- May
- 2,243
- 21,363
- مدالها
- 5
پا روی حیاط سنگ فرش شده که سبزی چمن از میان ترکها مشخص است، میگذارم، کتانیهای سفید نازنینم که قربانی خاکسترهای سوختهی اتاقک وحشتناک شدهاند باعث فشردن لبهایم میشوند اما چیز فراتر از آن حالم را د کزده است، شاید ترس است و اضطراب، وقتی از پلهها بالا میروم و پایم تیر میکشد، وقتی امین با اخم باز جلوتر از من قدم برمیدارد و وقتی مقصد اتاق جاستین است، اتاقی که برای اولین بار در آن قدم میگذارم و سفیدی بیش از حدش دلهرهام را بیشتر میکند، اینجا همه چیز سفید است، حتی پارکتها، حتی رنگ پردهها و حتی سرویس مبلی که گوشهی ال مانند اتاق جا گرفتهاند و جاستین روی تک مبلی پا روی پا انداخته است و خاکسر سیاه روی کفشهایم، روی پارکتها رد میگذارند و نگاهشسرتاپایم را رصد میکند و من از نگاهش چیزی نمیفهمم، وقتی به کفشهایم میرسد نگاهش خیره است، کنج لبم کج میشود و محکمتر قدم برمیدارم که با تاخیر از پارکتهای سیاه شده نگاه میگیرد، زبانم میچرخد و همزمان لبم تیر میکشد، دستم مشت میشود و مستقیم به چشمهایش نگاه میکنم:
- کتونیهام رو خراب کردین.
صدای خندهی امین کوتاه به گوشم میرسد که با نگاه چپ رئیس تند عذرخواهی میکند و من همچنان خیرهاش هستم، مثل سربازی از جنگ برگشته، خسته و پر از زخم و اعصابی متشنج؛
جاستین: این دیوونه بازیات تو مخم نمیگنجه.
اشارهای به دو نفری که هنوز پشت سرم هستند میکند و با بیرون رفتنشان رو به امین میپرسد:
- معین رفت؟
امین: بله.
از فرط ضعف و سوزشی که با تمام جانم پیچیده است دستم مشت میشود و چرا اینقدر این مرد ریلکس است؟
جاستین: زخمات اذیتت میکنند... .
اشارهای به صورتم میکند که پوزخند روی لبم مینشیند، لحنش هم سوالی نیست، خبر میدهد، بیچاره زخمهای دیگر تنم که وخیمتر هستند و دیده نمیشوند، بیچاره من!
جاستین: بشین.
از فرط درد و ضعف پیچیده در جانم بیحرف روی مبل جا میگیرم و سفیدی بیش از حد و تمیزیاش را به بیخیالی میسپارم، بیخیال که من کثیفم، بیخیال که سر و روی درب و داغان و خاکی و خونیام از من یک «نیاز» منزجرکننده ساخته است اما حالا واقعاً توان ایستادن ندارم.
جاستین: نمیخوای بدونی چی باعث شده الان زنده و سالم جلوم نشسته باشی؟
نگاهم به چشمهای تیرهاش مینشیند که میان مژههای بور و پر پشت به من خیره شده است، از نگاهش نمیترسم چون او ترسناک نیست اما امان از آدمهای بد صفتش.
عاقبت به لبهای خشکیده و ترک برداشتهام که با هر تکان سوزشی به جانم تزریف میکنند حرکت میدهم و بدون برداشتن نگاهم لب میزنم:
- الان جلوت یه آدم سالم ننشسته رئیس، من رو بیگناهیم زنده نگه داشته و مطمئنم تا الان این رو فهمیدی.
پوزخندی میزند وسرش را به چپ مال میکند، موهای روشن و بلندش، بد روی اعصابم رژه میروند.
- بیگناهی؟ سیاستت دخترجون، سیاستی که داری!
پوزخندی میزنم و نگاهم را از صورت کریح و آنکارد شدهاش میگیرم:
- تنها سیاست من بیگناهیمه!
جاستین: آدمای بیگناه مجازات نمیشن، ولی سرتاپای تو پر از زخمه، چه اصراری بر بیگناه بودن داری؟
مجال صحبت نمیدهد و پوشهای که که در دستش است را روی عسلی مقابلم پرت میکند و صدایش ذرهای از حواسم را پرت نمیکند، صدای صاف و گیرایش که باز هم غاطی آن لحجهی اعصاب خرد کن است؛ نگاهم روی امضای انتهای پاکت میرود و من، امضای مزخرف سینا را خوب بهخاطر دارم، آن «اس» لاتین را که خوشنویس را تا دلش خواسته روی کاغذ پیچانده است... .
جاستین: یه نمه از حیلهگریهات رو دیدیم، هنوز داری از این نمایشها که رو کنی؟
- کتونیهام رو خراب کردین.
صدای خندهی امین کوتاه به گوشم میرسد که با نگاه چپ رئیس تند عذرخواهی میکند و من همچنان خیرهاش هستم، مثل سربازی از جنگ برگشته، خسته و پر از زخم و اعصابی متشنج؛
جاستین: این دیوونه بازیات تو مخم نمیگنجه.
اشارهای به دو نفری که هنوز پشت سرم هستند میکند و با بیرون رفتنشان رو به امین میپرسد:
- معین رفت؟
امین: بله.
از فرط ضعف و سوزشی که با تمام جانم پیچیده است دستم مشت میشود و چرا اینقدر این مرد ریلکس است؟
جاستین: زخمات اذیتت میکنند... .
اشارهای به صورتم میکند که پوزخند روی لبم مینشیند، لحنش هم سوالی نیست، خبر میدهد، بیچاره زخمهای دیگر تنم که وخیمتر هستند و دیده نمیشوند، بیچاره من!
جاستین: بشین.
از فرط درد و ضعف پیچیده در جانم بیحرف روی مبل جا میگیرم و سفیدی بیش از حد و تمیزیاش را به بیخیالی میسپارم، بیخیال که من کثیفم، بیخیال که سر و روی درب و داغان و خاکی و خونیام از من یک «نیاز» منزجرکننده ساخته است اما حالا واقعاً توان ایستادن ندارم.
جاستین: نمیخوای بدونی چی باعث شده الان زنده و سالم جلوم نشسته باشی؟
نگاهم به چشمهای تیرهاش مینشیند که میان مژههای بور و پر پشت به من خیره شده است، از نگاهش نمیترسم چون او ترسناک نیست اما امان از آدمهای بد صفتش.
عاقبت به لبهای خشکیده و ترک برداشتهام که با هر تکان سوزشی به جانم تزریف میکنند حرکت میدهم و بدون برداشتن نگاهم لب میزنم:
- الان جلوت یه آدم سالم ننشسته رئیس، من رو بیگناهیم زنده نگه داشته و مطمئنم تا الان این رو فهمیدی.
پوزخندی میزند وسرش را به چپ مال میکند، موهای روشن و بلندش، بد روی اعصابم رژه میروند.
- بیگناهی؟ سیاستت دخترجون، سیاستی که داری!
پوزخندی میزنم و نگاهم را از صورت کریح و آنکارد شدهاش میگیرم:
- تنها سیاست من بیگناهیمه!
جاستین: آدمای بیگناه مجازات نمیشن، ولی سرتاپای تو پر از زخمه، چه اصراری بر بیگناه بودن داری؟
مجال صحبت نمیدهد و پوشهای که که در دستش است را روی عسلی مقابلم پرت میکند و صدایش ذرهای از حواسم را پرت نمیکند، صدای صاف و گیرایش که باز هم غاطی آن لحجهی اعصاب خرد کن است؛ نگاهم روی امضای انتهای پاکت میرود و من، امضای مزخرف سینا را خوب بهخاطر دارم، آن «اس» لاتین را که خوشنویس را تا دلش خواسته روی کاغذ پیچانده است... .
جاستین: یه نمه از حیلهگریهات رو دیدیم، هنوز داری از این نمایشها که رو کنی؟