جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ساناز هموطن با نام [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,031 بازدید, 296 پاسخ و 67 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ساناز هموطن
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ساناز هموطن
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
652
13,201
مدال‌ها
2
-۴۳-۲۶-downloadfile.png
نام رمان: در حِصار ابلیس
نویسنده: ساناز هموطن
ژانر: فانتزی عاشقانه ترسناک
عضو گپ نظارت (۱۰) s.o.w

خلاصه
: تاریکی سودای نابودی جهان کائنات را دارد! طالع بی‌گناهی برای نابودی تاریکی به بازی شطرنج گونه‌ای کشیده می‌شود تا دیگر اهریمنان‌ پشت نقاب تزویر، بقای خود را حفظ کنند... مهره‌های بازی با چالش‌های سختی با تاریکی رو در رو خواهند شد!
اما در دنیای کائنات، قدرت عشق می‌تواند از همه‌ی انرژی‌های برتر قوی‌تر باشد و برگ‌های بازی را تغییر دهد؛ اشک ابلیس را بر زمین جاری کند، تاریکی را به قدم زدن بر آن وا دارد... و دخترک بر تن ماه برقصد!

 

پیوست‌ها

  • IMG_۲۰۲۳۰۸۱۲_۱۴۱۷۳۶.jpg
    IMG_۲۰۲۳۰۸۱۲_۱۴۱۷۳۶.jpg
    351.7 کیلوبایت · بازدیدها: 553
آخرین ویرایش:

حنا نویس

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
3,909
6,500
مدال‌ها
3
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png

"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما

|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
652
13,201
مدال‌ها
2
مقدمه:​

بانوی من... چشم‌هایت، این جنگل‌های بارانی را
بدون من از خواب مرگ بر عاشقان دوزخیت باز نکن!
اگر همه‌ی مُردن‌هایت را هم دوباره زنده شوی
قَسم بر آتش، آنقدر با همه‌ی مرگ‌ها خواهم زیست،
آنقدر دوباره و دوباره تو را خواهم کُشت؛
تا مگر یک‌ روز صرفاً برای من زندگی کنی!
من چون بتی از معابد اساطیری، پرستشت می‌کنم.
تا اولین ابلیسی باشم که خدای کوچکی دارد
که بر تن خاکی آن سجده کرد.
تا تاریکی بداند دخترک را باد برد!
#ساناز_هموطن
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
652
13,201
مدال‌ها
2
پارت۱

(فصل اَول)


صدای ناقوس رُعب‌آور و منحوسِ قدرت‌های اَهریمنی در تمامی ماوراء طنین‌‌اَنداز شد!
این ناقوس تنها برای فرا خواندن قدرت‌ها و اَبَر اهریمنان دنیای ماوراء به‌صدا در می‌آمد و حاوی اَخبار فوری و فوق‌ محرمانه‌ای برای پادشاهان و سران قدرتمند قبایل ماورائی بود.
با شنیدن این ناقوس، قدرت‌های برترِ هر قبیله و سرزمینی در ماوراء، باید در اَسرع‌ وقت خود را به‌محل گردِهمایی این اَبر اهریمنان در سرزمینی به نام «آرماگدون» در دنیای ماوراء می‌رساندند.
آرماگدون، سرزمین حِصار شده با قدرت برترین اَبر اهریمنان ماورائی محسوب میشد که در دروازه‌ی ورودی آن انرژی مغناطیسی عظیمی در جریان بود که با وارد شدن قدرت‌های بزرگِ قبایلِ سرزمین‌های ماوراء در این مکان، تمام قدرت‌های برتر و اهریمنیشان جذب این حصار مغناطیسی میشد و دیگر هیچ موجودِ ماورائی توان قدرت‌نمایی و استفاده از انرژی‌های برتر خود را در آن محل نداشت!
لذا از آرماگدون برای خَلْعِ قدرت و قضاوت، گاه تنبیهِ موجودات اهریمنی که قوانین ماورائی را نقض می‌کردند و در این مکان ضعیف و انرژیشان به حد پایین می‌رسید، استفاده میشد.
در ماوراء برای حفظ تعادل و تک قطبی نشدن بین قدرت‌ها و اَهریمنان، قوانینی وجود داشت. تا یک قدرت برتر نتواند بر دیگر قدرت‌ها غالب شود و آن‌ها را نابود کند. گاه اهریمنان برای حفظ موجودیت خود مجبور به اتحاد با یکدیگر بر علیه قدرت مهاجم می‌شدند.
در آرماگدون تنها اَبَر اهریمن و بزرگ آن‌ محل به همراه چند نماینده از انواع اَبَر قدرت‌های ماورائی که مورد اعتماد اَبر خدایان بودند به همراه نگهبانان سرزمین آرماگدون، حق استفاده از نیروی اَهریمنی برتر خود را داشتند تا به مواقع ضروری بتوانند قدرت‌های خاطی را کنترل کنند.
***
«فِرانک»، مخمور و نَشئه* از خوردن خون برده‌ای که بی‌جان با چشمانی باز کف اتاقی تاریک و بزرگ افتاده بود از شنیدن ناقوس آرماگدون با تعجب به «دِیمن» نگریست!
- باز چه خبره، چی شده؟
دِیمن لبخند مرموزی بر لب نشاند. محتویات جامی که در دست داشت را تا تَه سر کشید و به گوشه‌ای پرتاب کرد. پاهایش را که بالای میز روی هم انداخته بود، زمین گذاشت و از روی صندلی بزرگِ چرمی سیاه رنگ بلند شد. موهای سیاه و بلندش را از روی شانه‌هایش کنار زد و آرام و تِلو‌خوران به‌سمت فِرانک که شمشیر بر کمر بسته، روی صندلی چرمی دیگری لم داده بود، رفت و دستش را به‌سمت او دراز کرد!
- همیشه دوست داشتم با ریتم این ناقوس گوش‌خراش برقصم؛ افتخار میدی؟
فِرانک بلند خندید و دست دِیمن را گرفت. دِیمن کشید و بلندش کرد و هر دو با لودگی با ریتم تک‌تک ناقوس شروع به رقصیدن کردند و با سرخوشی بلند‌بلند می‌خندیدند.
فِرانک به چشمان حیله‌گر و وحشی دِیمن خیره شد.
- فکر کنم باید بری، هر چی زدیم پرید!
دِیمن ابروها و شانه‌هایش را هم‌زمان بالا انداخت.
- حالم از همه‌شون به‌هم می‌خوره. با این فراخوان همه‌ی اون‌هایی که توی لیست تجزیه* گذاشتمشون در آرماگدون جمع میشن.
فِرانک سیگاری روشن کرد، پُک عمیقی زد و دست دِیمن داد.
- چه اهمیّتی داره، تو قدرت تاریکی هستی. بالاتر از سیاهی رنگی نیست، هست؟
دِیمن لبخند کمرنگی زد.
- این‌جوری که تو حساب‌ کتاب می‌کنی، بهترِ تو جای من بری!
فِرانک به شمشیرش اشاره کرد.
- من جنگجوی توام. هرجا وقت کُشتار و قتل‌عام باشه من پیش‌ قدمم. اما محفل اهریمنان و قدرت‌های جهنمی، اَبر اَهریمن تاریکی چون تو رو می‌خواد. همه‌ی اون‌ها روی هم، انگشتِ کوچیک توام نمی‌شن. تو خدای مکر و حیله‌ای دِیمن. وقتشه پادشاهیت رو در ماوراء تثبیت کنی و درس خوبی به قدرت‌هایی بِدی که عَلیهِت توطئه کردن و مانع به تخت نِشستنت شدن.
دِیمن چشم‌های آبی‌_طوسی خود را ریز کرد و پُک سنگینی به سیگارش زد.
- شرط می‌بندم ضربه‌ی آخرم به طبیعت، اَبَر اَهریمن‌ها رو به‌هراس انداخته. این فراخوان بی‌ارتباط به گرفتن اَراضی اَخیر از طبیعت نباید باشه؛ انتظارش رو داشتم.
فِرانک در چشمان عسلی مایل به سبزش هاله‌ای از نگرانی نشست و دستی در موهای بلندِ خرمایی‌ــ‌طلاییش کشید.
- دِیمن، نکنه باز انگشت توی سوراخ زنبور کرده باشی. چند سال پیش هم که یک‌ سوم آب‌های طبیعت رو خشک و تاریک کردی، قدرت‌های بزرگ به‌هراس افتادن و از ترس پیش‌روی‌های تو و نابودی خودشون به طبیعت کمک کردن، کُشنده‌ای رو آماده کنه تا تو نتونی به تخت سلطنت بشینی.
دِیمن ته سیگارش را زیر پایش له کرد و لبخند مرموزی بر لب نشاند!
- اوف، چه شود! یه کُشنده‌ی دیگه.
دِیمن بوسه‌ای آرام از پشت سر فِرانک روی موهای او‌ گذاشت و با لذت دهانش را به گوش او نزدیک نمود.
- نگران نباش من فرزند تاریکیم، همه‌ی کائنات روزی در تاریکی من بلعیده خواهن شد!
دِیمن به‌سمت درب خروجی اتاق تاریک رفت و از قصد قدم بر روی مُچ پای بَرده‌ی بی‌جانِ کف تالار گذاشت و طوری پایش را روی مُچ پای او فشار داد که صدای شکستن استخوان‌هایش داخل اتاق پیچید! سرخوشانه، دست راستش را بالای سرش چرخاند!
- این صدا رو دوست دارم.
دِیمن بی‌تفاوت از درب خارج شد! فِرانک با نگاه تحسین برانگیز، رفتن دِیمن را تماشا نمود. لبخندی بر لب نشاند.
- تو دیوونه‌ترین پادشاه ماوراء میشی.

{پینوشت:
نشئه* به معنای سرخوشی که با عنوان نشئگی نیز ممکن است مطرح شود، یک وضعیت ذهنی و عاطفی است که در آن شخص احساس خشنودی، شادی، هیجان و لذت دارد.

تجزیه* به معنای تفکیک، جداسازی، مجزاسازی، انفصال، تحلیل، تفریق، تقسیم، تفکیک کردن، جزء جزء شدن، آنالیز کردن و از هم پاشیدن می‌باشد.}

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
652
13,201
مدال‌ها
2
پارت۲

در سرزمین آرماگدون، همه‌ی قدرت‌های برتر اَهریمنی از سرزمین‌های مختلف ماوراء با شنیدن صدای زنگ ناقوس فراخوان در محل دادگاه مانندی در تالاری بزرگ جمع شده بودند. همهمه‌ای از کنجکاویِ علت این فراخوان بین آن‌ها افتاده بود!
با ورود دِیمن به داخل تالار بزرگ دادگاه، کم‌کم همه سکوت کردند و با اشاره‌ی رئیس دادگاهِ آرماگدون، «کاساندان»، اهریمن هزاران ساله، هر قدرت ماورائی پشت میز‌های هلالی شکل چسبیده بِه‌هَم روی صندلی‌هایشان قرار گرفتند.
کاساندان هم پشت میز بلند خود روبه‌روی حُضار روی صندلی بزرگش جُلوس* کرد. از زیر کلاه بزرگِ رَدای خاکستری رنگش که تمام صورتش را پوشانده بود، حُضارِ در دادگاه را از زیر نظر گذراند و چوب‌دستیِ بلند و جادوئی‌اش را که از تجزیه و تسخیر قدرت‌های اهریمنی و جادوئی نیروی عظیمی داشت، کنارش به میز تکیه داد.
نگاهش را روی دِیمن که با بی‌خیالی پاهایش را روی هم بالای میزِ مقابلش گذاشته بود و داشت سیگاری روشن می‌کرد ثابت کرد. کاساندان خشمگین با انرژیِ دستش از همان فاصله‌ی دور از روی صندلی‌ای که نشسته بود، سیگار دِیمن را از بین لبانش بیرون کشید به زمین پرتاب کرد.
- لُرد دِیمن، اینجا آرماگدونه! فراموش نکن که هیچ اهریمنی در این مکان قدرتی برای استفاده نداره؛ پس تو هم قدرتی نداری که بخوای با اون سرکشی کنی و نظم جلسه‌ی دادگاه رو‌ به‌هم بزنی. اگه تابع مقررات این مجلس نباشی باید با بخشیدن قدرت‌های زیادی از تاریکیت، غِرامت* بی‌احترامی به قوانین دادگاه رو بدی.
دِیمن دستانش را به علامت تسلیم باز کرد و پاهایش را از روی میز زمین گذاشت و پوزخندی زد!
- اما همیشه که در آرماگدون نمی‌شه نگهم داشت، میشه؟
کاساندان با کف دستش محکم روی میز کوباند و فریاد خشمگینی زد:
- داری تهدیدم می‌کنی؟
دِیمن با همان لبخند تمسخرآمیزش شانه بالا انداخت.
- نه سؤال بود، آروم‌ باش.
کاساندان از دِیمن روی برگرداند و سعی کرد آرامش خودش را در مقابل خونسردی او به‌دست بیاورد. به صندلی خالی‌ای اشاره کرد و از مشاورش که کنارش ایستاده بود پرسید:
- «اُلیوِر»، اون جای خالیِ کدوم قدرته؟
اُلیور کمی با سر تعظیم کرد.
- قربان جناب «لوسیفر» حضور ندارن.
کاساندان کلافه و خشمگین از جایش برخاست.
- مگه میشه پادشاه ماوراء فراخوان رو نشنیده باشه! فوری با اون ارتباط بگیر، باید خودش رو به این مجلس برسونه.
اُلیور کمی به گوش کاساندان نزدیک‌تر شد.
- اما قربان، می‌دونین جناب لوسیفر مدتیِ از قصرشون خارج نشدن و با هیچ قدرتی مراوده‌ای* نداشتن و از مسئولیت پادشاهی ماوراء شونه خالی می‌کنن؛ وظایف نظارت بر امور ماوراء رو هم بر عهده فرد دیگه‌ای از قبیله‌ی خودش گذاشته.
کاساندان خشمگین در حالی‌که از انرژی خشم او هاله‌ی آتشینی دورش هُویدا شد با تحکم به اُلیور دستور داد:
- بفرست دنبال اون، باید اینجا حضور داشته باشه.
کاساندان با نگاه شماتت‌باری به دِیمن ادامه داد:
- تموم نااَمنی‌ها و چپاول‌های گاه و بی‌گاه به بقیه سرزمین‌ها از کم کاری و بی‌کفایتی پادشاه ماوراءست که از زیر بار مسئولیتش شونه خالی کرده. عجله کن شوالیه‌های آتشین رو به قصرش بفرست. اگه از اومدن اِمتناع کرد با قدرت شمشیرهای آتشین مُجاب به اومدنش کنن!
اُلیور تعظیم کرد و به‌سرعت از تالار دادگاه خارج شد و باز هَمهَمه‌ای کل تالار را در بر گرفت!

{پینوشت:
جلوس* کردن به معنای نشستن می‌باشد
.

غرامت* به معنای تاوان، جبران، جریمه، خسارت، ضرر، عذاب و مشقت می‌باشد.

مراوده* به معنای نشست و برخاست کردن، هم‌صحبت شدن و ملاقات کردن می‌باشد.}

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
652
13,201
مدال‌ها
2
پارت۳

دقایقی بعد از بیرون رفتن اُلیور میان هَمهَمه‌ی حاضرین، او همراه «آیزاکرا» به تالار دادگاه بازگشت.
آیزاکرا مرد میان‌سال و خوش‌چهره با موهای جو_گندمی، کت بلند و شلوار اتو شده‌ی سیاه رنگ، جلیقه‌ای خاکستری که روی پیراهن جنس ساتن مرغوبش به رنگ مشکی پوشیده بود در حالی‌که عصای طلائیِ سر اژدها در دست داشت با عجله پشت سر اُلیور وارد دادگاه شد، روبه‌روی کاساندان ایستاد و تعظیم کرد.
کاساندان خشمگین او را براندازی نمود.
- باز لوسیفر از اومدن سر باز زده و تو رو فرستاده، «اَرباب»؟
آیزاکرا مشهور به ارباب از قبیله‌ی آتش و نسل لوسیفر با احترام سر خم نمود.
- نه قربان! ایشون از اومدن سر باز نزدن. اما تأخیری خواهند داشت. من رو جای خودشون فرستادن که دیر رسیدنشون رو حمل بر سرپیچی از اومدن به فراخوان ندونین. ایشون هم خودشون رو به جلسه‌ی دادگاه می‌رسونن.
کاساندان نفس بلندی کشید و خشم خودش را مهار نمود. با دست به ارباب اجازه‌ی نشستن داد و پشت میزش برگشت. ارباب در حالی‌ که زیرچشمی به نیشخندِ دِیمن نگاهی انداخت، روی صندلی خالی لوسیفر جلوس کرد.
کاساندان صاف‌تر و عصا قورت داده خودش را بر صندلیش جابه‌جا نمود و سعی کرد صدایش بلندتر و‌ رَساتر باشد.
- ما شما رو اینجا جمع کردیم که بدونین اَبَر اهریمنان سخت از کارهای بدون فکر شما و هَرج‌‌ و مَرج ماوراء عصبانی هستن. هیچ‌کدوم از شماها به وظایف خودتون به‌خوبی عمل نمی‌کنین. بی‌قانونی و نادیده گرفتن مقررات ماوراء رو از حد گذروندین. از بین بردن بی‌وقفه‌ی مردمان سرزمین‌های روشن و آبادِ ماوراء، سرزمین‌های ما رو هم با خطر جنگ و تخریب روبه‌رو کرده. قدرت‌های سفید علیه ما متحد شدن و از نیروهای برترشون طلب رویارویی با قدرت‌های اهریمنی رو دارن!
باز هَمهَمه‌ای بین حُضار در گرفت؛ اَبر قدرت جهنمی‌ای با کِبر و غرور از جایش برخاست.
- جناب کاساندان آیا ما باید از قدرت‌های سفید بترسیم؟ خوب بزارین با ما رو در رو بشن. در این میون با ایجاد جنگ و خون‌ریزی، اون‌ها هستن که متضرّر خواهن شد و ما می‌تونیم تموم سرزمین‌های روشنی رو تسخیر کنیم!
کاساندان خشمگین دوباره روی میز کوبید تا هَمهَمه را ساکت کند.
- «سیمارن»، اگه بنا باشه مقررات ماوراء نادیده گرفته بشه و همه‌ی سرزمین‌های آباد نابود و مردمان اون‌ها کُشته بِشن، تعادلی برای ادامه‌ی حیات ما قدرت‌های اهریمنی هم نمی‌مونه. سرزمین‌های ما برای ادامه‌ی حیات و استفاده از خدمه به انرژی‌های روشن نیاز داره. خود شماها در نبود تعادل و قانون به‌ جون هم میفتین. در همه سرزمین‌ها جنگ و کُشتار بیداد می‌کنه؛ کل ماوراء تک قطبی میشه و یه قدرت برتر بقیه قدرت‌ها رو می‌بلعه!
کاساندان نگاهش را روی چهره‌ی زیبا و‌ پُر تَمسخُر دِیمن ثابت کرد و با اشاره به او ادامه داد:
- همین قدرت تاریکی به شما رحم نخواهد کرد!
همه‌ی قدرت‌ها با هَمهَمه به‌سمت دِیمن نگاه کردند؛ دِیمن بلندبلند به خنده افتاد!
- کاساندان من رو احضار کردی که بقیه رو به‌ جونم بندازی؟
کاساندان عصبانی انگشت اشاره‌اش را به‌سمت دیِمن نشانه رفت.
- توئه لعنتی اگه پا روی دُم طبیعت نمی‌ذاشتی و بانوی منتخبش رو نمی‌کُشتی، الان لوسیفر هم از مسئولیت‌هاش شونه خالی نمی‌کرد که ماوراء بدون پادشاه بمونه.
دِیمن پوزخند تمسخرآمیزی زد.
- ببخشین که کُشنده‌ی خودم رو کُشتم! نمی‌دونستم شیاطین هم عاشق میشن و جناب لوسیفرتون قلبشون جریحه‌دار میشه، عُزلت* نشینی برمی‌گزینن!
دِیمن جد‍‌ّی و خشمگین حالت تهدیدی به خود گرفت!
- من فرزند تاریکیم. من برتر از هر قدرت آتشینیم که شماها با دسیسه‌ی کُشنده برای من به‌جای من بر تخت پادشاهی نشوندین. همون موقع هم اشتباه خودتون بود که موجود احساسی و ضعیفی مثل لوسیفر رو به عنوان پادشاه ماوراء به سلطنت رسوندین. شماها هراس داشتین تاریکی تعادل ماوراء رو به‌هم بزنه؛ الان با تعادلتون به کجا رسیدین؟ کجاست پس پادشاه برگزیده‌تون؟ پادشاهی ماوراء تنها برازنده‌ی تاریکیه، نه لوسیفر از قبیله‌ی آتش که با دیدن یه زن دست و پاش لرزید و کلی باج به قبیله‌ی طبیعت داد؛ بعد از مرگ اون زن هم مدت‌هاست گوشه‌نشین شده! جای ترس از نیروهای برتر روشنی و خشمِ اَبَر اهریمن‌ها، پادشاهی من رو اعلام کنین تا تموم قدرت‌های سفید رو به خدمت قدرت‌های اَهریمنی دربیارم و خاک سرزمین‌های اون‌ها رو به توبره بکشم. تا کی می‌خواین منتظر لوسیفر دل‌شکسته‌تون بشینین؟ قدرت برتر منم، من!
درب تالار دادگاه هم‌زمان با آخرین کلمه‌ی دِیمن باز شد و مرد میان‌سال و زیبارویی با چشمانی سبز تیله‌ای که گاه به آبی هم متمایل میشد با نگاهی نافذ و موهایی بلندِ طلائی که تا گودی کمرش ریخته بود با لباسی فاخر و جواهرنشان وارد شد.
لوسیفر قدم به درون تالار گذاشت و با خم کردن سر با نهایت اَدب به کاساندان به آرامی تعظیم نمود و با صدای زیبا و گوش نوازش به‌سمت دِیمن روی چرخاند.
- می‌دونی که مدّعی سلطنت بر ماوراء، نباید کُشنده‌ای داشته باشه.
لوسیفر لوحی را از داخل لباس بلند و فاخرش در آورد و‌ رو به حُضار گرفت!
- قدرت‌های برتر سفید از من خواستن این تقاضانامه‌ی طبیعت رو که به ثبت رسیده و موافقت اهریمنان رو هم گرفتن به آرماگدون بیارم. از همه حضار و ریاست محترم دادگاه برای تأخیرم عذرخواهی می‌کنم.
لوح که همان نامه‌ی دستوری در ماوراء بود، جنسی فایبرگلاس* داشت و نوشته‌ها بر روی آن حک می‌شدند را به اُلیور سپرد و او نزد کاساندان برد.
کاساندان بعد از دقیق خواندن لوح در میان حیرت بقیه، نگاهش را به دِیمن خیره نگه داشت و به آرامی سری از تأسف تکان داد.
- باز هم با درخواست کُشنده‌ی تو موافقت شده! چرا بدون اجازه و اعلام به فتح اراضی طبیعت رفتی؟!
دِیمن کلافه و عصبانی از پشت میزش پایین پرید و مقابل کاساندان خشمگین ایستاد!
- که چی؟ باید بترسم از کُشنده‌ای دیگه؟ مگه قبلی رو به مرگ شَنیع* نکُشتم؟
دِیمن با نگاه پر غروری به لوسیفر خیره شد! لوسیفر از خشم دندان‌هایش را روی هم فشار داد و دستانش را مُشت کرد اما خونسردی را در نگاهش از دست نداد.
کاساندان با خشم بر سر دِیمن فریاد زد:
- لرد دِیمن، تو مدّعی سلطنت بر ماوراء هستی اما تا کُشنده داشته باشی، ‌چطور میشه به عنوان پادشاه ماوراء برگزیده بشی؟
دِیمن نگاه پر نفرتی به خود گرفت!
- مسخره‌ست؛ واقعاً مسخره‌ست! باز هم همون دسیسه رو تکرار کردین تا من بر تخت سلطنت نشینم! بسیار خُب، بزارین تاریخ تکرار بشه، بگو اون کُشنده کیه و کجاست تا همین الان قلب اون‌‌ رو براتون به پیشکِشی بیارم تا ببینم دیگه بهونه‌تون برای منع من از سلطنت بر ماوراء چیه؟
لوسیفر آرام چند قدم به‌سمت دِیمن برداشت.
- این‌بار فرق داره. قوانینی داره کشتن اون منتخب طبیعت! نمی‌تونی بهش حمله‌ی مستقیم کنی. باید مثل یه بازی غیر مستقیم پیش بری؛ یه حرکت تو یه حرکت اون، مثل بازی شطرنج بدون تقلّب در بازی. اگه هر گونه زرنگی و تقلّبی بخوای انجام‌ بدی، باید از قدرت‌های تاریکت غرامت بدی! شاید این‌بار تاریخ برای تو جور دیگه‌ای رقم بخوره!
دِیمن لبخند کثیفی بر لب نشاند و چشمان موذیش را بر چشمان پُر کینه‌ی لوسیفر دوخت.
- با‌ «سیلویا» هم قبل مرگش زیاد بازی کردم!
لوسیفر خشمگین به‌سمت دِیمن حمله‌ور شد که نگهبانان آتشین دادگاه به سرعت با نیزه‌های آتشین سر راه لوسیفر را بستند و او را در میان نیزه‌ها نگه داشتند!
کاساندان پُر غضب با قدرت دستش انرژی‌ای به‌سمت دِیمن که آماده‌ی حمله بود، فرستاد و با ضربه‌ی قدرت او که به زیر گلویش زد، دِیمن با سرعت روی هوا بلند و به‌شدت به عقب پرتاب شد با برخورد به میزها به زمین افتاد!
ارباب با عجله خودش را به لوسیفر رساند و ازش خواهش کرد آرام باشد و نگذارد دِیمن با سخنان آزار دهنده‌اش زخم کهنه‌ی او را باز کند.
کاساندان که هاله‌ی آتشین خشمش دور بدن او ظاهر شده بود، چوب‌‌دستی پر قدرتش را به‌حالت تهدید به‌سمت هر دو گرفت.
- اگه بخواین نظم دادگاه رو به‌هم بزنین و قوانین آرماگدون رو زیر پا بزارین، هر دوی شما رو به جهنم اهریمنان تبعید می‌کنم؛ فهمیدین؟
لوسیفر آرام دستانش را بالا برد و سر فرود آورد و دِیمن هم خودش را همان‌طور که بر زمین افتاده بود، عقب کشید و به میزی از تالار تکیه داد؛ قُلنج گردنش را شکاند.
- من فرزند تاریکیم و‌ هیچ قدرتی نمی‌تونه از تاریکی من در امان باشه. هر بازی می‌خواین راه بندازین، هر کُشنده‌ای می‌خواین بیارین. من با همین بازی مسخره تمومش می‌کنم و اون‌ رو‌ به مرگ شَنیع خواهم کُشت و همه باید پادشاهی من رو بر ماوراء بپذیرن!

{پینوشت:
عُزلت به معنای انزوا، تجرد، تنهایی، کناره گیری، گوشه گیری و گوشه نشینی می‌باشد.

فایبرگلاس* نوعی پوشش از ترکیب مواد نفتی و پشم شیشه است. ویژگی عمده این مصالح سبک بودن، استحکام بالا و تولید آن‌ها به اشکال مختلف است.

شنیع* به معنای با شرارت بي پايان، بي‌رحم، ستمگر، زشت، شرير، ظالم، فجيح، تأثرآور، نابکار، بدکار و ناهنجار می‌باشد.}

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
652
13,201
مدال‌ها
2
پارت۴

کاساندان
مجدّد با دقّت لوح را خواند و این‌بار با لحن آرامی، دِیمن را خطاب قرار داد.
- اگه بخوای بازی رو شروع کنی و قلب کُشنده‌ت رو بیاری، زمان زیادی باید صبر کنی! همون‌طور که جناب لوسیفر گفت، این‌بار نمی‌تونی حمله‌ی مستقیم داشته باشی و تا سن بلوغ کُشنده‌ت باید صبر کنی!
دِیمن با خشم از زمین بلند شد.
- این چه بازی مسخره‌ایِ که راه انداختین! شماها فقط می‌خواین زمان بخرین تا سلطنت من رو به تعویق بندازین. اگه کُشنده‌ای هست بگو کیه و کجاست؟ الان چند سالشه که من تا بلوغ اون باید صبر کنم؟!
کاساندان لوح را به‌سمت دِیمن گرفت.
- بیا بگیر خودت قوانین بازیت رو بخون. ستاره‌ی طالع اون کُشنده هنوز شکل نگرفته و تا جایی که طبیعت بتونه تا سن بلوغش اون‌ رو از دید تو پنهون نگه می‌داره تا نتونی قبل شروع بازی آسیبی بهش برسونی.
دِیمن غضب‌آلود لوح را گرفت، چشمانش را ریز کرد و دقیق آن را خواند، پوزخندی زد!
- حالا من باید برای شروع این بازی معطل زاییده شدن کُشنده‌م باشم تا بلوغش هم بفرستیدم دنبال نخود سیاه، نه؟! این خیلی مسخره‌ست! من این قوانین رو نمی‌پذیرم. هرجا باشه پیداش می‌کنم و در نطفه نابودش می‌کنم.
کاساندان جدی و خشن دوباره تأکید کرد.
- تو این کار رو نمی‌کنی. حداقل باحمله‌ی مستقیم اون‌ رو نباید بُکشی؛ فهمیدی؟
دِیمن لبخند تمسخرآمیزش را همچنان بر چهره داشت.
- بله خیلی وقتِ فهمیدم؛ همه‌ی شما از سُلطه‌ی تاریکی بر ماوراء، بیم و وحشت دارین. اما من صبر زیادی دارم و بالاخره همه‌ی قدرت‌های اهریمنی باید برتری تاریکی بر ماوراء رو‌ بپذیرن.
کاساندان بی‌تفاوت به تهدیدات دِیمن، سعی کرد بحث با او‌ را تمام کند.
- در هرحال نمی‌تونی از حکم ثبت شده سرپیچی کنی؛ صبور باش تا کُشنده‌ت رو نابود کنی.
کاساندان روی بر لوسیفر ادامه داد:
- جناب لوسیفر از وقتی شما از مسئولیت‌هاتون شونه خالی کردین، ماوراء گرفتار بی‌قانونی و هَرج‌ و مَرج شده. تعادل بین قدرت‌ها داره از بین میره. با واگذاری تاج‌ و تختِ پادشاهی شما به تاریکی، شاید اوضاع سر و سامان بیشتری می‌گرفت. اما با این دستور جدید تا نابودی اون کُشنده، لُرد دِیمن نمی‌تونه فعلاً جایگزین شما بشه. اما شما باید تا تاجگذاری قدرت جدید، غرامت این بی‌مسئولیتی رو خودتون تقبل کنین.
لوسیفر با همان رفتار متشخصانه خودش به نشانه ادب کمی صورتش را به پایین متمایل نمود.
- من متأسفم از وضع پیش اومده. اما من از همون چند مدت پیش اعلام کردم توان ادامه‌ی این مسئولیت رو ندارم. شما و قدرت‌های اهریمنی اصرار بر ادامه‌ی سلطنت من داشتین! اما من رو باید عفو کنین جناب کاساندان، من از بازگشت به این مسئولیت معذورم.
کاساندان عصبانی با تأسف سری تکان داد.
- ما پادشاهی شما رو برای تعادل ماوراء قبول داشتیم‌. اما می‌دونیم دیگه صبر کردن و تعلّل جایز نیست. بهتره قدرت پادشاهی ماوراء رو تا به تخت نشستن لُرد دِیمن، به قدرت برتر قبیله‌ی دیگه‌ای انتقال بدیم.
کاساندان روی بر دیگر اَبَر قدرت‌های حاضر در دادگاه نمود.
- آیا شما به رأی‌گیری و انتخاب پادشاه جدید تا آمادگی لُرد دِیمن برای سلطنت، موافقین؟
از میان هَمهَمه‌ی قدرت‌های حاضر در دادگاه، نام «دِویل»، اَبَر اهریمن شیطانی و جهنمی، شنیده میشد که دیگر قدرت‌های اهریمنی او را برای جانشینی اَصلح‌تر می‌دانستند. کاساندان دستانش را بالا برد و بقیه را به سکوت فراخواند.
- بسیار خُب، لُرد دِویل، قیام* کنین.
دِویل ابلیس جهنمی که کلاه رَدای سُرخش صورتش را پوشانده بود، آرام از جایش بلند شد و باقی قدرت‌ها از هیبت جهنمی او سر تعظیم فرود آوردند!
کاساندان با احترام او را خطاب قرار داد.
- لُرد دِویل، آیا حاضرین پادشاهی ماوراء رو بر عهده بگیرین؟
دِویل با کمی مکث از زیر کلاهِ شنل سرخ رنگش، سرش را به علامت نفی به چپ و راست تکان داد!
- من معذورم!
هَمهَمه‌ای دوباره بلند شد و این‌بار دِویل با صدای اعجازآورش و گفتن، (اما... .) دیگران را به سکوت وا داشت!
- اما پیشنهاد من برای این مقام، دست پرورده‌ی خود جناب لوسیفر هستن. بهتره پادشاهی از همین قبیله ادامه پیدا کنه. این قبیله به‌خوبی تا الان تونستن تعادل ماوراء رو حفظ کنن.
کاساندان با حیرت پرسید:
- دست پرورده‌ی جناب لوسیفر؟!
دِویل هم‌‌زمان چشمانش را بست و‌ سرش را هم به پایین خم‌ کرد.
- بله، ارباب دو پسر دارن؛ «آمیدان» و «آمیران» که از نواده‌های جناب لوسیفر هستن.
دویل لحظات کمی مکث کرد و بُهت لوسیفر را ارزیابی نمود!
- جناب آمیدان پسر بزرگ ارباب از بانو «کارمینای» پریزاد جوانی مقبول هستن. جناب لوسیفر پدرخونده‌ی ایشون از بدو تولد با تعالیم خودشون جناب آمیدان رو رشد دادن!
کاساندان نگاه تحسین برانگیزی به ارباب نمود!
- آفرین بر شما که تونستین نسل مقبولی از خودتون به‌جا بزارین. دو پسر از نسل قدرت بزرگی چون جناب لوسیفر، تحسین برانگیزه!
دِویل به نگاه نگران لوسیفر خیره شد.
- البته پسر کوچیک‌تر ارباب، آمیران از هم‌پیمان فعلی ایشون بانو «ماگنولیا» از قبیله‌ی خون‌آشام‌ها هستن.
کاساندان نیز به چشمان نگران لوسیفر نگریست!
- چرا نگرانین جناب لوسیفر؟! نکنه نمی‌خواین حالا که خودتون قصد کناره‌گیری دارین از نواده‌هاتون هم برای این مسئولیت استفاده بشه؟
لوسیفر موقّر پاسخ داد:
- لُرد دِویل به خاندان و قبیله‌ی من لطف دارن. اما پسرخونده‌ی من آمیدان با اجازه‌ی من رشد داده شده و سال‌های عمرش رو از کودکی آغاز کرده؛ ایشون هنوز جوانی کم تجربه هستن و برای پذیرفتن این مسئولیت آمادگی لازم رو ندارن.

{پینوشت:
قیام* به معنای به‌پا خواستن می‌باشد.}

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
652
13,201
مدال‌ها
2
پارت۵

دِویل
دوباره با اصرار لوسیفر را خطاب قرار داد:
- بسیار خُب، شما نواده‌های دیگه‌ای هم دارین از بین اون‌ها پادشاهی معرفی کنین. اَرباب یه برادر و یه خواهر هم دارن که از نسل ایشون هم دارای نواده هستین.
لوسیفر خنده‌ی عصبی زد.
- چه اصراری دارین لُرد از نسل من پادشاهی ادامه پیدا کنه؟! این همه اَبَر قدرت اهریمنی اینجا حضور دارن که هر کدوم به‌خوبی از عهده‌ی این مسئولیت بَرمیان.
دِویل با تحکم پاسخ داد:
- چون شما غرامت این افسار گسیخته‌گی و هَرج‌ و مَرج رو باید تقبل کنین.
کاساندان هم با سر حرف دِویل را تأیید کرد!
- شما جناب لوسیفر نمی‌تونین بیشتر از این از مسئولیتتون شونه خالی کنین. تا بازگشت پادشاه تاریکی، این مسئولیت با شماست. خودتون نمی‌خواین ادامه بدین، اعتراضی نیست. اما شما نسل مقبولی برای پادشاهی دارین. باید از بین اون‌ها به انتخاب خودتون، پادشاهی بر ماوراء معرفی کنین.
لوسیفر به‌سختی خشمش را فرو خورد. با سر پذیرفت و سکوت کرد. کاساندان با صدایی رَسا اعلام کرد:
- پس پادشاهی ماوراء از قبیله‌ی آتش ادامه پیدا می‌کنه. امیدوارم هرچه زودتر این بی‌قانونی‌ها خاتمه پیدا کنه و ماوراء به تعادل قبل برسه.
کاساندان خطاب به لوسیفر ادامه داد:
- لطفاً به محض آمادگی هر یک از نواده‌هاتون برای انتقال قدرت پادشاهی، اون‌ رو به آرماگدون معرفی کنین.
سپس کاساندان روی کرد به دِیمن که با سکوت مرموزی به صحبت‌های دِویل می‌اندیشید!
- شما هم لُرد دِیمن، لطفاً خراب‌کاری جدید راه نندازین و با دقت قوانین شروع بازی رو رعایت کنین. نباید بهونه‌ای دست طبیعت و نیروهای روشنی بدیم که غرامت سنگینی از همه‌مون بگیرن.
دِیمن نگاه پُر کینه‌ای به لوسیفر انداخت!
- بسیار خُب، پادشاهی رو از این نسل ادامه بدین. اما با تاجگذاری من چه خود لوسیفر چه نسل و نواده‌هاش باید به تاریکی سر تعظیم فرود بیارن.
دِیمن با خشم از تالار خارج شد! با رفتن او باقی قدرت‌ها هم‌ با اجازه‌ی کاساندان با اعلام ختم جلسه، برای خروج از صندلی‌هایشان برخاستند. لوسیفر نگران به ارباب نگاه کرد!
دِویل خودش را کنار لوسیفر رساند و کلاه شنل سرخ رنگش را از چهره‌اش کنار زد؛ گیسوان مجعد* خاکستری‌_طلایی‌اش بر شانه‌هایش ریخت و چشمان کهربائی رنگش را ابلیس‌وار ریز کرد.
- جناب لوسیفر اگه مشکلی هست برای انتخاب جانشینتون، شاید اگه من بدونم، بتونم کمکی کنم؟
لوسیفر با نگاه تهدیدآمیزی به دِویل نگریست!
- گویا آمیدانِ من‌ رو خوب می‌شناسین؟! چه چیزی باعث کنجکاوی شما و تحقیق درباره‌ی پسرخونده‌ی من شده؟
دِویل با جدّیت چشمانش را در نگاه تهدیدوار لوسیفر ثابت کرد.
- فقط کنجکاو بودم پسر بانو کارمینا پریزاد که در دامان ابلیسی چون شما پرورش یافته، این شایعات رو شنیده که مادرش به دستور پدرخونده‌ش به‌دست پدرش ارباب، کشته شده؟!
ارباب به وضوح رنگ چهره‌اش به سیاهی رفت و سر اژدهایی شکل عصایش را محکم فشرد!
لوسیفر دستانش را طبق عادت پشت کمرش روی هم گذاشت و با اُبهت‌تر سی*ن*ه به سی*ن*ه‌ی دِویل ایستاد‌. کمی سرش را با غرور بالا گرفت در جواب جمله‌ی توهین‌آمیز دویل، پوزخند ابلیس‌واری به او زد.
- پس شما هم مثل خاله‌ زنک‌ها و ندیمه‌های بیکار قصرها، عادت به دامن زدن به شایعات دارین؟! قبیله‌ی من از آتشِ، آتشِ جهنمی! پسر من آمیدان هر چقدر هم پریزاد باشه از نسل منه؛ از آتش جهنم! ابلیس هرگز ذات خودش رو رها نمی‌کنه. این‌ رو‌ اهریمنی مثل شما باید خوب بدونه! اگه من جای شما بودم ابلیسی چون آمیدان رو برای سلطنت بر ماوراء پیشنهاد نمی‌دادم! حتماً کنجکاویتون اونقدری شما رو پیش برده که فهمیده باشین، ستاره‌ی طالع آمیدان طبق پیشگویی‌های «انجمن آکاریستا» پر نورترین ستاره‌ی جهنمیه! این‌ رو به‌‌خاطر نگه دارین!
لوسیفر با سر به ارباب اشاره کرد همراهی‌اش کند و طوری از کنار دِویل عبور نمود که با شانه ضربه‌ای به کتف او زد و ارباب هم دنبالش خارج شد. سیمارن قدرت دیگر جهنمی کنار دِویل آمد.
- نمی‌فهمم چرا باید پادشاهی رو به قبیله‌ی آتش پیشنهاد بدین وقتی همه به شما رأی دادن؟! لُرد دِویل شما چتون شده؟ مگه پیشنهاد خودتون نبود که از بی‌مسئولیتی لوسیفر به اَبَر اهریمن‌ها شکایت کنیم؟! نمی‌بینین اون تاریکی لعنتی در انتظار چنین موقعیتیه! اگه تاریکی فرمانرواییش رو بر ماوراء شروع کنه، کار همه‌مون تموم میشه.
دِویل متفکر چند قدم برداشت و دوباره به‌سمت سیمارن برگشت!
- پیشگوهای انجمن آکاریستا هرگز چیزی رو بی‌دلیل نمی‌گن. پس تاریکی هرگز بر تخت سلطنت نخواهد نشست! ابلیسی که از نسل لوسیفر زاده شده بر همه‌ی ماوراء و کائنات سلطنت خواهد کرد و تموم قدرت‌های جهنمی و اهریمنی رو از آن خودش می‌کنه!
سیمارن متعجب چند بار پشت هم پلک زد.
- نسل لوسیفر؟ همین آمیدان رو که به گفته‌ی خودشون جوونی خام و بی‌تجربه‌ست رو می‌گین؟! لُرد دِویل فقط به‌خاطر یه پیشگویی همچین موقعیتی رو نپذیرفتین؟ از کجا معلوم اصلاً آمیدان، همون پادشاه پیشگویی شده باشه؟ مگه اصلاً تا حالا شده کسی در ماوراء همه‌ی قدرت‌های جهنمی و اهریمنی رو یه جا تسخیر کنه!؟ از من می‌شنوین همچین قدرتی جز یه افسانه نیست!
دِویل نگران، صدایش را آرام‌تر کرد.
-پیشگویی‌ها اتفاق خواهن افتاد. اون جادوگر و پیشگوی انجمن آکاریستا وقتی گفت همه‌ی قدرت‌های جهنمی به من هم اشاره داشت!
سیمارن خنده تمسخرآمیزی زد.
- دارین می‌گین ممکنه قدرتِ ابلیسی مثل شما رو هم تسخیر کنه؟
دِویل به دوردست خیره شد و کمی سکوت نمود!
- اون خودشه، من مطمئنم. یکی از نشونه‌هاش، پادشاهی پریزاد و ابلیس‌زاده‌ست! آمیدان پسر کارمینا پریزاده و پدرش آیزاکرای ابلیس. تازه شایعاتیم شنیدم که ممکنه نطفه آمیدان از خود لوسیفر باشه!
سیمارن هنوز متحیر مات مانده بود.
- اما اون که هنوز هیچ قدرتی از خودش رو نکرده، طبق گفته خود لوسیفر جوونی خام و بی‌تجربه‌ست.
دِویل متفکر قدم زد.
- من فکر می‌کنم مانعی برای به تخت نشوندن آمیدان تو اون قبیله هست. وگرنه لوسیفر این همه نگران نمی‌شد! در ضمن تا الان این پسر رو از دید همه قدرت‌ها پنهون نگه داشته و کسی اون رو به چهره هم نمی‌شناسه! من مطمئنم با پذیرفتن پادشاهی ماوراء، فقط مترسکی می‌شدم. چون یقین دارم اون پیشگویی اتفاق خواهد افتاد.
دِویل با مکثی نفس بلندی کشید.
- باید بیشتر مراقب اطرافمون باشیم. لوسیفر مدت زیادیِ به بهونه‌ی عُزلت‌نشینی با کسی مراوده‌ای نداشته و معلوم نیست مشغول جمع‌آوری چه قدرتی بوده. ممکنه تموم این سال‌ها داشته جانشین خودش رو برای انتقام آماده می‌کرده! ببین می‌تونی ندیمه‌ای خدمتکاری از قصر لوسیفر پیدا کنی که بیشتر بتونیم اطلاعات از این آمیدان جمع کنیم.
سیمارن هم با شنیدن حرف‌های دِویل نگران شد، سر تعظیم فرود آورد و از تالار خارج شدند.

{پینوشت:
مجعد* به معنای انبوه، پرچین و شکن، پیچیده، فردار، موی پیچیده، چین‌چین، پیچ‌پیچ، پرشکن و فرفری می‌باشد.}

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
652
13,201
مدال‌ها
2
پارت۶

دِیمن
داخل اتاق کارَش در حالی‌که پاهایش را طبق عادت روی هم به حالت اُریب، بالای میز گذاشته بود، متفکر با انگشتش بر روی میز ضربی میزد!
اتاق کار دِیمن یکی از اتاق‌های بزرگ و سقف بلند قصر با فضایی کم نور، بدون هیچ روزنه و پنجره‌ای بود.
مقابل درب بزرگ ورودی اتاق که از جنس چوبی قطور و عظیم با اشکال برجسته‌ی صورتک‌های اهریمنی و مارهای کبری بود و بر خوفناکی فضای کم نور اتاق می‌افزود، دِیمن پشت میز کارش بر صندلی راحتی چرمین با دسته‌هایی بلند و نرم که قابلیت حرکت و تنظیم ارتفاع هم داشت، نشسته بود.
میز کار مقابل او میزی بزرگ و بلند از جنس همان چوب قطور درب ورودی بود که دیگر وسایل چوبی و دکوری موجود در اتاق نیز همه از همین جنس چوب کمیاب و قیمت‌دار در ماوراء بودند.
روی میز و سی*ن*ه‌ی جلویی آن کنده‌کاری‌هایی از اشکال اهریمنی و مارهای کبری به رنگی سیاه ترسیم شده بود که از سمت جایگاه نشستن، پشت آن از دو سمتِ پایه‌های میز، چند کشوی بزرگ نیز داشت.
روی میز پهن از طول و عرض، مقابل صندلی دِیمن، جعبه‌ی سیگار و جاسیگاری چوبیِ سیاهی با اشکال مارهایی همراه فندک زیپو* سیاه رنگ که آن نیز تصویر مار کبری ایستاده‌ای روی آن نقش بسته بود، دیده می‌شد. یک فندک شبیه به آن، کوچک‌ترش هم همیشه در جیب شلوار دِیمن همراه پاکت سیگاری وجود داشت!
کمی آن‌طرف‌تر از جعبه سیگار مقابل دِیمن بر روی میز، بطری گِرد کریستالی زیبایی حاوی خونی سرخ و تازه که هر چند ساعت با خون گرم تازه‌تری تعویض می‌شد با درب کریستالی گِرد با طرحِ ماری که بر روی آن چنبره زده بود و درون سرِ باز بطری فرو می‌رفت؛ دیده میشد. یک جام پایه بلند کریستالی نیز که دور پایه آن هم ماری پیچیده بود، کنار آن قرار داشت.
گوشه‌ی سمت چپ بر روی میز، آباژور* سیاه کوچکی نور ضعیفی به اتاق می‌داد که تنه‌ی آن گرگ سیاه و ایستاده‌ای بود. سمت راست بر روی میز، با طراحی قفسه‌ای که از سطح میز چند سانتی‌متری پایین‌تر بود، لوح‌های آماده‌ی ثبت و چندین مُهر با اشکال مختلف برای ثبت فرامین قرار داشتند.
میزِ بار چوبی سیاه رنگ، زیبا و بلند با اشکال برجسته‌ی مارهایی که دور ستون‌های پایه‌های آن پیچیده بودند، نزدیک میز کار با چند جام بلورین و بطری‌های پر و زیبای کریستالی بر روی آن، گذاشته شده بود.
سرتاسر دیوار پشت میز کار، قفسه‌هایی چوبی با همان ترکیب چوب کنده‌کاری شده‌ی سیاه نصب که مملو از زونکن‌ها* و لوح‌ها و پرونده‌های قطوری بودند که دِیمن برای اداره‌ی امور سرزمین‌های تاریک به آن‌ها در اتاق کارش رسیدگی می‌نمود.
مقابل میز کار بلند و عظیم دِیمن یک دست مبلمان چرمین مشکی، پشت بلند که دو کاناپه و چهار مبل راحتی داشت به شکلی گرد چیده شده بودند که میز وسط کوتاهی با همان طرح و جنسِ چوب دیگر دکورها بین آن‌ها دیده میشد.
میز وسط مبلمان در دو طبقه طراحی شده بود، طبقه‌ی زیر، میز باری مملو از بطری‌های پُر و کریستالی زیبا که از کناره‌های طبقه‌ی بالای میز، جام‌های کریستالی پایه بلند سر و ته با قرار گرفتن در بریدگی‌هایی که برای جای آویز آن‌ها طراحی شده بود، قرار گرفته بودند. وسط آن میز مجسمه‌ی ببر سیاه فلزی مرغوب در حال غرش، توجه را جلب می‌نمود! جعبه‌ سیگارِ چوبی که درب آن از بالا باز میشد و روی درب و دور تا دورش با اشکال برجسته‌ای از مارها، مملو از سیگارهای باریک قهوه‌ای تیره، قرار گرفته بود که دو سمت آن نیز جا سیگاری‌هایی با همان اشکال به چشم می‌آمد!
دیوارهای اتاق نیز رنگی تیره داشتند، اشکال صورتک‌هایی اهریمنی در دور تا دور بالای دیوار نزدیک سقف بلند، طراحی شده بودند. چند آباژور پایه بلند از جنس فلز سنگین با پایه‌هایی بلند با اشکال برجسته‌ی مارهایی دورشان در کناره‌های دیوارها تنها منبع نور اتاق بودند!
فِرانک با زدن چند ضربه به درب، وارد شد و با دیدن چهره‌ی درهم و متفکر دِیمن اخمی نمود.
- توی آرماگدون چه خبر بود، دِیمن؟ کِشتی‌هات رو غرق کردن، نه؟!
دِیمن به لوح روی میز اشاره کرد.
- بخون.
فِرانک لوح را با دقت خواند و با نگرانی به چشم‌های مرموز دِیمن نگاه کرد!
- این چه کوفتیه؟ مگه کُشنده رو میشه با قانون و مقرّرات کُشت!
دِیمن سیگاری روشن کرد.
- اون مهم نیست، می‌دونی من بازی کردن رو دوست دارم. اما نه با یه بچه‌ای که تازه قرارِ به دنیا بیاد.
فِرانک نگاهش بهتی همراه داشت.
- همین‌طوره! کُشتنش خیلی ساده‌ست. اما این‌ که حکم شده تا بلوغش باید صبر کنی از حوصله خارجش می‌کنه.
دِیمن نیش‌خندی زد.
- یعنی واقعاً فکر می‌کنی من این همه زمان صبر می‌کنم تا قبیله‌ی شیاطین به ریش من بخندن؟! فقط کافیه بفهمم ستاره‌ی طالعش کِی و کجا شکل می‌گیره.
فِرانک نگران ابروانش را بالا داد.
- اما حکم شده نباید خارج از قوانینِ بازی کُشته بشه! ممکنه باز برات دردسر درست کنن.
دِیمن با لبخند دسته‌ای از موهای موج‌دار و خرمایی رنگ فِرانک را از شانه‌اش کنار زد و با شوخ‌ طبعی به چشمان عسلی با رگه‌های سبز روشن او خیره شد.
- نگاه نگرانت با خشونت چهره‌ت هارمونی* قشنگی داره، دلم می‌خواد این تصویر رو توی تاریکیم هم ثبت کنم!
فِرانک جدّی‌تر شد.
- خُب نگرانتم. می‌دونی خیلی برام عزیزی.
دِیمن با خونسردی شانه‌ای بالا داد.
- نگران نباش، می‌دونم چطوری کارش رو بسازم که ردی از خودم نمونه!
فِرانک روی میز کار دِیمن نشست، طوری که یک پایش بر زمین بود و پای دیگرش معلّق، سیگاری هم او روشن کرد.
-‌ خُب اگه نگران این قضیه نیستی، پس چیز مهم دیگه‌ای‌ هم بوده که اعصابت خُرده؟
دِیمن به دود غلیظ سیگار فِرانک خیره ماند.
- اون لوسیفر ابلیس هم بعد از مدت‌ها از توی دخمه‌ش* بیرون اومده بود!
فِرانک شانه بالا انداخت.
- خُب فراخوان بوده، نمی‌تونسته که سرپیچی کنه.
دِیمن با خشم مُشتی روی میز کوبید.
- با این همه بی‌کفایتی و شونه خالی کردن از مسئولیت‌هاش، باز هم سلطنت بر ماوراء رو به خاندان و قبیله‌ی اون سپردن! در حالی‌که من با این همه قدرت، به‌خاطر این لوح لعنتی و تأییدیَّش نمی‌تونم تا کُشنده دارم، تاجگذاری کنم!
فِرانک اَبروانش را درهَم کشید.
- اگه بنا بود لوسیفر سلطنت کنه، چرا این همه سال کناره گرفته بود و از مسئولیتش شونه خالی می‌کرد؟
دِیمن سیگار دیگه‌ای با ته سیگار قبلی روشن کرد.
- اون نمی‌خواست؛ داشت باز هم شونه خالی می‌کرد. حتی همه‌ی قدرت‌های دیگه برای جانشینی رأی به اون ابلیس لعنتی دِویل دادن. اما اون جونور دِویل، دوباره توپ رو توی زمین قبیله‌ی لوسیفر انداخت!
فِرانک چشمانش را ریز کرد.
- دِویل؟ مگه همون ابلیسی نیست که چند مدت پیش از بی‌کفایتی لوسیفر شاکی شده بود و برای خودش دعوی* سلطنت داشت؟
دِیمن عصبی به لبانش پرشی رو به بالا داد.
- هِه، آره لعنتی‌ها همه از یه عنصر وجودین، آتش! بِه‌هَم نون قرض میدن، مبادا تاریکی ماوراء رو تحت سُلطه خودش قرار بده.
چشمان فِرانک نگران‌تر درخشید.
- دِیمن اما من مطمئنم یکی از قدرت‌هایی که به اَبَر اهریمن‌ها از بی‌کفایتی لوسیفر خیلی نق میزد و بر علیه اون شکایت‌نامه‌ای تنظیم کرد، همین دِویل بود! خودش و قبیله‌ش خیلی دعوی سلطنت داشتن! چطور حالا که به راحتی می‌تونسته جانشین لوسیفر باشه، جا خالی کرده و دوباره رأی به قبیله‌ی اون داده؟!
دِیمن سر تکان داد.
- همین فکرم رو‌ مشغول کرده؛ حتماً کاسه‌ای زیر نیم‌ کاسه‌ست. اون ابلیسی که من می‌شناسم به این راحتی از سلطنت چشم‌پوشی نمی‌کرد.
فِرانک ته سیگارش را در جا سیگاری خاموش نمود.
- ما باید بیشتر مراقب اطرافمون باشیم و اجازه ندیم آتش به ما برتری پیدا کنه. بهتره توی فکر چند جاسوس کار اومدتر باشیم تا از قبایل شیاطین بی‌خبر نمونیم.
دِیمن خواسته فِرانک را با تکان دادن سرش رد کرد.
- جاسوس نه، زمان‌‌بَره. باید یه ابلیس شکار کنی!
فِرانک ابروانش از تعجب بالا رفت!
- من؟!
دِیمن اخمی کرد.
- مگه جنگجویی بهتر از تو هم دارم؟
دِیمن با پوزخند و کنایه ادامه داد:
- نترس جنگجوی پر آوازه، نمی‌خوام با ابلیس بجنگی. با جادویی که بهت میدم بِکشِش توی تاریکیم. کسی هم جز تو نمی‌دونه قدرت جادوی من چقدره، می‌تونی بهش اِتکّا کنی؟
فِرانک با تردید به چشمان حیله‌گر دِیمن نگریست.
- کدوم ابلیس رو می‌خوای؟ منظورت دِویل که نیست، هست؟
دِیمن نیش‌خندی زد.
- اگه دِویل باشه می‌ترسی و جا خالی می‌کنی از خواسته‌م؟
فِرانک اخم‌هایش را درهَم کشید.
- نه، من به قدرتِ جادو و تاریکی تو کاملاً اطمینان دارم. در ضمن می‌دونی من جان بر کَف توئه لعنتیم. اما دِویل ابلیس هزاران ساله‌ست، جادوت ممکنه به اون بی‌اثر باشه.
دِیمن مرموز لبخندی بر لب نشاند.
- مگه تو‌ از میزان قدرت جادوی من خبر داری؟ یا اندازه عمق تاریکی من‌ رو می‌دونی؟
بعد از سکوت هراسناک فِرانک، دِیمن بلند خندید!
- خوف نکن دوست من. عمق تاریکی و جادوی من برای تو بی‌خطره. تو کنار من در اَمانی! در ضمن من دِویل رو برای شکار و حرف کشیدن نمی‌خوام؛ اون نوچه‌‌ش* سیمارِن رو‌ برام شکار کنی، کافیه!
فِرانک پرسید:
- باید به سرزمین گدازه برم؟
دِیمن با سر تأیید نمود.
- آره، اما نگران رفت و آمدت نباش. کارش خوردن یه اکسیره که هاله‌ی تو رو آتشین می‌کنه! بعد من قلب‌هامون رو‌ یکی می‌کنم و تو می‌تونی وارد اون سرزمین بشی! به عنوان پیکی به ملاقات با سیمارِن برو‌. خوب که بهش نزدیک شدی، من از طریق اتصال قلب‌هامون با خوندن وِردی، اون‌ رو داخل تاریکیم می‌کِشم!
فِرانک با سر اطاعت کرد.
- سیمارن برگشتی هم داره؟
دِیمن لبخند تلخی زد.
- عمق تاریکی سیری ناپذیره، فِرانک! اما بستگی به شرایط داره، تو نگران سیمارِن نباش، دوست من. کارت رو که خوب انجام دادی بعد برگشتت، درخواست ریاضت قدرتی رو‌ برات می‌خوام بدم که در زیرین‌ترین لایه‌های زمین ماوراء، هم قدرت جنگیدن و هم تنفس داشته باشی! به شمشیرت هم قدرتی فرا تاریکی میده و هیچ جنگجویی در تاریکی دیگه حریف شمشیر تو نمی‌شه! با گرفتن اون قدرت به عمق تاریکی من هم راحت می‌تونی داخل بشی؛ البته با اجازه‌ی خودم!
فِرانک لبخند رضایت‌آمیزی زد.
- من برای کنار تو بودن توی تموم تاریکی‌های وجودت، هر ریاضتی* رو متحمّل میشم!

{پینوشت:
زیپو* برند فندک کوچکی‌ است که دارای مخزن گاز یا بنزین است و شعله‌ی آن بعد از باز کردن درب بالای آن و‌ روشن کردن، خاموش نمی‌شود تا درب آن مجدد بسته شود.

آباژور* واژه‌ای فرانسوی است که به فارسی به آن نورتاب گفته می‌شود. آباژور معمولاً از یک پایه و یک کلاهک (شید) تشکیل می‌شود. به‌طوری‌که لامپ به پایه وصل شده و کلاهک اطراف لامپ را می‌پوشاند تا مانع از مشخص شدن لامپ شود. بیشتر نور آباژور از بالا و پایین کلاهک خارج می‌شود.

زونکن* یا کلاسور یا رینگ بایندر نوعی پوشه بزرگ و محکم از جنس مقوا، چوب یا پلاستیک است که با استفاده از گیره‌ای فلزی، کاغذها و اسنادی را که سوراخ شده‌اند در خود بایگانی می‌کند. زونکن‌ها از لحاظ فاصله سوراخ‌های کاغذ دارای استانداردهای متفاوتی هستند و بسته به اندازه، ممکن است دویست تا پانصد برگ گنجایش داشته باشند.

هارمونی* در لغت به‌ معنای سازش و تناسب است و اصطلاحی در موسیقی. در فارسی هماهنگی را به‌جای آن به کار می‌برند.

دخمه* یا گور در واقع فضایی است که در دل صخره‌ها و یا کوه‌ها کنده می‌شود و در آن، افرادی که فوت شده‌اند به خاک سپرده می‌شوند. در واقع به منزله‌ی آرامگاه هستند و معمولا فضای بزرگی دارند و به شکل اتاقکی هستند که یک یا چند قبر در آن‌ها نگهداری می‌شود و به اندازه ای بوده‌اند که علاوه بر یک یا چند قبر، در آن اشیا فرد متوفی هم نگهداری می‌شده است. علاوه بر این دخمه‌ها فضایی برای نشستن هم دارند.

دعوی* به معنای ادعا، خواسته، مدعی و کشمکش می‌باشد.

نوچه* به معنای پادو، تازه‌کار، زیردست، شاگرد، نوآموز و نوپا می‌باشد.

ریاضت* به معنای سختی، مرارت، تمرین، مشق، ممارست، سعی، مجاهدت و رنج کشیدن می‌باشد.}

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
652
13,201
مدال‌ها
2
پارت۷

دِیمن
دست بر شانه‌ی فِرانک گذاشت.
- تو برام عزیزتر از اونی هستی که دلم بخواد در تاریک‌ترین لحظات من شریک بشی. تاریکی، تنهاییِ سردی همراه داره، دوست من!
دِیمن با غم ژرفی سکوت کرد و به نقطه‌ای خیره ماند. فِرانک جامی از بطری کریستالی روی میزش برایش پُر کرد.
- بیا، خودت اولین و آخرین قدرت برتر ماورائی. من تاریکیت رو هم دوست دارم!
دِیمن همان‌طور با سکوت مرموزش، جام را از دست فِرانک گرفت، آرام از جایش بلند شد، روبه‌روی او ایستاد و به قلب فِرانک خیره شد.
فِرانک کنجکاو نگاهش کرد!
- به چی خیره شدی؟
دِیمن آرام با لحن خاصی، دستش را روی قلب فِرانک گذاشت!
- صدای قلبت رو دوست دارم.
فِرانک خندید!
- نکنه می‌خوای از سی*ن*ه‌م در بیاریش؟ چون تنها حسی که تو از شنیدن صدای قلب بهت دست میده در اوردن و ترکوندنِشه! می‌دونم این حس رو بیشتر از هر چیزی دوست داری!
دِیمن لبخند غمگینی زد.
- نه، این حس رو به قلب تو ندارم، هیچوقت دلم نمی‌خواد این صدا خاموش بشه.
فِرانک خنده‌ی بلندی نمود.
- پس توام عاشق منی، دیدی بالاخره عاشق شدی!
دِیمن هم خندید.
- فِرانک چطوری این قلب عاشق میشه؟! من این حس رو نمی‌تونم بفهمم! شاید چون من فرزند تاریکیم؛ اما تو که زاده شدی، قلب و احساست همیشه همراهت بوده، بِهم بگو عشق چه حسی داره که موجود جهنمی مثل لوسیفر تونسته حسش کنه؟
فِرانک از حرف دِیمن لبخندش محو شد و عمق غمِ گفته او را درک کرد. از روی میز پایین آمد، کنار دِیمن ایستاد و سرش را بوسید.
- من حاضرم این قلب رو هر حسی که تو ازش بخوای رو هزاران بار تقدیمت کنم.
دِیمن با چرخاندن سریع سرش، صورتش را به‌سمت فِرانک برگرداند و فِرانک از نزدیک‌تر دیدنِ سیمای زیبای دِیمن نفس عمیقی کشید. چهره‌ای با زاویه‌های مردانه، ابروانی کشیده که غرور خاصی به سیمای او می‌بخشید و موهایی موج‌دار و سیاه که از روی پیشانی کوتاه‌تر و درهم‌تر بود و بلندی آن تا گودی کمرش می‌رسید و گاهی هم کوتاه‌تر و مردانه‌تر نگه می‌داشت. چشمانی نافذ و زیبا به رنگ آبی براق که گاه به طوسی سیر تغییر رنگ می‌داد با نگاهی موذی که ترس و تشویش را به دل دیگران تحمیل می‌کرد. دِیمن‌ با خشم به فِرانک که محو تماشای او بود پرخاش کرد:
- جای به من مات موندن از اون حس لعنتی عشق بگو. چرا ابلیس تونسته حسش کنه و من هرگز نتونستم؟
فِرانک از غم دِیمن غمگین شد.
- چرا ذهنت رو به یه موضوع بی‌اهمیت درگیر می‌کنی؟ لوسیفر اگه عاشق شد اون عشق موجب اُفولش شد. این حس هر چی که هست یه نقطه ضعفِ نه یه نقطه‌ی قوت.
دِیمن با خشم جام خالی شده را به زمین کوباند و یقه‌ی فِرانک را در مشتش گرفت!
- بهت صد بار گفتم واسه من دل‌سوزی نکن. اگه یه بار دیگه این حس ترحم رو توی نگاهت ببینم، دونه‌دونه استخون‌هات رو بدون ترمیم می‌شکونم!
فِرانک دستانش را باز کرد!
- هی، آروم باش دِیمن! چرا خَشمت رو سر من خالی می‌کنی؟
دِیمن از یقه‌ی فِرانک به عقب هُلش داد!
- ازت سئوالی کردم مثل آدم جواب بده.
فِرانک هم عصبانی فریاد زد:
- از من چه توقعی داری؟ من یه جنگجوام. همه‌ی سال‌های زندگیم رو کنار تو برای تو جنگیدم؛ خون ریختم و کُشتار پشت کُشتار! فقط می‌فهمم جون دادن هر موجودی، پاشیدن خون داغ ازشریان‌های بریده، استیصال* و درد قربانی‌هام برام لذت‌ بخشه! اما حس عشق چیزیِ که اون چشم‌های لعنتیت در وجودم روشن می‌کنه! من عاشقِ توام، اهریمن پلیدِ تاریک!
دِیمن ابروانش را درهَم کشید و آرام و سایه‌وار به‌سمت فِرانک قدم برداشت و‌ رُخ به رُخش ایستاد و با لحن دلبرانه‌ای، انگشت اشاره‌اش را از گردن تا روی قلب فِرانک کشید.
- می‌دونم فِرانک، می‌دونم؛ آروم‌باش.
ناگهان دِیمن دستش را داخل سی*ن*ه‌ی فِرانک فرو برد و قلب او را در مشتش گرفت!
فِرانک از درد نفسش بالا نیامد! بی‌حرکت و مُلتمسانه در چشم‌های بی‌احساس و وحشی دِیمن خیره شد! با زحمت، بُریده‌بُریده گفت:
- تو گف... تی نمی‌... خوای این قلب خاموش بشه!
دِیمن با حالی جنون‌وار فِرانک را می‌نگریست!
- نه نمی‌خوام. اما می‌خوام بدونم حس عشقت چه رنگیه؟ چه شکلیه؟ فِرانک بهم بگو!
فِرانک با درد به سختی نفس می‌کشید.
- گر... ما، حس داغی و گر... ما! لط... فاً قلبم رو رها کن دِی... من.
دِیمن نفس عمیقی کشید و آرام مُشتش را باز کرد، قلب فِرانک را رها نمود، دستش را از سی*ن*ه‌ی او خارج کرد و او را از زیر کتف‌هایش نگه داشت که زمین نیفتد! با انرژیش شکاف سی*ن*ه‌ی او را ترمیم نمود، اجازه داد کمی حالش جا بیاید.
فِرانک نفسی گرفت و با عصبانیت د‌ِیمن را به عقب هُل داد و خشمگین و نفس‌‌زنان دست روی قلبش گذاشت.
- دِیمن این کارت رو تلافی می‌کنم.
دِیمن پشت به فِرانک ایستاد.
- چیه می‌خوای برام شمشیر بِکشی؟
فِرانک دستش را که از خشم روی قبضه‌ی شمشیرش مُشت شده بود، برداشت!
- می‌دونی که هر کسی جای تو بود این کار رو می‌کردم!
دِیمن خونسرد روی میز نشست و مشغول پاک کردن خون دستش با دست.مالی شد.
- باشه بیا تیغم بزن، آروم شی.
فِرانک کلافه جلو آمد و با دست ضربه‌ای به کتف دِیمن کوبید.
- چه مرگته، هان؟ بگو چی بِه‌هَمِت ریخته؟ این اَداها و حس عشق و عاشقی چیه تو کلّه‌ت افتاده! تو اهریمن تاریکی‌ای، مگه چیزی در ماوراء هست که تو نتونی به‌دستش بیاری؟
دِیمن نگاهش عاری از هر گونه احساسی شد!
- اون ابلیس چیزی رو حس کرده که من نمی‌تونم! فِرانک پس اون از من حسی برتر داره. من باید بدونم اون چه حسیه؟ شاید بتونم با جادو بهش دست پیدا کنم.
فِرانک کمی مُشَوٌش شد.
- دِیمن اون ابلیس از آتیشه. آتیش گرما داره، اما تو از تاریکی. شاید اون به‌خاطر عُنصر وجودیش راحت‌تر می‌تونه حس گرمای عشق رو بفهمه! توام در عوض هزاران حس برترِ تاریکی داری که اون هرگز نمی‌تونه داشته باشه. این که نمی‌شه نقطه ضعف تو مقابل اون!
دِیمن متفکر به نقطه‌ای خیره ماند.
- این حس باید چیز عجیبی باشه که تونسته ابلیسی مثل لوسیفر رو اونقدر دچار تغییر کنه. سال‌ها پیش وقتی سیلویا رو رگ زدم، دورش رو با هاله‌ی تاریکی بستم تا لوسیفر نتونه از اون رد بشه و به کمک عشقش بره. لوسیفر که از وارد شدن به هاله‌ی من نااُمید شد، دیگه چاره‌ای جز تماشا کردنِ جون دادن سیلویا نداشت. همون‌جا در حالی‌‌که از دردی عمیق فریاد میزد و اشک می‌ریخت، دستش رو‌ روی قلبش گذاشت و ناگهان خون غلیظی از قلبش بیرون پاشید و بی‌هوش روی زمین افتاد!
دیدن این حجم غم و فشار بر قلب ابلیس، برام خیلی تعجب‌آور بود! برای این فکر می‌کنم حس عشق، حس عجیبی باید باشه که برای من قابل درک نیست!
فِرانک با دیدن حال عجیب دِیمن نگران‌تر شد.
- بی‌خیال، بلند شو دنبال کارمون بریم. به این چیزها نیاز نیست فکر کنی. مهم اینه تو چنان ضربه‌ای بهش زدی که دیگه کمرش صاف نشد. حتی روح سیلویا رو هم با باجی که از ارواح تجزیه شده‌ت به «مورتال» دادی، نتونست از اون پس بگیره.
فِرانک دست دِیمن را گرفت و خواست او را از جایش بلند کند که دِیمن مقاومت نمود!
- صبر کن!
دِیمن فندک مار کبریٰ شکلش را از روی میز برداشت و روشن کرد. لباسش را باز نمود و شعله فندک را روی قلبش گرفت!
فِرانک دستپاچه فندک را از او گرفت!
- چه غلطی می‌کنی، دِیمن؟
دِیمن نگاهش رنگ جنون‌ گرفت!
- بزار حسش کنم. مگه نگفتی عشق مثل حس گرمایی توی قلبه!؟
فِرانک از زیر کتف دِیمن گرفت از میز پایین کشیدش.
- واقعاً دیوونه شدی! این حسِ گرمای آتیش با حسِ داغی عشق فرق داره! اون حس لذت‌بخشه، از قلبت شروع میشه و همه‌ی تنت رو‌ داغ می‌کنه! لذت و داغی که می‌تونه آدم رو به خَلسه ببره. اما روانی این گرما بدنت رو‌ می‌سوزونه! زود‌باش بیا بریم!
فِرانک، دِیمن را با خودش بیرون برد.

{پینوشت:
استیصال* به معنای ریشه کندن، کنده شدن، درمانده و بیچاره شدن، درماندگی و بیچارگی می‌باشد.}

 
آخرین ویرایش:
بالا پایین