- Jun
- 1,016
- 6,615
- مدالها
- 2
تا زمانی که او را به اتاق مراقبت ویژه منتقل کنند، در کنارش بودم اما همچنان در خوابی عمیق فرو رفته بود و من در خیالات و سرزنشهای عقلم دست و پا میزدم.
آنقدر خودم را به خاطر این حس سرزنش کردم و چهرهی سوسن را به خاطر آوردم که عاقبت قلبم در مقابل عقلم عقبنشینی کرد. من نباید تسلیم یک احساس زودگذر و گناه آلود میشدم. حتی فکرش هم خ*یانت به سوسن بود و من هرگز حاضر نبودم احساس خودم را نسبت به سوسن ارجح بدانم. حتی اگر حمید دست رد بر سی*ن*هی سوسن میزد باز هم حمید لقمهی دهان من نبود چون خیالش هم زشت بود که من با عشقِ دخترخالهام سَر و سِرّی داشته باشم.
با این افکار به آرامی بر آن احساس غلبه کردم و درست غروب بود که قامت او در چشمانم نشست.
قلبم در سی*ن*ه غوغا به پا کرد. از جا برخاستم و لب به هم فشردم و با نهیبی به سوی او پیش رفتم. او از دور با دیدنم با طمانینه پیش آمد. به هم که رسیدیم دست و دلم باز میلرزید. او کنجکاو سلامی داد و گفت:
- به اتاق پسرک سر زدم اما تختش خالی بود.
با صدایی نه چندان مرتعش گفتم:
- سلام. راستش دکتر برای معاینه آمد و خواست امشب را در بخش مراقبتهای ویژه درمانگاه بستری بماند.
او به من چشم دوخت و گفت:
- خب حالش چهطور است؟ به هوش نیامده؟!
خودم را محکم گرفتم و گفتم:
- نه! به یکی از پرستارهایی که میشناسم سپردم امشب را مراقبش باشد چون من هم بیشتر از این نمیتوانم در بیمارستان بمانم و باید به خانه برگردم.
او گفت:
- اگر مانعی ندارد من میتوانم کنارش باشم.
نفس لرزانم را بیرون راندم و به او زل زدم. او در انتظار جواب به من خیره ماند و من در هیاهوی حالم سردرگم مانده بودم. از ترس اینکه صدای قلبم به گوشش برسد یک گام از او دور شدم و گفتم:
- اگر بخواهید میتوانم سفارش شما را بکنم اما عمورضا نگران نشوند.
لبخندی کمرنگ به لب راند که بنیان دلم را زیر و رو کرد و گفت:
- نه از قبل به خانه اطلاع دادم که شاید شب به خانه نیایم.
هردو نگاهمان به هم بود و من در اشتیاق چشمانش گم شده بودم. با یاد سوسن نگاه از او دزدیدم و گفتم:
- باشد. پس هر تغییری در حالش مشاهده کردید مرا بی خبر نگذارید. اما... .
او مشتاق پرسید:
- اما چی؟
نگاه از او چرخاندم و با دلهرهای بیوصف گفتم:
- باید با شما راجع به مسئله مهمی صحبت کنم.
او خونسرد لبخندی به لب راند و گفت:
- البته.
نگاهم سوی او چرخید و حسی ته دلم خالی شد. چرا هیچ به این فکر نکرده بودم که شاید حمید هم به سوسن بیمیل نباشد؟! اگر این باشد چه حالی خواهم داشت؟ گویا کل بیمارستان بر سرم آوار شد اما زود بر خودم مسلط شدم و گفتم:
- پس اجازه بدید من باید برای رفتن به خانه آماده شوم حین رفتن در حیاط با هم صحبت میکنیم.
آنقدر خودم را به خاطر این حس سرزنش کردم و چهرهی سوسن را به خاطر آوردم که عاقبت قلبم در مقابل عقلم عقبنشینی کرد. من نباید تسلیم یک احساس زودگذر و گناه آلود میشدم. حتی فکرش هم خ*یانت به سوسن بود و من هرگز حاضر نبودم احساس خودم را نسبت به سوسن ارجح بدانم. حتی اگر حمید دست رد بر سی*ن*هی سوسن میزد باز هم حمید لقمهی دهان من نبود چون خیالش هم زشت بود که من با عشقِ دخترخالهام سَر و سِرّی داشته باشم.
با این افکار به آرامی بر آن احساس غلبه کردم و درست غروب بود که قامت او در چشمانم نشست.
قلبم در سی*ن*ه غوغا به پا کرد. از جا برخاستم و لب به هم فشردم و با نهیبی به سوی او پیش رفتم. او از دور با دیدنم با طمانینه پیش آمد. به هم که رسیدیم دست و دلم باز میلرزید. او کنجکاو سلامی داد و گفت:
- به اتاق پسرک سر زدم اما تختش خالی بود.
با صدایی نه چندان مرتعش گفتم:
- سلام. راستش دکتر برای معاینه آمد و خواست امشب را در بخش مراقبتهای ویژه درمانگاه بستری بماند.
او به من چشم دوخت و گفت:
- خب حالش چهطور است؟ به هوش نیامده؟!
خودم را محکم گرفتم و گفتم:
- نه! به یکی از پرستارهایی که میشناسم سپردم امشب را مراقبش باشد چون من هم بیشتر از این نمیتوانم در بیمارستان بمانم و باید به خانه برگردم.
او گفت:
- اگر مانعی ندارد من میتوانم کنارش باشم.
نفس لرزانم را بیرون راندم و به او زل زدم. او در انتظار جواب به من خیره ماند و من در هیاهوی حالم سردرگم مانده بودم. از ترس اینکه صدای قلبم به گوشش برسد یک گام از او دور شدم و گفتم:
- اگر بخواهید میتوانم سفارش شما را بکنم اما عمورضا نگران نشوند.
لبخندی کمرنگ به لب راند که بنیان دلم را زیر و رو کرد و گفت:
- نه از قبل به خانه اطلاع دادم که شاید شب به خانه نیایم.
هردو نگاهمان به هم بود و من در اشتیاق چشمانش گم شده بودم. با یاد سوسن نگاه از او دزدیدم و گفتم:
- باشد. پس هر تغییری در حالش مشاهده کردید مرا بی خبر نگذارید. اما... .
او مشتاق پرسید:
- اما چی؟
نگاه از او چرخاندم و با دلهرهای بیوصف گفتم:
- باید با شما راجع به مسئله مهمی صحبت کنم.
او خونسرد لبخندی به لب راند و گفت:
- البته.
نگاهم سوی او چرخید و حسی ته دلم خالی شد. چرا هیچ به این فکر نکرده بودم که شاید حمید هم به سوسن بیمیل نباشد؟! اگر این باشد چه حالی خواهم داشت؟ گویا کل بیمارستان بر سرم آوار شد اما زود بر خودم مسلط شدم و گفتم:
- پس اجازه بدید من باید برای رفتن به خانه آماده شوم حین رفتن در حیاط با هم صحبت میکنیم.