جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,159 بازدید, 658 پاسخ و 44 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
تا زمانی که او را به اتاق مراقبت ویژه منتقل کنند، در کنارش بودم اما همچنان در خوابی عمیق فرو رفته بود و من در خیالات و سرزنش‌های عقلم دست و پا می‌زدم.
آن‌قدر خودم را به خاطر این حس سرزنش کردم و چهره‌ی سوسن را به خاطر آوردم که عاقبت قلبم در مقابل عقلم عقب‌نشینی کرد. من نباید تسلیم یک احساس زودگذر و گناه آلود می‌شدم. حتی فکرش هم خ*یانت به سوسن بود و من هرگز حاضر نبودم احساس خودم را نسبت به سوسن ارجح بدانم. حتی اگر حمید دست رد بر سی*ن*ه‌ی سوسن می‌زد باز هم حمید لقمه‌ی دهان من نبود چون خیالش هم زشت بود که من با عشقِ دخترخاله‌ام سَر و سِرّی داشته باشم.
با این افکار به آرامی بر آن احساس غلبه کردم و درست غروب بود که قامت او در چشمانم نشست.
قلبم در سی*ن*ه غوغا به پا کرد. از جا برخاستم و لب به هم فشردم و با نهیبی به سوی او پیش رفتم. او از دور با دیدنم با طمانینه پیش آمد. به هم که رسیدیم دست و دلم باز می‌لرزید. او کنجکاو سلامی داد و گفت:
-‌‌ به اتاق پسرک سر زدم اما تختش خالی بود.
با صدایی نه چندان مرتعش گفتم:
-‌ سلام. راستش دکتر برای معاینه آمد و خواست امشب را در بخش مراقبت‌های ویژه درمانگاه بستری بماند.
او به من چشم دوخت و گفت:
-‌ خب حالش چه‌طور است؟ به هوش نیامده؟!
خودم را محکم گرفتم و گفتم:
-‌ نه! به یکی از پرستارهایی که می‌شناسم سپردم امشب را مراقبش باشد چون من هم بیشتر از این نمی‌توانم در بیمارستان بمانم و باید به خانه برگردم.
او گفت:
-‌ اگر مانعی ندارد من می‌توانم کنارش باشم.
نفس لرزانم را بیرون راندم و به او زل زدم. او در انتظار جواب به من خیره ماند و من در هیاهوی حالم سردرگم مانده بودم. از ترس این‌که صدای قلبم به گوشش برسد یک گام از او دور شدم و گفتم:
-‌ اگر بخواهید می‌توانم سفارش شما را بکنم اما عمورضا نگران نشوند.
لبخندی کم‌رنگ به لب راند که بنیان دلم را زیر و رو کرد و گفت:
-‌ نه از قبل به خانه اطلاع دادم که شاید شب به خانه نیایم.
هردو نگاهمان به هم بود و من در اشتیاق چشمانش گم شده بودم. با یاد سوسن نگاه از او دزدیدم و گفتم:
-‌ باشد. پس هر تغییری در حالش مشاهده کردید مرا بی خبر نگذارید. اما... .
او مشتاق پرسید:
-‌ اما چی؟
نگاه از او چرخاندم و با دلهره‌ای بی‌وصف گفتم:
-‌ باید با شما راجع به مسئله مهمی صحبت کنم.
او خونسرد لبخندی به لب راند و گفت:
-‌ البته.
نگاهم سوی او چرخید و حسی ته دلم خالی شد. چرا هیچ به این فکر نکرده بودم که شاید حمید هم به سوسن بی‌میل نباشد؟! اگر این باشد چه حالی خواهم داشت؟ گویا کل بیمارستان بر سرم آوار شد اما زود بر خودم مسلط شدم و گفتم:
-‌ پس اجازه بدید من باید برای رفتن به خانه آماده شوم حین رفتن در حیاط با هم صحبت می‌کنیم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
او سری تکان داد و با نگاهی که برق عجیبی در آن می‌درخشید گفت:
-‌ البته.
روی از گرداندم و با حالی که زیر و رو شده بود به سوی اتاق رختکن رفتم. در را که بستم به آن تکیه دادم و دست به روی قلبم گذاشتم و زیر لب زمزمه کردم: آه فروغ! دیوانه شده‌ای؟ باز چه مرگت هست؟ چشم به عشقِ کَس دیگه‌ای داری؟ شرمت نمی‌شود؟ خجالت نمی‌کشی؟ مگر قرار نبود تو واسطه‌ی بیان احساسات سوسن به او باشی پس این دیگر چه حال و روزی است؟
به خودم نهیب زدم. از در فاصله گرفتم و حالم از خودم متعفن شده بود. دلگیر به سوی رختکن رفتم و لباس پوشیدم و به رسالتم فکر کردم و این‌که چه‌طور حال سوسن را برای او بیان کنم و میانجیگری این عشق را کنم.
پالتوی خزم را پوشیدم و شال را دور گردنم بستم. حالا دست و دلم پیش نمی‌رفت. نه به خاطر خودم برای این‌که نمی‌دانستم چه‌طور او را قانع کنم که به سوسن توجه کند و به این که چه‌طور به تماشا بنشینم و لبخند رضایت را بر چهره‌اش ببینم که از این میانجیگری خوشحال و خرسند و راضی است.
آهی کشیدم و به خودم توپیدم وقتش بود که پا روی آن هوس زودگذر که امروز تمام ذهنم را آشفته کرده بود بگذارم. کیفم را برداشتم و از اتاق بیرون زدم چند نفس عمیق کشیدم و به راه افتادم به سالن درمانگاه که رسیدم او را در انتظار خود یافتم. نگاه هردوی ما باز هم به هم گره خورد. مصمم لب فشردم و با خودم گفتم: دیگر تمام شد... فروغ به خودت برگردد.
با گام‌های مصمم پیش رفتم و مقابلش ایستادم و گفتم:
-‌ قدری وقت شما رو می‌گیرم.
او لبخندی به لب راند و گفت:
-‌ اختیار دارید. مشتاقم اگر کاری بود انجام دهم.
سری تکان دادم و دوشادوش هم در حالی که دیواری از سکوت بین ما فاصله انداخته بود به حیاط درمانگاه رفتیم. غروب دلگیری بود و نفس‌هایمان چون بخار در آن هوای سرد زمستانی محو می‌شد. مقابلش ایستادم و به چهره‌اش زل زدم. دست پایم را گم کرده بودم و نمی‌دانستم از کجا سر صحبت را با او باز کنم. او لبخندی به لب راند و گفت:
-‌ چی شده فروغ؟! اتفاقی افتاده؟
اسمم را که صدا کرد قلبم فروریخت، نگاه از او دزدیدم و گفتم:
-‌ راستش خیلی وقت هست می‌خواهم راجع به این موضوع با شما حرف بزنم اما شرایطش مهیا نمی‌شد.
او نگاهش سوی من ماند و گفت:
-‌ خب؟!
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
-‌ فکر می‌کنم که شما اندکی متوجه اتفاقاتی که بین شما و سوسن افتاده شده باشید. این حرف‌ها را که می‌زنم سوسن از ماجرا خبر ندارد. می‌دانید... سوسن مثل فروزان برای من خاطرش عزیز است و من دلم نمی‌خواست در کنج خانه بنشیند و غمباد بگیرد. چون دیدم جرات ابراز و جسارت مکنویات درون قلبش را نداشت خودم پا پیش... .
نگاهش رنگ باخت و نفسش را با تمسخر بیرون راند و حرفم را برید وگفت:
- کافیه فروغ! ادامه نده.
هاج و واج ماندم که او با اوقات تلخی چهره از من گرفت و گفت:
-‌ سوسن با نامه نتوانست، حالا تو را اجیر کرده.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
برای لحظه‌ای زبانم بند آمده بود. به او زل زدم و مردد گفتم:
-‌ تو از حال سوسن خبر داری؟! می‌دانستی آن نامه... .
حرفم را برید و دلگیر غرید:
-‌ سوسن چرا باید از بین این همه آدم تو را اجیر کند تا حرف‌هایش را به من بزند.
آب دهانم را به سختی قورت دادم و گفتم:
-‌ اما سوسن از این ماجرا خبر ندارد من خودم خواستم که راجع به احساس سوسن با تو حرف بزنم .
نفسش را تمسخر بیرون راند و با آشفته حالی گفت:
-‌ من سال‌هاست با سوسن بزرگ شدم، سوسن جسارت هیچ کاری را ندارد و خوب می‌دانم پشت همه‌ی این کارها فقط خودت بودی! همان روز توی قایق که از پشتش در آمدی خبر داشتم که تو پیشنهاد هدیه دادن و ابراز علاقه را در قایق به او داده بودی و چون حیله و مکرتان خوب پیش نرفت از پشتش درآمدی و مقابلم جبهه گرفتی. حتماً نامه نوشتن هم پیشنهاد تو بوده و باز هم که دیدید کار به جایی نرسیده پیراهن بابا را بهانه کردی و پا پیش گذاشتی تا دلالی و میانجیگری او را بکنی.
حیرت‌زده با دهان نیمه باز او را نگریستم، نفسم را با تمسخر بیرون راندم و طلبکار گفتم:
-‌ بفرمائید یک دختر چه‌طور عشقش را به کسی که خودش را به نادانی می‌زند، ابراز کند؟! حالا که از احساس او خبر داشتی، لابد به مذاقت خوش می‌آمد که دختر بدبخت، چپ و راست موس موس کند و نازت را بکشد. حتماً جوهری که روی نامه ریختی هم از روی قصد و غرض بود.
نگاهش تند شد و گفت:
-‌ من هیچ زمان دنبال آزار سوسن نبودم و اگر تو هی به هر بهانه به او امید نمی‌دادی سوسن خیلی زودتر از رفتار من ناامید می‌شد و جوابش را می‌گرفت. اما تو فروغ! با دخالت کردن و دلسوزی‌های بی‌جا، همه چیز را خراب‌تر کردی و سوسن را به عشقی پوچ امیدوار می‌کردی.
نفسم را با حرص بیرون راندم و طلبکارانه گفتم:
-‌ من فقط سعی کردم به سوسن کمک کنم تا راه پیش پایش بگذارم اما مثل این‌که تو عشق و محبت سوسن به خودت را در حد یک سرگرمی می‌دیدی و او را بازی می‌دادی. لااقل جسارت این را نداشتی که حست را با او درمیان بگذاری و خیالش را راحت کنی!
خشمگین رو به من گفت:
-‌ چه‌طور انتظاری داری به صورت دختری که فقط از من انتظار دارد دوستش داشته باشم بگویم تو را مثل یک خواهر دوست دارم و دلم در گرو کسی دیگری است.
از شنیدن این حرف گویا آب یخی به صورتم پاشیدند. حیرت‌زده نگاهم به صورتش خشک شد و قلبم فرو ریخت. یک آن به خیالات احمقانه چند لحظه قبلم خندیدم... او دل در گرو کسی دارد؟! درست شنیدم؟
با ناراحتی بی‌وصفی گفت:
-‌ حالا ماموریتت را تمام کن و حرفم را به گوش سوسن برسان و بخواه که همه‌ی حس و حالش را فراموش کند.
با حالی دگرگون که هنوز به خودم نیامده بودم، گفتم:
-‌ اما سوسن تو را می‌پرستد. من چه‌طور این حرف را به او بزنم. او از شنیدن آن دق می‌کند.
نفسش را با ناراحتی بیرون راند و دلگیر به من گفت:
-‌ از بین همه آدم چرا تو باید عشق سوسن را به من ابراز کنی؟! پس بین ما تنها کسی که جسور است انگار تویی! من هم هنوز جسارت بیان حسم را به دختری که تمام فکر و ذهنم تسخیرش شده را ندارم. حتی جسارت شکستن دل سوسن را هم ندارم چون خودم می‌دانم که عشق درد بدی است و نخواستن و پَس زده شدن از آن بدتر است.
این را گفت و دلخور روی از من چرخاند و راه رفتن را پیش گرفت. از جا کنده شدم و به بازویش چنگ انداختم. از راه رفتن متوقف شد و من نالیدم:
-‌ دروغ است؟ تو فقط می‌خواهی من و او را از سر باز کنی.
چهره برگرداند و دلگیر به من زل زد. در انتظار جواب به او خیره بودم. چهره‌های ما در هاله‌ای از تاریکی داشت گم می‌شد، چشمانش مات و کدر به نظر می‌رسید، دستش را دلگیر از دستم کشید و لب گشود و دردمند و مصمم گفت:
-‌ من مدتی است که عاشق دختری شدم و حالا تو تنها کسی هستی که راز مرا می‌داند. چه او مرا بخواهد چه نخواهد؛ سوسن هرگز جای او را در قلبم نخواهد گرفت.
با گفتن این حرف از مقابل من که چون مجسمه‌ای خشک شده بودم؛ گذشت و دور و دور شد. گویا تمام درمانگاه فیروزگر بر سرم آوار شد. باورم نمی‌شد که او دل در گرو کسی دارد. بی‌گمان حرفش حقیقت داشت و من مانده بودم با چاهی که در دلم کنده بودند و باری که روی شانه‌ام مانده بود. حالا چه‌طور به سوسن این قضیه را می‌گفتم. چه‌طور می‌خواستم از او دل بکند و میدان را برای رقیبش خالی کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
از شیشه ماشین به بیرون زل زدم. در تاریکی اول شب خیابان‌های سرد تهران رفت و آمدی به چشم نمی‌خورد هر از گاهی برق اتومبیلی که از روبه‌رو می‌آمد چشمانم را می‌زد. زیرچشمی نگاهی به پدرم کردم که در صندلی شاگرد، جلوس کرده بود. آقا یونس هم که شش دانگ حواسش را به رانندگی داده بود. فروزان هم در سکوتش با پالتوی خزش بازی می‌کرد و هر از گاهی به روبه‌رو خیره می‌شد. سکوت سنگینی در تمام طول راه حکم‌فرما بود. اصلاً حال و حوصله‌ی مهمانی‌های اعیانی دوست و همکار پدرم را نداشتم. با چهره‌ای آویزان سر به تکیه‌گاه صندلی فشردم و خیالم به سوی سوسن پر کشید؛ در این یک هفته به هر بهانه‌ای او را دست به سر کردم و از دیدن او طفره رفتم. حتی به بهانه امتحان برای دیدن خاله هم به شاه‌عبدالعظیم نرفتم. می‌دانستم سوسن در عین چشم انتظاری چون اسپند روی آتش است و به خاطر سر باز زدن من از ملاقاتش، تا حالا شصتش خبردار شده که اوضاع خوب پیش نرفته اما چاره‌ای هم جز این نمی‌دیدم، چرا که شنیدن حقیقت برایش به مراتب از انتظار کشیدن سخت‌تر بود.
نفسم را بیرون راندم و دوباره ذهنم پی حمید آشفته شد. فردای همان‌روز که بیمارستان رفتم، حمید بالای سر آن کودک بیچاره یک‌دم چشم برهم نگذاشته بود. از کارش حیرت کرده بودم و مثل همیشه باورش برایم شگفت‌آور بود که او چنین قلب سخاوتمندانه‌ای داشته باشد و شب تا صبح بالای سر کودکی که اصلاً او را نمی‌شناخت و حتی اسمش را هم نمی‌دانست، بیدار بماند. کارش حالم را منقلب‌تر از قبل کرده بود. از رفتارش گیج و سردرگم بودم تا جایی که تمام هفته ذهنم در تسخیرش بود. هر بار که قلبم به او متمایل می‌شد با یادآوری سوسن و حرف‌های حمید، خودم را به عقب می‌راندم و حس ملایمی را که نسبت به او احساس می‌کردم را سرکوب می‌کردم.
نفسم را بیرون راندم و سعی کردم ذهنم را از او جدا کنم دوباره چشم به خیابان دوختم و کودکی را از دور در آن خیابان نیمه‌ تاریک دیدم که از روبه‌رو می‌آمد. خیز ناگهانی به سوی شیشه برداشتم تا چهره‌ی او را در تاریکی ببینم، شاید همان کودک واکسی باشد اما او نبود. درست از همان روزی که حمید او را به من سپرد، دیگر آن کودک را ندیدم. شلوغی روز و مشغول درس شدن سبب شده بود از او غافل شوم و او پنهانی از دید پرستاران، از بیمارستان با آن حال نامساعدش فرار کرده بود. به دنبالش به جای قبلی رفتم اما او را نیافتم و ذهنم درگیر او بود. تمام دغدغه‌ام شنیدن خبری از مساعد بودن حالش شده بود. صاحب مغازه‌ای که همیشه او در کنار مغازه‌اش بساط می‌کرد، با حالی متاسف به حمید گفته بود که آن کودک خانواده‌ای ندارد و زیر دستان عمه و شوهرعمه بزرگ می‌شود و همین قلبم را به درد آورده بود. پیوسته به دنبال او بودم و هر کودک واکسی که می‌دیدم نشان او را می‌پرسیدم.
با تکان‌های ماشین افکارم از هم گسیخت. ماشین مقابل یک در بزرگ آهنی از حرکت باز ایستاد و چندنفر با لباس‌های یک‌د‌ست با احترام خم شدند و با اشاره دست آقا یونس را به داخل راهنمایی کردند. آرزو داشتم به ازای هر متر که به آن عمارت نزدیک می‌شدیم هزاران متر دورتر می‌شدیم.
صدای شَرَق شَرَق حرکت لاستیک‌ها روی سنگ‌ریزه‌های روی مسیر سکوت میانمان را می‌شکست. ماشین از حرکت ایستاد و آقا یونس با عجله پیاده شد و با حالی خمیده که شبیه تعظیم بود در ماشین را برای پدرم گشود. پدرم هیکل فربه و تنومندش را تکان داد و از ماشین بیرون رفت و به دنبال آن در بسته شد و آقا یونس در را برای ما باز کرد و ابتدا فروزان خرامان از ماشین پیاده شد و بعد من پیاده شدم و از آقا یونس تشکر کردم. نگاهم به چهره استخوانی و سر و ریش سپیدش افتاد که با این سن هنوز هم باید برای پدر و ما تعظیم می‌کرد. با این افکار، از خودم و خانواده‌ام دلگیر شدم. پدرم خطاب به ما با اشاره چشم خواست پشت سرش به راه بیافتیم. در نور کورسوی تیره برق‌ها نگاهم به باغچه‌ها و برف‌های تلنبار شده افتاد و باز ذهنم ناخودآگاه گریزی زد به آن روز برفی که حمید سر مسیرمان قرار گرفته بود و می‌خواست ما را برساند و باز نگاهش، خنده‌اش و قد و قامتش جلوی چشمانم نقش بست. دوباره حس عجیبی چون نسیم مطبوعی در قلبم می‌وزید که با به یاد آوردن سوسن، سری با هراس تکان دادم و آن افکار را از خود راندم و سرزنش‌بار مثل همیشه به خود توپیدم: آخر مرا چه به او؟ مگر نگفت خاطرش متعلق به دختری است. وای فروغ! دست بردار دیگر!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
نفسم را به شکل آهی بیرون دادم که چون بخار در تاریکی محو شد. همراه پدر در آستانه عمارت ایستادیم. مردی جلیقه‌پوش تعظیمی کرد و به ما خوش‌آمد گفت، صدای ساز و مطرب در فضا باز مرا پرت گذشته‌ها و او کرد، انگار هرچه می‌خواستم از او فرار کنم یادش چون ریسمانی بود که دور گردنم پیچیده و مرا در یک آن می‌کشید و به خاطره‌ای دیگری از خود پرت می‌کرد. با فشار دست فروزان به خود آمدم و مقابل پدرم، مردی تنومند و مسنی را دیدم که با اشتیاق به سوی پدرم گام برداشت. چشم چرخاندم و همه‌جا را از نظر گذراندم. سالن بزرگی که دورتا دور آن صندلی چیده بودند و مهمانان بزک دوزک کرده روی آن لمیده بودند و با چشم‌هایش کنجکاوشان ما را قورت می‌دادند. به دنبال آن زنی چاق که به سختی هیکلش را تکان می‌داد با لبخند گِل‌گشادی به همسرش پیوست و به گرمی از پدر استقبال کردند و نگاهشان سوی ما گشت. که گویا مهمانی به خاطر پسر آن‌ها ترتیب داده شده بود و صاحب مجلس آن‌ها بودند.
فروزان با خوش‌رویی مثل همیشه بر من پیشی گرفت، همسر سرهنگ با چاپلوسی پیش آمد و گفت:
-‌ وای خدا چه دخترهای زیبا و طنازی می‌بینم.
سپس رو به پدرم کرد و گفت:
-‌ تیمسار جواهری الحق که دخترهایتان مثل یک تکه جواهر می‌درخشند. هردو مثل مرحوم فرخنده‌خانم زیبا و تو دل برو هستند.
سپس فروزان را در آغوش کشید.
نگاهم سوی پدرم چرخید که لبخند کم‌جان و محزونی گوشه‌ی لبش جا خوش کرد. هنوز هم ته مانده‌ای از حسرت و آن عشق تلخ را می‌شد در چهره‌ی خشنش دید.
همسر سرهنگ از فروزان جدا شد و با نگاهی خریدارانه لبخند گِل گشادی روی لب راند؛ در پاسخش لبخند زورکی به لب راندم و با او احوال‌پرسی غلیظی به او کردم. او صمیمانه مرا در آغوش کشید و گفت:
-‌ شما باید فروغ خانم باشید. همیشه عمه‌خانمتان ذکر خیرتان را پیش ما می‌کند. گفته بودند که شما نفر اول تو مدرسه تربیت پرستار و بهیار هستید.
لبخند تصنعی به لب راندم و گفتم:
-‌ نظر لطف شماست.
سپس ابرویی معنادار روبه همسرش تکان داد و او هم جلو آمد و دستی به کراواتش کشید و درحالی که شکم بزرگش از بقیه هیکلش جلوتر می‌آمد سوی ما آمد و دست من و فروزان را فشرد و به ما خوش‌آمدگویی کرد.
پدرم پرسید:
-‌ خب سرهنگ چه خبر از ارسلان؟! مهمانی امشب را به خاطر او ترتیب دادید اما این‌جا او را در مجلس نمی‌بینم.
همسر سرهنگ لبخندی به لب راند و پشت چشم نازکی کرد و گفت:
-‌‌ الان می‌گویم برای دست‌بوسی خدمت شما برسند.
سپس چشم چرخاند و به پسری که لباس نظامی سبز لجنی پوشیده بود نگریست و صدا زد:
-‌ ارسلان مادر... ارسلان‌جان... پسرم!
پسر که مشغول گفتگو بود با صدای مادر به خود آمد و با اشاره دست مادرش معذرت‌خواهی کوتاهی از همراهانش کرد و با طمانینه رو به سوی ما نهاد. مرد بلند قد و به غایت خوش‌چهره‌ای به نظر می‌رسید. پدرم لبخند پررنگی به لب راند و رو به سرهنگ گفت:
-‌ شنیده‌ام یک دوره مهارت‌ پیشرفته خلبانی را در تگزاس گذرانده و موفق به اخذ نشان خلبانی شده.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
مادرش با شوق و ذوق لبخندی زد و نگاه از پدر سوی من چرخاند و گفت:
-‌ اوه بله الان در نیروی هوایی شاهنشاهی خلبان است و چندین پرواز موفق در حضور اعلی حضرت داشتند. خود اعلی حضرت نشان لیاقت را به پسرم دادند.
طوری حرف می‌زد که انگار مخاطب صحبتش من بودم. لبخندی زدم. که ارسلان نزدیک شد و با ادب و احترام سلامی به پدر کرد. اولین‌بار بود که پدرم را این چنین مشتاق و چهره گشاده در مقابل کسی می‌دیدم. پدرم دستش را به گرمی فشرد و به او تبریک گفت. صحبت‌های سرهنگ و پدرم و او، کلافه‌ام کرده بود و دوست داشتم هرچه زودتر از آن مهمانی و نگاه‌های گاه و بی‌گاه همسر سرهنگ فرار می‌کردم. طولی نکشید که ارسلان چهره به سوی ما چرخاند و مادرش با عشوه گفت:
-‌ ایشان فروغ‌خانم دختر بزرگ تیمسار جواهری هستند و این دختر خوشگل و بامزه هم فروزان خانم دختر دوم تیمسار جواهری هستند.
او لبخندی زد که چهره کاریزماتیکش را جذاب‌تر می‌کرد و دست به سوی من دراز کرد. نگاهمان در هم گره خورد. ناچار با او دست دادم . درست مثل یک جنتلمن صحبت می‌کرد و از حضور ما در مجلسش ابراز خوشحالی و تشکر کرد. لبخندی به لب راندم و تبریک گفتم. از نگاه کردن به او گریزان بودم از شرم بود یا از نگاه خیره‌ی او، نمی‌دانم اما در آن لحظه کمی مضطرب و نگران بودم خصوصاً این‌که انگار کانون توجه کل آن مجلس شده بودم. اندکی بعد او با فروزان احوال‌پرسی گرمی کرد. سرهنگ به پدرم تعارف کرد که در مجلس بنشینیم. اما پدرم به سوی بقیه همکارانش رفت و من و فروزان با راهنمایی و توجهات همسر سرهنگ به سوی مجلس رفتیم و روی صندلی نشستیم. نگاه کنجکاو مهمانان که تک و توک گردن دراز کرده بودند و پچ‌پچ‌های مداوم می‌کردند، کلافه‌ام کرده بود خصوصاً این‌که همسر سرهنگ دست بردار نبود و برای چند لحظه‌ای کنار ما نشست و خطاب به من گفت:
-‌ خب فروغ‌خانم شنیده‌ام امسال فارغ‌التحصیل می‌شوید.
لبخند تصنعی بر لب راندم و گفتم:
-‌ بله امسال سال آخر دانشسرای پرستاری است.
لب باز کرد تا سوال دیگری بپرسد اما یکی از زنان آن مجلس صدایش کرد و ما را نجات داد. نفس راحتی کشیدم که فروزان با شیطنت گفت:
-‌ فروغ پارسال پدر خواستگاری ارسلان را مطرح کرد و تو زیربار نرفتی، حالا به نظرم باید تجدید نظر کنی! نگاه کن چه پسر جنتلمن و جذابی‌ است. همه آب دهانشان برایش به راه افتاده. من اگر جای تو باشم معطل نمی‌کنم. این‌طور که معلوم است همسر سرهنگ باز دلش می‌خواهد به خاطر تو پا پیش بگذارد.
حرف‌های فروزان مثل یک اسید به قلبم پاشید و با ناراحتی غریدم:
-‌ کم چرند بگو فروزان! اگر خیلی خودت دوست داری می‌توانی با او وصلت کنی.
فروزان حیران نگاهم کرد و گفت:
-‌ خدای من فروغ می‌خواهی بگویی چنین مرد تمام و کمالی چشمت را نگرفته؟ نگاه کن مثل یک نگین در این مجلس می‌درخشد.
با اشاره فروزان با اکراه او را نگریستم که با چند زن و مرد مشغول صحبت بود اما برخلاف فروزان او هیچ‌چیزش قلبم را تکان نمی‌داد. درونم از یک حس ممنوعه و عجیبی در تلاطم بود و ناخودآگاه ذهنم به سوی آن روزی که حمید برای بردن لباس پدرش آمده بود پرواز کرد. قد و قامت و چهره حمید انگار بیشتر بر دلم می‌نشست تا چهره‌ی غربی و بور ارسلان!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
برای این‌که فروزان را از سر باز کنم گفتم:
-‌ آن‌ها پارسال حرفشان را پیش کشیدند و جواب هم شنیدند هرگز دوباره پا پیش نمی‌گذارند.
فروزان کنجکاوانه گفت:
-‌ اما نگاه کن همسر سرهنگ دارد ما را به چند نفر نشان می‌دهد، معلوم است حرفشان در مورد ماست. معلوم است دوباره با دیدن تو وسوسه شدند. تازه پارسال که قصدشان را مطرح کرده بودند، تو را تا به حال ندیده بودند و صرف آشنایی با پدر می‌خواستند جلو بیایند اما حالا انگار مثل یک تکه یخ به دل‌شان چسبیده‌ای.
قلبم از حرف‌های فروزان فرو ریخت و ته دلم خالی شد. اصلاً دلم نمی‌خواست این حرف‌ها واقعیت داشته باشد و حرفش هم مرا می‌ترساند، اما فروزان همیشه زیرک‌تر و باهوش‌تر از من بود. تک سرفه‌ای کردم و چشم غره‌ای به او رفتم و گفتم:
-‌ امیدوارم که چشمشان تو را گرفته باشد!
پشت چشم نازکی کرد و گفت:
-‌ هرگز! بعد هم من تا خواهر بزرگتر ازدواج نکند در اولویت نیستم. خودت می‌دانی که پدر هرگز موافقت نمی‌کند.
-‌ خودم با او صحبت می‌کنم برای من مسئله‌ای نیست.
پوزخندی تمسخربار به لب راند و گفت:
-‌ فروغ تا تو ازدواج نکنی من ازدواج نخواهم کرد. بعد هم من ترجیح می‌دهم با یک کارمند دولت وصلت نکنم.
خنده‌ای به لب راندم و گفتم:
-‌ به نظرم از من جواب رد شنیدند و روی تو دارند نقشه می‌کشند.
خونسرد پا روی پا انداخت و گفت:
-‌ من شصتم خبردار شده که تو را می‌خواهند، بعد هم ارسلان به نظرم جوان خوبی می‌آید. امیدوارم بختت را به خیال خواستگاری ولیعهد نسوزانی. بالاخره تو دم بختی و بیست و یک‌سال داری پریوش دوستت دوتا بچه دارد.
بی‌تفاوت گفتم:
-‌ دوره شوهرداری و بچه‌داری سالهاست گذشته است.
-‌ آخرش چه؟! تا ابد می‌خواهی تنها بمانی؟ خودت می‌دانی که باید روزی ازدواج کنی.
-‌ اگر مرد زندگیم را یافتم ازدواج می‌کنم.
پوزخندی به لب راند و دوباره گردن کشید و ارسلان را کنجکاوانه نگریست و گفت:
-‌ هی فروغ نگاه کن. این جوانک‌ها نگاهشان به ما است حتی ارسلان هم ما را نگاه می‌کند.
نگاه فروزان را تعقیب کردم و دو سه جوانک کت و شلواری را به همراه ارسلان دیدم که چشمشان کاملاً به ما بود. چشم چرخاندم و کل مجلس را نگاه کردم انگار جز من و فروزان هیچ دختر دم بختی در آن مجلس نبود، همه یا سن و سال دار بودند و یا شوهر داشتند پس بی‌دلیل نبود که کانون توجه بقیه بودیم.
دوباره چشم چرخاندم و ارسلان را نگریستم که روبه‌روی ما بود و هر از گاهی ما را دید می‌زد. نفسم را با تمسخر بیرون راندم فروزان سیبی پوست گرفت و گفت:
-‌ من مطمئنم پا از این مجلس بیرون بگذاریم زمزمه خواستگاری به پا می‌شود.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
دیگر از حرف‌های فروزان کلافه‌ شده بودم از جا برخاستم و برای تازه کردن هوایی به راه افتادم او هاج و واج صدایم زد:
-‌ کجا؟
جوابش را ندادم. سر به زیر انداختم و از سالن بیرون جستم در راهروی مفروش قدری ایستادم و گیج و سر درگم نمی‌دانستم به کجا بروم ای کاش می‌شد از آن مجلس فرار می‌کردم. بی‌هدف راهرو را ادامه دادم دوباره ذهنم گره خورده بود به حمید و سوسن، به آن شبی که پشت پنجره اتاقم چون مجسمه‌ای خشک شده بود و به من که پشت پنجره ایستاده بودم زل زده بود، حتی به اتفاقی که بعد از نجات از انباری افتاد و از من به خاطر کارهایش عذرخواهی کرده بود، به آن پل چوبی که هنگام بازگشت یک لحظه سر چرخاندم و دیدم پائین پل نگاهم می‌کند و حتی نگاه‌های پر اشتیاقش که همواره می‌درخشید. حسی عجیب در قلبم ولوله‌ای به پا کرده بود. اما حرف آخرش چون پتکی شد و بر سرش کوبید و تمام کاخ خیالم را ویران کرد. آن‌قدر در وهم و خیالم غرق بودم که هیچ نفهمیدم کِی و چه زمان پله‌های طبقه‌ی بالا را بالا رفتم و چه‌طور بی‌آن‌که بفهمم در آستانه‌ی اتاقی بزرگ و درندشت ایستاده‌ام! اتاقی که پر از تابلوها و عتیقه‌جات بود. برای لحظه‌ای از حیرت شکوه آن مات ماندم.
چشمانم از دور تک تک وسایل درون اتاق را می‌کاوید، از صندلی چرمی که با پوست بوفالو ساخته شده بود و کنار قفسه بزرگی از کتاب قرار داشت تا چندین عاج کنده‌کاری شده از فیل و حتی دیوارکوب‌هایی از سر گوزن و ظروف سفالی چینی رنگ و لعاب دار و گرامافون بزرگ و طلایی رنگی که کنار پنجره‌ای با پرده‌های سرخ مخمل قرارداشت، و همگی در نوع خود تک و بی‌نظیر بودند.
تکانی به خود دادم و از ترس این‌که کسی مرا ببیند سراسیمه جنبیدم و در اتاق را به هم کوفتم و روی برگرداندم تا از پله‌ها پائین بروم که محکم به کسی برخوردم و یک گام به عقب رفتم، از ترس هین بلندی کشیدم و دو دستم را از سر وحشت مقابل دهانم گرفتم. آب دهانم را به سختی قورت دادم و نگاهم روی نگاه ارسلان قفل شد. از ترس چون چوبی خشکیده سر جایم راق و بی‌حرکت ماندم.
او با فاصله نزدیکی از من ایستاده بود و سر و گردنی از من بلندتر بود با همان لباس نظامی‌اش و چشمان زیتونی رنگ و درشتش به من زل زده بود. اندکی بعد به خودم آمدم و خون در چهره‌ام دوید و برای توجیه کارم جز اصوات نامفهومی از دهانم شنیده نمی‌شد.
عرق از سر و روی پیشانیم جاری شده بود و ضربان قلبم بالا و بالاتر رفت. مانده بودم چه‌طور کارم را توجیه کنم که او لبخند دوستانه‌ای بر لب آورد و گفت:
-‌ مادمازل گویا راه را گم کرده‌اید!
دوست داشتم زمین دهان باز می‌کرد و من در آن فرو می‌رفتم، آب دهانم را به سختی قورت دادم و با صدایی که گویا از قعر چاه شنیده می‌شد گفتم:
-‌ من... حواسم... یک لحظه نفهمیدم... نمی‌دانم چرا سر از این‌جا... .
لبخند و چهره‌ی آرامش بخشش کمی از استرسم کاست. دست به پشت کمر گره زد و گفت:
-‌ اشکالی ندارد اگر دوست داشته باشید می‌توانید آن‌جا را تماشا کنید و حتی مشتاق هستم خودم شخصاً شما را همراهی کنم.
دست‌پاچه و با لکنت گفتم:
-‌ نه... نه... متصدع اوقات نمی‌شوم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
او با همان چهره گشاده و شکفته‌اش از مقابلم تکانی خورد و خم شد دستگیره در پشت سرم را فشرد و در را باز کرد و اشاره کرد داخل شوم. درحالی که خون به چهره‌ام دویده بود و چک چک عرق شرم از سر و رویم روان بود سر چرخاندم و با اکراه درخواستش را پذیرفتم. درونم پر از سرزنش‌هایی بود که مرا می‌کوبید و شخصیتم را زیر سوال می‌برد و حالم از این تصور که قطعاً او پیش خودش تصور می‌کرد عجب دختر فضول و بی مبالاتی هستم، منقلب شده بود.
او با لبخندی به سالن نگریست و گفت: یکی از این‌ها هدیه خاندان پهلوی است و الباقی را در سفرهایی که به کشورهای مختلف داشتم خریدم. کنارش معذب گام برداشتم و حیران به صحبت‌هایش گوش دادم که مقابلم ایستاد و با چشمان درخشنده‌اش به من نگریست و گفت:
-‌ جسارتاً می‌توانم شما را فروغ صدا بزنم.
هاج و واج او را نگریستم و دست پاچه با صدایی که از ته حلقومم شنیده می‌شد گفتم:
-‌ ها؟نه...یعنی چرا چرا! بفرمائید.
او از دست‌پاچگی‌ام خنده‌ای کرد که ناخواسته مرا هم به خنده آورد. خنده‌اش را جمع و جور کرد و گفت:
-‌ خیلی خب فروغ خانم به نظرم بهتر است.
-‌ خواهش می‌کنم هرطور راحت هستید مرا به نام بخوانید.
درحالی که دست‌هایش را به پشت گره زده بود چندگام به جلو رفت و مقابل صندلی چرمی ایستاد و گفت:
-‌ این یکی هدیه‌ی پدر است. سلیقه مرا می‌دانستند و به مناسبت قبولی در دانشگاه خلبانی تگزاس برایم خریدند.
ابرویی بالا انداختم و او چند گام به سوی عاج کنده‌کاری شده زیبایی رفت و گفت:
-‌ دوماه پیش در پروازی که به آفریقا داشتم و مشغول خدمت بودم از سران حکومتی که برای بازدید از ایران و اعلی‌حضرت آمده بودند، این عاج را به یادگار گرفتم.
چشمانم از زیبایی آن گشاد شده بود و دستی به آن کشیدم و گفتم:
-‌ بسیار زیبا و هنرمندانه است.
او لبخندی به لب راند و با اشتیاق یکی‌یکی آن‌چه که در آن اتاقش قرار داشت را معرفی می‌کرد. گویا خلبان قهار و پرآوازه‌ای بود و در هر سفرش افراد استخوان‌داری را جابه‌جا می‌کرد. حتی شنیده بودم نشان لیاقتش را از اعلی‌حضرت گرفته بود و چندین‌بار خود شاه و همسرش فرح با پرواز او به فرانسه و آمریکا رفته‌ بودند.
کمی بعد مقابل قفسه‌های کتابش ایستاد و گفت:
-‌ و اما زیباترین و دنج‌ترین جای اتاق زمانی است که من غرق در جهان کتاب‌هایم باشم. سپس کتابی از آن بیرون کشید و بیتی از غزل‌های حافظ برایم خواند:
-‌ آن‌که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد/صبر و آرام تواند به من مسکین داد؟!
لبخند کم‌جانی به لب راندم و بی‌اختیار جای او ادامه دادم:
-‌ وان که گیسوی تو را رسم تطاول آموخت/ هم تواند از کرمش داد من غمگین داد؟!
برقی در چشمانش درخشید و با اشتیاق گفت:
-‌ پس آن طور که به نظر می‌رسد شما هم به اشعار حافظ علاقه دارید.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
لبخندی به لب راندم و در پاسخش گفتم:
-‌ من به تمام اشعار ایرانی علاقه دارم و مانند شما گاهی در دنیای شعر غرق می‌شوم اما با هیچ کتابی به اندازه حافظ انس نداشته‌ام.
با اشتیاق به من زل زد و در پاسخم گفت:
-‌ ای همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش/دلم از عشوه شیرین شکرخای تو خوش.
لبخندی به لب راندم و بیتی از مولانا برایش خواندم:
-‌ آن یار نکوی من، بگرفت گلوی من/ گفتا که چه می‌خواهی، گفتم که همین خواهم.
او گامی به جلو نهاد و هیجان‌زده گفت:
-‌ از مولانا بود؟
حیرت‌زده او را نگریستم و با سر تایید کردم برایم خواند:
-‌ آن سو مرو این سو بیا ای گلبن خندان من/ ای عقل عقل عقل من ای‌جان جان جان من.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
-‌ زیبا بود.
دوباره شعری از سعدی خواند:
-‌ به هوش بودم از اول که دل به کَس نسپارم/شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم.
لبخندی زدم و گفتم:
-‌ تصور نمی‌کردم یک نظامی روحیه‌ای بس هنردوست و لطیفی داشته باشد.
به سویم گام برداشت و گفت:
-‌ همان‌طور که یک پرستار برای آرامش خیالش به شعر پناه آورده من هم برای تغذیه روح و روانم به دنیای شعر پناه بردم.
نگاهش روی من ماند. دست‌پاچه تکانی به خود دادم و گفتم:
-‌ من دیگر باید بروم قطعاً فروزان و پدر از غیابم نگران شده‌اند.
سری تکان داد و گفت:
-‌ بله البته، امکانش هست شما را همراهی کنم.
از سر رودربایسی پذیرفتم. همراه او دوشادوش او، از اتاق بیرون رفتیم. همزمان که از پله‌ها سرازیر می‌شدیم گفت:
-‌ چرا من شما را در مراسمات دیگری ملاقات نکردم. حتی نمی‌دانستم تیمسار جواهری دو دختر بالغ دارند.
سر به زیر انداختم و گفتم:
-‌ بعد از فوت مادر خیلی کم در مراسمات درباریان و رسمی پدر شرکت می‌کردیم و بعد از سال‌ها این دومین مراسم رسمی هست که به خواست پدر حضور یافتیم، قبل از آن هم در مراسم تشریفات ارتقا رتبه پدر شرکت کردیم.
 
بالا پایین