جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

تکمیل شده داستان کوتاه [در سه شب] اثر «مریم فواضلی» کاربر انجمن رمان بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده توسط MARYM.F با نام داستان کوتاه [در سه شب] اثر «مریم فواضلی» کاربر انجمن رمان بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,198 بازدید, 33 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده
نام موضوع داستان کوتاه [در سه شب] اثر «مریم فواضلی» کاربر انجمن رمان بوک
نویسنده موضوع MARYM.F
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
مترجم انجمن
مترجم انجمن
کاربر ممتاز
Sep
2,651
7,335
مدال‌ها
2
اما کسی‌نگذاشت، خیلی حسود بودند. ازدواج کرد و یک‌سال در خانه گِلی با همسرش زندگی می‌کرد، زندگی عاشقانه‌ای داشت؛ اما اون شب نفرت انگیز، شبی که همسرش آن را با مردی دید. خ*یانت کرد به همسرش، برگشت و به من نگاه کرد، ادامه داد:
- آن‌ روح سرگردان را بیدار کردی و تشنه خون ما هست!
- من حرفاتون رو باور نمی‌کنم، چطور ممکنِ؟
مادر بزرگ به من و ژاله نگاه کرد، غم زده گفت:
- این ماجرا وقتی یک کودک دوساله بودم اتفاق افتاد.
ژاله: اما هرکسی بمیرِ دیگِ برگشتی ندارِ، ارواح وجود ندارن مادر من!
باباجی پوزخند صدا داری زد که صدای فریاد از بیرون اومد.
به هم خیره شدیم، از کلبه با سرعت خارج شدیم. همه آدم‌های محله جلوی ورودی محله جمع شده بودند، دویدم.
به جمعیت شلوغی رسیدم و از کنار جمعیت رد شدم، دختری روی زمین آغشته به خون افتادِ بود و لباسش پاره شده بودند.
باباجی نگاهی به مردم انداخت و با صدای بلندی گفت:
- مواظب باشید! بیدار شد و جان همه را خواهد گرفت.
و به سمت کلبه رفت، دخترک را بلند کردند و جنازه‌اش را بردند.
مادربزرگ همراهِ مادر دختر رفت.
ژاله به سمتم‌آمد و گفت:
- پریا من‌ می‌ترسم بیا برگردیم‌ شهر!
- من هم بدجور ترسیدم، فردا صبح زود بر می‌گردیم.
ژاله: بیا برگردیم خونه، این‌جا ترسناکِ!
با ژاله‌ به خانه برگشتیم، ژاله در خانه را قفل کرد و با ترس کنارم‌نشست.
به سقف خیره شدم، همه اتفاقات که افتاده
را تحلیل می‌کردم، دیدن همان زنِ شب، چاه، خون، همه حوادث اتفاقی نیست!
ژاله جیغ کشید، به اطراف نگاه کردم؛ اما ژاله نبود، باترس بلند شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
مترجم انجمن
مترجم انجمن
کاربر ممتاز
Sep
2,651
7,335
مدال‌ها
2
از خانه بیرون دویدم، ژاله روی زمین نشسته بود و دست‌هایش را روی چشم‌هایش گذاشته بود.گریه می‌کرد، کنارش نشستم و موهای قرمزش را کنار زدم، آرام گفتم:
-خواهری آروم باش!
دست‌هایش را از روی چشم‌هایش برداشتم که با چشم‌های گریان و ترسناک به من‌نگاه کرد وگفت:
-بیا بریم، م...م...من نمی‌تونم.
بغلش کردم و گفتم:
-هیس عزیزم، فردا سحری میریم!
بلندش کردم، بهش نگاه کردم که باچشم‌های سرخ نگاهم کرد، گفتم:
- بیا برگردیم!
تکون‌ نخورد که دستم‌ را روی کتفش گذاشتم‌ و تکونش دادم‌، گفتم:
- ژاله!
جوابی نداد و خیلی ترسناک شروع به خندیدن کرد.خنده‌اش به فریاد تبدیل شد که با ترس عقب رفتم و بهت زده گفتم:
- ژاله چت شدِ؟
ژاله دست‌هایش را بالا آورد و گفت:
- برگرد!
اما صدای ژاله نبود؛ صدای نرم و لطیف ژاله به صدای خراش و بمی تبدیل شد، به درخت تکیه کردم. به سمتم آمد که آهسته زمزمه کردم:
- ژاله!
ناگهان ژاله ایستاد و به من نگاه کرد، فریاد کشید و افتاد.
باترس نگاه‌اش کردم، سرش را بلند کرد که به چشم‌های آبی‌اش برگشتِ بود، با ترس به سمتش دویدم و محکم به آغوش کشیدمش و گفتم:
- ترسیدم، چرا اینطوری شدی؟
ژاله گریون گفت:
- سرم درد میکنه، می‌ترسم!
بلندش کردم و آن را به سمت اتاق بردم، در
جای خودش گذاشتمش و پتو را رویش کشیدم. چشم‌هایش را بست و گفت:
- ولم نکن!
کنارش دراز کشیدم و وقتی مطمئن شدم که ژاله خوابیدِ است بلند شدم و روبه‌روی آینه ایستادم. به چشم‌های قهوه‌ای‌ام نگاه کردم و دستی به آن‌ها کشیدم، چطور رنگ چشم‌های ژاله عوض شدند؟
دست روی لپ‌های خوش فرمم گذاشتم که از سرمای بالا به رنگ قرمزی تبدیل شدِ بودند و ترس همه وجودم را فرا گرفته بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
مترجم انجمن
مترجم انجمن
کاربر ممتاز
Sep
2,651
7,335
مدال‌ها
2
«شب دوم»
صبح با تکان دادن‌ دست‌هایم توسط ژاله بیدار شدم و سرِ جام نشستم، مادر بزرگ خواب بود. با صدای نسبتاً یواش که فقط ژاله بشنود گفتم:
- ژاله! مادربزرگ بیدار کنیم؟
- اول بلند شو و صورتت رو بشور، وسایلت رو جمع کن و بعد بیدارش می کنیم.
- باشه! امیدوارم مخالفتی نکنه.
بلند شدم و به سمت‌حیاط رفتم، با ترس نزدیک حوض شدم به آب زلال نگاه کردم. یاد لحظه‌ایی که چشم‌هایم را بسته بودم افتادم، صورتم را شستم و با ترس به داخل دویدم؛ ژاله در حال جمع کردن وسایل بود.
آرام به سمت مادربزرگ‌ رفتم و کنارش نشستم.
دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم:
- مامان بزرگ!
مادر بزرگ چشم‌هایش را باز کرد و نشست، با تعجب به هردومان نگاه کرد و گفت:
- دخترا چرا سحری بیدار شدید؟
- مامان بزرگ ما داریم میریم شهر!
مادربزرگ به من‌نگاه کرد و لب زد:
- پری؟!
من:
- مامان بزرگ ما از این اتفاقاتی که داره می‌افته می ترسیم و باید برگردیم. بهتر است با ما بیایی!
مامان بزرگ: این‌جا خونه منِ، جایی که به دنیا اومدم، جایی که مادرتون به دنیا اومده. خاطرات و گذشته رو نمی‌تونم‌ ول کنم‌ و بروم.
ژاله: مامان بزرگ یه مدتی با ما بیا تا اوضاع خوب بشه، بعد برگرد!
سرم را به نشانه تأیید تکان دادم که مادر بزرگ گفت:
- نمی‌تونم دخترای عزیزم، خودتون برید!
- هرطور راحتید.
بلند شدم و به ژاله کمک کردم، وسایل را جمع کردیم و از مادربزرگ خدافظی کردیم... .
***
از محله بیرون آمدیم و به سمت‌ جنگل حرکت کردیم که ماشین را کنار ورودی جنگل گذاشته بودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
مترجم انجمن
مترجم انجمن
کاربر ممتاز
Sep
2,651
7,335
مدال‌ها
2
دست در دست ژاله به خروجی محله رفتیم. ژاله ایستاد و خم شد؛ تا بند کفشش را درست کند.
خودم را تکان می‌دادم که چشم‌هایم به چاه افتاد.
مه جلوی دید را گرفته بود و نمی‌شد که زیاد چاه را تشخیص دهد؛ اما حس می‌کردم کسی در کنار چاه ایستادِ، با ترس برگشتم و دستم را روی کمر ژاله گذاشتم و تکانش دادم. گفتم:
- ژاله زود باش من می ترسم!
- صبر کن، تموم کردم.
ایستاد و دستش را گرفتم و از محله بیرون آمدیم. به سمت جایی که ماشین پارک بود رفتیم، ژاله دستم را ول کرد و دوید.
در ماشین را باز کرد و وسایلش را داخل ماشین گذاشت. وسایلم را جا دادم و سوار ماشین شدم، به اطراف خیره شدم و لبخند دندان‌نمایی زدم، گفتم:
- از دست این روستای عجیب و ترسناکِ نفرت انگیز خلاص شدیم.
- وایگفتی، خیلی نفرت انگیزِ.
سوئیچ را چرخاندم؛ اما ماشین روشن نمی‌شد. پایم را روی پدال گاز فشار دادم؛ اما ماشین روشن نمی‌شد‌.
ژاله: پری! چرا روشن نمیشِ؟
گیج به ژاله نگاه کردم و گفتم:
- نمی‌دونم ژاله، من قبل از این‌که بیایم روغن چک کردم.
ژاله: زود باش روشن شو لعنتی!
به ژاله نگاه کردم که خیلی ترسیده بود، از ماشین پیاده شدم و به اطراف نگاه کردم. همه جا آرام و سکوت هیج جاندار زندِ‌ایی دیده نمی‌شد، آهی کشیدم، نمی‌دانستم باید چکار کنم.
تعمیرگاه چهار ساعت طول می‌کشد تا بهش برسیم، دستی روی کتفم قرار گرفت که نفسم راحبس کردم.
دست و پاهایم شروع به لرزیدن کردند، چشم‌هایم را بستم و زیر لب زمزمه کردم:
«خدایا لطفاً این چیزی که بهش فکر می‌کنم نباشِ»
برگشتم؛ اما خوش‌بختانه ژاله بود، نفس عمیقی کشیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
مترجم انجمن
مترجم انجمن
کاربر ممتاز
Sep
2,651
7,335
مدال‌ها
2
ژاله سرش پایین بود که گفتم:
- تو چرا پیاده شدی؟
اما تکانی نخورد؛ حتی سرش را بالا نیاورد و یک صدای عجیب از خودش در می‌آورد.
- هیم...هیم...هیم
دستم را روی چونه‌اش گذاشتم و ژاله سرش را بالا آورد و با تنفر به من‌ نگاه کرد، چشم‌هایی که از رنگ آبی به سرخ تبدیل شدند.
بادیدن چشم‌های ژاله عقب رفتم و در دل گفتم:
«خدایا ژاله بازم چش شدِ؟»
- ژاله چشم‌هات چرا سرخ شدن؟
ژاله: هیم...هیم...هیم
به سمتم آمد و دست‌هایش را بالا آورد. آغوشش را باز کرد ودهانش را باز کرد، دهانی که به سیاهی تبدیل شد وبوی کریهی از آن می‌آمد، گفت:
- بیا بغلم!
سرش را کج کرد که با ترس عقب- عقب رفتم، فریاد کشیدم:
- به خودت بیا!
سرش‌را کج‌تر کرد که صدای استخوان‌هایش‌در جنگل بالا رفت، نمی‌دانستم باید چکار کنم.
ژاله خیلی نزدیکم شده بود و قلبم محکم‌تر از هر دفعه می‌زد، ژاله روبه‌رویم قرار گرفت و با خشم دست‌هایش را بالا آورد و روی گردنم گذاشت.
- ت...ت...و...داری...چ...کا...ر...می...کنی؟
از فشاری گلویم نمی‌توانستم حرف بزنم. فریاد کشید که گوشم از فریادش کر شد.
شروع کردم به لرزیدن، حس می‌کردم روح از تنم خارج می‌شود، دست‌هایش شُل‌تر شدند و چشم‌هایش نیز به رنگ طبیعی‌شان بازگشتند.
دهانش را باز کرد؛ اما اثری از بوی کریه و سیاهی نبود.
با تعجب به دست‌هایش که روی گلویم بود نگاه کرد و عقب کشید، چند قدم به عقب رفت و گفت:
- چی شده؟
-دداشتی من رو خفه می‌کردی!
با تعجب فراوان نگاهم کرد و گفت:
- من؟! یادم نیست، چی شدِ پریا؟ چرا این‌جوری میشم؟
بعد از اتمام جمله‌اش بغضش ترکید، بغلش کردم و موهایش را نوازش کردم، گفتم:
- گریه نکن عزیزم، تموم میشه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
مترجم انجمن
مترجم انجمن
کاربر ممتاز
Sep
2,651
7,335
مدال‌ها
2
گریه‌اش بند آمد، کمکش کردم سوار ماشین شود و خودم هم سوار ماشین شدم، درهای ماشین را قفل کردم و روبه ژاله گفتم:
- ژاله چرا این‌جوری میشی؟
ژاله: نمی‌دونم پریا، یه حس غریبی هست که حس می‌کنم یکی درونم زنده می‌شه، کنترلم رو از دست میدم، حس می‌کنم‌ زندانی میشم و نمیتونم خودم‌ باشم. پریا چرا این‌جوری میشم؟
- ژاله! باید زودتر بریم‌ از این‌جا، این‌جا خیلی خطرناک شدِ.
ژاله: ماشین‌که روشن نمیشه، الان هوا روشن میشه.
- ژاله! نکنه این‌روح ماشین رو خراب کرده؟
- دیونه روح از کجا بلد باشه خراب کنه!

خندیدم؛ اما ترس به دلم افتاده بود و ترس را از چشم‌های ژاله می‌توانم بخوانم، این‌ اتفاقات خیلی عجیب بودند. روبه ژاله گفتم:
- بیا برگردیم! چاره‌ایی نداریم.
جوابی نداد و از ماشین پیاده شدیم، وسایلم را در آوردم‌ و ماشین قفل کردم. دست‌های ژاله را محکم‌تر از قبل گرفته بودم و به سمت‌ ورودی محله می‌رفتیم، هوا روشن شدِ بود و به سمت خانه مادربزرگ رفتیم. ژاله در زد و مادربزرگ پس از چند ثانیه در را باز کرد و با تعجب به ما نگاه کرد و گفت:
- چی شدِ دخترا؟ چرا برگشتید؟
ژاله: روح نمیذاره ما بریم!
و به دنبال حرفش خندید، وارد خانه شدیم و همه ماجرا را برای مادر بزرگ تعریف کردیم، گفتم:
- مامان بزرگ ما رو ببر پیش باباجی، کارش دارم.
مادر بزرگ: باشه! فقط کارهای باقی موندم رو تموم کنم و بعد بریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
مترجم انجمن
مترجم انجمن
کاربر ممتاز
Sep
2,651
7,335
مدال‌ها
2
مادربزرگ کارهای خانه را تمام کرد، هوا خیلی سرد بود و درست وسط زمستان بودیم و بوی نم‌نم باران در هوا پیچیدِ بود‌. مادرِ همان دختر را مُرده بود دیدیم، لباس سیاه تنش بود و دم در خانه‌اش نشسته بود. نزدیکش شدیم و مادر بزرگ گفت:
- سلام، هُیردا تسلیت میگم. هُیردا جانم!
دستش روی چانه‌اش بود و تنها سرش را تکان داد.
«هُیردا در روستا به معنی خواهر است، همه از این‌کلمه استفاده می کردند. هُیردا برای احترام گذاشتن بود.»
به خانه باباجی رسیدیم، مادر بزرگ در زد چند ثانیه بعد شاگرد باباجی‌ در را باز کرد و گفت:
- سلام هُیردا.
مادربزرگ: سلام پسرم، با باباجی کار داشتم.
شاگرد از کنار در رفت و وارد خانه شدیم، روی صندلی‌های چوبی کنار درخت نشستیم.
باباجی پس از یک‌دقیقه آمد و گفت:
-کارم داشتید؟
ژاله: این‌ روح چی میخواد؟
دستم‌ رو روی شانه ژاله گذاشتم و چشم‌هایم را بستم، برگشتم و به باباجی نگاه کردم. گفتم:
- لطفاً قضیه این زن رو برای ما بگو، حرفت رو نصف و نیمه گذاشتی.
باباجی نشست و پاهایش را روی سنگ جلویش گذاشت و گفت:
- کجا رسیدِ بودیم؟
- همسرش فهمید زنش بهش خ*یانت کرد
باباجی ترسناک خندید و گفت:
- هیچ مردی راضی به خ*یانت همسرش نیست، مرد‌های محله جمع شدند و شیخ‌ها یک جلسه گرفتند، تصمیم بر این شد که آن زن زیبا که همه بدنش سیاه شده بود و هیچ زیبایی‌، قبلی را نداشت بسوزاند.
خیلی ترسناک آن‌ زن سوخته شد، در دهانش یک چوپ بزرگ از آتش گذاشتند و همه بدنش را سوزاندند؛ حتی بعد از مرگش هم بهش رحم نکردند. جثه سوختش را کنار چاه روی درخت معلق کردند، ده روز آن جثه در هوا معلق ماند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
مترجم انجمن
مترجم انجمن
کاربر ممتاز
Sep
2,651
7,335
مدال‌ها
2
- این زن همیشه میاد درون جثه ژاله خواهرم.
باباجی به ژاله نگاه کرد و گفت:
- مثل تو بود، خوشگل با چشم‌های آبی!
به ژاله نگاه کردم که با خشم بلند شد و گفت:
- اما من این نیستم.
و از خانه بیرون رفت، مادر بزرگ ببخشید گفت و دنبال ژاله رفت. به باباجی نگاه کردم و گفتم:
- ببخشید بابت‌ تند بودن ژاله، ما باید چکار کنیم؟
باباجی: باید بفهمیم این زن چی میخواد.
- اما از کجا؟
- بریم سمت چاه و دنبالش بگردیم!
- باشه؛ اما اگر جون‌مون در خطر باشه چی؟
- باید اون رو رام کنیم، الان عصبی هست. دنبالش بگردیم، باید بفهمیم چی‌میخواد.
- نمیدونم! هرچی شما بگید.
- شب بعد از دعا با خواهرت و شاگردانم میریم.
باشه‌ایی گفتم و بلند شدم، از خانه بیرون آمدم‌.
درجاده خاکی قدم میزدم و فکرم خیلی درگیر بود، نمی‌دانستم باید چکار کنم.
دستی دامن سبزم‌ را کشید. ایستادم و به دخترک کوچک نگاه کردم. با لبخند خم شدم، این چند بار که می‌بینمش همان لباس‌تنش بود.
موهایش را پشت گوشش گذاشتم و‌ گفتم:
- دیشب کجا رفتی کوچولو؟
فقط به من خیره بود، ادامه دادم:
- از دیدنت خیلی خوشحالم! مادرت کجاست؟
به اطراف‌نگاه کرد و سرش را چرخاند. منتظر به او نگاه می‌کردم که به من‌نگاه کرد، گفتم:
- برو‌ با‌ دوست‌هات بازی کن!
بوسه‌ایی روی گونه‌اش کاشتم‌ و به راهم ادامه دادم؛ اما حس می‌کردم کسی پشت سرم قدم می‌زند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
مترجم انجمن
مترجم انجمن
کاربر ممتاز
Sep
2,651
7,335
مدال‌ها
2
برگشتم که با دخترک روبه‌رو شدم، باتعجب نگاهش کردم و گفتم:
- چرا دنبالم میایی؟
جوابی نداد. این دختر خیلی مرموز بود، زانو زدم و گفتم:
- میخوای بازی کنیم؟
سرش را تکان داد و بغلش کردم:
- بیا بریم کنار صخره!
با هم به سمت صخره رفتیم، دخترک قرمزی را روی صخره گذاشتم و شروع به شکلک در آوردن و بی‌صدا خندیدن کردم، با خنده گفتم:
- وای، عزیزدلم خیلی دلم گرفته بود.
- با کی حرف میزنی؟
برگشتم و به صاحب صدا نگاه کردم‌ و گفتم:
- با دختر قرمزی!
به دخترک قرمزی که دستش را روی چانه‌اش گذاشته بود و با لبخند به من نگاه می‌کرد نگاهی کردم که ژاله کنارم ایستاد و گفت:
- کجاست این دختر قرمزی؟
به ژاله نگاه کردم و گفتم:
- کور شدی مگه، دختر رو روی صخره بزرگ نمی‌بینی؟
ژاله به صخره نگاه کرد‌ و گفت:
- اما من چیزی نمی‌بینم.
چشم برداشتم و به صخره نگاه کردم؛ اما دخترک قرمزی نبود، دامنم کشیده شد. برگشتم و به دخترک نگاه کردم.
یعنی چی؟ کی از صخره اومد پایین؟
به ژاله و دخترک‌ نگاه کردم، ژاله با تعجب به من‌نگاه‌ می‌کرد که به اشارع به دخترک گفتم:
- این‌دخترِ نمیدونم کی اومد پایین!
ژاله به جایی که اشاره کردم نگاه کرد و گفت:
- اما من کسی‌ رو نمی‌بینم.
نگاهش کردم و با تعجب گفتم:
- ژاله چت شده؟ داری من رو می‌ترسونی‌ها!
ژاله: به خدا من‌ کسی رو نمی‌بینم.
سرم را کج‌کردم و به دخترک که الان مقابل ژاله ایستاده بود نگاه کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
مترجم انجمن
مترجم انجمن
کاربر ممتاز
Sep
2,651
7,335
مدال‌ها
2
ناگهان دخترک غیب شد، باتعجب چند قدم عقب رفتم و گفتم:
- این... این تازه غیب شد!
ژاله: چی داری میگی پریا؟
یهو پشت سر ژاله ظاهر شد. با ترس به دخترک نگاه کردم، چگونه این اتفاق افتاد؟حس می‌کردم قلبم هر آن خواهد ایستاد. به دخترک اشاره کردم و با لکنت گفتم:
- پ‌...پشت سرت!
ژاله دوید و با ترس گفت:
- پشت سرم چی بود؟!
چشم‌هایم به پاهای دخترک افتاد؛ اما پایی نبود و روی هوا معلق بود. لب‌هایم را تر کردم و زمزمه کنان گفتم:
- ژاله! فرار کن‌ رو...وح!
روح را کشیده گفتم که ژاله با شنیدن کلمه روح جیغ کشید و فرار کرد؛ اما من توانایی فرار کردن را نداشتم. انگار پاهایم به زمین چسبیدِ بودند، دخترک با همان لبخنداش به من نزدیک شد که با ترس و التماس گفتم:
- چی از جون من میخوای؟ توروخدا بذار برم!
به دختری که روی هوا ملعق بود و الان روبه‌رویم ایستادِ بود نگاه کردم، هوا سردتر شد و صدای وزوز درختان بالا رفت. آب دهانم را با ترس بلعیدم و گفتم:
- م...م...ن...ن با تو کاری...ن..کردم!
چشم‌هایم را بستم و ادامه دادم:
- تازه...با...هم...بازی م‌...ی...کردیم.
چشم‌هایم را باز کردم؛ اما کسی نبود. دخترک قرمزی نبود، به عقب رفتم و با تمام قدرت شروع به دویدن کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین