جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [خزان صعب] اثر «سبا گلزار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط اورانوس با نام [خزان صعب] اثر «سبا گلزار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,651 بازدید, 57 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خزان صعب] اثر «سبا گلزار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع اورانوس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
Negar_۲۰۲۳۰۹۱۴_۲۰۲۷۱۶.png
نام اثر: خزان صعب
نویسنده: سبا گلزار
ژانر: معمایی
عضو گپ نظارت(7) S. O. W
خلاصه: فرو رفتن در دریا طوری‌ست که
هرقدر درجا بزنی، عقبت را که می‌نگری باز سر جای اولت هستی، جلو رویت را که می‌نگری چیزی جزء تاریکی دستگیرت نمی‌شود؛ زیر پایت را که می‌نگری کم‌کم نزدیک می‌شوی به اعماق؛ بالای سر را که می‌نگری دستی آمده برای یاری رسانی‌.
چه بد است که این دست مسیر افتادن از چاله به چاه باشد...
 
آخرین ویرایش:

حنا نویس

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
3,909
6,501
مدال‌ها
3
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوشآمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما

| کادر مدیریت انجمن
 
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
مقدمه:

دلیل داشت و از نظر خودش دلیل محکمی... ولی نبود! هیچ دلیل و برهانی پذیرفته قتل نیست؛ برای هر چیزی راه حلی وجود دارد و آن راه‌حل قتل نیست.
ولی او است و تصمیم‌های خودش، گوش نمی‌دهد، توجه نمی‌کند، اهمیت نمی‌دهد...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
یک چشمم به صفحه گوشی بود و دیگری در جست و جوی کوچه‌ی بهار؛ نمی‌دانم این عفریته چه فکری با خودش کرده بود که من را در این کوچه‌های پر پیچ و خم بی‌اسم و نشان پایین شهر تاریک تهران اسیر کرده بود، حتی نور کوچکی از سوی سردر خانه‌ها هم دیده نمی‌شد.
فحشی نبود که از کودکی‌ام یاد گرفته باشم و در این نیم ساعت نثار روحش نکرده باشم.
من که تا به حال به خانه‌اشان نیامده بودم یعنی نمی‌دانست که امکان گم شدن‌ام آن هم در این تاریکی اول شب و کوچه‌های تو در تو زیاد است؟
صددرصد که می‌دانست، فقط قصد و آزار دادن من را داشت. با این‌که سر شب بود تمام محله در سکوت فرو رفته بود و حتی ریز نجوا هم به ‌گوش نمی‌رسید.
آن‌قدری هم موبایل‌ان شارژ نداشت که از چراغ قوه‌اش استفاده کنم.
سرم را از گوشی درآوردم و بالا گرفتم تا عرق جا خوش کرده روی پیشانی‌ام را پاک کنم که چشمم افتاد به برق کلمه سفید در ابتدای کوچه‌ روبه‌رو‌یی، تنها کوچه‌ای بود که اسم و نشانی داشت. ضعیفی چشمم اجازه نمی‌داد کلمه را واضح ببینم ولی احتمال می‌دادم همان کوچه‌ی بهار باشد چون نشانی داشت.
با ذوق گوشی را به کف دستم کوبیدم و به همان سمت بدون توجه به مانتویم که کنار رفته بود و شکم نیمه عریانم را به نمایش گذاشته بود، دویدم.
چیزی نگذشته بود که ناگهان با جسم سختی برخورد کردم و گوشی از دستم ول شد و روی زمین افتاد.
با حس سردی فلزی روی همان قسمت شکمم که به‌خاطر پوشیدن نیم‌تنه بیرون زده بود، به سرعت فاصله گرفتم.
حس ترس به وجودم سرازیر شد.
سرم را بالا گرفتم تا ببینم با چه کسی برخورد کرده‌ام و با دیدن یک جفت چشم یخی رنگ در مقابلم تکان محکمی در جایم خوردم، نه تنها رنگش بلکه طرز نگاه کردنش هم دقیقاً مانند چشم‌های گرگ‌ وحشی بود، همان‌قدر خوفناک! هر چند گرگ که اهلی و وحشی ندارد.
خودش با دیدن آن‌ها در آینه نمی‌ترسید؟ انگار از خود گرما تولید می‌کردند که سر تا پایم در عرض چند ثانیه داغ شده بود.

نوچی گفتم و سرم را به طرفین تکان دادم، چرا باید چند ثانیه خیره در چشم‌هایش بمانم؟ ضایع نبود؟ چرا بود!
با گفتن ببخشیدی از جلوی راهش کنار رفتم، نگاه تندی به رویم انداخت و با گام‌های بلند از من فاصله گرفت.
خوب است که تقصیر خودش بود؛ تقصیر خودش بود دیگر؟ نمی‌دانم.
فحشی زیر لب بلغور کردم. با ایستادن یه‌ هویی‌اش گرخیدم؛ شنیده بود؟ معلوم است که آره وگرنه چه دلیلی داشت ایستادنش؟
من زیاد بلند گفته بودم یا گوش‌های او زیادی تیز بود؟
- ببخشید با شما نبودم با دوستم بودم آخه من رو کاشته...
ساکت شدم.
وقتی دوباره به راهش ادامه داد، نفس آسوده‌ای کشیدم.
به یاد ندارم که از کسی این‌طور حساب برده باشم حتی پدرم هم با آن همه دب دبه و کب کبه باعث نمی‌شد من این‌گونه ترس برم دارد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
شرط می‌بندم همه‌اش ربطی پیدا می‌کند به همان چشم‌های با نفوذش، وگرنه او که حرفی نزده بود که باعث ترس من شود.
شاید هم همین سکوت ترسنا‌ک‌ترش کرده بودش؛ بی‌خیال... همه‌ی این‌ها به‌خاطر یک برخورد ساده بود که روزی چند هزار بار در جهان رخ می‌دهد؟
برگشتم و سعی کردم تمرکزم را بذارم روی پیدا کردن پلاک ۱۳ در این تاریکی، نه چشم‌های آن مرتیکه.
بعداز پیدا کردن خانه‌ی مورد نظر طبق گفته‌ی هستی برای بیدار نشدن پدر و مادرش از خواب و لو نرفتنش زنگ خانه را نزدم و به گوشی‌اش تک انداختم و بعد اسنپی گرفتم و منتظر ماندم تا هستی بیرون بیاید.

***
کلید را به کیفم برگرداندم.
در را پشت سرم بستم و داخل شدم؛ بالاخره راحت شدم، اصلاً خانه‌ی خود آدم چیز دیگری بود.
ضربه‌ای به پهلوی هستی زدم و گفتم:
- برق رو روشن کن.
- کلید برق نیست.
در صدایش لرزش هویدا بود انگار که در جنگل تاریک گیر افتاده باشد و هر لحظه امکان حمله‌ی حیوانی وحشی وجود داشته باشد، نه خانه... هرچند که خودم هم از او بدتر بودم.
این ترس از تاریکی چه‌قدر دست و پا گیر بود!
با دست هولش دادم به سمت دیگری.
- پشتت رو چسبوندی بهش دنبالش هم می‌گردی؟ بیا این‌طرف ببینم.
به محض روشن شدن لامپ‌ها جسم محکمی با صورتم برخورد کرد. زد زیر خنده و من از این متنفر بودم. توپیدم:
- صدبار من به تو نگفتم شوخی دستی با من نکن خوشم نمیاد؟
- چته، جنبه نداری؟
- بمیر، شام بهت کوفت هم ندادم بخوری حالیت میشه.
راهم را به سمت آشپز‌خانه کج کردم.
- با غذا شوخی نکن دیگه من بدون اون می‌میرم.
از همان‌جا داد زدم:
- پس بمیر.
مانتویم را درآوردم و در سینک دست‌هایم را شستم.
در درگاه آشپزخانه ایستادم و دست به کمرم زدم. با ذوق وصف نشدنی خانه‌ای که حالا متعلق به ما دوتا بود را از نظر گذراندم انداختم چه‌قدر دردسر برایش کشیده بودم... لب‌خندی زدم؛ هر بار که چیدمان خانه را نگاه می‌کردم ذوق عجیبی در دلم ایجاد می‌شد. خانه‌ای که با سلیقه خودم و انتخاب خودم چیده شده بود، دقیقاً همان‌طور که من می‌خواستم. با این‌که از دوران کودکی‌ام هیچ وقت داوطلب انجام دادن کاری نبودم و همیشه به دیگران می‌سپردم این دفعه همه چیز با انتخاب خودم پیش رفته بود. انگار که از آن پوسته‌ی لوسم خارج شده بودم‌.
مبل‌های آبی رنگی که با وجود کوچک بودن خانه به دیوار نچسبیده بودند؛ میز گرد چوبی که رویش را با انواع تنقلات پر کرده بودم و نهایت گلدان گل هفت‌رنگ که دست رنج دریا بود.
نیشم را بستم و برگشتم به آشپزخانه.
دو پیاز از سبد برداشتم تا مرغ را با آن تفت دهم و بوی بد نگیرد، من که نمی‌دانستم به چه دلیل مرغ بو می‌گرفت، چیزی بود که دریا گفته بود و من فقط انجامش می‌دادم. هنوز به آن درجه از آشپزی نرسیده بود.
پیاز‌ها را پوست کندم و نگینی خوردشان کردم، البته بیشتر له شده بودند تا خورد شده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
اشک‌هایم را کنار زدم و پیاز‌های خورد شده را درون ماهیتابه خالی کردم.
کمی که گذشت حس کردم بوی پیاز زیادی در فضای خانه پیچیده؛ عالی شد، این‌ یکی را دیگر از دریا نپرسیده بودم و با سابقه درخشانی که داشتم اگر لحظه‌ای از گاز فاصله می‌گرفتم تا پنجره را باز کنم امکان سوختن پیاز‌ها وجود داشت، حداقل سر تخم مرغ‌هایم که این بلا آمد.
بعد از کمی دست‌دست کردن، به سمت بالکن رفتم و درش را باز کردم؛ قبل از این‌که برگردم نوری از سمت راست بالکن توجه‌ام را جلب کرد.
تا جایی که می‌دانستم کسی در همسایگی ما نبود؛ به سرعت بیرون رفتم تا منشأ‌اش را پیدا کنم.
چراغ خانه کناری‌امان روشن بود!
برایم عجیب بود در این یک هفته که ما در حال اثاث کشی بودیم خبری از همسایه نبود و بنگاهی هم حرفی در این باره به ما نزده بود.
نمی‌دانم... شاید سفر بودند یا هر جایی دیگری.
فقط امیدوار بودم آدم‌های درستی باشند و موجب آزار و اذیت ما نشوند.
نمی‌توانستم بی‌خیال آگاه کردن هستی شوم‌.
صدایم را بلند کردم:
- هستی؟
با پاسخ نگرفتن از سوی او دوباره صدایش زدم، چند ثانیه منتظر ماندم تا جوابم را بدهد، ولی انگار قصد پاسخ دادن را نداشت.
- هستی... لشت رو میاری این‌جا یا با قاشق داغ بیام؟
- زهر‌مار، می‌بینی جواب نمی‌دم یعنی نمی‌خوام ریختت رو ببینم.
کلافه ای بابایی زمزمه کردم.
- یه لحظه بیا خب، نمی‌خوام بخورمت که.
- من آشپزی بلد نیستم‌ ها کاری نندازی گردنم.
انگار صدایش را نمی‌شنیدم که این‌طور جیغ میزد؛ نیش‌خند حرصی زدم.
- نه بیا!
در درگاه آشپز‌خانه که قرار گرفت با لحنی آرام صدایش زدم تا به بالکن بیاید ولی انگار از نعمت درک و فهم محروم بود که بی‌خیال داد زد:
- چی میگی ان‌قدر آروم حرف می‌زنی؟
از لای دندان‌های چفت شده‌ام غریدم:
- حرف نزن بیا!
زبانم مو درآوردم ان‌قدر این‌ کلمه بیا را تکرار کردم.
با تعلل قدم برداشت، صورتم جمع شد؛ انگار که من قصد داشتم سرش زیر آب کنم که فس‌فس می‌کرد.
روبه‌رویم که قرار گرفت سرش را به معنی چیه تکان داد.
بی‌حرف از شانه‌هایش گرفتم و به سمت خانه‌ی همسایه جهتش را تغییر دادم.
- برگ‌هام! همسایه داریــم؟
شتاب‌زده دستانم را روی دهنش گذاشتم؛ دختره‌ی بی‌شعور از ساکت ماندن چیزی سرش نمی‌شود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
آرام لب زدم:
- هیس! آروم‌تر می...
با چلیک باز شدن بالکن کنارمان دهانم در همان حالت تلفظ کلمه‌ی (می) ثابت ماند.

شتاب‌زده خودمان را به داخل پرت کردیم. دقیقاً نمی‌دانم چه‌طوری ولی وقتی برگشتم تا موقعیت هستی را بسنجم؛ نیمی از بدنش زیر کابینت گیر کرده بود و در تلاش بود بود تنه‌اش را بیرون بکشد ولی چندان موفق نبود.
تمام سعی‌ام را کردم تا حتی لبخندی کوچیکی به لبم نیاید وگرنه هستی بعد از نجات یافتن از این وضیعت اسفبارش دمپایی ابری محبوبش را در می‌آورد و با همان تا می‌خورد مرا کتک می‌زد و تا وقتی که به غلط کردن نمی‌افتادم دست بردار نبود.
خم شدم و پای راستش را گرفتم و با تمام توانم کشیدم.
صدای دادش که بلند شد سریع پایش را ول کردم که پاشنه‌اش محکم با زمین برخورد کرد.
- هوی حیوون از وسط چاک خوردم!
با جیغ حرصی که بعد تمام‌ شدن جمله‌اش زد، تمام تلاش‌هایم برای نخندیدن دود شد و رفت هوا؛ امید‌وار بودم این‌دفعه من را عفو کند و قصد نداشته باشد با دمپایی‌اش به جانم بیوفتد.
تا که مستقیم اشاره به مقدار موضع‌اش کرد.
- خب حالا! حداقل بیرون آوردمت.
دستی به لباسش کشید تا لول خوردگی‌اش را برطرف کند.
نفس عمیقی کشیدم با حس کردن بوی سوختگی، پرسیدم:
- بوی سوختگی واست نمیاد؟
چند‌ بار دماغش را بالا کشید و پرسید:
- پیاز رو خاموش کردی؟
- پیاز؟
- مگه پیاز سرخ نمی‌کردی؟
چند ثانیه گذشت تا حرفش را در ذهنم تجزیه تحلیل کنم، پیاز روی گاز در حالی سرخ شدن بود!

از جایم پریدم.
- وای پیازم جزغاله شد!
گفتم و تند قدم برداشتم سمت گاز، هر چند با آن بویی که از خود ایجاد کرده بود کاملاً مشخص بود که سوخته است و من باز هم مثل همیشه گند زده‌ام.
- ندو احمق جوراب پاته!
دیر گفته بود... دقیقاً زمانی که در حال فرود آمدن از پشت بودم.
درد فجیعی که به علت زمین خوردنم در کمرم پیچید هیچ اهمیتی برایم نداشت، فقط نگران پیاز‌هایم بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
دستی که برای کمک جلو آورده بود را با پشت دستم پس زدم و بدون توجه به دردی که به مراتب و با هر تکان خوردنم بیشتر می‌شد، با تکیه زدن کف دستم بر روی سرامیک از روی زمین بلند شدم و آرام به سمت گاز عوضی‌ای که پیاز‌هایم را سوزانده بود رفتم.
یک دستم را پشت کمرم قرار دادم تا شاید باعث شود کم‌تر درد را حس کنم و اذیت شوم.
از دسته‌ی ماهیتابه گرفتم و درون سینک گذاشتم و آب داغ را باز کردم تا روغنش را از بین ببرد و راحت‌تر بشویمش، این‌ را هم دریا گفته بود؛ آخ که چه‌قدر دلم برایش تنگ شده بود. هیچ‌وقت موفق نشده بودم کاری به‌درستی در زندگی‌ام انجام دهم؛ همیشه درحال گند زدن به همه چیز بودم.
حتی اگر کار کوچیکی مثل همین سرخ کردن پیاز باشد. هر چه بیشتر می‌گذشت حس می‌کردم بی‌مصرف‌تر هستم.
برگشتم تا برای عوض کردن لباس‌هایم به اتاق بروم ولی با دیدن هستی که ثابت ایستاده بود و انگار که در جایش خشک شده بود مکث کردم و از رفتن پشیمان شدم تا ببینم دردش چیست.
- چته، چرا مثل عجل معلق من رو نگاه می‌کنی؟
انگشت اشاره‌اش را بالا گرفت و شکمم را نشان و داد و لب زد:
- شکمت... شکمت خونیه!
- خونیه؟ برو خالت رو ایستگاه کن، دیگه حنات پیشم رنگی نداره.
از کنارش رد شدم تا به اتاقم بروم ولی با گرفته شدن بازویم، ایستادم؛ سرم را به معنی چیه تکان دادم.
- به‌خدا دروغ نمی‌گم، نگاه کن یه لحظه!
لحن جدی‌اش که کم پیش می‌آمد خودی نشان دهد باعث شد تردید را کنار بگذارم و نگاهی به شکمم بی‌اندازم، فقط می‌خواستم مرا سر کار گذاشته باشد.
با دیدن خون خشک شده که تقریباً به رنگ قهوه‌ای بود جا خوردم؛ شکمم زخم شده بود؟ پس چرا من چیزی حس نکردم؟
چه‌طور تا به الان ندیده بودم؟
لرزان لب زدم:
- این چرا این‌جوری شد؟ شکمم اصلاً به جایی نخورده که بخواد زخم بشه و خون بیاد!
شانه‌هایش را بالا انداخت، دوباره نگاهی کوتاه به قسمت خونی روی شکمم که تقریباً به حالت یک مثلث بود، انداختم.
از روی سینک پارچه‌ای برداشتم و خیسش کردم، آرام روی قسمت خونی کشیدم تا زخم سر باز نکند تا دوباره خون‌ریزی بکند، ولی در کمال تعجب و حیرت بعد از پاک شدن خون هیچ زخمی نمایان نشده بود، برای مطمئن شدن چند بار دست کشیدم رویش تا اثری از زبری زخم حس کنم ولی چیزی حس نکردم!
با تعجب سرم را بلند کردم و به هستی خیره شدم.
هر چه فکر می‌کردم چیزی به ذهنم نمی‌آمد به جزء برخورد با آن پسره‌ای که در کوچه بهار به او خوردم...
آره خودش بود! سردی فلزی که روی شکمم حس کردم و جدا شدم؛ لعنتی خون متعلق چه بود؟
با چندش پارچه را در سطل آشغال پرت کردم؛ خون متعلق به چه چیزی یا شاید... شاید هم چه کسی بود؟
- چی شده؟
- زخم نیست.
- یعنی چی مگه میشه؟
پاسخی برای سوالش نداشتم. خودم هم به اندازه کافی گیج بودم؛ تنها چیزی که به ذهنم خطور می‌کرد پرسیدن درباره‌ی همان پسره بود.
- هستی این پسر چشم آبیه که توی کوچه‌تون هست، کیه؟
- پسر چشم آبی کیه؟
- من دارم از تو می‌پرسم... توی کوچه‌‌ی بهش خوردم!
- بهش خوردی؟ ما چشم آبی نداریم که!
- یعنی چی؟
- کوچه‌ی ما بن‌بست نیست که ممکنه واسه جای دیگه باشه!
سرم را هیستریک وار تکان دادم، یعنی چه که برای آن‌جا نبود؟ اصلاً آن خون چه بود؟

یه کم دیگر فکر کردن به این‌که آن خون متعلق به چیست منجر به تهوع زدن‌ام می‌شد. حتی لبه‌ی نیم تنه‌ام هم خونی بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
- خون رو چه‌جوری مالیده بهت که تو نفهمیدی؟
دستم را در هوا تکان دادم و بدون جواب دادن پلاستیکی از کشو بیرون کشیدم و به اتاق رفتم. دل و دماغم به غذا پختن نمی‌رفت.
نیم‌تنه را با انزجار از تنم بیرون کشیدم و درون پلاستیک گذاشتم؛ دست بردم سمت جین که پشیمان شدم، فعلاً قادر به خریدن شلوار نبودم دستم به اندازه کافی به‌خاطر خرید خانه خالی شده بود.
شلوار را درآوردم و روی تخت پرتش کردم تا وقتی که حمام می‌روم با خودم ببرم و با دست بشویمش.

***
حوصله‌‌ی سشوار کشیدن نداشتم و درد کمرم به اندازه‌ی کافی طاقت فرسا و غیر قابل تحمل شده بود.
حوله‌ای دور موهایم پیچیدم و پلاستیک را برداشتم.
- کجا داری میری؟
- این رو می‌برم بذارم جلوی در جلوی چشمم باشه حالم بد میشه.
- من گشنمه!
- یه تخم مرغ بردار بشکن دیگه این هم من بیام برات درست کنم؟
- یه جور میگی این هم من بیام برات درست کنم که انگار آشپزی! نهایتش یه سوخته بندازی جلومون.
اصلاً حرفش به مذاق‌ام خوش نیام ولی با این حال چیزی نگفتم.
پوفی کشیدم و بی‌توجه به او از خانه خارج شدم و در را آرام بستم؛ شاید همسایه خواب باشد!
دکمه‌ی آسانسور را فشردم و منتظر ماندم تا برسد.
با شنیدن صدای زنی که می‌گفت طبقه‌ی سوم، دست دراز کردم و دست‌گیره طوسی رنگ آسانسور را کشیدم؛ ولی قبل از این‌که فشاری وارد کنم، در از آن طرف باز شد و محکم با من برخورد کرد.
به سختی خودم را کنترل کردم تا دوباره زمین نخورم و درد کمرم تشدید نشود.
سرم را بلند کردم تا ببینم چه کسی در را این‌طور وحشیانه باز کرده است.
چند ثانیه زمان گذشت تا از اتاقک آسانسور خارج شود، دهن باز کردم تا به‌خاطر این‌طور در باز کردن سر تا پای‌اش را قهوه‌ای کنم ولی او بی‌توجه به وجود من، حتی بدون معذرت خواهی کردن پشتش را به من کرد و وارد واحد رو‌به‌رویی‌مان شد و همین باعث شد، من کیش و مات شده به درب بسته زل بزنم.
حتی قابلیت این‌که بروم و فکش را به‌خاطر این حرکت زشتش پایین بیاورم نداشتم، یعنی چه که معذرت خواهی نکرد؟
اصلاً از آن می‌سوزم که به وجودم، هیچ توجه‌ای نکرد و به خانه‌اش رفت.
تا جایی که به یاد دارم تا به حال هیچ‌ک.س این‌طور با من رفتار نکرده بود، یا حداقل همچین اجازه‌ای به هیچ‌کَس نداده بودم.
حداقل فهمیدم که هیچ بویی از ادب و شعور نبرده... این هم از همسایه‌ای که مثلاً قرار بود بی‌آزار و مهربان باشد.
به همین زودی داشتم پشیمان می‌شدم از این‌که به حرف بابا گوش نکرده بودم و سرخود کاری که دلم می‌خواست را انجام داده بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
بغض جا‌ خوش کرده در گلویم را با آب دهانم قورت دادم و بدون توجه به آسانسور از پله‌ها سرازیر شدم.
متنفر بودم از این‌که کسی با من این‌طور رفتار کند. همیشه دلم می‌خواست مرکز توجه باشم و در غیر این صورت مخالفتم را نشان می‌دادم‌.
نمی‌دانم بغض‌ام از رفتار آن مرتیکه نشعت می‌گرفت یا از چیز دیگری.
پلاستیک لباسم را کنار تیر برق رو‌به‌روی ساختمان گذاشتم. هر بار که چشمم به آن لکه‌ی خون می‌افتاد دل و روده‌ام پیچ و تاب می‌خورد.
در را محکم کوبیدم و برگشتم؛ از چیزی که می‌دیدم تعجب‌زده شدم.
چرا باید کسی که خانه‌اش در حومه‌ی شهر است صاحب همچین ماشینی باشد؟ ماشین همان مردک از خودراضی بی‌فرهنگ بود؟ نه پس ماشین خاله‌ی پدرم بود! چه کسی غیر از همان مرتیکه در این خانه است.
دستی به پیشانی‌ام کشیدم و این‌ دفعه راهم را به جای پله‌ها سمت آسانسور کج کردم؛ این‌طور که معلوم بود فردا هم نمی‌توانستم با این درد سر کار بروم و چند ساعت روی یک صندلی بنشینم و خم و راست شوم و کار مشتری را را بیندازم.
برای زنگ زدن دیر‌ وقت بود و امکان این‌که رها خواب باشد زیاد بود و اگر هم پیام می‌دادم حداقل یک هفته دیگر آن را می‌دید؛ پس زنگ زدن را به صبح اول وقت موکول کردم تا نوبت‌های مشتری را کنسل کند.

***

شیر آب را باز کردم و دو مشت آب به صورتم پاشیدم؛ حوله را از کنار ریخت آویز برداشتم و آب صورتم را خشک کردم.
از سرویس بهداشتی خارج شدم و به سمت موبایلم رفتم؛ بعد از بالا پایین کردن مخاطبین‌ام روی شماره رها کلیک کردم، تا آن‌جایی که اطلاع داشتم الان در حال حاضر شدن برای رفتن به آرایشگاه بود.
بعد سه بوق صدای الو گفتنش در گوشی پیچید:
- الو؟
- سلام عزیزم... خوبی؟
- به خوبیت، جونم کاری داشتی؟
- می‌خواستم بگم نوبت‌های امروزم رو می‌تونی کنسل کنی؟ مشکلی برام پیش اومده نمی‌تونم بیام.
- خدا بد نده چی شده؟
دلم می‌خواست بگویم اگر از اول قصد گفتن دلیلش را داشتم که نمی‌گفتم مشکلی، به خود مشکل اشاره می‌کردم.
- یه مقداری کسالت دارم.
چه می‌گفتم؟ می‌گفتم از عقب زمین خورده‌ام و تا بصل‌ النخاع‌ام درد حس می‌کنم؟
- باشه عزیزم من کنسل می‌کنم انشالله زودتر خوب بشی؛ فقط جایگزینی‌ها رو کی بذارم؟
آره زودتر خوب شوم و بیایم تا شیره جانم را بکشی بیرون با آن حجم از کار‌هایی که روی سرم می‌ریزی؛ یکی نیست بگوید ناخن ‌کار استخدام کردی یا دستیار آرایشگر؟
- اون رو خودن بعداً باهاشونهماهنگ می‌کنم! ببخشید مزاحم شدم خداحافظ.
- اوکیه پس، مراحمی خوش‌گلم خداحافظت.
مرگ خوش‌گلم! انگار من نمی‌شناسمش که چه دو رویی است؛ یک بار جلوی چشم خودم با طرف تا توانست دل داد و قلوه گرفت و به محض این‌که یارو از آرایشگاه خارج شد اندازه یک تومار پشتش بد گویی کرد.
خدا می‌داند بعدش قرار است پشت سرم به‌خاطر نرفتن امروزم پیش بقیه کارکن‌ها چه بگوید، دلیلش مشخص نیست‌ها عادتش است؛ زنیکه خاله زنک.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین