جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,989 بازدید, 678 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
سپس با پیژامه‌ای که در تنش بود و اسلحه‌ای که در دستش می‌لرزید؛ پا برهنه از خانه بیرون دوید. حرف پدر گویی قلبم را از جا کند و هول و هراس تنم را به لرز درآورد و با صدایی مرتعش فریاد زدم:
-‌ بهجت چه شده؟
بهجت سراسیمه در حال دویدن گفت:
-‌ به آقا در اتاقش تعرض شده!
من و فروزان چون مجسمه خشکی مانده بودیم. پشت سر بهجت سراسیمه دویدیم اما او سراسیمه سوی خانه‌ی سرایداری دوید تا شوهرش و کرم را صدا بزند.
معطل نکردم و حیران سوی در اتاق پدر شتافتم تا شاید بفهمم چه اتفاقی برای او افتاده و آن صدای شکستن شیشه مربوط به کجا بوده؟
فروزان پشت سر من به اتاق پدر دوید و هردو با دیدن پنجره شکسته اتاق پدر و شیشه‌های خرد شده بیش از پیش حیرت کرده بودیم. صدا جیغ فروزان برای لحظه‌ای خون را در رگ‌هایم منجمد کرد و درحالی که با رنگ و رویی پریده با دست دهانش را گرفته بود با چشمانی حدقه زده به نقطه‌ای خیره مانده بود. رد نگاهش را که گرفتم؛ رسید به پیراهن نظامی پدر که با گلوله‌ای به دیوار دوخته شده بود. فقط مات و حیران آن را تماشا می‌کردم. چند گام پرتردید و لرزان جلو رفتم و مقابل رخت‌آویز دیواری ایستادم. گلوله درست در سی*ن*ه‌ی لباس فرو رفته و ضمائم و متعلقات پدر را سوراخ کرده بود و آن را به دیوار دوخته بود. ضربان قلبم بالا و بالاتر رفت. مانده بودم چه کسی چنین جسارتی کرده بود که تا درون باغ و خانه نفوذ کند و پیراهن پدر را هدف بگیرد. بی‌‌گمان پشت این کارش حرفی نهفته داشت، یا هشداری یا اخطاری یا می‌خواسته پدر را بترساند.
صدای صحبت‌های پدر و احمدآقا و کرم کمابیش شنیده می‌شد. خودم را به سمت پنجره شکسته رساندم و فروزان با ترس و لرز بازویم را گرفت و کشید و گفت:
-‌ فروغ، صبر کن! شاید همین‌جا باشد.
دستم را کشیدم و نفس‌نفس‌زنان درحالی که ریتم ضربان قلبم نامنظم شده بود جلو رفتم و پشت شیشه شکسته به تاریکی باغ و صدای منعکس شده احمداقا و کرم گوش سپردم که مثل یک مرغ سرکنده در باغ در پی آن شبح رمزآلود می‌دویدند و به هم اشاره می‌دادند.
دوباره از جا کنده شدم و به بیرون از اتاق دویدم. فروزان جیغ‌زنان به دنبالم آمد و گفت:
-‌ فروغ تو را به خدا همین‌جا بمان کجا می‌روی من می‌ترسم.
در عمارت را باز کردم و پا برهنه اندکی جلو دویدم. سایه‌هایی را می‌دیدم که در باغ آشفته می‌خزیدند و چراغ قوه‌هایشان را در باغ می‌رقصاندند. نمی‌دانم چقدر تماشای آن‌ها طول کشید تا پدرم را دیدم که با صورتی غضبناک و حالی بس آشفته که تا به حال او را این‌گونه ندیده بودم، با گام‌ها محکم و پر صلابتی پیش آمد و زیرلب غرولند می‌کرد:
-‌ اگر دستم به او برسد تکه‌تکه‌اش می‌کنم. خیال کرده ندیدمش! بالاخره گیرت می‌آورم. تمام جد و آبایت را می‌کشم.
از ترس از سر راه پدر که از چشمانش خون می‌بارید، کنار رفتم. فروزان هم چون من جرات نکرد لب باز کند. پدر خشمش را روی در پیاده کرد و با لگدی در نیمه‌باز را باز کرد و غرولندکنان داخل شد. پشت او احمدآقا و کرم و بهجت درحال گفتگو جلو آمدند. آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
-‌ چه شده؟ چه کسی توانسته بدون این‌که ما بفهمیم وارد عمارت شود؟
احمدآقا با تاسف سری تکان داد و گفت:
-‌ نمی‌دانم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
صدای فریادهای پدر به گوش می‌رسید که گویا داشت از ژاندارمری درخواست کمک می‌کرد، همگی به داخل رفتیم . پدر گوشی را روی تلفن کوبید و با دستی که در آن اسلحه مشکیش می‌لرزید با چشمانی سرخ و از حدقه بیرون زده گفت:
-‌ حتی اگر آب شده باشد و به زیر زمین رفته باشد، پیدایش می‌کنم.
بهجت با لیوانی مملو از آب‌قند درحالی که آن را هم می‌زد، سراسیمه از اشپزخانه بیرون جست و آن را به دست احمدآقا داد. احمدآقا هم به زور سعی داشت پدر را که چون کوه آتشفشانی دود می‌کرد را خاموش و آرام کند و می‌گفت:
-‌ آقا... تصدقتان شوم... بیایید کمی بخورید... رنگ به رو ندارید. برای قلبتان خوب نیست الان نیروهای ژاندارمری می‌رسند و انگشت‌نگاری می‌کنند. بالاخره پیدایش می‌کنیم. فکر کرده‌اند مملکت بی‌صاحب است؟!
پدر با خشم لیوان دستش را پس زد و نعره زد:
-‌ نمی‌خورم... کنار برو! باید گیرش بیاندازم.
بلوایی در خانه برپا بود، من و فروزان تلاش می‌کردیم پدر را کمی آرام کنیم. او چون مرغ سرکنده به اتاقش رفت و با صورتی کبود مقابل لباسش ایستاد و به آن خیره ماند. احمدآقا نچ‌نچی کرد و گفت:
-‌ هر حرامی بوده قصد کشتن شما را نداشته می‌خواسته آب را در دل شما تکان دهد. خدا رحم کرده بود به شما شلیک نکرده. حتماً این از خدا بی‌خبر می‌خواسته آشفته‌بازار در عمارت ایجاد کند. اما خیال کرده! طوری او را می‌گیریم و حالش را سر جا می‌آوریم که عبرت خلایق شود. دستم به او برسد او را می‌برم جایی که عرب نی بیاندازد.
پدرم بی‌‌آنکه حواسش پی وراجی‌های احمدآقا باشد فقط با چشمان از حدقه بیرون جسته به لباسش زل زده بود. صدای کوبیدن در و پس از آن صدای آژیر ماشین نیروهای شهربانی ما را به خود آورد. احمدآقا سراسیمه برای باز کردن و هدایت آنها به داخل، دوید . پشت او هم پدر از جا کنده شد و طولی نکشید که نیروهای شهربانی به اتاق پدر ریختند تا انگشت‌نگاری کنند و باغ را بررسی کنند اما چیزی یا مدرکی به دست آن‌ها نیامد. نه اثر انگشتی بود و نه رد پایی! تنها گلوله‌ای که نیمی از آن قلب لباس را شکافته و به دیوار فرو رفته بود. گلوله را از دیوار جدا کردند و از پدر سوال می‌کردند که پدرم با خشم می‌غرید که خواب بوده، به یکباره با صدای مهیب شلیک و شکستن شیشه اتاقش از خواب پریده و تنها سایه شبحی را دیده بود که فرز و چالاک در تاریکی باغ محو شده بود.
آن شب برای امنیت ما تعدادی از نیروهای شهربانی در باغ مستقر شدند و نگهبانی دادند. پدر هم تمام شب چشم روی هم نگذاشت.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
دو روزی از آن شب گذشته بود اما هنوز رعب و وحشت آن شب در اعضای خانه سایه افکنده بود. نه پدر آرامش خاطر داشت و نه ترس اتفاقات آن شب از دل ما محو می‌شد. هنوز خانه تحت‌نظر بود و پدر مسرانه به دنبال مسبب این اتفاقات به هر دری می‌زد. تمام تلاشش را کرد تا بتواند از تنها مدرک بازمانده که همان گلوله بود نوع اسلحه و صاحب آن را به دام بیاندازد. پی‌درپی پک به سیگارش می‌زد و غرق خیالش می‌شد و خانه را در غبار دود و توتون محو می‌کرد.
سر ظهر کارم که تمام شد، از بیمارستان بیرون آمدم، کرم طبق معمول منتظر من بود. لب فشردم و کیفم را روی شانه‌ام انداختم و دسته‌اش را فشردم. هی دل‌دل کردم یک جوری او را دست به سر کنم و به کمپانی فردین سر بزنم شاید خبری از آمدن حمید بگیرم اما با وضعی که پیش آمده بود محال بود کرم مرا به حال خودم بگذارد و برود.
سلامی دادم و داخل ماشین نشستم. ماشین دوری زد و در خیابان پهلوی به راه افتاد. من‌من‌کنان با تردید گفتم:
-‌ مسیرت را به سمت کامرانیه کج کن باید به کمپانی پسرخاله‌ام بروم و چیزی را از آنجا بگیرم.
کرم بی‌هیچ حرفی به آنچه می‌خواستم عمل کرد. تمام فکر و ذکرم آن بود که بهروز به خانه نرفته باشد و من بتوانم زمان درستی از آمدن حمید را بفهمم.
به کمپانی که رسیدیم بی‌معطلی پیاده شدم و به آن سوی خیابان رفتم. پله‌ها را با عجله بالا رفتم و خودم را به طبقه دوم رساندم. در سالن شرکت کسی نبود نفس‌نفس‌زنان اطراف را نگریستم. در اتاق فردین باز بود با عجله سوی اتاقش رفتم و در کمال حیرت جثه‌ی حمید را تک و تنها در اتاق فردین دیدم که روی نقشه‌ای خم شده بود و تمام حواسش روی آن بود. ناباورانه صدایش زدم، متعجب سر بلند کرد و نگاهش روی من میخکوب شد.
خوشحال با قلب پر آشوب داخل شدم. لباس سیاهی بر تنش بود و قدری ژولیده نشان می‌داد، خوشحال بی‌توجه به او گفتم:
-‌ حمید کی برگشتی؟ نگرانت شده بودم. بهروز می‌گفت از فردای عروسی به شیراز رفته‌اید.
لبخند بی‌جانی به لب راند و از پشت میز بیرون آمد و گفت:
-‌ سلام. اینجا چه کار می‌کنی؟
دلگیر زمزمه کردم:
-‌ کی برگشتی؟ بهروز پیغامم را به تو رساند؟ چرا سری به من نزدی؟
لبخندی زد و دستم را گرفت و اشاره کرد بنشینم. نشستم و در انتظار جواب به چهره‌ی بی‌حوصله و کلافه‌اش زل زدم. مقابلم ایستاد و گفت:
-‌ راستش دو روزی هست که آمدم اما شرایط طوری نبود که به دیدنت بیایم. اندکی هم حالم پریشان بود.
خاطرم آمد در این دو روز عمارت تحت نظر بود، گفتم:
-‌ آه راست گفتی خوب شد نیامدی... این دو شب از ترس و وحشت لرزیدیم.
نگاهم روی او افتاد اما از حرفم واکنشی نشان نداد و تعجبی نکرد. جا خوردم و انتظار داشتم دلیل آن را بپرسد اما فقط در سکوت نگاهم کرد. نگاهم روی پیراهن مشکیش افتاد و بهت‌زده پرسیدم:
-‌ چرا پیراهن مشکی پوشیدی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
رفت و روی صندلیش ولو شد و سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را چند لحظه بست. در انتظار جواب به صورت گرفته‌اش زل زدم، کمی بعد تکانی به خود داد و چشم باز کرد. نگاهش اندکی خیس شده بود نگاه از من دزدید و از پنجره اتاق به بیرون زل زد و گفت:
-‌ یکی از دوستانم مرحوم شده است.
از شنیدن آن خبر متاثر شدم و گفتم:
-‌ بیچاره! خدا رحمتش کند. چرا مرد؟ مریض و بدحال بود یا سانحه‌ای مسبب مرگش شده بود؟
نگاهش را از پنجره سوی من دوخت و چند ثانیه بی‌هیچ حرفی مصمم به صورتم زل زد و به تلخی زمزمه کرد:
-‌ هیچ‌کدام! او را کشتند.
دهانم نیمه‌باز ماند و گفتم:
-‌ چه کسی؟ آخر چرا؟
طلبکار گفت:
-‌ فکر می‌کنی چه کسی او را کشته؟ جیره‌خوران حکومت!
لحظه‌ای ماتم برد او به تندی گفت:
-‌ در زندان تحت شکنجه شدید جانش را از دست داد. پیکرش را باید می‌دیدی هرنوع شکنجه‌ای که دوست داشتن بر سرش پیاده کرده بودند. زخم خاموش کردن سیگار جلادان روی صورت و جای جای بدنش بود.
بیش از پیش حالم دگرگون شد. نگاه تلخ و معنادارش روی من مانده بود و گفت:
-‌ سر همین آنقدری حالم خوش نبود که به دیدنت بیایم. خواستم چند روزی بگذرد تا داغش برایم سبک شود.
لب برچیدم و گفتم:
-‌ عیبی ندارد. بهتر که سوی عمارت پا نگذاشتی ما هم حال و روز چندان خوبی نداشتیم. چند روز پیش به پدرم در اتاقش تعرض شد و اضطراب آن هنوز هم در خانه حکم‌فرماست.
حمید چهره‌ی متعجبی به خود گرفت و با تمسخر گفت:
-‌ واقعاً؟ عجیب است! چه کسی جرات کرده به قلمرو شخص دوم ساواک حمله کند؟
-‌ نمی‌دانم اما پدر سخت در پی پیدا کردن اوست.
خنده‌ای به لب راند و سری تکان داد و گفت:
-‌ آن کسی که این کار را کرده عجب دل شیری داشته، اما حال پدرت چطور است؟ اسیب دیده؟
-‌ نه! انگار قصد آسیب رساندن به او را نداشته فقط گلوله‌ای را در اتاقش شلیک کرده و رفته.
-‌ هوم... عجیب است! چرا؟ اگر من بودم فرصت را از دست نمی‌دادم.
غیظ آلود نگاهش کردم. خنده‌ای سرخوش کرد و گفت:
-‌ شوخی کردم. آدم کشتن که به همین آسانی نیست باید دلت سیاه باشد تا آدم بکشی. قلبت را باید انقدر قساوت گرفته باشد تا چشمت نبیند و جان بگیری. حتماً هرکسی بوده می‌خواسته هشدار سختی به پدرت بدهد.
-‌ همین‌طور است. گلوله درست قلب لباس نظامی پدرم را هدف گرفته بود. او قصد کشتن پدرم را نداشته و فقط او را تهدید کرده است. گمان نمی‌کنم یک فرد عادی باشد. از آشوبگران هم نیست آن‌ها سلاح ندارند می‌ترسم از خود دستگاه حکومت باشد که از ارتقا رتبه پدرم خشنود نیستند.
حمید متعجب سر تکان داد و لب فشرد و گفت:
-‌ عجب!حالا پدرت چطور است؟
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
اهی کشیدم و گفتم:
-‌ مثل مرغ سرکنده است. از آن شب خواب به چشم ندارد.
خنده‌ای کرد و گفت:
-‌‌ عجیب است که می‌شنوم پدرت را ترس و لرز گرفته.
براق شدم و گفتم:
-‌ معلوم است که ترس نیست! بالاخره دنبال آن آدم است تا حقش را کف دستش بگذارد.
سری تکان داد و گفت:
-‌ پدرت باید حواسش به قدم‌هایش باشد. وقتی یک نفر توانسته تا خانه‌اش نفوذ کند و کابوسش شود قطعاً روزی چون سایه‌ای شوم روی سرش می‌افتد و جانش را می‌گیرد.
از حرف بی‌پروایش ماتم برد و گفتم:
-‌ این چه حرفی است؟ بالاخره پدرم او را می‌گیرد.
-‌ صد‌ البته! اما مگر مدرکی از او دارد؟
-‌ راستش تنها مدرکش همان گلوله است. او مثل شبحی قدم نحسش را گذاشته و رفته.
او به فکر فرو رفت و لب و دهانی تکان داد و گفت:
-‌ باز هم تیمسار باید حواسش را جمع کند، بالاخره کم دشمن ندارد. الان هم دارد روز به روز به دشمن‌هایش اضافه می‌شود.
لبم را با اکراه گزیدم و گفتم:
-‌ آن‌ روز در عروسی ... چرا با وجود این‌که به پیغام رسانده بودم تا پدرم در کلاه‌فرنگی هست داخل نشوی، اما آمدی و تازه با پدرم هم سر صحبت را باز کردی!
نگاهش را به من دوخت و خونسرد گفت:
-‌ باید با پدرزن آینده‌ام آشنا می‌شدم.
از حرفش براق شدم و گفتم:
-‌ همه‌ چیز را به شوخی می‌گیری؟! حتی... حتی به من نگفته بودی پدرم را از قبل در کمیته ملاقات کردی! راستش را بگو حمید! بین این آشوبگران ضدحکومت که نیستی؟
نگاه مسرم را به او دوختم. یک گام جلو آمد و گفت:
-‌ معلوم است که نیستم.
با لحنی نامطمئن و قلبی پر آشوب از جا برخاستم و مصمم مقابلش ایستادم و گفتم:
-‌ پس چرا پدرم را در کمیته ملاقات کردی؟ این‌که می‌گویی دوستت را در همین تظاهرات اخیر کشتند چه؟ حمید خدا می‌داند که اگر به من دروغ بگویی به راحتی تو را نمی‌بخشم. آیا تو هم قاطی همین قماش شده‌ای؟
مکثی کرد و به چشمانم زل زد چند ثانیه‌ای که در پی شنیدن جواب معطل ماندم، که قرنی بر من گذشت و نفسش را بیرون راند و چشم از من چرخاند و گفت:
-‌ حالا مگر قاطی این قماش بودن چه ایرادی دارد که انقدر دلگیر می‌شوی؟
از حرفش ته دلم خالی شد، ناباورانه چشم به صورت دلگیرش دوختم و گفتم:
-‌ می‌خواهم تکلیفم را بدانم. من دختر یک ساواکی هستم. امیدوارم از من انتظار نداشته باشی که زیر سایه‌ی دشمن پدرم پناه بگیرم.
نگاهش را سوی من چرخاند، با نگاهی مسر و عصبانی به او چشم دوخته بودم. باز هم چند ثانیه مکث کرد و لب گشود و غرید:
-‌ معنی این حرفت چیست؟ می‌خواهی بگویی از همین‌جا راهت را کج می‌کنی و می‌روی؟
دندان به هم فشردم و دلم پر از آشوب شد، تارهای بغض در حفره‌ گلویم تنیده شدند، اشک در چشمانم آرام‌آرام بالا آمد و زیرلب دلگیر و با صدایی مرتعش گفتم:
-‌ آن‌وقت دیگر آن کورسوی امیدم را هم از بین می‌بری. پدر من هیچ‌گاه دستش را روی یک شورشی نمی‌گذارد و حتی تا پای جان هم از دشمنی با او ابا ندارد. من نمی‌توانم بیش از این به یک امید محال دلخوش کنم. نمی‌توانم یک روز از خواب بیدار شوم بشنوم زندانی شده و یا زیر شکنجه‌های نیروهای ژاندارمری و ساواک مرده است. همین‌طوری هم پدرم به خون خانواده‌ات تشنه است این را هم بهانه‌ی دستش کنی دیگر محال است از خون تو بگذرد. بیش از این نمی‌توانم فکر و خیالت را در ذهنم تحمل کنم. اگر چنین است خیال مرا از سرت بیرون کن. دیگر راه ما از هم جدا است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
پوزخندی به لب راند و با حرص گفت:
-‌ به همین راحتی فروغ؟! همه چیز را دور ریختی؟
اگر کل ساختمان بر سرم خراب می‌شد آنقدر ناراحت و شوکه نمی‌شدم. اشک از چشمان ناباورم فروریخت و با چشمانی خیس و گشاد به او زل زدم که اخم‌آلود مرا می‌نگریست. ناباورانه گفتم:
-‌ پس... تو... می‌خواهی یک شورشی باشی؟
نفسش را با ناراحتی بیرون راند و گفت:
-‌ من با این حکومت و سیاست مخالفم! فروغ این را بارها از زبان من شنیدی.
معطل نکردم با حال قهر به کیفم چنگ زدم تا بروم بازویم را گرفت و مرا به عقب کشید و با تحکم گفت:
-‌ من یک مبارز نیستم. تنها یک مخالفم.
سر جایم مکث کردم که او با دلخوری سعی داشت متقاعدم کند:
-‌‌ خودت می‌دانی خیلی‌ها حکومت شاه را قبول ندارند، من هم یکی از آن‌ها هستم. این کجایش ایراد است که آن را بهانه می‌کنی!
بازویم را با حرص از چنگش کشیدم و مصمم گفتم:
-‌ اگر شورشی نیستی چرا پدر را در کمیته ملاقات کردی! این را جواب بده!
لب فشرد و به من زل زد و بعد نفسش را بیرون راند و گفت:
-‌ آن شورشی که تو در ذهنت ساختی نیستم.
-‌ پس به چه دلیلی تو را به کمیته فراخواندند؟ چرا تو را بازخواست و تعلیقت کردند؟ اگر واقعاً یک مبارز و شورشی نیستی چطور از بین این همه آدم پدرم خوب تو را به خاطر داشت؟
کلافه چشم بست و باز کرد و گفت:
-‌ اگر حرف‌های ما را آن روز به خاطر داری باید می‌فهمیدی که اگر من پرونده‌ام سیاه بود پدرت ممکن نبود از من بگذرد اما دیدی که هیچ مدرکی دم دستش نداشت. از بین ما چند نفر فقط یک نفر را اسیر کردند و ما همه آزاد شدیم، این بود که پدرت مرا به خاطر داشت در ضمن خودمان خواستیم که از خدمت به دولت استعفا بدهیم. خیال می‌کنی اگر یک مبارز بودم پدرت مرا راحت می‌گذاشت؟ آن هم پدر تو که قسم خورده اعلی حضرتش است که تا جان در بدنش است از فرمان او عقب‌نشینی نکند؟!
سکوت کردم تا حس کرد کمی سر تسلیم فرود آوردم برای متقاعد کردن من گفت:
-‌ برای من مهم نیست تو دختر چه کسی هستی، با این‌که تا سر حد مرگ از پدرت بیزارم اما در قلبم را به روی تو باز کردم و با تمام وجودم عاشقت هستم اما تو حاضر نیستی کمی به عقاید من و خواسته‌های من احترام بگذاری؟!
لب فشردم و گفتم:
-‌ این‌که مخالف هستی را کاری ندارم اما اگر یک مبارز سیاسی باشی فکر و خیال و عذاب مرا دوچندان می‌کنی. خودت می‌دانی که ممکن نیست شمشیر را از رو ببندی و بعد سر سفره پدر من بنشینی. فکر و خیال این‌که جانت به خطر بیافتد، مرا می‌کشد! خصوصاً این که پسر عمورضا هستی و پدرم هرگز با این مسئله کنار نمی‌آید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
نفس عمیقی کشید و پفی کرد و به من زل زد و گفت:
-‌ دنیا همیشه بر وفق مراد پدرت نمی‌چرخد، نگاه کن! دیر یا زود بوی انقلاب به مشامت می‌رسد. اگر چنین اتفاقی بیافتد تو دیگر دختر یک ساواکی نخواهی بود، بلکه این بار در چشم آزادی‌خواهان دختر یک مجرم هستی که دیر یا زود به حسابش خواهند رسید.
-‌ پس در هردو صورت انتخاب من برای تو اشتباه است.
-‌ من تو را به خاطر خودت انتخاب کردم نه به خاطر اسم و رسم پدرت! خودت این را خوب می‌دانی که چقدر خانواده من به خون پدرت تشنه هستند، اما علی‌رغم این دشمنی‌ها پای تو ایستادم و برایت با همه جنگیدم. چه دختر یک ساواکی باشی چه دختر یک مجرم؛ من فقط تو را دوست دارم.
سکوت کردم که دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت:
-‌ خیالت راحت شد؟
دستش را از روی شانه‌ام کشیدم و گفتم:
-‌ همین که یک مبارز و انقلابی نیستی کافی است. با اندیشه‌هایت کاری ندارم اما اگر روزی بدانم خلافش را ثابت کردی راهمان را از هم جدا می‌کنیم.
سکوت کرد و چیزی نگفت. تنها زهرخندی به لب نشاند و گفت:
-‌ من همانم که گفتم.
اندکی آرامش خیال بر ذهنم مستولی شد. سری تکان دادم و گفتم:
-‌ دیر شد! قطعاً کرم کفری شده است. من باید بروم.
سری تکان داد و دستم را با اطمینان فشرد و گفت:
-‌ امیدوارم آرامشت را پیدا کرده باشی. سعی می‌کنم راهی را برای دیدنت پیدا کنم.
سری تکان دادم و با لبخند اطمینان‌بخشی از او جدا شدم. از پله‌ها با عجله پایین رفتم و دوان‌دوان یک‌نفس تا ماشین کرم دویدم. از اخم و پیله‌ها و سگرمه‌های درهمش معلوم بود از تاخیرم به ستوه آمده است اما مثل همیشه جرات نکرد آن را به زبان بیاورد. به خانه برگشتیم حالا دیگر آرامشم را بازیافته بودم. همین‌که او جز مبارزان و انقلابیون نبود کافی بود.
یک‌ ماهی از اتفاق آن شب گذشت، پدر همچنان سفت و سخت در پی مسبب آن اتفاق بود اما چیزی دستگیرش نمی‌شد. ماه‌ رمضان امسال بهانه‌ای برای تحصن مردم در مساجد و قیام‌های پی‌درپی علیه رژیم شاه شده بود و با تبعید بسیاری از علما نه تنها آتش این قیام‌ها خاموش نمی‌شد، بلکه شعله‌ورتر از قبل ادامه می‌یافت. با برکناری هویدا و روی کار آمدن جمشید آموزگار تظاهرات کم و بیش در شهرهای دیگر چون اصفهان و تبریز و قم شدت گرفت. در تهران نیز این تظاهرات به شکل یک چریک نامنظم پیش می‌آمد که توسط نیروهای شهربانی و ژاندارمری سرکوب می‌شد. پدر حصار خانه را امن‌تر از قبل کرده بود و بعد از یک ماه آرامش در خانه برقرار شده بود و همگی خاطره آن شب را کمابیش فراموش کرده بودیم. بعد از آن روز به بهانه‌های مختلف به خانه خاله سر زدم و حمید را در آن‌جا ملاقات کردم. دیدارهای شیرین و لحظه‌های خوشی که هرگز یاد و خاطره‌های آن از ذهنم محو نمی‌شد. در این میان خاله هم این اواخر کمی از دوری سوسن رنجور و دلتنگ شده بود و این مسئله تا جایی ادامه یافت که باعث بیماری روحی خاله شد و بهانه‌ی ما را برای رفتن به خانه‌ی او فراهم کرد. رجزها و خواهش‌های ما پیش پدر کمابیش جواب داده بود و با توافق من و فروزان یک روز درمیان هرکدام به خاله سر می‌زدیم تا کمی از اندوه خاله بکاهیم و تا حدی نبود سوسن را برایش پر کنیم. کرم هم مسئول بردن و آوردن ما به آنجا بود. از آنجا که کرم خیلی مانند پدرش و مادر ناتنیش کنجکاو نبود؛ شرایط و مقدمات دیدارهای من و حمید را در عمارت خاله فراهم می‌کرد. این دیدارهای مکرر سبب شده بود که به دیدن او عادت کنم و یک روز ندیدن او سبب دلتنگی‌ام شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
درست اواخر مرداد ماه بود و اواسط ماه رمضان که حادثه تلخ و دلخراشی زندگی همه‌ی مردم ایران و مِن جمله زندگی ما را هم دست‌خوش تغییر کرد. پدرم به بهانه تشدید آشوب‌ها ما را از رفتن به خانه خاله منع کرد و حصار امنیتی خانه را بیش از پیش نمود.
درست در شب شنبه بیست و هشتم مردادماه خبر از به آتش کشیدن سینما رِک.س آبادان به گوش رسید که شوک بزرگی برای مردم ایران بود. خبر دلخراش زنده‌زنده سوختن نزدیک به چهارصد نفر از مرد و زن و کودک در داخل سینما سبب بیدار شدن خشم عمومی و انزجار شدید مردم شد. عمدی بودن این آتش‌سوزی، عدم اقدام کلانتری مرکزی که در صدمتری سینما قرارداشت و نداشتن آب در تانکرهای آتش‌نشانی برای نجات مردم سبب خشم بیشتر مردم شد و این درحالی بود که حکومت پهلوی مارکسیست‌های اسلامی را عامل این آتش‌سوزی عمدی معرفی می‌نمود و آیت‌اله خمینی نیز آن را شاهکار بزرگ شاه برای بدنام کردن انقلاب نوپای ایران می‌دانست. اندکی بعد نظریه آیت‌اله خمینی میان مردم مقبولیت یافت و خشم مردم بیش از پیش شعله‌ور شد. در روز تشیع جنازه‌ی اجساد سوخته، انقلاب عظیمی علیه ساواک و رژیم پهلوی به پا خواست و تمامی شهرها را نیز با خود همراه کرد. مردم یک صدا خواستار برکناری جمشید آموزگار بودند و علیه رژیم شاه شعار می‌دادند. اعلامیه‌های بسیاری علیه رژیم شاه در سطح شهر پخش شده بود.
وضعیت خیابان‌ها نابه‌سامان و نیروهای ضدشورش و سرکوب‌گر از ضرب و شتم مردم و دستگیری آن‌ها فروگذاری نمی‌کردند. کم و بیش خبرهایی از شهادت تعدادی از تظاهرکنندگان به گوش می‌رسید. اوضاع درمانگاه تکان دهنده بود و هر آن از قیام مردم، حرف حمید ته قلبم را خالی می‌کرد که با خوش‌بینی همیشه می‌گفت انقلاب بزرگی در راه است و به زودی بساط حکومت پهلوی برچیده خواهند شد.
در این بحبوحه آشوب‌ها نگرانی هم برای پدرم و هم برای حمید چون کابوسی دهشتناک تمام زندگیم را فرا گرفته بود. به همین بهانه، یک روز عصر بدون این‌که کسی خبردار شود، تصمیم گرفتم برای دیدن حمید به کمپانیش سر بزنم اما از آنجا که بهجت و کرم چون زندانبانی بنا به دستورات پدر چهارچشمی مراقب ما بودند تصمیم گرفتم چون حمید ریسکی بکنم و از تراس خودم را از این دخمه لوکس نجات دهم.
از اتاقم بیرون رفتم و از نرده‌های طبقه بالا آویزان شدم و با صدای رسایی گفتم:
-‌ بهجت... بهجت‌خانم!
بهجت سراسیمه از آشپزخانه بیرون آمد. خونسرد گفتم:
-‌ من کمی سرم درد می‌کند می‌خواهم اندکی در اتاقم استراحت کنم مطلقاً سراغ مرا نگیرید تا خودم بیدار شوم.
او سری تکان داد و گفت:
-‌ خانم برایتان قرص بیاورم؟
-‌ نه، خورده‌ام! چیزی نمی‌خواهم فقط تا غروب مزاحم من نشوید به فروزان هم این را برسان.
سپس به اتاقم خزیدم و در اتاقم را قفل کردم، نفس عمیقی کشیدم و به سوی تراس با گام‌هایی شتابان پیش رفتم. سری از نرده‌های تراس به پایین کشیدم و ارتفاع آن قدری ته دلم را خالی کرد. به خودم نهیب زدم که می‌توانم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
ساعت سه و نیم ظهر بود و کسی در پشت عمارت دیده نمی‌شد. چند نفس عمیق کشیدم. آشوب و دلهره ته قلبم را خالی کرده بود. به جرزهای دیوار نگاه کردم و تلاش کردم مسیر پایین رفتنم را مشخص کنم. سپس با تردید و یک دل و صد دل کردن آخ و اوخ‌کنان دستم را از نرده‌ها گرفتم و زیرلب هرچه آیه قران بلد بودم را زمزمه کردم و دل را به دریا زدم. پایم را به یکی از جرزهای دیوار گیر دادم. با احتیاط از تراس بیرون آمدم. ته دلم آشوب شد و مثل سیر و سرکه می‌جوشید. اگر می‌افتادم دست و پایم قلم می‌شد و دیدن حمید که سهل است تا عمر دارم رنگ بیرون را نمی‌دیدم. همین شد که ترس بر وجودم مستولی شد و خواستم راه رفته را برگردم اما دیگر انگشتانم به تراس نمی‌رسید و چون مارمولکی بدبختی که نه راه پس داشت و نه را پیش به سی*ن*ه دیوار آجری چسبیده بودم و به غلط کردن افتادم. عرقی از سر ترس روی پیشانی‌ام نشسته بود. زیر چشمی فاصله خودم را تا زمین را برانداز کردم و هری ته دلم فرو ریخت. هزار لعن و نفرین نثار خودم کردم زیرلب بر سر خودم غریدم: آخر دخترِ احمق تو که جسارت این کارها را نداری چرا غلط اضافی کردی و خودت را گرفتار کردی... آخر خدا ذلیلت کند، این هم تصمیم بود تو گرفتی؟ ای کاش کتک پدر را می‌خوردم نه این‌که چون جلبکی به آجرهای پشت عمارت بچسبم و تا چند دقیقه دیگر بشوم مایه ریشخند عابران پشت عمارت! حالا که در غلطی که کرده‌ای مانده‌ای چاره‌ای نیست... چند نفس عمیق بکش و ادامه بده.
نفس عمیقی کشیدم و زیرلب هر آنچه امام و پیامبر بود را به کمک طلبیدم و اندک‌اندک پنجه‌هایم را لای شکاف آجرها گیر دادم و اندکی پایین می‌رفتم. تمام بدنم از ترس خیس شده بود و با هربار پایین رفتن نفس عمیقی می‌کشیدم و مکث می‌کردم و زیر چشمی ارتفاعم را می‌سنجیدم. چند نفر ریشخندکنان ایستادند و متعجب مرا نگاه می‌کردند. بی‌توجه به آن‌ها ادامه دادم دست و پا و زانوهایم از تماس با آجرها خلانیده شده بود و یکبار هم لغزیده بودم که بیافتم اما به زور خودم را نگه داشتم و عاقبت از یک متری پایم لغزید روی زمین پرت شدم. درد شدیدی را در پشتم احساس کردم و از درد به خودم پیچیدم. ساق پا و دست‌هایم اندکی پوسته پوسته و خونین شدند. به زور خودم را از روی زمین جمع و جور کردم و لنگان‌لنگان و آه و ناله‌کنان از جا برخاستم. به زور با گام‌های کشیده درحالی که دستی به کمر کذاشته بودم، به راه افتادم جای زخم‌ها سوزش داشت و استخوان لگنم هم از ضربه با زمین درد می‌کرد اما دردش را به هر طریقی بود تحمل کردم و تا سر خیابان ادامه دادم. کیفم را که ضربدری روی شانه انداخته بودم، بیرون آوردم و اندکی از درد بدنم آرام شده اما سوزش‌ها به قوت خویش باقی بودند.
مدتی در ایستگاه اتوبوس منتظر ماندم، اتوبوس که آمد دستم را به نرده فلزی ما بین پله‌ها گیر دادم و به زور سوار شدم، روی صندلی ولو شدم تا زمانی که مسیرش را طی کند در تاب و تب دیدن حمید بودم. به مقصد که رسیدم با اولین ماشینی که گیرم آمده بود تا کمپانی حمید رفتم. خیابان‌ها از آرامش نسبی برخوردار بود اما از ترس روبه‌رو شدن با معترضان و انقلابیون از کوچه پس کوچه‌ها گذشتم کم و بیش صدای شلیک چند گلوله از مسیری بسیار دور به گوش می‌‌رسید که نشان می‌داد هنوز آتش شعله‌ور خشم مردم فروکش نکرده و کم و بیش تظاهرات به قوت خویش باقی است. گاهی صدای فریاد معترض کسی از دور به گوش می‌رسید که می‌گفت:
-‌ الله‌اکبر... خمینی رهبر!
روی دیوارها شعارهای مرگ بر شاه دیده می‌شد و کف دست‌های سرخی که روی دیوارها نقش بسته بود هم تعجب مرا بیش از برمی‌انگیخت. وارد خیابان اصلی شدم و جمعیت کوچکی از مردم را دیدم که با مشت‌های گره زده و برگه‌هایی که در دستشان به نشانه اعتراض گرفته بودند، مدام شعار می‌دادند. با کنجکاوی از بغل دیوار با احتیاط می‌گذشتم. از دور چند سرباز ژاندارمری با لباس‌های طوسی آبی روشن می‌دویدند تا بروند و جمعیت مردم را متفرق کنند. از ترسم کمی به سرعت قدم‌هایم افزودم و اما هنوز گام‌هایم را از درد پایم می‌کشیدم. سعی کردم از جمعیت مردم فاصله بیشتری داشته باشم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
بالاخره به کمپانی رسیدم. نفس راحتی کشیدم و داخل شدم. پله‌های سنگی را بالا رفتم و در نیمه‌باز را هل دادم و وارد سالن کمپانی شدم. فردین و عمورحیم در سالن بودند که با دیدنم متعجب شدند. لبخند کم‌جانی روی لبم شکفت، سلامی دادم و با استقبال گرمی روبه‌رو شدم. لب فشردم و آهسته زیرلب پرسیدم:
-‌ با حمید کار داشتم. در اتاقش است؟
فردین مکثی کرد و گفت:
-‌ همین الان بیرون رفت. گفت کمی کار دارد.
متعجب پرسیدم:
-‌ کجا؟! بیرون کمی ناامن است.
عمورحیم گفت:
-‌ پیش پای خودت رفت. اتفاقاً پیاده هم رفت. چطور ندیدی؟! شاید اگر همین الان بروی دنبالش او را ببینی.
با عجله سری تکان دادم و شتاب زده خداحافظی کردم و گفتم:
-‌ من می‌روم شاید به او برسم.
فردین با عجله قبل از این‌که خارج شوم گفت:
-‌ از پنجره دیدم از خیابان پشت کمپانی داشت می‌رفت.
به گام‌هایم شتاب دادم و دوان‌دوان پله‌ها را طی کردم و یک نفس تا خیابان پشت کمپانی دویدم. از دور جثه حمید را دیدم که انتهای خیابان را طی می‌کرد.
نفس در سی*ن*ه حبس کردم و عزمم را جزم کردم تا قبل از اینکه از جلوی چشمانم محو شود، به او برسم. تا جایی که در توان داشتم دویدم؛ هر عابر پیاده‌ای که از کنارم می‌گذشت با تعجب مرا که با هول و هراس می‌دویدم را نگاه می‌کرد. عاقبت سه، چهارمتری دورتر از او از نفس افتادم و به سختی توان باقیمانده را جمع کردم و صدایش زدم اما نشنید. روی زانو خم شدم نم عرق موهایم را خیس کرده بود و تنم از شدت گرما گداخته شده بود. به زور نفسم را حبس کردم و دوباره با اندک توانی که برایم باقیمانده بود کمی دویدم اما باز از نفس افتادم و به زور لابه‌لای نفس‌هایی که در سی*ن*ه گره می‌خوردند، فریاد زدم و اسمش را خواندم، که متعجب سر برگرداند و چند ثانیه مات و مبهوت ماند. روی زانو خم شده بودم و از شدت تنگی نفس به زور تلاش می‌کردم ریه‌های داغ شده‌ام را از اکسیژن مملو کنم. هرآن دلم می‌خواست روی زمین ولو می‌شدم. سر بلند کردم و او را دیدم که شتابان راه رفته را به سوی من برمی‌گشت. به زور چند نفس عمیق کشیدم و شُرشُر عرقم را از روی پیشانی زدودم. دوید و سوی من رسید و متعجب گفت:
-‌ فروغ؟! اینجا چه می‌کنی؟
بریده بریده و به زحمت گفتم:
-‌ سل...ام... هر...چه... صدایت کرد...م... نش...نشنیدی.
او شانه‌ام را در دست‌هایش فشرد و نگران گفت:
-‌ آرام باش... نفس عمیق بکش... رنگت سرخ شده! بگذار کمی آب برایت بیاورم.
سپس با عجله از کنارم گذشت و به سوی مغازه خواروبار فروشی در همان نزدیکی رفت. درمانده دستی تکان دادم تا منصرفش کنم اما نفس در سی*ن*ه‌ام گره خورد. مشتی به سی*ن*ه‌ام زدم. تمام امحاء و احشاء شکمم می‌سوخت و بدنم از شدت گرما خیس از آب شده بود. طولی نکشید که با لیوان آبی با عجله از مغازه بیرون آورد. لیوان استیل را سوی لب من گرفت و نگران گفت:
-‌ کمی آب بخور تا بهتر شوی!
چند قلپ آب خنک نوشیدم که حتی خنکی آن را در روده‌هایم هم حس می‌کردم. بدنم اندکی از تب و تاب افتاد. لیوان را به سویش گرفتم و به چهره‌ام زل زد و گفت:
-‌ بهتری؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین