- Mar
- 1,998
- 5,469
- مدالها
- 8
نه تنها ساکت نشدم بلکه با شدت بیشتری به گریهام ادامه دادم.
- باشه دیگه عه، روزانه هزاران گربه میمیره حالا یکیش جنازهش و خونش ریخته روی تو دیگه انقدر گریه و زاری نداره که!
نگاه چپی به صورتش انداختم و با همان بغضم غریدم:
- الان اگه روی خودت هم افتاده بود همینطوری میگفتی؟ اصلاً من چیکار به افتادنش دا...
هقی زدم و ادامه دادم:
- بیشعوره بیهمهچیز خودش گربه رو کشته که مثلاً من رو اذیت کنه؛ با عذاب وجدانم که همش توی سرم ندا میده تقصیر من بوده، چیکار کنم؟
دستش را به کنسول آشپزخانه تکیه داد و لب زد:
- نهخیر من انقدر گریه و زاری نمیکردم!
دروغ میگفت؛ آن روز را یادمه که در خیابان وقتی پیکر مردهی گنجشک را کنار سطل آشغال عمومی دید تا خانه به جان زمین و آسمان بیدلیل غر زد؛ الان هم فقط بهخاطر آرام کردن من احساسش را بروز نمیداد ولی من دلداری نمیخواستم فقط خواستار سرویس کردن دهن آن قاتل گربه بودم.
بازویم را گرفت و من را دنبال خودش کشاند، بیحرف همراهش راه افتادم تا ببینم قصد دارد چهکار کند.
- بیا بریم خونها رو از روی صورتت پاک کن، لباس هم خودم میشورم بعد یه دور با بقیه لباسها میندازم تو ماشین تمیزتر شه.
محکم دستم را کشیدم و چند قدم عقبتر رفتم.
- دست به من بزنی جیغ میزنم ها!
دستی که نیآورد تا نزدیکم کند را عقب کشید و با تعجب گفت:
- وا چته؟ گربه بیماری روانی چیزی داشته، واگیر دار بوده تو رو گرفته؟
- نه میخوام با خونش خداحافظی کنم.
دستهایش را پشتم گذاشت و به سمت حمام هولم داد:
- آره، آره برو خداحافظی بکن!
***
هر چه فکر میکردم بیشتر به این نتیجه میرسیدم که بهتر بود الان بروم بابت کاری که کردم عذرخواهی کنم وگرنه با چیزی که من امروز دیدم، احتمال میدادم گردن خودم را بزند ولی از یک طرفی هم میترسیدم به محض افتادن چشمش به من سرم را زیر آب کند؛ هر چند که به همین راحتی نبود آدم کشتن و او هم جرعتاش را نداشت فقط غپی میآمد ولی با این حال باز میترسیدم.
از یک جهت هم راضی بودم از کاری که کرده بودم به نظرم که حقش بود؛ ولی فعلاً خودم مهمتر بودم تا گرفتن حق آن گربه.
داد زدم تا صدایم به گوشش برسد.
- هستی؟
- باشه دیگه عه، روزانه هزاران گربه میمیره حالا یکیش جنازهش و خونش ریخته روی تو دیگه انقدر گریه و زاری نداره که!
نگاه چپی به صورتش انداختم و با همان بغضم غریدم:
- الان اگه روی خودت هم افتاده بود همینطوری میگفتی؟ اصلاً من چیکار به افتادنش دا...
هقی زدم و ادامه دادم:
- بیشعوره بیهمهچیز خودش گربه رو کشته که مثلاً من رو اذیت کنه؛ با عذاب وجدانم که همش توی سرم ندا میده تقصیر من بوده، چیکار کنم؟
دستش را به کنسول آشپزخانه تکیه داد و لب زد:
- نهخیر من انقدر گریه و زاری نمیکردم!
دروغ میگفت؛ آن روز را یادمه که در خیابان وقتی پیکر مردهی گنجشک را کنار سطل آشغال عمومی دید تا خانه به جان زمین و آسمان بیدلیل غر زد؛ الان هم فقط بهخاطر آرام کردن من احساسش را بروز نمیداد ولی من دلداری نمیخواستم فقط خواستار سرویس کردن دهن آن قاتل گربه بودم.
بازویم را گرفت و من را دنبال خودش کشاند، بیحرف همراهش راه افتادم تا ببینم قصد دارد چهکار کند.
- بیا بریم خونها رو از روی صورتت پاک کن، لباس هم خودم میشورم بعد یه دور با بقیه لباسها میندازم تو ماشین تمیزتر شه.
محکم دستم را کشیدم و چند قدم عقبتر رفتم.
- دست به من بزنی جیغ میزنم ها!
دستی که نیآورد تا نزدیکم کند را عقب کشید و با تعجب گفت:
- وا چته؟ گربه بیماری روانی چیزی داشته، واگیر دار بوده تو رو گرفته؟
- نه میخوام با خونش خداحافظی کنم.
دستهایش را پشتم گذاشت و به سمت حمام هولم داد:
- آره، آره برو خداحافظی بکن!
***
هر چه فکر میکردم بیشتر به این نتیجه میرسیدم که بهتر بود الان بروم بابت کاری که کردم عذرخواهی کنم وگرنه با چیزی که من امروز دیدم، احتمال میدادم گردن خودم را بزند ولی از یک طرفی هم میترسیدم به محض افتادن چشمش به من سرم را زیر آب کند؛ هر چند که به همین راحتی نبود آدم کشتن و او هم جرعتاش را نداشت فقط غپی میآمد ولی با این حال باز میترسیدم.
از یک جهت هم راضی بودم از کاری که کرده بودم به نظرم که حقش بود؛ ولی فعلاً خودم مهمتر بودم تا گرفتن حق آن گربه.
داد زدم تا صدایم به گوشش برسد.
- هستی؟
آخرین ویرایش: