یک چشمم به صفحه گوشی بود و دیگری در جست و جوی کوچهی بهار؛ نمیدانم این عفریته چه فکری با خودش کرده بود که من را در این کوچههای پر پیچ و خم بیاسم و نشان پایین شهر تاریک تهران اسیر کرده بود، حتی نور کوچکی از سوی سردر خانهها هم دیده نمیشد.
فحشی نبود که از کودکیام یاد گرفته باشم و در این نیم ساعت نثار روحش نکرده باشم.
من که تا به حال به خانهاشان نیامده بودم یعنی نمیدانست که امکان گم شدنام آن هم در این تاریکی اول شب و کوچههای تو در تو زیاد است؟
صددرصد که میدانست، فقط قصد و آزار دادن من را داشت. با اینکه سر شب بود تمام محله در سکوت فرو رفته بود و حتی ریز نجوا هم به گوش نمیرسید.
آنقدری هم موبایلان شارژ نداشت که از چراغ قوهاش استفاده کنم.
سرم را از گوشی درآوردم و بالا گرفتم تا عرق جا خوش کرده روی پیشانیام را پاک کنم که چشمم افتاد به برق کلمه سفید در ابتدای کوچه روبهرویی، تنها کوچهای بود که اسم و نشانی داشت. ضعیفی چشمم اجازه نمیداد کلمه را واضح ببینم ولی احتمال میدادم همان کوچهی بهار باشد چون نشانی داشت.
با ذوق گوشی را به کف دستم کوبیدم و به همان سمت بدون توجه به مانتویم که کنار رفته بود و شکم نیمه عریانم را به نمایش گذاشته بود، دویدم.
چیزی نگذشته بود که ناگهان با جسم سختی برخورد کردم و گوشی از دستم ول شد و روی زمین افتاد.
با حس سردی فلزی روی همان قسمت شکمم که بهخاطر پوشیدن نیمتنه بیرون زده بود، به سرعت فاصله گرفتم.
حس ترس به وجودم سرازیر شد.
سرم را بالا گرفتم تا ببینم با چه کسی برخورد کردهام و با دیدن یک جفت چشم یخی رنگ در مقابلم تکان محکمی در جایم خوردم، نه تنها رنگش بلکه طرز نگاه کردنش هم دقیقاً مانند چشمهای گرگ وحشی بود، همانقدر خوفناک! هر چند گرگ که اهلی و وحشی ندارد.
خودش با دیدن آنها در آینه نمیترسید؟ انگار از خود گرما تولید میکردند که سر تا پایم در عرض چند ثانیه داغ شده بود.
نوچی گفتم و سرم را به طرفین تکان دادم، چرا باید چند ثانیه خیره در چشمهایش بمانم؟ ضایع نبود؟ چرا بود!
با گفتن ببخشیدی از جلوی راهش کنار رفتم، نگاه تندی به رویم انداخت و با گامهای بلند از من فاصله گرفت.
خوب است که تقصیر خودش بود؛ تقصیر خودش بود دیگر؟ نمیدانم.
فحشی زیر لب بلغور کردم. با ایستادن یه هوییاش گرخیدم؛ شنیده بود؟ معلوم است که آره وگرنه چه دلیلی داشت ایستادنش؟
من زیاد بلند گفته بودم یا گوشهای او زیادی تیز بود؟
- ببخشید با شما نبودم با دوستم بودم آخه من رو کاشته...
ساکت شدم.
وقتی دوباره به راهش ادامه داد، نفس آسودهای کشیدم.
به یاد ندارم که از کسی اینطور حساب برده باشم حتی پدرم هم با آن همه دب دبه و کب کبه باعث نمیشد من اینگونه ترس برم دارد.