جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط NastaranHamzeh با نام [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,124 بازدید, 85 پاسخ و 29 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع NastaranHamzeh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NastaranHamzeh
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
88
670
مدال‌ها
2
ساعت از دو شب گذشته بود. حوریا، روی سرامیک سرد اتاق، تکیه داده به تخت نشسته بود. در تراس نیمه‌باز بود و باد نه چندان ملایمی، با زیرکی خودش را از میان اندک فضای موجود به داخل می‌کشاند. همه‌جا مسکوت بود و جز نوای ماشین‌هایی که از خیابان رد می‌شدند، چیزی به گوش نمی‌رسید.
درست چهار ساعت و بیست‌دقیقه بود، که حوریا در همین حالت مانده بود. این ساعت، از زمانی بود که آن فردناشناس با تاخیر چند ساعته جوابش را داده بود. از او خواسته بود در حجره ناپدری‌اش یک امانتی جاساز کند. امانتی‌ای که نه می‌دانستند چیست و نه این‌که با چه هدفی قرار است جاساز شود. دیار هیچ پیش‌بینی‌ای بابت این درخواست عجیب نداشت و هم‌فکری با سرهنگ هم، کمکی به پاسخ به این سوال نکرده بود. وقتی از فردناشناس دلیلش را پرسید، طبق حدسشان جوابی دریافت نکردند، جز آن‌که «منتظر خبرم باش.»
و حالا منتظر بودند. منتظر خبری که حوریا مجبور میشد، بار دیگر در جایگاه چندسال قبل قرار گیرد. هزار فکر در سرش می‌چرخید؛ که نکند ناپدری‌اش هم، دستی در خلاف دارد، یا نکند نقشه ناپدری‌اش است که این‌گونه به‌طور کل او را از دایره زندگی خانوادگی‌اش حذف کند، یا نکند... .
هوف پرصدایی کشید. زانوهایش را جمع کرد و دستش را دور آن پیچاند. چانه‌اش را روی زانوهایش قرار داد. حالا به دستور سرهنگ، فردا باید به خانه مادرش بر‌می‌گشت. از این پس قرار بود مانند یک مأمور نفوذی عمل کند و این برای اویی که نه تجربه‌ای داشت و نه علاقه‌ای، بیش از پیش وحشتناک بود.
همه‌چیز پیچیده و تا حد زیادی گنگ بود. دلش می‌خواست به عقب برگردد، آن‌قدر عقب که هیچ‌کدام از اتفاق‌های شوم زندگی‌اش، رخ نداده باشد.
احساس می‌کرد، یک‌جا نشستن چند ساعته استخوان‌هایش را خشک کرده است.
از جا برخاست. از سرمای پاییزی به فین‌فین افتاده بود. در تراس را کامل بست و آستین بلوزش را پایین‌تر کشید. تشنه‌اش نبود، ولی خوابش نمی‌برد و ترجیح می‌داد به بهانه‌ آب خوردن، از اتاق بیرون برود. شاید هم می‌خواست این شب آخری، بیشتر دیار را ببیند.
در را به آرامی باز کرد، سرکی کشید. از راهروی کوچکی که به پذیرایی ختم میشد، چیزی پیدا نبود. چراغ‌ها خاموش بود. تنها لامپ‌های هالوژن روشن بود و این، نور ضعیفی در فضا ایجاد می‌کرد.
آهسته قدم برداشت، مبادا دیار را از خواب بیدار کند. به اندازه کافی برایش زحمت داشت، نمی‌خواست نصف شبی او را زابراه کند.
به محض ورود به پذیرایی، دیار را لپ‌تاپ به دست، نشسته بر روی مبل دید.
احتمال نمی‌داد تا این ساعت بیدار باشد. خواست راه آمده را برگردد، که دیار متوجه‌اش شد. کاملا عادی پرسید:
- خوابت نبرد؟
حوریا سرجایش ایستاد و دست‌هایش را به هم پیچاند. معذب شد.‌ آهسته پاسخ داد:
- نه!
دیار چشم‌هایش را با انگشت شست و اشاره‌اش مالید. خواب‌آلودگی، پلک‌هایش را سنگین کرده بود؛ اما باید کارش را تمام می‌کرد. صدایش از خستگی گرفته شده بود.
- چیزی می‌خواستی؟
حوریا،‌ مردد سکوت کرد. قطعاً نمی‌توانست از ترس‌هایش به او بگوید، می‌توانست؟ اگر می‌گفت حتماً جواب سختی دریافت می‌کرد.
پیش از آن‌که او لب باز کند، دیار برای اولین بار در این مدت، با لحنی ملایم و به دور از طعنه گفت:
- انگار ترسیدی! می‌خوای راجع بهش حرف بزنی؟
حوریا متعجب از تغییر موضعش، خیره‌اش ماند. دوست داشت این سوال، چندبار دیگر همین‌طور مرور شود، مرور شود تا او احساس امنیت کند. تشنه یک نگاه محبت‌آمیز بود، یک کلام دلگرم‌ کننده، یک لبخند امیدبخش!
قلبش به تپش افتاد، تپشی از نوع گرما! احساسش مانند نوجوان تازه عاشق خواست، رویا بسازد که با جمله بعدی دیار، همه‌چیز به سرعت نور متوقف شد.
- یادت که نرفته من جدای از شغلم، روانشناسم هستم.
فروغی که می‌رفت تا میان مردمک‌های حوریا خانه کند، از چشم‌هایش پر کشید. همانند کوچه‌ای که به یک باره خاموش شود. این مرد پتانسیل عجیبی در زایل‌کردن خوشی‌اش داشت. در حالی که عقب‌گرد می‌کرد، زمزمه کرد:
- اومده بودم آب بخورم، اما الان دیگه تشنه‌ام نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
88
670
مدال‌ها
2
پشت میز ناهارخوری نشسته بود و تند‌تند پاهایش را تکان می‌داد. مردمک‌هایش به سرعت، بین ساعت و صفحه گوشی‌اش می‌چرخید. آن‌قدر گوشه لبش را جوییده بود که بوی زهم خون را در دهانش حس می‌کرد.
هاجرخانم ظرف خورشت را وسط میز گذاشت. زیرچشمی نگاهی به دخترش انداخت که از وقتی آمده بود، همین‌طور بی‌قرار و آشفته بود.
دیس برنج را از دست حریر گرفت.
- نمی‌خوای لباس‌هات و عوض کنی عزیزم؟ الان مهمون‌ها می‌رسن.
حوریا اصلا در باغ نبود. گیج به مادرش نگاه کرد. متوجه حرفش نشده بود و هاجرخانم مجبور شد دوباره حرفش را تکرار کند.
حوریا با کلافگی دستی به موهای باز شده‌اش کشید. اعصابش ضعیف شده بود و دلش می‌خواست به زمین و زمان پیله کند.
- الان چه وقت مهمون دعوت کردنه آخه؟
هاجرخانم بشقاب‌ها را، با سلیقه روی میز چید. ابروهایش بالا پرید. فکر می‌کرد این یک هفته بودنش در کنار یلدا، روی روحیه‌اش اثر مثبت می‌گذارد.
سعی کرد بحث را مدیریت کند.
- من دعوت نکردم. عادتشونه هر آخر هفته به پدرشون سر بزنن. بگم نیان؟!
حوریا از جا برخاست. از این دست مهمانی‌های خانوادگی مسخره‌اش می‌آمد. دست خودش نبود، با حرص کنایه زد.
- اون موقع که تنها بود چرا نمیومدن که باباشون فکر تجدیدفراش نیفته؟!
هاجرخانم با صبوری، قاشق چنگال‌ها را کنار بشقاب‌ها چید. داشت همه تلاشش را می‌کرد که دخترش را درک کند، احساساتش را بفهمد.
- اون موقع هم میومدن. ولی اومدن آخرهفته‌ای چه دردی از تنهایی یه آدم دوا می‌کنه؟!
حوریا به حریر نگاه کرد که میوه‌ها را در میوه‌خوری می‌چید و طوری وانمود می‌کرد که انگار حرف‌هایشان را نمی‌شنود. خنده طعنه‌آمیزی کرد و دستش را در هوا تکان داد.
- آهان... یعنی چهار تا پسر گردن کلفت بزرگ کرده، که فقط آخر هفته‌ها بهش سر بزنن؟ اون‌ها که تو حجره باباشونن، خب شب به شب نوبتی میومدن پیشش! آخرهفته‌ها رو هم می‌رفت وردل دختر کدبانوش!
چشم گرداند و اضافه کرد.
- به قول خودش!
هاجرخانم راست ایستاد. جدی نگاهش کرد. آن‌قدر نسبت به او شناخت داشت ‌که می‌دانست این همه بالا و پایین پریدنش به خاطر این قضیه نیست. او از مسئله دیگری عصبانی بود و این‌طور داشت خودش را خالی می‌کرد. اما چه مسئله‌ای؟ چرا نمی‌توانست متوجه شود در سر و دل حوریا چه می‌گذرد؟!
- قرار نیست بچه‌ها خودشون و فدای تنهایی پدر مادرشون بکنن. تو ناراحت چی هستی حوریا؟ چیزی که تو رو بهم ریخته چیه؟ نگو این همه عزوجز برای این ازدواجه که باورم نمی‌شه!
حوریا خرمایی‌هایش را از نگاه مادرش دزدید. دوست داشت پوسته ظاهری‌اش را بشکند و با همه وجود فریاد بکشد که، «من جوش بی‌کسی‌ام را می‌زنم. جوش آن‌که دیگر نمی‌توانم با خیال راحت در آغوشت از دردهایم بگویم. جوش باتلاقی که در آن افتاده‌ام و نمی‌دانم چطور از آن بیرون بیایم.»
نوای زنگ آیفون باعث شد سرش را برگرداند. گوشی‌اش را از روی میز چنگ زد. در حال رفتن به اتاق گفت:
- من تو اتاق می‌مونم. نمی‌خوام دست‌آویز نگاه بچه‌های حاج آقا بشم.
زیر لب، با ناراحتی برای خودش زمزمه کرد. «حاجی بازاری!»
در اتاق را بست و به آن تکیه داد. ناراحت بود که با مادرش این‌طور حرف زده بود، ولی خودخوری‌هایش این‌گونه نمود پیدا می‌کرد. حالش بد بود که نمی‌توانست احساسات واقعی‌اش را بروز دهد.
صدای «دلینگ» پیام، صفحه گوشی‌اش را روشن کرد و او از دیدن متن آن، روی در سُر خورد.
«تا نیم ساعت دیگه آدرس و برات می‌فرستم. بسته رو تحویل بگیر و اونجوری که از گذشته به یاد داری جاسازیش کن.»
پشت بند آن پیام دیگری آمد. انگار عادتشان بود که در یک پیام حرفشان را نزنند.
«یک با یک برابره! حواست باشه بازی رو نبازی. مرگ یه دختربچه، تو راه برگشت از مدرسه اصلا خوشایند نیست. »
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
88
670
مدال‌ها
2
عرض خیابان را طی کرد. کنار سطل‌زباله‌ای که آدرس داده بودند ایستاد. سرش را چرخاند. به جز هایپرمارکتی که چندنفر در آن در حال خرید بودند، تاکسی سبزرنگی که انتهای کوچه پارک شده بود، و تعمیرکاری که کنار ماشینی ایستاده بود، فرد دیگری را نمی‌دید. نمی‌دانست کدام یک از آن‌ها مامور است، ولی همین‌که می‌دید مراقبش هستند، تا حدودی دلگرم میشد.
شالش را جلوتر کشید. گوشی را از جیبش بیرون کشید و به ساعت نگاه کرد؛ یک‌وبیست دقیقه بعدازظهر را نشان می‌داد، دقیقا همان ساعتی که به او گفته بودند‌. جمعه بود و خیابان تقریبا خلوت بود. هر از گاهی ماشینی از مقابلش رد میشد و او نمی‌دانست تا چند دقیقه دیگر باید منتظر بماند. طبق توصیه سرهنگ، سعی داشت طبیعی رفتار کند. به عقیده دیار این درخواست ممکن بود تله باشد و فقط امتحانی برای سنجش عملکرد او. سرهنگ‌ هم با این نظر موافق بود و دائم گوشزد می‌کرد که همه‌چیز به واکنش امروزش بسته است، که کل عملیات ممکن است با یک اشتباه از طرف او به هیچ مبدل شود و دست همه‌شان در پوست گردو بماند. یکی نبود به آن‌ها بگوید《دِ آخر آدم‌های حسابی، من ناشی اصلا اندازه آن هستم که بروم وسط معرکه یک مشت کارکشته؟》
شاید ده دقیقه یا حتی بیشتر گذشته بود که پیامکی برایش آمد. به صدای زنگ پیام آلرژی پیدا کرده بود. دلش می‌خواست با شنیدن این صدا، موبایلش را با قدرت روی آسفالت بکوبد و هر تکه‌اش را حلال قسمتی از زمین کند. قفل صفحه‌اش را باز کرد. از دیدن نوشته‌، چشم‌هایش گرد شد.《تو سطل آشغال پشت سرت یه جعبه هست. تو کیسه آبی پیچیده شده. برش دار!》
با تردید گوشی را در جیب ژیله‌اش سراند. فکر می‌کرد بسته را کسی برایش می‌آورد، ولی مثل آن‌که قرار نبود فردی از خودشان را نشان او دهند.
سرش را نزدیک سطل زباله خاکستری‌ رنگ برد. از بویی که به بینی‌اش خورد حالش بد شد. عقب کشید؛ افتضاح بود.
همین یک مورد را کم داشت. امیدوار بود جعبه موردنظر درون آشغال‌ها فرو نرفته باشد. شالش را به دور بینی و دهانش پیچید. آستین هودی‌اش را بالا کشید و روی سطل خم شد. از ناحیه‌ای که ایستاده بود، هیچ جعبه‌ای نمی‌دید. دستش را با حالت وسواس، داخل برد. کیسه زباله‌ها را جابه‌جا کرد. شدت بو به حدی بود که نتوانست طاقت بیاورد. عق زد و کنار کشید. چشم‌هایش از عق‌های پی‌در‌پی‌اش پر آب شده بود. فاصله گرفت و نفس کشید. هر چه فحش بود نثار اموات سرهنگ و دارودسته‌اش کرد که اوی از همه‌جا مانده را وارد این بازی کرده بودند. برای اولین بار اعتراف کرد حق با دیار است، بازی سختی بود. به مخیله‌اش هم نمی‌گنجید که مجبور به چنین کاری شود.
با درماندگی به سطل نگاه کرد. هیچ راهی نداشت. باید این کار را انجام می‌داد. حالا دیگر پای حریر وسط بود. نفس عمیقی گرفت و دوباره به طرف سطل برگشت. نفس گرفته‌اش را در سی*ن*ه حبس کرد و کیسه‌های زباله را به سرعت جا‌به‌جا کرد. پیدایش نمی‌کرد. بخشی از تنه‌اش تقریبا در سطل رفته بود و همه لباس‌هایش به دیوار‌ه‌ سطل می‌خورد. از نفس نکشیدن طولانی، نوای نبضش را می‌شنید و صورتش سرخ شده بود. بالاخره زیر یکی از کیسه‌‌زباله‌ها، کیسه آبی را پیدا کرد. پیش از آن‌که از سطل بیرون بیاید، تاب بی‌اکسیژنی را نیاورد و در کمال بد شانسی تنفس کرد. کیسه را بیرون کشید و گوشه خیابان، کنار سطل افتاد. عق زد؛ یک‌بار، دوبار، سه‌بار... آن‌قدر که جناق سی*ن*ه‌اش درد گرفت. توانایی آن را داشت که سر آن خلافکار را از تنش جدا کند.
دست، درون کیسه برد و جعبه را بیرون کشید. جعبه سنگین نبود. خوشحال بود که قرار نیست مواد جاساز کند. کنجکاو بود بداند درون آن چیست، اما طبق هشداری که گرفته بود اجازه باز کردنش را نداشت.
پیام دیگری برایش آمد. برای بیرون کشیدن موبایلش با آن دست‌های آلوده، چندشش شد.《پتانسیلش رو داری. این همون چیزی بود که باعث شد این همه وقت منتظر برگشتت بمونم. سربلندم کن. 》
دندان قروچه کرد. اگر می‌فهمید این از خدا بی‌خبر کیست، فقط اگر می‌فهمید...
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
88
670
مدال‌ها
2
سکوت سنگین جمعه، روی بازار چنبره زده بود. بیشتر حجره‌ها بسته بودند و فقط چند مغازه‌ی پراکنده باز بود. در مسیر، همه حواسش را داده بود که کسی متوجه‌اش نشود. کلاه هودی‌اش را جلوتر کشید. به اطراف نگاهی انداخت و کلیدی که از میان دسته‌کلیدهای یدک ناپدری‌اش برداشته بود، از جیبش بیرون کشید.
قفل در سفت بود. چند بار کلید را چرخاند تا بالاخره توانست آن را باز کند. به‌سرعت داخل رفت و در را پشت سرش بست. استرس زیادی نداشت. انگار همین‌که پلیس در جریان بود، بار این کار خطا را از روی شانه‌اش برمی‌داشت.
نور کم‌رنگی از پنجره‌های کوچک، روی قفسه‌ها و فرش‌های‌ چیده شده افتاده بود.
حجره بوی آشنای چوب کهنه و پشم دست‌بافت می‌داد. بیش از آنچه که تصور می‌کرد بزرگ بود. می‌دانست تاجر فرش است، ولی نه با این چپ پر! تصورش از ناپدر‌ی‌اش یک تاجر رده پایین بود.
نفسی کشید و دستش را روی بسته‌ای گذاشت که در کیفش بود. باید زودتر کار را تمام می‌کرد. نگاه سرتاسری‌ای به جای‌جای حجره انداخت. به فرش‌های لوله شده که در گوشه‌ای روی هم تلنبار شده بودند، به تابلوفرش‌های ارزنده‌ای که روی دیوارها نصب بود، و رج‌بافت‌هایی که حتی از دور تحسین‌برانگیز بودند.
به‌سمت فرش‌های انتهایی حجره رفت، جایی که قالی‌های نفیس‌تر نگهداری می‌شدند. به نظر، دور از دسترس‌ترین مکان بود. یکی از قالی‌ها را کنار زد، بسته را میان تاخوردگی‌اش فرو برد و دوباره همان‌طور مرتب گذاشت.
همه‌چیز ساده پیش رفت، ساده‌تر از تصوراتش!
چرخید تا برود، اما پاهایش به لبه یکی از فرش‌های لوله شده گیر کرد. در این برخورد، فکش به لبه پیشخوان خورد و با زانو و کتف به زمین افتاد. نفسش از درد بند آمد و برای لحظه‌ای قدرت هر حرکتی از او گرفته شد. همانجا نشست. فکش را مالید. شانس آورد کف زمین با فرش پوشیده شده بود. در حال تسکین خودش بود که صندوقچه‌ای زیر پیشخوان چوبی، توجه‌اش را جلب کرد. نه خود صندوقچه، بلکه دفتری که روی آن بود. درد از یادش رفت. با تردید، دست‌هایش را جلو برد. یک دفتر چرم قدیمی که جلدش ترک خورده و زوار دررفته بود. انگار سال‌ها کسی لمسش نکرده بود. این دفتر برایش آشنا بود، زیاد از حد آشنا! انگشت‌هایش بی‌اختیار روی سطح خشک‌شده‌ی چرم سر خورد. حس غریبی داشت، اگر این همان دفتر بود...
دستش لرزید. نباید وقت را تلف می‌کرد، باید زودتر از اینجا بیرون میزد، اما کنجکاوی بر همه‌چیز غلبه کرده بود.
دفتر را برداشت و با دقت ورق زد. چند صفحه‌ی اول خالی بود، همانطور که انتظار می‌رفت‌. و صفحه بعد...
نوشته‌ای با دست‌خط کج‌ومعوج، با جوهری که کم‌رنگ شده بود.
اولین کلماتی که دید، مثل خنجری در قلبش فرو رفت.
《به نام نامی پاک یزدان!》
انگار دیوارهای حجره به طرفش حمله‌ور شدند. چطور ممکن بود؟
تندتر ورق زد. از شوک آن در نیامده بود که چند پیام پی‌درپی برایش آمد. هنوز پیام را باز نکرده، گوشی‌اش شروع به زنگ خوردن کرد. پیش از آن‌که فرصت کند آن را بردارد، در حجره باز شد. از وحشت نفسش برید. دفتر از میان انگشت‌هایش سر خورد و روی زمین افتاد.
صدای مردی که با تلفن حرف میزد، نبضش را کند کرد‌‌. گوشی هنوز داشت میان دست‌هایش ویبره می‌رفت. تنها کاری که توانست بکند این بود که نوایش را قطع کند. خودش را پشت پیشخوان پنهان کرد.
خشکش زد. حالا باید چه می‌کرد؟ فکر نمی‌کرد روز تعطیل کسی به اینجا بیاید.
صدای قدم‌ها داشت به طرف او گام برمی‌داشت. ضربان قلبش به سرعت بالا رفت. پلک‌هایش را قایم روی هم فشرد؛ انگار اگر خودش نمی‌دید، از دید آن فرد هم پنهان می‌ماند.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
88
670
مدال‌ها
2
در اتاق را بست و پرده‌ها را کشید. پاهای لرزانش را به سمت تخت حریر برد. صدای خنده‌ی بچه‌های حاج رحیم از پذیرایی به گوش می‌رسید و او فکر کرد، کاش زودتر به خانه‌شان برگردند. شالش را از روی سر برداشت. چیزی نمانده بود گیر بیفتد.
هوف کلافه‌ای کشید. هنوز از حادثه‌ای که ممکن بود رخ دهد، قلبش در دهانش می‌کوبید. فقط می‌توانست بگوید خدا به او رحم کرد. درست در آخرین لحظه‌ای که فکر می‌کرد دیده می‌شود، آن فرد عقب‌گرد کرد و از حجره بیرون زد. یکی از شاگرد‌های حاج رحیم بود؛ ولی نمی‌فهمید روز جمعه‌ای آن‌جا چه می‌خواست.
دستش را روی پیشانی‌اش نگه داشت. سرش درد می‌کرد. حتی نفهمید چطور از آن بازار کذایی بیرون زد. اگر گیر می‌افتاد نه تنها خودش، که مادرش را هم به خطر می‌انداخت‌. هر انگی به او می‌چسبید و احتمالا دیگر راهی برای بازگشت وجود نداشت. فکر کردن به این مسئله برایش عذاب‌آور بود. فارغ از وحشتی که آن موقعیت حساس به او متحمل کرد، بخش عمده‌ای از ذهنش درگیر دفترقدیمی بود. دفترقدیمی‌ای که تحت هیچ منطقی نباید آن‌جا می‌بود. بدنش گر گرفته بود و احساس می‌کرد تب کرده.
خودش را به پشت، روی تخت انداخت. در حالی‌که پاهایش آویزان بود و نگاهش به سقف خیره.
از سرش گذشت، ارتباط آن خلافکارها با حاج رحیم چه می‌توانست باشد؟ دنبال چه بودند؟ آن دفترقدیمی در حجره چه می‌کرد؟ می‌ترسید، از فکرهایی که در سرش جولان می‌داد می‌ترسید‌. یعنی ممکن بود حاج رحیم با آن‌ها...
در اتاق، بدون تقه‌ای باز شد و حریر، با تلفن بی‌سیم بالا سرش ایستاد. بدون گفتن کلمه‌ای تلفن را به طرفش گرفت و وقتی نگاه پرسش‌آمیزش را دید، مردمک‌هایش را بی‌ادبانه در حدقه چرخاند. با اکراه توضیح داد:
- میگه یکی از دوست‌هاته، موبایلت رو جواب ندادی مجبور شد زنگ بزنه خونه، یلدا نیست!
حوریا هول کرده، سرجایش سیخ نشست. آن‌قدر سریع که حریر، متعجب، یک قدم به عقب برداشت.
حوریا فکر کرد خلافکارها با او تماس گرفتند. تلفن را از دست حریر چنگ زد و اشاره کرد از اتاق بیرون برود.
سپس منتظر ماند تا او در را ببندد.
تلفن را زیر گوشش گرفت و مردد زمزمه کرد:
- بفرمایید!
حریر، کنجکاو از عکس‌العمل غیرمنتظره خواهرش، در را به آهستگی باز کرد و گوش ایستاد.
صدای آن‌طرف خط باعث شد نفس حبس شده حوریا آزاد شود.
- دیارم! همکارم تماس گرفت که برای خانواده‌ت شک برانگیز نشه. چرا گوشیت رو برنداشتی؟ نجفی گفت یکی اومد سمت حجره! سعی کردن باهات ارتباط بگیرن خبرت کنن، ولی جوابشون رو ندادی.
حوریا با عصبانیت، لب روی هم فشرد. فکر می‌کرد حواسشان به او هست، ولی با اتفاقی که نزدیک بود بیفتد...
- ارتباط چی بگیرن وقتی یارو اومده تو؟ انتظار داشتن جلو شاگرده باهاشون حرف بزنم و تشکر کنم که خبر بیات شده بهم دادن؟
آوای دیار، فروکش کرد. با ملایمت توضیح داد:
- خیلی خب، آروم باش! تو از طرف خلافکارها تحت نظری! بچه‌های ما نمی‌تونستن بیان جلو تا از حجره دورش کنن. این فقط اوضاع رو بدتر می‌کرد.
حوریا، خشمگین از این توجیه، دستش را روی هوا تکان داد و خفه و کنترل شده، برای آن‌که صدایش بیرون نرود، گفت:
- آروم باشم؟ واقعا انتظار داری آروم باشم؟ هیچ می‌فهمی چه حالی داشتم؟ من داشتم گیر می‌افتادم. اینجوری می‌خواستین مراقب باشین؟
دیار مکثی کرد و سپس با جدیت گفت:
- همه این اتفاقات رو می‌دیدم و بابتش بارها بهت هشدار دادم، درسته؟
حوریا انتظار داشت دیار، دست کم امروز را که او با کلی ماجرای عجیب‌غریب دست‌وپنجه نرم کرده، مهربان‌تر باشد. اما... از حرص غروری که در نوای دیار بود، تلفن را روی او قطع کرد. زیر لب پچ زد:
- پس برو به درک!
آن‌طرف‌تر، حریری که حرف‌های او را شنیده بود، کاملا به اشتباه افتاد. فکر می‌کرد خواهرش درگیر ماجرای دزدی تازه‌ای شده و هزار خیال از سرش گذشت.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
88
670
مدال‌ها
2
در خانه را بست و منتظر یلدا ماند. دست‌هایش را درون جیب‌هایش فرو برد. هنوز زمستان نرسیده بود، اما هوا تقریباً سرد شده بود.
نگاهش به کلاغی که روی شاخه درختی بی‌برگ نشسته بود، خیره ماند. آرزویی احمقانه به نظر می‌رسید، اما دلش می‌خواست جای آن پرنده باشد. رها از همه‌چیز، بی‌نیاز از دویدن‌های بی‌ثمر و شنیدن «نه»های پیاپی!
از اول هفته، به چندین دفتر و شرکت برای کار سر زده بود. همه‌چیز خوب پیش می‌رفت تا زمانی که صحبت از سوءپیشینه می‌شد. درست همان لحظه که پاسخ او را می‌شنیدند، رفتارشان تغییر می‌کرد. گاهی بی‌رحمانه، گاهی تحقیرآمیز. طوری که حاضر بود سیلی بخورد، اما آن واکنش‌ها را نبیند.
بوق بلندی زیر گوشش زده شد. از جا پرید و با دیدن یلدای خندان، که پشت فرمان پراید قراضه اشکان نشسته بود، چشم‌غره‌ای به او رفت. پیدا بود که به عمد بوق زده است. سوار شد و ضربه‌ای به بازویش کوبید.
- سر صبح وقت شوخیه؟!
یلدا در حالی که با اغراق بازوهایش را می‌مالید، خندید:
- چه ضرب‌دستی پیدا کردی دختر. رفتی لا‌به‌لای خلافکارها، روت اثر گذاشته‌ها!
حوریا به صندلی تکیه داد و خیره به روبه‌رو گفت:
- حوصله شوخی ندارم یلدا. راه بیفت، دیر می‌رسیم.
یلدا که به‌خوبی حال او را درک می‌کرد، نخواست دل به دلش دهد و غم‌هایش را پررنگ‌تر کند. شانه‌ای بالا انداخت و به شوخی تلنگری به او زد. صدایش را با ادا کلفت کرد:
- بیا رو کشتی بابا، سکان و بکشی طوفان تمومه!
حوریا لبخند کم‌رنگی زد. دلش برای جمع چهارنفره‌شان تنگ شده بود. این جمله معروف، تکه کلام سپهر بود.
- دلم براش تنگ شده.
خنده از لب‌های یلدا پر کشید. دستش را دور گردن او انداخت. خودش هم دلتنگ بود.
- اگه الان بود، همه‌مون رو می‌خندوند. نمی‌ذاشت این‌طور در‌به‌در دنبال کار باشی. نمی‌ری ببینیش؟
حوریا آهی کشید.
- الان نه. می‌خوام اول کار پیدا کنم. این‌جوری دست‌خالی و با این حال افسرده، حال اونم می‌گیرم. جدای از اون، اگه برم، خودم و لو می‌دم. می‌فهمه یه خبرایی هست.
یلدا با تردید گفت:
- می‌دونی که اشکان و سپهر تو یه بندن!
حوریا تند به طرف او برگشت.
- اشکان بهش گفته؟
یلدا دست‌هایش را بالا برد.
- دیر یا زود می‌فهمید. ما مگه غیر هم کیو داریم؟
حوریا با نگاهی سرزنش‌آمیز او را برانداز کرد. یعنی هیچ رازی پیش یلدا نمی‌ماند؟ شرط می‌بست که یک‌بار هم جداگانه به ملاقات سپهر رفته و همه‌چیز را برایش تعریف کرده است.
- دقیقاً چون غیر هم کسی رو نداریم، نباید بهش می‌گفتی. سپهر خودش پر مشکله. اون تو کاری از دستش برنمیاد. الان می‌شینه با اشکان هزار تا راه چاره می‌چینه. یه وقت خودشون رو می‌ندازن تو هچل!
یلدا شانه‌ای بالا انداخت و فرمان را چرخاند.
- بهشون گفتم دیار مثل شیر پشتته! نگفتم از اونجا اومدی بیرون. فکر می‌کنن پیش دیاری جات امنه.
حوریا با حرص خندید. چقدر هم که دیار به او اهمیت می‌داد.
- آره، شیر پاکتی!
یلدا اخم کرد و از گوشه چشم نگاهش کرد.
- چته؟ دعواتون شد؟
حوریا به تلخی خندید. داشت خفه می‌شد از این حجم از بی‌توجهی!
- کاش دعوامون بشه. اصلاً منو نمی‌بینه. از آخرین باری که گوشی رو روش قطع کردم، خبری ازش ندارم. فقط نیروهاش پیگیر وضعیتم هستن.
یلدا دستش را گرفت.
- مطمئنم که هواتو داره. اگه عقب نشسته، به خاطر اینه که از خلافکارها خبری نیست.
حوریا سرش را به نشانه نفی تکان داد.
- بس کن یلدا! ما چند سال پیشم با همین خوش‌خیالی‌ها پا به نقشه مشفق گذاشتیم. من برای دیار تموم شدم. اینو خیلی وقته پذیرفتم. شاید اگه دوباره چشمم بهش نمی‌افتاد، هوایی نمی‌شدم. این قضیه که تموم بشه، راهمون از هم جدا می‌شه.
یلدا سکوت کرد. نخواست بگوید: 《تو هیچ‌وقت نپذیرفتی که راهتان جداست. که اگر پذیرفته بودی، بعد از آزادی‌ات چشم‌هایت در پی نشانه‌ای از او دو‌ دو نمی‌زد. یا وقتی از همه‌جا ماندی، به او پناه نمی‌بردی.》
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
88
670
مدال‌ها
2
لاجرم همه این گفته‌ها را در سرش نگه داشت. نگه داشت که نمک نشود و به زخم قلبش نپاشد. فقط گفت:
- باشه، بهش فکر نکن. الانم به خودت مسلط باش که رفتیم اونجا گاف ندی.
حوریا به سختی نفسش را بیرون داد. آیینه ماشین را پایین کشید و مقنعه‌اش را مرتب کرد.
- چه فرقی می‌کنه. بفهمه سوءپیشینه دارم، ردم می‌کنه دیگه!
یلدا چپ‌چپ نگاهش کرد.
- حرف زدم با مدیرم، قبول کرده. حالا شاه بخشیده، شاه‌قلی نمی‌بخشه؟! فقط به‌جای سه سال، گفتم سه ماه حبس بودی.
حوریا اخم کرد. نگاهش از یلدا به موتوری پشت سرشان لغزید.
- بی‌عقلی کردی یلدا! یه استعلام بگیره، همه‌چی رو می‌فهمه. عهد بوق که نیست.
یلدا لب‌هایش را برای لحظه‌ای جمع کرد. دستش را روی فرمان مشت کرد.
- چاره‌ای نبود. می‌خواستی چیکار کنم؟ خودت می‌گی هیچ جا راهت نمی‌دن، مجبور بودم اینجوری بگم.
حوریا دیگر به او گوش نمی‌داد. نگاهش به آیینه دوخته شده بود، به موتوری‌ای که انگار سایه‌وار، هر حرکتشان را تقلید می‌کرد. انگشت‌هایش ناخودآگاه روی کیفش محکم شد. زمزمه کرد:
- بپیچ به راست!
یلدا گیج شد، ثانیه‌ای نگاهش کرد.
- چی؟
حوریا این بار محکم‌تر و واضح‌تر گفت:
- گفتم بپیچ به راست!
یلدا که هنوز متوجه نشده بود، دستپاچه راهنما زد و پیچید. حوریا نفسش را حبس کرد، انگار انتظار داشت موتوری از آن‌ها جدا شود. اما مرد روی موتور، انگار که هیچ تغییری رخ نداده باشد، دوباره پشت سرشان سبز شد. با جدیت گفت:
- می‌بینی؟ داره تعقیبمون می‌کنه.
یلدا، رنگش پرید. دست‌هایش را محکم‌تر دور فرمان قفل کرد. ضربان قلبش بالا رفت. با لحنی که سعی داشت محکم باشد، اما رگه‌هایی از اضطراب در آن رج میزد، گفت:
- از کی؟ چرا زودتر نگفتی؟ حالا چیکار کنیم؟
حوریا موبایلش را از کیفش بیرون کشید.
- آروم باش، قرار نیست کاری کنیم. فقط باید بهشون خبر بدم. شاید از نیروهای خودشون باشه...
یلدا آب دهان قورت داد. کف دستش عرق کرده بود. پدال گاز را محکم‌تر فشرد.
برای ستوان کبیری پیام نوشت: 《یه موتوری داره تعقیبم می‌کنه. لازمه کاری کنم؟》
یلدا که دیده بود به دیار پیام نداده، پرسید:
- چرا به دیار پیام ندادی؟ الان وقت لجبازی نیست.
حوریا صاف‌تر نشست.
- دقیقاً چون وقت لجبازی نیست بهش پیام ندادم. ستوان کبیری کسیه که مسئول این کاره. خیلی زشته نادیده‌ش بگیرم برای این‌که به بهانه‌ای بخوام با نامزد سابقه‌م در ارتباط باشم.
پیامک آمد: 《مورد، تحت نظر ماست. لطفا حالت عادی خودتون رو حفظ کنید.》
یلدا پرسید:
- این‌ها که همه‌چی تو مشتشونه، چرا نتونستن خط کسی رو که بهت پیام می‌ده ردیابی کنن؟
حوریا نفسی کشید. گوشه‌ای از دلش می‌خواست به دیار هم خبر بدهد. اما فقط گفت:
- لابد دیدن قابل ردیابی نیست. اون آدم احمق نیست که با خط عادی بهم پیام بده.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
88
670
مدال‌ها
2
در خانه را بست و پاورچین پاورچین، از راهروی منتهی به سالن پذیرایی رد شد. ساعت از دوازده شب گذشته بود. منتظر ماند تا مطمئن شود همه اهل خانه به خواب رفتند. ترجیح می‌داد تا وقتی در این خانه است، کم‌تر در معرض دید حاج‌رحیم باشد. به خصوص که هنوز نتوانسته بود شغلی دست‌و‌پا کند. مطابق حدسش، مدیر یلدا وقتی متوجه مدت سابقه و علت سابقه‌اش شد، با کمال احترام او را رد کرد. بنابراین این در هم به رویش بسته شد.
دستگیره در اتاق حریر را به نرمی پایین کشید. با تمام دقت سعی ‌کرد ‌که بی‌صدا وارد شود. جالب بود که این روزها در هر خانه‌ای پا می‌گذاشت معذب بود. هیچ خانه‌ای خانه او نبود و خنده‌دار بود اگر می‌گفت در خانه مادرش، احساس مهمان بودن دارد.
در را پشت سرش بست و برگشت. از دیدن حریر نشسته بر تخت، میان تاریکی، در حالی‌که به او زل زده بود، "هین" ترسیده‌ای کشید و کیفش، از دستش روی پارکت افتاد.
از حضور غیرمنتظره‌اش به آن شکل، برای لحظه‌ای تپش‌های قلبش نامنظم شد. چشم‌هایش به تاریکی عادت کرده بود.
- ترسوندیم، چرا نخوابیدی؟
حریر، چراغ خواب بالای تختش را روشن کرد. انگشت‌هایش را بی‌قرار در هم پیچید و نگاهش روی دست‌های حوریا قفل شد، انگار می‌ترسید جوابی که می‌گیرد، چیزی باشد که نمی‌خواهد بشنود. پچ‌پچ‌کنان، با صدایی مرتعش پرسید:
- کجا بودی؟
ابروهای حوریا بالا پرید. خم شد و ‌کیفش را از روی زمین برداشت. باید به او جواب پس می‌داد؟ دقیقا از کی؟
کیف را روی میز تحریر گذاشت و دکمه‌های مانتویش را باز کرد. آن‌قدر ذهنش مشغول بود که اصلاً حوصله اداهای بچگانه‌اش را نداشت.
- بخواب حریر! الان وقت مسخره‌بازی نیست.
حریر تندی از جا جهید و مقابلش قد علم کرد. برای حوریا شاید این رفتارها مسخره بود، ولی برای او نه!
- ما الان تو خونه خودمون نیستیم، تو خونه حاج عموییم!
حوریا نظری به مردمک‌های عصبی و جنگ‌طلبش انداخت. آن دختربچه وابسته کجا، این نوجوان سرتق تازه به بلوغ رسیده کجا! شانه‌اش را کنار زد و مانتویش را از تن کند.
- لازم نیست هر دفعه عین طوطی این‌و تکرار کنی. واسه این تا الان بیدار موندی؟ خب آفرین، گفتی. حالا بگیر بخواب!
دست‌های حریر مشت شد. نمی‌خواست دوباره در‌به‌در شوند. نمی‌خواست خاطرات تلخ آن روزها تکرار شود. همه فکر می‌کردند او بچه است، ولی...
باید به رویش می‌آورد. این‌بار اگر خواهرش به باتلاق دیگری می‌افتاد مادرش نابود میشد. همه‌شان نابود می‌شدند.
- من... من همه‌چی رو شنیدم.
حوریا بالشی از روی تخت حریر برداشت. بی‌اهمیت آن را روی قالیچه انداخت. به طرف کمد رفت تا پتویی برای خودش بیرون بکشد. پاسخش را نداد.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
88
670
مدال‌ها
2
حریر جلوتر رفت، گویی چیزی در دلش او را به جلو هل می‌داد. چانه‌اش کمی لرزید، اما خودش را جمع کرد.
- اگه... اگه دوباره دزدی کنی مامان از غصه دق می‌کنه.
پتو در دست‌های حوریا ماند. حریر هیچوقت تا این حد بی‌ادب نشده بود که این مسئله را به زبان بیاورد. اخم‌هایش درهم شد.
- چرا مزخرف میگی.
حریر نوایش را پایین‌تر برد. اتاق‌ها به هم نزدیک بودند و ممکن بود صدا به اتاق بغل برسد. پلک زد و لب‌هایش را روی هم فشرد. کمی مکث کرد، بعد نفسش را به آرامی بیرون داد و محکم ادامه داد:
- من اون روز که با دوستت حرف می‌زدی همه‌چی رو شنیدم.
نگاه گیج و گنگ حوریا باعث شد بیشتر توضیح دهد.
- اون روز که دوستت به تلفن خونه زنگ زد.
حوریا دوهزاری‌اش افتاد که منظورش کدام روز است. برای لحظه‌ای ماند که چه بگوید. پتو را روی زمین گذاشت. همین را کم داشت. بی‌حواس، سری برای خودش تکان داد. چطور باید این داستان را از سر باز می‌کرد؟ حقیقت را که نمی‌توانست بگوید. حریر برای هضم چنین مسئله‌ای هنوز خیلی بچه بود. در دل لعنتی بر اجداد سرهنگ فرستاد. اگر او را وارد این ماجرا نمی‌کرد مجبور نمی‌شد برای هر موضوعی به چالش بیفتد.
عقلش خیلی زود پاسخ بی‌انصافی‌اش را داد:《اگر سرهنگ نبود تو وارد ماجرا نمی‌شدی؟ همه زندگی‌ات سرجایش بود؟ شغل داشتی‌؟ خانه داشتی؟ خلافکارها تهدیدت نمی‌کردند؟》هوفی کشید و گفت:
- اونجوری که فکر می‌کنی نیست. اشتباه فهمیدی. من دنبال کارم که از این خونه برم.
حریر بدتر به اشتباه افتاد. اینطور برداشت کرد که حوریا برای نجات خودش از وضع پیش آمده و بحث آن روزشان، دوباره به این راه افتاده. آب دهانش را قورت داد، دلش می‌خواست چیزی بگوید، انگار دنبال کلمه‌ای می‌گشت که کمی خیال خودش را راحت کند. سرش را کج کرد، دست‌هایش را به هم فشرد و با تردید، من‌ومنی کرد:
- اگه... اگه برای اینه که از اینجا بری... خب... مامان با حاج‌عمو حرف زده. راضیش کرده که اینجا بمونی.
حوریا دراز کشید و پتو را روی سرش انداخت. قلبش به اندازه کافی از بی‌توجهی دیار گرفته بود. با آن‌که تمام روز را به روی خودش نیاورد و پا‌به‌پای یلدا به ترجمه‌های عقب‌افتاده‌اش رسیدگی کرد، اما این احساسی نبود ‌که با یک خط و دو خط ترجمه دست از سرش بردارد. انتظار داشت بعد از آن پیام به ستوان، خبری از او بگیرد یا...
ترمز مغزش را برای پروبال دادن به این افکار کشید و معمولی گفت:
- بخواب فردا باید بری مدرسه، گفتم که اشتباه فهمیدی.
و ماند میان حنجره‌اش که بگوید:《آن حاج‌عمویت خودش مشکوک به هزار کار ناکرده است. که هنوز پیدا نیست چرا خلافکارها گیر جاسازی در حجره‌ او شدند، یا آن دفتر آشنا زیر میز پیشخوانش چه می‌کرد؟!》
 
بالا پایین