیاوش هستم.
- پس بالأخره رفتین! خیلی خب، الان اوضاع چطوره؟
سرفه تصنعی کردم و گفتم:
- فعلاً همهچیز خوبه! فقط، فردا روز نامزدی.
نفسش آروم بیرون فرستاد.
- بله در جریانم، احتمالاً سجاد هم بیاد.
تند پرسیدم:
- چی! چطور ممکنه؟
صدایهای کمی از پشت خط به گوش میرسید.
- اون به عنوان محمد پسر یه تاجر نام... .
با صدای آروم کوبیده شدن در اتاق، گوشی قطع کردم و فوراً خاموشش کردم.
بعد از چند دقیقه شیر آب بستم و از سرویس خارج شدم.
دانیار روی کاناپه نشسته بود و پاهاش روی هم انداخته بود، انگار فکرش جایی مشغول بود که متوجه حضورم نشد. لباسهاش رو عوض کرده بود و یه تیشرت سبز با یه شلوار راحتی طوسی به تن داشت، موهاش نمدار و به هم ریخته بود، طوری که مشخص بود تازه دوش گرفته.
لبم با زبون خیس کردم و آروم پرسیدم:
- چیزی شده؟
با صدای آرومم به خودش اومد و دستی بین موهاش کشید. برای چند ثانیه به صورتم خیره شد و از جاش بلند شد.
- با کسی حرف میزدی؟
با تعجب ابرو بالا انداختم و گفتم:
- آره با جن و پریها داشتم حرف میزدم.
ابروهاش بهم نزدیک شد.
- گوشیت کو؟
لبخند پر حرصی رو صورتم نشست.
- داری شوخی میکنی؟ این چرت و پرتها چیه که میگی؟
انگشتش رو دور دهنش کشید و با ژست خاصی بهم خیره شد.
- چرا هول کردی؟ اگه با کسی حرف نمیزدی پس گوشیت نشون بده.
انگشتم سمت در گرفتم و با صدای کنترل شدهای لب زدم:
- از اتاقم گمشو بیرون.
- پس واقعاً داشتی با یکی حرف میزدی، اما کی؟ تو که اینجا کسیو نمیشناسی.
برای اینکه قضیه رو بیشتر از اینکش نده به ساک اشاره کردم و گفتم:
- مجبور نیستم به اراجیفی که میبافی گوش بدم ولی چون میدونم میمیری از فضولی، اوناهاش تو ساک.
ابروهاش بالا انداخت.
- پس درش بیار.
آخرین ویرایش: