- Jun
- 1,036
- 6,682
- مدالها
- 2
عمورحیم داشت متقاعدش میکرد که در یکی از روستاهای شمال برویم. جایی کوچک و دنج که کمتر جلب توجه میکردیم و مکان ما امنتر خواهد بود.
در دلم گویی رخت میشستند. لحظات به کندی و کشدار میگذشت خاله رو به من کرد و گفت:
- فروغ همراه من بیا، هرچه وسیله میخواهی از اینجا بردار.
به زور و با قدمهای کشیده با خاله همراه شدم پلهها را بالا رفتیم و او در اتاق سوسن را گشود و گفت:
- بیا داخل.
وارد اتاق سوسن شدیم. هنوز وسایلش به همان ترتیب بود و خاله آهی کشید و گفت:
- سوسن که رفت، حالا هم تو مجبوری بروی. آنهم اینطوری!
سری باتاسف تکان داد و سوی کمد چوبی رفت و ساکی بیرون کشید. به سویش رفتم. مشغول برداشتن چندتا از لباسهای جامانده از سوسن بودیم که صدای کوبیدن در عمارت با شدت هرچه بیشتری هری قلبمان را فروریخت. هردو سراسیمه از جا بلند شدیم و به سوی پنجره دویدیم. از دور صدای کوبیدن در میآمد و سکوت وهمآور باغ را میشکافت.
خاله با چهرهای آشفته شانهام را فشرد و گفت:
- از اتاق بیرون نیا فروغ. به هیچ عنوان پدرت نباید بداند تو اینجا هستی!
سپس شتابان از اتاق بیرون رفت. تن و بدنم از شدت استرس لرزان شد. درمانده دو دستم را روی صورتم کشیدم و مانده بودم چه کنم در دلم هزاران دعا میخواندم که آن مهمان ناخوانده پشت در پدرم نباشد. چشمان از حدقه بیرونزدهام در تاریکی باغ دودو میزد که عاقبت از دور متوجه دیدن چند نیروی ژاندارمری شدم که با اسلحههایشان دری را که باغبان باز کرده بود، را با لگدی به عقب راندند و پشت آن هیبت پدر در تاریکی هری دلم را فروریخت. رعشه بر بدنم افتاد و او با گامهای مصمم پیش آمد و نرسیده به عمارت فریاد بلندش روح در تنم رقصاند:
- فروغ!
پشت پنجره پناه گرفتم و به دیوار تکیه دادم و از ترس چشمانم را بستم. صدای نعرهی پدرم دوباره چنگی به دلم زد و جان از تنم گویی برکشید:
- فروغ بیرون نیایی این خانه را بر سرت خراب میکنم.
آب دهانم را به سختی قورت دادم. گلویم از شدت خشکی تیر کشید. گویی در دلم رخت میشستند صدای خاله و عمورحیم آمد که به بیرون از عمارت رفتند و عمورحیم با خشم در پاسخ پدرم غرید:
- چهخبر است؟ این قشونکشی دیگر چیست؟
دزدانه از کنار پنجره به بیرون نگریستم در نور کمرمق ماه پدرم را با همان لباس نظامیش دیدم که دست پشت سرش گره زده بود؛ خشمگین جلو آمد و گفت:
- بگوئید فروغ پایین بیاید و اِلّا... .
خاله با خشم جلو آمد و گفت:
- و الّا چی؟ فروغ اینجا نیست تیمسار! چهخبر شده یک دفعه مثل قوم مغول به خانهی مردم هجوم میآوری. خیال کردی که هستی که حرمت صاحبان این خانه را میشکنی.
پدرم دوباره فریاد کشید:
- میدانم به خالهی جادوگرش پناه آورده. حواست باشد فخری به ارواح خاک آقایم اگر او را اینجا بیابم این عمارت را سر همهی شما ویران میکنم. دور از چشم من خیال باطل به سرتان زده؟!
در دلم گویی رخت میشستند. لحظات به کندی و کشدار میگذشت خاله رو به من کرد و گفت:
- فروغ همراه من بیا، هرچه وسیله میخواهی از اینجا بردار.
به زور و با قدمهای کشیده با خاله همراه شدم پلهها را بالا رفتیم و او در اتاق سوسن را گشود و گفت:
- بیا داخل.
وارد اتاق سوسن شدیم. هنوز وسایلش به همان ترتیب بود و خاله آهی کشید و گفت:
- سوسن که رفت، حالا هم تو مجبوری بروی. آنهم اینطوری!
سری باتاسف تکان داد و سوی کمد چوبی رفت و ساکی بیرون کشید. به سویش رفتم. مشغول برداشتن چندتا از لباسهای جامانده از سوسن بودیم که صدای کوبیدن در عمارت با شدت هرچه بیشتری هری قلبمان را فروریخت. هردو سراسیمه از جا بلند شدیم و به سوی پنجره دویدیم. از دور صدای کوبیدن در میآمد و سکوت وهمآور باغ را میشکافت.
خاله با چهرهای آشفته شانهام را فشرد و گفت:
- از اتاق بیرون نیا فروغ. به هیچ عنوان پدرت نباید بداند تو اینجا هستی!
سپس شتابان از اتاق بیرون رفت. تن و بدنم از شدت استرس لرزان شد. درمانده دو دستم را روی صورتم کشیدم و مانده بودم چه کنم در دلم هزاران دعا میخواندم که آن مهمان ناخوانده پشت در پدرم نباشد. چشمان از حدقه بیرونزدهام در تاریکی باغ دودو میزد که عاقبت از دور متوجه دیدن چند نیروی ژاندارمری شدم که با اسلحههایشان دری را که باغبان باز کرده بود، را با لگدی به عقب راندند و پشت آن هیبت پدر در تاریکی هری دلم را فروریخت. رعشه بر بدنم افتاد و او با گامهای مصمم پیش آمد و نرسیده به عمارت فریاد بلندش روح در تنم رقصاند:
- فروغ!
پشت پنجره پناه گرفتم و به دیوار تکیه دادم و از ترس چشمانم را بستم. صدای نعرهی پدرم دوباره چنگی به دلم زد و جان از تنم گویی برکشید:
- فروغ بیرون نیایی این خانه را بر سرت خراب میکنم.
آب دهانم را به سختی قورت دادم. گلویم از شدت خشکی تیر کشید. گویی در دلم رخت میشستند صدای خاله و عمورحیم آمد که به بیرون از عمارت رفتند و عمورحیم با خشم در پاسخ پدرم غرید:
- چهخبر است؟ این قشونکشی دیگر چیست؟
دزدانه از کنار پنجره به بیرون نگریستم در نور کمرمق ماه پدرم را با همان لباس نظامیش دیدم که دست پشت سرش گره زده بود؛ خشمگین جلو آمد و گفت:
- بگوئید فروغ پایین بیاید و اِلّا... .
خاله با خشم جلو آمد و گفت:
- و الّا چی؟ فروغ اینجا نیست تیمسار! چهخبر شده یک دفعه مثل قوم مغول به خانهی مردم هجوم میآوری. خیال کردی که هستی که حرمت صاحبان این خانه را میشکنی.
پدرم دوباره فریاد کشید:
- میدانم به خالهی جادوگرش پناه آورده. حواست باشد فخری به ارواح خاک آقایم اگر او را اینجا بیابم این عمارت را سر همهی شما ویران میکنم. دور از چشم من خیال باطل به سرتان زده؟!