جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط NastaranHamzeh با نام [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 992 بازدید, 51 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع NastaranHamzeh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NastaranHamzeh
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
54
309
مدال‌ها
2
ساعت از دو شب گذشته بود. حوریا، روی سرامیک سرد اتاق، تکیه داده به تخت نشسته بود. در تراس نیمه‌باز بود و باد نه چندان ملایمی، با زیرکی خودش را از میان اندک فضای موجود به داخل می‌کشاند. همه‌جا مسکوت بود و جز نوای ماشین‌هایی که از خیابان رد می‌شدند، چیزی به گوش نمی‌رسید.
درست چهار ساعت و بیست دقیقه بود که حوریا در همین حالت مانده بود. این ساعت، از زمانی بود که آن فردناشناس با تاخیر چند ساعته جوابش را داده بود. از او خواسته بود در حجره ناپدری‌اش یک امانتی جاساز کند. امانتی‌ای که نه می‌دانستند چیست، و نه این‌که با چه هدفی قرار است جاساز شود. دیار هیچ پیش‌بینی‌ای بابت این درخواست عجیب نداشت و هم‌فکری با سرهنگ هم، کمکی به پاسخ به این سوال نکرده بود. وقتی از فردناشناس دلیلش را پرسید طبق حدسشان جوابی دریافت نکردند، جز آن‌که《منتظر خبرم باش.》
و حالا منتظر بودند. منتظر خبری که حوریا مجبور میشد بار دیگر در جایگاه چندسال قبل قرار گیرد. هزار فکر در سرش می‌چرخید؛ که نکند ناپدری‌اش هم، دستی در خلاف دارد، یا نکند نقشه ناپدری‌اش است که این‌گونه به طور کل او را از دایره زندگی خانوادگی‌اش حذف کند، یا نکند...
هوف پرصدایی کشید. زانوهایش را جمع کرد و دستش را دور آن پیچاند. چانه‌اش را روی زانوهایش قرار داد. حالا به دستور سرهنگ، فردا باید به خانه مادرش بر‌می‌گشت. از این پس قرار بود مانند یک مامور نفوذی عمل کند و این برای اویی که نه تجربه‌ای داشت و نه علاقه‌ای، بیش از پیش وحشتناک بود.
همه‌چیز پیچیده و تا حد زیادی گنگ بود. دلش می‌خواست به عقب برگردد، آن‌قدر عقب که هیچ‌کدام از اتفاق‌های شوم زندگی‌اش رخ نداده باشد.
احساس می‌کرد یک‌جا نشستن چند ساعته استخوان‌هایش را خشک کرده است.
از جا برخاست. از سرمای پاییزی به فین‌فین افتاده بود. در تراس را کامل بست و آستین بلوزش را پایین‌تر کشید. تشنه‌اش نبود، ولی خوابش نمی‌برد و ترجیح می‌داد به بهانه‌ آب خوردن، از اتاق بیرون برود. شاید هم می‌خواست این شب آخری، بیشتر دیار را ببیند.
در را به آرامی باز کرد. سرکی کشید. از راهروی کوچکی که به پذیرایی ختم میشد چیزی پیدا نبود. چراغ‌ها خاموش بود. تنها لامپ‌های هالوژن روشن بود و این، نور ضعیفی در فضا ایجاد می‌کرد.
آهسته قدم برداشت، مبادا دیار را از خواب بیدار کند. به اندازه کافی برایش زحمت داشت، نمی‌خواست نصف شبی او را زابراه کند.
به محض ورود به پذیرایی، دیار را لپ‌تاپ به دست، نشسته بر روی مبل دید.
احتمال نمی‌داد تا این ساعت بیدار باشد. خواست راه آمده را برگردد که دیار متوجه‌اش شد. کاملا عادی پرسید:
- خوابت نبرد؟
حوریا سرجایش ایستاد و دست‌هایش را به هم پیچاند. معذب شد.‌ آهسته پاسخ داد:
- نه!
دیار چشم‌هایش را با انگشت شست‌واشاره‌اش مالید. خواب‌آلودگی، پلک‌هایش را سنگین کرده بود؛ اما باید کارش را تمام می‌کرد. صدایش از خستگی گرفته شده بود.
- چیزی می‌خواستی؟
حوریا،‌ مردد سکوت کرد. قطعاً نمی‌توانست از ترس‌هایش به او بگوید، می‌توانست؟ اگر می‌گفت حتماً جواب سختی دریافت می‌کرد.
پیش از آن‌که او لب باز کند، دیار برای اولین بار در این مدت، با لحنی ملایم و به دور از طعنه گفت:
- انگار ترسیدی! می‌خوای راجع‌بهش حرف بزنی؟
حوریا متعجب از تغییر موضعش، خیره‌اش ماند. دوست داشت این سوال، چندبار دیگر همینطور مرور شود، مرور شود تا او احساس امنیت کند. تشنه یک نگاه محبت‌آمیز بود، یک کلام دلگرم‌ کننده، یک لبخند امیدبخش!
قلبش به تپش افتاد، تپشی از نوع گرما! احساسش مانند نوجوان تازه عاشق خواست رویا بسازد که با جمله بعدی دیار، همه‌چیز به سرعت نور متوقف شد.
- یادت که نرفته... من جدای از شغلم، روانشناسم هستم.
فروغی که می‌رفت تا میان مردمک‌های حوریا خانه کند، از چشم‌هایش پر کشید. همانند کوچه‌ای که به یک‌باره خاموش شود. این مرد پتانسیل عجیبی در زایل کردن خوشی‌اش داشت. درحالی‌که عقب‌گرد می‌کرد، زمزمه کرد:
- اومده بودم آب بخورم، اما الان دیگه تشنه‌ام نیست.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
54
309
مدال‌ها
2
پشت میز ناهارخوری نشسته بود و تند‌تند پاهایش را تکان می‌داد. مردمک‌هایش به سرعت، بین ساعت و صفحه گوشی‌اش می‌چرخید. آن‌قدر گوشه لبش را جوییده بود که بوی زهم خون را در دهانش حس می‌کرد.
هاجرخانم ظرف خورشت را وسط میز گذاشت. زیرچشمی نگاهی به دخترش انداخت که از وقتی آمده بود، همینطور بی‌قرار و آشفته بود.
دیس برنج را از دست حریر گرفت.
- نمی‌خوای لباس‌هات و عوض کنی عزیزم؟ الان مهمون‌ها می‌رسن.
حوریا اصلا در باغ نبود. گیج به مادرش نگاه کرد. متوجه حرفش نشده بود. و هاجرخانم مجبور شد دوباره حرفش را تکرار کند.
حوریا با کلافگی دستی به موهای باز شده‌اش کشید. اعصابش ضعیف شده بود و دلش می‌خواست به زمین‌وزمان پیله کند.
- الان چه وقت مهمون دعوت کردنه آخه؟
هاجرخانم بشقاب‌ها را، با سلیقه روی میز چید. ابروهایش بالا پرید. فکر می‌کرد این یک هفته بودنش در کنار یلدا، روی روحیه‌اش اثر مثبت می‌گذارد.
سعی کرد بحث را مدیریت کند.
- من دعوت نکردم. عادتشونه هر آخر هفته به پدرشون سر بزنن. بگم نیان؟!
حوریا از جا برخاست. از این دست مهمانی‌های خانوادگی مسخره‌اش می‌آمد. دست خودش نبود، با حرص کنایه زد.
- اون موقع که تنها بود چرا نمیومدن که باباشون فکر تجدیدفراش نیفته؟!
هاجرخانم با صبوری، قاشق چنگال‌ها را کنار بشقاب‌ها چید. داشت همه تلاشش را می‌کرد که دخترش را درک کند، احساساتش را بفهمد.
- اون موقع هم میومدن. ولی اومدن آخرهفته‌ای چه دردی از تنهایی یه آدم دوا می‌کنه؟!
حوریا به حریر نگاه کرد که میوه‌ها را در میوه‌خوری می‌چید و طوری وانمود می‌کرد که انگار حرف‌هایشان را نمی‌شنود. خنده طعنه‌آمیزی کرد و دستش را در هوا تکان داد.
- آهان... یعنی چهار تا پسر گردن کلفت بزرگ کرده که فقط آخر هفته‌ها بهش سر بزنن؟ اون‌ها که تو حجره باباشونن، خب شب به شب نوبتی میومدن پیشش! آخرهفته‌ها رو هم می‌رفت وردل دختر کدبانوش!
چشم گرداند و اضافه کرد.
- به قول خودش!
هاجرخانم راست ایستاد. جدی نگاهش کرد. آن‌قدر نسبت به او شناخت داشت ‌که می‌دانست این همه بالا‌وپایین پریدنش به خاطر این قضیه نیست. او از مسئله دیگری عصبانی بود و اینطور داشت خودش را خالی می‌کرد. اما چه مسئله‌ای؟ چرا نمی‌توانست متوجه شود در سر و دل حوریا چه می‌گذرد؟!
- قرار نیست بچه‌ها خودشون و فدای تنهایی پدر مادرشون بکنن. تو ناراحت چی هستی حوریا؟ چیزی که تو رو بهم ریخته چیه؟ نگو این همه عزوجز برای این ازدواجه که باورم نمی‌شه!
حوریا خرمایی‌هایش را از نگاه مادرش دزدید. دوست داشت پوسته ظاهری‌اش را بشکند و با همه وجود فریاد بکشد که، 《من جوش بی‌کسی‌ام را می‌زنم. جوش آن‌که دیگر نمی‌توانم با خیال راحت در آغوشت از دردهایم بگویم. جوش باتلاقی که در آن افتاده‌ام و نمی‌دانم چطور از آن بیرون بیایم.》
نوای زنگ آیفون باعث شد سرش را برگرداند. گوشی‌اش را از روی میز چنگ زد. در حال رفتن به اتاق گفت:
- من تو اتاق می‌مونم. نمی‌خوام دست‌آویز نگاه بچه‌های حاج آقا بشم.
زیر لب، با ناراحتی برای خودش زمزمه کرد، "حاجی بازاری!"
در اتاق را بست و به آن تکیه داد. ناراحت بود که با مادرش اینطور حرف زده بود، ولی خودخوری‌هایش اینگونه نمود پیدا می‌کرد. حالش بد بود که نمی‌توانست احساسات واقعی‌اش را بروز دهد.
صدای "دلینگ" پیام، صفحه گوشی‌اش را روشن کرد و او از دیدن متن آن، روی در سُر خورد.
《تا نیم ساعت دیگه آدرس و برات می‌فرستم. بسته رو تحویل بگیر و اونجوری که از گذشته به یاد داری جاسازیش کن.》
پشت بند آن پیام دیگری آمد. انگار عادتشان بود که در یک پیام حرفشان را نزنند.
《یک با یک برابره! حواست باشه بازی رو نبازی. مرگ یه دختربچه، تو راه برگشت از مدرسه اصلا خوشایند نیست. 》
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین