این روزها همه چی منتهی شده بود تویِ نفسهایی که عمیقاً عزیزانم برای بهبودِ درست شدن این روزها میکشیدن. صبحها ساعت به ساعت، ظهرها دقیقه به دقیقه و شبها ثانیه به ثانیه. این روزها همه چی شده بود زمان! «یعنی آخرش چی میشه؟ آیا درست میشه؟».
صبور بودن دلِ قرص و سنگیِ میخواست که از عهدهی هیچکَسیبه درستی بر نمیاومد.
چقدر برای این روزها زیادی ذهنم، افکارم مثلِ تمومِ این کوچه پس کوچهها درهم پیچ خورده بود. چقدر مدام راه رو گم میکردم و آخر سر میرسیدم همون جایی که بودم.
درست مثل همین الان، همین الانی که درون افکارم زیر تیر برقِ پایه کنار خیابون توی اوج سرمای پاییزی که سوز سرماش گونههای یخزدهام رو از هر طرف مورد هجوم قرار میدادن. دقیقاً توی همین نقطه، من مسیر رو برای پیدا کردن کمی آرامش طلب میکردم، میخواستم این طغیان و نفرتی که درونم شعله میکشید و به هر روشی که شده خاموش کنم، اما خاموش نمیشد، این کینه و فریادهای پنهونشده توی وجودم هیچوقت التیام پیدا نمیکردن چون از هر طرف که نگاه میکردم میدیدم این سیاهی قلبم رو به منزلهی تباهی تملق میداد.
روزنههای امید درون من از این سمت منشعب میشدن و نگاه خزونزدهام رو به این سمت میکشوندن. نگاهی که پر از حزن بود و سرشتهای از تنفر رو میطلبید... نگاهی که در پی روزنهای پر از زندگی دیده گشوده بود!
ولی تا چشم کار میکرد خمِ کوچه و تاریکی هوا بود. تاریکی که با گوشت و تن من عجیب عجین شده بود.
از هر طرف سیاهی مثل برقی نگاهم رو میشکافت و ناسورِ زخم به کالبدم مینشوند.
با همهی وجودم که مثلِ یه تودهی بغضآلود پر از فریاد بود، میخواستم همه جا رو با هوارم به خاک و خون بکشم.
چرا اینطوری میشد؟!
چرا خودم رو دیگه برای یک لحظهام که شده نمیشناختم؟!
چم شده بود؟!
اینبار که نگاهم چرخی خورد و.... یک لحظه! کوچههای ناآشنا! ناگهان دلم از یک سرازیری فرود اومد و حیرتزده سرجام ایستادم.
چشمهای غمگینم به ثانیهای نکشید که گرد شدن و صدام، خدای من صدام به زور بیرون میاومد.
- این... .
لحظهای از صدای گرفته و ناملموسم وحشت بود که وجودم رو میبلعید. همه چیز توی گنگی عجیبی دست و پنجه میزدن! انگار تازه چشمهام باز شده بودن و من... من کجا بودم؟!