جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,976 بازدید, 658 پاسخ و 44 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,603
مدال‌ها
2
بعد از صرف صبحانه همه در پی آماده کردن وسایلشان رفتند. در اتاق سوسن مشغول آماده کردن وسایل خودم و فروزان بودم که نگاهم روی سوسن در پای چرخ خیاطی افتاد، گویا هنوز از من و فروزان دلخور بود. زیپ ساکم را بستم و مقابل چراغ گردسوز تزیینی که روی طاقچه قرار داشت ایستادم و به جهت رفع دلخوری از سوسن گفتم:
- خیاطی چه‌طور پیش می‌رود سوسن؟
او درحالی که مشغول تنظیم پارچه در زیر چرخ بود کوتاه گفت:
- خوب است، بد نیست.
چند گام به سویش برداشتم و گفتم:
- شنیدم قرار است یک کارگاه خیاطی بزنی.
دستی به موهای کوتاهش کشید و گفت:
- با یکی از بچه‌های کارگاه قصد داریم یک کارگاه کوچک را رونق بیاندازیم.
لبخند محوی زدم و کنارش رفتم و گفتم:
- خیلی خوب است. به نظرم از درس خواندن و کار کردن برای دولت خیلی بهتر است.
کنارش نشستم و با دقت به آن‌چه که می‌دوخت خیره شدم و گفتم:
- بابت دیشب از من دلخوری؟
کمر راست کرد و پارچه‌اش را از زیر چرخ بیرون آورد و با دقت نگاهی به آن کرد و گفت:
- نه، دلخور نیستم.
دست روی پایش گذاشتم و گفتم:
- من نمی‌دانستم روی پسرعمویت حساسی و اِلّا ان‌قدر عصبانی نمی‌شدم.
پارچه را کنار گذاشت و به صورتم چشم دوخت و سری تکان داد. آهسته گفتم:
- به او علاقه داری؟
حیرت‌زده مرا نگریست و گونه‌هایش گل انداخت. دست‌پاچه پارچه‌اش را به زیر چرخ برد و گفت:
- وا فروغ این از کجا در آمد؟
لبخند شیطنت‌باری بر لبم نشست و گفتم:
- دیگر دروغ نگو سوسن، از رفتارت معلومه که خاطرخواه شدی.
لبخند بی‌جانی توام با شرم روی لبش نشست که صحه بر حرف‌های من نشاند. خنده‌ای سرمست سر دادم و گفتم:
- پس کم‌کم باید آماده عروسی باشیم.
کمر راست کرد و دستی به موهای کوتاه پسرانه‌اش کشید و رو به من گفت:
- از او خوشم می‌آید. می‌دانی از وقتی که از فرنگ برگشته حس و حالم به او عوض شده اوایل تصور می‌کردم چون بعد از مدت‌ها او را دیدم این‌طوری شدم اما حالا حس می‌کنم از او خوشم می‌اید.
لبخندی به لب راندم و گفتم:
- دیگر وقتش رسیده ما هم سر و سامان بگیریم.
خندید و با گونه‌های صورتیش گفت:
- به نظرت من را دوست دارد؟ رفتارش که خیلی بی‌تفاوت است، آخر حمید همه‌چی را فقط به شوخی و مسخره می‌گیرد.
شانه بالا انداختم و گفتم:
- من که جرات ندارم از عشق شما یک کم انتقاد کنم ولی خب به نظرم متوجه احساست می‌شود و آن‌موقع چه کسی از تو بهتر؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,603
مدال‌ها
2
خندید و گفت:
- عمه‌حمیرا خودش به بابا اشاره کرده بود که من و حمید می‌توانیم همسر خوبی برای هم باشیم.
ابرو بالا انداختم و گفتم:
- پس همه‌چیز ختم به خیر است، دیگه چرا نگرانی؟
دستی چرخ خیاطی را با یک دست چرخاند و پارچه را با دست دیگرش زیر سوزن حرکت داد و گفت:
- می‌ترسم به خاطر این‌که من تحصیل‌کرده نیستم و سیکل دارم نخواهد با من ازدواج کند.
برای این‌که دلداریش دهم گفتم:
- مگر هرکسی فرنگ رفته زن تحصیل‌کرده گرفته؟ دخترهای تحصیل‌کرده ادعا و ادا و اطوار دارند. راحت زن عموزاده شما نمی‌شوند.
خنده‌ای کرد و گفت:
- خودت هم تحصیل‌کرده‌ای فروغ، پس تو هم باید ادعا داشته باشی.
-‌ البته که برای من هم تحصیلات مهم است اما اگر کسی شبیه پسرعموی شما باشد مطلقاً به او فکر نمی‌کنم.
خنده‌ای سرمست کرد و گفت:
- خب تو دختر تیمسار هستی غیر از همه‌ی این‌ها کسی با تو ازدواج می‌کند که کم‌تر از پدرت رتبه نظامی نداشته باشد.
متکبرانه گفتم:
- خیر جانم من دوباره وارد یک زندگی نظامی تجملاتی نمی‌شوم.
-‌‌ پس حتماً از افراد وزارت و دولت کم‌تر نمی‌خواهی؟
خنده‌ای کردم و گفتم:
- شاید.
لبخند کم‌رنگی به لب راند و با ناامیدی گفت:
- اگه حمید هم مثل تو فکر کنه که هیچ!
-‌‌ مردها به زن‌های مستقل و با افکار متجددگرایانه علاقه ندارند مگر این‌که خودشان از قشر روشن‌فکران امروزی باشند و از اون‌جا که پسرعموی شما آدم جنتلمنی نیست پس نباید نگرانی داشته باشی.
خنده‌ای کرد و گفت:
- دیوانه الان باید حرفت رو تعریف بدونم یا تمسخر؟
خندیدم و گفتم:
- دلخور نشو فقط خواستم امیدوارت کنم که پسرعموی تو بهتر از تو به دستش نمی‌رسد.
از جا برخاست و دامن پلیسه دوخته شده را مقابل چشمانم گرفت و گفت:
- خوب شد؟
-‌ خیلی خوشگله.
او به طرف کمد رفت و مشغول جمع کردن وسایلش شد و من هم به طبقه پائین برای کمک به خاله پیوستم.
عصر فردین و عمورحیم تهران را به مقصد اصفهان ترک کردند و عمویونس راننده خاله قرار شد تا ما را به مقصد برساند. کنار خاله در جمعی صمیمی شام را صرف می‌کردیم که بهروز گفت:
- حمیرا و نامزدش هم از سر جاده به ما می‌رسند که با هم مسیر را بریم.
بهت‌زده دست از غذا خوردن کشیدم و به خانواده خاله نگریستم، سوسن با گونه‌های گل انداخته گفت:
- بهروز، عمه‌حمیرا در مورد آمدن حمید چیزی نگفت؟!
دلخور رو به خاله گفتم:
- مگر قرار است فامیل‌های شوهر‌تان هم در این سفر با ما باشند؟
خاله لبخند کم‌رنگی به لب راند و گفت:
- آره، عزیزم اما فکر کنم فقط حمیرا و نامزدش غلامحسین‌خان باشند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,603
مدال‌ها
2
حتی تصور تحمل افاده‌ها و فخر فروشی‌های حمیرا هم برایم گران می‌آمد چه رسد به حضور آن برادرزاده دلقکش که خانواده خاله سنگش را به سی*ن*ه می‌زدند.
نگاهم روی بهروز افتاد که خونسرد تکیه به صندلیش داد و گفت:
- خبر ندارم گفتند شاید بابا و عمورضا تنهایی به اصفهان بروند و بقیه هم با ما عازم شمال باشند اما دیدی که فردین هم با بابا رفت.
سوسن لب به هم فشرد و مشغول خوردن غذایش شد و من از تمام قلب آرزو می‌کردم که ای کاش می‌توانستم شانه از بار این مسافرت خالی کنم اما به خاطر فروزان ناچار سکوت پیشه کردم.
شب از فکر و خیال خوابم نمی‌برد. نیم‌خیز شدم تا کمی از پارچ کنار تخت آب برای خودم بریزم اما پارچ آب خالی شده بود. پارچ آب را برداشتم و به آرامی بیرون خزیدم. از پله‌ها که پائین می‌رفتم متوجه نور ضعیف سالن شدم. معلوم بود کسی مثل من خوابش نبرده است.
کنجکاو پله‌ها را آهسته پائین می‌رفتم و متوجه سوسن شدم که تنها در سالن با دست مشغول دوختن چیزی بود. چندین بار سوسن در دستش فرو کرد و انگشتش را نزدیک دهان کرد. با تعجب گفتم:
- سوسن در این وقت شب چی می‌دوزی؟
سر بلند کرد و لبخند کم‌رنگی به من زد و گفت:
- چیزی نیست. یک پیراهن مردانه است، دوخت سر شانه‌هایش کمی ایراد دارد و خوب نشده، دارم درستش می‌کنم.
متعجب به کنارش رفتم و گفتم:
- یعنی ان‌قدر واجب است؟
لبخند کم‌رنگی زد و پیراهن آستین کوتاه مردانه‌ای با طرح شلوغی که به تازگی پارچه‌اش مد شده بود را مقابل من گرفت. گنگ نگاهش کردم و گفتم:
- مال بهروز است؟
آن را از مقابل چشمانم دور کرد و لبخند ریزی زد و گفت:
- نه!
سپس دستم را گرفت و مرا کنار خود نشاند و گفت:
- برای حمید دوختم.
نگاهم به گونه‌های صورتی و چشمان درخشانش افتاد که حس درونش را بی‌صدا فریاد می‌زد. بهت‌زده به او نگریستم گویا هرچه‌قدر من از پسرعمویش بیزار بودم و آرزو داشتم در این سفر همراه ما نباشد او به همان‌ حجم آرزوی بودن با او را داشت. سوسن لب به هم فشرد و با شرم گفت:
- اگر با ما به سفر بیاید می‌خواهم این پیراهن را به او بدهم.
لب فرو بستم و جای این‌که ذوقش را کور کنم لبخندی زدم و با اطمینان دستش را فشردم و گفتم:
- امیدوارم این سفر بهانه‌ی خوبی باشد تا قدمی جلو بردارد.
لبخندی زد و گفت:
- فروغ این اولین حسی است که در وجودم جوانه زده. حس می‌کنم عاشقش شدم.
خنده‌‌ی ملایمی کردم و گفتم:
- تا به حال با حمید تنها شدی؟
دستش را به لبه‌ی مبل تکیه داد و گفت:
- نه، خب بعد از این‌که از تهران رفتند و هرچه بزرگ‌تر شدیم دیگر مثل گذشته‌ها صمیمی نبودیم. یادت هست در باغ فرحزاد همه با هم چه‌قدر خوب بودیم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,603
مدال‌ها
2
پوزخند تمسخرباری لب‌هایم را شکل داد و گفتم:
- آره خاطرم هست مدام به دنبال جانور و حشره می‌گشت و با آن‌ها زهره‌ی ما را می‌ریخت.
خنده‌ای کرد و گفت:
- همیشه از شنیدن صدای گریه‌ی تو لذت می‌برد.
خنده‌ای آرام کردم و خیالم به آن روزها پر کشید، لبخند کم‌رنگی به لب راندم و درحالی که مشغول بافتن موهای بلندم بودم گفتم:
- خاطرم هست یک روز هم مادرش در جمع ما بود و حمید موهای بافته شده من را کشید، من هم که یک دختر لوس و نازپروده‌ای بودم گریه‌کنان تا آغوش مادرم دویدم. مادر حمید هم با لنگه کفشش به دنبالش افتاد و یک کتک حسابی از مادرش خورد. گاهی هم کفش‌هایم را برمی‌داشت و به بالای درخت پرت می‌کرد.
او خندید و گفت:
- یک‌بار هم یادم هست که تو را به داخل استخر هل داد.
دستم لابه‌لای موهایم ماند و گفتم:
- یادم است که جیرجیرکی به روی من انداخت و من هم جیغ‌زنان تا نزدیک استخر دویدم و ان‌قدر هل کرده بودم که داخل استخر افتادم.
آهی کشید و گفت:
- حتی در کودکی هم به این که حمید همه‌اش توجهش روی تو بود دلخور می‌شدم.
به حرفش خندیدم و گفتم:
- من هم همیشه دلخور بودم که چرا این پسر شرور فقط از آزار من لذت می‌برد.
خنده‌ی ملایم و آهسته ما در هم می‌آمیخت که گفتم:
- یادت هست عمه‌ حمیرا، یک پیراهن قرمز خال‌خالی با کفش‌های ورنی قرمز داشت، وقتی که جلوی چشمان ما راه می‌رفت دامنش را طوری بالا می‌داد تا ما حواسمان به کفش‌های قرمزش پرت شود؟!. طوری فخر می‌فروخت که انگار دختر ملکه بریتانیاست.
سوسن خنده‌ای سرمست زد و گفت:
- آه، یادم هست. عمه حمیرا از همان اول هم از خود متشکر بود حالا هم ذره‌ای اخلاقش تغییر نکرده.
شانه‌اش را فشردم و گفتم:
- از خانواده عمورضا همگی اخلاق‌هایشان را حفظ کردند. فقط قیافه‌هایشان کمی تغییر کرده.
سوسن به آن پیراهن رنگارنگ چشم دوخت و گفت:
- می‌ترسم از این همه احساسی که به او دارم، او ذره‌ای به من نداشته باشد.
شانه‌اش را فشردم و گفتم:
- به دلت بد راه نده. از قدیم گفتند دل به دل راه دارد.
از حرفم کمی دلگرم شد از جا برخاستم و پارچ آب را برداشتم. صحبت‌های ما باعث شده بود از آب خوردن غافل شوم رو به او گفتم:
- من بروم کمی آب بخورم.
او هم از جا پیراهن را تا کرد و درون جعبه‌ای گذاشت و گفت:
- من هم بروم.
لبخندی زدم و روی برگرداندم که بروم گفت:
- فروغ!
نگاهش کردم و او گفت:
- خوشحالم کسی را دارم که از احساسم خبر دارد.
لبخندی به لب راندم و گفتم:
- خیالت راحت رازت پیش من محفوظ می‌ماند.
پارچ آب را از آشپزخانه مملو آب کردم و وقتی از آشپزخانه بیرون آمدم سوسن رفته بود. برق سالن را خاموش کردم و به بالا برای خواب رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,603
مدال‌ها
2
صبح در کنار جاده توقف کرده بودیم و معطل رسیدن آن‌ها بودیم تا بالاخره یک خودرو بنز آبی رنگ روشن و کشیده‌ای با زدن بوق کِش‌داری به ما هشدار داد که آنها رسیدند بنابراین پشت سر آن‌ها به راه افتادیم.
نزدیک ظهر برای صرف ناهار در فضای خوش آب و هوایی که در آن حوالی رود پرخروشی در جریان بود، توقف کردیم. دیری نپایید که خودروی آن‌ها نیز پشت خودروی ما متوقف شد و حمیرا و همسرش و سپس حمید از ماشین پیاده شدند و با سبدهایی که در دست داشتند به سوی ما روانه شدند. بهروز و فروزان مشغول جمع‌اوری هیزم از اطراف بودند تا بساط چای به راه بیاندازیم من و سوسن و خاله زیرانداز را در جایی مناسب پهن کردیم و خاله مشغول آماده کردن بساط ناهار بود. نگاهم روی سوسن افتاد که از دیدن حمید دل در دلش نبود. هوا کمی سرد بود من ربدوشامبر خاله را روی شانه‌ام انداختم.
در همین لحظه آن‌ها هم به ما پیوستند صدای احوال‌پرسی‌ها در هم گم می‌شد حمیرا دستم را با بی‌میلی فشرد و تصنعی از دیدن ما ابراز خوشحالی کرد و نگاهم روی حمید افتاد که نگاهش روی من بود و نیشخندی کنج لبش بود. بی‌توجه به او مغرورانه سر چرخاندم و بدون این‌که او احوال‌پرسی کنم به بهانه کمک به فروزان و بهروز جمع آن‌ها را ترک کردم.
به طرف فروزان رفتم که دسته‌ای از شاخه‌های خشک را در آغوشش جمع کرده بود. آن‌ها را از او گرفتم. بهروز هم با دسته‌ی زیادی از شاخه‌هایی که جمع کرده بود به ما پیوست و کمی دورتر از جمع مشغول روشن کردن آتش بودیم.
شانه فروزان را فشردم، فروزان با دیدن پل چوبی روی رود پرخروش چشم به من دوخت و گفت:
- فروغ می‌آیی به کنار رود برویم؟
لبخندی زد و او دستش را دور کمرم حلقه زد و هردو کنار هم به بالای پل چوبی خمیده و قدیمی رفتیم از صدای گام‌های ما روی آن ناله‌ی چوب‌ها بر می‌خاست. بالای آن ایستادیم و به رود پرخروش خیره شدیم. فروزان روی لبه‌ی آن خم شد و موهای سرگردانش در دستان باد می‌رقصید.
مشغول بافتن موهایش بودم که سوسن هم به ما پیوست، هر سه کنار پل چوبی بودیم که چشمکی به او زدم گفتم:
- خب چه‌طور پیش رفت؟
لبخند کمرنگی گوشه‌ی لبش جا خوش کرد و گفت:
- هیچی! رفت کنار بهروز تا چای آتیشی بار بگذارد.
سر چرخاندم و او را از دور نگریستم که بالای سر آتش ایستاده بود و با بهروز مشغول آماده کردن چای بود. فروزان خنده‌ای کرد و گفت:
- پس بیراه نگفتم. سوسن خاطرخواه پسرعمویش شده.
سوسن گوش فروزان را با شوخی کشید و گفت:
- بله خانم آتش پاره اما این حرف فقط بین من و فروغ بود.
فروزان با خنده گفت:
- اِی بابا من خودم به فروغ گفتم که تو دلت پیش پسرعمویت گیر کرده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,603
مدال‌ها
2
خنده‌ای کردم و دست تسلیم بالا بردم و گفتم:
- راستش من خبر نداشتم این خانم بود که راز تو را فاش داد.
لبخندی زد و دست روی سی*ن*ه قلاب کرد و گفت:
- پس اگر شما هم فهمیدید حتماً او هم چیزی متوجه شده.
نیم‌نگاهی به او کردم و گفتم:
- گفتم که من متوجه نشدم فروزان به من گفت آن وقت چه انتظاری از او داری؟
سوسن شانه بالا انداخت که گفتم:
- تو باید الان بروی کنارش بایستی نه این‌که کنار ما باشی.
سر چرخاند و گفت:
- قلبم تندتند می‌زد. می‌ترسم حال و روزم آبرو ریزی به بار بیارد.
مقابلش ایستادم و گفتم:
- تو که بچه نیستی، من و تو بیست و یک ‌ساله‌ایم، نباید ان‌قدر خام رفتار کنیم.
دستش را گرفتم و گفتم:
- به کنارش برو و سر صحبت را باز کن.
کمی از حرف من جرات گرفت و سری تکان داد و به سویش رفت. از کنار پل رفتن او را نظاره کردیم که پیش حمید رفت. کنار آتش ایستادند و اما مدت زیادی با هم صحبت نکرده بودند و حمید با اشاره بهروز به داخل جوی آب رفت، طولی نکشید که غلامحسین‌خان و آقا یونس هم به جمع آن‌ها پیوستند و صدای قاه‌قاه خنده‌ی آن‌‌ها حین آب‌بازی و خیس کردن هم‌دیگر فضا را پر کرد. آن‌قدر که بقیه هم به وجد آمده و به کنار رود رفتند. حمید بهروز را به درون آب خواباند و او را کاملاً خیس کرد. طولی نکشید که حمیرا هم پاچه‌های شلوارش را بالا داد و به جمع آن‌ها پیوست و به دنبال آن سوسن هم روانه شد. فروزان ذوق‌زده دستم را کشید و گفت:
- فروغ بیا ما هم برویم. به ما هم خوش می‌گذرد!
با اکراه به دنبال فروزان کشیده شدم. بهروز با سطل کوچکی که در دست داشت آب را از جوی پُر می‌کرد و به روی بقیه می‌پاشید. صدای جیغ‌ها و خنده‌های مستانه سوسن و حمیرا به فضا جان بخشیده بود. فروزان هم سر خوش به آن‌ها پیوست و من گوشه‌ای ایستادم و دست بر سی*ن*ه قلاب کردم و به حرکات آن‌ها می‌خندیدم. حمید از بهروز به زور سطل آب را گرفت و همه را خیس کرد. طولی نکشید که سوسن و فروزان درحالی که آب از سر و رویشان می‌چکید و غرق در خنده بودند از رود به بیرون پریدند. فروزان لرزان به طرفم آمد ربدوشامبر خاله را به رویش انداختم و سرزنش‌بار از او خواستم که به پیش خاله برگردد و لباسش را عوض کند. بهروز هم از آب به سختی بیرون آمد. روی برگرداندم و داشتم می‌رفتم که صدای زمزمه حمید را از پشت سرم شنیدم:
- طوری از بالا به همه نگاه می‌کند که هرکسی نفهمد فکر می‌کند نازپروده شاه است! دخترهای ساواک خیلی به خودشان می‌بالند انگار خبر ندارند پدرهایشان قاتل‌های جیره‌خوارند.
از حرف گستاخانه‌اش آتش به سرم دوید. سر چرخاندم و با نگاهی که در آن خشم شعله می‌زد او را نگریستم که تمام لباسش از خیسی به تنش چسبیده بود و نگاه مغرورانه و طلبکارانه‌اش داشت مرا برانداز می‌کرد. به طرفش رفتم و گفتم:
- باز شهر شلوغ شد، قورباغه معلوم شد. خبر نداشتم قورباغه‌ها هم در امور مملکتی دخالت می‌کنند و در مورد بقیه اظهار نظر می‌کنند.
خنده‌ای با تمسخر بر لب راند و گفت:
- به چی چیزی افتخار می‌کنی؟! به ساواکی بودن پدرت؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,603
مدال‌ها
2
از حرفش آتش گرفتم و سوختم تا جایی که سوزش خشمم را تا پشت بناگوشم حس می‌کردم دست‌هایم را مشت کردم و گفتم:
- نه، اما تو به دلقک بودنت باید افتخار کنی. استعدادت تحسین برانگیز است!
پشتم را به او کردم تا بروم سردی آب یخی از پشت سرم، شوکه‌ام کرد، هین بلندی کشیدم و در حالی که از پشت‌سر کمی خیس شده بودم سر جایم میخکوب شدم او با گستاخی تمام سطل خالی آب را در کنارم پرت کرد و گفت:
- حالا زِر زِر گریه کن و تا بغل فخری خانم بدو!
از شدت خشم می‌لرزیدم هنوز دو گام از من دور نشده بود که چون پلنگ خشمگینی، از پشت یقه‌ی خیسش را گرفتم و کشیدم و فریاد کشیدم:
- تو الان چه غلطی کردی؟
آن‌قدر صدای فریادم بلند بود که همه گردن دراز کردند و توجهشان به من جلب شد. نیشخند روی لب‌های حمید مثل بنزینی بود که بر آتش خشمم می‌ریختند، دستم را بالا بردم تا با تمام قوا بر صورتش بزنم که پیش دستی کرد و دستم را در هوا گرفت، درحالی که نگاه پیروزمندانه‌اش به نگاه شعله‌ور من بود. خاله سراسیمه به ما نزدیک شد و حمید با تمسخر نگاه از چشمان از حدقه بیرون زده من برگرفت و دستم را رها کرد. خاله نگران گفت:
- خدای من! فروغ! باز چی شده؟
آن‌قدر خشم بر من مستولی شده بود که تا خواستم لب باز کنم و از بی‌حرمتی‌هایش شکایت کنم، بغضم در گلو شکفت و اشک‌هایم سیل‌وار جاری شد. به دنبال آن حمیرا و نامزدش هم بهت‌زده سر رسیدند. خاله با نگاه تیزی رو به حمید گفت:
- باز چه آتشی سوزاندی حمید؟
خاله دستش را دراز کرد و مرا میان آغوشش که سیل‌وار اشک می‌ریختم فرو برد و با نگاه طلبکارانه گفت:
- تو چرا دست آزار خواهرزاده من برنمی‌داری؟
او خنده‌ی بی‌دغدغه‌ای کرد و گفت:
- کاری نکردم که! کمی آب ته سطل بود، به پشتش پاشیدم و خنکش کردم. خب به جای گوله‌گوله اشک ریختن بیاید و تلافی کند! سن و سالی از او گذشته.
چون پلنگ خشمگینی از آغوش خاله بیرون جستم و با گریه بر سرش فریاد زدم:
- تو یک دیوانه‌ی... .
هق‌هق‌ در گلویم مانع تمام شدن حرفم شد و حمیرا با ترش‌رویی گفت:
- عمه‌جان چرا زبان به کام نمی‌گیری؟ از این‌که صدای گریه‌ی نازپروده‌های فخری‌جان را دربیاری، خوشت می‌آید؟
نامزدش دلجویانه رو به من گفت:
- عیبی نداره فروغ خانم. آقاحمید اختیار زبانش دست خودش نیست شما به دل نگیر!
حمید درحالی که نیشخند می‌زد دست به کمر گفت:
- اِی بابا چیزی نگفتم که، فقط یک کم از پدرش ایراد گرفتم و به او آب پاشیدم، وایستد و حرفم را تلافی کنه به جای این‌که وکیل وصی‌ها را صدا بزند و ننه من غریبم بازی راه بیاندازد!
خاله با ترشرویی گفت:
- این بار آخر است که به تو می‌گویم دور و اطراف خواهرزاده من نچرخی.
حمیرا برای دلجویی از خاله به نرمی گفت:
- اِی بابا فخری‌جان، چیزی نشده که اوقاتت را تلخ می‌کنی شما حمید را سال‌هاست که می‌شناسید. سر به سر همه می‌گذارد به نظرم فروغ‌جان کمی دل نازک است و به قول حمید به جای حاشا کردن، تلافی کند!. آب روشنایی است؛ چیزی نشده که حتماً خیر است!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,603
مدال‌ها
2
از حرف حمیرا سوختم و گُر گرفتم. از آغوش خاله جدا شدم و با ناراحتی سطل آب را از روی زمین برداشتم و در مقابل نگاه کنجکاو بقیه به طرف زیرانداز رفتم. چشمم به چند آشغالِ پوست پرتغال افتاد. سوسن و فروزان که تازه لباس عوض کرده بودند و از همه‌جا بی‌خبر می‌آمدند، متعجب به من زل زدند که پوست آشغال‌ها را درون سطل می‌ریختم. فروزان گفت:
- فروغ با آشغال‌ها چه کار داری؟
نگاهم بغض‌آلودم را به حمید انداختم که با حمیرا و خاله داشت بحث می‌کرد. با حرص به طرف جوی آب رفتم حالا که حرف از تلافی بود باید حقش را کف دستش می‌گذاشتم. از گِل و لای کنار جوی کمی به داخل سطل ریختم و کمی سطل را پُر از آب کردم و سطل را تکان دادم تا آشغال‌های میوه خوب با گِل و لای درون سطل مخلوط شوند، بعد چون پلنگ خشمگینی به سوی آن‌ها که هم‌چنان داشتند سر من بحث می‌کردند، رفتم و تا قبل از این‌که کسی حرکتی بکند مقابل چشمان بهت‌زده همه سطل گِل و لای را به روی حمید پاشیدم و با خشم گفتم:
- بفرمائید! این هم تلافی! فقط به جای آب و روشنایی، آن‌چه که لایق ذاتش بود را نثارش کردم.
از صورت تا سی*ن*ه حمید مملو از گِل شده بود. پوست پرتغال‌ها از کنار گردن و سی*ن*ه‌اش لیز خوردند و به زمین ریختند. نه تنها او بلکه حمیرا و غلامحسین‌خان و خاله هم از رفتار من ماتشان برده بود. خاله حیرت‌زده نگاهش از روی حمید به روی من چرخید و معترض گفت:
- فروغ!
صدای خنده‌ی قهقهه غلامحسین‌خان در فضا طنین‌انداز شد و حمید با کف دست صورتش را پاک کرد و با تمسخر مرا نگریست. آن‌چنان دلم خنک شده بود که چنین حس سبک‌بالی را تا به حال در عمرم تجربه نکرده بودم. حمیرا دهانش نیم‌متر باز مانده بود و با نگاه حیران و ابروان در هم گره خورده‌اش، چشمش مات و مبهوت به من مانده بود. سطل را زمین انداختم. غلامحسین‌خان بی‌وقفه با صدای بلند می‌خندید. سوسن و فروزان سراسیمه به ما پیوستند. حمید به آستینش دوباره صورت گِل‌آلودش را پاک کرد و با تمسخر ابرویی بالا انداخت و با نیشخندی گفت:
- برای اولین بار در زندگیم، جسارت یک دختر شگفت‌زده‌ام کرد.
حمیرا معترض به او گفت:
- حمید!
خنده‌ی ملایم حمید میان خنده‌های غلامحسین‌خان و کم‌کم خنده‌ی ریز بقیه گم می‌شد. تنها خاله و حمیرا بودند که رنجیده لب می‌فشردند و سری به علامت تاسف تکان می‌دادند. حمید درحالی که از مقابل چشمان طلبکارم می‌گذشت، نیشخندی زد و به طرف جوی آب رفت تا صورت گِل‌آلودش را بشوید. نگاه بغض‌آلود حمیرا سوی من گشت و خاله نفسش را با ناراحتی بیرون راند و معترض گفت:
- این چه کاری بود که کردی فروغ؟ از تو بعید است!
خونسرد شانه بالا انداختم گفتم:
- خود حمیراخانم و برادرزاده عزیزشان خواستند تلافی کنم.
روی به حالت قهر گرفتم و فروزان به دنبالم دوید و از بازویم گرفت و گفت:
- فروغ چرا این کار را کردی؟
دندان به هم فشردم و گفتم:
- چون حقش بود.
وقتی همه برای خوردن ناهار جمع شده بودند هیچ‌کَس حرفی نداشت بزند تا زمانی که حمید لباسش را عوض کرد و به جمع پیوست. رفتارش طوری بود که انگار اتفاقی نیافتاده بود و به غیر از من، کم‌کم دلخوری جمع را با شوخی‌هایش زدود و خنده بر لب‌ها نشاند. کم‌کم بساط ناهار را جمع کردیم و به راه افتادیم.
خاله در تمام راه، یک‌ریز مرا نصیحت و سرزنش کرد که چرا خودم را با پسرعمورضا هم‌سطح کردم، و مدام سنگ تحصیل‌کردگیم را بر سرم می‌کوفت و رفتارم را دور از ادب و تربیتم می‌دانست و تا زمانی که برسیم یک نفس به کارم اعتراض کرد و سبب شد آتش پشیمانی و ناراحتی بر وجودم شعله بیاندازد. آخرش که چهره بُق کرده و آویزانم را که دید، از من قول گرفت که مسافرت را به خودم و بقیه سخت نکنم و هرجا که پسر شیطان‌صفت عمورضا به پر و بالم پیچید از او دوری کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,603
مدال‌ها
2
به ویلا که رسیدیم هر خانواده در اتاقی مخصوص به خودش جای گیر شد. اتاق من و فروزان مشرف به دریا بود و گوش دادن به صدای امواج دریا کمی آرامشم را به من باز گرداند. تا شب در اتاقم ماندم برای شام هم از اتاق بیرون نرفتم. صدای قاه‌قاه خنده‌ی بقیه از بیرون اتاق شنیده می‌شد و سمباده‌ی روحم بود. تنها کسی که از جمع محروم شده بود؛ من بودم. فقط صرف خاطر این‌که جمع بیشتر از این متشنج نشود و قولی که به خاله داده بودم ترجیح دادم در تنهایی، شبم را بگذرانم.
آخر شب فروزان با حالی سرخوش که معلوم بود به او خوش گذشته است، داخل اتاق شد و کنارم نشست و دست به دور گردنم حلقه زد و گفت:
- فروغ چرا پائین نیامدی؟! خیلی خوش گذشت. جای تو خیلی خالی بود.
نفسم را با ناراحتی بیرون راندم و گفتم:
- به خاطر این‌که بیشتر از این به پر و بال هم نپیچیم مجبور شدم امشب را پائین نیایم.
فروزان صورتم را بوسید و گفت:
- حمید چی کار کرد که آن طوری گِل و لای به صورتش پاشیدی؟
-‌ هیچی، زیادی گزافه‌گویی کرد و روی من آب پاشید، من هم حقش رو کف دستش گذاشتم.
فروزان خندید و و با غرور گفت:
- افتخار می‌کنم که خواهر شجاعی دارم.
لبخندی به روی لبم نقش بست که گفتم:
- سوسن چه کار کرد؟
فروزان مردد گفت:
- فقط سر شام کنار حمید نشست ولی... .
-‌ ولی چی؟
فروزان با تردید نگاهم کرد و گفت:
- بعید می‌دانم پسرعموی سوسن حسی به او داشته باشد.
خونسرد گفتم:
- تو از کجا می‌دانی؟
-‌ خب فروغ خودت تماشا کن! حرکات و رفتارهای سوسن زمین تا آسمان با حمید فرق می‌کند.
- ولی سوسن گفت حمیرا بارها گفته که سوسن باید عروس خانواده عمورضا شود.
فروزان شانه بالا انداخت و گفت:
- من که حس می‌کنم حمید حسی به سوسن ندارد.
شانه بالا انداختم و گفتم:
- والله سوسن هم احمق است. هیچ عقل سلیمی حاضر به وصلت با این پسره‌ی دلقک نمی‌شود. نمی‌دانم سوسن چه‌طور خاطرخواهش شده!
فروزان خنده‌ای کرد و زیر پتو فرو رفت. صدای دریای مواج از دور به گوش می‌رسید سر به سمت پنجره چرخاندم، سایه شاخسارهای درختان پشت پنجره در وزش باد ملایمی می‌لرزیدند و به پنجره برخورد می‌کردند. فروزان درحالی که موهایش را دور انگشتش تاب می‌داد و در فکر بود گفت:
- فروغ تو تا به حال خاطرخواه کسی شدی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,603
مدال‌ها
2
سر چرخاندم و کتابی که در دستم بود را بستم و گفتم:
-‌ نه! مگر با وجود تیمسار وقت خاطرخواهی برای من بود؟ خاطرخواه کسی شدن پر از دردسر است که با وجود قوانین بابا هیچ‌وقت جراتش را نداشتم.
سپس لبخند کم‌رنگی گوشه لبم نشست و گفتم:
-‌ تو چی فروزان! سر و گوشت که نمی‌جنبد؟
خنده‌ای به لب راند و گفت:
-‌ نه ولی از بهروز خوشم می‌آید اما نه این‌که خاطرخواهش باشم.
خنده‌ی ملایمی کردم و دستی روی سرش کشیدم و گفتم:
-‌ فعلاً فکر ازدواج و عاشقی را از سر بیانداز!
لبخندی زد و دستم را دستش گرفت و گفت:
-‌ فروغ تو اگر ازدواج کنی من تنها می‌شوم از الان به مردی که بخواهد خواهرم را از من بگیرد حسودیم می‌شود.
خنده‌ای کردم و برق‌ها را خاموش کردم که تقه‌ای به در خورد. از رختخواب بلند شدم و به طرف در رفتم و آن را گشودم، هیکل ظریف سوسن میان روشنایی راهرو در چشمم نشست که گفت:
-‌ وای فروغ‌جان خواب بودی؟
لبخند کم‌رنگی به لب راندم و گفتم:
-‌ نه تازه چراغ اتاق را خاموش کردم.
-‌ چرا سر شام پایین نیامدی؟
-‌ میلی به خوردن نداشتم. چیزی شده سوسن؟
-‌ نه ما همگی داریم به لب دریا می‌رویم خواستم به تو و فروزان خبر بدهم... .
هنوز حرفش به پایان نرسیده بود که فروزان از پشت من اظهار وجود کرد و سرخوش گفت:
- من هم با شما می‌آیم.
نفسم را بیرون راندم و با نگاه عاقل اندرسفیهی او را برانداز کردم اما او چموشانه از زیر بازویم بیرون دوید و با شیطنت همیشگیش گفت:
-‌ فروغ تازه سر شب است بیا برویم ما آمده‌ایم تفریح کنیم نه این‌که گوشه اتاق کز کنیم.
سوسن خندید و دستش را دور گردن فروزان حلقه زد و گفت:
-‌ به نظرم فروزان راست می‌گوید چند شب بیشتر مهمان این شهر و دریا بیشتر نیستیم اگه خسته نیستی و دوست داشتی، همراه ما بیا.
فروزان دستم را کشید و گفت:
-‌ فروغ تو را به خدا بیا بدون تو انگار پاره‌ای از وجودم جا مانده و به من خوش نمی‌گذرد.
سری تکان دادم و با اکراه و بی‌میلی گفتم:
-‌ باشه اما زود برمی‌گردیم.
سوسن و فروزان از جلو پیشاپیش حرکت کردند و من از پشت سر آن‌ها به راه افتادم و گفتم:
-‌ خاله هم می‌آید؟
سوسن گفت:
-‌‌ نه عزیزجان خسته بود و خواست استراحت کنه فقط ما جوان‌ها می‌خواهیم کنار دریا آتش روشن کنیم و کمی خوش باشیم.
وارد سالن که شدیم صدای قاه‌قاه خنده‌های بهروز و حمید و حمیرا در هم می‌آمیخت که سمباده‌ی روحم بود. نگاهم با نگاه حمید گره خورد که سازش را به شانه انداخته بود. هردو مغرورانه یکدیگر را برانداز کردیم اما زود نگاه از او گرفتم و با افاده روی از او کج کردم. همه به راه افتادیم که حمیرا تا چشمش به من خورد، پوزخند تمسخرباری لب‌های گوشتی و قرمزش را شکل داد و رو به گفت:
-‌ فروغ‌جان بیداری؟ سر میز شام نیامدی تصور کردم شاید مثل آن دوران‌ها از ما قهر کردی.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین