جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [در انتظار انتقام] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط |Queen| با نام [در انتظار انتقام] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,591 بازدید, 44 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [در انتظار انتقام] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع |Queen|
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط |Queen|

آیا از رمان من راضی هستید؟!


  • مجموع رای دهندگان
    3
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

SETI_G

سطح
4
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Jun
888
3,103
مدال‌ها
4

مشاهده فایل‌پیوست 17229
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما

| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
مقدمه:
گویند«زمان مرهم است»
اما هرگز چنین نبوده
دردهای واقعی عمیق‌تر می‌شوند
با گذر زمان، همچون عضلات که نیرومند‌تر
زمان محکمی است برای رنج‌ها
و نه درمان
اگر اینچنین بود
دیگر رنج نبود .
 
آخرین ویرایش:

ماه سرخ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
290
1,501
مدال‌ها
1
در زدم وارد اتاق کنفرانس شدم احترام نظامی گذاشتم گفتم:
- ببخشید ارتشبد دیر رسیدم.
ارتشبد: اشکالی نداره.
رفتم بغل تیمسار که یه صندلی خالی بود آنجا نشستم و منتظر موندم تا ارتشبد راجب ماموریتی که قرار بود بریم حرف بزنه
ارتشبد: خوب من امروز شمارو اینجا جمع کردم که اطلاعات کافی برای ماموریتی که قراره برین به شما بدم این ماموریت توسط سرگرد آروشا رادفر و سروان جسیکا پارکر انجام میشه و بقیه شما باید از اینجا پشتیبانی شون کنین بقیه تون رو سرهنگ اسمیت فرماندهی می‌کنه میتونین برین.
همه بلند شدن منم خواستم پاشم برم که ارتشبد گفت: سروان پارکر و سرگرد رادفر شما بمونین!
با این حرف همه رفتن من و جسیکا موندیم.
منتظر موندیم تا ارتشبد حرفشرو بزنه اونم رفت پشت میز نشست از تو کشو میزش دوتا پوشه سبز در آورد چرخید طرف ما گفت:
ارتشبد: خوب سرهنگ این پوشه هارو بده به این دوتا این پوشه ها حاوی اطلاعات باند مافیای سیاه هست و اسم هویت شما برای رفتن به ایران.
با این حرف ارتشبد یک دفه سرم بلند کردم گفتم:
- ها؟ چی؟من ایران عمراً اصلًامن اگه می خواستم برم ایران این چند سال میرفتم حتماً دلیلی دارم که نمی‌رم.
تو این چند دقیقه ای که من داشتم حرف میزدم ارتشبد با کمال آرامش داشت منو نگاه میکرد.
وقتی حرفم تموم شد گفت:
ارتشبد: خوب حرفت تموم شد برو حاظر شو٬که امشب ساعت ده پرواز دارین به ایران.
خواستم سرش داد بزنم من ایران برو نیستم که جسیکا دستم رو گرفت کشید سمت در هر چقدر سعی کردم نتونستم دستم از تو دستش بیرون بکشم خلاصه بعد اون ماجرا تا خونه تو شک بودم وقتی هم رسیدیم خونه جسیکا لباس هام رو جمع کرد بعد رفت خونه خودش تا چمدونش رو ببنده یه نگاه به ساعت کردم شب شده بود حدود دو ساعت دیگه پرواز دارم اونم به کجا ایران اه خدا چند سال از ایران دور بودم تا خاطرات تلخ ام رو فراموش کنم هی خدا یعنی پدر مادرم تا حالا دنبال من گشتن اصلا به یه ورشون هست سیزده سا...
با صدای زنگ در بلند شدم آیفون زدم می‌دونستم جسیما است پس درهم باز گذاشتم رفتم اتاقم یه تیپ سیاه سفید اسپرت زدم با کفش های شیک کتونی مثلاً دارم میرم مأموریت یه شال سیاه هم گذاشتم تو کیف دستیم تا وقتی به ایران رسیدم سر کنم چمدونم برداشتم رفتم پایین دیدم جسی جلو در منتظر منه تا جلوش رسیدم یه سوت کشید گفت:
جسیکا: واو... داریم میریم ماموریت نه عروسی عزیزم!
منم با دست یک برو بابایی براش فرستادم چمدون رو پشت ماشین گذاشتم سوار شدم جسی هم جلو سوار شد یه آهنگ به قول خودش توپ گذاشت و پیش به سوی ایران...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ماه سرخ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
290
1,501
مدال‌ها
1
به فرودگاه رسیدیم رفتیم تو بعداز دادن پاسپورت ... سوار هواپیما شدیم جسی بیشعور تا نشست کپه مرگش رو گذاشت خوابید منم کمی با این ور اون ور کردن خوابم برد با صدای مهمان دار که می‌گفت :به ایران خوش آمده اید لطفاً حجابتون رو رعایت کنین با این حرف همون شالی که از خونه برداشته بودم سر کردم یه پس گردنی خوشگلم نثار جسیکا کردم که از خواب پرید همین طوری داشت این ور اون ور نگاه میکرد که گفتم : تا تو بخوای تجزیه و تحلیل کنی کجایی طول می‌کشه رسیدیم ایران شال سر کن ...
بیچاره بدون سر صدا شاله اش رو سر کرد وقتی هواپیما فرودامدبلند شدیم رفتیم بیرون از فرودگاه آمدیم بیرون دنبال تاکسی می‌گشتم که سرهنگ برا ما گذاشته بود همین طوری داشتم نگاه میکردم که دیدم یه نفر رویه برگه نوشته : پارکر و رادفر...
دست جسیکا رو گرفتم کشیدم سمت تاکسی راننده تاکسی تا مارو دید رفت نشست جلو ماشین روشن کرد مام سوار شدیم اونم راه افتاد سرهنگ از قبل گفته بود به تاکسی آدرس خونه مخفی داده پس با خیال راحت سر جام نشستم به بیرون نگاه کردم بعد از سیزده سال به کشور مادریم برگشتم اگه بگم دلم برا اینجا تنگ نشده بود دروغ گفتم با ایستادن ماشین به خودم آمدم از ماشین پیاده شدیم کلید رو از تاکسی گرفتم رفتیم طرف در با کلیدباز کردم رفتیم تویه حیاط خوشگل داشت که با سنگ فرش تا جلو پله در اصلی سنگ فرش کاری شده بود هردو طرف سنگ فرش پره گل گیاه درخت بود خلاصه از سنگ فرش گذشتیم رسیدیم به در اصلی خونه بازش کردم وارد شدیم تویه خونه بارنگ سفید طلایی کار شده بود درکل خونه عالی بود دیگه حوصله نگاه کردن به بقیه خونه رو نداشتم یه راست رفتم طبقه بالا طبقه بالا چهار تا اتاق خواب داشت بدون توجه به بقیه اتاق ها در یکی شون رو باز کردم وارد شدم کل وسایل اتاق سیاه و سفید بود در کل هم خونه خوشگلی بود و هم سرهنگ اسمیت. سلیقه خوبی داشت چمدونم گذاشتم وسط اتاق خودمو پرت کردم رو تخت، بشمر سه خوابم برد ...
با احساس اینکه جسیکا بغل گوشم داره زر،زر می‌کنه جسی:آروشا اروشی آشوری پاشو دیگه مردم از گشنگی ...
چشمامو باز کردم گفتم : - ها چیه، خوب چیکار کنم گشنته ...
بعد ملافه روتاسر کشیدم چشمام رو بستم ولی باز صدا شو شنیدم شیطونه میگه همچنین بزنم...
واااای پاشدم نشستم رو تخت گفتم :- من الان چیکار کنم
جسی :خوب من که ایرانی بلد نیستم پاشو زنگ بزن به یه رستورانی چیزی غذا بیارن بابا، من مردم از گشنگی
همینطوری داشتم نگاش میکردم خدا ببین منو با کی فرستادن ماموریت ای خدا
- باشه پاشو اون تلفن بیار ببینم چیکار میتونم بکنم ... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ماه سرخ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
290
1,501
مدال‌ها
1
جسیکا بلند شد تلفن برام اورد خواستم زنگ بزنم که دیدم شماره ندارم برگشتم طرف جسیکا گفتم :
- جسی، ما که شماره نداریم.
جسیکا کمی فکر کرد گفت: خوب توکه فارسی بلدی بلند شو برو بگیر بیا.
سرم تکون دادم بلند شدم همون لباسی که امدنی پوشیده بودم رو پوشیدم رفتم پایین کلید ماشین برداشتم سرهنگ گفته بود دوتا ماشین تو پارکینگ هست پس راه افتادم طرف پارکینگ...
دوتا ماشین بود لامبورگینی و بنز ، سوار ماشین اولیه شدم در با ریموت باز کردم رفتم بیرون همینطور داشتم تو خیابون ها می‌چرخیدم که یه رستوران دیدم ماشین پارک کردم پیاده شدم رفتم
تو رستوران بعد از غذا سفارش دادن اینا...
بعد از چند دقیقه غذا هارو گرفتم آمدم بیرون آقا چشمتون روز بد نبینه رفتن من بیرون همانا خوردن، ام به یه ستون همانا -آخ مامان مماغم خوشگلم نابود شد ایییی‌.
همینطور که دستم رو دماغ نازنینم بود لایه یکی از چشمام رو باز کردم دیدم ،به به خیلی وقت بود به پسر ایرونی ندیده بودم که اونم پیدا شد چه خوشگله.
وجدان:خاااک بر سر هیز تو ناسلامتی پلیس مملکتی حیا کن انگل جامعه
- برو بابا.
یا خدا یک ساعت ظول زدم به طرف دیدم نه این طوری ادامه بدم آبروم می‌ره رفتم تو جلد، جدیم
گفتم: - مواظب باشید آقا به ظاهر محترم ممکن بود بخورم زمین .
بعد از جلو چشم های متعجب خودشو دوستاش رفتم سوار ماشین شدم بعد از چند دقیقه رسیدم ماشین پارک کردم رفتم تو خونه تا پام گذاشتم تو خونه جسیکا مثل قحطی‌زده ها پرید غذا هارو از دستم گرفت منم رفتم تو اتاقم لباسم رو عوض کردم رفتم پایین غذام رو خوردم نشستم رو مبل به جسیکا گفتم پوشه هایی که سرهنگ داده بود رو برام بیاره، پوشه رو گرفتم باز کردم چندتا کاغذ، شناسنامه،و عکس برگه هارو برداشتم خوندم:
هومایون پرویزی ۵۶ساله دارای دو شرکت صادرات و واردات قطعات کامپیوتر ، دارای سه فرزند به نام فرید، فرشید، فریبا، هر سه در باند مافیای سیاه نقش مهمی دارند اما هیچ اطلاعاتی در مورد این باند مافیای سیاه نداریم ...
وقتی خوندنم تموم شد شناسنامه ها رو برداشتم اسم مستعار من عسل شمس بود اسم مستعار جسیکا رونیکا محمدی خندم گرفته بود حالا چطوری به این فارسی یادبدم...
شناسنامه ها رو برداشتم و کاغذ هارو تو پوشه گذاشتم یه نگاه کوتاه به عکس ها هم انداختم یکی از یکی زشت تر شناسنامه ای جسیکا رو دادم بهش رفتم تو اتاقم یه لباس شخصی صورتی با طرح خرگوش پوشیدم همیشه این رو می پوشیدم جسیکا مسخرم میکرد رفتم رو تختم دراز کشیدم
یه خمیازه بلند بالایی کشیدم که تا مری ام دیده شد ملافه رو کشیدم روم بشمر سه خوابم برد ... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ماه سرخ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
290
1,501
مدال‌ها
1
با احساس اینکه صورتم خمیر شد چشمامو باز کردم بله مثل همیشه این آدم نمی‌خوابم انگار تو خواب کشتی میگیرم خلاصه با کلی آخ واخ بلند شدن یه نگاه به منظره زیبای اتاقم کردم از دیروز تا الان اون چمدون وسطه اتاقه بلند شدم رفتم دست صورتم شستم یه دستی به سر، روی اتاق کشیدم رفتم پایین تا بعد از یک صبحانه مفصل رفتم رو مبلا نشستم دیگه استراحت بس بود باید همین شب میرفتم یه سر گوشی آب میدادم تا ببینم وضعیت چطوره خلاصه تا شب نه من حرفی زدم نه جسی ...
یه نگاه به ساعت کردم 8:۰۰بود هنوز خیلی زود بود برای رفتن پس بلند شدم یه غذای ایرانی خوشمزه درست کردم بعد از کارام تموم شد رفتم نشستم پیش جسیکا کمی فیلم نگاه کردیم بلند شدیم رفتیم تو آشپز خونه میز چیدم غذا رو کشیدم جسیکا به حالت متفکر داشت به غذا نگاه میکرد آخر پرسید : آروشا این چیه
- غذا
جسی: اه، می‌دونم اسمش
- اها، به این میگن ته چین مرغ
بعد با خیال راحت غذام رو خوردم اونم بعد کمی مکث خورد؛ نه داشت با اشتها میخورد پس خوشش آمده بعد غذا ظرف هارو با کمک جسیکا شستم رفتیم رو مبل نشستیم بعد از اینکه چندتا فیلم دیدن ساعت 1:۴۵ بود بلند شدم به جسیکا گفتم:- جسی تو از اینجا پشتیبانی ام کن
جسیکا:آروشا میگم خطرناکه
- چی داری میگی جسی چه خطری زود میرم برمی‌گردم فقط تو باید دوربین های مداربسته اونجا رو هک کنی فهمیدی .
با سر حرفم رو تایید کرد منم با خیال راحت رفتم بالا تا آماده بشم سرتا پا سیاه پوشیدم ، شلوار چرم سیاه با یه بلوز ست چرم سیاه کوتاه و پوتین های بدون پاشه سیاه تا رویه زانوم یه کوله پشتی هم برداشتم تو وسایل مورد نیازم گذاشتم
مثل : یه گاز اشک آور خیلی مهم بود بعد آمپولهای کوچیک بیهوشی ،طناب به همراه قرقره،
یه صدا خفه کن ، به همراه جلیقه ضد گلوله که اونم زیر لباسم پوشیده بودم بقیه وسایل انداختم تو کوله کلت،ام هم گذاشتم پشت لباسم رفتم پایین از جسیکا یه ماسک پارچه ای گرفتم که فقط چشام معلوم بود رفتم تو پارکینگ متورم برداشتم سوارش شدم رفتم بیرون با جی پی اس
مکان مورد نظر پیدا کردم قبل رفتن ساعت دیجیتالی دستم کردم تا با جسیکا در ارتباط باشم ... بعد از یک ساعت رسیدم ؛ ام ای گاد چه عمارتی دوبلکس،با پول قاچاق چی ساخته .
متور یه گوشه تاریک نگه داشتم پیاده شدم خواستم برم جلو که یه ون سیاه جلو در نگه داشت چندتا بادیگارد ازش ریخت بیرن بعد یکی از بادیگارد ا یه دختر انداخت رو کولش برد تو دست پای دختره بسته بود یه حسی می‌گفت برو نجاتش بده خدایا برم ، نرم ، برم ،نرم
وجی : خاک تو موخت برو دختره رو نجات بده
- خوب به من چه ها نه من نمی‌رم
وجی :آخرش میری تو دیگه آره
- آره
وجی:خوب اونم نجات بده نشد اطلاعات به دست بیاری یه شب دیگه بیا ها خوبه بورو دیگه
- اااه، باشه میرم
بعد از کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم برم دختر رو نجات بدم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ماه سرخ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
290
1,501
مدال‌ها
1
کنار عمارتی که اون دختر رو بردن یه عمارت دوبلکس دیگه بود خدا کنه کسی این خونه رو نه
خریده باشه ، یواش یواش رفتم سمت عمارت دومیه از دیوار رفتم بالا بایه پرش رفتم پایین یه
نگا به دور ، ور کردم از ظاهر معلوم بود کسی این خونه رو نه خریده پس بدو، بدو رفتم جلو در اصلی دستگیره در به پایین فشار دادم قفل بود یه سنجاق از جیبم در آوردم شروع کردم به باز کردن در خلاصه بعد از کلی کلنجار رفتن با در باز شد رفتم تو باید میرفتم بالا پوشت بوم پس راه اونجا رو در پیش گرفتم به پشت بوم که رسیدم یه نگا به اطرافم کردم طناب قرقره هارو وصل کردم با میکروفونی که تو گوشم بود به جسیکا گفتم:-جسی دوربین های مداربسته رو خاموش کن .
جسیکا:باشه یه لحظه وایسا.
بعد از چند دقیقه جسیکا گفت:آروشا برو ولی فقط 1:۵۵دقیقه وقت داری ها برو .
بعد از گفت یه باشه از طناب آویزن شدم خودمو به اون ور بوم رسوندم حالا چطور برم تو داشتم فکر میکردم که چشمم افتاد به هواکش ها زود در یکی از اون هارو باز کردم رفتم تو همینطوری داشتم چهار دست پا تو هواکش ها راه میرفتم که رسیدم به یه اتاق کمی سرم بردم پایین که دیدم همون دختره هست در هواکش باز کردم رفتم پایین به دختره نزدیک شدم دست پاش باز کردم
همینطور داشت با ترس و تعجب به من نگاه میکرد وقتی دهنش رو باز کردم خواست جیغ بزنه که با دست جلو دهنش رو گرفتم گفتم:- آروم باش کاریت ندارم ، دستم بر میدارم اما جیغ نزن خوب.
باسر حرفم تایید کرد منم دستم از جلو دهنش برداشتم بلندی کردم کشیدم جلو در هواکش گفتم :-زود باش برو بالا تا نیومدن
قلاب گرفتم اونو فرستادم بالا خودمم رفتم تو هواکش درشو یواش بستم خلاصه از هواکش آمدیم بیرن که دیدم یکی از بادیگاردا، اون بالاست به دختره فهموندم که یه نفر اینجاست
با سر اشاره کردم برو پشت کولر قایم شو ، خودمم یواش به پسره نزدیک شدم با یه ماواشی چرخشی به گردنش بیهوش شد رفتم سمت دختره از دستش گرفتم طناب دور کمرش بستم با قرقره فرستادم، اش اون ور بوم خودمم آویزون کردم رسیدم به دختره بعد بند بساتم رو جمع کردم از پشت بوم آمدیم پایی تام لحظات پایین آمدن از پشت بوم دست دختره تو دستم بود. فکر کنم، فکر میکنه من پسر آخه اون خیلی ریز نقش بود برخلاف اون من بخاطر باشگاه های که رفتم بدنم ورزشکاریه نه زیاد پسرونه ها بزنه تو ذوق ها ، خلاصه بعد از پایین آمدن از اونجا ازدر
حیاط رفتیم بیرون همون جایی که متورم نگه داشته بودم رفتیم که یه دفه صدای آژیر ماشین پلیس توجه هم رو جلب کرد حالا فهمیدم اینجا جایی اصلی هومایون پرویزی نیست . داشتم به پلیسا نگاه میکردم که دیدم یه سرهنگ نیروی انتظامی با بی‌قراری داره میگه دخترم رو پیدا نکردین ، وایسا ببینم نکنه این دختره...
برگشتم طرفش گفتم :- اونو می‌شناسی
دختره :آره اون پدرمه
پس حدس ام درست بود. گفتم : - اسمت چیه
دختره : آرام
- خوب آرام ما سوار موتور میشیم وقتی رسیدیم آنجا زود پیاده شو بعدش من زود میر خوب
آرام : باشه ممنون که نجاتم دادی
- خواهش میکنم
آرام: میشه اسمت رو بدونم
- اسمم عسله
کلاه ایمنی گذاشتم سرم تا کسی نفهمه من دخترم
سوار متور شویم من با تمام سرعت گاز دادم طرف پلیس ها وقتی متوجه ما شدن زود گارد گرفتن منم زدم رو ترمز آرام تند پیاده شدم منم چنان گازی به موتور دادم که مطعنم لاستیکاش داغون شد بعد یک ساعت رسیدم خونه در باز کردم رفتم تو جسیکا رو مبل خوابیده بود منم یه ملافه روش انداختم خودمم رو کاناپه ها انداختم بشمر سه خوابم برد... .
 
آخرین ویرایش:

mohii

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
392
506
مدال‌ها
2
با احساس اینکه یکی داره تکونم میده از خواب پریدم دیدم جسیکا منو بغل کرده داره زار،زار گریه می‌کنه یکی زدم تو سرش گفتم : - چرا داری آبغوره میگیری چی شده .
جسی: فکردم،مردی دیگه هیچ وقت نمی بینمت.
- اه، من تا تورو کفن نکنم نمی‌میرم.
جسی: ببین دارم برای کی اشک های زیبایم را میریزم، انسان نیستی که حیوان هستی.
بعد بلند شد رفت تو آشپزخونه منم دیدم همینطوری بشینم از گشنگی سر به بیابان می‌زارم بلند شدم رفتم تو اتاقم دست صورتم شستم لباسم رو عوض کردم رفتم تو آشپزخونه یه چایی ریختم نشستم پشت میز غذاخوری صبحانه ام رو که خوردم برگشتم طرف جسیکا گفتم:-جسیکا امشب باز میرم اونجا.
تا این حرف رو زدم چای پرید تو گلوش زود رفتم چندبار به پشتش زدم که سرفه اش گت شد برگشت طرف من گفت: آروشا مگه دیشب رفته بودی مهمونی ها.
- خوب اونجا دختره یه سرهنگ ایرانی رو گروگان گرفته بودن منم حس انسانیت گل کرد رفتم نجاتش دادم .
- جسی یه امشبم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پشتیبانی کن دیگه بسه .
جسی : آروشا سرهنگ گفته دورتادور مراقبش باشی ‌‌اطلاعات به دست بیاری نه نفوذ کنی،من نیستم .
-جسیکا سرهنگ اسمیت،ارتشبد یه چیزی رو از من پنهون می کنند پس من امشب میرم تا مدرک به دست بیارم تمام.
خواستم از آشپزخونه برم بیرون که جسیکا گفت:
آروشا، م...
حرف اش گت کردم با صدای سرگردیم گفتم:-جسیکا این یه دستوره مفهوم بود .
بعد راهم کشیدم رفتم جلو تلویزیون نشستم شبکه بالا پایین کردم خلاصه تا شب نه من حرفی زدم نه جسیکا.
یه نگا به ساعت کردم ۲:۲۳دقیقه بود بلند شدم رفتم لباس دیشب ام رو پوشیدم و کوله پشتی که واسایلم از دیشب توش بود برداشتم رفتم پایین رو به جسیکا گفتم:-جسیکا این یه امشبم پشتیبانی کن دیگه بسه .
هیچی نگفت پس هنوز قهره، رفتم طرف جسیکا بغلش کردم کنار گوشش گفتم:عشق اجی همین یه امشب میرم خوب.
جسی : آروشا تورو خدا مراقب خودت باش .
یه سری به نشانه تایید تکون دادم رفتم تو پارکینگ موتورام برداشتم سوارش شدم رفتم به همون مکانی که دختره رو نجات دادم موتور تو تاریکی پارک کردم تو عمارت خالیه وقتی به پشت بوم رسیدم طناب و قرقره هارو وصل کردم خودمو رسوندم انوره پشت بوم از هواکش ها رفتم تو حالا از کجا اتاق سر دسته رو پیدا کنم آها تو میکروفون به گوشم وصل بود به جسیکا گفتم :-جسی اتاق سردسته رو میتونی پیدا کنی .
جسی: وایسا ، آها آره برو سومین دریچه هواکش .
یه باشه ای گفتم رفتن وقتی رسیدیم یواشکی رفتم پایین یه دیدی به دور ور زدم هیچ کَس نبود حالا مشکل اینه چطوری گاوصندوق پیدا کنم یه کمی اینور اونور نگا کردم هیچ چیزی پیدا نکردم داشتم راه میرفتم احساس کردم زیر پام خالیه دولا شدم
با دست یه دونه زدم تَخ تَخ صدا داد دیگه
صدر صد گاوصندوق ایجاست پارکت رو زمین رو کمی تکون دادم که از جاش در آمد یه گاوصندوق کوچولو نمایان شد از ذوق داشتم بال در می آوردم با هزار جور کار تونستم بازش کنم خوب توش چی هست چندتا کاغذ، یه پوشه ، دو بسته پول ،
کاغذها و پوشه رو برداشتم گذاشتم تو کوله پشتی
در گاوصندوق بستم زود وارد هواکش شدم از اونجا در آمدم بیرون از عمارت و پشت بوم گذشتم...
سوار موتورم شدم روندم طرف خونه تا رسیدن موتور پارک کردم رفتم تو در باز کردن که جسیکا پرید جلوم تا آمد بغلم کنه جا خالی دادم که خورد به دیوار زیر لب فحش بارونم کرد منم خسته نشستم رو مبل نمی‌دونم چیست که به خواب فرو رفتم ... .
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین