جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده داستان کوتاه [در سه شب] اثر «مریم فواضلی» کاربر انجمن رمان بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده توسط MARYM.F با نام داستان کوتاه [در سه شب] اثر «مریم فواضلی» کاربر انجمن رمان بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,842 بازدید, 33 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده
نام موضوع داستان کوتاه [در سه شب] اثر «مریم فواضلی» کاربر انجمن رمان بوک
نویسنده موضوع MARYM.F
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
《 به نام خدا》
عنوان:در سه شب
ژانر:ترسناک،اجتماعی
نویسنده:مریم فواضلی
ناظر: zawriiii._ :)
ویراستار: M.M
کپیست: Hilda;

خلاصه:
شب‌های دعا خواندن رسید، در این ایام
مردم سه شب مستدام دعا می‌خواندند! با شروع آن شب اتفاقاتی می‌افتدد که آن زن گذشته را زنده می‌کند، نعره‌اش گوش‌ها را خراش می‌دهد، ناله‌اش دل را گریان می کند.
Negar_۲۰۲۲۱۲۰۲_۱۸۴۹۱۱.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,237
3,448
مدال‌ها
5
Negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۳۱۵۴۴(2).png
-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»

×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
«به نام خالق ارواح و اجنه»

مقدمه:
شب‌های دعا خواندن رسید، در این ایام
مردم سه شب مستدام دعا می‌خواندند! باشروع آن شب اتفاقاتی می‌افتدد که آن زن گذشته را زنده می‌کند، نعره‌اش گوش‌ها را خراش می‌دهد، ناله‌اش دل را گریان می کند.
با برخواست آفتاب؛ صدایی از وسط چاه می‌آمد. صدا مانند لالایی بود!
انقدر صدا بلند بود که همه‌ی مردم محله ازخانه‌هایشان بیرون آمدند، ترس از چشم‌هایشان می‌بارید، ناگهان این صدا به فریاد تبدیل شد.
***
«از زبان اول شخص.»

وسایلم را داخل ماشین گذاشتم و سوار شدم.
ژاله خواب بود، ماشین پیکانی‌ام را روشن کردم و راهی دیار شدم.
آهنگ ملایمی را روشن کردم و حواسم را به راه دادم.
هوا در حال غروب بود که ژاله بیدار شد، نگاهش کردم گفتم:
-خوبه که بیدار شدی!
ژاله موهایش را جمع کرد وگفت:
-وای پریا این دیگه چه جور جاده‌ایِ؟
خندیدم، جاده‌ی ترسناکی بود. چندساعت که در راه بودیم هیچ موجود زنده ندیدم،
ژاله آهنگ تندی گذاشت و شروع خواندن با آن کرد.
نزدیک محله که شدیم آهنگ را خاموش کردم. هوا تاریک‌ شده بود و صدای وزوز خیلی بلند بود؛ از وسط درخت‌های جنگل باید رد می‌شدیم. ماشین را کنار درختان تنومند پارک کردم و پیاده شدم، ژاله به دنبال من پیاده شد.
چمدان‌ها را در آوردم و کیف را روی دوشم گذاشتم، چراغ قوه را روشن کردم. به ژاله نگاه کردم که هدفون روشن کرده بود، پشتم ایستاده بود و موهایش را که چند روز پیش به رنگ قرمز رنگ کرده بود؛ به بازی بادها گرفته شده بودند.
به سمت درخت‌ها حرکت کردم، نوری پشت درخت‌های بلند وتاریک می آمد. نور خانه های محله بود!
باد درختان را به رقص در آورده بود و باحالت ترسناکی تکان می‌خوردند. صدای وزوزه‌ی گرگ‌ها ترس را بیش‌تر به وجودت طزریق می‌کرد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
از بین درختان رد شدیم، ژاله قدم‌هایش را تند تر کرد درحالی که من پشتش بودم.
صدایی اومد:
-نزدیک نشو، نزدیک نشو!
ایستادم، صدای زنی بود. به اطراف نگاه کردم
چاهی دورتر از ما بود که انگار یک زنی کنار آن چاه ایستاده بود و به من نگاه می کرد، دستی روی کتفم قرارگرفت که باترس پریدم وبرگشتم عقب؛ اما بادیدن ژاله گفتم:
-من رو ترسوندی، ژاله!
-چرا وایستادی؟
برگشتم به آن چاه نگاه کردم؛ اما زنی نبود. برگشتم وبه ژاله نگاه کردم:
- چند دقیقه پیش یه زنی کنار چاه بود که داشت من رو نگاه می‌کرد!
ژاله عینکش را روی چشم‌هاش گذاشت و به چاه نگاه کرد:
-چیزی نمی‌بینم پریا!
برگشتم و به چاه نگاه کردم، با ترس به سمت ورودی محله حرکت کردیم.
وارد محله شدیم، محله درسکوت نهفته بود.
به سمت خانه مادربزرگ رفتیم و ژاله در را زد، بعد از چندثانیه در باصدای بدی باز شد و مادربزرگ باخوشحالی به ما نگاه کرد، گفت:
-خوش اومدید نوه‌های عزیزتر از جانم!
من و ژاله همزمان مادربزرگ را در آغوش گرفتیم، وارد خانه کُهن و گِلی مادربزرگ شدیم.
نیمه شب بود مادربزرگ به خواب رفته بود و جایی برای ما آماده کرده بود. ژاله با موبایلش سرگرم‌شد و من هم کنارژاله دراز کشیدم، چشمانم را بستم و به عالم‌رویاهای خودم سفر کردم.
***
صبح باصدای جیرک‌جیرک چشم‌هایم راباز کردم، به در نگاه کردم که مادربزرگ و ژاله درجای خودشان نبودند.
بلندشدم وبه سمت در رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
در را باز کردم‌؛ کسی‌در حیاط نبود. حیاط سه متری که یک‌ درخت‌ پیر و بزرگ کنارحوض قرار داشت.
به درخت‌نگاه کردم، خیلی عجیب بود هیچ بادی نبود‌؛ اما درخت تکان می‌خورد. با ترس ژاله را صدا زدم‌ اما صدایی نشنیدم.
به سمت حوض رفتم و به آب نگاه کردم،
آب تمیز بود. خم شدم و دست‌هایم را داخل حوض فرو بردم. صورتم راشستم و چشم‌هایم را که بستِ بودم باز کردم، به آب خیره شدم؛ اما بادیدن آب برگشتم عقب وفریاد زدم:
-ن...نه!
در با صدای بدی باز شد و ژاله داخل اومد.
من روی زمین نشستِ بودم و ژاله نیز در کنارم‌نشست، با تعجب گفت:
-چت شده پریا؟
دست‌های لرزانم را بلند کردم و سمت حوض اشاره کردم. با لرزه گفتم:
-خو...خون اون‌جا!
ژاله متعجب نگاهم‌کرد‌ و بلند شد، به سمت حوض رفت.
روبه‌روی حوض ایستاده بود و به حوض نگاه می‌کرد؛ ناگهان برگشت و با تمسخر گفت:
-پریا من رو مسخره کردی؟
تعجب کردم، خشم همه وجودم را فرا گرفت و به سمت ژاله رفتم. به حوض نگاه‌کردم؛ اما آب مثل دفعِ گذشتِ بود زلال بود و هیچ خونی در کار نبود.
به ژاله نگاه کردم و گفتم:
-به خدا خون بود، من دیدم ژاله باور کن!
ژاله داخل خانه رفت و من نیز پشت سر او به دنبالش رفتم، گفت:
-توهم زدی خوشگلم!
به سمت آینه رفتم نگاهی به خودم کردم، شروع به شانه زدن موهای طلایی‌ام کردم و غرق در تفکرات خودم بودم که صدای خش‌دار زنی آمد: - برو...برو!
باترس برگشتم، ژاله درحال عوض کردن لباس‌هایش بود. به سمتش رفتم و گفتم:
-ژاله صدا رو شنیدی؟
ژاله نگاهم کرد و گفت:
-پریا! دیونه شدی؟
خندیدم، بیخیال شاید توهم زدم. لباسم را عوض کردم و به همراه ژاله ازخانه بیرون اومدیم، به سمت کلبه سجادیِ رفتیم. مراسم در آن کلبه برگذار می‌شد و چاه پشت کلبه بود. به سجادیِ رسیدیم، یک کلبه کوچک و ترک‌خورده که پر از مجسم‌ِهای دعا نویسی بود.
ژاله قبل از من وارد شد، موبایلم را در آوردم که قبل از وارد شدن از بیرون فیلم بگیرم.
«فکر خوبی بود پری خانم»
دوربین را به سمت چاه چرخاندم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
از روی دوربین متوجه یک‌ زن شدم‌ با لباس عجیب، موبایل را پایین آوردم و چشم‌هایم را جمع کردم؛ تا بتونم صورت زن را واضح ببینم. اما صورتش توسط موهای پریشان دور شانه و صورتش حصاری را در بر گرفته بود، با ترس وکنجکاوی به سمت چاه رفتم؛ اما هرچه نزدیک می‌شدم تنم سردتر می‌شد، احساس می‌کردم که قلبم درون حلقم آمده است.
تنها یک متر با چاه و آن زن فاصله داشتم، با لب‌هایی سرد و خشک گفتم:
- خانم!
سرش پایین بود و لباس سفید پاره و خاک‌خورده‌ای تنش بود، با ترس به سمتش یک قدم رفتم و دوباره گفتم:
-خانم حالت خوبه؟! کمک می‌خوای؟
صدایی آمد، صدای ژاله بود، برگشتم و ژاله را از دور دیدم که صدایم می‌زد و می‌گفت:
-زودباش پریا بیا!
جوابی بهش ندادم و برگشتم که با جای خالی آن زن روبه‌رو شدم. به دور و بر خودم نگاه کردم؛ اما کسی نبود! با تعجب به سمت چاه رفتم، بوی عفونی از چاه می‌آمد.
سرم را خم کردم وبه چاه نگاه کردم که بوی تند وحالت تهوع آوری در بینی‌ام پیچید، ناگهان دستی روی کتفم گذاشته شد، قلبم تندتر می‌زد و تنم به سردی کامل فرو رفت. با ترس برگشتم که گفت:
-وا دختر دو ساعت صدات میزنم، بیا بریم!
ژاله دستم را گرفت و با خودش کشاند.
***
«شب اول»
شام با دیوانه‌بازی ژاله به پایان رسید، دو ساعت تا شروع مراسم باقی مانده بود. کنار ژاله نشستم و موبایلم را در آوردم، فیلم‌هایی که امروز گرفته بودم را به ژاله نشان دادم‌، به فیلم چاه رسید، همان وقتی که دوربین راجلوی چاه گرفتم؛ اما زنی‌ نبود. با تعجب موبایل را ازدست ژاله قاپیدم و به صفحه موبایل خیره شدم ولی صبح‌ زن بود، من‌دیدمش چگونه ممکن‌است؟
ژاله: چیشدِ خواهری؟
حیرت زده گفتم:
-ژاله صبح فیلم‌ می‌گرفتم، حین فیلم برداری زنی در کنار چاه دیدم که انگار نیاز به کمک داشت. به سمتش رفتم، ترسناک بود و صورتش بین موهاش گم‌شده بود. صورتش رو ندیدم؛ اما بوی کریهی داشت.لباس‌های سفیدی که پراز خاک بود! رنگ لباسش این‌قدرخاک‌خوردِ بود که به رنگ کرمی تبدیل شده، صداش زدم اما جواب نداد و وقتی صدام زدی برگشتم بهش بگم با من بیاد که نبود!
ژاله با تعجب نگاهم کرد و یک دفعه زد زیر خنده، گفت:
- داری برام فیلم ترسناک تعریف می‌کنی؟
از به مسخرِ گرفتن ژاله خسته شدم و گفتم:
- ژاله دارم حقیقت رو میگم؛ بس کن این مسخرِبازی رو!
ژاله نزدیکم شد و گفت:
-حتماً جن بودِ.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
باتفکر به ژاله‌ نگاه کردم، خیلی ترسیدِ بودم، گفتم:
- ژاله شاید توهمی شدم!
ژاله شانه‌ای بالا انداخت وبلند شد، گفت:
- بهترِ بریم! الان شلوغ میشه.
بلند شدم و لباس‌هایم را عوض کردم، همراه با ژاله و مادربزرگ به سمت سجادیِ رفتیم و در طول راه سعی می‌کردم به چاه نگاه نکنم. امشب‌ برخلاف شبی که آمدیم تاریک نبود و اطراف سجادیِ همه‌اش چراغانی شده بود.
کلبه سجادیِ برای همه مردم جا نداشت و هرسال مجبور می‌شدند مراسم را بیرون برگزار کنند.
در ردیف سوم نشستم، ژاله و مادربزرگ گل و غذاهای دعا را بردند. روی غذاها دعا بخوانند، یک نوع گُل پودر شده روی غذا می‌ریختند؛ تا سال دیگر مردم را از انواع بیماری محافظت کند.
به پیش «جی بابا»
(این دعا ۳ شب متوالی تا ۳ صبح با اهالی محله با صوت جی بابا خوانده می‌شود، اهالی محله اعتقاد دارند در این ۳ شب ماه کامل می‌شود و خداوند درهای لطف و رحمت‌اش باز است و برای مناجات با خداوند در این‌جا جمع می‌شوند تا از گناهان و اجنه آن‌ها را محافظت کند و ما امسال اولین سال است که در این مراسم شرکت می‌کنیم.)
پاهایم را جمع کردم و سرم را روی پاهایم گذاشتم. فکرم درگیر آن زن بود، چطور ممکن بود که در فیلم جثه‌اش دیده نشود؟
ناگهان صدای بلند باد وزید، به اطراف نگاه کردم که چشم‌هایم به چاه افتاد که زیاد دور نبود.
کسی نبود؛ اما حس می‌کردم چشم‌هایی از چاه بیرون آمدِ و زوم کردِ روی من یا شاید ما، سرم را برگرداندم که با دختر بچه‌ای مواجه شدم. روبه‌رویم‌ ایستادِ بود، چهرِ ناز و تو دل برو ای داشت. گفتم:
- سلام خاله جون.
پلک زد، منتظر جوابی ماندم؛ اما تنها با چشم‌های سیاهش به من خیره بود. چشم‌هایش انگار می‌خواهند به درون طرف مقابل نفوذ کند، چشم‌های ترسناکی داشت. دوبارِ گفتم:
- عزیزم مادرت کجاست؟
دستش را بلند کرد و به سمت چاه اشاره کرد، به چاه نگاه کردم؛ اما کسی نبود.
برگشتم و گفتم:
- خونت اون طرفه؟
سرش را تکان داد. حتماً آن اطراف بود، لُپ‌هایش را کشیدم و باخنده گفتم:
- چرا حرف نمی‌زنی؟
اما تنها فقط به من خیره بود، به سر و وضعش نگاه کردم که لباس قرمز بلندی با گل‌های سیاه درشت به تن داشت، نمی‌دانستم چه بگویم، اما گفتم:
- بیا کنارم بشین تا مادرت بیاد!
کنار خودم نشاندمش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
استاد جی بابا به‌ همه یک شال سفید داد، به من نزدیک شد؛ سرم را بلند کردم و بهش نگاه کردم. منتظر بودم شال را به من بدهد؛ اما تنها فقط به من خیره بود. همه توجه‌شان به ما جلب شد ومنتظر بودند جی بابا صحبت کند که ناگهان با صدای بلندی فریاد زد:
- فرار کن!
ژاله نزدیکم آمد و مادر بزرگ گفت:
- جی بابا این نوه من هست! چی دیدید که شما ناراحت شدید؟
جی بابا دستی روی چشم‌هایم گذاشت، حس می‌کردم قرار است چشم‌هایم را در بیاورد، به سرعت دستش را برداشت گفت:
- بیدارش کردی، هیچکس زنده نمیمونه.
همه دور ما جمع شدند، با ترس به جی بابا نگاه می‌کردند و جی بابا ادامه داد:
-بیدار شد، ماه کامل شد. وقت‌ بیدار شدنش بود؛ تو رو می‌خواد، تو رو!
بلند شدم روبه‌روی جی بابا ایستادم و گفتم:
- معلوم هست شما چی میگید؟
اما توجهی به حرف‌هایم نکرد. شال را به شاگردش داد و گفت:
- این سه شب خطرناک است! ای اهالی باید مواظب باشید این «با اشاره به من»
بیدارش کرد، موجودی لجن و ترسناک که خطرناک‌ترین است. برای انتقام از کارهای پیشین ما اومده مواظب باشید! نباید کسی تنها راه برود، همه ما باید این سه شب دست جمعی و کنار هم باشیم. اون در اطراف ما هست من حسش می‌کنم.
و نشست، چشم‌هایش را بست و با صدای بلند شروع به خواندن دعاهای مبهم کرد.
به بازوی ژاله زدم و یواش در گوشش گفتم:
- من کی رو بیدار کردم؟متوجه حرف‌هاش شدی؟
ژاله برگشت و باخنده گفت:
- نه بابا تو که باهوشی باید متوجه می‌شدی؛ ولی فکر کنم مامان بزرگ متوجه شد، چون ترسیدِ!
و به مادر بزرگ اشاره کرد که صورتش عین گچ شده بود.
ژاله راست می‌گفت، ترس را از چشم‌‌هایش می‌توان خواند. ای وای دختر بچه را فراموش کردم! به کنار خودم نگاه کردم؛ اما کسی نبود. چرا متوجه نشدم که رفتِ است؟
به زنی که نزدیک ما نشستِ بود گفتم:
- این بچه کی بلند شد؟
به من‌نگاه کرد و گفت:
- کدوم بچه؟
- همینی که کنارم نشسته بود!
- اما‌کسی ننشسته بود.
با تعجب گفتم:
-حتماً قبل از شما اینجا بود.
- نه خواهر! من قبل از خودت اومده بودم، اینجا نشستم‌ و از جام بلند نشدم.
گیج بهش نگاه کردم، دارد چه اتفاقاتی می‌افتد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
گیج به خانمی که کنارم بود نگاه کردم، بلند شدم و به اطراف نگاه کردم. خدایا لطفاً این دختر رو پیدا کنم.
چشم‌هایم را چرخاندم که با دیدن دختربچه‌ای با لباس قرمز که به سمت چاه و تاریکی می‌رود از مجلس بیرون آمدم، به دختر بچه نگاه کردم و باصدای بلندی گفتم:
- برگرد!
اما برنگشت؛ صدای بابا جی دور شد و به تاریکی رسیدم. صدای تکان درختان رو اعصابم بود، باز بلند گفتم:
- دختر، برگرد!
صدایم در فضای جنگل منعکس شد. به سمت چاه رسید و در فاصله یک متری از من ایستاد.
برگشت که از بوی تند و کریهِ چاه، صورتم را جمع کردم و گفتم:
- عزیزم چرا اومدی این‌جا؟بیا برگردیم این‌جا ترسناکِ!
دخترک برگشت و به راه رفتن ادامه داد.
از چاه رد شد، یک قدم جلو تر رفتم که صدای خش دار بلند گفت:
- لالالایی.
مکث کردم و با چشم اطراف را دید زدم، کسی نبود؛ آب دهانم را با صدا بلیعدم، بدنم سرد شده بود و صدا باز هم بلند شد؛ از پشت گوشم این بار همان صدا را شنیدم، نفسم را حبس کردم:
- لالالایی...یی.
درگوشم جیغ زد که به جلو پرت شدم. برگشتم و با ترس نگاه کردم؛ اما کسی نبود.
قلبم تندتر می‌زد و بدنم منقبض شدِ بود، عقب رفتم و به چاه تکیه کردم. دستی روی سی*ن*ه‌ام گذاشتم و چشم‌هایم را بستم، شروع کردم به ماساژ دادن سی*ن*ه‌ام. خدایا این چی بود؟
ناگهان دستی روی کتفم نشست. آب دهانم را بلیعدم و با چشم‌هایم به این دست‌هایی که روی کتفم نشستِ بود نگاه کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
دست‌هایش را بالا آورد و تونستم آن‌ها را ببینم، ناخن‌های بلند که مانند خنجری بود.
ناگهان با یک حرکت تند دست‌هایش را روی گلویم گذاشت، شوکه شدِ پاهایم را تکان دادم.
حس می‌کردم هر لحظه خفه خواهم شد، باتلاش دستم را روی دستش گذاشتم و تلاش کردم گره دستش را باز کنم. نفس‌هایم کندتر شدِ بود، دست‌هایش را محکم به گلویم فشار داد که چشم‌هایم را بستم و در دل گفتم «خدایا نمیخوام بمیرم!»
***
چشم‌هایم را باز کردم، سر جایم نشستِ بودم و
باباجی کتاب در دستش کنارم نشستِ بود.
در کلبه سجادیِ بودم، چشم‌هایم رابستم‌ و دستم را روی شقیقه‌ام گذاشتم و زیر لب گفتم:
«ولی من کنار چاه بودم، چطور به اینجا اومدم؟»
چشم‌هایم را باز کردم که ژاله آمد داخل و کنارم نشست، گفت:
- حالت خوبه پریا؟
- من چطور این‌جا اومدم؟
ژاله دستم را گرفت و گفت:
- دیدم داشتی به سمت چاه می‌رفتی، نگرانت شدم دنبالت رفتم که تو راه بیهوش پیدات کردم و آوردمت اینجا.
مادر بزرگ وارد کلبه شد و کنارمان نشست، گفت:
- برای چی رفتی اون‌جا؟خیلی نگرانت شدیم، ترسیدم‌ اتفاقی برات بیافته.
لبخند زدم و گفتم:
- نترس قربونت برم، حالم خوبه!
ژاله: چرا مجلس رو ترک کردی و رفتی؟
شروع کردم ماجرا را تعریف کردم، باباجی به من نگاه کرد و گفت:
- بیدارش کردی، انتقام خواهد گرفت!
- اما من کی رو بیدار کردم؟ واضح بگید لطفاً!
باباجی بلند شد و گفت:
- زن زیبایی بود که هر مردی عاشقش می‌شد، هیچ مردی نمی‌تواند از او بگذرد.
خیلی پاک‌ و نجیب بود؛ اما کسی نگذاشت زندگی‌اش را بکند. هر زنی او را می‌دید حسودی‌اش می‌شد، شبیه ماه بود!
مثل همه بود، صاف و صادق! به کسی دل داد، مثل هر عروسی خوشحال بود و آرزو‌اش خوشبختی بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین