جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [خزان صعب] اثر «سبا گلزار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط اورانوس با نام [خزان صعب] اثر «سبا گلزار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,679 بازدید, 57 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خزان صعب] اثر «سبا گلزار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع اورانوس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
نه تنها ساکت نشدم بلکه با شدت بیشتری به گریه‌ام ادامه دادم.
- باشه دیگه عه، روزانه هزاران گربه می‌میره حالا یکیش جنازه‌ش و خونش ریخته روی تو دیگه انقدر گریه و زاری نداره که!
نگاه چپی به صورتش انداختم و با همان بغضم غریدم:
- الان اگه روی خودت‌ هم افتاده بود همین‌طوری می‌گفتی؟ اصلاً من چی‌کار به افتادنش دا...
هقی زدم و ادامه دادم:
- بی‌شعوره بی‌همه‌چیز خودش گربه رو کشته که مثلاً من رو اذیت کنه؛ با عذاب وجدانم که همش توی سرم ندا میده تقصیر من بوده، چی‌کار کنم؟
دستش را به کنسول آشپزخانه تکیه داد و لب زد:
- نه‌خیر من ان‌قدر گریه و زاری نمی‌کردم!
دروغ می‌گفت؛ آن روز را یادمه که در خیابان وقتی پیکر مرده‌ی گنجشک را کنار سطل آشغال عمومی دید تا خانه به جان زمین و آسمان بی‌دلیل غر زد؛ الان هم فقط به‌خاطر آرام کردن من احساسش را بروز نمی‌داد ولی من دل‌داری نمی‌خواستم فقط خواستار سرویس کردن دهن آن قاتل گربه بودم.
بازویم را گرفت و من را دنبال خودش کشاند، بی‌حرف همراهش راه افتادم تا ببینم قصد دارد چه‌کار کند.
- بیا بریم خون‌ها رو از روی صورتت پاک کن، لباس هم خودم می‌شورم بعد یه دور با بقیه لباس‌ها می‌ندازم تو ماشین تمیز‌تر شه.
محکم دستم را کشیدم و چند قدم عقب‌تر رفتم.
- دست به من بزنی جیغ می‌زنم ها!
دستی که نی‌آورد تا نزدیکم کند را عقب کشید و با تعجب گفت:
- وا چته؟ گربه بیماری روانی چیزی داشته، واگیر دار بوده تو رو گرفته؟
- نه می‌خوام با خونش خداحافظی کنم.
دست‌هایش را پشتم گذاشت و به سمت حمام هولم داد:
- آره، آره برو خداحافظی بکن!
***
هر چه فکر می‌کردم بیشتر به این نتیجه می‌رسیدم که بهتر بود الان بروم بابت کاری که کردم عذر‌خواهی کنم وگرنه با چیزی که من امروز دیدم، احتمال می‌دادم گردن خودم را بزند ولی از یک طرفی هم می‌ترسیدم به محض افتادن چشمش به من سرم را زیر آب کند؛ هر چند که به همین راحتی نبود آدم کشتن و او هم جرعت‌اش را نداشت فقط غپی می‌آمد ولی با این حال باز می‌ترسیدم.
از یک جهت هم راضی بودم از کاری که کرده بودم به نظرم که حقش بود؛ ولی فعلاً خودم مهم‌تر بودم تا گرفتن حق آن گربه.
داد زدم تا صدایم به گوشش برسد.
- هستی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
- ببین صدات زدم سریع میای ها!
- باشه دیگه صد بار گفتی مگه می‌خوای با هیتلر جنگ کنی؟
جوابم به این سوال آره بود، اصلاً مگه کم از هیتلر داشت؟
- پشت در بمونی ها جای دیگه نری!
محکم به بیرون هولم داد و در را در صورتم کوبید؛ من که مطمئن بودم پشت در نمی‌ماند فقط سر مرا شیره می‌مالید.
دست‌هایم را پشتم در هم قفل کردم و آرام گام برداشتم، هنوز درکی از دلیل این‌ همه استرس وقتی که با او روبه‌رو می‌شوم ندارم.
روبه‌روی در خانه‌ایش ایستادم و نفس عمیقی کشیدم.
حس می‌کردم از چشمی خانه کسی نگاهم می‌کند ولی این‌طور نبود چون چیزی حداقل از بیرون مشخص نبود.
با استخوان‌های پشت دستم دوبار به در کوبیدم و منتظر ایستادم تا در باز شود.
چند دقیقه گذشت ولی هم‌چنان در بسته بود.
رویش را نداشتم دوباره در بزنم؛ شاید خانه نبود خب... نه فکر نمی‌کنم.
محکم‌تر از قبل به در کوبیدم.
کمی گذشت تا در باز شد و در درگاه در قرار گرفت.
- چیه؟
هر چه سعی کردم با حس کنجکاوی‌ام مقابله کنم نشد و در نتیجه گردن دراز کردم تا داخل خانه را ببینم. بهم ریختگی از همین فاصله هم داد می‌زد‌
اخم‌هایش را در هم کشید و از درگاه شد و در راه در حد یک بند انگشت باز گذاشت.
- میگی چیه یا نه؟
نگاهی به سر تا پاهایش انداختم؛ تنها گرم‌کنی تنش بود و بالا‌ تنه‌اش عاری از هر نوع پوشش بود، قصد داشت هیکلش را به رخ بکشد؟ صددرصد همین‌طور بود وگرنه چه دلیلی داشت که با این ظاهر بدون پوشش جلوی همسایه‌ایش حاضر شود؟ البته که من هم بی‌موقعه آمده بودم. سعی کردم چشم‌هایم را غلاف کنم و نگاهم را به صورتش تغییر دهم.
کمی من‌من کردم و در نهایت گفتم:
- اومدم... اومدم معذرت خواهی کنم بابت... بابت اون اتفاقی که تو پارکینگ افتاد!
نیش‌خندی زد و ابرویش را بالا انداخت.
- راست میگی؟
- دارم ازتون عذر‌خواهی می‌کنم یعنی چی که راست میگم؟
هومی گفت و لب زد:
- بهت نمیاد معذرت خواهی کنی آخه، اون هم بعد از اون سیلی خوش‌گلی که بهم زدی؛ پرسیدم که مطمئن بشم!
دستی به همان قسمت از صورتش که من زده بودم کشید و گفت:
- آخ هنوز صداش تو گوشمه!
پوزخندی زد و ادامه داد:
- درد هم می‌کنه.
چشم‌هایم را ریز کردم؛ کبودی کم‌رنگی به شکل انگشت‌ روی همان قسمت صورتش دیده می‌شد.
پلک بستم. مگه چه‌قدر محکم زده بودم؟ همچین ضرب دستی داشتم و نمی‌دانستم؟
- ببخشید دیگه یه لحظه کنترلم رو از دست دادم.
هیچ پیش زمینه‌ای برای حرف‌هایم نداشتم؛ من فقط قرار بود عذرخواهی کنم و بدون گفتن چیزی بپیچم و وارد خانه خودم شوم.
دیگر فکر نکرده بودم که چه جوابی می‌دهد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
- بگو اسمت چیه شاید بخشیدمت!
چه ربطی به اسم من داشت این میان؟ وقتی می‌گویم روانی یعنی همین...
- اسم من چه ربط...
با صدای داد هستی حرفم متوقف شد.
- برفین مصدوم شدی یا سالمی؟
عوضی! از قصد این‌کار را کرده بود؛ فقط من به خانه می‌رفتم یک دماری از روزگارش در می‌آوردم تا به غلط کردن نمی‌افتاد عمراً اگر رهایش می‌کردم.
پوزخند روی لبش بد می‌سوزاند مرا؛ از عمق وجودم جوش و خروش سوزشی که به جانم می‌انداخت را حس می‌کردم.
- برفین؟
تعصنی انگشتش را به معنی فکر کردن روی شقیقه‌اش قرار داد و متفکر لب زد:
- کنجکاوم بدونم اسمت رو کی انتخاب کرده آخه بچه بودم یه سگ داشتم اسمش رو گذاشته بودم برفین! مثل این‌که سیلقه‌مون شبیه به همه!
به اسمی که دریا جانم برایم انتخاب کرده بود توهین می‌کرد؟ درست است که خودم هم علاقه‌ای به اسمم ندارم ولی دلیل نمی‌شود این‌طور توهین کند آن هم چه؟ نام سگ!
با تعلل پرسیدم:
- یه سگ داشتی؟ چی شد؟ مرد؟
هرچند که به من ربط نداشت مرد یا نمرد فقط برای بیرون کشیدن از بحث مسخره کردن اسمم یه چیزی گفتم.
لب‌خندی زد، آخ که الهی صورتت فلج شود تا نتوانی این‌طور لبخند بزنی و آدم را به سخره بگیری.
- نمرد... کشتمش!
مات شده نگاهش می‌کردم، این دگر زیادی بود؛ سگش را کشت؟ فقط یک دیوانه می‌تواند همچین کاری با حیوان خانگی‌اش بکند.
ناباور پرسیدم:
- شوخی می‌کنی دیگه؟
- من با توی الف بچه شوخی دارم؟
حتماً باید آدم را تخریب کند؟ مثلاً نمی‌تواند به تنهایی بگوید نه؟ خیر نمی‌تواند از بس مردم آزار است.
سعی کردم خود را خون‌سرد نشان دهم و چیزی در ظاهرم هویدا نباشد.
با حرکت امروزش به راحتی می‌توانستم اطمینان داشته باشم از این‌که این بلا را بر سر سگش آورده است.
نمی‌توانستم فضولی‌ام را مخفی کنم.
- چرا کشتیش؟
باز همان لب‌خند تمسخر آمیز روی لبش حا خوش کرد؛ وای، وای، وای قول نمی‌دهم اگر یک بار دیگر این‌کار را کند جلوی خودم را بگیرم که برای دومین بار در صورتش نکوبم.
- مامانم رو گاز گرفت!
عصبی پلک‌هایم را روی هم فشردم.
- و تو هم کشتیش؟
- مامانم بود!
به هیچ وجه منطقی نبود، چون مادرش را گاز گرفته بود باید می‌کشتش؟ حداقل می‌فروختش!
زیر لب زمزمه‌ای کرد که به زور شنیدم...
- هر کی مامانم رو اذیت کنه می‌کشم!
سعی می‌کنم این حرفش را ندید بگیرم، امیدوار بودم دلیلی پشت این حرفش نباشد.
- خودت داری میگی سگ، یکی از خصوصیات سگ گاز گرفتنشه چرا باید بکشیش؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
دست‌هایش را در سی*ن*ه‌اش قفل کرد.
- برفین یه سگ خونگی بود تنها کارش لیس زدن بود نه گاز گرفتن!
چرا از این حرفش حس خوبی نمی‌گرفتم؟ انگار که قصدی داشت از گفتنش؛ ترجیح بر این بود که این‌طور نباشد وگرنه فکش را آن موقع پایین می‌آوردم البته آن‌قدر هم مطمئن نیستم که بتوانم همچین کاری بکنم.
- خب که چی؟
- خب برفین خانم تو هم...
چه داشت می‌گفت؟
قبل از این‌که جمله‌اش تمام شود، دست‌هایم را مشت کردم و از ته هنجره جیغ کشیدم:
- هستی بیا این می‌خواد من رو بخوره!
هیچی به ذهنم نرسید جزء همین جمله، مرتیکه بی‌ادب؛ چیزی نگذشت که صدا لخ‌لخ دمپایی آمد.
برگشتم به عقب.
دستش را بالا آورد و تکان داد.
- اومدم نجاتت بدم!
میل زیادی به قهقه زدن داشتم.
سرم را برگرداندم سمت پسره که دست به سی*ن*ه با یک لب‌خند مضحک به ما نگاه می‌کرد.
- خب به هر حال اومده بودم معذرت خواهی کنم، دیگه الان هم زحمت رو کم می‌کنیم... باز هم ببخشید!
و بعد در حالی که هستی را به سمت درب هول می‌دادم، گفتم:
- هستی جان ما هم بریم دیگه!
به در تکیه زدم و پوف کش‌داری کشیدم.
- میگم... چرا وقتی گفت تو هم صدام زدی؟
- اصلاً درباره‌ش نپرس که همین‌جا می‌زنم هلو مشهدت می‌کنم... الاغِ خر نمی‌شد اسمم رو نگی؟ چرا گفتی اصلاً؟
- داشتی بحث الکی می‌کردی، دوباره یه جنجال دیگه راه می‌نداختی! رفته بودی معذرت خواهی یا حرف زدن درباره‌ی سگش؟
چشم غره‌ای برایش رفتم؛ اگر اسمم را نمی‌گفت که بحث به سگ نمی‌کشید.
دست‌هایم را بالا بردم خودم را کشیدم با تیر کشیدن کمرم متوقف شدم. هنوز این لعنتی درد می‌کرد ولی فردا را نمی‌شد که نروم حتماً باید می‌رفتم و با این حال دردش تشدید هم می‌شد.
کف دستم را محکم رویش کشیدم و راه اتاقم را در پیش گرفتم.
- می‌خوام بخوابم، شب خوش.
گفتم و بدون منتظر ماندن برای گرفتن جوابم وارد اتاقم شدم و برق را خاموش کردم و خودم را روی تخت پرت کردم‌.
چشمم تازه گرم شده بود که با زنگ گوشی‌ام که زیر بالشتم قرار داشت، تمام حس و حال خوابم پرید.
این موقع شب که بود؟ هستی که یه اتاق خواب آن طرف‌تر بود
دریا و بابا را مسدود کرده بودم تا مجبور نشوم جوابی به آن‌ها بدهم.
هر چند بابا اگر می‌خواست زنگ بزند هزار تا روش و شماره داشت و اگر تا به حال به گوشی‌ام زنگ نزده بود نشان می‌داد که قهر است، دگر هم کسی را نداشتم... قید همه را همان موقع که تصمیم قطعی خریدن خانه مجردی را گرفتم، زده بودم.
آن‌قدر دست‌دست کردم تا قطع شد ولی بلافاصله بعد از قطع شدن دوباره زنگ خورد.
گوشی را برداشتم جلوی صورتم گرفتم، چشمم را مالش دادم تا بهتر ببینم.
با تعجب به شماره زنگ زده نگاه کردم و اشک در چشم‌هایم حلقه زد.
این چندمین بار بود که امروز گریه می‌کردم.
دریا به‌خاطر من دست به گوشی پسرش زده بود... آخ که چه دل خونی داشت این مادر!
آن‌قدر به صفحه نگاه کردم که برای بار دوم قطع شد.
صورتم را به بالش کوبیدم و با جیغ بلندی زیر گریه زدم، چه حس بدی داشت از دست دادنش اگر بود الان چه می‌شد؟ چرا آن‌قدر زود؟ مگر چه گناهی کرده بود؟ الان چه وقت زنگ زدن بود دریا جانم؟ چه وقتش بود آن هم با آن شماره‌ی دوست داشتنی؟
با دست‌های لرزان گوشی را برداشتم روی شماره‌ای که چند ثانیه پیش تماس گرفته بود، ضربه زدم.
با همان بوق اول صدای الو گفتنش در گوشی پیچید.
ساکت ماندم... قادر به گفتن چیزی نبودم. هر لحظه خاطره‌هایمان به ذهنم هجوم می‌آوردند و بغض گلویم بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
- الو برفین؟
چه‌قدر دوست می‌داشتم اسمم را وقتی که صدا می‌زد... هر چه‌قدر که از نامم بدم می‌آمد وقتی از زبان دریا گفته می‌شد، حس و حال دیگری داشت.
توصیفش برایم سخت است، شاید بشود گفت علاقه‌ای بیش از حد.
اصلاً مادرم اندازه او به من محبت داشته؟ نه، تنها پاسخ همین است.
مادر من حتی ساده‌ترین محبت‌های مادرانه‌اش هم از من دریق کرده بود.
حتی یک بار دست نوازش به سرم نکشیده یا حتی یک بار مثل خیلی از مادران شب برایم قصه نگفته بود یا اصلاً تا به حال من را دخترم صدا نزده بود... آره من پر از حسرت‌های کودکی بودم که اصلی‌ترینش مادرم و بعد پدرم بود!
با شنیدن چند‌باره‌ی اسمم از جانبش، زبانم را در دهانم چرخاندم و زمزمه‌ی ریزی کردم.
- برفین کجا بودی؟ چرا هر چی زنگ می‌زنم جواب نمی‌دادی؟ نمی‌گی من این‌جا دق می‌کنم از استرس؟ حداقل یه پیامی، چیزی می‌زدی می‌گفتی من باید از بابات بشنوم اون هم تو بدترین حالت ممکن؟ تو نمی‌گی من یکی رو زیر خاک کردم طاقت دومی رو ندارم؟ چرا انقدر بی‌فکر عمل می‌کنی؟
وسط حرف‌اش پریدم تا بیشتر از این حرص نخورد و غر به جانم نزند.
- ببخشید!
لحنش آرام‌تر شد.
- ببخشید شد جواب برفین؟
دماغم را بالا کشیدم و نالیدم:
- خب ببخشید دیگه!
- فکر نکن یادم میره ببینمت تلافیش رو سرت در میارم...
زمزمه زیر لبی‌اش به گوشم رسید.
- دختره‌ی بی‌فکر!
- دریا؟
همیشه دلم می‌خواست به او بگویم مامان ولی خجالت می‌کشیدم.
حس می‌کردم یک طوری است، کاش خودش برای یک بار درخواست کند که او را مادر صدا کنم ولی حدسم بر این بود که یا خوشش نمی‌آمد یا دلش نمی‌خواستمن حس بدی پیدا کنم که من گزینه دوم را ترجیح می‌دهم.
- جونم؟
کمی من‌من کردم و در نهایت دل به دریا زدم و گفتم:
- بیام ببینمت؟
مکثی کردم و دوباره سریع گفتم:
- آخه دلم برات تنگ شده!
- نه.
لحنش سرد بود.
آخر الان وقت لجبازی بود؟ الان که خونم نیاز به آدرنالینی دارد که تنها دیدن دریا می‌تواند تهیه‌اش کند؟
صدایم را لوس کردم، این‌ یکی همیشه جواب بود اگر این هم نمی‌داد اوضاع خیط بود، هر چند که بود. ولی با این حال پشیمان نبودم از این‌که به دریا چیزی نگفتم چون اطمینان داشتم اگر به او می‌گفتم به حتم که مخالفت و می‌کرد و در نتیجه به بابا هم از تصمیمم اطلاع می‌داد تا جلویم را بگیرد... پس عقل حکم می‌کرد که همچین کاری نکنم.
- دریا جونم؟
- فکرش رو هم نکن!
گفت و تلپ گوشی را به رویم قطع کرد.
این چه وضعش بود؟ ساعت دو و نیم صبح به تلفن‌ام زنگ میزد و در نهایت بعد از چند جمله غر زدن قطع می‌کرد.
صورتم را در بالش فرو کردم و جیغی کشیدم؛ این چندمین جیغم در این چند روزه بود؟
در همان حال نمی‌دانم چه زمانی چشم‌‌هایم گرم شد و به خو‌اب رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
***
مانند زن‌هایی که بار شیشه در شکم‌شان دارند، یک دستم را به کمرم زدم و از پله‌ها بالا رفتم؛ آخر این آسانسور مگه چه‌قدر بالا و پایین کرده بود که خراب شود؟
ساختمان که تازه ساخت بود، آسانسور هم تنها سه نفر را جا‌به‌جا می‌کرد که من نصفش را با پله انجام می‌دادم؛ یعنی همین هم نمی‌توانست پشتیبانی و دهد و خراب میشد؟ پس دیگر به چه دردی می‌خورد این لکنته؟ اَه... من هم با آن افتادن بی‌موقع‌ام.
هستی امشب شیفت شب سرکار بود و تا فردا صبح نمی‌آمد؛ کلید انداختم و قفل در را گشودم، تا کتونی‌ام را از پایم درآوردم و قدم اول را به داخل خانه گذاشتم دستی از پشت روی دهانم قرار گرفت و من را کشید.
دست و پا زدم تا از دست‌هایش را رها شوم ولی تنها گره‌ دستش تنگ‌تر شد. تپش قلبم تند شد. این چه کاری بود؟

چرا مثلاً جلوی دهانم را گرفته بود؟ تا جیغ نزنم و صدایم به گوش کسی نرسد؟ مگر به جزء حشرات و سوسک‌های انباری موجود زنده‌ی دیگری در این ساختمان وجود داشت که قرار باشد من را نجات دهد و تو گیر بیُفتی؟
هر چه جیغ می‌کشیدم در کف دستش خفه می‌شد. با این‌که می‌دانستم جیغ کشیدنم هیچ فایده‌ای ندارد آن هم وقتی کسی این اطراف نیست که بشنود؛ ولی این واکنش غیرارادی بدنم بود و نمی‌توانستم کنترلش کنم‌.
با زور لب‌هایم را جدا کردم دادم تا کف دستش را گاز بگیرم و دستش را فاصله را بدهم، که هدفم را زودتر فهمید و دستش را جدا کرد و محکم کوبید روی لبم.
آخ که لب‌ام پرس شد، عوضی وحشی!
اصلاً یارو که بود؟
این چه سوال مزخرفی است که می‌پرسم؟ معلوم است همسایه خون دوستم بود.
برای چندمین بار چک و لقدی پرت کردم؛ با کشیده شدن شراره‌هایم و دردی که در کف سرم حس کردم، متوقف شدم.
طبقه چهارم هم که رد کرد ترس بیشتری در وجودم رخنه کرد‌.
طبقه چهارم آخرین طبقه بود و طبقه بعدی متعلق به بام خانه بود... قصد داشت من را به آن جا ببرد؟ چه غلطی می‌خواست بکند؟
هر چند آن‌قدر هم‌ نمی‌ترسیدم وگرنه برای آزاد شدنم بیشتر تلاش می‌کردم؛ با سابقه‌ای که او داشت حدس بر این بود که این‌بار خون یکی از کفتر‌های بام را رویم می‌ریخت.
اصلاً به چه حقی دختر مردم را زیر بغلش زده بود و دنبال خودش می‌کشید؟ اصلاً با چه منطقی همچین اجازه‌ای به خودش داده بود؟
با همین فکرها نهایت زورم را زدم و یکی‌ از دست‌هایم را از زیر بازویش بیرون کشیدم؛ چون در وضیعت نابسامانی قرار داشتیم نمی‌توانست دوباره قفلش کند.
خودم را کش دادم و کوبیدم پس کله‌اش فکر کنم این‌ یکی آسیب بیشتری به وجناتش زد، که سخت بدنم را فشرد؛ صدای تریک‌تریک استخوان‌هایم را به وضوح شنیدم، حس می‌کردم یکی دو تا از دنده هایم شکسته‌اند و باقی‌شان ترک برداشته‌اند، مردک وحشی!
دوباره حرکت قبلم را تکرار کردم؛ موهایش تماماً تراشیده بود و به زور یک سانت میشد، در دستم مشت نمی‌شدند تا آن ها را بکشم و دردش بگیرد‌.
به تنها جایی که دسترسی داشتم همان پس‌ کله‌اش و موهای نداشته‌اش بود؛ کچل بی‌خاصیت...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
لگدی در هوا پرت کردم که منجر شد گره دستش شل شود و من لیز بخورم؛ خب لعنتی اول ایمنی‌ات را بالا ببر بعد آدم بدزد.
جیغی کشیدم، چیزی جزء یک صدای آرام به گوشم نرسید... بلند‌تر جیغ می‌کشیدم خانه‌های کناری متوجه نمی‌شدند؟
- آروم بگیر وحشی!
درست حدس زده بودم، خود عوضی‌اش بود.
از ناتوانی‌ام داشت گریه‌ام می‌گرفت. چه غلطی می‌خواست بکند؟
چند دقیقه‌ای گذشت تا من به‌طور کل روی زمین فرود آمدم.
نفس‌های عمیق و مشت هم می‌کشیدم چه بی‌چاره بودند آن‌هایی که نفس تنگی داشتند... چند دقیقه بیشتر نمی‌شد که جلوی دهانم گرفته شده بود البته دماغم راه نفس داشت و الان به نفس‌نفس افتاده بودم.
سرم را به سمت آسمان گرفتم؛ چند ثانیه بیشتر نگذشت که همسایه مهربانم دست به جیب و با یه پوزخند تلخ بالای سرم قرار گرفت... کاش بی‌خیال میشد می‌رفت تا من از این فضا لذت کافی ببرم؛ متاسفانه تا به حال زمان کافی برای این‌جا آمدن نداشتم.
سعی کردم به حضور نحسش توجهی نکنم و بام خانه‌ام را از نظر بگذارنم.
یک سازش مربعی کاملاً ساده‌ای داشت و هیچ چیزی غیر از پیکر مرده‌ی حشرات و مدفوع کبوتر ها دیده نمی‌شد.
خیلی کثیف بود که شرط می‌بندم سال‌ها بود که کسی این بالا نیامده بود، با این‌که از ساخته شدن این خانه یک سال هم نمی‌گذشت... من هم روی همین زمین کثیف خوابیده بودم دیگر؟
تندی نیم‌خیز شدم و به کل از جایم برخاستم.
برگشتم بابت این‌که مرا این‌جا آورده است و تر زده در لباس‌هایم، بتوپم، که با ندیدن پوشش اولیه‌اش دهانم به خودی خود بسته شد.
سویشرت طوسی رنگش را کنده بود و تنها با یک رکابی مشکی جلویم ایستاده بود و قلنج انگشت‌هایش را می‌شکست.
نتوانستم چیزی از حیرتم نشان ندهم؛ در مغزم برای این مورد هیچ ایده‌ای وجود نداشت.
- وا، بسم‌الله!
خیز برداشت به سمتم، قبل از این‌که به خودم بجنبم و فرار کنم دستش را قفل لباسم کرد و محکم کشید.
با تمام توانم جیغ بنفشی کشیدم، ولی انگار تمام موجودات زنده‌ی این کوچه در این ساعت در خواب به سر می‌بردند یا خانه نبودند، که کسی حتی برای فضولی سرش را از پنجره خانه‌اش بیرون بیاورد.
دوباره جیغی زدم این‌دفعه نه به‌خاطر کشیده شدنم بلکه از بام آویزان شده بودم.
دست‌هایم را در هوا تکان دادم؛ این چه وضعش بود، من اگر یه کم دیگه این بالا می‌ماندم قبل از افتادن‌ام سکته می‌کردم.
برای چندمین بار جیغ کشیدم؛ گلویم به شدت می‌سوخت و تنها دلیلش جیغ.های بنفشم بود.
مگه کاری به جزء جیغ زدن از دستم برمی‌آمد؟
دل و روده‌ام پیچ و تاب می‌خورد؛ استرس به تمام جانم نفوذ کرده بود. جا داشت بگویم چه گوهی بود که من خوردم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
زلف‌های افشان شده‌ام را به دست جمع کردم و در یقه‌ام فرو بردم.
فایده نداشت چون دوباره بیرون ریخت.
هجوم خون زیاد را به مغزم حس می‌کردم.
لرزان نالیدم:
- چه غلطی... چه غلطی داری... داری می‌کنی؟
- هوم.
- هوم و مرگ، هوم و درد بی‌درمان!
با تمام ترس و لرزم گفته بودم.
با شل شدن حلقه‌ی دستش و پایین‌تر آمدن من رسماً به غلط کردن افتادم. وحشتناک بود، واقعاً وحشتناک بود از این ارتفاع آویزان شدن.
من حتی اگر حدس می‌زدم که قرار است همچین کاری کند یک جوری فرار می‌کردم نه این‌که این‌جا آویزان بشوم، برای اولین بار ناراضی بودم از همسایه نداشتن.
شش واحد خالی در این خانه بود چرا کسی نمی‌آمد خریداری کند؟
حس می‌کردم تمام اعضای بدنم از جمله لوزالمعده‌ام درحال فرود آمدن در مغزم هستند.
منی که وقتی روی چرخ و فلک می‌نشستم و چشم‌هایم را می‌بستم تا چیزی نبینم تا از ترس خودم را خیس نکنم الان از ساختمان چهار طبقه‌ام آویزان بودم.
- یزیـد به‌خدا ترسیدم بسه... من رو بیار پایین دیگه! بسه، به اندازه‌ش ترسیدم!
- کی گفته قراره بیارمت پایین؟
منظورش چی بود؟
- چرا چرت و پرت میگی من رو بیار پایین!
انقدر جیغ زده بودم که به نفس‌نفس افتادم. فشاری که روی سرم بود اجازه‌ی فکر کردن هم به من نمی‌داد.
همین که تا به الان زنده بودم یک معجزه الهی بود.
- یه کاری نکن بذارم کل شب رو این‌جا بمونی ها!
- جرعتش رو نداری!
- مطمئنی؟
مطمئن بودم؟ معلوم است که نه، من حتی سال تا سال هم فکر نمی‌کردم کسی چنین کاری کند؛ وقتی تا این‌جا پیش رفته این‌که شب مرا همین‌ جا آویزان بگذار یک امر عادی است... حتی اگر پرتم کند عادی است.
- من رو بیار بالا سکته می‌کنم می‌مونم روی دستت ها!
- نهایتش یکی دیگه به رو دستم مونده‌ها اضافه میشه پس مشکلی نیست.
به هیچ وجه نمی‌خواهم فکر کنم به حدس‌هایی که به‌خاطر جمله‌اش به ذهنم می‌آمدند.
- الان من چه غلطی کردم که من رو آویزون کردی؟
- این به اون کشیده‌ای که زدی!
پلک‌هایم را محکم روی هم فشردم.
باید فکرش را می‌کردم که قرار نیست بی‌خیال این موضوع شود، ولی من عذر خواهی کرده بودم، نکرده بودم؟
- معذرت خواهی کردم که عوضی!
- تصویه حساب من فیزیکیه پس معذرت خواهی تو به درد من نمی‌خوره!
گفت و دوباره دستش را شل کرد.
مرتیکه روان‌پریش با هر توهینی که می‌کردم من را پایین‌تر می‌آورد.
سر دردم هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد.
کم‌کم هجوم غذایی که خورده بودم را به دهانم حس می‌کردم؛ چند دقیقه می‌گذشت از آویزان شدنم؟
- خب من الان چی‌کار بکنم شما افتخار بدی من رو ول کنی؟
- ولت کنم؟ تو فقط اشاره کن ولت می‌کنم!
وای... واقعاً منظورم را نمی‌گرفت یا ادا در می‌آورد؟ اگر منظورم را نمی‌گرفت که به نظرش من الان راضی به افتادنم بودم؟ اگر هم ادا در می‌آورد که صد‌درصد همین‌طور بود دگر فکر کردن نداشته که.
- یعنی چی من رو ول کنی غلط کردی میگم من رو بیار بالا!
- یه بار دیگه شل کنم کامل می‌افتی پس مواظب باش چی از دهنت بیرون میاد!
- باشه عزیزم بگو چه غلطی کنم من؟
انگار گردنش را خم کرد که نفس‌های گرمش به ساق پایم برخورد می‌کردند.
- نمی‌دونم! یه مبادله در نظر بگیریمش؟
نفس عمیقی کشیدم، از این بدتر که قرار نبود پیش بیاید قرار بود؟ دیگر طاقت نداشتم.
هجوم مایع اسیدی به دهانم را وه حس کردم بی‌چون و چرا حرفش را قبول کردم.
- قبول فقط من رو بیار بالا!
باشه‌ای کوتاه زمزمه کرد و من را بالا کشید.
کامل روی زمین درازکش شدم؛ دلم می‌خواست بنشینم و های‌های گریه کنم... هنوز روده‌ام را در مغزم حس می‌کردم.
علارغم میلم سرم را برگرداندم به طرفش تا حرفش را بزند.
در حالی لباسش را تند میزد گفت:
- چیز سختی نیست فقط یه هفته غذام با توهه!
هنوز در شوک حرفش بودم که دوباره گفت:
- در ضمن ماشینم هم می‌شوری!
گفت و بی‌توجه به منی که هاج و واج نگاهش می‌کردم رفت.
غذا بپزم؟ مگه من بلدم؟ ماشین بشورم؟ اصلاً تا به حال این‌کار را کرده بودم؟ نه نکرده بودم؛ حتی یک بار هم پارچه به ماشینم پارچه نکشیده بودم تا حداقل بخار شیشه‌اش را پاک کنم. مطمئن بودم همچین حرفی را زد تا فقط من را اذیت کند.
از جایم برخاستم و به سمت در قدم برداشتم. مثلاً کمرم درد می‌کرد.
دست‌گیره را پایین دادم و در را هول دادم... چرا باز نمی‌شد؟ دوباره کارم را تکرار کردم، باز نمی‌شد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
چند لگد محکم به در آهنی کوبیدم و حرصی جیغ کشیدم.
اگر دمار از روزگارش در نمی‌آوردم، برفین نبودم... با چه فکری اجازه‌ی همچین غلطی را به خودش داده بود.
دوباره برگشتم و با دو دست مشت‌ شده‌ام محکم کوبیدم به در.
- بیا این در رو باز کن حیوان!
- مگه ما توافق نکردیم؟ این قفل کردن دیگه چه معنی میده؟
جوابی که نگرفتم برای چندمین بار به در کوبیدم و داد زدم:
- بیا این لعنتی رو باز کن کثافت!
کلافه پایم را چند بار به زمین کوبیدم و زیر گریه زدم، من تا صبح این‌جا یخ می‌کردم با این وضع آب و هوا. مطمئن بودم تا همین الان هم ان‌قدری باد به سرم خورده که یک سرما خوردگی حسابی به جانم بیوفتد. خدا به‌خیر کند که باز تشنج نکنم؛ مگر من بلایی بر سر این مرتیکه نیاورم.
می‌توانستم به هستی زنگ بزنم تا ساعتی مرخصی بگیرد و به دادم برسد، نمی‌توانستم؟ هر چند نمی‌دانستم که در کلید مخصوص دارد یا مدلش طوریه که کلید و قفلش یکی است.
دستم را در جیب هودی‌ام فرو بردم، با حس نکردن گوشی‌ام ترسیده به جیب‌های شلوارم هم دست کشیدم...
خبری از گوشی‌ام نبود! لعنتی! کجا بود؟
نکند وقتی آویزانم کرد از جیبم افتاد؟ حتی فکرش هم ترسناک بود، گوشی نازنین چند میلیونی‌ام.
با همین فکر به همان سمت دویدم.
قاب صورتی جیغم در همین و فاصله و تاریکی شب هم نمایان بود. تنها چیزی که به خاطر این‌خانه نفروخته بودم همین گوشی‌ام بود که همان هم تقریباً از دست رفته بود البته مطمئن نبودم، امیدوار بودم با آن قیمت شصت و خورده‌ایش زد ضربه باشد.
اصلاً شکستنش هیچ من تا آمدن هستی چه‌گونه این‌جا سر می‌کردم؟
نشستم و یه یکی از گوشه‌های بام تکیه دادم و زانو‌هایم را در بغلم جمع کردم و سرم را روی پاهایم گذاشتم.
الهی به زمین گرم بخوری مردک؛ من سرما بخورم تو پاسخ‌گویی؟
بغضم را قورت دادم و پلک‌هایم را روی هم قرار دادم تا اشک‌هایم فرو نریزد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
هر کاری کردم نتوانستم مانع بسته شدن پلک‌هایم شوم، سرما به جانم نفوذ کرده بود... فقط دعا می‌کردم هستی وقتی به خانه آمد و از نبود من با خبر شد عقلش را به کار بیندازد و دنبالم بگردد یا اصلاً آن‌قدر کور نباشد که گوشی‌ای که روی زمین افتاده است را شناسایی نکند.

***
با برخورد دستی به پهلو‌یم، چشم‌هایم را به سختی از هم گشودم؛ فکر می‌کردم هستی بالاخره به خانه آمده ولی با دیدن هوایی که هنوز رو به تاریکی بود این گزینه را خط زدم.
چند بار پشت هم پلک زدم تا لایه تاری که روی چشمم قرار گرفته بود، از بین برود.
با دیدن همان عوضی که مقصر وضع الان من بود و روی زمین به حالت چمباته نشسته بود و طلب‌کار نگاهم می‌کرد؛ دهنم را باز کردم تا خودش و خاندانش را به فحش بکشم، ولی در کمال تعجب صدایی از گلویم خارج نشد؛ دوباره امتحان کردم، باز هم صدایی خارج نشد.
لعنتی! خروسک گرفته بودم...
نگاه حرصی به صورت تنها عامل این اتفاق انداختم؛ دلیل نمی‌شد که چون نمی‌توانم حرف بزنم بلایی بر سرش نیاورم، می‌شد؟
مشتم را بستم و محکم بین پایش کوبیدم. اگر همین‌جا می‌ماندم این بار به حتم من را از ساختمان پرت می‌کرد پایین و به دیار باقی می‌شتافتم. در حالی که تلاش می‌کردم تن دردناکم را بلند کنم با صدای ته گلویم، گفتم:
- فوت کن، فوت کن!
و قدم‌هایم را به سمت پله‌ها کج کردم؛ حتی با این حال وخیمم که امکان تشدید تشنجم هم وجود داشت نمی‌توانستم بی‌خیال گوشی‌ام شوم، تمام چت‌هایم، عکس‌های دو نفری‌امان همه و همه‌اش در همان گوشی بود.
حتی اگر چند میلیون برای درست کردنش پیاده می‌شدم حتماً این‌ کار را می‌کردم.
آن گوشی نگهدارنده تمام خاطرات ما بود... صدای خنده‌هایش، شوخی‌هایش، فیلم‌هایش و هر چیزی که به او مربوط میشد.
طبقه‌ی سوم بودم که چشمم به صفحه روشن آسانسور افتاد، خراب نبود؟ اَه، چرا ان‌قدر من خرم؟ سال‌ هاست از آسانسور استفاده نمی‌کنم هنوز نمی‌توانم فرق خراب با خاموش را تشخیص دهم.
الهی مرده شور تو و تمام ‌کسانی که به تو این‌طور ادب یاد داده‌اند را ببرد.
عصبی خودم را در آسانسور چپاندم، تا به پارکینگ برسم ناخونم را جوییدم؛ منکر این نمی‌شوم که چندین بار برایش نقشه قتل کشیدم تا مو لای درزش نرود و از دستش خلاص شوم؛ اما دلم نمی‌آمد، مگر من همچین آدم بی‌رحمی بودم؟ حتی اگر هم بودم دلم نمی‌آمد که کراشم را به دیار باقی بفرستم؛ البته که فقط قیافه‌اش مورد پسندم بود، آن هم در صورتی که موهای کوتاهش را فاکتور می‌گرفتم... اخلاق و رفتارش تنها حسی که به من القا می‌کرد ترس بود.
بی‌خیال الان چه وقت فکر کردن به این موضوع بود؟ آن هم با این حال و اوضاع داغان من و گوشی به چخ رفته‌ام.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین