جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,946 بازدید, 658 پاسخ و 44 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,597
مدال‌ها
2
یک‌ هفته حال خوشی نداشتم، از همه و همه‌کَس بیزار بودم. تنها ساز و برگم برای آن زخم عمیق، گریه و اشک بود. شب‌هایم در بیداری و بلندای سال بود درحالی که تاریکی مطلق شب وجود مفلوک و بیزار زندگیم را در خود می‌بلعید و روزهایم را با دل‌مُردگی و ناامیدی می‌گذراندم. هنوز در خیالم نمی‌گنجید که چطور در چشمانم نگاه می‌کرد و راز بزرگش را از من مخفی کرده‌بود. هنوز در بهت و ناباوری دست و پا می‌زدم که چطور یک نفر می‌تواند این چنین نقش یک عاشق دلباخته را برای من ساده بازی کند و با وقاحت تمام در چشمان من ساده نگاه کند و مرا فریب دهد. دلیل نیامدنش را پشت عشق و دروغ‌گویی بقیه پنهان کند اما در این شهر برای خودش زندگی تشکیل داده باشد. هنوز از زخمی که خورده بودم در بهت و گیجی سر می‌کردم و باورم نمی‌شد او چنین بلایی را بر سرم آورده باشد. زری برای آنکه صحت و سقم آن را جویا شود باز از طریق پسرعمویش اقدام کرد اما تنها توانسته بود به دفتری دست پیدا کند که اطلاعات او را به صورت خلاصه نوشته‌بودند و از وضعیت تاهل آن چیزی دستگیرش نشده‌بود. گفته بودند پرونده‌اش در پایگاه اداره و جز مدارک محرمانه بایگانی است که پسرعمویش به آن دسترسی نداشت. با این‌حال هر چه تکه‌های این پازل را کنار هم می‌گذاشتم جز به آنچه دیده و شنیده‌بودم، نمی‌رسیدم. آخرش یک روز دل به دریا زدم و به هوای بردن یک پاکت خالی و نامه‌ی دروغینی که از جبهه رسیده جلوی در خانه حاجیه‌خانم رفتم. با تردید زنگ صاحب‌خانه را زدم و کمی بعد زن تقریباً مسنی پنجره را از هم گشود، با تردید و هزار لکنت نام حمید رادمهر را بر زبان راندم و به بهانه‌ی آوردن نامه‌ای سراغ خانه‌ی او را گرفتم که آن پیرزن تایید کرد که مستاجرش اوست و گفت زنگ طبقه‌ی اول را بزنم و آن را به همسرش تحویل دهم. دیگر همه‌چیز عیان شده‌بود که آن خانه‌ای که حمید دم از بمباران شدنش می‌زد چه دروغ بزرگی بود! وقتی سرشکسته و حیران از جلوی در خانه حاجیه‌خانم برمی‌گشتم، بی‌هدف و بدون اینکه بدانم مقصد کجا است، ساعت‌ها در خیابان‌ها سرگردان بودم و بی‌امان اشک می‌ریختم. آنقدر گیج بودم که نمی‌دانستم باید چه کار کنم؟ چطور آن حجم از سرشکستگی و درد را تحمل کنم و باز زنده بمانم. چطور باید با همه‌ی این‌ها، روزهای خاکستری‌ام را بگذرانم؟ دیگر به چه امیدی به فردا چشم باز کنم؟ از همه‌ی آدم‌ها بیزار بودم و همه در چشمم وقیح بودند. آنقدر از زخم خیانتی که خورده‌بودم درد می‌کشیدم که همه را به یک چشم می‌دیدم. دوست داشتم به جایی فرار کنم و دور شوم. جایی که هیچ موجود زنده‌ای در آن نفس نکشد. از همه و همه‌کَس فرار کنم. احساس می‌کردم از ارتفاع بلندی مرا هل داده‌اند و تمام استخوان‌هایم خرد شده و هنوز نفس می‌کشم و درد می‌کشم. رنج آنچه حمید با من کرده‌بود گویی استخوان سی*ن*ه‌ام را خرد کرده‌بود. آه فروغ! از چند نفر دیگر باید زخم خنجر بخوری؟ من برای عشقی پوچ آنقدر دویدم و دویدم که از نفس افتادم. این عشق ذره‌ذره جانم را کاست و از عمرم کم کرد، در رنج این درد‌ها سال‌ها زنده ماندم چون خیال می‌کردم در این سیاهی‌های مطلق نوری وجود دارد اما همه‌چیز تیره و ظلمانی بود که عاقبت مرا در خودش کشید و دفن کرد.
با صدای زنگ ساعت چشم از هم گشودم، نگاهم گیج و خواب‌آلودم روی سقف گچبری شده خیره ماند و باز روزی از نو شروع شد و اولین چیزی که از خاطرم گذشت دردهای هر روزم بود. علی‌رغم آنکه دیشب قطره‌قطره اشکم بالشم را خیس کرده‌بود، باز هم قطره‌اشکی از گوشه‌ی چشمم سر خوردند و زیر گوشم خزید. دوباره چشمم به یک روز خاکستری دیگری باز شده‌بود که تا شب باید آن را تحمل می‌کردم. بی‌حال و حوصله غلتی زدم. نور ملایم صبحگاهی خانه را روشن کرده‌بود و پرده‌ی توری با نوازش ملایم نسیم کم زوری می‌لرزید. به نقطه‌ی نامعلومی زل زدم و با خودم اندیشیدم دیگر باید به چه امیدی چنگ بزنم و زنده بمانم؟ حالا که هر نفسم زجر بود دیگر چطور باید ادامه‌ی این زندگی نحس را به دوش می‌کشیدم. او با من کاری کرد که هر روز از هر لحظه نفس کشیدنم هم بیزار باشم. قطرات اشک از استخوان بینی‌ام روی بالشم چکه کردند. وقتش رسیده‌بود که دست از این عشق بکشم و با کوله‌باری از درد که همگی دستاورد آن بود از این شهر دست بکشم و بی‌خبر به جای دوری پناه ببرم. جایی که دیگر نشانی از هیچ آشنایی نباشد. جایی که دیگر نه من سراغ از کسی بگیرم و نه کسی سراغ از من بگیرد. دیگر توان مجادله و جنگیدن ندارم، دیگر از نفس افتاده بودم. آنقدر خسته بودم که دیگر توانی برای زنده ماندن در این شهر را هم در خودم نمی‌دیدم. من که در این چندسال با خودم و همه می‌جنگیدم که به تهران و جایی که او را جا گذاشته‌ام برگردم حالا با تمام وجودم از آن گریزان بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,597
مدال‌ها
2
به زمین چنگ انداختم و به زور تن خسته‌ام را که گویی یک وزنه یک‌تنی به آن زنجیر کرده‌بودند را از زمین جدا کردم و همان‌طور خمیده نفس‌نفس می‌زدم. بغضم شکفت و همان‌طور که روی زمین خمیده شده‌بودم، قطره‌قطره اشکم از چشمم روی زمین باریدند. دوباره صدای گریه‌ی غریبانه‌ام سکوت سرد و غمناک خانه را شکست. زیرلب زمزمه می‌کردم: خسته‌‌ام... از این همه جنگیدن خسته شدم. دیگر بیشتر از این توانی برای زنده ماندن و زخم خوردن ندارم. از این‌گونه دوام آوردن دیگر خسته شدم.
چند دقیقه‌ای به آن حال ترحم‌بار خویش گریستم، اندکی که آرام شدم قامت راست کردم و اشک‌هایم را پاک کردم. به زور از جا برخاستم و آماده‌ی رفتن به سرکارم شدم. از کنار طاقچه ساعتم را برداشتم. چشمم به نامه‌ی حمید افتاد که چند روز پیش اولین نامه‌اش به دستم رسیده‌بود اما بی‌آنکه آن را باز کنم گوشه‌ی طاقچه انداختم. دیگر حتی از فکر و خیالش هم منزجر بودم.
نگاه سرد و دل‌مُرده‌ام را از آن جدا کردم و از خانه بیرون رفتم. تا رسیدن به بیمارستان در هیاهوی ذهنم گم شده‌بودم. با اینکه انرژی کار کردن نداشتم اما به هر ترتیبی بود مشغول چیدن برنامه‌های پرستاران شدم و به عنوان سرپرستار مسئولیت‌هایی که حالا روی شانه‌ام سنگینی می‌کردند را انجام دادم. در این چند روزی که مرخصی گرفته‌بودم، کارهایم روی هم تلنبار شده‌‌بودند و سنگینی‌اش کمکم کردند کمتر در دردهایم غرق شوم. نزدیک ظهر بود که از ایستگاه پرستاری مرا صدا زدند. خودکارم را در جیب روپوشم گذاشتم و راهرو‌ها را با قدم‌های کشیده طی کردم. از دور فردین را دیدم. چندثانیه‌ای مکث کردم و او را از دور نگریستم. جلو رفتم تا مرا دید، سویم آمد اما نگاه بهت‌زده‌اش روی من خشکید و گفت:
-‌ فروغ!
جلو رفتم و با دیدنم حیرت‌زده پرسید:
-‌ این چه حالی است؟ مریض شدی؟
نگاه بی‌فروغم روی چهره‌ی نگران و ناراحتش ماند و گفتم:
-‌ کمی ناخوش هستم.
دستش را جلو برد و پیشانی‌ام را لمس کرد و بعد نگران گفت:
-‌ این چه حال و روزی است؟ با این حال آمدی و کار می‌کنی؟
نگاه از او دزدیدم تا از پنجره‌ی چشمانم درونم را نخواند، گفتم:
-‌ خوبم، یک هفته مرخصی بودم که دوباره باید برمی‌گشتم الان خیلی بهترم.
نفسم که درسینه سنگین بود را به شکل آهی بیرون دادم. با نگرانی گفت:
-‌ چرا خبرم نکردی؟ تک و تنها در آن خانه ماندی و کسی هم نیست از تو مراقبت کند مثل میت از گور درآمده‌ می‌مانی!
چشم به او دوختم و گفتم:
-‌ بگذریم، چرا به اینجا آمدی؟
نفسش را بیرون داد و گفت:
-‌ دیروز از کرمان برگشتم فرصت نکرده‌بودم به دیدنت بیایم. تلفن خانه را هم که جواب نمی‌دادی نگرانت شدم که گویا آن هم بی‌دلیل نبوده.
با اطمینان سری تکان دادم و گفتم:
-‌ ممنونم، من بهترم.
مکثی کرد و گفت:
-‌ خبر زنده بودن حمید را به همه دادم. همه شوکه شدند و به سختی باور کردند. قراره به زودی عزیزجان و آقاجان برای دیدن او به ایران بیایند.
نگاهم را به او دوختم و گفتم:
-‌ بهتر است فعلاً به ایران نیایند. حمید به جبهه رفته‌است و گویا تا بعد از عملیات به ایران نمی‌آید.
او مات ماند و گفت:
-‌ چه جبهه‌ای؟ این پسر عقلش را از دست داده؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,597
مدال‌ها
2
کلافه دندان بهم فشرد و گفت:
-‌ تو چرا مانعش نشدی؟
نگاه بی‌رمقم را به او دوختم و گفتم:
-‌ من از عهده‌ی او هیچ‌گاه برنیامدم. او همیشه خودخواه بود و همان‌طور خودخواه مانده‌است.
دستی با ناراحتی به سبیل‌هایش کشید و گفت:
-‌ پسره‌ی احمق! حالا من به عزیز و آقاجان چه بگویم؟ اگر رفت و ... .
حرفش را خورد و با ناراحتی به من زل زد. آهی کشیدم و گفتم:
-‌‌ بهتر است آن‌ها را یک جوری دست به سر کنی؛ اگر بیایند و بفهمند جبهه است قیامت به پا می‌کنند و تیر اتهام‌هایشان سوی ما نشانه می‌رود.
-‌ آخر چی بگویم؟ با ذوق و شوقی دارند برای دیدن او می‌آیند.
-‌ نمی‌دانم! بهتر است یک طوری آن‌ها را متقاعد کنی فعلاً به اینجا نیایند.
او نفسش را با حرص بیرون داد و گفت:
-‌ دیگر نمی‌دانم چی بگویم! آخر تو چرا گذاشتی او برود؟ کم از بابت آن اتفاق رنج کشیدی؟ باز هم می‌خواهی تکرار شود؟
نگاه غم‌زده‌ام به او ماند و سکوت کردم. او طلبکار دست به کمر زد و فقط مرا نگریست اما بعد موضع خود را تغییر داد و گفت:
-‌ فروزان حالت را می‌پرسید، می‌خواست با تو حرف بزند. بهتر است زنگی به او بزنی.
سری به علامت تایید تکان دادم. نگاهش را به من دوخت و گفت:
-‌ فروغ! مطمئنی حالت خوب است؟
سری با کلافگی تکان دادم و گفتم:
-‌ بهترم فردین! امروز به او زنگ می‌زنم.
او سری تکان داد و گفت:
-‌ باشه، تلفن‌های خانه را جواب بده و نگذار نگرانت شوم.
سری به علامت مثبت تکان دادم و او بعد از صحبت کوتاهی از من جدا شد و رفت. حالا آمدن خاله و عمورحیم را کجای دلم می‌گذاشتم؟ می‌خواستند بیایند و حرف از من و حمید بزنند بی‌آنکه بدانند حمید چه بلاهایی بر سر من نیاورده‌است.
غم و غصه‌هایم کم بود، آن دغدغه‌ی لعنتی را هم فردین اول صبحی به آن اضافه کرد. این‌ روزها آنقدر درمانده بودم که نمی‌دانستم باید چه کنم؟! باید هرطور شده خودم را جمع و جور می‌کردم و تصمیم جدی برای زندگی‌ام می‌گرفتم. یک عمر راهی را به اشتباه رفتم که از همان ابتدای آن، به من گوشزد کرده‌بودند که این راه اشتباه است اما من کوردلانه رفتم و حالا در انتهای راه به بن‌بست رسیده‌بودم. دیگر وجود من در زندگی حمید معنایی نداشت. ماندنم بیش از این در این عشق، مرا به نابودی محض کشاند. حالا هم اگر می‌ماندم مثل آن زن که وجودش چتر بدبختی‌ام شده‌بود، من هم باید روی خرابه‌های آشیانه‌ی او خانه می‌ساختم که در وجدانم نبود. وقتش بود حمید را پی لیاقتش می‌سپاردم و برای همیشه راهم را از او جدا می‌کردم و به راه خود می‌رفتم. کاری که باید از همان ابتدا می‌کردم اما با حماقت جنگیدم. اگر از گناه آن چندسال بگذرم از گناه این یک ماهی که او را یافته‌بودم و با وقاحت در چشمانم نگاه می‌کرد و دروغ می‌گفت؛ نخواهم گذشت. از اینکه تمام این مدت مرا احمق فرض کرده‌بود و در مقابل چشمان من ساده نقش عاشقی را بازی می‌کرد هرگز و هرگز او را نخواهم بخشید.
دوباره سوزش اشک درچشمانم سوزن زد و از پی‌اش قطره اشکی روان شد، تند با سرانگشتم آن را زدودم. زیرلب زمزمه کردم: هرگز او را نخواهم بخشید.
بعد از اتمام کارم به مخابرات رفتم و پس از مدتی انتظار بالاخره کابین خالی شد. تا صدای ظریف فروزان در گوشم پیچید پشت هم اشک‌هایم سرریز شد. او گریه می‌کرد و من گریه می‌کردم. آنقدر دل پری داشتم که توان باز کردن دهانم را نداشتم. دلم می‌خواست حالم را با او درمیان می‌گذاشتم اما افسوس که حالا دلش روشن شده‌بود، دلم نمی‌آمد در ذوقش بزنم. او هم مدام می‌پرسید زندگی‌ام با او چطور می‌گذرد و آتش بر خرمن دل من می‌زد. عاقبت بی‌آنکه کلمه‌ای حرف بزنم گوشی را قطع کردم و سرشکسته و بال و پر زخمی‌تر سوی آشیانه‌ام پر کشیدم تا در تنهایی و غربتم زندگی‌ام را سر کنم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,597
مدال‌ها
2
یک‌ ماه دیگر گذشت و در این مدت، چند نامه‌ی دیگر از حمید به دستم رسید که همه‌ و همه باز نشده گوشه‌ی طاقچه تلنبار شدند. در این یک ماه گویی سال‌ها از عمرم کاسته شد. زری در این مدت چند بار سری به من زد و مدام برای آن حال ویران سرزنشم می‌کرد و می‌خواست خودم را جمع و جور کنم. از نظر او دنیا تمام نشده‌بود، درحالی که نه دردهای مرا در این سال‌ها لمس کرده‌بود و نه طعمی از آن عشق گزنده چشیده‌بود. فردین هم به نوبه‌ی خودش مرا به خاطر حالم سرزنش می‌کرد بی‌آنکه بداند چه برسرم آمده‌است اما لب باز نکردم و حرفی از آنچه پیش آمده‌بود، نزدم. او می‌گفت فعلاً عزیز و آقاجان را متقاعد کرده‌است که در کرمان با حمید درگیر یک پروژه بزرگ بیمارستانی هستند و فعلاً در تهران نیستند اما آقاجانش دست بردار نیست و می‌خواهد صدای حمید را بشنود. من هم در این یک‌ ماه جهنمی، بالاخره تصمیم خودم را گرفتم که راهم را از او جدا کنم و با کوله‌باری از شکست به مقصد نامعلومی بگریزم. جایی که دیگر هیچ‌کَس نشانی از من پیدا نکند و در گوشه‌ی نامعلومی از این دنیا باقیمانده‌ی عمرم را با زخم عمیقی که خورده‌بودم خاکستر کنم. عمر فروغ در این عشق تمام شد و مرد. دیگر وقتش رسیده‌بود دست از این جنگ تمام‌نشدنی بکشم و راه خودم را بروم. هر چه می‌گذشت خشمم از حمید کمتر می‌شد و از خودم بیشتر می‌شد! اینکه چطور او و آن عشق را آنقدر باور کردم که چنین ویرانه‌ای از خودم به جا گذاشتم. از خودم دلگیر بودم که چرا هزار بار از او بیشتر در این عشق مایه گذاشتم. از خودم دلگیر بودم که زیر باران شلاق‌های بی‌رحمانه‌‌ی عشق این همه سوی او دویدم تا آخر از نفس افتادم بی‌آنکه او قدمی سوی من بردارد. آن همه برای او و این عشق پوچش با دستان خالی مجادله کردم و جنگیدم و زخمی شدم. حالا دیگر فروغ این عشق داشت خاموش می‌شد و از من نیز جسم تهی و خاکستر شده‌ای بیشتر باقی نمانده بود.
غروب بود که زینب‌خانم جلوی در آمد درحالی که حاضر و آماده شده‌بود. با دیدن حالم متعجب گفت:
-‌ فروغ‌خانم؟ چیزی شده؟ انگار حال ندارید.
لبخند کم‌جانی روی صورت رنگ و رو رفته‌ام نشست و گفتم:
-‌ نه خوبم، چند وقتی بود که کمی ناخوش احوال بودم اما حالا بهترم.
مردد گفت:
-‌ راستش ما برای یک هفته‌ای به شهرستان می‌رویم تا سری به اقوام آقامصطفی بزنیم با اجازه‌ی شما خانه دست شما امانت باشد تا ما برگردیم.
لبخندی در پاسخش زدم و گفتم:
-‌ بسلامت بروید، خیالتان راحت.
حسن و حسین هم که حاضر و آماده شده‌بودند، به حیاط آمدند و تا مرا دیدند سویم پرگشودند و به نوبه‌ی خودشان از من خداحافظی کردند.
زینب‌خانم کمی این‌پا و آن‌پا کرد و سربسته به مهلت اتمام قرارداد اشاره کرد و خواست زیرپوستی بداند تصمیمم چیست. تصمیمم را موکول به زمانی کردم که از مسافرت برگشتند، آن‌ها هم با خداحافظی مفصلی از پیش ما رفتند.
به خانه که خزیدم صدای زنگ تلفن سکوت خانه را شکست. به سوی آن رفتم. حتم داشتم زری باشد. گوشی را برداشتم اما قبل از اینکه الو بگویم با صدای حمید دلم فروریخت:
-‌ الو...؟!
در سکوت تنها گوش دادم، گویی هزاران دست قدرتمند گلویم را می‌فشردند، او دوباره گفت:
-‌ الو فروغ؟! صدای مرا می‌شنوی؟
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,597
مدال‌ها
2
با هر بار شنیدن صدایش گویی خنجر زهرآگینی در قلبم فرو می‌شد. چشم فرو بستم و اشک‌هایم از زیر پلک‌های بسته ریزش کردند، او دوباره مردد گفت:
-‌ فروغ! اینجا هستی؟ الو... الو!
گوشی را از گوشم دور کردم و درمانده به پیشانی‌ام چسبانده‌ام. عاقبت صدای گریه‌ام از پشت لب‌های بسته بیرون آمد، تلفن را سر جایش گذاشتم. تمام جانم از شنیدن صدایش به درد آمده‌بود. میان حس گنگ نفرت و عشق دست و پا می‌زدم. تمام جانم در شعله‌های درد و ناراحتی می‌سوخت. روی دیوار کشیده شدم و به موهایم چنگ انداختم و برای اولین بار در این سال‌ها صدای فریادم از سی*ن*ه بیرون جست... .
در این سال‌هایی که درد و رنج این عشق مرا به جنون کشیده‌بود؛ هیچ‌گاه تا این اندازه دلم نخواسته‌بود از اعماق وجودم فریاد بکشم و دردم را فریاد بزنم. اشک‌هایم چون قطرات باران در پی فریادهایم روی فرش چکه می‌کردند. چون جسم مفلوکی روی زمین فروریخته بودم و از دردی که جانم را به آتش کشیده‌بود ترحم‌بار فریاد می‌زدم. پس از سال‌ها رنج کشیدن و رنج بردن از این عشق سیاه صدای ضجه‌هایم سکوت تلخ خانه را می‌شکست. به گمانم بی‌رحمانه‌ترین رنج آدمی نه مرگ است و نه فراق... بی‌رحمانه‌ترین رنج آدمی باوری است که زخم می‌خورد و نابودی رویایی است که با تمام وجود برای واقع شدن آن از جان و دل مایه می‌گذاشتی.
صدای زنگ بی‌وقفه تلفن در میان ضجه‌هایم گم می‌شد. با ناراحتی از جا برخاستم و به طاقچه حمله بردم و هر آنچه دم دستم بود را به روی زمین واژگون ساختم. تلفن را از جا کندم و به زمین انداختم، دستم به صندوقچه‌ای کوچک واژگون شده‌ای خورد که در آن‌ گیرهای برنجی و آن آینه‌ی سرلاکی قدیمی که با آن عشقش را به من ابراز کرده‌بود و هر آنچه از یادگارهایش را که درون آن ریخته بودم.
به آن‌ها چنگ زدم و درون دستم فشردم و غریبانه گریستم، به تمام سال‌های جوانی و روزهای خوشی که در خیال یک عشق بی‌سرانجام نابود شد. چنگی به آن آینه‌ی سرلاکی کوچک جیبی زدم که روزی با آن عشقش را ابراز کرده بود و به من گفت:《 تصویرش درون این قاب است. من عاشقش هستم. این را به او بگو!》
آینه سرلاکی را باز کردم و نگاهی به چهره‌ی زجر کشیده و از گریه سرخ شده‌ام کردم. درون آینه به تماشای خودم ایستادم. زنی را دیدم که درهم شکسته‌بود، زنی را دیدم که چه بی‌رحمانه در دریایی از ناامیدی و درد رهایش کردند. با قلبی زخمی که هنوز هم از آن خون می‌چکید، از جنگی تمام نشدنی و غروری که هزار تکه و هزار پارچه شده بود، در آخر عشق کلمه‌ای بیش نبود که انتهای آن پوچ بود. دروازه‌ای از جهنم بود که مرا سوزاند و سوزاند و به تلی از خاکستر تبدیل کرد. از دیدن آن جسم بهم ریخته و مفلوک منزجر بودم، از دیدن آن زن عاجز و درمانده در آن آینه بیزار بودم. از دیدن موهای سفید شقیقه‌هایم گریزان بودم. از آن حال و روزی که هر روزش تحفه‌ی دوست داشتن او در این سال‌ها بود، نفرت داشتم و من بعد از سال‌ها حالا تصویر واقعی این عشق را در درون آن می‌دیدم.
هق‌هق‌هایم در گلو شکست، از درد و رنجی مهیبی به خودم می‌پیچیدم. با تمام قوا آینه را پرت کردم که به دیوار خورد و قاب سرلاکی آن شکست. چون جنون گرفته‌ای به موهایم چنگ انداختم و فریاد زدم:
-‌ پس از این فروغ مرد! دیگر فروغی در این دنیای ظلمانی وجود ندارد. فروغ برای همیشه خاموش شد. دیگر فروغی نیست که تو را دوست داشته باشد. فروغ برای همیشه مرد!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,597
مدال‌ها
2
فردای همان روز، شب در حالی که نفس‌هایم روی سی*ن*ه سنگینی می‌کرد، از خانه بیرون آمدم. با قدم‌های کشیده وارد حیاط شدم. نسیم خنک آخرین ماه تابستانی دسته‌ای از موهایم را به بازی گرفته‌بود. نگاهی به چراغ خاموش خانه‌ی زینب‌خانم انداختم و روی پله‌های سیمانی جلوی خانه‌ی آن‌ها نشستم. در حال خودم غرق بودم که زنگ در مرا از جا پراند. متحیر از جا برخاستم و چادر به سر کردم و با گام‌های کشیده سوی در رفتم و از پشت در مردد پرسیدم:
-‌ کیه؟
در کمال حیرت صدای حمید را شنیدم که چون اسیدی به قلبم پاشیده شد. آهسته از پشت در گفت:
-‌ من هستم فروغ! در را باز کن.
چند ثانیه‌ای سرجایم چون صاعقه‌زده‌ای خشکیده بودم و مغزم فرمان نمی‌داد چه باید بکنم. دیری نپایید که از تردید طولانی من آرام انگشت به در کوفت و گفت:
-‌ فروغ! اینجا هستی؟ حمید هستم. در را باز کن. نگرانت شدم، چرا جواب نامه‌هایم و تلفن‌هایم را نمی‌دهی؟
چشم به هم فشردم و با صدای لرزانی از پشت در به سردی گفتم:
-‌ از اینجا برو!
این‌بار او از شوک شنیدن حرفم سکوت کرده‌بود. پشت در با تردید گفت:
-‌ خودت هستی فروغ!
جوابش را ندادم. دوباره به در کوفت و گفت:
-‌ فروغ! در را باز کن ببینم چه شده‌است؟
دندان به هم فشردم و ناخن‌هایم را در گوشتم فرو کردم. او دوباره با سماجت در زد و در را سرجای خود لرزاند و گفت:
-‌ فروغ! فروغ!
نفسم را با ناراحتی بیرون راندم و در یک جنگ تمام نشدنی با خودم، انگشتم را روی چفت در گیر دادم و با تردید در را گشودم. لای قاب نیمه‌باز در چهره‌ی خسته و بهت‌زده‌اش با لباس جبهه در تنش، در قاب خیس چشمانم نشست. ضربان قلبم در سی*ن*ه غوغا کرد! مهم نبود که حال و روز تصمیمم چه بود، هنوز هم بدنم با دیدن او واکنش می‌داد و سلول‌سلول در تنم می‌لرزید. نگاه بهت‌زده‌اش روی صورتم خشکیده‌بود و متحیر یک قدم جلو آمد اما دو لنگه‌ی در را به هم نزدیک کردم و با نگاه سرد و تلخم به او زل زدم. از حرکتم جا خورد. زیرلب زمزمه کرد:
-‌ فروغ!
مصمم زیر لب گفتم:
-‌ از اینجا برو حمید! دیگر فروغی اینجا منتظر تو نیست.
دهانش از حرف تلخ و کوبنده‌ی من نیمه‌باز ماند و نگاه متحیر و سرگشته‌اش روی صورت سرد و غم‌زده‌ی من ماند. خواستم در را ببندم که جنبید و با کف دستش در را نگه داشت و با حالی سرگشته و نگران پرسید:
-‌ چه شده؟ این چه حالی است؟
از اینکه هنوز هم خودش را به آن راه می‌زد و مرا احمق فرض می‌کرد گر گرفتم، نگاه تیزم را به او دوختم و بغضی در گلو نالیدم:
-‌ چه شده؟ هنوز هم پنهان می‌کنی حمید!
با ناراحتی بی‌حدی غرید:
-‌ چی را پنهان می‌کنم؟ چی شده فروغ؟ چه اتفاقی افتاده؟
نگاه ناامید و درمانده‌ام را به او دوختم، هنوز هم در پنهان کردن کاری که با من کرده‌بود، اصرار داشت. هنوز هم مرا همان عاشق احمق ساده‌لوح می‌دید. حالا که اصرار به آن داشت پس بهتر همان بود که نداند چرا ترکش کردم و در پی انتقام، تصمیم گرفتم در رنج این درد بماند و نداند.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,597
مدال‌ها
2
سری تکان دادم و دستم را از در رها کردم و مقابلش ایستادم. انگشتری که در این شش‌ سال هیچ‌گاه از دستم بیرون نیاورده‌بودم را از دستم خارج کردم و به طرفش پرت کردم، حلقه به سی*ن*ه‌اش خورد و کنار پایش به زمین افتاد. نگاه حیران و ناباورش روی چهره‌ی دلخور و رنجیده‌ام ماند. مصمم گفتم:
-‌ دیگر نمی‌خواهمت! تمام شد... دیگر نه تو را و نه در این عشق ماندن را می‌خواهم.
سگرمه‌های ناباورش در هم گره خورده‌بود و با چشمانی بهت‌زده به من خیره مانده‌بود. قبل از اینکه عکس‌العملی نشان دهد در را به هم کوفتم. اشک‌هایم از پی هم سرریز کردند. پیشانی به در فشردم، او به در کوبید و ملتمس گفت:
-‌ فروغ! فروغ چه شده؟ آخر چه اتفاقی افتاده که این حرف را می‌زنی؟ محض رضای خدا در را باز کن و حرف بزن ببینم چه شده؟ از چه دلگیری؟ چه کسی حرفی زده؟ فروغ! فروغ!
از در جدا شدم و با گام‌های کشیده سوی خانه رفتم و او را با تقلاهایش تنها گذاشتم. در را محکم کوفتم که بداند دیگر در حیاط نیستم و بعد روی زمین فروریختم و دست لای موهایم فرو کردم و در خود بار دیگر شکستم. سال‌ها قبل وقتی به پای پدرم افتادم و التماس می‌کردم خبری از زنده بودن او به من بدهد، با دروغی مرا از هم پاشید. یک سال بعد از آن از هم عمه‌اش مرا با دروغی شش‌ سال سرگردان و در غم مهیبی رها کرد و حالا هم خودش به بهانه خراب شدن خانه‌اش و شهادت و جبهه نقاب دروغینش را به چهره زده‌بود و هنوز هم گناه خود را پنهان می‌کرد و از کاری که کرده نه تنها شرم نمی‌کرد بلکه با وقاحت تمام برای آن هزار بهانه‌ی دیگر تراشید تا رازش را مخفی نگه دارد. دیگر تحمل هیچ‌چیز برایم نمانده‌بود.
بغض سنگینی راه نفسم را بسته بود و داشت استخوان‌های قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام را در هم می‌شکست. چند مشت به سی*ن*ه‌ام کوبیدم تا شاید درد سنگین آن مرا رها کند. دوباره صدای گریه‌های غریبانه‌ام سکوت تاریک و ظلمانی خانه را در هم شکست. حس می‌کردم نفس کم آورده‌ام. از جا برخاستم و به حیاط رفتم، چند نفس عمیق کشیدم. با گام‌های کشیده و پای برهنه حیاط را طی کردم و دستی به گلویم کشیدم. روی پله‌های سیمانی نشستم و در خود مچاله شدم و پیشانی به زانوهایم فشردم.
صدای حمید روحم را می‌خراشید که هنوز پشت در ایستاده‌بود و مرا ملتمس صدا می‌زد، هنوز اصرار داشت بداند از چه دلگیر و دلخورم اما دیگر از من صدایی نشنید. تنها من بودم و او و شبی تاریک و سرد که ساعت‌ها پشت در التماس می‌کرد در را به رویش باز کنم.
نمی‌دانم چقدر دیگر در آتش افکارم سوختم اما وقتی به خودم آمدم، سرمای صبح تنم را خشک کرده‌بود، سپیده صبح داشت تیغ می‌کشید و دیگر صدایی از حمید شنیده نمی‌شد. سوز سرمای صبحگاهی چشمان سوزانم را تسکین می‌داد. تکانی به خود دادم. از سرمای هوا استخوان‌هایم سوزسوز می‌کردند. صبح غم‌انگیز دیگری شروع شده‌بود و من باز ناچار به ادامه‌ی آن بودم، آن هم بعد از آن شب جهنمی که در آتش خیال‌هایم سوختم و خاکستر شدم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,597
مدال‌ها
2
از جا برخاستم و لنگان‌لنگان به خانه خزیدم. روی مبل ولو شدم و چنگی به موهایم زدم و چشم فرو بستم. نفس لرزانم را بیرون راندم و چند ثانیه‌ای در سکوت تلخ خود فرو رفتم. از جا برخاستم و دوباره ناچار پی مسئولیت‌هایم روانه شدم. با احتیاط در خانه را باز کردم و از شکاف در به کوچه نگریستم، اثری از حمید نبود و گویی از اینجا رفته‌بود. از خانه بیرون رفتم و باز تن و ذهن خسته‌ام را به کار سپردم تا آرامش از دست رفته‌ام را به من برگرداند. کارهای بیمارستان اندکی به هم ریخته‌بود و علی‌رغم آنکه تمام تلاشم را کرده‌بودم آن را سامان بدهم اما ناچار بودم امشب را در بیمارستان بمانم، بنابراین عصر برای استراحت به خانه برگشتم، غروب آماده‌ی رفتن به بیمارستان شدم که در را باز کردم و با دیدن فردین شوکه شدم. گونه‌ی چپش کبود شده‌بود و گویا می‌خواست زنگ خانه را بزند که سر بزنگاه من در را باز کرده‌بودم. از دیدن حال آشفته و گونه‌ی کبودش شوکه شدم و گفتم:
-‌ فردین؟ چه شده؟ این چه حال و روزی است؟
لب به هم فشرد و نگاه خیره‌اش را به من دوخت و گفت:
-‌ فروغ! تو باید بگی این حال و روز تو برای چیست؟
با فراست دریافتم دیشب حمید قلدربازی‌اش گل کرده و همه را از چشم فردین بی‌نوا دیده و زهر انتقامش را به او پاشیده‌ است. در سکوت به او زل زدم و بعد برلی از سر باز کردن او گفتم:
-‌ من باید به بیمارستان بروم بگذار سر فرصت با هم صحبت می‌کنیم.
از خانه بیرون آمدم، خطاب به من گفت:
-‌ حرف‌های آن شب من سبب این اتفاقات است؟!
چشم به او دوختم و گفتم:
-‌ نه، من حمید را به خاطر اهمالش بخشیده‌ام، گناه او چیز دیگری است اما مثل اینکه تقاصش را از تو گرفته است.
با ناراحتی گفت:
-‌ پس چرا به او گفتی او را نمی‌خواهی؟ فروغ آن شب من آنقدر عصبانی بودم... .
حرفش را خورد و با درماندگی مرا نگریست، لبخند تلخی گوشه‌ی لبم شکفت و با اطمینان گفتم:
-‌ جدایی ما ربطی به آن شب ندارد، من به خاطر مسئله‌ی دیگری تصمیم گرفتم راهم را از او جدا کنم.
نگاه غم‌زده‌ام را به او دوختم، دستی کلافه به صورتش کشید و با ناراحتی گفت:
-‌ چه مسئله‌ای؟ محض رضای خدا چه شده؟
نفسم را با ناراحتی بیرون راندم و گفتم:
-‌ نمی‌توانم بگویم! بگذار پیش خودم بماند.
با ناراحتی غرید:
-‌ آخر چه شده؟ باید از حال و روزت می‌فهمیدم، تو باز هم از مسئله‌ای آشفته هستی! باید می‌فهمیدم!
به طرف ماشینش رفت و در را برایم باز کرد و گفت:
-‌ تو را می‌رسانم بیا بنشین و بگو چه شده‌است؟
با اصرار او با اکراه و بی‌میلی سوار شدم و او حرکت کرد و گفت:
-‌ قضیه چیست فروغ؟ تو محال است از حمید دل بکنی، چه اتفاقی افتاده؟
جوابش سکوت پرتردید من بود، با ناراحتی غرید:
-‌ حرف بزن فروغ! چه اتفاقی افتاده که آن حرف‌ها را به حمید زدی؟
بی‌آنکه جوابش را بدهم گفتم:
-‌ خودش این را می‌داند و نیازی نبود تو را واسطه کند تا جوابش را که بر او معلوم است را از من بگیرد.
پفی کرد و گفت:
-‌ پس به من هم بگو!
-‌ این موضوع بین من و او است و بهتر است کسی راجع به آن نداند.
کلافه گفت:
-‌ آه... فروغ! آه ! چند وقت دیگه عزیز و آقاجان که بیایند می‌خواهی به آن‌ها چه بگویی؟ خیال کردی آن‌ها می‌گذارند تو از او جدا شوی؟ این مسخره‌بازی‌ها را کنار بگذار و درست به آدم بفهمان ببینم این مردک با تو چه کار کرده که یک ماه است مثل مرغ سرکنده و بی‌بال و پر شدی! بگو ببینم چه بلایی بر سرتان آمده!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,597
مدال‌ها
2
نفسم را با حرص بیرون راندم و گفتم:
-‌ نمی‌توانم بگویم فردین! نمی‌خواهم حتی به آن فکر کنم چه رسد به اینکه بخواهم آن را برای کسی بگویم. نگه دار، بگذار بقیه راه خودم بروم.
سری تکان داد و دندان به هم فشرد و گفت:
-‌ خیلی‌خب! هرچه پیش آمده بین خودتان بماند ولی تو را به خدا تا قبل از آمدن عزیز و آقاجان مشکل و مسائلتان را با هم حل کنید. نمی‌خواهم آن‌ها که با ذوق و شوق می‌آیند اینطوری ذوقشان را کور کنید. آن‌ها به امید مجلس شما می‌آیند. به امید که شاهد رسیدن شما باشند.
زهرخندی به لب نشاندم و گفتم:
-‌ نیازی نیست آن‌ها چیزی بدانند.
او لب فشرد و چیزی نگفت، کمی بعد گفت:
-‌ خواهش می‌کنم فروغ، نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده اما بهتر است با حرف زدن مشکلات را حل کنید.
سکوتم سبب شد قانع شود، به بیمارستان که رسیدیم از او خداحافظی کردم و به آغوش کار برگشتم. ساعت نزدیک نیمه‌شب بود که پشت پنجره‌ی سالن خلوتی ایستاده بودم و به آسمان ظلمانی نقره‌کوب شده می‌نگریستم.
در حال دردمند خودم غرق بودم که در کمال ناباوری نوایی از پشت سرم مرا از آن دنیای تیره و تار بیرون کشید و باز هم از صدایش بنیان دلم را فروریخت. به خود که آمدم، از روی شیشه پنجره سایه هیبتش را دیدم که پشت به من در چند قدمی‌ام ایستاده‌بود. هر دو از تصویر منعکس شده در شیشه پنجره به هم زل زده‌بودیم. در نگاه هر دوی ما دلخوری و رنج موج می‌زد. با نوای دلگیر و حزن‌آلودی گفت:
-‌ فروغ نمی‌دانم از چه دلگیری؟! اگر هنوز هم برای آنکه در حقت اهمال کردم دلخوری، چه بگویم که قلب تو را راضی کند؟ چه کنم که مرا ببخشی؟! می‌دانم برای دیر آمدنم مستحق مجازات و دلخوری تو هستم اما آخر ما راجع به این قضیه صحبت کرده‌بودیم و تو گفتی مرا بخشیده‌ای. چه کنم فروغ! چه باید بکنم؟ خودت بگو!
همان‌طور که سرد و دل‌مرده به تصویر محو نقش زده روی شیشه می‌نگریستم، پرده‌ی اشک جلوی دیدگانم را پوشاند، زهرخندی به لبم نشست. بی‌آنکه روی برگردانم با صدایی که از بغض لرزان بود گفتم:
-‌ جز اینکه از تو و این عشق جهنمی‌ات فرار کنم چیز دیگری نمی‌خواهم. دیگر هیچ‌چیزی را نمی‌خواهم، نه تو را، نه عشقت را ، نه این دنیای پر از خ*یانت و دروغگویی را!
سر به زیر انداخت و سکوت طولانی کرد. دلگیر گفت:
-‌ نمی‌دانم چه کرده‌ام که باز خاطرت از من رنجیده! چه کسی حرفی زده که تو باز از من دلگیری! فردا شب عملیات است، اگر زنده برنگشتم برای هر آنچه که باعث رنجت شدم خواهش می‌کنم مرا حلال کن و اگر زنده برگشتم می‌آیم تا هر کاری کرده‌ام که رنجت داده را جبران کنم و تو را به خانه‌ام می‌برم.
زهرخندی به لبم نشست و سیل اشکم صورتم را شستند، روی به سویش چرخاندم و به چهره‌ی رنجور و دلخورش چشم دوختم و با لحنی تلخ و گزنده گفتم:
-‌ تو شهید نمی‌شوی حمید! تو آرزوی شهادت تا ابد بر دلت خواهد ماند! نه به خاطر اینکه من از خدا بخواهم تو شهید نشوی بلکه تو آنقدر ظلم در حق من کردی که اگر خدای تو همان خدای من است، بدان که حسرت شهادت همیشه بر دلت خواهد ماند.
از حرف تلخم برق اشک در چشمش درخشید، بی‌اعتنا به حالش از کنارش بی‌رحمانه گذشتم درحالی که می‌سوختم و گر می‌گرفتم. از اینکه در خاطرش نمی‌گذشت من از همه چیز خبر دارم و مدام موضوع را به گذشته‌ها سوق می‌داد و اظهار بی‌اطلاعی می‌کرد می‌سوختم و گر می‌گرفتم.
از او دور شدم، تا آنجایی که می‌دانستم دور شوم بی‌آنکه نظر آخرم را به او بیاندازم. باز هم بغض سنگینی چون تخت سنگ درشتی روی‌سی*ن*ه‌ام فشار می‌آورد.
چند مشت به سی*ن*ه‌ام کوفتم و تلاش کردم نفسم را از سی*ن*ه‌ای که تنگ شده‌بود بیرون دهم. تمام روح و روانم داشت فرو می‌پاشید با هزار سختی و توانستم بر حالم فائق بیایم.
 
بالا پایین