- Sep
- 2,651
- 7,335
- مدالها
- 2
اما کسینگذاشت، خیلی حسود بودند. ازدواج کرد و یکسال در خانه گِلی با همسرش زندگی میکرد، زندگی عاشقانهای داشت؛ اما اون شب نفرت انگیز، شبی که همسرش آن را با مردی دید. خ*یانت کرد به همسرش، برگشت و به من نگاه کرد، ادامه داد:
- آن روح سرگردان را بیدار کردی و تشنه خون ما هست!
- من حرفاتون رو باور نمیکنم، چطور ممکنِ؟
مادر بزرگ به من و ژاله نگاه کرد، غم زده گفت:
- این ماجرا وقتی یک کودک دوساله بودم اتفاق افتاد.
ژاله: اما هرکسی بمیرِ دیگِ برگشتی ندارِ، ارواح وجود ندارن مادر من!
باباجی پوزخند صدا داری زد که صدای فریاد از بیرون اومد.
به هم خیره شدیم، از کلبه با سرعت خارج شدیم. همه آدمهای محله جلوی ورودی محله جمع شده بودند، دویدم.
به جمعیت شلوغی رسیدم و از کنار جمعیت رد شدم، دختری روی زمین آغشته به خون افتادِ بود و لباسش پاره شده بودند.
باباجی نگاهی به مردم انداخت و با صدای بلندی گفت:
- مواظب باشید! بیدار شد و جان همه را خواهد گرفت.
و به سمت کلبه رفت، دخترک را بلند کردند و جنازهاش را بردند.
مادربزرگ همراهِ مادر دختر رفت.
ژاله به سمتمآمد و گفت:
- پریا من میترسم بیا برگردیم شهر!
- من هم بدجور ترسیدم، فردا صبح زود بر میگردیم.
ژاله: بیا برگردیم خونه، اینجا ترسناکِ!
با ژاله به خانه برگشتیم، ژاله در خانه را قفل کرد و با ترس کنارمنشست.
به سقف خیره شدم، همه اتفاقات که افتاده
را تحلیل میکردم، دیدن همان زنِ شب، چاه، خون، همه حوادث اتفاقی نیست!
ژاله جیغ کشید، به اطراف نگاه کردم؛ اما ژاله نبود، باترس بلند شدم.
- آن روح سرگردان را بیدار کردی و تشنه خون ما هست!
- من حرفاتون رو باور نمیکنم، چطور ممکنِ؟
مادر بزرگ به من و ژاله نگاه کرد، غم زده گفت:
- این ماجرا وقتی یک کودک دوساله بودم اتفاق افتاد.
ژاله: اما هرکسی بمیرِ دیگِ برگشتی ندارِ، ارواح وجود ندارن مادر من!
باباجی پوزخند صدا داری زد که صدای فریاد از بیرون اومد.
به هم خیره شدیم، از کلبه با سرعت خارج شدیم. همه آدمهای محله جلوی ورودی محله جمع شده بودند، دویدم.
به جمعیت شلوغی رسیدم و از کنار جمعیت رد شدم، دختری روی زمین آغشته به خون افتادِ بود و لباسش پاره شده بودند.
باباجی نگاهی به مردم انداخت و با صدای بلندی گفت:
- مواظب باشید! بیدار شد و جان همه را خواهد گرفت.
و به سمت کلبه رفت، دخترک را بلند کردند و جنازهاش را بردند.
مادربزرگ همراهِ مادر دختر رفت.
ژاله به سمتمآمد و گفت:
- پریا من میترسم بیا برگردیم شهر!
- من هم بدجور ترسیدم، فردا صبح زود بر میگردیم.
ژاله: بیا برگردیم خونه، اینجا ترسناکِ!
با ژاله به خانه برگشتیم، ژاله در خانه را قفل کرد و با ترس کنارمنشست.
به سقف خیره شدم، همه اتفاقات که افتاده
را تحلیل میکردم، دیدن همان زنِ شب، چاه، خون، همه حوادث اتفاقی نیست!
ژاله جیغ کشید، به اطراف نگاه کردم؛ اما ژاله نبود، باترس بلند شدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: