جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,041 بازدید, 678 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
عمورحیم داشت متقاعدش می‌کرد که در یکی از روستاهای شمال برویم. جایی کوچک و دنج که کمتر جلب توجه می‌کردیم و مکان ما امن‌تر خواهد بود.
در دلم گویی رخت می‌شستند. لحظات به کندی و کش‌دار می‌گذشت خاله رو به من کرد و گفت:
-‌ فروغ همراه من بیا، هرچه وسیله می‌خواهی از اینجا بردار.
به زور و با قدم‌های کشیده با خاله همراه شدم پله‌ها را بالا رفتیم و او در اتاق سوسن را گشود و گفت:
-‌ بیا داخل.
وارد اتاق سوسن شدیم. هنوز وسایلش به همان ترتیب بود و خاله آهی کشید و گفت:
-‌ سوسن که رفت، حالا هم تو مجبوری بروی. آن‌هم این‌طوری!
سری باتاسف تکان داد و سوی کمد چوبی رفت و ساکی بیرون کشید. به سویش رفتم. مشغول برداشتن چندتا از لباس‌های جامانده از سوسن بودیم که صدای کوبیدن در عمارت با شدت هرچه بیشتری هری قلبمان را فروریخت. هردو سراسیمه از جا بلند شدیم و به سوی پنجره دویدیم. از دور صدای کوبیدن در می‌آمد و سکوت وهم‌آور باغ را می‌شکافت.
خاله با چهره‌ای آشفته شانه‌ام را فشرد و گفت:
-‌ از اتاق بیرون نیا فروغ. به هیچ عنوان پدرت نباید بداند تو اینجا هستی!
سپس شتابان از اتاق بیرون رفت. تن و بدنم از شدت استرس لرزان شد. درمانده دو دستم را روی صورتم کشیدم و مانده بودم چه کنم در دلم هزاران دعا می‌خواندم که آن مهمان ناخوانده پشت در پدرم نباشد. چشمان از حدقه بیرون‌زده‌ام در تاریکی باغ دودو می‌زد که عاقبت از دور متوجه دیدن چند نیروی ژاندارمری شدم که با اسلحه‌هایشان دری را که باغبان باز کرده بود، را با لگدی به عقب راندند و پشت آن هیبت پدر در تاریکی هری دلم را فروریخت. رعشه بر بدنم افتاد و او با گام‌های مصمم پیش آمد و نرسیده به عمارت فریاد بلندش روح در تنم رقصاند:
-‌ فروغ!
پشت پنجره پناه گرفتم و به دیوار تکیه دادم و از ترس چشمانم را بستم. صدای نعره‌ی پدرم دوباره چنگی به دلم زد و جان از تنم گویی برکشید:
-‌ فروغ بیرون نیایی این خانه را بر سرت خراب می‌کنم.
آب دهانم را به سختی قورت دادم. گلویم از شدت خشکی تیر کشید. گویی در دلم رخت می‌شستند صدای خاله و عمورحیم آمد که به بیرون از عمارت رفتند و عمورحیم با خشم در پاسخ پدرم غرید:
-‌ چه‌خبر است؟ این قشون‌کشی دیگر چیست؟
دزدانه از کنار پنجره به بیرون نگریستم در نور کم‌رمق ماه پدرم را با همان لباس نظامیش دیدم که دست پشت سرش گره زده بود؛ خشمگین جلو آمد و گفت:
-‌ بگوئید فروغ پایین بیاید و اِلّا... .
خاله با خشم جلو آمد و گفت:
-‌ و الّا چی؟ فروغ اینجا نیست تیمسار! چه‌خبر شده یک دفعه مثل قوم مغول به خانه‌ی مردم هجوم می‌آوری. خیال کردی که هستی که حرمت صاحبان این خانه را می‌شکنی.
پدرم دوباره فریاد کشید:
-‌ می‌دانم به خاله‌ی جادوگرش پناه آورده. حواست باشد فخری به ارواح خاک آقایم اگر او را اینجا بیابم این عمارت را سر همه‌ی شما ویران می‌کنم. دور از چشم من خیال باطل به سرتان زده؟!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
چند گام به جلو رفت و فریاد کشید:
-‌ مگر از روی جنازه من بگذرید تا بگذارم کسی از طایفه من با امثال شما وصلت کنند. تقصیر من است که کوتاه آمدم و گذاشتم این خیره‌سرها پایشان به خانه شما باز شود.
خاله در پاسخش با تحکم فریاد کشید:
-‌ آن‌ها دخترهای خواهرم هستند و تو حقی نداری آن‌ها را از دیدن من محروم کنی. قبل از این‌که فرخنده خواهر جوان‌مرگ شده‌ام بچه‌ها را به تو بسپارد، ضمانتش را به من کرد؛ چون می‌دانست تو در مسئولیت پدریت هم وا می‌مانی.
این حرف خاله خشم پدرم را شعله‌ور کرد و سوی آن‌ها آمد و فریاد کشید:‌
-‌ این بچه‌های من هستند، نه تو! تو حواست به بچه‌های خودت باشد، بیش از این برایم رجز نخوان و فروغ را صدا کن و الا خدا می‌داند که با شما چه خواهم کرد.
عمورحیم غرید:
-‌ از اینجا با زبان خوش برو تیمسار! فروغ اینجا نیست. تو نه حرمت نان و نمک می‌دانی چیست نه حرمت فامیلی را تا این زمان فهمیدی. از فهم تو بیش از این انتظار نداریم. تا قبل از این‌که صبرم لبریز شود از این خانه بیرون برو و الا من هم می‌شوم یکی مثل تو!
آب‌دهانم را قورت دادم که لحظه‌ای صدای فریاد خاله و پدرم در هم ترکیب شد و طولی نکشید که صدای نعره پدر در سالن طنین‌انداز شد:
-‌ فروغ... این آخرین اخطارم است! اگر پایین نیایی هرچه دیدی از چشم خودت دیدی!
خاله فریاد کشید:
-‌ فروغ اینجا نیست. بیش از این حرمت‌شکنی نکن!
عمورحیم فریاد زد:
-‌ مردک بی‌همه‌چیز داری صبرم را لبریز می‌کنی از خانه‌ام بیرون برو.
پدرم بی‌توجه فریاد زد:
-‌ فروغ!
از جا کنده شدم و مستاصل چون چوب خشکی تا نزدیکی در رفتم که صدای فریاد دلخراش عمورضا مو را بر تنم راست کرد و اسم پدرم را با عتاب خواند:
-‌ منوچهر!
یک لحظه سرجایم خشکیدم. چندثانیه‌ای سکوتی سالن را در بر گرفت. دستان لرزانم روی دستگیره در حلقه خورد و به آرامی آن را فشردم. ترس و وحشت آنقدر در دلم سایه انداخته بود که می‌ترسیدم آخر آنچه نباید بشود. صدای خشمگین و لرزان پدر آمد و گفت:
-‌ برای دیدنت لحظه‌شماری می‌کردم رضا! خوب لحظه‌ای سر رسیدی.
با گام‌های لرزان و با احتیاط جلو رفتم چند پله را پایین رفتم نگام به سالن افتاد و عمورضا را دیدم که اسلحه شکاری به دست پدرم را نشانه گرفته بود. نزدیک بود پس بیافتم. هردو با خشم و کینه به هم زل زده بودند، از همه بدتر عمورحیم و خاله بودند که چون صاعقه‌زده‌ای خشکشان زده بود. صدای رسا و خشمگین عمورضا در سالن پیچید و گفت:
-‌ بیشتر از تو من مشتاق دیدنت بودم. خودت می‌دانی که چه تسویه حساب‌هایی با تو دارم.
پوزخند حرص‌آلود پدر چهره‌ی عصبانیش را سرخ کرد که بی‌واهمه ایستاده بود و گفت:
-‌ گمانم هرچه بر سرت آوردم کافی نبوده، حالا با پسر یک‌ لاقبایت پا پیش گذاشتی و دختر احمق ساده‌ی مرا خام کردی. دماری از روزگارتان دربیاورم که در تاریخ بنویسند.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
عمورضا با خشم جلو رفت و لوله‌ی تفنگ را بر سر سی*ن*ه پدر گذاشت و گفت:
-‌ اگر یک عمر تحمل کردم فقط محض خاطر بچه‌هایت و آن مرحومه بود اما حالا دیگر تحمل نمی‌کنم. به خدا قسم که این‌بار دست از پا خطا کنی رنگ روزِ دیگر را نخواهی دید، جرمش را هم هرچه باشد گردن می‌گیرم.
پدرم خشمگین فریاد زد:
-‌ بزن! اگر مرد هستی شلیک کن!
سکوتی حکم‌فرما بود. رنگ از رخم پریده بود. یک گام لرزان پایین رفتم عمورحیم یک قدم جلو نهاد و با تحکم غرید:
-‌ رضا!
دوباره پایین رفتم و با صدای نالان و لرزانی گفتم:
-‌ عمورضا... خواهش می‌کنم.
سرها همه سوی من چرخید. خاله معترض و بهت‌زده گفت:
-‌ فروغ!
نگاه تیز و غضب‌آلود پدرم چون تیر سمی به قلبم فرو شد. خطاب به من فریاد زد:
-‌ یا با من می‌آیی... یا شاهد ریختن خون من یا این مرد و آن پسر یک لاقبایش می‌شوی. این آخرین هشدارم به توست.
اشک پی‌درپی از چشمانم فروریخت عمورضا غرید:
-‌ فروغ با تو هیچ‌کجا نمی‌آید. دیگر بس است. این بار سکوت نمی‌کنم.
پدرم خشمگین فریاد زد:
-‌ پای قسمم می‌ایستم چه تو مرا بکشی چه من تو را! این دو نفر هرگز به هم نخواهند رسید. نمی‌گذارم! همان‌طور که داغ فرخنده به دلت ماند، این راهم به دل آن بی‌سر و پا می‌گذارم. تصمیم با توست فروغ یا همین الان با من می‌آیی یا باید رخت مشکی به زودی بر تنت کنی و بدانی مسبب این عواقب تو هستی.
عمورحیم خشمگین گفت:
-‌ تا کی‌ می‌خواهی این کینه چرک را در دلت نگه داری. تمامش کن تیمسار.
پدرم لوله اسلحه را عقب راند و با چشمانی سرخ به عمورضا گفت:
-‌ من... بچه‌هایم... هفت پشت من حق ندارند با تو و خانواده‌ات وصلت کنند. تا زمانی که نفس می‌کشم مانع خواهم شد، حتی اگر قرار باشد جانی بگیرم از این کار ابایی ندارم.
از پله‌ها پایین رفتم. ملتمس با چشمانی که یک دم اشک می‌ریخت نالیدم:
-‌ تمامش کنید... خواهش می‌کنم.
عمورضا گلنگدن اسلحه‌اش را کشید و سوی پدرم نشانه رفت. با گام‌های لرزان نالیدم:
-‌ عمورضا خواهش می‌کنم.
پدرم فریاد زد:
-‌ بکُش! جلوی این خیره‌سر مرا بکش تا بداند با چه عفریته‌هایی طرف است. شاید عقلش سر جا بیاید. ببین! خوب نگاه کن! یک عمر زندگیم را خاکستر کرد حالا می‌خواهد جانم را بستاند. خوب ببین! این چهره‌ی حقیقی این مرد است. یک عمر زیر گوشت از من بد خواندند و مرا متهم کردند اما این مردک بود که دست از سر ناموس مردم برنمی‌داشت. خوب ببین!
دستان عمورضا روی ماشه می‌لرزید و صورتش کبود شده بود. سراسیمه جلو رفتم و مقابل پدرم ایستادم و درحالی که مثل ابر بهار اشک می‌ریختم ملتمس نالیدم:
-‌ عمورضا!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
پدرم خشمگین از یقه‌ام گرفت و مرا کشید و زیر گوشم گفت:
-‌ نگاه کن چشم سفید! همین‌جا تمامش کن! دیگر روی این مرد و خانواده‌اش را نمی‌بینی وگرنه در سوگ یکی از ما می‌نشینی. یا من او را می‌کشم یا او مرا! انتخاب کن.
عمورضا نفس لرزانش را بیرون داد و اسلحه‌اش را پایین گرفت و گفت:
-‌ اگر همراه او بروی فروغ دیگر فکر حمید را از سر بیرون کن.
چشم فرو بستم. پشت هم اشک‌هایم سرریز کردند. زیرلب زمزمه کردم:
-‌ مرا ببخشید! نمی‌توانم تماشا کنم کسی صدمه... .
هنوز حرفم به پایان نرسیده بود که پدرم یقه‌‌ام را محکم کشید و مرا با خودش کشان‌کشان برد. پشت‌ هم اشک می‌ریختم. چهره‌ی کبود عمورضا که با خشم و قهر از من صورت برگردانده بود، از دیدم محو شد. پدرم مرا چون اسیری که به دام انداخته بود پشت خود می‌کشید. نزدیک ماشینش شد و با خشم مرا هل داد و نعره زد:
-‌ بتمرگ!
محکم به ماشین برخوردم. درحالی که در حال خودم نبودم سوار ماشین شدم. پدرم با خشم رو به دو سه سرباز نیروی ژاندارمری کرد و اشاره کرد راه خودشان را بروند، سپس خطاب به احمدآقا غرید:
-‌ راه بیافت.
تمام راه دامنم را در مشت فشردم و در سکوت اشک ریختم. کارد می‌زدند خون پدرم در نمی‌آمد. می‌دانستم که رنگ فردا را نخواهم دید، می‌دانستم که حمید از من دلخور خواهد شد. می‌دانستم عمورضا از ترجیحی که دادم به راحتی نخواهد گذشت اما هیچ راهی نداشتم. این وسط هرکسی آسیب می‌دید من مقصر بودم.
به عمارت که رسیدیم پدرم خشمگین پیاده شد، با ترس و لرز پیاده شدم. چنگی به موهای سرم انداخت و مرا کشان‌کشان به انتهای باغ برد. از شدت درد دو دستم را روی سرم گرفته بودم. ترس و وحشت ته قلبم را خالی کرد. او با صدای مرتعشی از خشم همان‌طور که موهایم را در چنگ داشت و می‌کشید غرید:
-‌ حالا کارت به جایی رسیده که فرار می‌کنی و به دامان آن مردک پناه می‌بری؟! شرف ندارم اگر داغ این عشق را بر دلتان نگذارم. ای بی‌همه‌چیز... یک عمر نان و آبت دادم که مقابلم بایستی و خیره‌سری کنی! می‌مانی اینجا تا گیس‌هایت چون دندان‌هایت سفید شود.
سپس مقابل انباری ته باغ ایستاد و با لگدی از سر خشم به در آهنین آن زد. در با صدای ناهنجاری از هم باز شد و به دیوار کوبیده شد. سپس مرا هل داد و پایم از پله‌ی اول لغزید و سرنگون شدم و از چند پله آن غلت خوردم و روی زمین ولو شدم. در با صدای ناهنجاری بسته و قفل شد. صدای گریه‌هایم سکوت تاریک و وهم‌آور انباری را می‌شکست. نیم‌خیز شدم اما رمق بلند شدن را نداشتم. اشک‌هایم از روی استخوان بینی‌ام می‌غلتیدند و به روی زمین فرو می‌افتادند. صدای سوزناک گریه‌هایم در فضای انباری منعکس می‌شد. به سختی نشستم و سر روی زانو گذاشتم و بر این بخت سیاهم گریستم. هق‌هق‌هایم راه نفسم را می‌بستند. نمی‌دانم چقدر گذشته بود که کسی صدایم زد:
-‌ فروغ .
صدای لرزان و نگران فروزان بود که نالید:
-‌ فروغ!
هق‌هق‌هایم را در گلو حبس کردم، روشنایی برق چشمانم را جمع کرد. درد مبهمی در پشت حدقه چشمم زد و بعد صدای کلنجار رفتن او با قفل انباری آمد و بعد به آرامی به در فلزی کوفت و نگران و آشفته گفت:
-‌ فروغ!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
از جا برخاستم و به زور تا نزدیکی در انباری رفتم و روی پله‌‌ی اول ولو شدم و نالیدم:
-‌ فروزان... .
او نفس‌نفس‌زنان گفت:
-‌ قدری تحمل کن... پدر خواست بخوابد کلید را پیدا می‌کنم و تو را بیرون می‌آورم.
هق‌هق‌کنان با ناامیدی نالیدم:
-‌ بیرون... بیایم... که... چه شود؟! همه‌... چیز... خراب... شد.
صدایش آمد که گفت:
-‌ هنوز تا صبح زمان هست. حمید همین حوالی است. به دنبالت آمده. باید با هم فرار کنید. من می‌روم وسایلت را جمع کنم.
سراسیمه به در فلزی چسبیدم و بریده بریده گفتم:
-‌ فروزان... تو را... به... خدا... بگو برود. من... نمی‌روم.
با عتاب گفت:
-‌ پس چه خاکی بر سرت می‌خواهی بریزی؟ می‌خواهی بمانی و تا دم مرگ از پدر کتک بخوری؟ به خدا که تو مرا از دق کشتی.
با گریه و لحنی ملتمس گفتم:
-‌ بگو برود. خواهش می‌کنم. بگو با پدرش از اینجا بروند و مدتی از چشم پدر دور باشند.
-‌ او بدون تو جایی نمی‌رود خودت که او را می‌شناسی.
با خشم مشتم را به در کوبیدم و غریدم:
-‌ گفتم بگو جانش را بردارد و برود اگر فروغ را دوست دارد. این را به او برسان.
سکوتی شد و بعد صدای دلگیر فروزان آمد:
-‌ باشد... پس می‌روم.
صدای دور شدن قدم‌هایش آمد. دوباره بغض تیزی گلویم را نیش زد، سرم را از پشت به دیوار کوفتم و چشم بستم، پشت هم اشک‌هایم از گوشه‌ی چشمم روان شدند و دوباره صدای سوز گریه‌هایم سکوت تلخ شب را از هم درید. پیش چشمانم همه‌چیز در یک شب نابود شد. این بود فروغ؟! این گونه می‌خواستی با تقدیرت بجنگی؟
ذهن دردمندم سوی مادرم پرکشید. حرف‌های آن روز خاله به قلب پر دردم اسید می‌پاشید. همان‌روز که قصه پر درد مادر را گفت که مادرم مجبور بود برای جلوگیری از اعدام عمورضا خودش را فدا کند. من هم نمی‌توانستم بنشینم و برای به ثمر نشستن عشقم مرگ بقیه را تماشا کنم. این خودخواهی محض بود. انگار هرچه بر سر او آمده بود من هم مجبور بودم تحمل کنم. هرچه می‌گذشت بیشتر حق را به او می‌دادم و ته دلم خالی می‌شد و می‌ترسیدم سرنوشتم مانند او شود.
همه می‌گفتند نمی‌شود! راست می‌گفتند! از اولش هم این عشق شدنی نبود و من بزدل‌تر از این حرف‌ها بودم که بتوانم با سرنوشت مقابله کنم و آن را رام خود کنم. حاضر بودم خودم را فدا کنم اما کسی در این راه فدا نشود.
چشمانم از شدت گریه می‌سوخت، بینی‌ام را بالا کشیدم و آهی سوزناک بیرون دادم. در حال خود غرق بودم که صدایی از پشت در انباری به دلم چنگ زد:
-‌ فروغ!
ناباورانه سر از دیوار جدا کردم و تصور کردم اشتباه شنیدم که دوباره صدای حمید قلبم را تکان داد:
-‌ فروغ!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
صدای کلنجار رفتن با قفل می‌آمد. به در انباری چسبیدم و هراسان گفتم:
-‌ حمید! تو هستی؟
چند لحظه بعد در تکانی خورد و خودم را عقب کشیدم. جثه‌ی حمید در تاریکی در آستانه‌ی در انباری نمایان شد. ناباورانه از جا برخاستم. نگاهش روی صورت من ماند و گفت:
-‌ فروغ... زودباش برویم.
دستم را چنگ زد و کشید اما از جایم تکان نخوردم، بهت‌زده سربرگرداند و به چهره از گریه سرخ شده‌ام زل زد، دستم را از دستش کشیدم و با بغضی که گلوگیرم کرده بود به سختی گفتم:
-‌ نمی‌توانم.
بهت‌زده نگاهم کرد و گفت:
-‌ فروغ!
پشت هم باریدم و گفتم:
-‌ نمی‌شود حمید! اگر بیایم پدرم این قضیه را تمام نمی‌کند و یک روز ما را گیر می‌اندازد و جان تو و پدرت یا خودش به خطر می‌افتد.
دستم را گرفت و با دلخوری و تحکم گفت:
-‌ چیزی نمی‌شود. جایی می‌رویم که دستش به ما نرسد. بیا برویم وقت تنگ است.
یک گام سویش کشیده شدم اما دستم را از دستش کشیدم و نالیدم:
-‌ آن سر دنیا هم برویم روزی ما را پیدا می‌کند. نمی‌توانم بیایم. خواهش می‌کنم برو.
نفسش را با ناراحتی بیرون راند و غضبناک غرید:
-‌ من بدون تو از اینجا نمی‌روم.
سری به حالت نفی ناامیدانه تکان دادم و نالیدم:
-‌ از اولش هم نمی‌شد. می‌دانم که پدرم دست بردار نیست. تو و پدرت برای مدتی بروید، تا آب‌ها از آسیاب بیافتد.
با خشم گفت:
-‌ که چه؟ ما از پدرت نمی‌ترسیم.
بغض‌آلود با صدایی زیرلب نالیدم:
-‌ برو حمید. وقتش است بپذیریم این عشق ثمر نمی‌دهد.
با خشم چشم فر‌وبست و باز کرد و دندان به هم سایید و گفت:
-‌ تو نمی‌خواهی که به ثمر بنشیند. از اولش هم ساز مخالف می‌زدی. یا همین الان می‌آیی یا به زور می‌برمت.
صدای قدم‌های کسی قلبم را فروریخت. اما با دیدن فروزان آرام شدیم. او نفس‌نفس‌زنان با ساکی که در دست داشت پیش‌ آمد و با چهره‌ای آشفته و رنگ پریده گفت:
-‌ برو فروغ، زودباش تا پدر خواب است.
سری به حالت نفی تکان دادم و دردمند نالیدم:
-‌ فرار راه حل نیست! بابا را بیشتر از قبل جری می‌کند.
حمید دندان به هم فشرد و گفت:
-‌ زمان دارد از دست می‌رود.
اشک‌هایم فروچکید و گفتم:
-‌ نمی‌توانم! نمی‌شود!.
فروزان مات و نگران به چهره‌ام زل زد. حمید نگاه دلگیر و مستاصلش را به من دوخت و گفت:
-‌ حرف آخرت است؟
سکوت تلخی کردم. با دلخوری سری تکان داد و با حالت قهر روی برگرداند و رفت. بغضی گلویم را نیش زد. با دو دستم صورتم را پوشاندم. فروزان معترض و با صدایی آهسته تلاش کرد او را صدا بزند اما او رفته بود. سپس نگاه غیظ آلودی به صورت اشکی من انداخت و گفت:
-‌ بد کردی فروغ! فرصت خوبی بود.
زیرلب با گریه نالیدم:
-‌ تو نمی‌دانی که بابا چه می‌گفت.
-‌ این را باید از قبل فکر می‌کردی. آن‌وقتی که همه می‌گفتند عشقت بی‌ثمر است، نه حالا که سر تا پای وجودت را گرفته.
حرفی نزدم و درمانده نشستم. ساک را از روی زمین برداشت و غضب‌آلود گفت:
-‌ حقت است در این زیرزمین بپوسی! تمام کارهایت احمقانه و بی‌فکر است.
در انباری را محکم کشید و به رویم بست و قفل کرد. دوباره روی زمین ولو شدم و در ماتم خودم به سوگ نشستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
سه روز تمام در آن انباری نمناک و تاریک اسیر بودم. پدرم کلید را در دست داشت و روزی یک‌بار قوت و غذایم را بهجت می‌آورد درحالی که پدرم دورتر می‌ایستاد و غرولند می‌کرد و برایم خط و نشان می‌کشید. در مدت این سه روز لب به غذایم نزده بودم و کارم جز گوشه‌نشینی و اشک چیز دیگری نبود. هر از گاهی فروزان از پشت در انباری صدایم می‌کرد و در تقلا می‌شد تا در انباری را باز کند، اما پدرم کلید را همه‌جا با خودش می‌برد. در آن انباری دلگیر و دل‌مرده روزم شب و شبم روز می‌شد و به آخرین تصویر به جا مانده از حمید می‌اندیشیدم و حرف تلخش در گوشم مشت می‌کوفت: "حرف آخرت است؟"
پس از آن دلگیر اشک‌هایم سرریز می‌شد.
روز سوم درحالی که بی‌جان و بی‌رمق به دیوار سیمانی تکیه داده بودم و به نور خورشیدی که از لابه‌لای سوراخ بین آجری که سیمانش اندکی فروریخته بود و تنها ارتباط من با بیرون از آن دخمه بود؛ زل زده بودم و مثل هر روزم به او و این عشق می‌اندیشیدم، به حرف‌های آخر ارسلان و اصرار دیگران که همگی یک‌صدا می‌گفتند این عشق ناممکن و ممنوع است و من و او اصرار داشتیم که می‌شود. اما همین‌که پدرم فهمید از ترس به خاطر افتادن جان بقیه قدم به عقب کشیدم؛ چرا که هنوز آن قدر قوی نبودم که برای به خطر افتادن آن دو عزیز ریسک کنم. انگار هرچه قدرت عشق بیشتر می‌شد، ترس و وحشتم بیشتر می‌شد. می‌دانستم اگر با حمید فرار می‌کردم پدرم آنقدر نفوذ داشت که بتواند رد ما را بگیرد و آن وقت چه کسی می‌توانست بر خشم و کینه‌ی چرکین او غلبه کند.
در ماتم خودم غرق بودم که صدای باز شدن قفل انباری به گوشم رسید، خسته و دلگیر هیچ حرکتی نکردم و همچنان افسرده به همون باریکه نور کوچک خیره بودم و با خود می‌اندیشیدم در این عشقی که چون این دخمه تاریک بود نور امیدی هم وجود خواهد داشت؟ شاید آن انقلابی که حمید به آن مطمئن بود تنها راه نجات ما می‌شد اما چقدر قرار بود طول بکشد؟! حالا که پدرم فهمیده بود آیا این مسئله تهدید جان آن‌ها بود؟
در با صدای ناهنجاری محکم به دیوار کوبیده شد، اما من همچنان عکس‌العملی نشان ندادم، دیگر برایم هیچ‌چیز مهم نبود چه کسی آن را به رویم باز کرده بود. حاضر بودم سال‌ها در این دخمه تاریک منتظر بمانم تا روزی نوید به ثمر نشستن این عشق را بدهند و سوت پایان این کینه چرکین به گوشم برسد. همه‌چیز در عین صلح و آرامش به وقوع بپیوندد، پدرم نرم شود، این کینه سیاه و چرکین را کنار بگذارد و من و او در آرامش و صلح به وصال هم برسیم.
صدای خشمگین و تند پدرم در فضای انباری انعکاس داد:
-‌ بلند شو چشم سفید!
نگاه خسته و دل‌مرده‌ام سوی چهره‌ی غضبناک او که در آستانه‌ی در انباری ایستاده بود چرخید. انگار آتش خشمش در این سه روز فروکش نکرده بود و همچنان چون دیگ درحال جوش قل‌قل می‌کرد. با عصبانیت از جا کنده شد و با خشم سوی من آمد، از ترس خودم را جمع کردم و با وحشت به هیبت رعب‌آورش زل زده بودم. سویم خشمناک خم شد. بازویم را در چنگ گرفت و چون پر کاهی مرا از جا کند و به خود نزدیک کرد. با چشمانی که خشم از آن زبانه می‌زد، به چشمانم خیره شد و با دندان‌های به هم ساییده غرید:
-‌ خدا کند که آدم شده باشی! از این پس تا ابد در اتاقت محبوس می‌شوی تا فکر و ذکر آن یک‌لاقبا از سرت نیافتد رنگ بیرون را نخواهی دید، به اولین خواستگارت هم شوهرت می‌دهم تا بفهمی عشق و عاشقی چه معنایی دارد.
سپس بدون آن‌که منتظر عکس‌العملم شود مرا با خود کشید. درحالی که پاهایم به هم می‌پیچید، پشت‌سرش پله‌ها را بالا می‌رفتم. یک‌بار نزدیک بود فرو بریزم و زانویم به لبه‌ی پله خورد و دردی نفس‌گیری ساق پایم را در برگرفت اما او بی‌توجه، مرا با بی‌رحمی کشید. لنگان‌لنگان و بی‌هیچ حرف مرا به بیرون راند. نور خورشید چشمانم را زد و دردی ناگهانی پشت حدقه‌ی چشمم تیر کشید. چشم به هم فشردم و پشت سرش تلوتلوخوران، کشیده می‌شدم. او همچنان با صدایی که از خشم می‌لرزید ادامه می‌داد:
-‌ اشتباه از من بود که شما را آزاد گذاشتم تا هر غلطی دلتان می‌خواهد بکنید. باید پانزده‌سالگی شوهرتان می‌دادم نه این‌که بگذارم دانشگاه بروید و کار کنید و مثل زنان امروزی قاطی آدم‌ها شوید. حماقت کردم که گذاشتم پای قلم شده‌تان به خانه‌ی آن خاله جادوگرتان و آن شوهر بی‌غیرتش باز شود. یک عمر در آستینم مار پرورش دادم. چطور به خودت این جسارت را دادی که پای آن را به زندگی من باز کنی؟ یک عمر از دست او به خاطر مادرت شکنجه شدم کافی نبود؟ آن ارسلان بی‌همه‌چیز را به خاطر این مردک یک‌لاقبا رد کردی؟! به خدا اگر می‌دانستم تو را زنده‌زنده می‌سوزاندم. اگر الان این کار را نکردم صرف خاطر این است که منتظرم وقتش برسد. همین‌که وقتش برسد، ببین چه کار می‌کنم. یا با کسی غیر او ازدواج می‌کنی و گورت را گم می‌کنی و از این خانه می‌روی یا بنشین و تماشا کن چه برسر تو و عشق و عاشقیت می‌آید. فهمیدی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
از من جوابی نشنید ایستاد و مرا خشمناک به سمت خودش کشید و در گوشم نعره زد:
-‌ گفتم فهمیدی؟
چون چوب خشکی جلوی چشمانش راق ایستاده بودم، چند ثانیه بعد اشک در چشمانم جوشید و با صدایی که به زور از ته حلقم آمد نالیدم:
-‌ هرچه شما بگویید! ولی... تو را به ارواح... خاک مادر... فقط... فقط... .
اشک‌هایم باریدند، بغض در گلویم شکفت و جلوی چشمانش حقیرانه باریدم و گفتم:
-‌ آن‌ها را رها کنید. بگذار زندگیشان را بکنند. سال‌ها رنج دیدند، همه‌اش تقصیر من بود... به خدا او... او... .
با این حرف گویا بنزین بر آتش خشم او ریختم، پدرم دندان به هم سایید و با خشم هلم داد. چون پر کاهی در هوا تاب خوردم و پایم پشت پای دیگر پیچید و نقش روی زمین شدم، دیوانه‌وار فریاد زد:
-‌ مثل مادرت هستی! درست بلایی که مادرت بر سرم آورد، کاری کرد که روزی هزاران بار در آتش دردم بسوزم. کاری کرد که هرروز به خاطر التماس‌هایش برای آن رضای بی‌همه‌چیز از زندگیم و از رضا متنفر باشم. کاری کرد که آن عشق هرروز به کامم تلخ باشد. سربار باشم! هیچ‌وقت محبتم به چشمش نیامد! همیشه برای رضا التماس می‌کرد، همیشه به خاطر حفظ جان او با من زندگی می‌کرد، هرروز و هرروز از من متنفر بود، همه‌ی این‌ها به خاطر رضا بود! حالا هم تو داری برای جان آن‌ها التماسم می‌کنی؟ هیچ می‌دانی من چه عذاب بی‌پایانی را تحمل کردم؟! چقدر صبر کردم تا در قلبش به روی من باز کند، چقدر تلاش کردم که رد و پای رضا از زندگیم محو شود، دوباره با این کارت مرا به آن شکنجه‌گاه قبل برگرداندی فروغ! دوباره خاطرات سیاه مادرت و آن رضای بی‌همه‌چیز را برایم زنده کردی. دوباره پای رضا را به زندگیم باز کردی.
هاج و واج با چشمان تر به او زل زده بودم، هیچ‌گاه پیش نیامده بود پدر از زندگی با مادرم گلایه کند. هیچ‌گاه پیش نیامده بود رنج پشت چشمانش را به زبان بیاورد. همیشه آن را با دود کرد سیگارهای پی‌درپی و رنج مبهم نگاهش فریاد می‌زد، اما امروز مرا حیران کرد.
خشمگین به سویم هجوم آورد و از یقه‌ام را گرفت و بلند کرد؛ دلگیر و با چشمان تر و سرخش مرا نگریست و گفت:
-‌ من فقط عاشق مادرت بودم. از ته دل عاشقش بودم، تنها گناه من این بود! هیچ‌گاه دیگر برای جان آن‌ها التماس نکن! حداقل بچه‌ی من، از خون من، از رگ و ریشه من نباید برای جان آن‌ها التماسم کند. باید مرا درک کند، باید مرحم زخمم شود، نه این‌که نمک به زخم پدرش بپاشد و به پسر کسی که تا سر حد مرگ از او نفرت دارم و حاضرم سر به تنش نباشد؛ دل و قلوه بدهد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
چشم فروبستم. اشکم ریخت و دیوانه‌وار تکانم داد و گفت‌:
-‌ فهمیدی! هربلایی بر سرشان بیاورم نباید التماسم کنی. نباید اسمش را بیاوری. عشق که هیچ... حتی حق نداری او را دوست داشته باشی. فهمیدی؟!
اشک‌هایم خوشه‌خوشه‌ فرو ریختند. آهسته و با صدای لرزانی نالیدم:
-‌ التماست می‌کنم! هرچه تو بگویی فقط راحتشان بگذار. دیگر او را نمی‌بینم. دیگر دوستش ندارم هرچه تو بگویی.
نفس‌های لرزان و خشمناکش به صورتم می‌خورد و با چشمان سرخش تنها نگاهم می‌کرد. پنجه‌اش دور یقه‌ام شل شد و گفت:
-‌ دیگر حق نداری از اتاقت پا فراتر بگذاری فروغ. انقدر گوشه آن اتاق می‌مانی که یا بپوسی یا یک خدا زده‌ی فلک‌زده بیاید و به بیخ ریشش بندت کنم. تو زمانی پایت از آن اتاق بیرون می‌رود که لباس عروسی یا کفن تنت باشد.
سپس بازویم را در چنگ گرفت و مرا با خود کشید. بی‌محابا اشک می‌ریختم. صدای هق‌هق گریه‌هایم سکوت ظهرگاه داغ تابستانی باغ را می‌شکست.
در عمارت را با لگدی از هم باز کرد و مقابل چشمان حیران فروزان و بهجت مرا پشت خود کشید و به اتاقم رساند. اندکی از پایین در اتاقم برش خورده بود و فضایی به قطر پنج سانت بالاتر از حد معمول رفته بود. در را وحشیانه گشود و مرا به داخلش هل داد، نقش روی زمین شدم. در با صدای ناهنجار و مهیبی به هم چفت و قفل شد و نعره‌اش به هوا برخاست:
-‌ خوب گوش‌هایتان را باز کنید! این خیره‌سر دیگر حق ندارد سر سفره با ما غذا بخورد. سینی غذایش را از زیر همین در می‌فرستید داخل تا زهرمار کند. از این پس نه حق دارد کسی را ببیند، نه کسی از شما روی او را می‌بیند! اگر ببینم یا بشنوم خلاف خواسته من رفتار کردید جلوی جفت چشمانتان آتشش می‌زنم.
پیشانیم را به زمین فشردم و از ته دل گریستم. صدای ناله‌های التماس‌آلود فروزان ‌آمد که پدرم با عتاب خاموشش کرد. صدای ناله‌های سوزناک گریه‌هایم سکوت اتاق را درهم می‌شکست. پیشانی بر فرش زمین می‌فشردم و بر این سرنوشت تلخ و ناسازگارم می‌گریستم. طولی نکشید که صدای فروزان پشت در اتاق شنیده شد. با نوای غم‌آلودی صدایم زد:
-‌ فروغ... گریه نکن.
دوباره نوای بغض‌آلودش تسلی حالم شد:
-‌ بالاخره نرم می‌شود. همین‌که از انباری بیرون آورد کم‌کم آتش خشمش فروکش می‌کند. غصه‌نخور!
بعد صدای خفیف گریه‌اش آمد. نگاه خیسم را چرخاندم و از زیر در پاهایش را دیدم که معلوم بود به در اتاقم تکیه داده و اشک می‌ریزد با ناله‌ای سوزناک گفت:
-‌ درست می‌شود!
صدای خفیف گریه‌اش از پشت در شنیده می‌شد. چشم فرو بستم و اشک‌هایم ریخت. از جا به زحمت برخاستم و سوی در رفتم. دستم پایش را لمس کرد، دستش در دستم گره خورد. بی‌هیچ حرفی هردو بی‌صدا گریستیم. کمی از پشت در تسلی‌ام داد و دستم را فشرد. سپس با صدایی آهسته گفت:
-‌ چند روزی با این‌حال مدارا کن! تا بابا را نرم کنم که از موضعش کوتاه بیاید.
حرفی نزدم و تنها از چیزی که از گلویم بیرون جست نام حمید بود. آهسته گفت:
-‌ در این سه روز که در انباری بودی، چندباری به سراغت آمده بود؛ می‌گفت فروغ همیشه یک دنده و لجباز است و از من خواست هرطور شده کلید را گیر بیاورم و قانعت کنم با او فرار کنی اما کلید را پدر پنهان می‌کرد و دستم به آن نرسید. پیش چشم بهجت هم جرات نداشتم قفل و کلیدساز بیاورم. چهار چشمی مرا می‌پایید و هی التماسم می‌کرد آتش خشم بابا را بیشتر از این شعله‌ور نکنم. راستش منم ترسیدم اوضاع بدتر شود. امروز آنقدر سر میز غذا گریه کردم و التماسش کردم که رحم کند که عاقبت نرم شد و امروز تو را بیرون آورد. باز هم صبوری کن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
آهسته نالیدم:
-‌ صبوری کنم که چه شود؟ کینه او آنقدر چرک است که تمام وجودش را گرفته. امروز فهمیدم او چقدر از عمورضا متنفر است. بین آن‌ها هیچگاه درست نخواهد شد.
-‌ پس چرا با حمید آن‌شب فرار نکردی؟
-‌ تو را به که می‌سپردم و می‌رفتم؟ جدا از آن، خیال کردی بابا مرا راحت می‌گذاشت. آنقدر گماشته دارد که بالاخره از هرجای دنیا پیدایمان می‌کرد و تقاص بی‌آبرویی و فرار من و این عشق سیاه را یک‌جا از ما می‌گرفت.
حرفی نزد. آهسته نالیدم:
-‌ از حمید برایم خبری بیاور. به او بگو دیگر سراغم نیاید.
فروزان هیچ‌چیز نگفت. از جا برخاست و گفت:
-‌ می‌روم برایت کمی غذا بیاورم تو را به مرگ خواهرت بخور! داری خودت را می‌کشی.
نالیدم:
-‌ کاش بمیرم.
غرید:
-‌ خواهرت بمیرد، دیگر این حرف را پیش من نزن. درست می‌شود.
حرفی نزدم اندکی بعد با سینی غذا آمد و آن را از زیر در هل داد و گفت:
-‌ اگر نخوری دلگیر می‌شوم. به خاطر من بخور.
حرفی نزدم. میلی به غذا نداشتم و با وجود گرسنگی‌های اخیر باز هم هیچ‌چیز از گلویم پایین نمی‌رفت اما به خاطر فروزان ناچار چند لقمه خوردم. دوباره گوشه تختم کز کردم و بر بخت شوم این عشق آرام‌آرام گریستم.
مغرب بود که نوای روح‌بخش او جان از تن رفته را باز آورد و هوشیارم کرد. چشم هراسان گشودم، یک لحظه خیال کردم خواب دیدم. عطر اذان مغرب در فضا آکنده شده بود و من گیج و منگ چهره از بالش جدا کردم و درحالی که نمی‌دانستم کی و چه‌وقت به آغوش خواب پناه آورده بودم. هنوز کرخت بودم که دوباره صدای او تنم را به لرز درآورد:
-‌ فروغ!
وحشت‌زده چشم چرخاندم و جثه‌ی او را در تراس پشت پرده‌ی توری دیدم. روح در تنم به رقص درآمد. از ترس این‌که گماشته‌های پدر یا خودش متوجه حضور او شوند سراسیمه از روی تخت پایین پریدم و سویش دویدم.
نگاهم با چشمان قهوه‌ای رنگ و دلگیرش گره خورد، از دیدنش ناخودآگاه بغض تیزی تار و پود گلویم را شکافت. اشک‌هایم باز بی‌محابا راه گرفتند. جلویش فرو ریختم یک قدم جلو آمد و از بازویم گرفت و مرا بلند کرد دستش را پس زدم و بغض‌آلود نالیدم:
-‌ برو! اینجا را ترک کن و برو.
همان‌طور مغموم دلگیر به صورت خیس و درمانده‌ام زل زد و گفت:
-‌ بدون تو هیچ‌جا نمی‌روم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین