- Jul
- 693
- 15,292
- مدالها
- 2
پارت۲۹۸
سوزان با ذهنی مغشوش، برای رفتن به مدرسه در میان سر و صدای شیطنت گنجشکهای پر جنبوجوش، زیر نمنم ریز باران، بر فراز شاخههای درخت تاک درون باغچه از خانه خارج شد. مانند همیشههای بارانی، چترش را از قصد جا گذاشت تا از خیسی سخاوت آسمان بینصیب نماند. با خوشحالی صورتش را بهسوی آسمان دلگیر بهاری گرفت تا گونههای سرد و سرخش را باران، بیشتر نوازش دهد. بوی نم باران دمسرد بهاری و ناز و کرشمه نور ضعیف خورشید که گویا در پس ابرهای کبودِ آبستن با او قایمباشک بازی میکرد، ذهن جوانش را خالی از هر فکر و خیالی نمود و با لذت ریههای داغش را از هوای دلپذیر بهاری پر کرد.
سر خیابان که رسید با دیدن اندام نمناک آرزو، توجهاش را از صدای مرموز و آرام عبور اتومبیلی از پشت سرش، بر خیشخیش آب جمعشدهی روی آسفالت، رها کرد. با دیدن هیبت شکسته و چشمان به گود نشسته و مغموم آرزو، کلاسور سیاهرنگش که طرح گل رز سرخی بر روی جلد آن حک شدهبود را بهسی*ن*ه فشرد؛ متعجب قدم شُل کرد. در چند قدمی آرزو ایستاد و حس کرد هوای دل او از آسمان بهاری ابریتر است!
- سلام، اینجا چیکار میکنی؟! چیزی شده؟
آرزو که بغض سرخوردهای از سفارشهای بهمن، برای حفظ رازشان، گریبانش را به قصد خفه نمودنش، میفشرد با دیدن چشمان نگران سوزان با صدایی آهسته و لرزان، جواب سلام سوزان را داد.
- سلام. میشه بغلت کنم؟
سوزان از لحن پر درد و غم آرزو، گویا قلبش از ارتفاع بلندی، سقوط نمود و تپش قلب بالایی گرفت.
- مگه چی شده، آرزو؟ چرا اینطوری شدی؟
آرزو که برای ذهن کم تجربهاش، فشار آوار رسوایی، سهمگین و درد و غم قلبش سنگینتر از تحمل او بود؛ بیاختیار خود را بر شانههای سوزان آویخت و با صدای بلندِ هقهق با نمنم باران همراه شد.
سوزان از ورای شانههای لرزان و خیس آرزو، نگاهش به چشمان خشمگین بهمن گره خورد که در فاصلهای دورتر بر اتومبیلش تکیه زدهبود و موهای خرماییرنگش کمکم با خیس شدن زیر باران، مجعدتر میشد. سوزان دلسوزانه، دست سردش را آرام، پشت سر آرزو گذاشت.
- با بهمن دعواتون شده؟
آرزو در میان اشکوبغض، فقط توانست کمی سرش را تکان دهد. سوزان آه اندوهگینی کشید.
- خُب پیش میاد؛ دختر لوس. نامزدته دیگه. یادت رفته مثل دختر ترشیدهها، شوهرشوهر میکردی. بفرما اینم از آقا بالا سر.
آرزو با صدای لرزان از بغض با هق زدنی، آرام زمزمه نمود:
- میشه باهام بیای؟ نمیخوام باهاش تنها باشم.
سوزان با مهربانی آرزو را از آغوش خود جدا نمود و با نگریستن به بینی سرخشدهی او، لبخند پر مهری زد.
- خیله خب، حالا آب دماغتو به مقنعهی من نمال؛ بیا بریم.
سوزان در حالیکه دست لرزان آرزو را در دست داشت، مقابل بهمن که به درب اتومبیلش تکیه داشت و کلافه سعی میکرد با انگشتانش، موهای خیسش را حالت دهد؛ ایستاد.
- اینجوری عاشق بودی؟ هنوز هیچینشده دوست منو اذیت کردی؛ اشکشو در اُوردی!
بهمن کمی لبانش را به جلو حالت داد و چشمانش را به عبور رهگذری از مقابلشان ریز کرد که گویا از قصد، کف کفشهایش را بر زمین خیس میکشید و با تراوش آب کف خیابان از کِرت* زدنش، لذت میبرد.
- اذیتش نکردم؛ دوستت خیلی لوس تشریف داره. بهتره جای اینکه بالاخواهش در بیای، یادش بدی مقابل همسرش چه وظایفی داره.
سوزان نگاه مشکوکی به قدوبالای حق بهجانب بهمن انداخت.
- خیلی زود دور برداشتی. کدوم شوهر؟ با یه انگشتر نشون، ادعای مالکیتت نشه. بهتره اول خودت اینو یاد بگیری، این دختر تا زن عقدیت نشه، هیچ وظیفهای در قبالت نداره. تازه اگرم زنت شدهبود، تو حق نداشتی اذیتش کنی. این چه طرز رفتاره؟ بردهت که نیست؛ هر چی بگی چشم قربان بگه.
بهمن کلافه، سعی کرد خشمش را فرو خورد و بدون اینکه جواب سوزان را بدهد، درب پشت اتومبیلش را برای او گشود که آرزو زودتر از سوزان داخل نشست و او را با خود بهدرون اتومبیل کشید.
سوزان متعجب به آرزو که چون گنجشک خیس و لرزانی، زیر کتف او کز کرد، نگریست.
- چرا جلو نرفتی؟
آرزو همزمان با پشت رُل قرار گرفتن بهمن که طبق عادت با چنگهایش، موهای جلوی پیشانیش را عقب کشید؛ سری تکان داد و نگاهش را از چشمان ورقلمبیدهی* او در آینهی وسط اتومبیل، گرفت.
- میخوام پیش تو باشم.
{پینوشت:
کِرت* زدن در گویش تهرانی به راه رفتن با پاشنه کفش خوابیده، گفته میشود که پاها به زمین کشیده شوند.
چشمان ورقلمبیده* به معنای چشمانی است که مرکز عنبیهی آن از اطراف چشم، بیشتر بیرون زده باشد. چشمان برجستهشده.}
سوزان با ذهنی مغشوش، برای رفتن به مدرسه در میان سر و صدای شیطنت گنجشکهای پر جنبوجوش، زیر نمنم ریز باران، بر فراز شاخههای درخت تاک درون باغچه از خانه خارج شد. مانند همیشههای بارانی، چترش را از قصد جا گذاشت تا از خیسی سخاوت آسمان بینصیب نماند. با خوشحالی صورتش را بهسوی آسمان دلگیر بهاری گرفت تا گونههای سرد و سرخش را باران، بیشتر نوازش دهد. بوی نم باران دمسرد بهاری و ناز و کرشمه نور ضعیف خورشید که گویا در پس ابرهای کبودِ آبستن با او قایمباشک بازی میکرد، ذهن جوانش را خالی از هر فکر و خیالی نمود و با لذت ریههای داغش را از هوای دلپذیر بهاری پر کرد.
سر خیابان که رسید با دیدن اندام نمناک آرزو، توجهاش را از صدای مرموز و آرام عبور اتومبیلی از پشت سرش، بر خیشخیش آب جمعشدهی روی آسفالت، رها کرد. با دیدن هیبت شکسته و چشمان به گود نشسته و مغموم آرزو، کلاسور سیاهرنگش که طرح گل رز سرخی بر روی جلد آن حک شدهبود را بهسی*ن*ه فشرد؛ متعجب قدم شُل کرد. در چند قدمی آرزو ایستاد و حس کرد هوای دل او از آسمان بهاری ابریتر است!
- سلام، اینجا چیکار میکنی؟! چیزی شده؟
آرزو که بغض سرخوردهای از سفارشهای بهمن، برای حفظ رازشان، گریبانش را به قصد خفه نمودنش، میفشرد با دیدن چشمان نگران سوزان با صدایی آهسته و لرزان، جواب سلام سوزان را داد.
- سلام. میشه بغلت کنم؟
سوزان از لحن پر درد و غم آرزو، گویا قلبش از ارتفاع بلندی، سقوط نمود و تپش قلب بالایی گرفت.
- مگه چی شده، آرزو؟ چرا اینطوری شدی؟
آرزو که برای ذهن کم تجربهاش، فشار آوار رسوایی، سهمگین و درد و غم قلبش سنگینتر از تحمل او بود؛ بیاختیار خود را بر شانههای سوزان آویخت و با صدای بلندِ هقهق با نمنم باران همراه شد.
سوزان از ورای شانههای لرزان و خیس آرزو، نگاهش به چشمان خشمگین بهمن گره خورد که در فاصلهای دورتر بر اتومبیلش تکیه زدهبود و موهای خرماییرنگش کمکم با خیس شدن زیر باران، مجعدتر میشد. سوزان دلسوزانه، دست سردش را آرام، پشت سر آرزو گذاشت.
- با بهمن دعواتون شده؟
آرزو در میان اشکوبغض، فقط توانست کمی سرش را تکان دهد. سوزان آه اندوهگینی کشید.
- خُب پیش میاد؛ دختر لوس. نامزدته دیگه. یادت رفته مثل دختر ترشیدهها، شوهرشوهر میکردی. بفرما اینم از آقا بالا سر.
آرزو با صدای لرزان از بغض با هق زدنی، آرام زمزمه نمود:
- میشه باهام بیای؟ نمیخوام باهاش تنها باشم.
سوزان با مهربانی آرزو را از آغوش خود جدا نمود و با نگریستن به بینی سرخشدهی او، لبخند پر مهری زد.
- خیله خب، حالا آب دماغتو به مقنعهی من نمال؛ بیا بریم.
سوزان در حالیکه دست لرزان آرزو را در دست داشت، مقابل بهمن که به درب اتومبیلش تکیه داشت و کلافه سعی میکرد با انگشتانش، موهای خیسش را حالت دهد؛ ایستاد.
- اینجوری عاشق بودی؟ هنوز هیچینشده دوست منو اذیت کردی؛ اشکشو در اُوردی!
بهمن کمی لبانش را به جلو حالت داد و چشمانش را به عبور رهگذری از مقابلشان ریز کرد که گویا از قصد، کف کفشهایش را بر زمین خیس میکشید و با تراوش آب کف خیابان از کِرت* زدنش، لذت میبرد.
- اذیتش نکردم؛ دوستت خیلی لوس تشریف داره. بهتره جای اینکه بالاخواهش در بیای، یادش بدی مقابل همسرش چه وظایفی داره.
سوزان نگاه مشکوکی به قدوبالای حق بهجانب بهمن انداخت.
- خیلی زود دور برداشتی. کدوم شوهر؟ با یه انگشتر نشون، ادعای مالکیتت نشه. بهتره اول خودت اینو یاد بگیری، این دختر تا زن عقدیت نشه، هیچ وظیفهای در قبالت نداره. تازه اگرم زنت شدهبود، تو حق نداشتی اذیتش کنی. این چه طرز رفتاره؟ بردهت که نیست؛ هر چی بگی چشم قربان بگه.
بهمن کلافه، سعی کرد خشمش را فرو خورد و بدون اینکه جواب سوزان را بدهد، درب پشت اتومبیلش را برای او گشود که آرزو زودتر از سوزان داخل نشست و او را با خود بهدرون اتومبیل کشید.
سوزان متعجب به آرزو که چون گنجشک خیس و لرزانی، زیر کتف او کز کرد، نگریست.
- چرا جلو نرفتی؟
آرزو همزمان با پشت رُل قرار گرفتن بهمن که طبق عادت با چنگهایش، موهای جلوی پیشانیش را عقب کشید؛ سری تکان داد و نگاهش را از چشمان ورقلمبیدهی* او در آینهی وسط اتومبیل، گرفت.
- میخوام پیش تو باشم.
{پینوشت:
کِرت* زدن در گویش تهرانی به راه رفتن با پاشنه کفش خوابیده، گفته میشود که پاها به زمین کشیده شوند.
چشمان ورقلمبیده* به معنای چشمانی است که مرکز عنبیهی آن از اطراف چشم، بیشتر بیرون زده باشد. چشمان برجستهشده.}
آخرین ویرایش: