- Sep
- 2,671
- 7,019
- مدالها
- 2
تا خانه مادر بزرگ دویدم، دم در ایستادم و خم شدم؛ تا نفسم بالا بیاید. سرفههایم بالا رفت که در باز شد و ژاله به همراه مادر بزرگ نمایان شدند، ژاله خم شد و شروع به ماساژ دادن کمرم کرد و گفت:
- آروم نفس بکش!
مادر بزرگ: خدا مرگم بده! چرا با خواهرت نیومدی؟
نفس زنان گفتم:
- مامان بزرگ بذار بیام تو، تعریف میکنم.
مادر بزرگ حرفی نزد، نفسم به حالت طبیعی برگشت و هر سهمان وارد خانه شدیم. روی سنگ حک شده شبیه میز در حیاط نشستیم، بالشت را روی زانوهایم گذاشتم و گفتم:
- وقتی ژاله فرار کرد من دیگه نمیتونستم پاهام رو تکون بدم و حس کردم دیگه خونی در پاهام نیست.
ژاله دستم را گرفت و با بغض گفت:
- نباید تنهات میذاشتم!
لبخندی زدم و مادر بزرگ بلند شد برایم یک شربت سرد آورد. سرم را روی پاهای ژاله گذاشتم و دراز کشیدم، به محتوای داخل لیوان نگاه می کردم که ژاله گفت:
- برای شب آمادهای؟
- باید آماده باشم.
- اما من میترسم!
- کی بهت گفتِ؟
- مامان بزرگ بعد از اینکه من رو رسوند برگشت؛ تو نبودی و باباجی بهش گفت.
- آروم نفس بکش!
مادر بزرگ: خدا مرگم بده! چرا با خواهرت نیومدی؟
نفس زنان گفتم:
- مامان بزرگ بذار بیام تو، تعریف میکنم.
مادر بزرگ حرفی نزد، نفسم به حالت طبیعی برگشت و هر سهمان وارد خانه شدیم. روی سنگ حک شده شبیه میز در حیاط نشستیم، بالشت را روی زانوهایم گذاشتم و گفتم:
- وقتی ژاله فرار کرد من دیگه نمیتونستم پاهام رو تکون بدم و حس کردم دیگه خونی در پاهام نیست.
ژاله دستم را گرفت و با بغض گفت:
- نباید تنهات میذاشتم!
لبخندی زدم و مادر بزرگ بلند شد برایم یک شربت سرد آورد. سرم را روی پاهای ژاله گذاشتم و دراز کشیدم، به محتوای داخل لیوان نگاه می کردم که ژاله گفت:
- برای شب آمادهای؟
- باید آماده باشم.
- اما من میترسم!
- کی بهت گفتِ؟
- مامان بزرگ بعد از اینکه من رو رسوند برگشت؛ تو نبودی و باباجی بهش گفت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: