- Jun
- 1,016
- 6,597
- مدالها
- 2
یک هفته حال خوشی نداشتم، از همه و همهکَس بیزار بودم. تنها ساز و برگم برای آن زخم عمیق، گریه و اشک بود. شبهایم در بیداری و بلندای سال بود درحالی که تاریکی مطلق شب وجود مفلوک و بیزار زندگیم را در خود میبلعید و روزهایم را با دلمُردگی و ناامیدی میگذراندم. هنوز در خیالم نمیگنجید که چطور در چشمانم نگاه میکرد و راز بزرگش را از من مخفی کردهبود. هنوز در بهت و ناباوری دست و پا میزدم که چطور یک نفر میتواند این چنین نقش یک عاشق دلباخته را برای من ساده بازی کند و با وقاحت تمام در چشمان من ساده نگاه کند و مرا فریب دهد. دلیل نیامدنش را پشت عشق و دروغگویی بقیه پنهان کند اما در این شهر برای خودش زندگی تشکیل داده باشد. هنوز از زخمی که خورده بودم در بهت و گیجی سر میکردم و باورم نمیشد او چنین بلایی را بر سرم آورده باشد. زری برای آنکه صحت و سقم آن را جویا شود باز از طریق پسرعمویش اقدام کرد اما تنها توانسته بود به دفتری دست پیدا کند که اطلاعات او را به صورت خلاصه نوشتهبودند و از وضعیت تاهل آن چیزی دستگیرش نشدهبود. گفته بودند پروندهاش در پایگاه اداره و جز مدارک محرمانه بایگانی است که پسرعمویش به آن دسترسی نداشت. با اینحال هر چه تکههای این پازل را کنار هم میگذاشتم جز به آنچه دیده و شنیدهبودم، نمیرسیدم. آخرش یک روز دل به دریا زدم و به هوای بردن یک پاکت خالی و نامهی دروغینی که از جبهه رسیده جلوی در خانه حاجیهخانم رفتم. با تردید زنگ صاحبخانه را زدم و کمی بعد زن تقریباً مسنی پنجره را از هم گشود، با تردید و هزار لکنت نام حمید رادمهر را بر زبان راندم و به بهانهی آوردن نامهای سراغ خانهی او را گرفتم که آن پیرزن تایید کرد که مستاجرش اوست و گفت زنگ طبقهی اول را بزنم و آن را به همسرش تحویل دهم. دیگر همهچیز عیان شدهبود که آن خانهای که حمید دم از بمباران شدنش میزد چه دروغ بزرگی بود! وقتی سرشکسته و حیران از جلوی در خانه حاجیهخانم برمیگشتم، بیهدف و بدون اینکه بدانم مقصد کجا است، ساعتها در خیابانها سرگردان بودم و بیامان اشک میریختم. آنقدر گیج بودم که نمیدانستم باید چه کار کنم؟ چطور آن حجم از سرشکستگی و درد را تحمل کنم و باز زنده بمانم. چطور باید با همهی اینها، روزهای خاکستریام را بگذرانم؟ دیگر به چه امیدی به فردا چشم باز کنم؟ از همهی آدمها بیزار بودم و همه در چشمم وقیح بودند. آنقدر از زخم خیانتی که خوردهبودم درد میکشیدم که همه را به یک چشم میدیدم. دوست داشتم به جایی فرار کنم و دور شوم. جایی که هیچ موجود زندهای در آن نفس نکشد. از همه و همهکَس فرار کنم. احساس میکردم از ارتفاع بلندی مرا هل دادهاند و تمام استخوانهایم خرد شده و هنوز نفس میکشم و درد میکشم. رنج آنچه حمید با من کردهبود گویی استخوان سی*ن*هام را خرد کردهبود. آه فروغ! از چند نفر دیگر باید زخم خنجر بخوری؟ من برای عشقی پوچ آنقدر دویدم و دویدم که از نفس افتادم. این عشق ذرهذره جانم را کاست و از عمرم کم کرد، در رنج این دردها سالها زنده ماندم چون خیال میکردم در این سیاهیهای مطلق نوری وجود دارد اما همهچیز تیره و ظلمانی بود که عاقبت مرا در خودش کشید و دفن کرد.
با صدای زنگ ساعت چشم از هم گشودم، نگاهم گیج و خوابآلودم روی سقف گچبری شده خیره ماند و باز روزی از نو شروع شد و اولین چیزی که از خاطرم گذشت دردهای هر روزم بود. علیرغم آنکه دیشب قطرهقطره اشکم بالشم را خیس کردهبود، باز هم قطرهاشکی از گوشهی چشمم سر خوردند و زیر گوشم خزید. دوباره چشمم به یک روز خاکستری دیگری باز شدهبود که تا شب باید آن را تحمل میکردم. بیحال و حوصله غلتی زدم. نور ملایم صبحگاهی خانه را روشن کردهبود و پردهی توری با نوازش ملایم نسیم کم زوری میلرزید. به نقطهی نامعلومی زل زدم و با خودم اندیشیدم دیگر باید به چه امیدی چنگ بزنم و زنده بمانم؟ حالا که هر نفسم زجر بود دیگر چطور باید ادامهی این زندگی نحس را به دوش میکشیدم. او با من کاری کرد که هر روز از هر لحظه نفس کشیدنم هم بیزار باشم. قطرات اشک از استخوان بینیام روی بالشم چکه کردند. وقتش رسیدهبود که دست از این عشق بکشم و با کولهباری از درد که همگی دستاورد آن بود از این شهر دست بکشم و بیخبر به جای دوری پناه ببرم. جایی که دیگر نشانی از هیچ آشنایی نباشد. جایی که دیگر نه من سراغ از کسی بگیرم و نه کسی سراغ از من بگیرد. دیگر توان مجادله و جنگیدن ندارم، دیگر از نفس افتاده بودم. آنقدر خسته بودم که دیگر توانی برای زنده ماندن در این شهر را هم در خودم نمیدیدم. من که در این چندسال با خودم و همه میجنگیدم که به تهران و جایی که او را جا گذاشتهام برگردم حالا با تمام وجودم از آن گریزان بودم.
با صدای زنگ ساعت چشم از هم گشودم، نگاهم گیج و خوابآلودم روی سقف گچبری شده خیره ماند و باز روزی از نو شروع شد و اولین چیزی که از خاطرم گذشت دردهای هر روزم بود. علیرغم آنکه دیشب قطرهقطره اشکم بالشم را خیس کردهبود، باز هم قطرهاشکی از گوشهی چشمم سر خوردند و زیر گوشم خزید. دوباره چشمم به یک روز خاکستری دیگری باز شدهبود که تا شب باید آن را تحمل میکردم. بیحال و حوصله غلتی زدم. نور ملایم صبحگاهی خانه را روشن کردهبود و پردهی توری با نوازش ملایم نسیم کم زوری میلرزید. به نقطهی نامعلومی زل زدم و با خودم اندیشیدم دیگر باید به چه امیدی چنگ بزنم و زنده بمانم؟ حالا که هر نفسم زجر بود دیگر چطور باید ادامهی این زندگی نحس را به دوش میکشیدم. او با من کاری کرد که هر روز از هر لحظه نفس کشیدنم هم بیزار باشم. قطرات اشک از استخوان بینیام روی بالشم چکه کردند. وقتش رسیدهبود که دست از این عشق بکشم و با کولهباری از درد که همگی دستاورد آن بود از این شهر دست بکشم و بیخبر به جای دوری پناه ببرم. جایی که دیگر نشانی از هیچ آشنایی نباشد. جایی که دیگر نه من سراغ از کسی بگیرم و نه کسی سراغ از من بگیرد. دیگر توان مجادله و جنگیدن ندارم، دیگر از نفس افتاده بودم. آنقدر خسته بودم که دیگر توانی برای زنده ماندن در این شهر را هم در خودم نمیدیدم. من که در این چندسال با خودم و همه میجنگیدم که به تهران و جایی که او را جا گذاشتهام برگردم حالا با تمام وجودم از آن گریزان بودم.
آخرین ویرایش: