جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده داستان کوتاه [در سه شب] اثر «مریم فواضلی» کاربر انجمن رمان بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده توسط MARYM.F با نام داستان کوتاه [در سه شب] اثر «مریم فواضلی» کاربر انجمن رمان بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,819 بازدید, 33 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده
نام موضوع داستان کوتاه [در سه شب] اثر «مریم فواضلی» کاربر انجمن رمان بوک
نویسنده موضوع MARYM.F
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
تا خانه مادر بزرگ دویدم، دم در ایستادم و خم شدم؛ تا نفسم بالا بیاید. سرفه‌هایم‌ بالا رفت که در باز شد و ژاله به همراه مادر بزرگ نمایان شدند، ژاله خم شد و شروع به ماساژ دادن کمرم کرد و گفت:
- آروم نفس بکش!
مادر بزرگ: خدا مرگم بده! چرا با خواهرت نیومدی؟
نفس زنان گفتم:
- مامان بزرگ بذار بیام تو، تعریف می‌کنم.
مادر بزرگ حرفی نزد، نفسم به حالت طبیعی برگشت و هر سه‌مان وارد خانه شدیم. روی سنگ حک شده شبیه میز در حیاط نشستیم، بالشت را روی زانوهایم گذاشتم و گفتم:
- وقتی ژاله فرار کرد من دیگه نمی‌تونستم پاهام رو تکون بدم و حس کردم دیگه خونی در پاهام نیست.
ژاله دستم را گرفت و با بغض گفت:
- نباید تنهات میذاشتم!
لبخندی زدم و مادر بزرگ بلند شد برایم یک شربت سرد آورد. سرم را روی پاهای ژاله گذاشتم و دراز کشیدم، به محتوای داخل لیوان نگاه می کردم که ژاله گفت:
- برای شب آماده‌ای؟
- باید آماده باشم.
- اما من می‌ترسم!
- کی بهت گفتِ؟
- مامان بزرگ بعد از این‌که من رو رسوند برگشت؛ تو نبودی و باباجی بهش گفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
- دلم واسه گذشته که بدون هیچ دغدغه داشتیم زندگی می‌کردیم تنگ شدِ!
ژاله آهی کشید و گفت:
- کاش پیشنهاد نمی‌دادم.
اهومی گفتم و چشم هام را بستم. تا شب چیزی نماندِ بود، کمی استراحت کردم.
ژاله و مادر بزرگ شام را درست کردند، به سمت حمام رفتم. لباس‌هایم را عوض کردم.
به آینه نگاه کردم، به چشم‌هایی رنگ‌شان با چشم‌های ژاله فرق داشت. چشم‌های ژاله همانند آسمان آبی است و چشم‌های من مانند نور گرمایی که وسط آسمان می‌درخشد.
چقدر متفاوت بود، خنده ایی کردم، آماده باش پریا یا زنده یا مرده بر می‌گردی!
صدای مادربزرگ ریشه افکارم را پاره کرد.
- بیا شام پریا!
با صدای بلند جواب دادم:
- اومدم مامان بزرگ.
تو آیینه بوسه‌ای به خودم فرستادم و رفتم بیرون از اتاق، شام با سکوت به پایان رسید. ژاله چهره‌اش درهم بود و از صورتش معلوم بود چقدر نگران است.
دستش را فشردم و با لبخند بهش نگاه کردم و او با لبخند جوابم را داد، به مادر بزرگ نگاه کردم و گفتم:
- مامان بزرگ! امشب بهترِ بمونی خونه!
- نه! من باهاتون میام.
ژاله حرفم را تاکید کرد و گفت:
- بهترِ نیایی، می‌ترسم اتفاق بدی برات بیافته!
- برام اگر ارزش قائلید روی حرفم حرف نزنید.
آهی کشیدم و سکوت کردم.
***
روی فرش سنتی نشستم، شب دوم بود و خیلی شلوغ بود. باباجی به سمت ما آمد‌، دستم در دست ژاله را گرفته بودم که باباجی به دست‌هایمان نگاه کرد و نزدیک‌شد، گفت:
- بعد از دعا میریم!
ژاله باشه‌ای گفت که به ژاله نگاه کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
که با چندش به باباجی نگاه می‌کرد، خندیدم و گفتم:
- بندِ خدا باهات چی‌کار کردِ که این‌جوری بهش زل زدی؟
ژاله یه ایش کشیدِای کرد و گفت:
- همون لحظه که گفت شبیه این روح هستم ازش خوشم نیومد!
خند‌ام به اخم تبدیل شد و صدای باباجی آمد که شروع به خواندن دعا کرد، سکوت همه جا را در بر گرفتِ بود و تنها صدایی که این سکوت را می‌شکست صدای باباجی بود.
***
دعا به پایان رسید، مادربزرگ‌ با غم شدیدی به من و ژاله نگاه می‌کرد که ژاله گفت:
- قرار نیست بریم جنگ که!
خندیدم و گفتم:
- نگران نباش ما برمی گردیم!
- از خدای بزرگ میخوام نوِهام صحیح و سالم برگردند.
- همین دعاهای پاکت ما رو سالم بر می‌گردونه!
حرف های ژاله را با تکان دادن سرم را تأیید کردم و گفتم:
- کاش می‌شد بمونی!
ژاله مرا در آغوش گرفت، چقدر بغل این‌ دختر گرم بود، گفت:
- اگر قرارِ یکی از ما بمیرِ بهترِ من بمیرم‌!
به سرش زدم و با تشر گفتم:
- بهترِ خفه بشی.
خندید و گفت:
- من بدونِ تو نمیتونم پری!
از آغوشش بیرون اومدم و بهش نگاه کردم، موهای قرمزش را پشت گوش‌هایش هدایت کردم و گفتم:
- فراموش نکن خواهر بزرگت چقدر دوست داره!
دستش را گرفتم‌ و به سمت باباجی رفتیم، باباجی همراه با دو شاگردش منتظرمان ایستاده بودند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
نزدیک شدیم که باباجی گفت:
- بهترِ قبل از طلوع برگردیم!
جلوتر از ما حرکت کردند، ژاله دستم را محکم گرفته بود تا به چاه رسیدیم. هوا تاریک شده بود و ماه وسط آسمان کامل بود و هوا را روشن کرده بود.
درخت‌ها شروع به‌ تکان خوردن کردند و وضعیت را ترسناک‌تر جلوه داده بودند.
کنار چاه ایستادیم، به باباجی‌ نگاه کردم و گفتم:
- شما گفتید درختی کنار چاه بود؛ اما هیچ‌درختی این‌جا نیست.
باباجی سرفه‌ای کرد و گفت:
- بود، قطع شد!
ژاله: ما الان باید چی‌کار کنیم؟
به باباجی نگاه کردم، گفت:
- منتظر بمونیم!
یکی از شاگردهایش گفت:
- باباجی! شاید ما رو ببینه و نیاد.
ژاله: حتماً بادیدن هیکل گنده شما می‌ترسِ!
شاگرد: هُیردا!
باباجی محکم به شاگردش نگاه کرد و گفت:
- سمیر! ساکت.
شاگردش که اسمش سمیر بود ساکت شد و سرش را پایین انداخت، ژاله پیروزمندانه به سمیر نگاه می‌کرد.
همگی ساکت بودیم؛ اما ناگهان صدایی ازپشت سرمان‌ آمد، ژاله دستم را محکم گرفت و خودش را در بغلم انداخت. آب دهانم را بلعیدم، باباجی برگشت ما نیز به برگشتیم که پرنده‌ای را دیدیم روی چاه نشست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
نفس آسودِ‌ای کشیدم و دست ژاله دور دستم شُل شد و ژاله بلند- بلند شروع به نفس کشیدن کرد. در دلم گفتم:
«خدایا نه!»
امیدوار برگشتم و به ژاله که الان کمی از من عقب‌تر بود نگاه کردم، با چشم‌های خون افتاده به ما نگاه می‌کرد که عقب- عقب رفتم؛ اما به تن یک نفر خوردم. با ترس برگشتم که سمیر بود، دستش‌را روی کتفم گذاشت و خونسرد مرا به پشت سرش هدایت کرد. ژاله وحشی شدِ بود.
به باباجی نگاه کرد با صدای مبهم و نامفهوم گفت:
- ت...ی...و...م.
هر سه‌تاشون‌ خیلی ترسیده بودند، فریاد کشیدم:
- ژاله به خودت بیا خواهری!
ژاله یا همون‌روح برگشت و به من نگاه کرد، دستش را بالا آورد و گفت:
- بیا بغلم!
گریه‌ام گرفته بود. سمیر را کنار زدم‌ و با قدم‌های بی‌جون نزدیک ژاله می‌شدم که شاگرد باباجی فریاد کشید:
- گول حرف‌هاش رو نخور، تو رو میکشه!
اما من‌ نمی‌توانستم برگردم، گریه‌ام شدت گرفت، روبه‌روی ژاله ایستادم. نفس کریه‌ش رو توی صورتم فوت می‌کرد.
ژاله: می...می... .
باترس گفتم:
- آخه...من نمی‌فهمم چی میگی.
نمیدانم؛ اما چشم‌هایش پر از اشک شدند، انگار که مرا فهمید و برگشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
شروع کرد به دویدن، فریاد زدم:
- برگرد ژاله!
خواستم دنبالش برم‌؛ اما دستی روی دستم قرار گرفت که سمیر بود، گفت:
- کجا؟! اون ژاله هُیراد نیست. این روح خبیث همون زن هست.
باباجی گفت:
- بهترِ برگردیم! این‌جا خطرناک شد.
- اما من نمیتونم خواهرم رو تنها بذارم، اون زندانی روح شدِ؛ خیلی می‌ترسه.
سمیر به شاگرد نگاه کرد و گفت:
- بیژن! بریم دنبال دختر.
بیژن سرش را تکان داد و سمیر گفت:
- باباجی شما با پریا برید، ما این‌اطراف رو می‌گردیم‌.
باباجی باشه‌ای گفت و به سمت ورودی رفت، به سمیر و بیژن‌ نگاه کردم و با التماس به هردوشون خیره شدم. برگشتم‌ عقب و زیر لب زمزمه کردم: «من را ببخش خواهری!»
در ورودی محله همه منتظر ما بودند، مادربزرگ با دیدنم با عجله به سمتم آمد و گفت:
- ژاله کجاست؟خواهرت کجاست؟
بغضم ترکید و خودم را در آغوش مادربزرگ رها کردم و با گریه گفتم:
- روح درون جثه ژاله‌ست!
مادربزرگ‌ مرا از خودش جدا کرد و گفت:
- خواهرت رو ول کردی و اومدی؟
شرمنده سرم‌ رو انداختم پایین و باباجی گفت:
- ژاله فرار کرد! بچه‌ها رفتند همین‌ اطراف بگردند.
مادربزرگ با اخم و گریان نگاهم کرد و به سمت کلبه رفت، همه جلوی ورودی نشستند. روی صخرِ نشستم و به ورودی خیرِ شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
کمی بعد بچه‌ها آمدند، به سمتشون دویدم و
به پشت سرشون نگاه کردم؛ اما اثری از ژاله نبود. یعنی‌چی؟ چرا ژاله نیست؟
اشک در چشم‌هایم جمع شدند، به بیژن نگاه کردم که با شرمندگی به من نگاه می‌کرد.
- اخه چرا بدون خواهرم برگشتی؟
سرشان‌ را پایین انداختند. ادامه دادم:
- تنهایی می‌ترسه! اون الان زیر دستِ یه روحِ.
ازش رد شدم، نه من نباید ژاله را تنها بگذارم، نمیتونم!
دستی روی دستم‌ نشست برگشتم؛ بیژن بود!
بیژن: همه جا رو گشتیم؛ اما پیداش نکردیم. ولی نگران نباش ژاله خیلی قویه!
در دل گفتم:
«نه- نه ژاله قوی نیست. بدون من خیلی ضعیفِ!
نمیتونه، اگه اون روح بلایی سرش بیارِ چی؟ من کجا برم؟»
صدای باباجی از پشت سرم شنیدم که می‌گفت:
- اون روح میخواد ما نزدیکش بشیم و بریم تو حفرِ خودش!
برگشتم و بهش نگاه کردم، جیغ زدم:
- تقصیر خودتِ باباجی! نباید خواهرم رو می‌آوردم. نباید!
باباجی: دعا کنید براش! فردا همه مردم به سمت جنگل حرکت می‌کنن.
روی زمین نشستم، چگونه خواهرم را ول کنم؟
همه رفتند و بیژن کنارم زانو زد، گفت:
- نگران نباش! گفتم‌که هُیردا قوی هست.
با سردی لبخندی بهش زدم که مجدد گفت:
- بهتر نیست برید خونه؟
اما خواهرم‌ که خانه نیست! تو شب و سرمای این‌جنگل بیرونِ. من چگونه تو گرما سر ببرم؟
سرم‌ را به معنای نه تکون دادم و کنارم‌نشست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
زانوهایم را جمع کردم، هوا خیلی سرد بود و ژاله لباسش زیاد گرم نبود. الان چی‌کار میکنه؟
وای حضرت آدم لاتلجی‌ام کن لطفاً
خواهرم سالم بگرده، بیژن زیر لب آهنگ‌ زمزمه می‌کرد، با انگشت کوچکم روی خاک اسم ژاله را می‌نوشتم.
***
《 شب سوم و آخرین شب》

چشم‌هایم را باز کردم، سرم را بالا بردم و به قیافه خواب آلود بیژن نگاه کردم که در آغوشش بودم.
ازش فاصله گرفتم، هوا روشن شده بود که بیژن با تکان خوردن‌هایم بیدار شد، گفتم:
- ببخشید بیدارت کردم!
چیزی نگفت و بلند شد، دستش را دراز کرد؛ تا‌کمک کند بلند بشم، آهی کشیدم و بلند شدم.
باهم به سمت کلبه حرکت کردیم. همه مردم بیرون از کلبه جمع شده بودند و باباجی همزمان با رسیدن ما از سجادیِ بیرون آمد.
مامان بزرگ کنار شیخ‌ها نشسته بود و غم‌زده به جمع خیره بود که باباجی گفت:
- اهای اهالی! دخترتون زیر حکمِ یک‌ زن خبیث هست و باید این روح رو نابود کنیم‌ و دخترتون رو بیارید.
همه مردم با صدای بلند حرف باباجی را تأیید می‌کردند و آتیش در دست و به سمت جنگل حرکت کردند، وارد جنگل شدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
صدای گرگ‌ها بلند بود و برگ‌ها زیر پاهایمان ناله می‌کشیندند. خش‌خش برگ‌ها با هر قدم بالا می آمد.
با صدای بلند اسم ژاله را صدا می‌زدم:
- ژاله! ژاله کجایی؟ خواهری برگرد.
به سمت تاریکی جنگل رفتم، تنهایی قدم می‌زدم ودنبال نیم‌ِگمشدِام می‌گشتم که صدایی از پشت سرم‌ اومد. برگشتم و با دیدن‌ ژاله خوشحال شدم، خون در بدنم مثل قبل در حرکت آمد. اسمش را صدا زدم:
- ژاله!
اما ژاله نبود؛ همان روح خبیث بود که با سرعت زیاد به من‌ نزدیک می‌شد. با صورت کریه که از زیبایی صورت ژاله اثری نبود نگاهم کرد و من به آن خیره بودم. ناگهان به من حمله کرد و روی زمین افتادم؛ اما‌خودش سر جایش نبود، ایستاده بود؛ ولی حس می‌کردم دستش را روی گلویم فشار می‌دهد.
پاهایم را از تنگی نفس تکان می‌دادم، اشک از چشم‌هایم سرازیر شدِ بودند. اسمش را صدا زدم:
- ژ‌...اله!
به نفس‌نفس افتادِ بودم که من را بلند کرد، با چشم‌های اشک آلود به من‌نگاه کرد و با صدای خراش گفت:
- بیا بغلم!
سرش را کج کرد و با نفرت نگاهم‌ کرد که به درخت خوردم و حس می‌کردم کمرم شکست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
همان‌طور که نشستِ بودم و به درخت تکیه دادم. نفس‌هایم بریده‌بریده شدِ بودند که گفتم:
- آخه چی از جون ما میخوای؟!
سرش کج بود و جوابی نمی‌داد، شاید هم حرف‌هایم را نمی‌فهمید. یعنی ارواح زبان خاص هم دارند؟ یا زبان ما را نمی‌فهمند؟
ادامه دادم:
- آخه تو درد داری، میدونم تو رو آتیش زدند، میگن که به شوهرت خ*یانت کردی.
با شنیدن این‌ جمله مثل یک عنکبوت به من‌حمله کرد و روی من نشست و با چشم‌هایی پر از نفرت به من‌نگاه می‌کرد، ناخن‌هایش را روی قلبم گذاشت و خیلی محکم فرو کرد.
خون سرد را روی بدنم حس کردم، با التماس بهش نگاه می‌کردم و ادامه دادم:
-:اما تو خ*یانت‌کار نیستی! تو عاشق بودی!
چی شد که لقب خ*یانت‌کار بهت زده شد؟
میخوام کمکت کنم باور کن!
زخم می‌سوخت، ناخن‌هایش را بالا آورد و اشک‌ در چشم‌هایش‌ جمع شدند. با صدای نامفهومی گفت:
- می...می
- آخِ می چیه؟
به چشم‌هایش خیره بودم که ناگهان روی من افتاد.
جثه ژاله روی من بود و نفسم بریده شدِ بود، خیلی سنگین بود و حتماً یادم باشد به ژاله بگویم کم‌ بخورد. از رویم بلند شد، به ژاله نگاه کردم که رنگ چشم‌های ساحلی اش برگشتِ بودند، بغضم‌ شکست و ژاله را در آغوش گرفتم و گفتم:
- دیگه ولم نکن!
ژاله سکوت کرده بود، ازش فاصله گرفتم و گفتم:
- چی شدِ ژاله؟
ژاله: باید کمکش کنیم در عذابه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین