- Aug
- 93
- 923
- مدالها
- 2
در تصویرم نگاهم را به دستان خیسش دوختهام که هنوز دور اسکاچ ظرفشویی فشرده شدهاند.
- مربوط به شخصیتهاش میشه؟
- شخصیتهاش؟
و بعد پاسخ میدهد:
- نه، اون فقط یه شخصیت داره، چندشخصیتی که نیست.
نمیدانم چرا، اما این جواب برایم قانعکننده نیست.
- کی میتونم راجع بهش بفهمم؟
عرفان لحظهای درنگ میکند، بعد با لحنی که جای هیچ سوالی باقی نمیگذارد، میگوید:
- هر وقت که خودش بهت بگه.
آب همچنان از شیر سرازیر میشود اما حتی از دیدن تصویر جریان آب عاجزم. سکوت میان ما جاری میگردد و کسی نیز قصد شکستنش را ندارد. سری تکان میدهم و بدون گفتن کلامی از آشپرخانه خارج میشوم. زیرلب به این وضعیت لعنت میفرستم. همیشه سر از کار همه در میآوردم، اینکه چیز بزرگی وجود داشته باشد و کسی آن را به من نگوید، بسیار عذابم میدهد. اگر همهچیز را بدانم، فرصت بیشتری برای تقویت امنیتم فراهم میشود. با این همه ادعای توخالی، چرا سر از کار این دو درنمیآورم؟
آنها واقعاً متوجه نیستند که برای فروکش کردن کنجکاویام، حاضر به انجام چه کارهایی هستم؟ لبخندی محو بر لبانم نقش میبندد. شاید باید این را بهعنوان یک هشدار جدی بهشان میگفتم.
قدمهایم آرام، اما بیهدف در سالن پذیرایی خانه میلغزند. اینکه اتاقم به پذیرایی چسبیده است یکم نامردی به حساب میآید. باقی اتاقها که در طبقهی بالا هستند. بالاخره به اتاق زیبایم میرسم. بله، اتاقم. بدون تردید آن را اینگونه خطاب میکنم. شاید چون همیشه رؤیای داشتن چنین جایی را داشتم، یا شاید هم فقط میخواهم برای لحظهای، حس کنم تعلق دارم.
بدون تأمل روی تخت میپرم، نرمی و لطافت تشک، مرا در آغوش خود میگیرد. خندهای کوتاه و سبکبال از میان لبهایم فرار میکند. نمیخواهم این اشتیاق زودگذر باشد. نمیخواهم چنین حس خوبی که به ندرت سراغم میآید، در میان روزهای سنگین و ناشناخته، رنگ ببازد.
نفس عمیقی میکشم و خود را زیر پتوی ابریشمی جا میکنم. رایحهای آشنا در فضا موج میزند. بوی یاس. لطیف، دلپذیر و خاطرهانگیز.
چشمانم را میبندم و برای لحظهای، در میان لایههای این عطر غرق میشوم. مادرم دیوانهی بوی یاس بود. همیشه، هرکجا که میرفت، عطر یاس با او همراه بود. انگار این رایحه، بخشی از وجودش بود، چیزی که حتی حالا هم، خاطرهاش را زنده نگه میداشت. شاید برای همین است که نسبت به بوها اینقدر حساس شدهام. هیچ رایحهای برایم آرامشبخشتر از بوی یاس نیست.
این تخت، این لحظهی کوتاه، مرا به آغوش او بازمیگرداند. گرمایی که حس میکنم، شبیه همان گرماییست که در کنار او تجربه کردهبودم. لبخندی آرام، لبانم را لمس میکند. مدتها بود چنین حس آرامشی را تجربه نکردهبودم.
و پیش از آنکه افکارم دوباره به آشوب کشیده شوند، خواب، بیصدا مرا در خود فرو میبرد.
- مربوط به شخصیتهاش میشه؟
- شخصیتهاش؟
و بعد پاسخ میدهد:
- نه، اون فقط یه شخصیت داره، چندشخصیتی که نیست.
نمیدانم چرا، اما این جواب برایم قانعکننده نیست.
- کی میتونم راجع بهش بفهمم؟
عرفان لحظهای درنگ میکند، بعد با لحنی که جای هیچ سوالی باقی نمیگذارد، میگوید:
- هر وقت که خودش بهت بگه.
آب همچنان از شیر سرازیر میشود اما حتی از دیدن تصویر جریان آب عاجزم. سکوت میان ما جاری میگردد و کسی نیز قصد شکستنش را ندارد. سری تکان میدهم و بدون گفتن کلامی از آشپرخانه خارج میشوم. زیرلب به این وضعیت لعنت میفرستم. همیشه سر از کار همه در میآوردم، اینکه چیز بزرگی وجود داشته باشد و کسی آن را به من نگوید، بسیار عذابم میدهد. اگر همهچیز را بدانم، فرصت بیشتری برای تقویت امنیتم فراهم میشود. با این همه ادعای توخالی، چرا سر از کار این دو درنمیآورم؟
آنها واقعاً متوجه نیستند که برای فروکش کردن کنجکاویام، حاضر به انجام چه کارهایی هستم؟ لبخندی محو بر لبانم نقش میبندد. شاید باید این را بهعنوان یک هشدار جدی بهشان میگفتم.
قدمهایم آرام، اما بیهدف در سالن پذیرایی خانه میلغزند. اینکه اتاقم به پذیرایی چسبیده است یکم نامردی به حساب میآید. باقی اتاقها که در طبقهی بالا هستند. بالاخره به اتاق زیبایم میرسم. بله، اتاقم. بدون تردید آن را اینگونه خطاب میکنم. شاید چون همیشه رؤیای داشتن چنین جایی را داشتم، یا شاید هم فقط میخواهم برای لحظهای، حس کنم تعلق دارم.
بدون تأمل روی تخت میپرم، نرمی و لطافت تشک، مرا در آغوش خود میگیرد. خندهای کوتاه و سبکبال از میان لبهایم فرار میکند. نمیخواهم این اشتیاق زودگذر باشد. نمیخواهم چنین حس خوبی که به ندرت سراغم میآید، در میان روزهای سنگین و ناشناخته، رنگ ببازد.
نفس عمیقی میکشم و خود را زیر پتوی ابریشمی جا میکنم. رایحهای آشنا در فضا موج میزند. بوی یاس. لطیف، دلپذیر و خاطرهانگیز.
چشمانم را میبندم و برای لحظهای، در میان لایههای این عطر غرق میشوم. مادرم دیوانهی بوی یاس بود. همیشه، هرکجا که میرفت، عطر یاس با او همراه بود. انگار این رایحه، بخشی از وجودش بود، چیزی که حتی حالا هم، خاطرهاش را زنده نگه میداشت. شاید برای همین است که نسبت به بوها اینقدر حساس شدهام. هیچ رایحهای برایم آرامشبخشتر از بوی یاس نیست.
این تخت، این لحظهی کوتاه، مرا به آغوش او بازمیگرداند. گرمایی که حس میکنم، شبیه همان گرماییست که در کنار او تجربه کردهبودم. لبخندی آرام، لبانم را لمس میکند. مدتها بود چنین حس آرامشی را تجربه نکردهبودم.
و پیش از آنکه افکارم دوباره به آشوب کشیده شوند، خواب، بیصدا مرا در خود فرو میبرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: