- Jun
- 1,016
- 6,603
- مدالها
- 2
بعد از صرف صبحانه همه در پی آماده کردن وسایلشان رفتند. در اتاق سوسن مشغول آماده کردن وسایل خودم و فروزان بودم که نگاهم روی سوسن در پای چرخ خیاطی افتاد، گویا هنوز از من و فروزان دلخور بود. زیپ ساکم را بستم و مقابل چراغ گردسوز تزیینی که روی طاقچه قرار داشت ایستادم و به جهت رفع دلخوری از سوسن گفتم:
- خیاطی چهطور پیش میرود سوسن؟
او درحالی که مشغول تنظیم پارچه در زیر چرخ بود کوتاه گفت:
- خوب است، بد نیست.
چند گام به سویش برداشتم و گفتم:
- شنیدم قرار است یک کارگاه خیاطی بزنی.
دستی به موهای کوتاهش کشید و گفت:
- با یکی از بچههای کارگاه قصد داریم یک کارگاه کوچک را رونق بیاندازیم.
لبخند محوی زدم و کنارش رفتم و گفتم:
- خیلی خوب است. به نظرم از درس خواندن و کار کردن برای دولت خیلی بهتر است.
کنارش نشستم و با دقت به آنچه که میدوخت خیره شدم و گفتم:
- بابت دیشب از من دلخوری؟
کمر راست کرد و پارچهاش را از زیر چرخ بیرون آورد و با دقت نگاهی به آن کرد و گفت:
- نه، دلخور نیستم.
دست روی پایش گذاشتم و گفتم:
- من نمیدانستم روی پسرعمویت حساسی و اِلّا انقدر عصبانی نمیشدم.
پارچه را کنار گذاشت و به صورتم چشم دوخت و سری تکان داد. آهسته گفتم:
- به او علاقه داری؟
حیرتزده مرا نگریست و گونههایش گل انداخت. دستپاچه پارچهاش را به زیر چرخ برد و گفت:
- وا فروغ این از کجا در آمد؟
لبخند شیطنتباری بر لبم نشست و گفتم:
- دیگر دروغ نگو سوسن، از رفتارت معلومه که خاطرخواه شدی.
لبخند بیجانی توام با شرم روی لبش نشست که صحه بر حرفهای من نشاند. خندهای سرمست سر دادم و گفتم:
- پس کمکم باید آماده عروسی باشیم.
کمر راست کرد و دستی به موهای کوتاه پسرانهاش کشید و رو به من گفت:
- از او خوشم میآید. میدانی از وقتی که از فرنگ برگشته حس و حالم به او عوض شده اوایل تصور میکردم چون بعد از مدتها او را دیدم اینطوری شدم اما حالا حس میکنم از او خوشم میاید.
لبخندی به لب راندم و گفتم:
- دیگر وقتش رسیده ما هم سر و سامان بگیریم.
خندید و با گونههای صورتیش گفت:
- به نظرت من را دوست دارد؟ رفتارش که خیلی بیتفاوت است، آخر حمید همهچی را فقط به شوخی و مسخره میگیرد.
شانه بالا انداختم و گفتم:
- من که جرات ندارم از عشق شما یک کم انتقاد کنم ولی خب به نظرم متوجه احساست میشود و آنموقع چه کسی از تو بهتر؟!
- خیاطی چهطور پیش میرود سوسن؟
او درحالی که مشغول تنظیم پارچه در زیر چرخ بود کوتاه گفت:
- خوب است، بد نیست.
چند گام به سویش برداشتم و گفتم:
- شنیدم قرار است یک کارگاه خیاطی بزنی.
دستی به موهای کوتاهش کشید و گفت:
- با یکی از بچههای کارگاه قصد داریم یک کارگاه کوچک را رونق بیاندازیم.
لبخند محوی زدم و کنارش رفتم و گفتم:
- خیلی خوب است. به نظرم از درس خواندن و کار کردن برای دولت خیلی بهتر است.
کنارش نشستم و با دقت به آنچه که میدوخت خیره شدم و گفتم:
- بابت دیشب از من دلخوری؟
کمر راست کرد و پارچهاش را از زیر چرخ بیرون آورد و با دقت نگاهی به آن کرد و گفت:
- نه، دلخور نیستم.
دست روی پایش گذاشتم و گفتم:
- من نمیدانستم روی پسرعمویت حساسی و اِلّا انقدر عصبانی نمیشدم.
پارچه را کنار گذاشت و به صورتم چشم دوخت و سری تکان داد. آهسته گفتم:
- به او علاقه داری؟
حیرتزده مرا نگریست و گونههایش گل انداخت. دستپاچه پارچهاش را به زیر چرخ برد و گفت:
- وا فروغ این از کجا در آمد؟
لبخند شیطنتباری بر لبم نشست و گفتم:
- دیگر دروغ نگو سوسن، از رفتارت معلومه که خاطرخواه شدی.
لبخند بیجانی توام با شرم روی لبش نشست که صحه بر حرفهای من نشاند. خندهای سرمست سر دادم و گفتم:
- پس کمکم باید آماده عروسی باشیم.
کمر راست کرد و دستی به موهای کوتاه پسرانهاش کشید و رو به من گفت:
- از او خوشم میآید. میدانی از وقتی که از فرنگ برگشته حس و حالم به او عوض شده اوایل تصور میکردم چون بعد از مدتها او را دیدم اینطوری شدم اما حالا حس میکنم از او خوشم میاید.
لبخندی به لب راندم و گفتم:
- دیگر وقتش رسیده ما هم سر و سامان بگیریم.
خندید و با گونههای صورتیش گفت:
- به نظرت من را دوست دارد؟ رفتارش که خیلی بیتفاوت است، آخر حمید همهچی را فقط به شوخی و مسخره میگیرد.
شانه بالا انداختم و گفتم:
- من که جرات ندارم از عشق شما یک کم انتقاد کنم ولی خب به نظرم متوجه احساست میشود و آنموقع چه کسی از تو بهتر؟!
آخرین ویرایش: