«به نام خالق ارواح و اجنه»
مقدمه:
شبهای دعا خواندن رسید، در این ایام
مردم سه شب مستدام دعا میخواندند! باشروع آن شب اتفاقاتی میافتدد که آن زن گذشته را زنده میکند، نعرهاش گوشها را خراش میدهد، نالهاش دل را گریان می کند.
با برخواست آفتاب؛ صدایی از وسط چاه میآمد. صدا مانند لالایی بود!
انقدر صدا بلند بود که همهی مردم محله ازخانههایشان بیرون آمدند، ترس از چشمهایشان میبارید، ناگهان این صدا به فریاد تبدیل شد.
***
«از زبان اول شخص.»
وسایلم را داخل ماشین گذاشتم و سوار شدم.
ژاله خواب بود، ماشین پیکانیام را روشن کردم و راهی دیار شدم.
آهنگ ملایمی را روشن کردم و حواسم را به راه دادم.
هوا در حال غروب بود که ژاله بیدار شد، نگاهش کردم گفتم:
-خوبه که بیدار شدی!
ژاله موهایش را جمع کرد وگفت:
-وای پریا این دیگه چه جور جادهایِ؟
خندیدم، جادهی ترسناکی بود. چندساعت که در راه بودیم هیچ موجود زنده ندیدم،
ژاله آهنگ تندی گذاشت و شروع خواندن با آن کرد.
نزدیک محله که شدیم آهنگ را خاموش کردم. هوا تاریک شده بود و صدای وزوز خیلی بلند بود؛ از وسط درختهای جنگل باید رد میشدیم. ماشین را کنار درختان تنومند پارک کردم و پیاده شدم، ژاله به دنبال من پیاده شد.
چمدانها را در آوردم و کیف را روی دوشم گذاشتم، چراغ قوه را روشن کردم. به ژاله نگاه کردم که هدفون روشن کرده بود، پشتم ایستاده بود و موهایش را که چند روز پیش به رنگ قرمز رنگ کرده بود؛ به بازی بادها گرفته شده بودند.
به سمت درختها حرکت کردم، نوری پشت درختهای بلند وتاریک می آمد. نور خانه های محله بود!
باد درختان را به رقص در آورده بود و باحالت ترسناکی تکان میخوردند. صدای وزوزهی گرگها ترس را بیشتر به وجودت طزریق میکرد!