جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده دلنوشته‌ی شب های دژم | اثر دلارام بخشیان

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات توسط دلارام بخشیان با نام دلنوشته‌ی شب های دژم | اثر دلارام بخشیان ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,173 بازدید, 57 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات
نام موضوع دلنوشته‌ی شب های دژم | اثر دلارام بخشیان
نویسنده موضوع دلارام بخشیان
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Lord
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
63
170
مدال‌ها
1
***
یک واژه‌ای هست به نام «استیصال»
در لغتنامه‌ها معنی درماندگی و بی‌چارگی را برایش نوشته‌اند. «از بیخ کندن» هم گفته‌اند.
مثلاً آن‌جایی که می‌خواهد تلفن را قطع کند و تو دلت از بیخ کنده می‌شود ولی درمانده و بی‌چاره، نمی‌دانی چه‌طور بهش بگویی که بماند، که صدایش را از تو دریغ نکند.
یا می‌خواهد برود اما کلمه "لطفا نرو، بمان" را نمی‌توانی بگویی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
63
170
مدال‌ها
1
***
لب پرتگاهی ایستاده بود، دنیایش غرق در تاریکی مطلق شده و هیچ نوری زندگی سیاه‌اش را روشن نمی‌کرد! گمشده در ژرفای خاطراتی نابود کننده آهسته آهسته تجزیه می‌شد، نگاهی مات و مبهوت به دره‌ای عمیق غوطه‌ور در افکاری پوچ ، وقتی به خود آمد که دیگر سنگینی وزنش را روی زمین احساس نمی‌کرد؛ جز سیاهی مطلق چشمان‌اش هیچ چیز را نمی‌دید دیگر خاطره‌ای روح آکنده از دردش را تحت تأثیر قرار نداد به تنها آرزوی قلبی‌اش یعنی مرگ رسیده بود .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
63
170
مدال‌ها
1
***
روبه‌روی هم نشسته بودیم و کاغذ جلوش رو با حرص خط‌خطی می‌کرد یه جمله‌ رو خیلی آروم با خودش تکرار می‌کرد:
"حرف‌های قشنگ تا زمانی قشنگن که فقط واسه یه نفر به کار ببریشون"
سرش پایین بود و فقط همین رو می‌گفت.
- یادته وقتی از چشم‌هام می‌گفتی چه‌قدر ذوق می‌کردم؟ واقعاً فک می‌کردم خاصن برات!
گفتم:
- آره یادمه هنوزم میگم، پشت چشم‌هات انگار یه دنیا... .
وسط حرفم پرید و گفت:
- حرف‌هات خوشحالم نمی‌کنه... .
ساکت شدم و نگاهش کردم، زل زده بود بهم و هیچی نمی‌گفت، اشک‌هاش دونه‌دونه ریختن رو گونه‌اش و سرش رو انداخت پایین شروع کرد خط‌خطی کردن.
انگار تو اون خط‌هایی که می‌کشید رو کاغذ کلی حرف و گله بود!
دست‌هاش رو که گرفتم آروم‌تر شد ولی هنوزم نیاز داشت حرف‌های نزده و بغضی که داشت رو یه جوری خالی کنه؛ کاغذ جلوش رو ریزریز می‌کرد! یه تیکه از کاغذ رو برداشتم واسه بازی باهاش.
- گل تو کدوم دستمه؟
انگار هیچ جوره نمی‌تونستم شادش کنم! اون یکی دستم رو انتخاب کرد،
دستم و گرفت و گفت:
- حرف‌های قشنگ تا زمانی قشنگن که فقط واسه یه نفر به کار ببریشون... !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
63
170
مدال‌ها
1
***
«تازگی‌ها»
هیچ چیز برایم جذابیت ندارد،
مثل قبل نگران این نیستم، که چه کسی از من می‌رنجد. اصلاً برایم مهم نیست، که چه چیزی مد شده؛
یا رنگ سال چیست و جدیدترین مدل مو کدام است!
نمی‌دانم فایده‌ی گوش دادن به آهنگ‌های جدید چیست؟
این‌که یک بازیگر محبوب یا خواننده مورد علاقه‌ام را ببینم و ازخود بی‌خود شوم، چه‌قدر بی‌معناست!
از این‌که بخواهم با دیدن یک بچه‌ی زیبا و بانمک که دلِ آدم برایش ضعف می‌رود، ذوق کنم چه سودی حاصلم می‌شود؟
و...
می‌دانی جانم؟
تازگی‌ها همه چیز برایم بی معنا شده...
دیگر جذابیت ندارد!
این‌که می‌گویم همه چیز
یعنی؛ همه چیز
حتی «تو»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
63
170
مدال‌ها
1
***
چمدان‌ات را بر می‌داری، در را باز‌ می‌کنی، یک پای‌ات را میگ‌ذاری بیرون دلم می‌ریزد.
مرا نگاه می‌کنی؛ خون‌سرد به نظر می‌رسم، پای‌ دیگرت را هم می‌گذاری بیرون دلم می‌ریزد!
دوباره نگاه‌ام می‌کنی لبخند می‌زنم مراقب اشک‌هایت‌ هستی، که مانند دل من نریزد مراقب لبخندم هستم، که مانند تو نرود.
در را می‌بندی بدون هیچ حرفی و بدون خداحافظی!
در را که می‌بندی دلم می‌ریزد. تو رفتی لبخند من هم رفت!
نگاه‌ام به در است انگار از‌ پشت در هم می‌بینمت.
با چشمان خیس از خانه دور می‌شوی
اشک‌هایت که می‌ریزد دلم می‌ریزد... !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
63
170
مدال‌ها
1
***
"از تو توقع نداشتم... "
شاید این جمله قصیرترین و در عین حال کامل‌ترین جمله‌ی غمگین تاریخ باشه.
"از تو توقع نداشتم" انگار کل غم دنیا توشه.
تو این سه تا کلمه و یک حرف اضافه.
توش کلی حرفه. یعنی تو فرق داشتی واسه‌ام.
تو با کل دنیا فرق داشتی. کل دنیا زدن زمین من رو، تو نباید می‌زدی. از تو توقع نداشتم.
از "تو" توقع نداشتم یعنی تو برام خاص بودی.
یعنی تو خاص‌ترین آدم دنیای من بودی.
یعنی تو تنها کسی بودی که باورش داشتم.
"تو" نباید خراب می‌کردی
حداقل "تو" دیگه نباید خراب می‌کردی.
از "تو" توقع نداشتم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
63
170
مدال‌ها
1
***
بیا برگردیم به قدیم‌ترها... .
نه آن‌قدر دور که توی قحطیِ زمانِ احمدشاه بی‌افتیم، نه آن‌قدر نزدیک که سیاه‌چاله دیوارهایِ مجازی عشقمان را قورت بدهد...
حوالیِ دهه‌یِ شصت یا پنجاه... .
تویِ یک شبِ "برف تا کمــر باریده"
عقدمان را ببندند؛ دست به دستمان بدهند و برویم پیِ زندگی‌مان... .
راستش "دوستت دارم" هایِ با قابلیت ویرایشِ این زمان به دلم نمی‌چسبد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
63
170
مدال‌ها
1
***
جهان، به ویژه خاورمیانه، خصوصاً ایران، پر از مردهای غمگین و ظاهراً متشخصه که ادعای عاشقی دارن ولی دنبال رمنس نیستن، دنبال تراژدی‌ان. بنده‌ی غصه‌ان این‌ها دوست دارن که مظلوم واقع بشن، دوست دارن که بگن جفا دیده‌ان، دوست دارن که بگن یار بی‌وفاست، دوست دارن که بگن معشوق ظالمه، دوست دارن که آه و ناله سر بدن از هجران و فراق، دوست دارن که از بی‌رحمی محبوب رنج ببرن. شیفته‌ی قالب مرد آزرده‌ی مطرود مهجور مظلومن و این مرض باعث می‌شه متوهم باشن و طوری در چنین نقشی فرو برن که در روابط مدام احساس مظلومیت بکنن، طرف مقابل رو مقصر بدونن و خطاهاشون رو هم با همین توجیه کنن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
63
170
مدال‌ها
1
***
گاهی دست آدم نمی‌رسه به مقصودش، اما هم‌زمان مقصودش رو در آغوش گرفته. شاید هم مقصودشِ که اون رو در آغوش گرفته. حال آدم عجیبه این موقع‌ها. خیلی عجیب، خیلی خیلی عجیب. دارمت؟ ندارمت؟ حواست بهم هست؟ حواست بهم نیست؟ دوستم داری؟ دوستم نداری؟ رهام کردی؟ رهام نکردی؟ و ته همه‌ی این سوال‌ها می‌رسه به این‌که مگه من کی رو دارم جز تو؟ کجا رو دارم جز آغوش تو؟ دستم نمی‌رسه بهت؟ لایق این نیستم که دوستم داشته باشی؟ باشه. من دوستت دارم. و هیچی، هیچی، هیچی جز این دوست داشتن ندارم. بیا هرچی جز این رو بگیر ازم. همین رو می‌خوام اصلاً.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
63
170
مدال‌ها
1
***
وقتی سرده آدم چی می‌خواد؟ گرما. موقع تشنگی فقط دنبال چیه؟ آب.
توی تاریکی پی چی می‌گرده؟ نور. دوست داشتن هم این شکلیه. همین‌قدر ساده. همه‌ی چیزهای قشنگ و مختلفی هم که درباره‌‌اش گفتن برای دل‌خوشی خودشون گفتن. آدمی‌زاد گرما رو برای این‌که یخ نزنه می‌خواد، آب رو برای این‌که بتونه ادامه بده و نور رو برای این‌که ببینه. این‌ها رو لازم داره برای نمردن. می‌دونید که؟ مجبوریم زنده بمونیم. حالا محبت هم مثل همین‌هاست. می‌تونی براش بنویسی: «دوستت دارم، مثل گرما و آب و نور.» متوجهی؟ اصلاً بهش بگو: «پتو و چای و چراغمی.»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین