موضوع نویسنده
- Feb
- 54
- 309
- مدالها
- 2
ساعت از دو شب گذشته بود. حوریا، روی سرامیک سرد اتاق، تکیه داده به تخت نشسته بود. در تراس نیمهباز بود و باد نه چندان ملایمی، با زیرکی خودش را از میان اندک فضای موجود به داخل میکشاند. همهجا مسکوت بود و جز نوای ماشینهایی که از خیابان رد میشدند، چیزی به گوش نمیرسید.
درست چهار ساعت و بیست دقیقه بود که حوریا در همین حالت مانده بود. این ساعت، از زمانی بود که آن فردناشناس با تاخیر چند ساعته جوابش را داده بود. از او خواسته بود در حجره ناپدریاش یک امانتی جاساز کند. امانتیای که نه میدانستند چیست، و نه اینکه با چه هدفی قرار است جاساز شود. دیار هیچ پیشبینیای بابت این درخواست عجیب نداشت و همفکری با سرهنگ هم، کمکی به پاسخ به این سوال نکرده بود. وقتی از فردناشناس دلیلش را پرسید طبق حدسشان جوابی دریافت نکردند، جز آنکه《منتظر خبرم باش.》
و حالا منتظر بودند. منتظر خبری که حوریا مجبور میشد بار دیگر در جایگاه چندسال قبل قرار گیرد. هزار فکر در سرش میچرخید؛ که نکند ناپدریاش هم، دستی در خلاف دارد، یا نکند نقشه ناپدریاش است که اینگونه به طور کل او را از دایره زندگی خانوادگیاش حذف کند، یا نکند...
هوف پرصدایی کشید. زانوهایش را جمع کرد و دستش را دور آن پیچاند. چانهاش را روی زانوهایش قرار داد. حالا به دستور سرهنگ، فردا باید به خانه مادرش برمیگشت. از این پس قرار بود مانند یک مامور نفوذی عمل کند و این برای اویی که نه تجربهای داشت و نه علاقهای، بیش از پیش وحشتناک بود.
همهچیز پیچیده و تا حد زیادی گنگ بود. دلش میخواست به عقب برگردد، آنقدر عقب که هیچکدام از اتفاقهای شوم زندگیاش رخ نداده باشد.
احساس میکرد یکجا نشستن چند ساعته استخوانهایش را خشک کرده است.
از جا برخاست. از سرمای پاییزی به فینفین افتاده بود. در تراس را کامل بست و آستین بلوزش را پایینتر کشید. تشنهاش نبود، ولی خوابش نمیبرد و ترجیح میداد به بهانه آب خوردن، از اتاق بیرون برود. شاید هم میخواست این شب آخری، بیشتر دیار را ببیند.
در را به آرامی باز کرد. سرکی کشید. از راهروی کوچکی که به پذیرایی ختم میشد چیزی پیدا نبود. چراغها خاموش بود. تنها لامپهای هالوژن روشن بود و این، نور ضعیفی در فضا ایجاد میکرد.
آهسته قدم برداشت، مبادا دیار را از خواب بیدار کند. به اندازه کافی برایش زحمت داشت، نمیخواست نصف شبی او را زابراه کند.
به محض ورود به پذیرایی، دیار را لپتاپ به دست، نشسته بر روی مبل دید.
احتمال نمیداد تا این ساعت بیدار باشد. خواست راه آمده را برگردد که دیار متوجهاش شد. کاملا عادی پرسید:
- خوابت نبرد؟
حوریا سرجایش ایستاد و دستهایش را به هم پیچاند. معذب شد. آهسته پاسخ داد:
- نه!
دیار چشمهایش را با انگشت شستواشارهاش مالید. خوابآلودگی، پلکهایش را سنگین کرده بود؛ اما باید کارش را تمام میکرد. صدایش از خستگی گرفته شده بود.
- چیزی میخواستی؟
حوریا، مردد سکوت کرد. قطعاً نمیتوانست از ترسهایش به او بگوید، میتوانست؟ اگر میگفت حتماً جواب سختی دریافت میکرد.
پیش از آنکه او لب باز کند، دیار برای اولین بار در این مدت، با لحنی ملایم و به دور از طعنه گفت:
- انگار ترسیدی! میخوای راجعبهش حرف بزنی؟
حوریا متعجب از تغییر موضعش، خیرهاش ماند. دوست داشت این سوال، چندبار دیگر همینطور مرور شود، مرور شود تا او احساس امنیت کند. تشنه یک نگاه محبتآمیز بود، یک کلام دلگرم کننده، یک لبخند امیدبخش!
قلبش به تپش افتاد، تپشی از نوع گرما! احساسش مانند نوجوان تازه عاشق خواست رویا بسازد که با جمله بعدی دیار، همهچیز به سرعت نور متوقف شد.
- یادت که نرفته... من جدای از شغلم، روانشناسم هستم.
فروغی که میرفت تا میان مردمکهای حوریا خانه کند، از چشمهایش پر کشید. همانند کوچهای که به یکباره خاموش شود. این مرد پتانسیل عجیبی در زایل کردن خوشیاش داشت. درحالیکه عقبگرد میکرد، زمزمه کرد:
- اومده بودم آب بخورم، اما الان دیگه تشنهام نیست.
درست چهار ساعت و بیست دقیقه بود که حوریا در همین حالت مانده بود. این ساعت، از زمانی بود که آن فردناشناس با تاخیر چند ساعته جوابش را داده بود. از او خواسته بود در حجره ناپدریاش یک امانتی جاساز کند. امانتیای که نه میدانستند چیست، و نه اینکه با چه هدفی قرار است جاساز شود. دیار هیچ پیشبینیای بابت این درخواست عجیب نداشت و همفکری با سرهنگ هم، کمکی به پاسخ به این سوال نکرده بود. وقتی از فردناشناس دلیلش را پرسید طبق حدسشان جوابی دریافت نکردند، جز آنکه《منتظر خبرم باش.》
و حالا منتظر بودند. منتظر خبری که حوریا مجبور میشد بار دیگر در جایگاه چندسال قبل قرار گیرد. هزار فکر در سرش میچرخید؛ که نکند ناپدریاش هم، دستی در خلاف دارد، یا نکند نقشه ناپدریاش است که اینگونه به طور کل او را از دایره زندگی خانوادگیاش حذف کند، یا نکند...
هوف پرصدایی کشید. زانوهایش را جمع کرد و دستش را دور آن پیچاند. چانهاش را روی زانوهایش قرار داد. حالا به دستور سرهنگ، فردا باید به خانه مادرش برمیگشت. از این پس قرار بود مانند یک مامور نفوذی عمل کند و این برای اویی که نه تجربهای داشت و نه علاقهای، بیش از پیش وحشتناک بود.
همهچیز پیچیده و تا حد زیادی گنگ بود. دلش میخواست به عقب برگردد، آنقدر عقب که هیچکدام از اتفاقهای شوم زندگیاش رخ نداده باشد.
احساس میکرد یکجا نشستن چند ساعته استخوانهایش را خشک کرده است.
از جا برخاست. از سرمای پاییزی به فینفین افتاده بود. در تراس را کامل بست و آستین بلوزش را پایینتر کشید. تشنهاش نبود، ولی خوابش نمیبرد و ترجیح میداد به بهانه آب خوردن، از اتاق بیرون برود. شاید هم میخواست این شب آخری، بیشتر دیار را ببیند.
در را به آرامی باز کرد. سرکی کشید. از راهروی کوچکی که به پذیرایی ختم میشد چیزی پیدا نبود. چراغها خاموش بود. تنها لامپهای هالوژن روشن بود و این، نور ضعیفی در فضا ایجاد میکرد.
آهسته قدم برداشت، مبادا دیار را از خواب بیدار کند. به اندازه کافی برایش زحمت داشت، نمیخواست نصف شبی او را زابراه کند.
به محض ورود به پذیرایی، دیار را لپتاپ به دست، نشسته بر روی مبل دید.
احتمال نمیداد تا این ساعت بیدار باشد. خواست راه آمده را برگردد که دیار متوجهاش شد. کاملا عادی پرسید:
- خوابت نبرد؟
حوریا سرجایش ایستاد و دستهایش را به هم پیچاند. معذب شد. آهسته پاسخ داد:
- نه!
دیار چشمهایش را با انگشت شستواشارهاش مالید. خوابآلودگی، پلکهایش را سنگین کرده بود؛ اما باید کارش را تمام میکرد. صدایش از خستگی گرفته شده بود.
- چیزی میخواستی؟
حوریا، مردد سکوت کرد. قطعاً نمیتوانست از ترسهایش به او بگوید، میتوانست؟ اگر میگفت حتماً جواب سختی دریافت میکرد.
پیش از آنکه او لب باز کند، دیار برای اولین بار در این مدت، با لحنی ملایم و به دور از طعنه گفت:
- انگار ترسیدی! میخوای راجعبهش حرف بزنی؟
حوریا متعجب از تغییر موضعش، خیرهاش ماند. دوست داشت این سوال، چندبار دیگر همینطور مرور شود، مرور شود تا او احساس امنیت کند. تشنه یک نگاه محبتآمیز بود، یک کلام دلگرم کننده، یک لبخند امیدبخش!
قلبش به تپش افتاد، تپشی از نوع گرما! احساسش مانند نوجوان تازه عاشق خواست رویا بسازد که با جمله بعدی دیار، همهچیز به سرعت نور متوقف شد.
- یادت که نرفته... من جدای از شغلم، روانشناسم هستم.
فروغی که میرفت تا میان مردمکهای حوریا خانه کند، از چشمهایش پر کشید. همانند کوچهای که به یکباره خاموش شود. این مرد پتانسیل عجیبی در زایل کردن خوشیاش داشت. درحالیکه عقبگرد میکرد، زمزمه کرد:
- اومده بودم آب بخورم، اما الان دیگه تشنهام نیست.