- Jun
- 1,036
- 6,682
- مدالها
- 2
سپس با پیژامهای که در تنش بود و اسلحهای که در دستش میلرزید؛ پا برهنه از خانه بیرون دوید. حرف پدر گویی قلبم را از جا کند و هول و هراس تنم را به لرز درآورد و با صدایی مرتعش فریاد زدم:
- بهجت چه شده؟
بهجت سراسیمه در حال دویدن گفت:
- به آقا در اتاقش تعرض شده!
من و فروزان چون مجسمه خشکی مانده بودیم. پشت سر بهجت سراسیمه دویدیم اما او سراسیمه سوی خانهی سرایداری دوید تا شوهرش و کرم را صدا بزند.
معطل نکردم و حیران سوی در اتاق پدر شتافتم تا شاید بفهمم چه اتفاقی برای او افتاده و آن صدای شکستن شیشه مربوط به کجا بوده؟
فروزان پشت سر من به اتاق پدر دوید و هردو با دیدن پنجره شکسته اتاق پدر و شیشههای خرد شده بیش از پیش حیرت کرده بودیم. صدا جیغ فروزان برای لحظهای خون را در رگهایم منجمد کرد و درحالی که با رنگ و رویی پریده با دست دهانش را گرفته بود با چشمانی حدقه زده به نقطهای خیره مانده بود. رد نگاهش را که گرفتم؛ رسید به پیراهن نظامی پدر که با گلولهای به دیوار دوخته شده بود. فقط مات و حیران آن را تماشا میکردم. چند گام پرتردید و لرزان جلو رفتم و مقابل رختآویز دیواری ایستادم. گلوله درست در سی*ن*هی لباس فرو رفته و ضمائم و متعلقات پدر را سوراخ کرده بود و آن را به دیوار دوخته بود. ضربان قلبم بالا و بالاتر رفت. مانده بودم چه کسی چنین جسارتی کرده بود که تا درون باغ و خانه نفوذ کند و پیراهن پدر را هدف بگیرد. بیگمان پشت این کارش حرفی نهفته داشت، یا هشداری یا اخطاری یا میخواسته پدر را بترساند.
صدای صحبتهای پدر و احمدآقا و کرم کمابیش شنیده میشد. خودم را به سمت پنجره شکسته رساندم و فروزان با ترس و لرز بازویم را گرفت و کشید و گفت:
- فروغ، صبر کن! شاید همینجا باشد.
دستم را کشیدم و نفسنفسزنان درحالی که ریتم ضربان قلبم نامنظم شده بود جلو رفتم و پشت شیشه شکسته به تاریکی باغ و صدای منعکس شده احمداقا و کرم گوش سپردم که مثل یک مرغ سرکنده در باغ در پی آن شبح رمزآلود میدویدند و به هم اشاره میدادند.
دوباره از جا کنده شدم و به بیرون از اتاق دویدم. فروزان جیغزنان به دنبالم آمد و گفت:
- فروغ تو را به خدا همینجا بمان کجا میروی من میترسم.
در عمارت را باز کردم و پا برهنه اندکی جلو دویدم. سایههایی را میدیدم که در باغ آشفته میخزیدند و چراغ قوههایشان را در باغ میرقصاندند. نمیدانم چقدر تماشای آنها طول کشید تا پدرم را دیدم که با صورتی غضبناک و حالی بس آشفته که تا به حال او را اینگونه ندیده بودم، با گامها محکم و پر صلابتی پیش آمد و زیرلب غرولند میکرد:
- اگر دستم به او برسد تکهتکهاش میکنم. خیال کرده ندیدمش! بالاخره گیرت میآورم. تمام جد و آبایت را میکشم.
از ترس از سر راه پدر که از چشمانش خون میبارید، کنار رفتم. فروزان هم چون من جرات نکرد لب باز کند. پدر خشمش را روی در پیاده کرد و با لگدی در نیمهباز را باز کرد و غرولندکنان داخل شد. پشت او احمدآقا و کرم و بهجت درحال گفتگو جلو آمدند. آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- چه شده؟ چه کسی توانسته بدون اینکه ما بفهمیم وارد عمارت شود؟
احمدآقا با تاسف سری تکان داد و گفت:
- نمیدانم.
- بهجت چه شده؟
بهجت سراسیمه در حال دویدن گفت:
- به آقا در اتاقش تعرض شده!
من و فروزان چون مجسمه خشکی مانده بودیم. پشت سر بهجت سراسیمه دویدیم اما او سراسیمه سوی خانهی سرایداری دوید تا شوهرش و کرم را صدا بزند.
معطل نکردم و حیران سوی در اتاق پدر شتافتم تا شاید بفهمم چه اتفاقی برای او افتاده و آن صدای شکستن شیشه مربوط به کجا بوده؟
فروزان پشت سر من به اتاق پدر دوید و هردو با دیدن پنجره شکسته اتاق پدر و شیشههای خرد شده بیش از پیش حیرت کرده بودیم. صدا جیغ فروزان برای لحظهای خون را در رگهایم منجمد کرد و درحالی که با رنگ و رویی پریده با دست دهانش را گرفته بود با چشمانی حدقه زده به نقطهای خیره مانده بود. رد نگاهش را که گرفتم؛ رسید به پیراهن نظامی پدر که با گلولهای به دیوار دوخته شده بود. فقط مات و حیران آن را تماشا میکردم. چند گام پرتردید و لرزان جلو رفتم و مقابل رختآویز دیواری ایستادم. گلوله درست در سی*ن*هی لباس فرو رفته و ضمائم و متعلقات پدر را سوراخ کرده بود و آن را به دیوار دوخته بود. ضربان قلبم بالا و بالاتر رفت. مانده بودم چه کسی چنین جسارتی کرده بود که تا درون باغ و خانه نفوذ کند و پیراهن پدر را هدف بگیرد. بیگمان پشت این کارش حرفی نهفته داشت، یا هشداری یا اخطاری یا میخواسته پدر را بترساند.
صدای صحبتهای پدر و احمدآقا و کرم کمابیش شنیده میشد. خودم را به سمت پنجره شکسته رساندم و فروزان با ترس و لرز بازویم را گرفت و کشید و گفت:
- فروغ، صبر کن! شاید همینجا باشد.
دستم را کشیدم و نفسنفسزنان درحالی که ریتم ضربان قلبم نامنظم شده بود جلو رفتم و پشت شیشه شکسته به تاریکی باغ و صدای منعکس شده احمداقا و کرم گوش سپردم که مثل یک مرغ سرکنده در باغ در پی آن شبح رمزآلود میدویدند و به هم اشاره میدادند.
دوباره از جا کنده شدم و به بیرون از اتاق دویدم. فروزان جیغزنان به دنبالم آمد و گفت:
- فروغ تو را به خدا همینجا بمان کجا میروی من میترسم.
در عمارت را باز کردم و پا برهنه اندکی جلو دویدم. سایههایی را میدیدم که در باغ آشفته میخزیدند و چراغ قوههایشان را در باغ میرقصاندند. نمیدانم چقدر تماشای آنها طول کشید تا پدرم را دیدم که با صورتی غضبناک و حالی بس آشفته که تا به حال او را اینگونه ندیده بودم، با گامها محکم و پر صلابتی پیش آمد و زیرلب غرولند میکرد:
- اگر دستم به او برسد تکهتکهاش میکنم. خیال کرده ندیدمش! بالاخره گیرت میآورم. تمام جد و آبایت را میکشم.
از ترس از سر راه پدر که از چشمانش خون میبارید، کنار رفتم. فروزان هم چون من جرات نکرد لب باز کند. پدر خشمش را روی در پیاده کرد و با لگدی در نیمهباز را باز کرد و غرولندکنان داخل شد. پشت او احمدآقا و کرم و بهجت درحال گفتگو جلو آمدند. آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- چه شده؟ چه کسی توانسته بدون اینکه ما بفهمیم وارد عمارت شود؟
احمدآقا با تاسف سری تکان داد و گفت:
- نمیدانم.