جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دلیجه‌ای میمیرد] اثر «ebi. نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Nfis.H با نام [دلیجه‌ای میمیرد] اثر «ebi. نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,472 بازدید, 56 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دلیجه‌ای میمیرد] اثر «ebi. نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nfis.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nfis.H
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,243
21,363
مدال‌ها
5
پا روی حیاط سنگ فرش شده که سبزی چمن از میان ترک‌ها مشخص است، می‌گذارم، کتانی‌های سفید نازنینم که قربانی خاکسترهای سوخته‌ی اتاقک وحشت‌ناک شده‌اند باعث فشردن لب‌هایم می‌شوند اما چیز فراتر از آن حالم را د کزده است، شاید ترس است و اضطراب، وقتی از پله‌ها بالا می‌روم و پایم تیر می‌‌کشد، وقتی امین با اخم باز جلوتر از من قدم برمی‌دارد و وقتی مقصد اتاق جاستین است، اتاقی که برای اولین بار در آن قدم می‌گذارم و سفیدی بیش از حدش دلهره‌ام را بیشتر می‌کند، این‌جا همه چیز سفید است، حتی پارکت‌ها، حتی رنگ پرده‌ها و حتی سرویس مبلی که گوشه‌ی ال مانند اتاق جا گرفته‌اند و جاستین روی تک مبلی پا روی پا انداخته است و خاکسر سیاه روی کفش‌هایم، روی پارکت‌ها رد می‌گذارند و نگاهشسرتاپایم را رصد می‌کند و من از نگاهش چیزی نمی‌فهمم، وقتی به کفش‌هایم می‌رسد نگاهش خیره است، کنج لبم کج می‌شود و محکم‌تر قدم برمی‌دارم که با تاخیر از پارکت‌های سیاه شده نگاه می‌گیرد، زبانم می‌چرخد و همزمان لبم تیر می‌کشد، دستم مشت می‌شود و مستقیم به چشم‌هایش نگاه می‌کنم:
- کتونی‌هام رو خراب کردین.
صدای خنده‌ی امین کوتاه به گوشم می‌رسد که با نگاه چپ رئیس تند عذرخواهی می‌کند و من هم‌چنان خیره‌اش هستم، مثل سربازی از جنگ برگشته، خسته و پر از زخم و اعصابی متشنج؛
جاستین: این دیوونه بازیات تو مخم نمی‌گنجه.
اشاره‌ای به دو نفری که هنوز پشت سرم هستند می‌کند و با بیرون رفتن‌شان رو به امین می‌پرسد:
- معین رفت؟
امین: بله.
از فرط ضعف و سوزشی که با تمام جانم پیچیده است دستم مشت می‌شود و چرا این‌قدر این مرد ریلکس است؟
جاستین: زخمات اذیتت می‌کنند... .
اشاره‌ای به صورتم می‌کند که پوزخند روی لبم می‌نشیند، لحنش هم سوالی نیست، خبر می‌دهد، بیچاره زخم‌های دیگر تنم که وخیم‌تر هستند و دیده نمی‌شوند، بی‌چاره من!
جاستین: بشین.
از فرط درد و ضعف پیچیده در جانم بی‌حرف روی مبل جا می‌گیرم و سفیدی بیش از حد و تمیزی‌اش را به بی‌خیالی می‌سپارم، بی‌خیال که من کثیفم، بی‌خیال که سر و روی درب و داغان و خاکی و خونی‌ام از من یک «نیاز» منزجرکننده ساخته است اما حالا واقعاً توان ایستادن ندارم.
جاستین: نمی‌خوای بدونی چی باعث شده الان زنده و سالم جلوم نشسته باشی؟
نگاهم به چشم‌های تیره‌اش می‌نشیند که میان مژه‌های بور و پر پشت به من خیره شده است، از نگاهش نمی‌ترسم چون او ترسناک نیست اما امان از آدم‌های بد صفتش.
عاقبت به لب‌های خشکیده‌ و ترک برداشته‌ام که با هر تکان سوزشی به جانم تزریف می‌کنند حرکت می‌دهم و بدون برداشتن نگاهم لب می‌زنم:
- الان جلوت یه آدم سالم ننشسته رئیس، من رو بی‌گناهیم زنده نگه داشته و مطمئنم تا الان این رو فهمیدی.
پوزخندی می‌زند وسرش را به چپ مال می‌کند، موهای روشن و بلندش، بد روی اعصابم رژه می‌روند.
- بی‌گناهی؟ سیاستت دخترجون، سیاستی که داری!
پوزخندی می‌زنم و نگاهم را از صورت کریح و آنکارد شده‌اش می‌گیرم:
- تنها سیاست من بی‌گناهیمه!
جاستین: آدمای بی‌گناه مجازات نمیشن، ولی سرتاپای تو پر از زخمه، چه اصراری بر بی‌گناه بودن داری؟
مجال صحبت نمی‌دهد و پوشه‌ای که که در دستش است را روی عسلی مقابلم پرت می‌کند و صدایش ذره‌ای از حواسم را پرت نمی‌کند، صدای صاف و گیرایش که باز هم غاطی آن لحجه‌ی اعصاب خرد کن است؛ نگاهم روی امضای انتهای پاکت می‌رود و من، امضای مزخرف سینا را خوب به‌خاطر دارم، آن «اس» لاتین را که خوشنویس را تا دلش خواسته روی کاغذ پیچانده است... .
جاستین: یه نمه از حیله‌گری‌هات رو دیدیم، هنوز داری از این نمایش‌‌ها که رو کنی؟
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,243
21,363
مدال‌ها
5
نگاهم را از پوشه می‌گیرم و نگاهش می‌کنم که از جا بلند می‌شود و حین نگاه کردن به گوشی‌اش ابروی بالا پریده‌اش را محضنشان دادن پیروزی‌اشبه رخم می‌کشد که واکنشی نشان نمی‌دهم، اصلا که چه؟ می‌خواهد بگوید من صاحب نفوذم و تو نیستی؟ من قدرت دارم و تو نه؟
دست مشت می‌کنم و برای بهتر دیدنش سر بالا می‌گیرم:
- این‌ها رو صبح یه پیک موتوری حمل پیتزا آورده، احتمالاً بدونی توش چیه، سفارش‌های خودته!
من می‌دانم چیست، احتمالاً یک فلاش مموری حاوی تمامین قانون شکنی‌هایش علی‌رغم مجوزی که دارد، زیرآبی رفتن‌هایش، پرینت تماس‌هایش با همان خطی که تنها من می‌دانمش، چند سند قرارداد با آپشن‌های وحشت‌ناکی که تنها بین‌خودش و طرف قرار داد است ‌و هزار گند و‌کثافت‌کاری دیگر که حالا همه‌ی‌شان این‌‌جاست، پیش من... قرار است با این‌ها نابودش کنم؟ ضربه بزنم؟
من می‌دانم قلب چه‌قدر شکننده است، من جایگاه قلب را می‌شناسم و به قلب نازنینش آسیبی نمی‌رسانم، نمی‌گذارم بشکند، حرصم را بر قدرت و نفوذش خالی می‌کنم، ثروتی که وقتی برای به دست آوردنش سختی می‌کشید من هم کنارش بودم و حالا....‌ .
جاستین: تا حدودی می‌تونم حدس بزنم چی تو اون مغز کوچیکت می‌گذره، می‌خواستی خودت رو ثابت کنی، ولی بایدبگم من از نابودی اون لذت نمی‌برم، تیرت به سنگ خورد!
پلک می‌زنم و دستم مشت می‌شود، از نگاهش چیزی نمی‌فهمم اما هم‌چنان خیره‌خیره نگاه می‌دوزم به چشم‌هایش، از صدایم می‌ترسم، از نیاز که دارد درونم شکل می‌گیرد، دارند شکلش می‌دهند ولی... .
- ولی من از انتقام لذت می‌برم.
موشکافانه چشم ریز می‌کند و باز لهجه‌ی مزخرفش درد می‌شود روی اعصابم:
- چون ولت کرده؟
سرم را بالا می‌گیرم، مزخرف است!
درستش این است که بگویم کسی که رها کرده من هستم، نه او!
پوزخند کنج لب‌هایم می‌نشیند که لبم تیر می‌کشد، درست مانند قلبم وقتی کلمات را ظالمانه بیرون پرت می‌کنم، وقتی گلویم از این حجم از بد نشان دادن خودم می‌سوزد، لبم هم می‌سوزد و کاش کسی سیلی در دهانم بخواباند تا خفه شوم!
- کسی که قراره ضرر بکنه من نیستم، اون وقتی نیستم دلش برام تنگ میشه و تازه می‌فهمه نیازش من بودم، من دارم انتقام روح زخمیم رو ازش می‌گیرم رئیس... بیشتر از این‌ هم راجب مشائل خصوصیم توضیح نمیدم.
نگاه عمیقش را به‌جان می‌خرم، همه‌ی تنم از درد می‌سوزد، سرم را به پشت مبل تکیه می‌دهم و اجازه می‌دهم سر و روی خاکی و کثیفم رویش رد بیندازد، خستگی دارد امانم را می‌برد.
جاستین: راجب وویسی که برای پسره فرستادی چه توضیح داری؟
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,243
21,363
مدال‌ها
5
همان وویس لب دریا را می‌گوید؟ همانی که پیش از دیدار با یاسر ضبطش کرده بودم، بی‌چاره رئیس که در کارهایم مانده است، بی‌چاره‌تر از او من، که نای حساب پس دادن هم ندارم.
تنم از درد می‌سوزد و موهایم به گردنم چسبیده است، عرق کرده‌ام و من از این نیاز کثیف و منزجر کننده متنفرم!
بدون باز کردن چشم‌هایم لب می‌زنم:
- امین می‌گفت من احمقم، ولی من می‌دونستم خطم تحت کنترله... حتی یاسر هم خطم رو داره، اون باید قافلگیر می‌شد، واسه‌ی همین وقتی بهش گفتم چی‌کار کنه اسم تو رو آوردم، باید حواسش پرت می‌شد... .
پلک می‌گشایم و از میان چشم‌های نیمه بازم نگاهش می‌کنم، به چشم‌های سیاهش، دارد به چرت و پرت‌هایم گوش می‌دهد. خنده‌ام می‌گیرد و لب می‌زنم:
- حالا احمق منم یا امین؟
نمی‌دانم امین هنوز هم پشت سرم است یا نه، تنم می‌سوزد و نای سر بلند کردن ندارم، شاید هم این‌جای سفید، این مبل زیادی راحت است، نمی‌دانم اما دوست دارم همین‌جا پلک‌هایم را روی هم بگذارم و بخوابم تا فردا... .
زبان روی لب‌های خشکیده‌ام می‌کشد و‌ذهم‌زمان یادم می‌آید که چه‌قدر تشنه‌ام است:
- یاسر قرار نبود بیاد دیدنم... قرار نبود من همون روز از افرادت کتک بخورم، قرار نبود کار من به این‌جا کشیده بشه، چیزی که باید اتفاق می‌افتاد این بود که من به یاسر بفهمونم احمق نیستم، من بدون اون هم قوی‌ام، بعدش نهایتا بعد چهارتا مشت و لگدی که از افرادت می‌خوردم می‌پرسیدی جریان چیه، مثل امروز، و من به سینا می‌گفتم زودتر کارها رو انجام بده، ولی قرار نبود من بمیرم رئیس.
زبانم نچرخید بگویم قرار نبود من هزیان بگویم، قرار نبود تب کنم و از فرط گرما و سوزش چشم‌هایم نتوانم پلک‌هایم را باز نگهدارم، وقتی جاستین دست روی پیشانی‌ام می‌کشید چشم‌هایم بسته شود، وقتی موهایم را از پیشانی‌ام کنار می‌زد خوشم بیاید و روی همان مبل یک دست سفید، نیمه‌هوشیار هرچه می‌پرسد پاسخ دهم، اتفاق بدی داشت می‌افتاد و من این را می‌فهمیدم.
***
- باید با من بیای نیاز، وگرنه می‌کشنت!
- تبش هنوز قطع نشده.
من این صدا را می‌شناختم، او مرده بود و حالا صدایش در سرم تکرار می‌شد، من هم مرده بودم؟
- من کاری نکردم.
به سختی پلک سنگینم را گشودم، از میان اشک‌های خانه کرده در چشمم می‌دیدمش، صدایش هم همان بود، خود خودش بود!
- جاییت درد می‌کنه؟
- این‌جا جهنمه؟
دیدم که خندید و سرش تکان داد، درک نمی‌کردم!
- احمق کوچولو!
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,243
21,363
مدال‌ها
5
قطره اشکم باز روی گونه‌ام چکید و یاسر آن را پاک کرد. در آغوشم گرفت و من در آغوشش بلندبلند گریه کردم و او سرم را به سی*ن*ه‌اش فشرد تا آتشی که به راه انداخته بودم نبینم، تا آن آتش، مرا هم نسوزاند.
- اومدی من رو بکشی؟
دست روی پیشانی‌ام گذاشت که بی‌جان سرم را کنار کشیدم و پلک‌هایم را بستم، یاسر دیگر این‌جا نبود که در آغوشم بگیرد و اشک‌هایم را پاک کند، آخرش هم این درد، مرا می‌کشت.
در تنهایی می‌مردم، بدون یاسر، بدون تمام کسانی که از خودم رانده بودم‌شان و حالا زمان مرگم فرا رسیده بود.
- زنگ زدم اهلام بیاد.
- همیشه رو اعصابه، به این حالش عادت ندارم... این‌جوری بیشتر رو اعصابه!
«- من نمیام خونه‌ی بی‌بی، من ازش بدم میاد، اون گفت من نجسم... .»
«- باید با من بیای نیاز، وگرنه می‌کشنت!»
«- اون مرده نیاز، بفهم... همین پدری که سنگشو به سی*ن*ه می‌زنی برات حکم می‌بره!»
« - بی‌بی گفت من نجسم، من ازش بدم میاد یاسر... .»
«- اون بهم سیلی زد منم هولش دادم.»
«- به زور می‌برمت نیاز، به‌خدا نیای می‌ندازمت رو کولم ولی می‌برمت!»
غلتی خوردم که چشم‌هایم از درد روی هم افتاد، تمام تنم درد می‌کرد. سرم را روی بالش جابه‌جا کردم و نگاهم پی دستم رفت که آنژیوکت رویش سنگینی می‌کرد. ابروهایم بالا پرید و گوشه‌ی لبم رو به بالا کج شد. یادم است دفعه‌ی قبل که مچ پایم تیر خورده بود خبری از سرم و پاشویه و قرص و دارو نبود و نیاز بدبخت در اوج فلاکت با درد به سرد کرده بود و حالا... .
با باز شدن در اتاق نگاهم گره خورد روی دختر قد بلند مو فرفری، پشت سرش هم محسن داخل شد و با دیدن چشم‌های بازم، لب کج کرد و لب زد:
- می‌بینم زنده‌ای.
موهایم را از روی پیشانی‌ام به عقب هول دادم و حینی که سعی می‌کردم بلند شوم لب زدم:
- رسالت من کشتن تو و اون رفیق عوضی‌ته، تا خودم چال‌تون نکنم نمی‌میرم.
دیدم که ابروهایش بالا پرید و با حرص غرید:
- نمردی که هیچ، زبونت هم درازتر شده!
جوابش را ندادم، حالا لازم نبود تنفرم را پنهان کنم، حالا برخلاف قبل برای بیان احساساتم نسبت بهشان دلیل داشتم. آنژیوکت را از دستم بیرون کشیدم که دخترک چیزی بلغور کرد، معترض گونه با دست مانعم می‌شد که خندیدم و برو بابای نثارش کردم که دست به دامن محسن شد، زبانش را نمی‌فهمیدم، عربی هم نبود!
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,243
21,363
مدال‌ها
5
بی‌خیال آن دو سمت در رفتم که محسن با گوشت تلخی پرسید:
- کجا؟ تا تکلیف یه سری چیزها معلوم نشده حق بیرون رفتن از این‌جا رو نداری.
حالا جلویش کوتاه نمی‌آمدم، حالا وقت نقش دختر حرف گوش کن بودنم به سر آمده بود و تک به تک آزار و اذیت‌هایی که از گور او پا می‌شد در ذهنم پر رنگ شده بود، من آدم تلافی نکردن نبودم!
بدون توجه به او دستگیره‌ی در را کشیدم و از اتاق خارج شدم که دنبالم آمد و با کشیدن بازویم تمام عصبانیت خوابیده‌ام را بیدار کرد، نتوانستم بعد از چند روز مزخرفی که پشت سر گذراندم فحشی ندهم، پس از دعوای شدید لفظی که میان‌مان رخ داد باز هم خود عوضی‌اش بود که خواست سمتم حمله کند و آن دخترک قد بلند با آن زبان عجیب غریبش مقابلش ایستاد و‌ شروع به حرف زدن کرد و من از پشت، نگاهم به موهای مجعد بلوند و بلندش افتاد و پوزخندی کنج لبم نشست، بی.دغدغه بودن از سر و رویش می‌بارید... .
اعصابم متشنج بود و درد ناشی از زخم‌های تنم هم مزید بر علت... .
دستم روی پهلویی که تیر می‌کشید نشست، به مغزم فشار آوردم، دومین در سفید، سمت راست... همان آخرین‌جایی که قبل از بیهوش شدنم دیده بودم. صدای داد محسن را شنیدم که دخترک را کنار زد و با خشم سمتم پا‌تند کرد، باید می‌رفتم!
دستگیره را کشیدم و قبل از این‌که پایم درون اتاق بیفتد بازویم به شدت کشیده شد، درد داشت اشک می‌شد در چشم‌هایم، صدای جیغم با نشستن دست‌هایم روی سی*ن*ه‌اش همزمان شد:
- وقتی ازت متنفرم حق نداری دست کثیفتو بزنی به بازوم، حق نداری!
با همان خشم نشسته در چشم‌هایش دست‌هایم را پس زد که به عقب سکندری خوردم، قبل از این‌که دهان گشادش باز شود جاستین در آستانه‌ی در ظاهر شد و با اخم نظاره‌ی‌مان کرد. نفس‌نفس زنان از محسن رو گرفتم و بدون مقدمه‌چینی رو به جاستین لب زدم:
- می‌خوام برم یاسر رو ببینم، امروز.
صدای نیشخندی محسن را شنیدم اما نگاهم را از چشم‌های سیاه پیش رویم برنداشتم که عاقبت لب زد:
- صحبتامون نصفه موند.
رو به محسن لب زد:
- اهلام رو برسون، خودت هم می‌تونی بری، معین هست.
محسن اخم‌ در هم کشید و چین نشسته روی پیشانی‌اش پررنگ‌تر شد:
- دل به اون خوش کنیم که هممونو به باد داده، میرسونمش و شب میام.
نگاهش را به منی که به دیوار تکیه داده بودم دوخت و قدمی سمتم برداشت که چشم‌هایم گشاد شد، رئیس نیشخندی زد و حین داخل شدن به اتاق، با سر به من اشاره کرد و رو به محسن لب زد:
- بفرستش بیاد.
محسن با لبی که کج‌تر شده بود کمی سمتم خم‌شد که نگاهم رنگی از حرص گرفت، انگشت اشاره‌اش را میان دو ابرویم کوبید و با لحنی مملو از خشم و حرص غر زد:
- سعی کن وحشی بازیت نزنه بالا مثل سگ پاچه بگیری، معین مثل من و جاس نیست، اعصاب درست حسابی هم نداره، غاطی کنه هیچی حالیش نمیشه، فقط می‌زنه می‌ترکونه.
اخم کردم و با اکراه رو گرفتم، رفیق کله خرابش را می‌شناختم و با وحشی بازی‌هایش آشنایی داشتم، برخلاف ظاهرش هیولا بود، هیولا!
خیره به در مشکی انتهای راهرو لب زدم:
- نگو که نگران منی!
با خنده عقب کشید و حینی که سمت دخترک قد بلندی که پشت در اتاق سنگر گرفته بود می‌رفت بلندبلند گفت:
- احمق کوچولو! تا وقتی از یه سری چیزا شفاف سازی نکردی معین حق ترکوندنت رو نداره!
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,243
21,363
مدال‌ها
5
بی‌شرفی نثارش کردم و سمت اتاق یکدست سفید رئیس روانه شدم، این همه سفیدی چشمم را خسته می‌کرد، با آن پیراهن آبی آسمانی و شلوار کرم، میان آن همه سفیدی نگاه را به خود می‌کشید. نگاهش به دستم که روی پهلویم چنگ شده بود نشست و اشاره کرد مقابلش بشینم، درست جایی که آن شب نشسته بودم و او هم همان‌جا بود. من تکرار دوباره‌ی آن شب را نمی‌خواستم. تک مبل دیگری را برای نشستن انتخاب کردم و نشستم، به کندی نگاهش را از پهلویم گرفت و لب زد:
- ظاهراً هنوز حالت خوب نشده.
من این آدم‌ها را نمی‌فهمیدم، پیچیده بودن‌شان روی مخم بود؛ اخم میان ابروهایم جا خوش کرد و با حرص غریدم:
- ممنون از توجه‌تون ولی باید به عرض‌تون برسونم من واسه کار دیگه‌ای این‌جام.
به پشتی مبل تکیه داد و خونسرد گفت:
- تو این‌جایی که حرف‌های نصفه و نیمه‌ت رو کامل کنی!
- من این‌جام که بگم بعد این‌که به خونه‌م سر زدم میرم پیش یاسر تا مثل دفعه قبلی محکومم نکنین به خ*یانت، حرف نگفته‌ای هم باقی نمونده رئیس، هرچیزی که لازم بود بدونین رو گفتم و الان هم... .
- لازم بود بدونم یاسر برادرته، گفتی؟
حرفم نیمه تمام ماند، یاسر برادرم بود؟
بغض در گلویم نشست و او همراه با پوزخند، ظالمانه ادامه داد:
- جالبه، خیلی جالبه... حاضر بودی زیر اون همه شکنجه بمیری و نگی اون برادرته، چیو داری پنهون می‌کنی عوضی کوچولو؟
دستم مشت شد و تند پلک زدم تا اشکم نچکد، من عوضی بودم یا او و امثال او؟
از جایش بلند شد و من پلک بستم، یاسر برادرم نبود!
جاستین: باید الان بدونی سکوتت قشنگ نیست و خیلی به نفعت تموم نمیشه، من همه چیز رو درباره‌ت می‌دونم ولی می‌خوام بهت فرصت بدم تا از زبون خودت برام بگی... .
زبانم نچرخید تا آن فحش زشت را در صورتش بکوبم، تمام حرف‌هایم مشت شد در فشار دستم، ناخن‌هایم دستم را می‌خراشید، دندان سابیدم و نگاهم را سمت مخالفش چرخواندم:
- اشتباه به عرضت رسوندن رئیس، یاسر داداشم نیست... اوکی؟ اون... ‌.
جاستین: داری فرصتتو می‌سوزونی نیاز.
با صدای خشاب کردن اسلحه تند سمتش چرخیدم و انگار قلبم در دهانم می‌کوبید، نگاهم در نگاهش لغزید:
- می‌خوای من رو بکشی؟
خندید و پشت سرم ایستاد، بوی ادکلنش حالم را بد می‌کرد، خواستم سر بچرخوانم و ببینمش که دست روی شانه‌‌ام گذاشت و اجازه نداد ببینمش، خاطرات یکی‌یکی پشت پلک‌هایم نقش می‌بست و من این را نمی‌خواستم.
جاستین:
- گفتم همه چیز رو می‌دونم، نمی‌خوام دروغ بشنوم تا ست قشنگ اتاقم خراب بشه... .
با نوک اسلحه موهای چسبیده به صورتم را کنار زد و من خوب می‌دانستم منظورش چیست، می‌دانستم عوضی ایستاده پشت سرم با کسی شوخی ندارد و می‌دانستم این‌ ایستگاه آخر است، باید تمامش می‌کردم، باید این نیاز ضعیف را همین امروز در وجودم می‌کشتم!
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,243
21,363
مدال‌ها
5
اسلحه را کنار زدم و نفس کلافه‌ای کشیدم، بابد خودم را پیدا می‌کردم، باید لرزش چشم‌هایم را پس می‌زدم و صاف در چشم‌های لعنتی‌اش خیره می‌شدم و می‌گفتم... چه می‌گفتم؟
کلافه چنگی به موهایم زدم و در صورتش با ترسی توامان غریدم:
- اصلاً قبول نیست! این عین جر زنیه! گفتم نمی‌خوام مسائل شخصیم رو غاطی این ماجراها بکنم و الان دقیقا دست گذاشتی رو خط قرمزم!
دستش که روی موهایم نشست لرز کردم، چرا این مصیبت را تمام نمی‌کرد؟ آب دهانم را قورت دادم و سرم سمتش چرخید که با ملایمتی که به ترسم دامن می‌زد در نزدیکی گوشم لب زد:
- وقتی زد به سرت و اومدی تو باند من، باید می‌دونستی کسی که این‌جا خط قرمز تعیین می‌کنه، منم... فقط منم نیاز!
سرم را با ضرب کنار کشیدم، لعنتی... داشت چه بلایی سرم می‌آورد؟
از دست خودم خشمگین بودم، از نیاز درونم که داشت سرکشی می‌کرد و زیر تمام قول و قرارهای‌مان می‌زد، من به خودم قول داده بودم قوی باشم، یک دختر خودساخته‌ی محکم و استوار که گردباد مصیبت‌ها و بدبختی‌ها دیگر نلرزانتش . حالا د مقابلش حس ناکافی بودن می‌کردم، حس ضعیفی، زنگ خطر، در سرم به صدا در آمد و افسارگسیخته و با خشمی آشکار از روی مبل به یک‌باره برخواستم و از این ناگهانی بودن، چهره‌ام از درد پهلویم مچاله شد:
- می‌خوای به کجا برسی رئیس؟ من برات کلی مدرک جمع کردم که یاسر رو بزنی زمین و یه لول بری بالاتر و تازه‌شم، کلی هم کتک خوردم... .
-نفسی تازه کردم و همان‌طور که دستم چنگ پهلویم بود مستقیم به چشم‌هایش که با تفریح خیره‌ام بود‌نگاه کردم و حرص غاطی لحنم شد:
- من واسه زمین زدن اون، عزرائیل رو جواب کردم و هنوز بهم اعتماد نداری؟
سمتم قدم برداشت که قدمی به عقب برداشتم و با همان عصبانیت افزودم:
- باید بهم اعتماد کنی!
مبل را دور زد و با همان لحن آرام و مرموزش که جانم را به آتش می‌کشید لب زد:
- آخرین چیزی که بهش فکر می‌کنم اعتماد کردن به توئه، برای آخرین بار بهت فرصت میدم خودت رو بهم ثابت کنی دختر، یالا..‌. .
مستاصل به نگاه غیر قابل نفوذش چشم می‌دوزم، از درون دارم می‌سوزم، از خشم و عصبانیت و حرص... از دست خودم کلافه‌ام، دخترک درونم جیغ می‌کشد و پا بر زمین می‌کوبد و صدای گریه‌اش پلک‌هایم را می‌بندد و من، فقط به مردمقابلم نگاه می‌کنم، خشمگین!
حرص زده صدایم بلند می‌شود و خودم را روی مبلی که دقایقی پیش رویش جا خوش کرده بودم می‌اندازم :
- باشه رئیس، باشه... این بار تو بردی، ولی قسم می‌خورم آخرین باریه که جلوت کوتاه میام!
کلافه و عصبی صورتم را با دو دست میپوشانم و صدایم عاجزانه بلند می‌شود:
- رئیس تو باعث میشی از خودم متنفرشم!
صدای خنده‌ی کوتاهش را می‌شنوم، و همزمان صدایش را می‌شنوم:
جاستین: معطل نکن، بگو نیاز.
دست‌هایم زیر چانه‌ام می‌نشیند و از بالای چشم، با نگاهی لرزان و نم‌زده نگاهش می‌کنم که روی مبل مقابلم نشسته و آن اسلحه‌ی لعنتی، کنارش است.
 
بالا پایین