جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ساناز هموطن با نام [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 15,870 بازدید, 312 پاسخ و 71 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ساناز هموطن
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ساناز هموطن
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
693
15,292
مدال‌ها
2
پارت۲۹۸

سوزان با ذهنی مغشوش، برای رفتن به‌ مدرسه در میان سر و صدای شیطنت گنجشک‌های پر جنب‌وجوش، زیر نم‌نم ریز باران، بر فراز شاخه‌های درخت تاک درون باغچه از خانه خارج شد. مانند همیشه‌های بارانی، چترش را از قصد جا گذاشت تا از خیسی سخاوت آسمان بی‌نصیب نماند. با خوشحالی صورتش را به‌سوی آسمان دلگیر بهاری گرفت تا گونه‌های سرد و سرخش را باران، بیشتر نوازش دهد. بوی نم باران دم‌سرد بهاری و ناز و کرشمه نور ضعیف خورشید که گویا در پس ابرهای کبودِ آبستن با او قایم‌باشک بازی می‌کرد، ذهن جوانش را خالی از هر فکر و خیالی نمود و با لذت ریه‌های داغش را از هوای دلپذیر بهاری پر کرد.
سر خیابان که رسید با دیدن اندام نمناک آرزو، توجه‌اش را از صدای مرموز و آرام عبور اتومبیلی از پشت سرش، بر خیش‌خیش آب جمع‌شده‌ی روی آسفالت، رها کرد. با دیدن هیبت شکسته و چشمان به‌ گود نشسته و مغموم آرزو، کلاسور سیاه‌رنگش که طرح گل رز سرخی بر روی جلد آن حک شده‌بود را به‌سی*ن*ه فشرد؛ متعجب قدم شُل کرد. در چند قدمی آرزو ایستاد و حس کرد هوای دل او از آسمان بهاری ابری‌تر است!
- سلام، اینجا چیکار می‌کنی؟! چیزی شده؟
آرزو که بغض سرخورده‌ای از سفارش‌های بهمن، برای حفظ رازشان، گریبانش را به‌ قصد خفه نمودنش، می‌فشرد با دیدن چشمان نگران سوزان با صدایی آهسته و لرزان، جواب سلام سوزان را داد.
- سلام. میشه بغلت کنم؟
سوزان از لحن پر درد و غم آرزو، گویا قلبش از ارتفاع بلندی، سقوط نمود و تپش قلب بالایی گرفت.
- مگه چی شده، آرزو؟ چرا اینطوری شدی؟
آرزو که برای ذهن کم تجربه‌اش، فشار آوار رسوایی، سهمگین و درد و غم قلبش سنگین‌تر از تحمل او بود؛ بی‌اختیار خود را بر شانه‌های سوزان آویخت و با صدای بلندِ هق‌هق با نم‌نم باران همراه شد.
سوزان از ورای شانه‌های لرزان و خیس آرزو، نگاهش به‌ چشمان خشمگین بهمن گره خورد که در فاصله‌ای دورتر بر اتومبیلش تکیه زده‌بود و موهای خرمایی‌رنگش کم‌کم با خیس شدن زیر باران، مجعدتر میشد. سوزان دلسوزانه، دست سردش را آرام، پشت سر آرزو گذاشت.
- با بهمن دعواتون شده؟
آرزو در میان اشک‌وبغض، فقط توانست کمی سرش را تکان دهد. سوزان آه اندوهگینی کشید.
- خُب پیش میاد؛ دختر لوس. نامزدته دیگه. یادت رفته مثل دختر ترشیده‌ها، شوهرشوهر می‌کردی. بفرما اینم از آقا بالا سر.
آرزو با صدای لرزان از بغض با هق زدنی، آرام زمزمه نمود:
- میشه باهام بیای؟ نمی‌خوام باهاش تنها باشم.
سوزان با مهربانی آرزو را از آغوش خود جدا نمود و با نگریستن به ‌بینی سرخ‌شده‌ی او، لبخند پر مهری زد.
- خیله خب، حالا آب ‌‌دماغتو به ‌مقنعه‌ی من نمال؛ بیا بریم.
سوزان در حالی‌که دست لرزان آرزو را در دست داشت، مقابل بهمن که به‌ درب اتومبیلش تکیه داشت و کلافه سعی می‌کرد با انگشتانش، موهای خیسش را حالت دهد؛ ایستاد.
- اینجوری عاشق بودی؟ هنوز هیچی‌نشده دوست منو اذیت کردی؛ اشکشو در اُوردی!
بهمن کمی لبانش را به‌ جلو حالت داد و چشمانش را به ‌عبور رهگذری از مقابلشان ریز کرد که گویا از قصد، کف کفش‌هایش را بر زمین خیس می‌کشید و با تراوش آب کف خیابان از کِرت‌* زدنش، لذت می‌برد.
- اذیتش نکردم؛ دوستت خیلی لوس تشریف داره. بهتره جای این‌که بالاخواهش در بیای، یادش بدی مقابل همسرش چه وظایفی داره.
سوزان نگاه مشکوکی به ‌قدوبالای حق به‌جانب بهمن انداخت.
- خیلی زود دور برداشتی. کدوم شوهر؟ با یه انگشتر نشون، ادعای مالکیتت نشه. بهتره اول خودت اینو یاد بگیری، این دختر تا زن عقدیت نشه، هیچ وظیفه‌ای در قبالت نداره. تازه اگرم زنت شده‌بود، تو حق نداشتی اذیتش کنی. این چه‌ طرز رفتاره؟ برده‌ت که نیست؛ هر چی بگی چشم قربان بگه.
بهمن کلافه، سعی کرد خشمش را فرو خورد و بدون این‌که جواب سوزان را بدهد، درب پشت اتومبیلش را برای او گشود که آرزو زودتر از سوزان داخل نشست و او را با خود به‌درون اتومبیل کشید.
سوزان متعجب به آرزو که چون گنجشک خیس و لرزانی، زیر کتف او کز کرد، نگریست.
- چرا جلو نرفتی؟
آرزو هم‌زمان با پشت رُل قرار گرفتن بهمن که طبق عادت با چنگ‌هایش، موهای جلوی پیشانیش را عقب کشید؛ سری تکان داد و نگاهش را از چشمان ورقلمبیده‌ی* او در آینه‌ی وسط اتومبیل، گرفت‌.
- می‌خوام پیش تو باشم.

{پینوشت:
کِرت* زدن در گویش تهرانی به ‌راه رفتن با پاشنه کفش خوابیده، گفته می‌شود که پاها به‌ زمین کشیده شوند.

چشمان ورقلمبیده* به‌ معنای چشمانی است که مرکز عنبیه‌ی آن از اطراف چشم، بیشتر بیرون زده باشد. چشمان برجسته‌شده.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
693
15,292
مدال‌ها
2
پارت۲۹۹

بهمن عصبی، بی‌توجه به‌ درد و بغض آرزو، قفل‌ درب‌های اتومبیل را با ریموت زد و پا بر پدال گاز گذاشت. سوزان همان ابتدا با انحراف لاستیک‌ها بر خیسی زمین از مسیر هر روز مدرسه راهنمایی‌اش، دچار دلشوره شد.
- چرا از اینور داری میری؟!
بهمن با گوشه‌ی چشم به ‌پشت سرش اشاره نمود.
- باید بریم جایی که امید می‌خواد.
سوزان، وحشت‌زده از شیشه‌ی خیس و عرق‌کرده‌ی عقب اتومبیل، پشت سرش را نگریست. دوو سپید‌رنگی را در تعقیب خودشان دید که از پس تکان‌تکان برف پاک‌کن شیشه‌ی جلوی آن، شاهپور پشت رُل بود و امید کنارش قرار داشت. نگاه خشمگینش را از آینه‌ی وسط به‌سمت آرزو چرخاند. آرزو شرمگین، سر پایین گرفت.
- ببخش. من... من نتونستم راستشو بگم. چون... چون خیلی بهت احتیاج داشتم.
تا سوزان بخواهد به ‌‌شماتت آن‌ها حرفی بزند، آرزو صورتش را بر شانه‌ی او گذاشت و بلند به‌ هق‌هق افتاد. سوزان از دیدن حال زار آرزو، خشمش را فرو خورد و نگران او را در آغوش خود فشرد.
- اینجا چه خبره؟ چی شده؟! بهمن تو لااقل بگو؛ مگه چی گفتی بهش که اینهمه به‌هَم ریخته؟
بهمن پوزخند عصبی زد.
- آرزو، بهت گفته بودم آبغوره گرفتنتو بس کن. حوصله نق زدنتو ندارم؛ اتفاقی که افتاده.
سوزان از شنیدن وقاحت جمله‌ی بهمن، نگاهش غضب‌آلود، چون چشمان ماده ببری خشمگین به‌ چشمان بی‌حیای بهمن در آینه گره خورد.
- چه اتفاقی؟! مگه چیکارش کردی که دوقورت و نیمتم* باقیه؟
بهمن که از نگاه خشمگین سوزان بیشتر سر ذوق آمد، دلش خواست او را خشمگین‌تر کند.
- ببخشین خانم بَبرِ، مسائل زناشویی ما به‌ کسی مربوط نمیشه.
سوزان که از ورای صدای نعره‌ی لاستیک‌های اتومبیل بر خیسی آسفالت، صدای تپش‌های قلب خودش را بلندتر می‌شنید؛ مبهوت به‌ نیم‌رخ غمگین آرزو خیره ماند.
- آرزو، این چی میگه؟! درست حرف بزن ببینم چه بلایی سرت اُورده؟
آرزو، خودش را بیشتر در آغوش سوزان فرو برد و در حالی‌که لرزش اندامش، رعشه بر دستان سوزان انداخته‌بود، نالید:
- آقام منو میکُشه. دیشب خونه نبودم؛ می‌دونم اصلاً دیگه خونه رام نمیده.
سوزان مبهوت چشمانش درشت‌تر شد.
- آقات! چرا خونه‌تون نبودی؟ آرزو پس کجا بودی؟!
آرزو به‌سختی آب بینی‌‌اش را بالا کشید تا راه تنفسش باز شود و بتواند با بغضی که گلویش را می‌فشرد، جوابی بدهد.
- دیشب مجبور شدم با این آقا، خونه‌ی امید بمونم. من نمی‌خواستم. به ‌خدا نمی‌خواستم. نمی‌دونم چرا اینجوری شد!
امید که با ریزبینی، حرکات آرزو را در آغوش سوزان از پشت‌سر آن‌ها در اتومبیلش، تحت نظر داشت؛ عصبی مشتی بر قاب درب کوباند.
- دیدی گفتم بهش میگه. بجنب، به این نکبت چراغ بده؛ ماشینو نگه داره.
صدای ناله لاستیک‌ها از ترمز ناگهانی بهمن و کنار کشیدن اتومبیل با گریه‌های پر درد آرزو درهم آمیخت که فقط در میان هق‌هق و گریه‌اش ترس از رسوایی داشت.
امید، بلافاصله از اتومبیل متوقف‌شده‌ در شانه خاکی جاده، پیاده شد و درب عقب اتومبیل بهمن را گشود. نگاهش به ‌چشمان خشمگین سوزان گره خورد.
ـ پیاده شو. با ماشین من میریم.
سوزان که از شنیدن اعتراف آرزو به ‌ماندن در خانه‌ی امید، گوش‌هایش از خشم، داغ شده‌بودند؛ حالا تنها امید را مسبب هر اتفاق شوم افتاده‌ای می‌دانست که خانه‌اش را در اختیار بهمن، قرار داده‌است. عصبانی آرزو را از خود جدا نمود و بی‌توجه به ‌جاده‌ی باریک و پر رفت‌وآمد از اتومبیل‌های سنگین، پیاده شد.
عبور پر سرعت کامیونی با صدای مهیب و پاشیدن آب روی آسفالت جاده‌ی باریکی که آن‌ها در شانه‌ی خاکی آن متوقف شده‌بودند، اندام نحیف سوزان را تکانی داد و باد گذر آن، پایین مقنعه‌اش را بر صورتش کوباند. امید هراسان شانه‌های سوزان را در دستانش فشرد و او را از آسفالت جاده به ‌شانه خاکی کنار گذر که گِل‌آلود شده‌بود، کشاند.
- ماه، مراقب باش.

{پینوشت:
ضرب‌المثل دوقورت و نیمت* باقی است، برای کسانی به‌ کار می‌رود که با این‌که حق خود را گرفته‌اند اما هنوز هم زیاده‌خواهی می‌کنند و حرص و طمع دارند.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
693
15,292
مدال‌ها
2
پارت۳۰۰

سوزان با فشار و حس گرمای دستان امید، خشمگین‌تر پایین مقنعه‌اش را از جلوی دیدش کنار کشید و به‌‌طور ناگهانی، بی‌پروا، سیلی بر صورت نمناک امید زد که صدای شق آن در عبور سرسام‌آور اتومبیل وانت‌ باری گم شد!
- به ‌من دست نزن. فکر کردین هر بلایی می‌تونین سر ما بیارین، صدامونم در نیاد؟ آقای آرزو بفهمه، توی خونه‌ی تو این بلا رو سر دخترش اُوردین؛ دودمانتونو به آتیش میکِشه.
شاهپور با دیدن عکس‌العمل تند سوزان، نگران از پشت رُل پیاده شد و از بازوی امید که مبهوت دست بر صورتش گذاشت، او را عقب‌تر کشید؛ صدایش را کمی بر سر سوزان بلند کرد.
- دختر، آروم باش. اینجا جای این کارا نیست. سوار شو حرف می‌زنیم.
سوزان، بی‌توجه به اخطار شاهپور، سمت اتومبیل بهمن که او نیز پیاده شده‌بود، رفت. مقابلش ایستاد و تفی بر زمین انداخت‌.
- تو لیاقت آرزو‌‌ رو نداری. اینقدر هَوَل* و بدبختی که با نامزد خودت پیش دو تا لندهور* دیگه، این رفتارو کردی؟! حق آرزو با اون همه عشقش بهت، این بود؟
بهمن با نگاه به ‌شعله‌های خشم چشمان امید، سرش را پایین گرفت. سوزان، آرزو را که پاهایش به‌ شدت می‌لرزیدند از اتومبیل پایین کشید.
- بیا بریم. از چی می‌ترسی؟ می‌خوای بازم با این آشغال بمونی؟
شاهپور که نگران عکس‌العمل امید، مقابل بهمن بود؛ بلافاصله سد راه سوزان شد.
- خیله خب؛ دخترجون آروم باش. اصلاً حق با توئه. اما اون سیلی هم حق امید نبود. چون ما دیشب خونه نموندیم. به بهمن هم سفارش کرده‌بودیم آرزو رو به ‌خونه‌‌ی خودش برگردونه. اصلاً خبر نداشتیم دوست تو با نامزدش، توی خونه ما موندن! می‌تونی از خودشون بپرسی.
سوزان با نگاه پرسش‌گری به‌ چشمان نمناک آرزو نگریست. آرزو، شوری اشک‌هایش را میان لب‌هایش بلعید و با شرم سر تکان داد.
- راست میگه. اونا خونه نبودن.
شاهپور فهمید توانسته، کمی فشار عصبی و بدبینی به امید را از ذهن سوزان کم کند. با عجله با باز کردن دستانش، آن دو را به‌سمت اتومبیلش هدایت کرد.
- این شونه خاکی خیلی باریکه. موندن اینجا با رفت‌‌واومد این ماشینای سنگین روی آسفالت خیس، خطرناکه. زودتر سوار ماشین بشین.
سوزان که می‌دانست در آن جاده‌ی خطرناک، چاره‌ای جز همراهی با آن‌ها را ندارند؛ ناچار در حالی‌که نگاه چپ‌چپی به بهمن انداخت، آرزو را همراه خود کشید و بر صندلی‌های پشت اتومبیل امید، نشستند.
امید با همان سکوت سنگینش که هیچ نمیشد احوال مشوشش را فهمید؛ جلوی اتومبیل، کنار شاهپور قرار گرفت. شاهپور با اشاره به بهمن که پشت سر آن‌ها حرکت کند با روشن کردن برف‌ پاک‌کن‌های اتومبیلش، پا بر پدال گاز گذاشت.
اندکی بعد از حرکت در جاده، خورشید کم‌ فروغ با ناز از پشت ابرهای تیره، بیرون آمد و ابرها از گریستن باز ماندند. شاهپور برای شکستن جو سنگین فضای داخل اتومبیل که جز ناله‌ی چرخ‌ها، هق زدن آرزو، فضا را غمناک‌تر ساخته‌بود؛ ضبط‌ صوت را روشن نمود و صدای خواننده در فضا جریان گرفت:
«تو چشمتون چه قصه‌هاست
نگاهتون چه آشناست
اگه بپرسین از دلم
میگم گرفتار شماست
میگم گرفتار شماست...»
سوزان که متوجه‌ی نگاه سنگین امید در سکوت مرموزش از آینه اتومبیل بر خود شده‌بود؛ سعی کرد بغضش را برای دردی که بر دل آرزو حس می‌کرد، نگه دارد و از ریختن اشک‌هایش جلوگیری نماید. اما کشش قوی سبزینگی چشمان امید در انعکاس نور خورشید، نگاهش را بر آینه ثابت نمود و با برخورد به‌ دو گوی سبز عجیب با نگاهی مجنون‌وار، هُری دلش با صدای خواننده، فرو ریخت.
«نگاهتون پیش منه
حواستون جای دیگه‌ست
خیالتون اینجا که نیست
پیش یه‌رسوای دیگه‌ست
پیش یه‌رسوای دیگه‌ست...»
سوزان، نمی‌دانست ترس بود یا یک‌جور نگرانی که از نگاه امید بر دلش چنگ میزد! هرچه بود، بیشتر برایش هراس‌آور می‌نمود. عشق عجیبی که در اعماق چشمان او موج میزد، آرامش‌بخش نه، بیشتر برایش دلهره‌آور و نگران‌کننده، بود! چشمانی که رازی مهیب را در سبزینگی خود فاش می‌کردند که خواندنش برای سوزان محال و ترسناک بود. هر چه ژرف‌تر به آن چشمان مرموز می‌نگریست گویا بیشتر در دنیای گنگی گم میشد و کم‌کم، نفهمید خواننده در حال خواندن بود یا آن چشم‌های بی‌نظیر، برای او نجوا می‌کردند:
«نفس‌نفس تو سی*ن*ه‌ام
عطر نفس‌های شماست
اگر که قابل بدونین
خونه‌ی دل جای شماست
خونه‌ی دل جای شماست...»

{پینوشت:
هَوَل* به ‌شخصی می‌گویند که برای داشتن ارتباط با جنس مخالف، دست به‌ هر کاری میزند. حتی اگر آن کار باعث بی‌آبرویی و خفت و خاری بشود.

لندهور* صفتی است که برای بیان بی‌خاصیت بودن شخصی بلند قامت و درشت اندام به‌ کار می‌رود.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
693
15,292
مدال‌ها
2
پارت۳۰۱

هوای دمدمی بهار، گاه با طنازی خورشید و گاه با تیرگی ابرهایش با نگاه عاشقانه و عجیب امید بر دل جوان سوزان، همراه با صدای خواننده، می‌تازید. امید که با حس برترش، متوجه‌ی درماندگی احساس سوزان به‌ عشق بی‌حد خودش بود با حرکتی غافلگیرکننده، شاخه‌ گل سرخی را که در رکاب درب اتومبیل پنهان نموده‌بود با چرخیدن بدن و چهره‌ی پر احساس خود به‌ پشت، مقابل سوزان که از حرکت سریع او جا خورد، گرفت. با تُن صدای مُوَقر ِمردانه و دلنشینش، آرام زمزمه نمود:
- ماه قشنگم، تولدت مبارک.
سوزان، مبهوت به‌ رنگ چشمان امید که سرریز از عشق به او می‌درخشیدند؛ دلش هُری پایین ریخت.
با نگاهی مشتاق، توجه‌اش به‌ کت‌وشلوار طوسیِ‌روشن و پیراهن مردانه‌اش به‌ همان رنگ که بر تن داشت و بسیار با زیبایی فوق‌العاده‌اش، خوش‌تیپ‌تر نشانش می‌داد؛ جلب شد. سوزان در دل نمی‌توانست، زیبایی و آراستگی همیشگی او را تحسین نکند و مردد مانده‌بود، آیا باید با گرفتن شاخه گل او، تسلیم هیاهوی عاشقانه‌ی چشم‌هایش شود؟ یا هنوز می‌تواند با نگه‌ داشتن خشمش، خود را از آن چشم‌های پُر خواهش دور نگه دارد؟
با نگریستن شرمگین به‌ نگاه صمیمی شاهپور از حرکت امید در آینه اتومبیل و فشار دستان مشتاق آرزو بر تأیید عشق امید بر روی شانه‌اش با تمام نگرانی چشمانش که مات نگاهی بودن که در آن لحظات از عشق شعله می‌کشیدند؛ دستش ناخواسته از آرنج تکانی خورد و برای گرفتن گل با تمام کشمکش درونیش، بالا آمد.
هنوز کامل، شاخه‌ی گل را نگرفته‌بود که صدای جیغ لاستیک اتومبیلی، توجه‌شان را جلب نمود. تا به‌خود بیایند، اتومبیل از سمت شاگرد مماس با اتومبیل آن‌ها، ضربه‌ای به‌ بدنه‌ی آن زد و اتومبیلشان را از جاده‌ی‌ باریک به‌سمت شانه‌ی خاکی، منحرف نمود.
با تکان شدید ضربه، همراه با فریاد سوزان و آرزو، شاخه گل از دست امید رها شد. شاهپور که سعی می‌کرد اتومبیل را بر شانه‌ی خاکی گِل‌آلود و لغزنده، کنترل کند تا به‌ بیابانی اطراف که گودتر از سطح جاده بود، سقوط نکنند؛ فریاد کشید:
- محکم بشینین.
از وحشت صدای مهیب با برخورد بعدی اتومبیل، امید نگرانِ سوزان و آرزو که وحشت‌زده و بی‌تعادل، تنها جیغ می‌زدند؛ سعی کرد به‌ همان حالتی که به‌ پشت برگشته‌بود، آن دو را با دستان پر قدرتش از پرتاب شدن به‌ جلو، نگه دارد. چشمانش را با دقت به‌سمت اتومبیل مهاجم ریز کرد و با دیدن شاهین، کنار راننده‌ی اتومبیل با فرمان دادن به شاهپور، دندان‌هایش را از خشم برهم سایید.
- شاهین لعنتی توی اون ماشینه. نزار رو شونه خاکی نگهت دارن؛ گاز بده. به‌ ماشینشون ضربه بزن. من میرم عقب، مراقب دخترا هستم.
امید با همه بی‌تعادلی اتومبیل که صدای بکسواتِ لاستیک‌ها را بر لیزی گِل‌آلودی شانه‌‌ی خاکی، بلند کرده‌بود؛ خودش را از بین دو صندلی جلو به‌ صندلی عقب رساند. با یک دست از دستگیره‌ی بالای درب خودش را نگه داشت و با دست دیگرش هر دو دختر را که بی‌تعادل از برخوردها، فریادزنان به اطراف کوبیده می‌شدند؛ میان بازوی محکم خود حصار کرد.
شاهپور که خیالش از مراقبت دخترها راحت شد با چند چپ و راست کردن فرمان و چند ضربه به اتومبیل مهاجم با فشار بیشتر بر پدال گاز از شانه خاکی که به‌سختی بر روی گِل لیز‌شده از باران، اتومبیل را کنترل کرد؛ جلوتر از اتومبیل مزاحم به آسفالت بازگشت. همان‌طور که با سرعت زیادی از آن‌ها فاصله می‌گرفت از آینه با دقت، آن‌ها را که در تعقیبش بودند، زیر نظر داشت.
با صاف رفتن اتومبیل، سوزان تازه توانست خودش را همراه آرزو از حفاظ گرم سی*ن*ه و بازوی امید کنار بکشد و محکم بنشینند. با شرم نگاهش را از چشمان خیره امید، پایین گرفت. امید با نگرانی‌ از حس بوی خون با تشویش، چانه‌ی سوزان را بالا داد و به‌ خون سرخ، دم سوراخ بینی او خیره ماند.
- سوزان، زخمی شدی؟
سوزان با یادآوری برخورد صورتش به‌ سر آرزو با پشت‌دستش آرام، خون بینیش را لمس کرد.
- نه، چیزی نیست؛ صورتم به‌ سر آرزو خورد.
امید، دستمال تمیزی از جیبش خارج کرد و بدون این‌که اجازه‌ی مخالفتی به سوزان بدهد با نگه داشتن دستش بر گونه‌ی او، خون بینی‌اش را با نگاهی واله‌وار که خودش هم متوجه آن نبود از بالای لبش پاک نمود. سوزان دوباره از دیدن آن نگاه عجیب، ناخواسته در خودش جمع شد و احساس کرد، موهای تیره‌ی پشت‌کمرش سیخ شدند. امید از حس وحشت سوزان، کمی خودش را عقب کشید.
- عزیزم، نگران نباش. سرتو بالا نگه دار تا خون بینیت کامل بند بیاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
693
15,292
مدال‌ها
2
پارت۳۰۲

با صدای شیهه‌ی لاستیک‌هایی بر آسفالت و صدای مهیب برخوردی دورتر، هر سه هراسان به‌ پشت سر نگاهی انداختند. آرزو، وحشت‌زده با دیدن اتومبیل بهمن که مماس با اتومبیل مهاجم به‌ یکدیگر ضربه می‌زدند؛ فریادی کشید.
- وای خدا! بهمن داره چیکار می‌کنه؟!
شاهپور خواست از سرعت اتومبیل کم کند که امید ذهنی به او فرمان داد با سرعت به‌ راهش ادامه دهد و نیروی کمکی از افرادش را فرا بخواند.
سوزان که دستپاچگی و هراس آرزو را دید به امید نگاه درمانده‌ای انداخت.
- لطفاً ماشینو نگه دارین. بهمن تنهاست؛ باید کمکش کنیم.
ناگهان اتومبیل دیگری در جاده از پشت اتومبیل بهمن با گاز دادن زیاد به افراد شاهین اضافه شد و اتومبیل او را از عقب با صدای گوش‌خراش برخورد آهن‌ها برهم، مورد اصابت سپر خود قرار داد. هم‌زمان با تنه زدن مجدد اتومبیل اول از بغل، اتومبیل بهمن در کسری از ثانیه از جاده منحرف و با چند ملق سرسام‌آور که صدای مهیبش، گویا بند دل آرزو را از هم درید در حالی‌که تکه‌هایی از آن به اطراف پرتاب می‌شدند به‌ بیابانی کنار جاده، سقوط نمود.
همه‌چی آنقدر سریع اتفاق افتاد که امید، مستأصل و ناچار با شنیدن جیغ دردناک آرزو که صورت خود را چنگ کشید؛ همراه با التماس‌های سوزان که می‌گریست به شاهپور فرمان داد، برگردد.
شاهپور که می‌دانست بهمن از آن‌ها ضعیف‌تر است و ممکن است نیاز به‌ کمک فوری داشته باشد با همان سرعت بالا با پیچاندن فرمان، هم‌زمان ترمزدستی اتومبیل را کشید و با چرخش پر ناله‌ی لاستیک‌ها، امید، سوزان را بیشتر به‌ سی*ن*ه‌ی خود فشرد و او نیز آرزو را از پرتاب شدن نگه داشت. شاهپور درجا با چرخاندن اتومبیل، دور پلیسی‌ای زد و با شتاب به‌ عقب برگشت.
شاهین با دیدن دور زدن اتومبیل امید که می‌دانست برای کمک به بهمن بازمی‌گردند؛ فرمان ایست به افرادش داد. کمی جلوتر از محل چپ کردن اتومبیل بهمن، آن‌ها نیز از اتومبیل‌هایشان در شانه‌ خاکی پیاده شدند و به انتظار ایستادند.
امید در فاصله‌ی رسیدن به‌ مهاجمین، شانه‌های آرزو را در دستانش نگه داشت که با ناله، اشک می‌ریخت و چنان بر سر و صورتش می‌کوبید که سوزان نمی‌توانست در آغوش خود، آرامَش کند. امید با تحکم در چشمان اشک‌بار او، خیره شد.
- آرزو، آروم باش. بهمن حالش خوبه. من بهت قول میدم، چیزیش نشده.
امید چنان با اطمینان و جدیت قول داد که آرزو ناخودآگاه، حس آرامشی بر دلش نشست. لب‌هایش را به‌ دندان گرفت و بی‌صدا، اشک‌هایش بر گونه‌هایش جاری شدند. امید که توانست کمی آرزو را آرام کند به‌ چشمان وحشت‌زده‌ی سوزان که چانه‌اش می‌لرزید، نگریست و بی‌اراده صورت او را از دو جهت در دستانش گرفت.
- آروم باش، ماه زندگیم. چیزی برای ترسیدن نیست. مگه من مرده‌م که تو اینجوری می‌لرزی. من که نمی‌ذارم مشکلی برای شماها پیش بیاد. فقط خوب به‌ حرفم گوش کنین. با هر دو تاتونم. هر اتفاقی، تکرار می‌کنم، هر اتفاقی، برای ما افتاد؛ اصلاً از ماشین پیاده نمی‌شین. فهمیدین؟
امید، همان‌طور که گونه‌های سرخ‌شده‌ی سوزان را در دست داشت، منتظر جواب، چشمان پر عشقش را به‌ چشمان او دوخت. سوزان با بغض در حالی‌که از گرمای دستان امید بر صورت خود، قلبش تپش بالایی گرفته‌بود؛ سر تکان داد.
- ما تو ماشین می‌مونیم.
امید با توقف اتومبیل در چند متری شاهین و افرادش، بی‌اراده با دیدن بازی اشک در چشمان معصوم سوزان، بوسه‌ای بر پیشانی او گذاشت که سوزان با شرم دخترانه‌ای، چشمانش را بست. امید به‌‌سختی دل از چشمان معصوم و شرمشار سوزان کَند و هم‌زمان با شاهپور از اتومبیل پیاده شدند. شاهپور دست بر شانه‌ی او گذاشت.
- باید منتظر نیروی کمکی می‌موندیم. اینا مسلح هستن. اینجا که نمی‌تونیم از قدرتمون استفاده کنیم.
امید، بی‌تفاوت به‌ حرف شاهپور با چشمان برزخیش که عنبیه آن تغییر رنگ داده‌بود؛ خیره به‌‌ چشمان تیز شاهین به او نزدیک شد.
- شاهین، چه غلطی داری می‌کنی؟! هان؟ نمی‌بینی دو تا انسان آسیب‌پذیر، توی ماشین هستن؟ چرا گورتو گم نمی‌کنی از زمین بری؟ مگه دنبال تاج‌وتخت نیستی؟ گمشو از اینجا برو، پادشاهیتو کن.
شاهین خشمگین غرید.
- غلطو تو کردی. بهت اخطار داده‌بودم؛ اون دختر در حمایت منه. اون قرارِ ملکه‌ی من بشه. به‌ چه‌ حقی سوار ماشینت کردیش؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
693
15,292
مدال‌ها
2
پارت۳۰۳

امید که با شنیدن حرف‌های شاهین، خشم در سراسر رگ‌هایش، گویا مواد مذاب جوشانی ریخت؛ چون شیر خشمگینی، دندان‌های نیشش بیرون زد؛ رنگ چشمانش به‌ سرخی رفت. چون حیوان درنده‌ای به‌سوی شاهین، حمله‌ور شد و هر دو باهم گلاویز شدند.
شاهپور که امید را از خشم در مرحله تبدیل شدن به‌ قدرت حیوانیش دید؛ نگران به‌‌سمت اتومبیلشان که دورتر پارک بود، نگاهی انداخت و مطمئن شد از آن فاصله، سوزان و آرزو قادر به‌ دیدن چهره‌ی تغییرکرده‌ی امید نیستند. تا خواست برای کمک به امید خیز بردارد؛ بلافاصله افراد شاهین هم‌زمان، اسلحه‌هایشان را به‌سمت شاهپور نشانه رفتند و او را تهدید کردند، دخالت نکند.
شاهین و امید شروع به‌ مشت زدن و کوبیدن یکدیگر به اتومبیل‌ها نمودند. آرزو از درون اتومبیل با دیدن اسلحه کشیدن مهاجمین، وحشت بیشتری سراپایش را گرفت و بی‌اراده سعی کرد، درب‌ قفل‌شده‌ی اتومبیل را باز کند. سوزان از عکس‌العمل عصبی او، شانه‌هایش را در دستانش نگه داشت.
- آرزو، تو رو خدا آروم باش! چیکار می‌کنی؟ مگه نشنیدی امید گفت نباید پیاده بشیم؟
آرزو گریان، ناامید از باز شدن درب اتومبیل که شاهپور ریموت قفل آن را زده‌بود؛ شیشه‌ی عقب را با دسته‌ی بالابر آن پایین داد.
- نمی‌بینی تفنگ دستشونه؟ می‌خوای اینجا بشینیم تا امید و شاهپورم بکشن؛ بعدش سراغ ما بیان؟ شاید به بهمنم تیر زده باشن. من نمی‌تونم اینجا بمونم تا بهمن بمیره. تو می‌خوای بمونی، همین‌جا بشین. من پیش بهمن میرم؛ شاید به‌ کمک احتیاج داره.
سوزان هرچه تلاش کرد، جلوی خروج آرزو را بگیرد؛ او خودش را از شیشه‌ی پشت بیرون داد و بر زمین انداخت. آرزو، دستپاچه در حالی‌که آدرنالین بالای خونش، تفکرش را فلج نموده‌بود؛ بدون توجه به‌‌ رفت‌وآمد اتومبیل‌ها در جاده از شانه‌ی مخالف به‌سمت اتومبیل بهمن به‌ وسط جاده دوید.
با پرتاب شدن آرزو وسط خیابان از شتاب و باد اتومبیلی که سرعت بالایی داشت؛ همراه با بوق ممتد اعتراضش، سوزان با فریادی چشم‌هایش را بست. وقتی مجدد با تشویش دیدن صحنه‌ی تصادم* آرزو، چشمانش را باز کرد؛ او را دید که بر زمین، وسط جاده افتاده‌است و از ترس و شوک این‌که اتومبیل به‌سختی ردش کرد که زیرش نگیرد، توان بلند شدن هم نداشت.
سوزان بدون درنگ، خودش را از شیشه‌ی اتومبیل بیرون داد و بر زمین پرت کرد. در کشمکش بزن‌بزن امید و شاهین که حالا شاهپور هم با افراد شاهین درگیر شده‌بود و با ایجاد درگیری سختشان، همگی از آن‌ها غافل بودند از زمین برخاست و با عجله خودش را به آرزو رساند؛ کمک کرد بلندش نمود و عصبانی او را به‌ کنار جاده کشید.
- دیوونه! اگه ماشین زده‌بودت، چه خاکی باید توی سرم می‌ریختم؟
صدای نزدیک شدن با عجله‌ی قدم‌هایی بر سختی آسفالت جاده، سر هر دو را هراسان به‌ پشت سرشان چرخاند. با دیدن یکی از افراد شاهین که راننده‌ی اتومبیل بود و به‌ هنگام درگیری، پشت رُل، آماده برای فرار اضطراری، پیاده نشده‌بود و با دیدن آن دو با قدم‌هایی بلند و سریع داشت به‌سمتشان می‌آمد؛ سوزان ناخواسته با احساس ترس و خطر از هیبت درشت پسر، دست آرزو را گرفت و با دویدن، او را به‌ دنبال خودش کشید.
چون شانه خاکی جاده، گِل‌آلود بود؛ هر دو بر آسفالت کنار جاده هراسان، می‌دویدند. اتومبیل‌های در حال گذر از دیدن فرار دو دختر، بوق‌های ممتد و اعتراضی می‌کشیدند و هر کدام سعی می‌کردند با فاصله از آن‌ها عبور نمایند و با ایستادن، دردسری برای خود از تعقیب‌کننده‌ی هیکلی که به‌ دنبال آن‌ها بود، نسازند.
صدای نفس‌های بلندشان از هراس و دویدن با ضربان بالای قلبشان در سرشان کوبیده میشد. با فریاد پسر تعقیب‌کننده، «وایسین، با شمام. خطرناکه، ندوئین.» که صدایش هر لحظه نزدیک‌تر میشد؛ تنها گویا مغزشان، فرمان دویدن و نایستادن صادر می‌کرد.
با جیغ آرزو از حس لمس شانه‌ و کشیده شدنش، سوزان هراسان به‌سمت او چرخید و شانه‌ی آرزو را در چنگ پسر هیکلمند دید. با هیجان و فریادکشان بدون این‌که توان نگریستن به‌چهره‌ی جدی و خشن پسر را داشته باشد در حالی‌که دست آرزو را می‌کشید و او اسیر قدرت پسر، ثابت مانده‌بود؛ چند ضربه با دست‌های لرزان و بی‌جانش به‌ سی*ن*ه‌ی ستبر و عضلانی پسر کوبید. پسر که از افراد ماورائی شاهین، دارای قدرت برتر بود؛ بدون واکنشی به‌ ضربه‌های بی‌جان سوزان، دست دیگرش را به دور کمر او پیچاند. هر دو دختر را هم‌زمان از کمرشان تکیه بر پهلوهای خود، زیر بغلش زد؛ آن‌ها را چون پَرکاهی از زمین بلند کرد و علی‌رغم فریاد زدن و مشت کوبیدن آن‌ها، بدون احساس دردی با قدم‌هایی بلند به‌سمت اتومبیلش حرکت کرد.

{پینوشت:
تصادم به‌ معنی تصادف، برخورد، آسیب، زد و خورد و درگیری می‌باشد
.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
693
15,292
مدال‌ها
2
پارت۳۰۴

فریاد میخ شدن لاستیک‌هایی از ترمز ناگهانی اتومبیلی، راه پسر هیکلمند را در کنار جاده سد کرد و باعث عقب راندن بی‌تعادل او شد. پسر تا به‌خود بجنبد، نیما از اتومبیل شورلت کامارو کلاسیک سیاه‌رنگش، پیاده شد و با زمزمه‌ی وِردی جادویی‌، استخوان‌ ساق‌های قوی پسر مهاجم را با صدای شَق شکستنی، خرد نمود. پسر با فریاد دردناکی بر زمین سقوط نمود؛ آرزو و سوزان نیز بدون این‌که بفهمند چه اتفاقی افتاده‌است، هم‌زمان بر روی اندام او افتادند.
نیما که با درخواست کمک بهمن، سریع‌تر از بقیه افراد امید، سوار بر اتومبیل دو درب ‌و سرعتی‌اش، خودش را رسانده‌بود با علم به این‌که پسر مهاجم، قدرت ترمیم استخوان‌هایش را دارد و زمان زیادی با درد بر زمین نمی‌ماند؛ سریع به‌سمت سوزان و آرزو رفت و آن دو را از زمین بلند کرد.
- عجله کنین؛ سوار ماشین بشین. باید از اینجا بریم.
آرزو ناگهان با نگریستن به دودی که از اتومبیل بهمن بلند بود با دستپاچگی نیما را کنار زد و به‌سمت اتومبیل چپ‌شده‌ی او دوید.
- نه، من جایی نمیام.
سوزان خواست دوباره به دنبال آرزو برود که نیما با گرفتن مُچ دستش، مانع او شد. به شاهپور که تا حدودی به اتومبیل بهمن نزدیک شده‌بود و سعی می‌کرد با ضربات محکم مشت‌هایش، مهاجمین را کنار بزند و خودش را زودتر به بهمن برساند؛ اشاره کرد.
- تو کجا؟ سوار شو؛ باید از اینجا دور بشیم. شاهپور حواسش به آرزو و بهمن هست. نمی‌خواد نگران باشی.
سوزان با نگریستن به‌سختی دویدن آرزو در بیابانی کنار جاده و شنیدن شِلپ‌شِلپ صدای قدم‌های او در گِل، سعی کرد مقاومت کند.
- نه، ولم کن. نمی‌تونم آرزو رو تنها بزارم‌.
نیما بی‌توجه به خواسته‌ی سوزان، او را با قدرت به دنبال خود کشید. همان‌طور که مُچ دست سوزان را در دست داشت از سمت شاگرد به‌ پشت رُل خودش را رساند؛ هم‌زمان سوزان را نیز با کشیدن، سوار اتومبیل نمود و با بستن درب که هنوز اتومبیل اسپرت و زیبایش روشن بود و آماده‌ی حرکت، پا بر پدال گاز با سرعت آن را به حرکت در آورد.
پسر مهاجم در حالی‌که خودش را بر زمین می‌کشید با انرژی برتری که داشت در حال ترمیم استخوان‌هایش بود. با حرکت اتومبیل نیما در همان حال، برای از دست ندادن زمان به‌سوی افراد شاهین که دورتر با شاهپور درگیر بودند، فریاد زد:
- دخترِ رو برد. عجله کنین؛ دنبال اون ماشین شورلت برید.
چند نفر از افراد شاهین که مسلح بودند با صدای جیغ لاستیک‌های اتومبیل نیما از سرعت بالا، شاهپور را رها کردند. با عجله سوار بر اتومبیل‌هایشان به تعقیب او پرداختند. سوزان هراسان پشت‌ سرش را از شیشه‌‌ی دودی عقب اتومبیل نیما نگریست و دو اتومبیل را دید که با سرعت در تعقیبشان بودند. نگاه نگرانش را به نیم‌رخ خونسرد نیما دوخت که از جاده‌ی باریک، وارد خیابانی با بافت شلوغ شهری شد.
- دارن میان. با این شلوغی خیابون، الان بهمون میرسن.
نیما چشمان کهربایی‌رنگش را از آینه وسط به اتومبیل پشت‌ سرش دوخت.
- نترس کوچولو، ماشین من تیزروتره.
سوزان متعجب از خونسردی نیما به رنگ چشمان عجیب او در آینه نگریست.
- خُب تیزرو باشه؛ مگه الان می‌تونی توی این خیابون، تندتر از این بری؟ جلوتو ببین؛ پُر ماشینه‌.
نیما از غر زدن سوزان، لبخند محوی بر لب نشاند.
- پس از یه راهی میریم که بشه سریع‌تر روند.
نیما با چند لایی‌کشیدن از بین اتومبیل‌‌های زیاد در شهر شلوغ کرج که اتومبیل‌های تعقیب‌کننده، چندبار تا نزدیک سپر اتومبیلش، خودشان را رساندند؛ اتومبیلش را به خیابان ورودی جاده‌ی‌چالوس* که خلوت‌تر بود، رساند. با فشار بر پدال گاز، سرعت بیشتری به‌ اتومبیلش داد. سوزان ترسان با وارد شدن به جاده‌ی پر پیچ‌وخم چالوس، خودش را محکم از دستگیره‌ی درب نگه داشت.
- کجا میری؟! با این سرعت تو، روندن توی این جاده خطرناکه. تو رو خدا وایسا. اگه اینجا اتفاقی بیفته، تصادفی کنیم؛ من جواب خونواده‌مو چی بدم؟
نیما در حالی‌که مدام از آینه‌های اتومبیلش، حواسش به تعقیب‌کننده‌هایش بود؛ نگاه گذرایی به سوزان انداخت.
- وایسم؟! می‌خوای اونا ببرنت؟ دنبال من که نیستن؛ می‌خوان تو رو برای شاهین ببرن. اونجوری می‌تونی جواب خونواده‌تو بدی؟

{پینوشت:
جاده‌ی‌چالوس* یکی از زیباترین مسیرهای پر پیچ‌وخم ایران در کوه‌های البرز است. جاده‌ی‌چالوس، با نام رسمی جاده ۵۹، یکی از مهم‌ترین جاده‌ها برای دسترسی به شمال ایران برای مردم کرج و تهران است که از استان البرز آغاز می‌شود و شهر کرج و تهران را به چالوس در نزدیکی سواحل دریای خزر متصل می‌کند.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
693
15,292
مدال‌ها
2
پارت۳۰۵

سوزان، نگاه غمگینش را به‌‌ پشت سرش دوخت و با دیدن چهره‌های خشن مهاجمین با تصور این‌که بین آن‌ها اسیر باشد، موهای تنش سیخ شدند. مغموم با منطق بی‌تجربه‌اش، بیشتر خودش را به دستگیره‌ی درب چسباند تا از پرتاب شدن، سر پیچ‌های تند جاده، خودش را نگه دارد.
- من از شاهین ترسی ندارم؛ می‌دونم اون با امید لج کرده. با من که کاری نداره. اما دلمم نمی‌خواد، بین اون افراد مسلحش باشم.
نیما که هر‌جا حس می‌کرد، مهاجمین فاصله‌شان با او کمتر شده‌است، وِردی زیر لب می‌خواند تا سرعت اتومبیل‌ها کم شود؛ پوزخند گذرایی زد.
- کوچولو، اگه شاهین باهات کاری نداشت؛ اینجوری همه‌جا پیگیرت نبود. تو شاهینو هنوز نشناختی. اون باندِ مافیایی* بزرگی رو اداره می‌کنه. افرادشو نمی‌بینی مسلح هستن؟ مطمئن باش، اگه امید نبود تا الان منتظر رضایت گرفتن از پدرت نمی‌موند. من بهت قول میدم، این‌بار گیرت بیاره؛ کاری بکنه که پدرت مجبور بشه، رضایت بده که زنش بشی.
سوزان از شنیدن حرف‌های موزیانه نیما، ترس سردی، لرزی بر اندامش انداخت و به‌سختی آب دهانش را قورت داد.
- باند مافیایی چیه؟! مگه چیکار می‌کنه؟
نیما که بهترین موقعیت را برای خراب کردن ذهن سوزان نسبت به شاهین پیدا کرده‌بود؛ صدایش را کمی پایین‌تر آورد.
- هر قاچاقی که پول توشه. اسلحه، مواد، انسان.
مردمک چشمان سوزان از هراس به دودو افتاد. پیچ‌وتاب پر سرعت اتومبیل دور کوه‌های صخره‌ای جاده، سرش را به دَوران انداخت و دستش را با فشار بیشتری بر دستگیره‌ی درب مشت کرد.
- انسان؟!
نیما که می‌دانست با توجه به سن‌وسال و بی‌تجربگی سوزان، او چیزی از باندهای‌‌ مافیایی و قاچاق اعضای بدن انسان، نشنیده‌است؛ سعی کرد آب‌وتاب بیشتری به حرف‌هایش بدهد.
- کوچولو تا حالا نشنیدی اعضای بدن آدما، مثل قلب، کلیه، کبد رو، برای پیوند در میارن و با قیمتای گزاف می‌فروشن؟
سوزان نم اشکی در چشمانش نشست و دستانش ناخودآگاه به لرزش افتاد.
- هی منو کوچولوکوچولو صدا نکن. من حرفاتو باور نمی‌کنم؛ شاهین همچین آدمی نیست.
نیما، چشمانش را مرموز ریز کرد.
- نکنه خودتو بزرگ می‌بینی، دخترک؟ اگه بخوای حرفامو بهت ثابت می‌کنم. فقط دلشو داری باهام بیای تا جایی که قربانیاشونو نگه می‌دارن، نشونت بدم؟
سوزان با حس عرق سردی بر تیره‌ی کمرش، صورت رنگ‌پریده‌اش را به‌سمت شیشه گرفت و با نگریستن به مناظری که سایه‌وار با سرعت بالای اتومبیل از مقابل دیدگانش می‌گذشتند؛ سعی کرد صدایش از بغض نلرزد.
- نه، نه نمی‌خوام دیگه اصلاً چیزی بشنوم. این چیزا به‌من ربطی نداره؛ من با شاهین کاری ندارم. فقط می‌خوام به خونه‌مون برگردم. تو رو خدا منو برگردون. آخه من الان توی این جاده‌ی لعنتی چیکار می‌کنم؟! جواب آقاجونمو چی بدم؟
***
امید که با ضربات سهمگین شاهین با شکستگی زیاد، خونین‌ومالین، کنار جاده افتاده‌بود از بین چشمان ترکیده و متورمش، رفتن شاهین را که اتومبیلی از افرادش سوارش کردند؛ تماشا کرد. با توجه به ضعیف شدنش در زمین، سعی نمود زخم‌ها و شکستگی‌های بدنش را زودتر ترمیم کند. شاهپور که بهمن را با زحمت از بین آهن‌های لِه‌شده‌ی اتومبیلش، بیرون کشیده‌بود با سالم بودن او که آرزو گریان، زیر بغلش را گرفت؛ نگاه مشکوکی به او انداخت و متوجه شد که بهمن، توانسته خودش را ترمیم کند.
- خوبه که سالمی! جاییت نشکسته؟
بهمن که می‌دانست شاهپور متوجه‌ی قدرت ترمیم گرفتن او شده‌است با شرم از گریستن‌های آرزو، سرش را پایین گرفت.
- نه خوبم؛ بهتره به امید کمک کنی.
شاهپور به شانه خاکی جاده بازگشت و امید را که به‌سختی توانست خودش را ترمیم کند از زمین بلند کرد.
- ببین با خودت چیکار کردی! اینقدر ضغیف شدی که بهمن زودتر از تو سرپا شد.
امید خشمگین، شاهپور را کنار زد و به‌ طرف اتومبیلش رفت.
- نیمای لعنتی جواب تماس ذهنیمو نمیده؟ به گوشیش زنگ بزن؛ ببین سوزانو کدوم گوری برده؟ باید پیداشون کنیم. عجله کن؛ بهمن خودش آرزو رو برمی‌گردونه.

{پینوشت:
باند مافیا* به‌ طور خاص برای اشاره به شبکه خانواده‌های تبهکار با پس‌زمینه ایتالیایی آمریکایی به‌ خصوص سیسیلی، استفاده می‌شود. همچنین می‌توان از کلمه مافیا به‌ طور عام برای اشاره به انواع خانواده‌ها و باندهای تبهکاری فارغ از ملیت ایتالیایی و زمینه فعالیت خاص استفاده کرد.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
693
15,292
مدال‌ها
2
پارت۳۰۶

شاهپور پشت رُل، بعد از تماس با تلفن همراه نیما و خاموش بودن آن، گوشی خودش را کلافه به‌ پشت آمپر اتومبیل در پشت فرمان، پرتاب کرد.
- خاموشه! الان کجا برم؟
امید خشمناک، مشت محکمی بر داشبورد* طوسی‌رنگ اتومبیل کوبید که پلاستیک‌ خشکه‌‌ی آن با صدای تِقی، ترکی خورد.
- الان قبرستون باید بری. به افرادت بگو کل شهرو شده زیر و رو کنن؛ هر‌جایی رفته باشن، باید پیدا بشن.
شاهپور که نگرانی دیوانه‌کننده‌ای را در چشمان امید دید، سعی کرد او را آرام نماید.
- نگران نباش. نیما که بچه نیست بزاره دست شاهین به سوزان برسه. احتمالاً مجبورشده توی خیابونی، کوچه‌ای از دست افراد شاهین پنهون بشه؛ حتماً مدار ذهنشو بسته، شاهین نتونه ردیابیش کنه. مطمئن باش، اون سوزانو سلامت برمی‌گردونه.
امید به شاهپور که با زدن بر سر سردنده‌ به اتومبیل سرعت بیشتری داد؛ نگاه خشمناکی انداخت.
- نگران نباشم؟! سوزان الان کنار یه جادوگر بی‌کله‌ست. تو اونوقت به‌من میگی نگران نباشم! می‌دونی نیما کله‌ی خودشو داره؛ من بهش اعتمادی ندارم. ندیدی چه بلایی سر آرزو آوُردن؟ اگه الان بهمن تونست خودشو ترمیم کنه؛ یعنی در قبال قربانی کردن آرزو، جایزه‌‌ی قدرت جادوییشو از نیما گرفته.
***
دو ساعتی از تعقیب‌وگریز مهاجمین با نیما با سرعت دیوانه‌وارشان که صدای ناله‌ی لاستیک‌ها از ترمز‌ها، سر پیچ‌ها در هیاهوی طبیعت زیبای جاده می‌پیچید؛ گذشته‌بود. با ورود به تونل‌های گردنه‌ی پر پیچ‌وخم هزارچم*، سوزان سرش را بر پشتی صندلی تکیه داد و چشمان نم‌زده‌اش را بر چراغ‌های سقف نمور تونل دوخت. نور مهتابی‌های دودگرفته با نوسان زنجیری به دور آینه جلوی اتومبیل که پلاک فلزی عجیبی به شکل آرواره‌ی گرگ از آن آویز بود؛ چون شهاب‌هایی زودگذر با سرعت زیاد اتومبیل، رد نوری بر چشمانش می‌گذاشتند. سوزان، می‌دانست دیگر در این مسیر، چاره‌ای به‌جز تسلیم سرنوشت شدن، ندارد و تنها توانست، بی‌صدا در فضای تاریک تونل به اشک‌هایش اجازه‌ی باریدن بدهد.
نیما بی‌توجه به ترس و غم سوزان و بدون وحشتی از پاسخ‌گویی به امید، پا بر پدال گاز، برای دور نگه داشتن دست مهاجمین از سوزان، اتومبیلش را با لذت بردن از سرعت زیادش بر جاده می‌تازاند. هرجا که زیادی از تعقیب‌کننده‌ها فاصله می‌گرفت، کمی سرعتش را کم می‌کرد که استرس نزدیک شدن آن‌ها، سوزان را به آرام ماندن در کنارش، ترغیب کند. بدون این‌که به چهره‌ی اندوهگین سوزان نگاهی کند با زدن چند بوق پی‌‌ در پی که صدای پژواک تیزش در تونل پیچید و باعث شد چشمان سوزان از سرخوشی او گرد شود، لبخند تمسخرآمیزی بر لب نشاند.
- چیه دخترک؟ اینقدر ترسو نباش. اونا به ما نمی‌رسن. از جاده خارج بشیم، داخل شهر گم‌وگورشون می‌کنم؛ بعد برمی‌گردونمت. پس به‌جای بُق کردن از جاده‌ی به این قشنگی لذت ببر. تا قبل از اومدن پدرت از سرکارش به خونه‌تون می‌رسونمت. نگران نباش؛ مادرت می‌دونست امروز با امیدی، ازش اجازه‌تو گرفته‌بود. مثلاً می‌خواستیم برات تولد بگیریم.
صدای پژواک شلیک گلوله‌ای در تونل که به‌ قصد ترکاندن لاستیک‌ اتومبیل نیما شلیک شد؛ فریاد پر هراس سوزان را بلند کرد. نیما سریع با خواندن وِردی، برای اتومبیلش حصاری نامرئی گذاشت که گلوله‌ای به آن برخورد نکند. با نگاه کردن به سوزان که چون کودکی چشمانش را از وحشت شلیک گلوله بسته‌بود و خودش را در پشتی صندلی‌اش جمع کرده‌بود؛ خنده‌‌ی سرخوشانه و بلندی زد که در سر سوزان کوبیده شد و هم‌زمان، دستش را بر روی بوق اتومبیلش گذاشت. سوزان با وحشت به خنده‌ی شیطانی نیما با گریستن فریاد کشید:
- دیوونه شدی؟ چرا داری بدتر جَریشون* می‌کنی؟! نمی‌بینی مگه دارن شلیک می‌کنن؟
نیما با شیطنت چشمکی به چهره‌ی برافروخته‌ی سوزان زد.
- نترس کوچولو، یکم آدرنالین بد نیست.

{پینوشت:
داشبورد* بخشی از خودرو است که مرکز کنترل عملکرد آن محسوب می‌شود که در داخل و قسمت زیر شیشه جلویی خودرو قرار دارد.

گردنه‌ی هزارچم* قسمتی از مسیر جاده‌ی‌چالوس می‌باشد. به دلیل پیچ‌وخم زیادی که دارد به آن گردنه‌ی هزارچم گفته می‌شود. این جاده از سمت شمال، مرز کلاردشت و تنکابن را مشخص ساخته‌است.

جری* کردن به معنای جسور و دلیر نمودن، پایداری و سماجت کردن در مبارزه، لجاجت و سرسختی در درگیر نمودن، می‌باشد. }
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
693
15,292
مدال‌ها
2
پارت۳۰۷

با پیچیدن صدای شلیک دوباره‌ای در تونل بلند که درازای آن در ذهن وحشت‌زده‌ی سوزان به اندازه‌ی شب‌های عمرش طولانی بود؛ او با وحشت خودش را بیشتر بر پشتی صندلی فرو برد. نیما که تداوم شلیک‌ها و ترس سوزان را دید با خواندن وِردی دیگر، هر چهار لاستیک اتومبیل تعقیب‌کننده را ترکاند.
با سُر خوردن اتومبیل بر رینگ‌های لاستیک‌های ترکیده، همراه با صدای کش‌دار ترمزی که نگرفت؛ اتومبیل بی‌تعادل، دور خودش چرخی زد. با نزدیک بودن اتومبیل دیگر مهاجمین به آن با صدای مهیبی که در فضای تونل بلندتر پژواک گرفت به یکدیگر برخورد نمودند و اتومبیل اول محکم با صدای سرسام‌آوری، چون ریزش کوه به‌ بدنه‌ی تونل کوبیده شد و تکه‌هایی از آن، همراه با فریاد شادی نیما و جیغ پر هراس سوزان به اطراف پاشیده شد.
- اووف، ترکید!
سوزان از سر و صدای پر نشاط نیما که از سرنگون نمودن تعقیب‌کننده‌هایش تمامی نداشت به‌خودش جسارت بیشتری داد و پشت سرش را از شیشه‌ی نم‌زده‌ی پشت اتومبیل از چکه‌های آب سقف تونل، نگاه کرد. با دیدن دود سیاهی که از هر دو اتومبیل متوقف‌شده و سرنگون‌شده بر عرض تونل مِه‌اندود دید؛ نفس راحتی کشید و کمی اندامش را بر صندلی شُل کرد.
- چرا اینجوری شدن؟ نَمیرن؟
نیما با سرعت بیشتری از دهانه‌ی تونل خارج شد. به دلرحمی سوزان چشمانش را کمی ریز کرد و پلک‌هایش را رو به بالا کشید.
- داشتن بهمون شلیک می‌کردن؛ تو نگرانی نَمیرن؟ اصلاً به ما چه که بمیرن، خودشون باهم تصادف کردن.
سوزان اندوهگین، نگاه چپ‌چپی به چهره‌ی بشاش نیما انداخت.
- تو انگار هیچی برات مهم نیستا. در هر حال اونا هم آدم هستن. مثلاً تو دکتری! نمی‌خوای برگردی، کمکشون کنی؟
نیما مبهوت به چشمان جدی سوزان خیره شد.
- داری جدی میگی یا مسخره‌مون کردی؟!
سوزان با عکس‌العمل خیره‌ی نیما، مؤذب فریادی کشید:
- جلوتو نگاه کن. می‌خوای ما رو هم به کشتن بدی؟ حالا که کسی دنبالمون نیست، دور بزن؛ برگردیم.
نیما همراه با بالا انداختن ابروهایش، نُچ کشداری کشید.
- نووچ... کوچولو، حالاحالاها با این تصادف تونل بسته میشه؛ باید صبر کنیم تا راه تونلو باز کنن. ما باید از همین راه برگردیم. بعد تو فکر می‌کنی تنها همین دوتا ماشین دنبال ما بودن؟ مطمئن باش بقیه‌شونم خبردار شدن کجاییم. الان خود شاهینم دنبالمونه.
با سرعت گرفتن اتومبیل، سر پیچ‌های تند و چپ‌‌ و راست شدن‌های بدن سوزان که به‌سختی خودش را از دستگیره‌ی درب نگه داشته‌بود؛ او با حس تهوعی آزاردهنده، دست بر روی معده‌اش گذاشت و موج نگرانی در چشمان معصومش بیشتر شد.
- نیما، تو قول دادی منو برمی‌گردونی.
نیما با فشار دست سوزان بر معده‌اش، متوجه‌ی حالت تهوع او شد. ناگهان اتومبیلش را مقابل رستورانی در حاشیه‌ی‌ جاده، کنار کشید.
- تهوع داری؟ اصلاً صبحونه خورده‌بودی؟ بعد از ترشح این همه آدرنالین، فکر کنم یه نیمرو، بچسبه.
سوزان با پیاده شدن نیما با دهانی باز از شیشه‌ی جلو که نم‌نم باران بر روی آن ضرب گرفته‌بود؛ او را نگریست که به‌سمت درب شاگرد آمد. نیما با لبخند کم‌رنگی بر روی لبانش، درب سمت سوزان را گشود؛ دستش را مقابل او دراز کرد.
- خانم کوچولو، افتخار همراهی با بنده، دکتر شخصیتونو میدین؟
سوزان در خلوتی اطرافش که با ابری شدن هوا، کم‌کم در مِه رقیقی فرو می‌رفت به‌ سر تا پای نیما نگاه بی‌اعتمادی انداخت که بلوز اسپرت و شلوار تنگ سیاهش با طلائی موهایش، تضاد چشم‌گیری داشتند. سوزان، خیره در رنگ کهربائی و عجیب چشمان موذی و مشتاق نیما، ناخواسته دستانش را پشت‌کمرش پنهان نمود.
- نه، من پیاده نمیشم؛ منو به خونه‌مون برگردون.
نیما آرام، بازوی سوزان را گرفت و در حالی‌که با حفظ لبخند، سعی می‌کرد او را بیشتر نترساند؛ سوزان را بیرون از اتومبیل کشید.
- لج نکن دیگه. اینجا نیمروهاش حرف نداره؛ ما هم که الان چاره‌ای به‌جز صبر کردن نداریم. بیا دخترک، من سر قولم هستم. شده تو رو با اَجی‌مَجی برگردونم؛ قبل برگشت پدرت خونه‌ای.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین