جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رها شده [در امتداد شفق] اثر «تی ناز نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط لیلیت با نام [در امتداد شفق] اثر «تی ناز نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,831 بازدید, 15 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [در امتداد شفق] اثر «تی ناز نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع لیلیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط لیلیت
موضوع نویسنده

لیلیت

سطح
2
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,936
مدال‌ها
3
1005251801.jpg

رمان: در امتداد شفق
ژانر: عاشقانه، فانتزی
نویسنده: زیبا سعیدی
عضو گپ نظارت (1)S.O.W
خلاصه: زمانی که شفق سرخیِ نگاهش را در امتدادِ زندگی برای اندکی توجه می‌تاباند، ستاره‌ای برای پیدا کردن عظمتش از جایگاهِ خودش عزل می‌شود تا با میلی پر شور و عطش، زندگی را طی کند. بدون آن‌که بداند قدم در چه راهی گذارده، شورشی که در جانش شعله‌ور شده را پنجره‌ای به سوی آرامشی ابدی قرار می‌دهد. حال باید دید که اشتیاق رسیدنش همانند آن پروانه‌ای می‌شود که با آتشِ ابدی، خیره در وجنات درد آرام‌آرام می‌سوزد یا که نه برعکس، همانند پروانه‌ای می‌شود که از این آتش، عشق را به ارمغان می‌آورد.
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,653
55,600
مدال‌ها
12
1713018147319.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

لیلیت

سطح
2
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,936
مدال‌ها
3
این روز‌ها همه چی منتهی شده بود تویِ نفس‌هایی که عمیقاً عزیزانم برای بهبودِ درست شدن این روزها می‌کشیدن. صبح‌ها ساعت به ساعت، ظهر‌ها دقیقه‌ به دقیقه و شب‌ها ثانیه‌ به ثانیه. این رو‌ز‌ها همه چی شده بود زمان! «یعنی آخرش چی میشه؟ آیا درست میشه؟».
صبور بودن دلِ قرص و سنگیِ می‌خواست که از عهده‌ی هیچ‌کَسیبه درستی بر نمی‌اومد.
چقدر برای این روز‌ها زیادی ذهنم، افکارم مثلِ تمومِ این کوچه‌ پس‌ کوچه‌ها درهم پیچ خورده بود. چقدر مدام راه رو گم می‌کردم و آخر سر می‌رسیدم همون جایی که بودم.
درست مثل همین الان، همین الانی که درون افکارم زیر تیر برقِ پایه کنار خیابون توی اوج سرمای پاییزی که سوز سرماش گونه‌های یخ‌زده‌ام رو از هر طرف مورد هجوم قرار می‌دادن. دقیقاً توی همین نقطه، من مسیر رو برای پیدا کردن کمی آرامش طلب می‌کردم، می‌خواستم این طغیان و نفرتی که درونم شعله‌ می‌کشید و به هر روشی که شده خاموش کنم، اما خاموش نمی‌شد، این کینه و فریادهای پنهون‌شده توی وجودم هیچ‌وقت التیام پیدا نمی‌کردن چون‌ از هر طرف که نگاه می‌کردم می‌دیدم این سیاهی قلبم رو به منزله‌ی تباهی تملق می‌داد.
روزنه‌های امید درون من از این سمت منشعب می‌شدن و نگاه خزون‌زده‌ام رو به این سمت می‌کشوندن. نگاهی که پر از حزن بود و سرشته‌ای از تنفر رو می‌طلبید... نگاهی که در پی روزنه‌ای پر از زندگی دیده گشوده بود!
ولی تا چشم کار می‌کرد خمِ کوچه و تاریکی هوا بود. تاریکی که با گوشت و تن من عجیب عجین شده بود.
از هر طرف سیاهی مثل برقی نگاهم رو می‌شکافت و ناسورِ زخم به کالبدم می‌نشوند.
با همه‌ی وجودم که مثلِ یه توده‌ی بغض‌آلود پر از فریاد بود، می‌خواستم همه جا رو با هوارم به خاک و خون بکشم.
چرا این‌طوری می‌شد؟!
چرا خودم رو دیگه برای یک لحظه‌ام که شده نمی‌شناختم؟!
چم شده بود؟!
این‌بار که نگاهم چرخی خورد و.... یک لحظه! کوچه‌های ناآشنا! ناگهان دلم از یک سرازیری فرود اومد و حیرت‌زده سرجام ایستادم.
چشم‌های غمگینم به ثانیه‌ای نکشید که گرد شدن و صدام، خدای من صدام به زور بیرون می‌اومد.
- این‌.‌.. .
لحظه‌ای از صدای گرفته و ناملموسم وحشت‌ بود که وجودم رو می‌بلعید. همه چیز توی گنگی عجیبی دست و پنجه می‌زدن! انگار تازه چشم‌هام باز شده بودن و من... من کجا بودم؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لیلیت

سطح
2
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,936
مدال‌ها
3
صدای گرفته‌ام همون چیزی بود دست‌هام که لحظه‌ای روی گونه‌هام لغزیدن، با حیرت به دونه‌های اشکی که رویِ انگشت‌های دستم نشسته بود نگاه انداختم. خدای من اشک بودن که از چشم‌های من می‌چکیدن؟ گلوم متورم و دردناک بود! گویی از وجودم درد بیرون می‌زد.

نگاهِ ناباور و بی‌تابم که تاب خورد و اطراف رو از نظر گذروند. نه آدمی، نه ماشینی، نه خونه‌ای.... پرنده هم پر نمی‌زد. تنها تاریکی بود که سیاهی نگاهش رو همه‌جا گسترش داده بود تا با چشم‌های شباهنگِ پر از تلاطمش همه چیز رو به باوری پر از انگار برسونه!

دلهره‌ی عجیبی که از افکارم توی‌ سلول به سلول تنم می‌پیچید، باعث رعب و وحشتم می‌شد.

و با هر بار خاموش و روشن شدن چراغِ پایه، ترس و وحشت بیشتری درون وجودم می‌بارید.

عاجزانه می‌خواستم این واقعیت رو کتمان کنم که من از خونه با دنیایی از تنفر و بیزاری بیرون نزده بودم.

تنفر از چیزی که تنها قلبم رو به شورش در برابر اطرافم ترغیب می‌کرد.

 دست‌هام رو که با عجله درون کاپیشنم فرو بردم، دل‌دل زدم برای لمس اون رابط ارتباط.

با لمسش نفسِ عمیقم رو بیرون دادم و بعد به آرومی بیرون کشیدمش.

من از این حال و این‌جا بودن هراس داشتم. از این‌که اگر به خودم نمی‌اومدم قرار بود انتهای این راه به کجا ختم بشه. من از خودم وحشت دارم، از این‌جا بودن و از این احساساتی که درونم به عنوان یک صلاحِ کشنده عمل می‌کرد تا تار و پودم رو به نیستی بکشونه. از این‌که مدام سعی می‌کردم چیزی رو پیدا کنم که نبود! من از همه چیز به طرز عجیبی فرار می‌کردم؛ ولی همه چیز به طرز تعجب برانگیزی من رو درونِ خودشون مبحوس می‌کردن.

صفحه‌اش که روشن شد، دیدن اون ۴۳ تماس از دست رفته دردِ بیشتری به وجودم بخشید.

هنوز صدای بانگ نفرتی که از وجود من ساطع می‌شد، درون گوش‌هام زنگ می‌خورد.

سعی کردم بغضی که از صبح تویِ گلوم سنگ شده بود رو با هر مزمتی که شده فرو بدم، و

با چه نیرویی چند بار صدام رو صاف کردم و آخر سر با چه قوایی دست‌های لرزونم رو برای گرفتنِ شماره‌ی نسرین پیش بردم. بوقِ اول جواب نداد و من نگاه لرزونم رو به کوچه‌ی تاریک و انبای‌هایی و حتی مصالح‌های ساختمانی که حتی زیر ساخت هم نشده بودن دادم.

بوقِ دوم‌، باز هم جواب نداد.

هیاهوی باد بیشتر شده بود و هر لحظه‌ ترس درون من بیشتر می‌شد. می.ترسیدم باز خودم رو گم کنم و باز یه جای بدتر از این‌جا سر دربیارم!

شروع به قدم زدن خلاف جهتی که می‌رفتم، کردم.

بوقِ سوم... .

مضطرب و با بدنی لرز گرفته پلک‌هام رو روی هم می‌فشردم و خدایا جواب نمی‌داد!

بوقِ چهارم... همین که خواستم با سرعت به سمت چپِ کوچه خلاف جهتی که می‌رفتم پا تند کنم صدای ناآرومش طنین انداخت و پرده‌ی گوشم رو‌ با فریادش نوازش کرد.
هیچی نگفتم! چی می‌گفتم؟ چی داشتم بگم؟ هیچی! من این روز‌ها پر از «هیچی» بودم!
من این‌روزها تنها خروارخروار بغض برای فریاد داشتم، برای حرف زدن درد بود که برای نطق کردن داشتم، دلیلش واضح نبود! نمی‌دونستم... نمی‌دونستم چرا بغض دارم... نمی‌دونستم چرا وجودم، اون ته‌ مه های وجودم داره از درد کشیدن می‌سوزه! من قلبم امروز توی جهنم شناور شده بود! جهنم رو با دوتا چشم‌های خودم دیدم. حسش کرده بودم، سوخته بودم! دلیلشم... نمی‌دونستم!
خدا می‌دونه که چطور قدم‌هام رو برای پیمودنِ راهی که نمی‌دونم به کجا ختم می‌شد طی کردم. که چطور گذر زمان از دستم در رفت، که چطور این‌جا اومده بودم!
برای حرف زدن هنوز داشتم درونِ افکارِ زهرآلودم پی کلماتِ مناسبی می‌گشتم. زبونم نمی‌چرخید. قلبم تند می‌کوبید، دلیلش واضح نبود!
- شیرین؟
شاید به ثانیه‌ای هم نکشیده باشه که قلبم همون گوشت تپنده‌‌ای که توی سی*ن*ه‌ام حالا
به یک گویِ آتشین بدل شده بود، با صداش چطور فرو ریخت. خاکستر شدم! حالا عمق فاجعه رو می‌دیدم!
صداش... خدایا پر از بغض و اندوه بود. صداش از کینه فریاد می‌کشید، شاکی بود، از من همیشه شاکی بود.
- ن... نسرین؟!
حیرتم درون گوشی زبانه می‌کشید، خدایا داشت گریه می‌کرد؟!
اِنگار بدجور ازم شاکی بود که متوجه‌ی لحن ناملموسم نمی‌شد.
- دردِ نسرین، کوفتِ نسرین. برو دعا کن... برو دعا کن که هیچ بلایی سر آقاجون نیاد شیرین! به خدا... به همون بالایی که هر بار خودش داره می‌بینه چی به سرمون میاری قسم من تو رو می‌کشمت‌ دختره‌ی خیره‌سرِ.
- ن... نسرین!
خدایا داشتم می‌مردم... بابا منصور رو می‌گفت؟! مگه‌...مگه چش شده بود؟!
- نسرین مُرد! کجا گذاشتی رفتی‌ ها؟ اصلاً می‌دونی چه بی‌آبرویی به بار آوردی؟ مامان از صبح داره دنبالت می‌گرده.. دربه‌در شده شیرین، حالِ پریشونش رو دیدی؟ خدا لعنتت کنه... .
اشکِ سمجی که از گوشه‌ی چشمم پایین افتاد باعث ریخته شدن اشک‌های دیگه‌ام روی گونه‌های یخ‌زده‌ام می‌شد.
تا خواستم دهان باز کنم چیزی بگم، با غیض و گریه نذاشت حرفی بزنم:
- هیچی نمیگی و هر گورستونی که هستی همین الان پامیشی میای خونه، فهمیدی؟
و بعد گوشی رو قطع کرد.
نذاشت بذاره براش بگم«نسرین دیدی حق با تو بود، دیدی درست می‌گفتی؟ دیدی داره باورم میشه که یه روز عادی بودن تو خون من نیست؟ من عادی نیستم نسرین... تا بیام یه روز برای محض خدا عین یه آدم قدم بردارم، از ناکجاآباد جلوم یه چاله در میاد، از همون چاله‌ و چوله‌هایی که پر شدن از اِنگل خون‌خوار، از همون‌ها که به جسمت حمله می‌کنن و روحت رو آزار میدن که ازت یه مرده بسازن. نسرین من باورم شده دنیا رخت سیاهش رو همه جوره رو جسمم پهن کرده».
کمی به قدم‌هام سرعت دادم و نگاهم اما توی تاریکی کوچه‌‌ی ناآشنا دودو می‌زد. خدایا ترسیده بودم... زیاد!
دستم اینبار روی گوشی چنگ شد و شماره‌ی مامان رو گرفتم.‌ چشم‌های پریشونش تصویر شدن و اونِ نگاه گرم و عاشقش جلوی نگاهم نقش بست.
به ثانیه‌ای هم نکشید که صداش رو شنیدم، خدایا نفس؟ نداشتم! آخه چی می‌گفتم بهش؟!
- مامان؟!
صدای نفس عمیقش رو شنیدم که چه با آسودگی از عمق وجودش بیرون زد.
- جونِ مامان... عمره مامان، کجایی آخه نفسم؟ کجایی که دارم از نبودنت نفس کم میارم؟
- مامان من... من نمی‌خواستم این‌جوری بشه! من... من اون لحظه نمی‌دونم چی... چی شد که... که یهو زدم بیرون، من مامان من... .
هیشی کشید و اونم گریه می‌کرد؟ لبم رو گزیدم... خدا لعنت کنه من رو... خدا لعنتم کنه!
- می‌دونم... می‌دونم دور اون چشم‌های خوشگلت بگردم. توجیه نکن. فقط بهم بگو الان کجایی؟!
با ندیدن راه چاره‌ای و رسیدن به بن‌بستی دلم از این همه بیچارگی مثلِ اسید می‌جوشید. مگه خلافِ جهتی که می‌رفتم نبود؟ آخه چرا باید می‌رسیدم به بن‌بست؟!
بغضی که از صبح تویِ گلوم به یک توده‌ی بزرگ بدل شده بود، حالا قصد ترکیدن داشت. دیگه داشتم از این همه بیچاره‌گی که از در و دیوار برام می‌بارید کمر خم می‌کردم. مگه من چند سالم بود که باید این همه درد رو دوشم می‌افتاد؟!
- مامان... من... من می‌ترسم!
تاریک شده بود. رسیده بودم به بن‌ بست... داشتم کم‌کم خودم رو هم گم می‌کردم!
- نمی‌ترسی شیرین! دخترِ من که ترسو نبود. ما بدتر از این‌ها رو هم از سر گذروندیم، الان هم به دور و برت نگاه می‌کنی و یه نشونی بهم میدی تا من بیام دنبالت!
نگاهم تویِ تاریکی چرخی زد. روی دیوارِ بلندی که توی انتهای این کوچه واقع شده بود، ‌آجری شکل بود. آخه چرا باید وسط یه جاده رو با آجر بالا بیارن؟
کمی به عقب چرخیدم... همه‌جا رو تاریکی پوشش داده بود، تنها انبار‌هایی رو می‌دیدم که اِنگار تازه داشتن زیر ساخت‌های لازم رو تموم می‌کردن.
دقیقاً توی انتهای نگاهم همون پایه‌یی نقش بست که وقتی به خودم اومدم، زیرش داشتم اطراف رو دید می‌زدم! همون که لامپش مدام خاموش و روشن می‌شد!
دقیقاً زمانی که می‌خواستم دهان باز کنم کمی از اطراف برای مامان بگم.
صدایی باعث شد، بی‌اختیار جیغ بلندی بکشم و دو قدم جلو برم!
از پشت شنیده بودم! از همون دیوارِ آجری که وسطِ راهم اومده بود!
با وحشتی که ناگهان تویِ دلم سرازیر شده بود برگشتم. چیزی نبود. یعنی نمی‌تونستم ببینم، تا چشم کار می‌کرد تاریکی از هر طرف بهت هجوم می‌آورد.
- نف..س... نفس مامان؟!
فریاد مامان درون گوشم‌هام زنگ می‌خورد.
باز صدای فریاد و باز جیغِ بی‌اختیار من! قدم‌های لرزونم به عقب برداشته می‌شد، اما نگاهم معطوف اون دیوارِ آجریِ بود که... که... .
خدای من!
صدای ناله‌ی آروم و بی‌جونی توی تاریکی انعکاس پیدا می‌کرد و بعد، غیرممکن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترین کار دنیا انجام شد.
- جونِ مامان؟ صدام رو می‌شنوی؟!
یهو زیر گریه زد.
- فقط یه نشونی... دخترم یه نشونی به من بده... لعنتی... آخ!
دیگه نشنیدم... هیچی! هیچی نشنیدم، چون گوشی از گوشم فاصله پیدا کرد و من داشتم به سمتِ صدا گام برمی‌داشتم.
سمتِ دیوارِ آجری!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لیلیت

سطح
2
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,936
مدال‌ها
3
وهم تاریکی، اطرافم رو در برگرفته بود و تنها ترس بود که توی وجودم می‌پیچید.
احساس می‌کردم که از هر طرف دستی برای شکار کردنم بیرون اومده و برای بلعیدن گوشت تنم دندون تیز کرده. اِنگار چیزی روحم رو برای بلعیدن، صدا می‌زد که کور و کر شده بودم و دیگه به هیچ چیزی توجه نداشتم. فقط می‌خواستم به اون منبع نیرویی که روحم رو از اون سمت احضار می‌کرد و می‌طلبید، برسم.
به دیوار آجری که صدای دردآلودی رو به بیرون منعکس می‌‌داد نگاه انداختم.
تکون می‌خورد خدایا!
آجرهاش تکون می‌خوردن!
گامِ بلندی که به سمتِ دیوار برداشتم، با یهویی پیچیدن صدای غرش وحشتناک و نور سبزی که همه جا پاشیده شد برای ثانیه‌ای احساس کردم این من نبودم که بدون ذره‌ای ترس به گام برداشتن ادامه می‌دادم! من نبودم که خیره به نور سبزی که همه جا رو فرا گرفته بود و به گوشی‌ای‌ که صدای فریاد مامان رو توی خودش جا داده بود، آروم از دستم سرید و پایین افتاد بی‌توجه بودم! به خدا قسم که من نبودم! من نبودم وقتی هر دوی دست‌هام کنار شونه‌هام پایین افتادن. من نبودم وقتی گام‌هام برای پیمودن این یک قدم باقی مونده ناآروم شدن و قلبم برای مسیر باقی مونده دل‌دل زد.
من نبودم که ذهنم و مغزم تابع رسیدن به چیزی نامعلوم بودن!
وقتی مسیر پیموده شد و من رخ به رخ اون دیوارِ لعنتی ایستادم. احساس کردم زمان توی همون حال و توی همون لحظه ایستاد. نفس‌هام تویِ ریه‌هام گم شدن. خودم رو بی‌دفاع‌ترین موجود روی زمین می‌دیدم وقتی که از مرکزِ اون دیوار آجری یه گودالِ به بزرگی یه در ایجاد شد.
من حس کردم دنیا تویِ همون لحظه برای وداع گفتن کمر شکست.
قلبم به تقلا افتاد و ذهنم فاجعه‌ای جبران ناپذیری رو گوا می‌داد.
اِنگار بمب ساعتی توی وجودم کار گذاشته بودن که محض دیدن پشت این دیوار لعنتی منفجر می‌شد و تار و مار باقی مونده‌ی وجودم رو با خاک یکسان می‌کرد.
هنوز هیچ حرکتی نکرده بودم هنوز همون‌طور بی‌حرکت و ناآروم پشت دیوار لعنتی ایستاده بودم و ذهن ناآرومم منتظره ندایی بود، ندایی که مغز متزلزلم رو با فرمانش به تابع خودش دربیاره.
شاید اشتباه شنیده بودم ولی صدای نازک زنونه‌ای همه وجودم رو پر کرد... به خدا قسم حتی تویِ اون لحظه‌ هم به گو‌ش‌هام شک کردم... داشت چه اتفاقی می‌افتاد؟
- بیا نزدیک‌تر!
شاید مسخره‌وار و به دور از واقعیت باشه ولی، وقتی گامِ بلندی برداشتم. حتی باور نمی‌کردم این من بودم که بدون مقابله با هیچ منحنی از اون گودال بزرگ که از هر دو طرف باز شده بود، عبور کنم! بدون هیچ احساس دردی! بدون حتی کمی خم به ابرو آوردن، من از اون گودال داشتم رد می‌شدم!
همه‌ی... همه‌ چیز رو دیده بودم و احساس کرده بودم، اما توانایی مقابله با اوهامی که ذره‌ذره وجودم رو زیر سلطه‌ی خودش در آورده بود رو نداشتم! همه چی شده بود یه تئاتر غیر واقعی که در حالت عادی طبیعی رخ داده بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لیلیت

سطح
2
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,936
مدال‌ها
3
من وجودم زمانی از هم پاشید که صورتِ آغاجونم رو خون‌آلود مقابل دیدگانم دیدم. نفس... نداشتم!
لحظه‌ای حضور مرگ رو پشت سرم احساس می‌کردم، نفس‌هاش روی لاله‌های گوشم مثلِ یه جهنم آتیش می‌شد و به آرومی لابه‌لای موهای سرم می‌سُرید.
سکوت متواری که برای ثانیه‌ای همه جا رو فرا گرفته بود برای من حکم همون ساعت شمار دقایقی رو داشت که لاشه‌ی بی‌جونم رو به مرگی دردناک‌تر از چند ساعت پیش دعوت می‌کرد.
حسش می‌کردم، مرگ تویِ پوسته‌ی ضخیم باد به صورتم مثلِ یه صاعقه برخورد می‌کرد.
همه‌ی وجودم به جسمی معطوف شده بود که توی چنگال‌های غول پیکری گرفتار شده بود و چشم‌های از حدقه دراومده‌ی پدرم، چیزی ورای تصوراتم زیادی ترسناک به‌نظر می‌رسید!همون لباس‌هایی تنش بود که من بی‌نهایت عاشقشون بودم. همون‌ ست قهوه‌ای نخی که بی‌نهایت زیبا توی تنش می‌نشست. همون‌هایی که با خوشحالی هر وقت تو تنش می‌دیدم به سمتش خم می‌شدم و با بوسیدن گونه‌اش می‌گفتم« چه دخترکش شدی پسره. ببینم شما رو شماره میدی؟».
یادمه چطور خندیده بود. بلند و صدادار! که چطور پیشونیم رو با محبت و عشق فراوونش بوسیده بود. که چطور دل‌ضعفه می‌رفتم با دیدن خنده‌هاش!
پدرِ من با این‌که سال‌ها روی ویلچر بود، با این‌که اون تصادف لعنتی باعث شده بود به ناگهانی همه‌ی رویاهاش رو چال کنه، زندگی می‌کرد! کنارِ مادرم، من و نسرین زندگی می‌کرد، خوشحال بود. با این‌که عمره همه‌ی خوشحالی‌‌هامون شاید به یک روزهم نمی‌رسید، با این‌که هر بار من باعث می‌شدم یه فاجعه به بار بیاد و اون خوشحالی زهرشون بشه، اما خوشحال بودن.
و من؟ مُردم! دیدنش توی این وضعیت درون من شورشی به عظیمت یک زلزله‌ی صد ریشتری ایجاد کرد.
از نفس‌هام آتیش بیرون می‌زد و قلبم زخمی عمیق برداشت که شاید تا مدت‌ها‌ بعد اون زخم شیشه‌ خورده می‌شد و قلبم رو تیکه پاره می‌کرد.
درونم فروپاشیده بود. خدایا روحم... روحم زیر امواجِ سنگینی که از اون صحنه درون نگاهم مثلِ خوره فرو می‌رفت، کمر خم کرد.
از چشم‌هاش خون چکه می‌کرد... بابا منصورم بود دیگه؟!
خدایا چرا نمی‌تونستم تکون بخورم؟ چرا جسم لعنتی من هنوزم پایدار بود. چرا هنوز در برابر این شوی ویرون‌کننده با اقتدار وایساده بود؟
نگاهم این‌بار معطوف اون چنگال‌‌هایی که به بزرگی یک عقاب، نه! ده برابر پنجه‌های عقاب بودن که دور گردن آغاجونم حصار کشیده بودن و قصد چه کاری رو داشتن؟ خفه کردنش رو؟!
بی‌شک داشتم کابوس می‌دیدم. من... من به یقین داشتم کابوس می‌دیدم.
زور زدم از این خواب لعنتی بیدار بشم. با همه وجودم سعی داشتم تکونی بخورم و اوهامی که خسله‌وار تنم رو احاطه کرده بود رو از بین ببرم، اما نشد! دریغ از کمی تکون خوردن! اِنگار که همه‌ی وجودم تویِ باتلاق این دوزخِ پر از خلع گیر افتاده بود که حتی تپش‌های از سر ترسم هم تابع من نبودن! اِنگار طلسم شده بودم و همه‌ی ارگان‌های بدنم جز فرمان‌برداری چاره‌‌ی دیگه‌ای نداشتن!
سکوتی پر از دشنه‌های خونی که رده‌های درد به جسمم می‌داد و از کالبدم خون چکه می‌کرد‌، که نه نمی‌خواستم چشم بگیرم و نه نمی‌خواستم ببینم!
چشم‌های ماتم‌زده‌ام خیره به تصویر دردناک روبه‌روبه شده بود و نفس‌‌های جگر سوزم به زور از قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام بیرون می‌اومد.
حتماً بازم داشتم کابوس می‌دیدم! حتماً این هم از همون هزار خوابیِ که هر شب به قصد شکنجه سراغم می‌اومدن تا به روحم یه دردِ جدیدی هدیه بدن.
- منتظرت بودم.
نگاهِ مرده و بی‌روحم که چرخِ آرومی زد و روی اون موجود نشست. روحم برای عذاب کشیدن در برابرش بی‌درنگ نعره زد.
اون موجود سفیدی که درون تاریکی موهای تنش لعنتی‌وار می‌‌درخشید، اون داشت با من حرف می‌زد؟!
ترس و واهمه‌ی که توی وجودم طغیان کرد، اون رو سرکیف می‌آورد. خدایا چرا تمام نمی‌شد؟! چرا بیدار نمی‌شدم؟!
چرا چشم‌های ناآرومم لعنتی‌وار برای دیدن چشم‌های درنده‌ی اون موجود زیادی بی‌تابی می‌کردن؟!
چرا روحم برای آروم شدن به نگاه اون موجود جذب می‌شد؟
خلع‌ هوا که به جسم ناتوانم فشرده شد، من نزدیک‌تر رفتم.
دقیقاً پنج قدم بهشون نزدیک شدم. دقیقاً زیر برق کشنده‌ای که از چشم‌هاش ساطع می‌شد، ایستادم.
چشم‌هاش مخدر داشتن اِنگار!
دیدم که چطور از نگاهش آرامش چکه کرد و لابه‌لای رگ‌های تنم نفوذ کرد، دیدم که چطور آروم گرفتم!
طوفان سهمگینی که از اطرافم به روحم وحی می‌شد، چیزی بود که دقیقاً ذهن محدود من از درکش عاجز بود.
می‌خواستم نگاهم رو غلاف کنم... من این آرامش رو نمی‌خواستم! در عوض می‌خواستم با همه‌ی وجودم فریاد بکشم«اونی که توی دست‌های توعه جونه منه، ازش فاصله بگیر!».
.
 
موضوع نویسنده

لیلیت

سطح
2
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,936
مدال‌ها
3
گلوم از جیغ‌هایی که توی سی*ن*ه‌ام جمع شده بود به یه توده‌ی بزرگ دردآلود بدل شده بود و من تویِ این لحظه‌ بیچاره‌ترین فرد روی زمین بودم.
هنوزم ذهنم با فریاد و طغیان سعی داشت همه چیز رو کابوس تلقی کنه.
چشم‌هام که بیشتر و بیشتر تویِ تاریکی چرخیدن، وقتی نوری که از اون موجود بیشتر به سمت من غوطه‌ور شد... دیدمش! در پس همه‌ی این ظلمات من دیدمش! دو گوی شناور شده‌اش رو که در ابر‌های اغبری که با اخگر آتش یکی شده بودند. اِنگار که بخواد با همین دو گوی شناورش فرد مقابلش رو به زانو در بیاره و اون رو به جنون برسونه! نگاهش شعله‌ور بود از شفتگی و جنون!
با دیدنِ این شیفتگی وجودِ دردآلودم، آروم گرفت. در من آرامشی زایل شد که تا به الان حسش نکرده بودم.
ماهیچه‌هام از گرفتگی آزاد شدن و قلبم آروم توی گوشه‌ترین قسمت سی*ن*ه‌ام مچاله شد.
منِ لعنتی با دیدنِ چشم‌هاش آروم شده بودم و طالب این آرامش بودم!
وجود و روحم آروم شدن! اما در عوض جسمم درد می‌کرد. این آرامش تنها یه محرک برای شکار به حساب می‌اومد... این آرامش رو نمی‌خواستم‌.
شاید ده قدم با من فاصله داشته باشه، ولی برقِ عجیبی که تویِ عنبیه چشم‌هاش می‌درخشید، روحم رو نوازش می‌کرد! حس عجیبی پیدا کرده بودم. حسی مثل نسیم دل‌انگیزی که باد خنکش بعد از یه سال تحمل رسیدن، بهت امیدی دوباره بده!
جوری خیره بهم نگاه می‌کرد که چشم‌های عجیبش اون رو شبیه گرگی گرسنه نشون می‌داد که برای بلعیدن شکارش دندون تیز کرده! همزمان که جای چنگال‌هاش رو نوازش می‌کرد و دم‌های بلندش توی تاریکی، هوا رو می‌بلعیدن، صداش آروم توی تاریکی سایه انداخت. آروم و لطیف!
- دیر اومدی! خیلی... خیلی دیر!
صداش با آرامشی طوفانی روی تار‌های شنواییم می‌نشست، گویی نفرت بود که لابه‌لای کلماتش نفیر می‌کشید.
وقتی با نفرتی آشکار آغاجونم رو به ضرب روی زمین انداخت. وقتی اون کوه‌ی نفرتش شروع به زبانه کشیدن کرد، من برای بار هزارم به قبلگاه مرگ سجود کردم تا بلکه به روحم یه مرگِ آروم ببخشه.
کاملاً که به سمتِ من چرخید و اون گودال‌های زمردی و پر تلاطمی که نفرت درونش شعله‌کشان به هر سمتی فروزان می‌کرد، بیشتر بر من تابیدن.
جنون‌آنگیز و خارج از اختیار دو قدم به سمتش برداشتم و دیدم که چطور نگاهش، اون جنون و شیفتگی در عنیبه چشم‌هاش درخشیدن.
من در برابر این موجود صلاحی نداشتم، تماماً در اختیارش بودم و اون جنون‌آنگیز حکومت می‌کرد.
خندید و با لذت بهم نگاه کرد، ناتوانی من براش لذت‌بخش بود. چون عجیب و غریب نگاهم می‌کرد و نگاهش روی تنم ریسه‌وار می‌چرخید.
- بزرگ شدی میرا... .
صدای قدم‌های آرومش در دل تاریکی می‌نشست و هوهوی باد آروم لابه‌لای موهای تنش می‌رقصید و برق رخشانش تویِ چشم‌های من می‌افتاد.
- اما... هنوزم نحسی از وجناتت می‌باره.
نزدیک‌تر که شد، اون جسه‌ی بلند و زیادی ظریفش که پیش چشم‌هام به زیبایی رخ برانگیخت، حس کردم لحظه‌ای نفسم بند اومد.
- ولی چشم‌‌هات... .
عطشی که توی صداش داشت، زیبایی محسور برانگیزش رو چند هزار برابر می‌کرد!
بی‌نهایت زیبا بود! این زیبایی بی‌نهایت تویِ وجود آدم فرو می‌نشست.
سه قدم نزدیک‌تر شد و من هنوز به چشم‌های زیباش خیره مونده بودم:
-
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لیلیت

سطح
2
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,936
مدال‌ها
3
دو قدم دیگه... .
احساس ناامنی که به یکباره تنشی رو در من ایجاد کرد، عرش آسمان رو لرزوند. وزش باد باعث شده اتصالی تنگاتنگی بین ابر‌ها به وجود بیاد.
با اون نگاهِ افسونگرش چه چیزی رو می‌خواست بهم بفهمونه که من ازش عاجز بودم!
لحظه‌ای از اون خسله بیرون اومدم و درون مغزم سوت متعدد و بلندی پیچید که باعث شد مویرگ‌های عصبی درون گوشم تا مرز ترکیدن پیش برن و لحظه‌ای بعد احساس می‌کردم تویِ دنیای دیگه‌ای سیر می‌کنم.
سی*ن*ه‌ام با شتاب پر و خالی می‌شد و احساس کردم ذره‌ای هم که شده می‌تونم انگشتم رو تکون بدم!
با یهویی جلو اومدنش ریسمان نگاهم رو از هر چی جنب و جوش بود گرفت. خشک شدم. ثانیه‌ای نفس نکشیدم و ترس مثل ماده‌‌ی زهری وجودم رو به آتیش کشوند.
- رنگشون رو دوست ندارم!
تکون محکمی خوردم و سی*ن*ه‌ام با فشار بیشتری تکون خورد! اِنگار با نزدیک شدنش بهم همه‌ی ارگان‌های حیاتیم رو به دست می‌آوردم.
سعی کردم بازم تکون بخورم ولی با بلند کردن دستش، حاضرم قسم بخورم قلبم از تپش ایستاد وقتی آروم چنگالِ بزرگش رو به قصد نوازش رو گونه‌ام به رقص درآورد.
واژه‌ی مرگ در برابر حسی که داشتم زیادی خنده‌دار می‌اومد.
قلبم از جنون داشت می‌‌ترکید! دردی که تا مغز استخونم پیچید، هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد. انگار که به جسمت هزاران درد با هم شبیخون بزنن و بن و ریشه‌ی وجودت رو با هم بسوزونند.
شیفتگی نگاهش تویِ نگاهم بالا پایین شد.
- می‌تونم روحِ ضعیفت رو پشت این جسم بی‌ارزش ببینم!
تا اراده کرد، من یک دور کامل چرخیدم!
- این اندام ریزه و بدون قدرت، ناتوانی تو رو داد می‌زنه! این جسم بی‌ارزش نمی‌تونه در برابر طالعی که براتون نوشتم مقابله کنه... تو ضعیف‌تر از اونی هستی که فکرش رو می‌کردم!
باورم نمی‌شد که با یه اشاره‌ی اون یک دور کامل چرخیده باشم!
ملودی خنده‌اش طنین انداخت و زمین از عظمت خنده‌‌اش سیراب شد. شنونده‌ای بودم که روحم در حصار موجودی گرفتار شده بود که حتی اسمش رو نمی‌دونستم.
- تو!
خنده‌اش بلندتر طنین انداز شد و دردِ بیشتری روحم رو آزرد.
- فکر می‌کنی قدرت این رو داشته باشی که بتونی مانع من بشی؟!
لحنش علاوه بر فریبنده بودن با تمسخر بیان شده بود. نمی‌فهمیدم از چی حرف می‌زنه! هیچ چیزی از حرف‌هاش برام قابل هضم نبود... این صدای زنونه توسط این موجود زیبا هنوزم که هنوزه نتونسته بود ذره‌ای با باورهام جور در بیاد.
من به شکل مسخره‌ای هنوزم خودم رو تو خواب می‌دیدم... هنوزم فکر می‌کردم اینم از اون هزاران خوابی باشه که هر شب من رو تا مرز سکته می‌برن... ولی‌... ولی... .
از قدم‌های آرومش عشوه می‌ریخت. اِنگار می‌دونست چطور فرد مقابلش با دیدن این ناز و کرشمه به زانو در میاد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لیلیت

سطح
2
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,936
مدال‌ها
3
داشت ازم دور می‌شد.
- ولی منصور این فکر رو نداره... .
با شنیدن اسم پدرم سی*ن*ه‌ام به جوش و خروش افتاد. اسم پدرم رو شنیدم نه؟! گفت منصور؟!
این‌که باز بخواد دوباره اون تئاتر وحشتناک رو پیش روم به اجرا در بیاره، جنون‌آمیز بود! برای من هر چند به دور از واقعیت یا حتی اگر واقعیت محض بود وقتی این‌طور ناتوان دست و پا می‌زدم و هیچ کاری رو از پیش نمی‌بردم، وقتی همه‌ی وجودم این‌طور دردناک به اسارت این موجود در اومده بود و وهم اطرافم تابع استقامت در برابر من شده بودند، من... من می‌ترسیدم!
تکونِ محکمی خوردم و تنها آوای نامفهومی بود که از دهانم خارج می‌شد، اِنگار یه سد محکم بتنی راه گلوم رو بسته و من سعی دارم هر طور شده از این سد بتنی عبور کنم! سعی و تلاشی که در برابر چشم‌های افسونگرش تنها یک واژه‌ی پوچ و توخالی رو درو می‌کرد.
وقتی به جسم بی‌جون پدرم رسید، ایستاد. برگشت و وقتی من رو توی اون حال دید، ابرویی بالا انداخت که من لعنتی حال عجیبی پیدا کردم! اِنگار تنها مونده بودم میون یک عالمه تمساح که از زور گرسنگی قصد دریدنم رو داشتن تا شکار کردنم رو! و اون توی این منجلاب تنها کسی بود که پناهم به حساب می‌اومد. از این حال چندشم می‌شد.
- چی می‌گفتی؟ دختری که با نابودی ستاره‌ی اَبرنواختر تو ظلمات تاریکی شبیخون زده... می‌تونه روشنایی رو با امیدی دوباره زنده کنه. می‌تونه بر تاریکی غلبه کنه و سرنوشت جدیدی رو به وجود بیاره... .
توی یک چشم بهم زدن پدرم توی زمین و هوا معلق شد. سعی کردم تپش‌های از سر وحشتم رو کنترل کنم، اما نمی‌شد!
همه‌ی این چیزها فراتر از یه کابوس لعنتی بود.
اون چشم‌های به اشک نشسته که چیزی رو فریاد می‌زدن، چشم‌های پدر من بودن؟ همون چشم‌هایی که امروز صبح از خوشحالی می‌درخشیدن؟ سعی کردم چشم‌هام رو ببندم و اون ویرونی که عمق چشم‌هاش فریاد می‌زنه رو نبینم، باز نشد، باز نتونستم، من اِنگار سزاوار این درد کشیدن بودم!
- آخ منصور... آخ! همین‌ها بود که امروز با اون زنیکه در برابر من نشخوار می‌کردی؟ این‌که شما‌ها در برابر طالع و سرنوشتتون کمر همت بستید، فکر می‌کنید بتونه سرنوشتی رو که من به وجود آوردم و نابود کنه؟!
خندید... بلند و وحشتناک! یک‌باره به سمتِ لاشه‌ی بی‌جون من تقریباً چرخید، روبه‌روی پدرم بود اما، سرش به سمت من چرخیده بود.
چشم‌های مرده‌ و بی‌روحم رو یک‌بار از نظر گذروند.
برق کشنده‌ای رو توی تار‌تار چشم‌هاش می‌دیدم، برقی که راضیتش رو فریاد می‌زد.
نمی‌دونم چی‌شد که من به یک‌باره به سمتش قدم برداشتم.
- بیا نزدیک‌تر... بیا با هم ببینیم که وقتی کسی در برابر سرنوشتش مقابله می‌کنه چه سزایی زندگیش رو در برمی‌گیره!
من به دیده‌ی خودم دیدم که یهو پدرم توی تاریکی میون جنگ و ستیز ابر‌ها زمانی که باد آسته‌آسته سی*ن*ه سپر کرده بود تا قدرت اون موجود رو به رخم بکشه، گردن خم کرد و گذاشت زبونش بیرون بیاد! منِ لعنتی درد رو مثل نوشیدنیِ محبوبم در این لحظه می‌چشیدم. لذت می‌بردم از دیدن این صحنه!
اما... اما تنها یک ثانیه بود! وقتی دیدم روی زبونش آتش گرفت، من... من... سوختم میون ناله‌ی که فریاد شد.
شاید از تنش زیادی بود که یکباره روحم رو مورد آماج قرار داد که جیغ بلندی کشیدم و پاهام خم شدن... چشم‌هام مات روبه‌روم بود و قلبم... درون قلبم انفجارِ بزرگی رخ داده بود.
این‌که یک‌هو روی زمین افتادم از دیدم خارج بود. بدنم می‌لرزید و سوز سرما به این لرزیدن بها می‌داد... من داشتم جون می‌دادم!
قلبم به سی*ن*ه‌ام چنان فشاری وارد که برای دقیقه‌ای سکوتِ مرگ‌بارم رو تنها جیغ‌هام می‌شکست.
ذهنم توی سیاه چاله‌ی مبهمی گم شده بود. چشم‌هام تار می‌دیدن و خوف صدای باد اطرافم رو در برگرفته بود. تا اومدم به خودم بقبولونم این‌ها تنها خواب بودن، صدای خندیدنش من رو به جنونِ آنی رسوند.
- ضعیف‌تر از اونی هستی که پیشگویی‌ها درموردت میگن!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین