جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده دلنوشته‌ی شب های دژم | اثر دلارام بخشیان

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات توسط دلارام بخشیان با نام دلنوشته‌ی شب های دژم | اثر دلارام بخشیان ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,192 بازدید, 57 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات
نام موضوع دلنوشته‌ی شب های دژم | اثر دلارام بخشیان
نویسنده موضوع دلارام بخشیان
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Lord
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
63
170
مدال‌ها
1
کد دلنوشته: ۰۰۶۰


نام دلنوشته: شب‌های دژم
نام دلنویس: دلارام بخشیان
ویراستار: @خاتون
1632249181301.png
ژانر: تراژدی
مقدمه:
قلب ما، ایستگاه قطار نیست که تو هر ایستگاه مسافرش عوض بشه و آدم جدید بیاد
مثل یه اتاق مکعبی کوچیک می‌مونه که پر از وسایلِ و واسه درست کردن و بی‌نقص بودنش زحمت زیادی کشیدیم
وقتی با هزار دردسر و دو دِلی شخص جدیدی رو راه می‌دیم تو منطقه امنی که ساختیم
واردش می‌شه و تمام زحمت‌ها رو به باد میده و همه وسایل رو خراب می‌کنه و همه جا رو به هم می‌ریزه
تنها چیزی که توی ذهن‌مون می‌مونه اینِ که هیچ وقت هیچکس دیگه‌ایی رو راه ندیم
هر چه‌قدر اون آدمِ جدید درست باشه‌، اون آدم خوب باشه... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Lord

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر محروم شده
Jul
1,140
3,267
مدال‌ها
1
Picture1 (2) (1).png

عرض ادب و احترام خدمت دلنویس عزیز و ضمن تشکر بابت انتخاب رمان بوک برای انتشار آثار ارزشمندتان.

حتماپیش از آغاز نوشتن، تاپیک زیر را مطالعه کنید تا دچار مشکل نشوید.
[ قوانین دلنوشته ]

پس از 20 پست از طریق تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
[ درخواست نقد دلنوشته ]

بعد از ایجاد کردن تاپیک نقد شورا برای دلنوشته‌تان می‌توانید درخواست تگ بدهید.
[ درخواست تگ دلنوشته ]

پس از گذشت بیست پست از دلنوشته می‌توانید برای آن درخواست جلد بدهید.
[ درخواست جلد ]

و انشالله، بعد از پایان رسیدن دلنوشته‌تان، در تاپیک زیر اعلام کنید.
[ اعلام پایان دلنوشته ]

دلنویسان عزیز هرگونه سوالی دارید می‌توانید در اینجا مطرح کنید.
[ سوال و مشکلات دلنویسان ]


«تیم مدیریت تالار ادبیات»
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
63
170
مدال‌ها
1
***
یه ‌موقع آدم تو خونه‌اش جا نمی‌شه، یه ‌موقع تو شهرش جا نمی‌شه، یه ‌موقع تو کشورش...
یه ‌موقع حس می‌کنه تو دنیا هم جا نمی‌شه، دنیا تنگ می‌شه براش.
نفسش تنگ می‌شه، دلش می‌خواد یه شب جمع کنه بره قدم بزنه، تا صبح و صبح های بعدی قدم بزنه و هیچ وقت برنگرده.
می‌خواستم برم قدم بزنم نگاه کردم به قلبم، گوشه دیوار نشسته بود از پنجره خیره شده بود به ماه که وسط آسمون بود، نگاهی بهش انداختم و گفتم بلند شو بریم یه قدمی بزنیم.
خندید گفت:
- پاییزِ هرسال یادش می‌افتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
63
170
مدال‌ها
1
***
هر بار که غم از دست دادن یا رفتن کسی رو تجربه می‌کنم این‌طوریه که انگار قلبم رو تیکه‌تیکه می‌کنن، اون تیکه‌ها رو پخش می‌کنن... خیلی جاها پخش می‌کنن!
بعد به منِ بی‌جون میگن حالا خودت درستش کن، میگن زندگی همینِ... همیشه همینِ.
منم درستش می‌کنم، هر بار درستش می‌کنم... ولی همیشه یه تیکه‌هایی ازش پیدا نمی‌شه؛ گم میشه!
انگار هر کسی که میره یه تیکه ازم رو می‌بره... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
63
170
مدال‌ها
1
***
قلب ما، ایستگاه قطار نیست که تو هر ایستگاه مسافرش عوض بشه و آدم جدید بیاد، مثل یه اتاق مکعبی کوچیک می‌مونه که پر از وسایلِ و واسه درست کردن و بی‌نقص بودنش زحمت زیادی کشیدیم. وقتی با هزار دردسر و دو دِلی شخص جدیدی رو راه میدیم تو منطقه امنی که ساختیم واردش میشه و تمام زحمت‌ها رو به باد میده و همه وسایل رو خراب می‌کنه و همه جا رو به هم می‌ریزه، تنها چیزی که توی ذهن‌مون می‌مونه اینِ که هیچ وقت هیچکس دیگه‌ایی رو راه ندیم؛ هر چه‌قدر اون آدمِ جدید درست باشه‌، اون آدم خوب باشه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
63
170
مدال‌ها
1
***
هنوزم معتقدم نمی‌تونم این حسِ عمیق دوست‌ داشتنت‌ رو تنهایی با خودم حمل کنم، حتماً باید یه هفت- ‌هشت- ‌ده‌تایی از من وجود داشته باشه تا بتونم این‌حجم از دوست‌ داشتنت‌ رو جابه‌جا کنم! به زندگیم ادامه بدم
نفس بکشم.
یکی از من‌ها چشم‌هات رو، یکی دست‌هات، یکی قلب مهربونت، یکی لحظاتمون رو‌...
منِ واقعی تویی که توی ذهنم ساختم رو دوست داشته باشم.
تویی که با توئه واقعی خیلی فرق می‌کردی! کی قراره توئه واقعی رو دوست داشته باشه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
63
170
مدال‌ها
1
***
عزیز من، تفاوت چندانی ندارد ما از ترس فراری هستیم و ترس همواره کنارمان هست.
حتی گاهی از خودمان می‌ترسیم، از شب و روز و تنهایی و نیمه شب، از دیگران که بماند!
حتی اندازه کوچک‌ترین سلول بدنم هم خیالم راحت نیست و راحت نمی‌شود.
آدم‌ها خیال‌شان راحت می‌شود؟ صفت همیشگی انسان "نگران" نبود؟
خیلی هم بهش می‌آید؛ انسانِ نگران.
یک جور عجیبی با صفت نگران درون خودم احساس غریبی می‌کنم، به خودم می‌گویم:
- آن‌طور که فکر می‌کردی و برنامه می‌چیدی نبود، نیست. آرام دست بکش روی آرزوهای خاک خورده‌ات و از آن‌ها دست بکش... .
شاید مشکل خودم هستم، نمی‌دانم چه می‌خواهم!
گاهی وقتی کسی حالم را می‌پرسد دلم می‌خواهد بکوبم روی سی*ن*ه‌اش تا بمیرد بی آن که نامهربانی کرده باشد، وقتی دیگری حالم را نمی‌پرسد فکر می‌کنم لابد خوشش نمی‌آید و برایش مهم نیستم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
63
170
مدال‌ها
1
***
بیا برگردیم به قدیم‌ترها؛ نه آن‌قدر دور که توی قحطیِ زمانِ احمدشاه بی‌افتیم، نه آن‌قدر نزدیک که سیاه‌چاله دیوارهایِ مجازی عشقمان را قورت بدهد!
حوالیِ دهه‌یِ شصت یا پنجاه،
در یک شبِ "برف تا کمـر باریده"
عقدمان را ببندند؛ دست به دستمان بدهند و برویم پیِ زندگی‌مان.
راستش "دوستت دارم"هایِ با قابلیت ویرایشِ این زمان به دلم نمی‌چسبد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
63
170
مدال‌ها
1
***
من برای ماه‌ها خودِ واقعی‌ام نبودم و کسی حتی خبردار نشد، بارها زمین خوردم و بلند شدم و کسی حتی دستم را هم نگرفت، بارها وسط راه جا زدم و خودم باعث شدم دوباره ادامه بدهم... .
من دوران سختی را پشت سر گذاشتم، دورانی که نه می‌توانستم فکر کنم و نه احساس، نه به خودم اعتماد داشتم و نه به کسی.
الان که گذشتم و گذشت. می‌بینم گذشتن از آن دوران مثل پا آن طرف خط گذاشتن نبود‌. بیشتر شبیه مرتب کردن زندگی بود، شبیه گرفتن گرد و غبار خودم.
بیشتر برای کمک کردن به خودم بود.
برای این که بهم ثابت بشه هیچکس جز خودم کنارم نمی‌مونه .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
63
170
مدال‌ها
1
***
بر اساس یک افسانه قدیمی اگه فردی درگیر عشق یک طرفه بشه تو قلب و ریه‌اش گل رشد می‌کنه تا جایی که جلوی نفس کشیدنش رو می‌گیره و فرد برای رهایی از این درد باید گل رو از ریشه بکَنه و عشقش رو توی قلبش تموم کنه.
و افرای که درگیر عشق دو طرفه میشن تو تمام بدن‌شون پروانه‌ها رشد می‌کنن و به اندازه بزرگی عشقشون تعداد پروانه‌ها زیاد و اندازه‌شون بزرگ میشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین